اول: مهمانِ بلوچ
سالها پیش برای تحقیق "نفحات نفت" تصمیم گرفته بودم به بعضی از جزایر غیرمشهور خلیج فارس و دریای عمان سری بزنم تا مقایسهای داشته باشم میان جزایر منطقهی آزاد و باقی. رفتم به اسکله و با همسر و فرزندم سوار قایقی شدیم که هنوز پنج نفر جای خالی داشت. قایقران منتظر بود تا قایق پر شود و بزند به دریا. گفتم که از پنج صندلی مانده، دو تا را من میدهم، سه تا را تو... قبول نکرد. سه دو را کوتاه آمدم، نشد. به چهار یک هم رسیدیم و او فقط پنج صفر را قبول داشت... مشغول چانهزنی از میانه بودیم که یکهو یک بلوچ موقر و خوشلباس از راه رسید. در آن هرم گرما لباسش به سپیدی برف بود. بیمعطلی به قایقران گفت که مسافرها را سریع برسان به جزیره و بعد در اختیار من باش. کرایهی همه با من! قبول نکردم و گفتم تا جزیره کرایهها با ماست و... حالا چانهزنی معکوس شده بود. قایقران زد به آب و در راه بلوچ، تلفن ثریای ماهوارهای را که آن زمان نوبر بود به در آورد و به زبان انگلیسی یک سری دستور فنی داد به کسی... سر حرف را باز کردم که کجا میرود. بلوچ به من گفت:
- لنجی دارم که از شانگهای راه افتاده است و قرار است در قطر پهلو بگیرد و حالا پروانهاش مشکلی دارد و باید ببینم کدام قطعهاش را عوض کنم!
هنوز مشغول معاشقه با لحنش بودم که قطر را کطر میگفت و قطعه را کطعه که یکهو برق که نه برک گرفتم...
- از شانگهای تا قطر؟!
کاشف به عمل آمد که شش لنج دارد و از یوکوهامای ژاپن تا شانگهای چین تا پوسان کرهی جنوبی و کوالالامپور مالزی، تا بمبئی هندوستان، تا کراچی پاکستان، تا همهی بندرهای خلیج فارس و از این سو تا خلیج عدن و دورتر تا جنوب افریقا و ژوهانسبورگ در رفت و آمد هستند. بسیار از مصاحبت با این بلوچ جهاندیده به وجد آمده بودم به خلاف شیخ اجل که از ماخولیای آن بازرگان کم آورده بود که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار و شبی در جزیره کیش مهمان حجرهی وی بود و دیده بود که " همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین...گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند"
من هر چه بیشتر با این بلوچ جهاندیده گپ میزدم، سخن را پختهتر میدیدم و سختهتر و بیشتر مسرور میشدم. خاصه که گهگاه تبادلی هم میکردیم و تک گلی هم به ثمر میرساندم و مثلا میگفتم فلانجای بمبئی فلان شکل است و او فیالفور جواب میداد که برادرم را گذاشتهام در پونای هند درس بخواند و چند ماهی در بمبئی بودهام و ضدحمله میکرد و گل خورده را جبران!
راه کوتاه شد و نزدیک شدیم به جزیره. حالا مرا مطلع دیده بود و بیشتر اعتماد میکرد. پرسیدمش که برادر اهل کجا هستی؟
سر تکان داد و گفت:
- شما کجرها که ما را نمیشناسید!
بادی به غبغب انداختم و از مولوی قمرالدین ایرانشهر گفتم و مولوی سربازی چابهار و سردار قبیلهی شاهوزهی و مهماننوازی بلوچها... قبول نکرد و با تحکم گفت:
- من اهل "لیردف" هستم. میشناسی؟
هر چه در شناخت بندرها کم آورده بودم، اینجا بختیار شدم! یادم افتاد که یکبار که از کنارک به جاسک میرفتم و جادهی کناره را آب برده بود و در رودخانهای اتومبیل گیر کرده بود، لیردف چه ساحل نجاتی بود برایم... مشخصات لیردف را با همهی دقت برایش توصیف کردم و تا متصدی جایگاه سوخترسانیش را هم یاد کردم!
تا شنید که لیردف را میشناسم، در میان تکانهای قایق از جا بلند شد و مرا در آغوش گرفت.
مرا برادر خود نامید و گفت هرگز باور نداشته است که یک "کجر" مولدش را بشناسد...
رفیقتر شدیم و راه کوتاهتر شد و به جزیره رسیدیم. کمک کرد تا کالسکهی فرزندم را روی اسکله بگذاریم. شمارهی ثریا به من داد که هر جای دنیا کنار آب اگر گرفتار شدی به من تک زنگ بزن! و من نیز به او کارت ویزیت دادم و گفتم:
- مدیون من هستی اگر به تهران بیایی و به من سر نزنی!
کارت را گرفت و بوسید و پساپس رفت به سمت قایق. سوار شد و گفت:
- من تا به امروز تهران نیامدهام!
همسر و فرزند را رها کردم و تلوتلوخوران رفتم به سمتش. کسی که کوچه پسکوچههای همهی شهرهای بندری نصف دنیا را گز کرده بود، تهران را ندیده باشد؟ فکرم را خواند و دستم را گرفت و با دست دیگرش سپیدی پیراهن بلوچیش را نشانم داد:
- با همین لباس همهجای عالم را گشتهام و هیچکس از این لباس چیزی نگفته است... شنیدهام در تهران به این لباس حرمت نمیگذارند!
×××
چند سالی گذشته است و رفیق بلوچم هنوز به تهران نیامده است. کاروان «ایران، سرزمین برادری» برای من فرصتی بود تا به بلوچستان سری بزنم و دوباره از رفیقان بلوچم دعوتی کنم که به ما سر بزنند!
دوم: پرچمنوشتهی سفر من به بلوچستان
گذر از پنجدری دلگیر به هشتی دلباز
بدا به حال خانهای که پنجدریش به جای هشتی به کوچه راه داشته باشد!
تهران همان پنجدری دلگیر بود برای من؛ و بلوچستان هشتی دلباز.
سوم: از کاروان صلح به کاروان برادری (اختلاف پتانسیل)
برای ایده همواره سهم کمتری قائلم تا اجرا. به همین وجه، بیواهمه از خودستایی باید سهامی از ایدهی کاروان برادری –و نه اجرا- را به نامِ خود بزنم! بعد از سفری که با جمعی از رفقا و البته چند فعال بینالمللی نظیر خانم مایرید مگوایر -نوبلیستِ ایرلندی- در قالب کاروان صلح به سوریه رفتیم و دیدنِ نتایجِ -در نظر من- پربارش، به ذهنم و ذهنمان زد که چنین سفری و چنین سفرهایی میتواند وجهی داشته باشد در بوم و بر خودمان.
فرمولی ساختم بر اساس قانون اختلاف پتانسیل. در ایران کدام قسمتهای جغرافیا مستعد گرفتاری هستند (بر اساس قومیت، مذهب، زبان، توسعهیافتهگی) و مهمتر این که با جغرافیای همسایههاشان چه داخلی و چه خارجی، چه اختلاف پتانسیلی دارند؟ ابتدا از مذهب آغاز کردیم و سه استان کردستان، قسمت ترکمننشین گلستان و بلوچستان از سیستان و بلوچستان به عنوان هدف انتخاب شدند. (شاید بعضی قسمتهای اهل سنت هرمزگان و نیز خوزستان خاصه در میان قومیت عرب نیاز به همچه کاروانهایی داشته باشد.)
اختلاف پتانسیل را در این سه استان بررسی کردم. یک سر سیم را میگذاشتم این سوی مرز و سر دیگر را در آن سو رها میکردم. بعد روی ولتمتر، اختلاف پتانسیل میگرفتم در اقتصاد و امنیت و آزادی و... امنیت کردستان ایران نسبت به کردستان ترکیه و کردستان عراق و مناطق کردنشین سوریه، نه فقط امروز و در هجمهی دواعش که از پیشترها نیز، اختلاف پتانسیل بالایی به شیب خارجی نمیآفریند و به این معنا منطقهی کردستان برای من از امنترین قسمتهای ایران است و در میان مناطق کردنشین جهان، رشکبرانگیز. در این میان بعدتر باید به ایدهی اقتصادی درست بانه نیز پرداخت؛ که به راحتی توانست مسالهی اختلاف پتانسیل اقتصادی کردستان ایران و عراق را حل کند.
اما در مناطق ترکمننشین ایران نیز با توجه به نظام به شدت پلیسی و به شدت بستهی ترکمنستان، اختلاف پتانسیل به سود ترکمن ایرانی عمل میکند.
میماند بلوچستان... بلوچستان ایران را اگر هممرزِ بلوچستان پاکستان در نظر بگیریم، با اذعان به پسماندهگیِ اقتصادی (در همهی استان سیستان و بلوچستان) باز هم بلوچستان ایران، بالادست مینشیند؛ اما واقعیت این است که در نظر من بلوچستان ایران هممرز عربستان سعودی است نه پاکستان. این واقعیت سیاسی-اقتصادی-امنیتی باعث شد که خطر را در اختلاف پتانسیل منطقهی بلوچستان ببینم و از سهام ایدهام با سهام اجراییها چیزی طاق بزنم و بشوم عضو کاروان ایران سرزمین برادری در منطقهی بلوچستان!
چهارم: میزگرد با لبههای تیز
قرار شد در میزگردِ دانشگاه، چیزکی نیز من بگویم. پیش از من به جز دو ملای معمم سنی و شیعه، دو استاد نیز صحبت کردند. هر دو بسیار عالی. اولی دکتر مجاهد بود به گمانم که استاد دانشگاه زاهدان بود. در تخصص خود از مشکل وسواس گفت که ریشهاش را اضطراب و استرس میدانست. اما همین ریشهی ثابت در جامعهی مذهبی یا غیرمذهبی نمودهای متفاوتی دارد. در جامعهی مذهبی تبدیل میشود به وسواس مذهبی مثلا در وضو و غسل و طهارت و در جامعهی غیرمذهبی تبدیل میشود به وسواس بهداشتی مثلا در پاکیزهگی سرویسهای بهداشتی و سلامت غذا و انتقال بیماریها... تعریض درستی داشت که مشکلات استان اگر چه بروز مذهبی دارند، ریشه در جاهای دیگر دارند و او مشکل اول را تبعیض میدانست. ریشه، تبعیض بود اما گهگاه در جامعهی مذهبی به شکل اختلاف شیعه و سنی بروز میکرد. استاد دوم، محمدرضا شهیدیفرد از کاروان خودمان بود که استاد بود در دانشگاهی که باید میبود و نبود و کرسیای که برای ملت میباید میداشت و نداشت... او نه در قامت یک مجری که در نقش یک فعال اجتماعی، با تحلیلی دقیق، مشکل استان را به هیچ رو مذهبی ندانست.
هر دو بهز من و جلوتر از من صحبت کردند و همین شد که من نیز دریافتم که حالا فرصت مناسب است برای گفتن اصل حرف. نه توصیهای داشتم به برادران و خواهران اهل تسنن و نه توصیهای داشتم به برادران و خواهران شیعه... نه ضرورتی میدیدم که در حفظ وحدت تکرار مکررات بگویم و نه میپسندیدم که از "رضی الله عنه"هایی استفاده کنم که دست کم در لحن خیلی تفاوتی نداشتند با "خسر الدنیا و الاخره"! و میترسیدم از میزگردهایی اینچنین با لبههایی تیز! من این گونه صحبت را پیش بردم:
دو سفرنامه دارم. یکی داستان سیستان و دیگری جانستان کابلستان. طبیعیتر آن است که اینجا از "داستان سیستان" بگویم. اما از داستان سیستان چیز زیادی ندارم برای گفتن الا این که بعد از نگارش، بسیار به من توصیه شد که این نام را بر این کتاب ننهم که بلوچستان را نادیده گرفته است. اما من چندان تفطنی بر این موضوع نداشتم و سجع متوازن داستان و سیستان اعمی و اصمم کرده بود! پس در نامگذاری دقت نکردم و به همین قیاس عروضی، کتاب هم در بلوچستان خوانده نشد که نشد!
اما همین بیدقتی را شاهدی میگیرم بر این ادعا که شاید ما چندان از تفاوتهای قومیتی و مذهبی کشورمان مطلع نباشیم. چرا که چیزی به نام هویت ملی همهی این گسلها را پوشش داده است. و از همین زاویه تقربی خواهم داشت به سفرنامهی دیگرم "جانستان کابلستان"! از سفر افغانستان که بازگشتم، بسیاری از مردمان که چندان اهل مطالعه نبودند، نظرم را راجع به افغانستان میپرسیدند. حوالهی من به کتاب را بر نمیتافتند و حوصلهی خواندن دو-سه ساعتهی کتاب را نداشتند و میخواستند که به سرعت نظرم را راجع به افغانستان و خصوصا فاصلهي ما با افغانستان بیان کنم. سوال اصلی را معمولا با زیرساختهای اقتصادی جواب میدادم.
به گمان من فاصلهی زیرساختهای اقتصادی ما با افغانستان چیزی حدود بیست سال بود. افغانستان، سالی که من دیدمش، هیچ جادهی چهارباندهای نداشت. برق سراسری نداشت. پوشش زمینی تقویتکنندهی شبکهی فرستندههای رادیویی و تلویزیونی سراسری نداشت. تلفن کابلی پوشش وسیعی نداشت و... این یعنی سی سال فاصله. البته باید این نکته را اضافه میکردم که در هر روستا روی سقف خانهها سلولهای فتوولتاییک چینی بود از قرار متر مربعی 100 دلار که با یکیش برق روشنایی شب و با چندتاش مصرف یخچال و تلهویزیون تامین میشد. این یعنی این که برق سراسری که یکی از افتخارات ما تلقی میشود به راحتی میتواند با منبعی دوستدار محیطِ زیست و شخصی و با فنآوری پیشرفته (هایتک) جایگزین شود. شبکهي سراسری صدا و سیما چنان که ما داریم وجود ندارد اما روی سقف هر خانهي روستایی به مدد انرژی پاک سلول خورشیدی میتوان بشقاب گیرندهی ماهوارهای را دید که اتفاقا به حسب همین شخصی شدن، 14 کانال با ذائقههای مختلف سیاسی را پخش میکند! از آن سو، در یک دیوانسالاری فشل دولتی توانستهاند به جای تلفن کابلی به کمک شرکتهای خصوصی شبکهی تلفن همراه را چنان گسترده کنند که گوشک مبایل همه جا رخ بدهد و بسیاری از کمبودهای سیستم بانکی را نیز با همان روش انتقال شارژ جبران کند! با این حساب این بیست سال فاصلهی زیرساختهای اقتصادی به شرط استفاده از روشهای نوین میتواند کوتاهتر شود.
معمولا بیفاصله مخاطب میپرسید که فاصلهی سیاسی چهقدر است و من به راحتی جواب میدادم که فاصلهی انقلاب اسلامی تا لویی جرگهی اول. دولت بازرگان تا دولت کرزی... نزدیک سی سال. تبیین ارادهی مردم در قالب انتخابات و حق رای یکی از شاخصهای جدی بود.
اما بعد که با خودم خلوت میکردم، شهودی، عددِ بیست و سی را فاصلهی درستی نمیدانستم. بارها در این ژرفای فاصله غور کرده بودم و عاقبت دریافته بودم که فاصلهي واقعی یک فاصلهي تمدنی است در تعریف هویت ملی. در افغانستان معمولا کسی خود را افغانستانی نمیداند. یکی خود را پشتون میداند و دیگری هزاره و دیگری ازبک و دیگری تاجیک و دیگری بلوچ و دیگری ترکمن... از نگاهی دیگر که وارد شوی کسی خود را سنی میداند و دیگری شیعه... این که ما امروز پیش از هر صفت و مضافالیه دیگری خود را ایرانی میدانیم یک دستآورد تمدنی است. و در این دستآورد دست کم صد سال از همسایه جلوتریم. این فاصلهی اصلی ماست.
آیا چون فاصلهي افغانستان با ایران صد سال است، فاصلهی ایران با افغانستان نیز صد سال است؟ صورت سوال به نظر از زمرهی بدیهیات و اصول اولیه است که فاصلهی الف با ب برابر است با فاصلهی ب تا الف! اما در عالم واقع همواره اینگونه نیست. خاصه این که جادهی میان الف تا ب سربالایی باشد...
بگذار ساده بگویم، -نه مثلِ یك كارشناسِ رسمی- كه شاید فاصلهی آنها با ما اینقدر زیاد باشد، اما فاصلهی ما با آنها، بسیار كم است... زیرِ 5 سال...
اگر ما مردم قدر یكدیگر ندانیم و قدرِ كشور ندانیم و قدر هویت ملی ندانیم و افسارِ مملكت را بدهیم دستِ جاهطلبی چهار نفر قدرتطلبِ بیفرهنگِ سیاسی، یقین بدانیم كه ظرفِ 5 سال بدل خواهیم شد به نسخهی برابرِ اصلِ افغانستان و آنسو، سوریه و عراق. گسلها اگر تعمیق شوند و من و تو یكدیگر را دشمن بپنداریم، هزاران خطِ جنگِ دیگر بینِ ماهای دیگر و شماهای دیگرتر پدید خواهد آمد و... شاید دوباره در همین خانهها زندهگی كنیم، اما كنارِ خانههامان بایستی كسی با كلاشینكف راه برود... خدا كند كه او از سردارانمان نباشد...
(این پایان متن سخنرانیم بود در دانشگاه، قسمت بعدی، خشی است از فصلی از جانستان کابلستان)
* * *
در فیزیك حالتی هست در ماده به اسمِ تغییرِ فاز. مثلا تغییرِ حالتِ جامد به مایع. وقتی یخ ذوب میشود و به آب تبدیل میشود. در حالتِ تغییرِ فاز، اگر چه سیستم در حالِ گرفتن یا دادنِ انرژی است، اما دماش ثابت میماند. یعنی به یخ گرما میدهیم، اما تا مدتی كه به آب تبدیل میشود، دما در همان صفر درجه ثابت میماند... فیزیكدانی كه فقط به دماسنج اتكا كند، متوجهِ تغییرِ فاز نمیشود...
جامعهشناسِ بیتوجه به تعمیقِ گسل هم، وقتی جامعه را و استان را و منطقه را، آرام مییابد، مثلِ فیزیكدانِ دماسنجی، تصور میكند كه همهچیز در سكون و آرامش است... شاید جامعه در حالِ تغییرِ فاز باشد... یعنی تبدیلِ ترك به شكاف و شكاف به گسل...
* * *
گسلهای قومی و مذهبی در افغانستان باعث میشود تا وقتی امریكا واردِ دعوا میشد، به هیچ عنوان، مردم، ضدِ وی متحد نشوند. در یك شكافِ سیاسی، دشمنِ بیگانه، میتواند یكی از عواملِ مهمِ وحدتِ ملی باشد. اگر ما در یك گسلِ اجتماعی، قسمتی از جامعه را دشمن فرض كردیم، عملا به دشمنِ بیگانه حق دادهایم برای ورود و همكاری...
اگر شكافِ سیاسی، بدل شد به گسلِ قومی، مذهبی، اجتماعی، دیگر حنای عبارتِ دشمن رنگش را از دست میدهد و عملا دشمن كه تا دیروز باعث و بانی وحدتِ ملی بود، تبدیل میشود به یكی از طرفینِ دعوا. ورودِ دشمن به دعوای دو جبههی سیاسی در طرفینِ یك شكاف، باعثِ اتحادِ دو جبهه و عملا فراموشی اختلاف و پرشدنِ سطحِ روئینِ شكاف میشود. اما اگر جامعه پذیرفت كه گسلی وجود دارد، از طرفینِ گسل، حتا وابستهگی مشروط به دشمن را میپذیرد.
و این خطرِ بسیار بزرگی است برای جوامعی كه بخشِ بزرگی از وحدت و هویتِ ملیشان را مدیونِ دشمنی دشمنان هستند...
پنجم: ابداع احتمال!
بعدتر در مدرسه و مسجد مکی وقتی با مولویها و طلاب و دانشجویان بلوچ گرمتر شدیم، و حرفهای هم را شنیدیم، فرصتی برای همدلی پیش آمد. آنها کمک سعودی به اهل سنت ایران را کاملا مشابه با کمک ایران به شیعیان عربستان میدانستند، با این تفاوت که بلوچ هرگز حاضر به نادیده گرفتن هویت ایرانیش نیست و شیعهی عربستان مدام منتظر انقلاب است. از آنسو من نیز ابداع احتمالی کردم و وجدانی برایشان فرضی را پیش انداختم.
فرض کنیم یک خانوادهی ایرانی و برای وجدانیتر شدن فرض خانوادهی خود من مجبور شوند در بلدی غریب چند روزی پناه بیاورند به خانوادهای دیگر. ابداع احتمال کنیم که دو خانواده در آن منطقه حاضر باشند. یکی ایرانی بلوچ اهل سنت و دیگری پاکستانی شیعه. خانوادهی ایرانی (من) به کدام خانواده پناه خواهد برد؟
برای من جواب روشن است. محتمل است خانوادهی من در آتش اطراف خانهی شیعهی تند پاکستانی بسوزد. محتمل است دود آتش اختلافات داخلی پاکستان به چشم خانوادهی من برود... انتخاب من قطعا مهمان شدن بر سر خوانِ بلوچ ایرانی است...
ششم: مسجد اهل سنت در پایتخت شیعه لازم است اما...
از مشهورات روزگار ما هم یکی همین است که هر آن کس نگاه وحدتی دارد، بعد از چهار تا "رضی الله عنهم و رضوا عنه" بایستی راجع به مسالهی مسجد اهل سنت در تهران هم اظهار نظر و ابراز نگرانی کند. مسالهي مسجد اهل سنت در تهران، بیش از آن که یک مسالهی مذهبی و مرتبط با رواداری مذهبی باشد، یک مدار منطقیِ امنیتی است. ابتدا باید این مدار منطقی را شناخت و سپس راجع به کارکرد آن اظهار نظر کرد.
مدار را به سادهترین شکل ممکن میسازیم. یک مسجد اهل سنت داریم در تهران(احتمال ساخت). یک هیات مذهبی تندرو داریم در تهران(در عالم واقع فراوان داریم). یک جامعهی ملتهب مخلوط مذهبی از شیعه و سنی داریم در زاهدان و در بلوچستان(باز هم در عالم واقع). کلید این مدار، "شیشه"ی یک متری پنجرهی مسجد اهل سنت تهران است و عملگرش در بیش از ده در صد خاک کشور یعنی استان سیستان و بلوچستان! حالا ببینیم مدار چهگونه کار میکند؟
الف: شب، در هیات مذهبی تندرو چیزی گفته میشود خلاف وحدت. بلوتوثی تهیه میشود.
ب: سحر، در مسجد اهل سنت یک شیشهی یک متری میشکند. کلید مدار وصل میشود. بلوتوثی تهیه میشود.
ج: فردا در قسمت وسیع عملگر، خونی ریخته میشود.
(توضیحات: در این مدار به جای سیمکشی سنتی میتوان از بلوتوث استفاده نمود. ارتباط قسمت الف با ب نامشخص است. دانشجویان علوم میدانند که در مدار منطقی از نیت، قومیت، مذهب، انگیزه و احساسات فشارنده!ی کلید پرس و جو نمیشود. هر کسی میتواند با هر نیتی کلید این مدار را فشار دهد. اما به دلایل بلوتوثی، افکار عمومی الف و ب را پیوند خواهد داد. افکار عمومی، اسیدپاشی را نیز به راحتی و نه الزاما به درستی میتوانند به سخنرانی تند یک روحانی محلی منتسب کنند. فراموش نکنیم -بدون قیاس و تناظر- میتوان این مدارمنطقی مکان مقدس-خون نامقدس را تا زمان ابرهه در تاریخ پیشابلوتوثی پیگیری نمود!)
این مدار منطقی مسجد اهل سنت تهران است. پس مسالهی مسجد اهل سنت تهران فقط یک مسالهی مذهبی نیست، یک مسالهی امنیتی نیز هست.
صاحب این قلم، با شناخت این مدار منطقی، همچنان افتتاح مسجد اهل سنت در تهران را یک نیاز درست میداند و آن را نشانهای میداند برای رواداری مذهبی. در مسالهی مسجد اهل سنت در تهران، همهی مسوولیت را بر دوش نظام نمیافکنم. سیاستگذاران اهل سنت در بلوچستان، قسمتِ مذهبی-سیاسیِ مسجدِ تهران را دربست میخواهند و قسمت امنیتیِ مسجد تهران را نیز دربست به دوش نظام میاندازند. حسب اتفاق بایستی در این مسوولیت و در این تقسیمبندی تجدیدنظر کرد. نظام باید در گفتوگو با سیاستگذاران اهل سنت در بلوچستان، قسمت امنیتی مدار منطقی را به ایشان واگذار کند و برعکس در قسمت مذهبی-سیاسیِ مسجد سهمخواهی کند. اینگونه میتوان به ساخت مسجد امیدوار شد.
یعنی سیاستگذار اهل سنت بلوچ باید به نظام اطمینان دهد که شکسته شدن شیشه، کلید وصل شدن مدار خونریزی در بلوچستان نخواهد شد و این در عمل یعنی توجیه مردم منطقه که بسیار شیشه باید بشکند تا چراغ مسجد روشن بماند؛ ضمن آن که همانگونه که نظام با تقرب وحدتی باید هیات تندرو تهرانی را مدیریت کند، با همان جدیت نیز باید ناظر بر روند مذهبی-سیاسی مسجد پایتخت باشد.
با این تقسیم امنیت و مذهب به شکل معکوس میتوان ساخت مسجد را به اولویت رساند و این مدار امنیتی را خنثا ساخت!
هفتم: تعارف
من اگر بودم در کنارِ عمرهی دانشجویی، بلوچستان دانشجویی راه میانداختم. شناخت بسیاری از جوانان ایرانی از اهل سنت، شناخت سعودیایی است. یعنی ما به جای شناخت اهل سنت کرد و ترکمن و بلوچ، به جای شناخت شافعی و حنفی و حنبلی، با وهابی سعودی آشنا شدهایم که برای مبارزه با تشیع آموزش دیده است. هیچ چارهای نداریم غیر از آن که فرصت شناخت اقوام و مذاهب را فراهم کنیم. بلوچستان بایستی تبدیل بشود به یکی از مناطق جدی گردشگری ایران. نه فقط با نگاه اقتصادی که اتفاقا با نگاه فرهنگی. اگر راهیان نوری داریم که قرار است از جنگ پیشینی عبرت بگیرند، بایستی راهیان نوری داشته باشیم که از منازعاتِ پسینی پیشگیری کنند.
اگر میشد در فرهنگ نیز مانند فقه فتوا داد، فتوای فرهنگی نیاز بود که واجب کند هر ایرانی هر سال دست کم پنج بار در مسجدی که به غیرمذهبش نماز میخوانند، به طریق مذهب خود نماز بخواند. هر ایرانی هر سال دست کم پنج بار با دوستی خارج از مذهب خود، تماس بگیرد و گپ بزند. هر ایرانی دست کم پنج بار به یاد بیاورد که چه اقوام و چه مذاهبی، هموطنِ او به حساب میآیند. هر ایرانی دست کم پنج بار سعی کند خودش را، مذهبش را و قومیتش را -بدون تبلیغ- به دیگران معرفی کند... و البته قبل از آن هر ایرانی بیاموزد که با مخالفان سیاسی خود گپ بزند!
شهید شوشتری جان داد تا بدانیم که نگرش معتدل وحدتگرا شهید خواهد شد، نه عملگر تندرو که وجودش به نفع تندروی است.
شهید شوشتری جان داد که در تهران "بزرگراه بلوچستان" داشته باشیم نه "بزرگراهِ شوشتری"!
تبصرهی بیتعارف:
در کشوری پهنآور مثل کشور ما، پلاک خودرو در جادهها وقتی نام استان یا شهر را داشت، فرصتی برای تعارف و شناخت به وجود میآورد. در جایی مثل ایالات متحده نه تنها اسم ایالت و استان قید میشود که حتا ویژهگی شعارگونهی آن خطهی جغرافیایی نیز با خط ریز نگاشته میشود که هویتسازی شکل بگیرد. حالا ما ماندهایم و اعداد دورقمی پلاک ایران!
هشتم: "سیستان و بلوچستان" یا "سیستان" و "بلوچستان"؟
در طرحهای تقسیم استان به دو استان سیستان و استان بلوچستان یا تقسیم به سه استان، سیستان، بلوچستان و مکران، بلاموضعم. اما موضع جدیتری دارم که در توضیح این تقسیمات روشن میشود. در تقسیم به دو استان، دو مرکز استان خواهیم داشت به نامهای زابل و ایرانشهر(که مرکزیت دارد). در تقسیم به سه استان، سه مرکز خواهیم داشت به نامهای زابل، ایرانشهر و چابهار... به گمانم حتا در تقسیم به چهار استان هم نتوانیم زاهدان را مرکز یکی از آن چهار بنماییم! پس زاهدانی با تقسیم مخالف است؛ یعنی قدرت داخلی استان که مثل همهی استانها متمرکز است در مرکز، با تقسیم مخالف است. اما مهمتر از آن بیتوجهی به طبیعت و بوم است. یعنی اگر در زمان رضاشاه، دزدآب را تغییر دادی به زاهدان و مرکز نوبنیاد استانش کردی و همهی امکانات را ریختی وسطش، باز هم هشتاد سال بعد هنوز شهر، گرفتاری دارد. شهر باید طبیعی به وجود بیاید و طبیعی رشد کند. احتمالا استان نیز.
نهم الف: بانهی بلوچستان
بانه، در یک ساخت فراقانونی و البته همزمان ژرفساخت درست اقتصادی-امنیتی توانست در کردستان عقدههایی عجیب را بگشاید. رویای دوبی شدن سلیمانیه را به لنگرگاه شدن برای تاجر ایرانی کرد، تقلیل داد. پای گردشگر اقتصاد چمدانی را از اقوام و مذاهب مختلف به کردستان باز کرد؛ و البته قسمتی از مسائل اقتصادیِ استان را حل کرد.
بلوچستان نیاز به بانه دارد. بانهی بلوچستان به گمان من فقط در زمینهی خودرو دست دوم خارجی میتواند به وجود بیاید و مزیت نسبی داشته باشد. بلوچستان ایران نه فقط بلوچستان پاکستان را به لنگرگاه جنس سفارش ایران تبدیل میکند بل میتواند با استفاده از مرز وسیع دریایی خود شعبهای جدید از اقتصاد را بنیان بگذارد. نه کشاورزی و نه انرژی پاک بادی هیچکدام در کوتاه مدت نمیتوانند چنین تاثیری داشته باشند. اقتصاد بازرگانی با ساخت غیرقانونی(بر اساس قوانین گمرکی) و ژرفساخت امنیتی نظیر بانه، تنها راه مقابلهی درست با تجارت پرسود مواد مخدر است.
نهم ب: مواد مخدر
هیچ راهی نداریم برای مبارزهی چکشی. راه حل ضربتی وجود ندارد. هیچ دیواری مرز را نمیبندد. طرحهای مبهم فرهنگی بیفایده است.
و از همه بدتر و بیفایدهتر اعدام... من از مبانی فقهی اعدام قاچاقچی مواد مخدر بیخبرم، اما یقین دارم که اعدام در بلوچستان به خلاف سیستان، مسالهای سیاسی علیه اهل سنت تلقی میشود و نتیجهاش کاملا معکوس است. خانوادهی قاچاقچیِ اعدامیِ سیستانی مطرود جامعهشان میشوند اما خانوادهی قاچاقچیِ اعدامیِ بلوچستانی چونان شهید تلقی میشوند و نتیجتا به هیچ عنوان اعدام بازدارنده نیست. حکم اعدام قاچاقچیان مواد مخدر قطعا نیاز به بازنگری دارد.
دهم: تبعیض و توهم تبعیض
روزنامهنگاری جوان گله میکرد از تبعیض در اعطای مجوز به نشریات بلوچی. از او پرسیدم که اصالتا رهبر اهل کجاست؟ گفت خامنه! پرسیدم همین تبعیض آیا در نشریات آذری وجود دارد؟ با هم جستوجویی کردیم و همین گلهمندی را در وب با فراوانیِ بیشتری دیدیم. این به معنای صحت روند صدورِ مجوز نیست اما میتواند مشخص کند که این موضوع زاییدهی هر چه باشد(تبعیض زبانی، قومی...)، زاییدهی یک تبعیض مذهبی نیست.
انقلاب اسلامی تنها در تهران موجب قوت گرفتن علما نشد؛ انقلاب، –به خلاف رژیم پهلوی- سرداران قبائل را در مقابل مولویها پایین آورد. تبعیض مذهبی در جایی اتفاق میافتد که یک سایت سیاسی تند در تهران، نماز باران مولوی سرشناس اهل سنت را به دلایل سیاسی به سخره بگیرد و تبعات مذهبی کارش را –که قطعا ضدانقلابی است!- متوجه نشود. این یعنی تبعیض سیاسی. عدم برخورد با چنین مطلبی و عدم حتا یک تذکر عمومی به این سایت سیاسی، یعنی تبعیض جدیتر سیاسی که در بلوچستان منجر به احساس تبعیض مذهبی خواهد شد.
تبعیض دیگر، تبعیض دروناستانی است. چرا شبکهی هامون؟ چرا نام شبکه، بلوچ نباشد؟ چرا سیمانِ سیستان؟ چرا نام سیمان، سیمانِ مکران نباشد؟ چرا نمادهای مذهبی تند؟ مشترکات کم است؟
برای من به هیچ عنوان درصد جمعیتی اهل سنت به خودی خود اهمیتی ندارد. (همین بیاهمیتی مرا نگران افزایش جمعیت نیز نخواهد کرد.) وقتی با رفقا در یکی از مدارس زاهدان کتاب پخش میکردیم، همه از رفتار سنجیدهی یک دبیر لذت بردیم. در مسیر برگشت یکی از رفقای کاروان پرسید راستی این دبیر سنی بود یا شیعه؟ هیچکدام جوابی نداشتیم. اما مطمئن بودیم که او مسلمان درستکاری بود. پس همانگونه که این قیاس غلط است که چون پنجاه درصد جمعیت ایران را بانوان تشکیل میدهند پس پنجاه درصد صنف سلاخ را نیز بایستی بانوان بگیرند، این قیاس نیز غلط است که مناصب حکومتی بایستی به درصد تقسیم شوند. سردار آزمون را در نوک حملهی تیم ملی شایسته میبینیم همانگونه که بازوبند را در برخی بازیها بر بازوی آندرانیک! شایستهگی شرط تقسیم مناصب است نه درصد جمعیتی. تبعیض در روز شومی اتفاق میافتد که شایستهتر به بهانهی مذهبی یا هر بهانهی دیگری حذف شود.
در شروع کار این دولت که به تدبیر شهره است و به همین شهرت میشناسمش، تنها یک تقاضا داشتم و آن نیز این بود که در گرفتاری مجلس و وزیر ورزش، اینبار وزیر ورزش دکتر ذوالفقارنسب باشد که در نظر من شایستهتر بود از وزیر پیشنهادی. (همین خواسته را به عزیزی در دولت رساندم.) شادمانم که اهل سنت بودن او، آنچنان که به من گفتند، مانعی در وزیر شدنش نبود و موانع دیگری او را از رسیدن به وزارت بازداشت.
یازدهم: فلاش
جلسات مبارزه با تکفیر، وحدت، جهان اسلام، امت واحده در قم یا در تهران و حتا در زاهدان ناکارآمد است... تا روزی که در آنها دوربین وجود داشته باشد.
هر عالم مذهبی، از هر مذهبی باید احساس وظیفه کند و سالی یکبار به عالم همنفس و همسخن و همشان خود در مذهب دیگر سر بزند. به همین سادهگی... به خانهی او برود، با او بنشیند و گپ بزند و همسفره شود و شب بخوابد... زیر نور لامپ صد نه در چکاچاک فلاشها... این رفت و آمد دو نفره، میتواند جان مردمی را در بلایای امروزین نجات دهد.
هر زمان آيهالله جوادی آملی و آیهالله ابراهیم امینی و آیهالله مکارم شیرازی و... بیخبر و بیرسانه به منزل جناب شیخ حسن ترابی سودان و جناب الغنوشی تونس و جناب البوطی سوریه (پسر) رفتند یا مولوی عبدالحمید و ماموستا قادری و آخوند عابدیکر به منزل علمای شیعه آمدند، وحدت در جهان اسلام محقق میشود. با کنفرانس و پول بلیت و پول هتل و هدایای سفر و عکس یادگاری و در پایان هم مصاحبه با صدا و سیما، چیزی درست نمیشود.
بعدالتحریر: بعدتر بسیاری مرا خواهند نواخت که ای کاش پیش از انتشار متن را به صورت خصوصی به ما میدادی... چهل سالهگی را رد کردهام و به خوبی میدانم راه رهایی، فهم است... فهمِ همهگانی... و نه تفهیم خصوصی!
در همين رابطه :
. پارسینه: رضا امیرخانی:وحدت شیعه و سنی با سفر و عکس و مصاحبه با تلویزیون حاصل نمی شود
. روزنامهی شهرآرا: ریز و درشت کار مردمی در حوزه جهان اسلام: کاروان زائران صلح سوریه با هدف کمک به چند میلیون آواره شکل گرفت. در این کاروان افراد زیادی از قارههای مختلف همچون اروپا و آمریکا شرکت داشتند که یکی از این افراد خانم ماگوایر بود که جایزه صلح جهانی را به خود اختصاص داد. افرادی همچون امیرخانی، مؤمنی، زائری و دکتر مرندی نیز در این کاروان شرکت کردند.
ماخذ: خبرگزاری مهر نمادی که رضا امیرخانی ساخت
ماخذ: خبرگزاری مهر گزارش دانشگاه سیستان و بلوچستان
ماخذ: خبرگزاری تسنیم مهمان بلوچ
ماخذ: خبرگزاری مهر قسمت اول
ماخذ: خبرگزاری مهر قسمت دوم
...
. کاف: بعد از 2 سال و 7 ماه و بیست روز ... رضا امیرخانی وبش را به روز کرد.
. موضوع افغانستان در صحبت رضا امیرخانی
. فرارو: گزارش جناب حجتالاسلام دکتر الویری از سفر کاروان
. خبرگزاری مهر: مولوی عبدالحمید: از کاروان سرزمین برادری تشکر می کنم
|