اين پارهخط را نه به جهتِ جوشِ مسوولان مينويسم -كه خدا نياورد شيرشان خشك شود و نه به نيتِ خروشِ مردمان -كه خدا نكند حنجرهشان خش بردارد- كه مدتهاست نااميدم... اين نوشته را مينويسم در اين روزگارِ وانفسا فقط به يك هدف؛ يك هدفِ ملي.
اين پارهخط نوشته ميشود فقط جهتِ استحضارِ جنابِ محمد البرادعي كه مهمترين مولفهي هويتيِ ماست در افقِ انرژيِ هستهاي. اين پارهخط نوشته ميشود فقط به جهتِ آگاهيِ بازرسانِ محترم، معزز و مكرمِ آژانسِ انرژيِ اتمي! كه اگر احدي از آحادِ ايشان در ادامهي بازرسيهاي دقيقِ صندوقخانههاي نسوان، وضعيتِ سازمانِ مليِ پرورشِ استعدادهاي درخشان را در چند ماههي اخير بررسي كند، مطمئن خواهد شد كه ايران به سلاحِ هستهاي دست يافته است!!
و الا چهگونه -بدونِ قدرتِ مرگبارِ سلاحِ هستهاي- ميشود يك نهادِ آموزشي را -با سي و پنج سال سابقهي درخشان و دهها هزار فارغالتحصيلِ سرآمد و صدها استادِ برجسته- ظرفِ مدتي كوتاه به خاكِ سياه نشاند؟!
اين پاره خط نه صوتِ داوودي دارد كه جنبندهگان را براي شنيدنش از حركت بازدارد و نه معجزِ عيسوي كه استعدادهاي درخشان را احيا كند... اين پاره خط نه مدعيِ نمايشِ تاريخِ درخشانِ استعدادهاي درخشان است، نه حتا روضهاي است كه پشتِ ميكروفونِ اكوچنگ بالاسرِ جنازه، مداحِ پنج هزار توماني ميخواند! اين پاره خط دستِ بالا يك ميلگرد است كه سرش يك تكه صفحهي فلزيِ سياه رنگ جوش دادهاند، و روش با قلمموي مندرس و رنگي سفيد، پيرمردي بدخط نامِ "استعدادهاي درخشان" و قطعه و رديف را نگاشته است... فقط براي اين كه در ميانِ گورهاي فراوانِ نهادهاي فروپاشيدهي اين روزگار، گورِ استعدادهاي درخشان را پيدا كنيم... حتا "سنگي بر گوري" هم نيست...
***
من -با اندك تسامحي- از نسلِ اول بچههاي تيزهوشِ پس از انقلابم. ما، در تهران، سالي صد نفر پسر بوديم، صد نفر دختر. نه دفتر و دستكي وجود داشت، نه نهاد و سازماني. مركزِ آموزشِ تيزهوشِ علامه حلي و مركزِ آموزشِ تيزهوشِ فرزانگان، از سالِ 61 شروع كرد به گزينشِ تيزهوشان. ما را تعدادي نوجوانِ تازهفارغالتحصيلِ تيزهوش كه هنوز چهرهشان به نوجواني ميزد به همراهِ كمشمار معلمانِ قديميِ تيزهوشان گزينش كردند تا واردِ مدرسهي پسرانه و دخترانهاي شويم كه با هوشمندي همين معلمانِ قديمي، به جاي مناطقِ آموزش و پرورش در سالهاي شلوغِ اولِ انقلاب، متصل شده بود به دفترِ كودكانِِ استثنايي -بخوانيد عقبافتادهها! روي درِ سرويسهاي مدارسِ دخترانه و پسرانهي تيزهوشانِ اولِ انقلاب نامِ همين دفتر حك شده بود و براي همين در مسير رفت و برگشت وقتي رهگذران، شلوغكاريهاي ما را ميديدند، زيرزيركي نگاهمان ميكردند و براي بچههاي سالمشان صدقه كنار ميگذاشتند كه سالم از آب در آمدند و مثلِ ما نشدند... تصويرِ عمومي راجع به دو مدرسهي تيزهوشان، مدارسي بود كه از در و ديوارشان نور و رنگ و تلهويزيون و آزمايشگاه ميچكيد و معلمانشان كت و شلوار و جليقه داشتند و ناهارشان را متخصصِ تغذيه سرو ميكرد و... حال آن كه هر دو مدرسه از معموليترين مدارسِ تهران بودند و حتا آزمايشگاههاي مدرسهي پيش از انقلاب به نفعِ دانشگاهي مصادره شده بود... اينگونه مدارسِ تيزهوشان در شلوغيِ اولِ انقلاب حفظ شد. با پايمرديِ نوجواناني كه هنوز چهرهشان به نوجواني ميزد... مدارسِ استعدادهاي درخشان، از همان باي بسمالله كه نوشتم، تا همين تاي تمت كه مينويسم، امكاناتِ درخشاني نداشت. چيزي كه داشتند، معلم بود... و معلم -اگر معلم باشد- نه ميز ميخواهد و نه تخته و نه وايتبرد و نه كامپيوتر و نه آزمايشگاه و نه حتا كتاب... معلم -اگر معلم باشد، حتا درس هم نميخواهد... و ما از اين دست معلمان داشتيم... در نظامِ آموزش و پرورشي كه همهگان ميدانند، گرفتاريش معلم است... به قراري كه اگر معلمي كلاس را نتواند اداره كند، ناظم ميشود و اگر ناظمي صف را نتواند به خط كند، مدير ميشود و اگر مديري مدرسه از دستش در برود، ميرود منطقه و قس علي هذا تا برسد به وزير! ما معلماني داشتيم كه هنوز چهرهشان به نوجواني ميزد...
و كه بودند اين نوخاستهگان؟! ايشان قرار بود رجالِ دورهي وليعهد باشند. صبح به صبح دكتر برومند، كه به همراهِ ليليِ اميرارجمندِ كانونِ پرورش و رضا قطبيِ راديووتلهويزيون، سوگليهاي علياحضرت فرحِ پهلوي بودند، سرِ صفوفِ منظمِ مدرسهي مختلطِ تيزهوشان كه زيرِ نظرِ مستقيمِ مستشارانِ امريكايي در سالِ 54 و 2535 تاسيس شده بود، حاضر ميشد و براي بچههاي تيزهوش سخنراني ميكرد كه "ما رجالِ دورهي درخشانِ انقلابِ سفيديم و پاسبانانِ آستانِ اعلاحضرت محمدرضا... اما شما تربيت ميشويد تا رجالِ وليعهد -رضا- باشيد..." تيزهوشان، نه زيرِ نظرِ آموزش و پرورش كه مستقيما زيرِ نظرِ دفترِ علياحضرت فرحِ پهلوي بود و اين دقيقا همان ايدهاي بود كه در هر نظامِ آموزشِ همهگانيِ غيرِعادلانهاي كه نياز به آموزشِ مجزا براي تيزهوشان پيدا ميكرد، به درستي رعايت ميشد. تيزهوشانِ تايلند زيرِ نظرِ پادشاه بودند و تيزهوشانِ استراليا غيرمستقيم زيرِ نظرِ ملكه و... و تيزهوشان فرانسه را مستقيما مديا حمايت ميكرد كه مسوولِ كنترلِ افكارِ عمومي بود و در حقيقتِ سلطانِ معاصر...
و قرار بود همهي اين خردسالانِ تيزهوش، از همان دورهي راهنمايي، آشنا شوند با مظاهرِ تمدن، پس خانم معلمِ رقص از اروپا واردات ميشد و آقا معلمِ زبان از امريكا... هنوز اين جمعِ كوچكِ خردسالان، دو-سه سالي بيشتر در مدرسهي تيزهوشان درس نخوانده بودند كه توافقنامهي استعدادهاي درخشان با بركلي و استنفوردِ ايالاتِ متحدهي امريكا براي ادامهي تحصيلشان نهايي ميشد و خودِ شاه كه كمتر از جشنهاي دو هزار و پانصد ساله در جايي حاضر نميشد، براي بازديد از وضعِ تحصيليِ دانشآموزانِ تيزهوش، به مدرسهي خيابانِ الوند ميآمد و... و نميدانست كه در ميانِ همان دانشآموزانِ دستچينشده كسي هست كه طرحِ ترورِ وي را ريخته است... طرحي كه هيچوقت عملي نشد و هيچ زماني هم در تاريخِ افتخاراتِ دانشآموزيِ اين ملك، كسي نخواست ببيندش...
و كه بودند اين نوخاستهگان، رجالِ دورهي وليعهدِ پهلوي و... كه نسلِ اولِ تيزهوشانِ بعد از انقلاب را گزينش كردند؟ همينها كه رقص را از خانمِ مارگارت فرا گرفته بودند و زبان را از آقاي لئونارد و آدابِ معاشرت را از جنابِ اسپنسر، حالا فرزندانِ خميني بودند و موشكِ ليزري طراحي ميكردند براي مهندسيِ جنگ و در عينِ حال ميدانستند كه از موشك واجبتر، نسلِ بعديِ تيزهوشان است... ما زيرِ دستِ همين رجالِ دورهي وليعهد بزرگ شديم...
مدرسه، امكانات نداشت، پول نداشت، براي همين معلمانِ قديميش فقط با فيشِ عشق ماندهگار ميشدند. بهترين معلمانِ تهران بودند و كمترين دستمزد را ميگرفتند. مديرِ اصفهاني پول نداشت تا ناظم بياورد، پس يكي از خودِ ما، نوبتي، ناظم ميايستاد در مدرسه... پول نداشت تا كسي را بياورد تا درختهاي كاجِ مزاحمِ حياطِ پشتي را بياندازد. پس علي كه حالا استاد تمامِ دانشگاهِ بركلي است، از روي سايهي درخت، با سينوس و تانژانت، محلِ افتادنِ درخت را مشخص ميكرد و ما ميرفتيم از درخت بالا و كاج، ناجوانمردي ميكرد و از آنطرفي ميافتاد روي كولرِ آبيِ دفترِ مديرِ مدرسه تا مدير عاقبت از ترس ضررِ بيشتر مجبور شود نجاري بياورد در حياطِ مدرسهي حسنآبادِ تهران و بعد هم براي اين كه از زيرِ بارِ دستمزد در برود، روضه بخواند راجع به آيندهگانِ جهانِ اسلام و جبهههاي جنگ و... غافل از اين كه نجارِ حسنآبادي، ارمني است بالكل! ما اينگونه قد ميكشيديم...
نيمهي اولِ دههي شصت، پايانِ هر سال، بيش از آن كه از نمراتِ كارنامههامان بترسيم، از تعطيليِ مدرسه ميترسيديم كه مسوولانِ چپگراي وقت با هر مدرسهاي خارج از نظامِ همهگاني مخالفت ميكردند. زورشان به مدارسِ زنجيرهايِ اسلامي نرسيد، اما تخته كردنِ دكانِ دو مدرسهي كوچكِ آموزشِ تيزهوش، زيرِ نظرِ دفتركي در معاونتِ آموزشِ استثنايي كار چندان سختي نبود. هنوز پانزده ساله نشده بوديم، كه مدير روزي جمعمان كرد و گفت امسال، سالِ آخرِ عشق است... سردرگريبان شديم و عاقبت به همدليِ همان نوخاستهگانِ فارغالتحصيل و معلمانِ كمشمارِ قديمي، ايدهاي به كلهمان زد. كلاسها را تعطيل كرديم تا نمايشگاهي درست كنيم به نامِ دستآوردهاي تيزهوشان!
ساختنِ نمايشگاه پنج-شش ماه طول كشيد. هر گروهي مسووليتي گرفتند. از ميانِ فارغالتحصيلاني كه قرار بود رجالِ وليعهد باشند، دو-سه تا قيدِ رفتنِ به جنگ را زدند و ماندند براي كمك. سه نفر را بيشتر به خاطر ميآورم... دراز و چاق و ريشو را... قدِ سهنفريشان به قاعدهي يك ساختمانِ چهارطبقه با خرپشته بود كه از اين ارتفاع، دو متر و نيمش، رسما، مالِ دراز بود. وزنِ سهنفريشان توي ترازو فيل را زمين ميزد كه در آن طَبَق، سيصد كيلوش، خشكه، مالِ چاق بود. و ريششان يك معبد سيك را جواب ميداد كه از آن ريش، دو قبضهاش، با انگشتِ باز، مالِ ريشو بود. دراز شد مسوولِ گروهِ زيست و بچههاي زيرِ دستش موش چنان تربيت كردند كه از ما هوشمندتر از آب درآمد و دورِ از چشمِ دراز كه دلرحم بود، قلبِ جوجه را خارج از سينه پرطپش نگه ميداشتند و... ريشو، همان كه در كودكي طرحِ ترورِ محمدرضا را ريخته بود، حالا در جواني، ابرپروژهاي طراحي كرد كه مدلي بود تا نشان دهد چهگونه ميشود در يك نيروگاهِ برقآبي، برق را ذخيره كرد در ساعاتِ اوجِ مصرفِ آب و چاق كه سخت كم آورده بود در ميانِ اين همه كارِ علمي، ما، تنبلترها را جمع كرد و پروژهاي تعريف كرد به نامِ گيل-هارد-بنك!! اسمي كه نميدانم از كجا پيدا كرده بود، اما سخت قيافهي علمي داشت. قرار گذاشت عينكيترهاي مدرسه، بيايند و روپوشِ سفيد بپوشند. بعد پروفيلِ ناوداني را خم كنيم و از بالاي سردرِ مدرسه نصب كنيم و بچرخانيم و بياوريم توي حياط بعد بكشانيمش توي سالن و اين پروفيلِ ريلمانند، پيچ بخورد و تاب بخورد... دو متر به دو متر، يكي از آن عينكيترها كه قيافهي مسوولپسند دارد، بايستد و كاري علمي كند. يكي با روپوشي سفيد كنارِ پروفيل لولهي آزمايشگاه روي چراغ الكلي گرم كند، ديگري با كت و شلوار يك تخته سياه را پرِ فرمول كند و... تا برسد به نفرِ آخر كه عينكيترين است و در انتهاي مسير پروفيل با زمانسنج و ماشينِ حساب و كلي كاغذ ايستاده است. وقتي مسوولان براي بازديد آمدند، گويي فلزي انداخته شود توي پروفيل. همهي عينكيها شروع كنند به بالا و پايين پريدن و كارِ علمي كردن. بعد وقتي گوي به پايانِ مسيرِ ناوداني رسيد، عينكيترين، يكهو زمانسنج را متوقف كند و كاغذهاي تحقيقاتِ عينكيترها را بگيرد و جمعبندي كند و متفكرانه كاغذها را برانداز كند و بعد، ناگهان جلوِ مسوولان عددِ پيِ ماشينِ حساب را فشار دهد و بگويد و اين هم عددِ پي با ده رقمِ اعشار!!
البته اهلش ميدانند كه اين فشردنِ دكمهي عددِ پيِ ماشينِ حساب هيچ دخلي نداشت به آن ناودانيِ طويل و آن محاسبات و آن عينكيها و... فقط محبتِ كاسيوي ژاپن بود در روشِ مجعولِ گيل-هارد-بنك!!
ما كارگرانِ پروژهي گيل-هارد-بنك بوديم كه متاسفانه به دليلِ مخالفتهاي علميِ دراز و ريشو با چاق، اين پروژه انجام نشد و مجبور شديم برويم سراغِ كارهاي خنكِ واقعا علمي! من در سيزده سالهگي در تاريكخانه، عكسِ استروبوسكپي ميگرفتم كه هنوز هم فكر ميكنم در بنيادِ نخبهگان نتوانند چنين كاري انجام دهند... نمايشگاه عاقبت برگزار شد و اتفاقا روزي كه وزيرِ آموزش و پرورشِ چپگراي وقت به مدرسه آمد، از بچههاي گروهِ كامپيوتر كسي نبود كه عهدهدارِ توضيحات شود. بچهها روي پيشرفتهترين كامپيوترِ آن زمان كه اسپكترومِ زد-هشتاد بود و كمودورِ شصت و چهار، برنامهاي نوشته بودند كه همان سرودِ مطولِ جمهوريِ اسلامي را نت ميزد و قانونِ اساسي و پرچم را به فارسي-انگليسي روي تلهويزيونِ رنگي كه از خانه آورده بوديم، نشان ميداد. برنامه را براي وزيرِ چپگرا اجرا كردم و منتظرِ تشويقاتِ حضرتش بودم كه ناغافل برگشت و فرمود: "كه چي؟!"
همانجا حسابِ كار دستمان آمد كه دكانِ مدرسه تخته شده است و نمايشگاه هم دست و پا زدنِ مرغِ بسمل بوده و با گيل-هارد-بنك هم كار درست نميشده... حسابِ كار، در آن سالِ ميانيِ دههي شصت، همين بود كه گفتم... اما، تقدير با تدبيرِ اين مسوولان رقم نخورد. بايد وزيرِ ديگري پيدا شود، سالمتر و عاقلتر كه خود، به دستِ خود وزارتخانهاش را به بادِ فنا داده باشد و اول كسي باشد -و البته آخر كسي- كه در يك تصميمِ عاقلانه و عاشقانه، براي نظام، جامهي وزارتِ نظام را از تن به در آورده باشد... كسي باشد كه روحاني باشد و منتسبِ به روشنفكرترين روحاني -شهيد بهشتي- باشد و در اروپا دكتراي روانشناسي گرفته باشد و ذوقش هم آموزشِ تيزهوش باشد و در كابينه هم هنوز مقبول و متنفذ بوده باشد و پاش برسد به مدرسهي فكسنيِ آموزشِ تيزهوشِ علامه حلي و بچهها و نمايشگاه چشمش را بگيرد...
اين گونه شد كه مردي آمد كه نمايشگاه را نديد و گيل-هارد-بنك را نديد و روپوشهاي سپيد را نديد و عينكيترينها را نديد و در عوض انسان ديد! و وقف نمود خود را، نه به بيع و نه به شرط. امروز ما نه دانشآموختهگانِ سمپاد كه درآمدِ جاريِ آن موقوفهايم و مديونِ آن وقف... وقفي كه عمر بود و موقوفهاي كه نسل شد. و امروز همهي نگراني آن است كه اوقاف نيز در كنارِ آموزش و پرورش و وزارتِ علوم و بنياد نخبهگان و سازمانِ جوانان و ستادِ فلان و بهمان، از اين پارهخط به صرافتِ تملكِ تكهي ديگري از اين گوشتِ قرباني بيافتد.
اين گونه شد كه مردي آمد به نامِ جوادِ اژهاي كه حجهالاسلام و المسلمين و دكتر چيزي به شانش نميافزايد، سازمانِ استعدادهاي درخشان را پايه گذاشت روي اين دو مركزِ آموزشِ تيزهوش، به سالِ 1366. سازماني كه هيچ نبود، نه ميز بود و نه صندلي و نه پست و نه تشريفات... هيچ نبود الا يك وقف و يك موقوفه هر دو از جنسِ انسان...
نفوذِ جوادِ اژهاي باعث شد تا سازمان، خارج از مجموعهي آموزش و پرورش، زيرِ نظرِ نخستوزيري و بعدتر رياستجمهوري ببالد و بركشد. مدارس توسعهي كيفي پيدا كنند و با ملاكها و مناطهاي دقيقِ علمي گزينش انجام شود. گزينشي كه هيچ بچهمسوولِ خنگ و خلي از سوراخش به اشتباه رد نشود و هيچ گربهرويي براي فرزندِ صاحبِ ثروت و صاحبِ قدرت در آن تعبيه نشود. و البته همين موضوع هم هماره باعثِ گرفتاريهاي سازمانِ مليِ پرورشِ استعدادهاي درخشان يا سمپاد بود.
حالا ديگر به همان ترتيبِ سابق، زيرِ نظرِ همان معلمانِ عاشقپيشهي قديميِ كمشمار و فارغالتحصيلانِ تيزهوشي كه قرار بود رجالِ دورهي وليعهد باشند، مثلِ همان چاق و دراز و ريشو، فرهنگي شكل ميگرفت به نامِ فرهنگِ سمپاد. بالاترين تعدادِ المپياديها از مدارسِ سمپاد بود. ما، چهل نفر رياضي بوديم، كه در سالِ آخرِ تحصيلمان، از شش نفر تيمِ جهاني المپيادِ رياضي، پنج نفر همكلاس بودند و همان سال بهرنگ و پيمان اولين مدالهاي طلاي تاريخِ المپيادها را گرفتند. سالي بعد، مريمِ فرزانگاني اولين مدالِ دختران را گرفت در آوردگاهِ جهاني و يكي دو سالِ بعد بچههاي شهرستان هم كه حالا قد كشيده بودند، به بچههاي تهران اضافه شدند و مهدي، به عنوانِ اولين نسلِ فارغالتحصيلِ اصفهاني، اولين مدالِ طلاي جهانيِ خارجِ تهران را گرفت. در بعضي آبساليها صد در صد و در بعضي خشكساليها دستِ كم نود در صدِ مدالآورانِ جهاني از بچههاي سمپاد بودند... و البته همين را آموزش و پرورشيها تاب نميآوردند و براي همين چيزي تعبيه كردند به نامِ باشگاهِ دانشپژوهانِ جوان تا سمپاديهاي سالِ آخري را بر بزنند ميانِ آموزش و پرورشيها و بعد دوباره چونان مقامرانِ ماهر بيرون بكشندشان، و كسي نفهمد شعبده با اهلِ راز كردن چه آخر و عاقبتي دارد... سمپاد هم به دليل همين "حسد" مجبور بود چراغِ خاموش حركت كند و هيچجا از دستآوردهاش صحبتي نباشد...
سازمان كه در زمانِ رياست جمهوري مقام معظم رهبري تاسيس شد، در زمانِ رياستِ جمهوري آقاي هاشمي رفسنجاني، با هوشمندي و عدمِ دخالتِ دكتر نجفي، باليد و رشد كرد. در زمانِ آقاي خاتمي، و وزراي ناكارآمدِ دولتِ هفتم و هشتم، رشدش متوقف شد و در زمانِ آقاي احمدينژاد و وزراي! دولتِ نهم، تمام شد...
آرام آرام آموزش و پرورشيها با كم شدنِ نفوذِ رئيسِ سمپاد، سازمان را بيشتر زيرِ اخيه كشيدند و دورِ سمپاد را گرفتند... ايرادات را به روزنامهها و سخنگاهها كشانده بودند كه سمپادي بيدين است و سمپادي طراحي ميشود براي فرارِ مغزها و سمپادي ضدانقلاب است و...
ما را ميخواستند آموزش و پرورش و از نظام ميپرسيدند! ميگفتيم از خاطراتمان در طرحِ كادِ ابداعيِ پتوشوييِ اميرالمومنين(ع) كه پتوهاي معراج را بچههاي دبيرستان ميشستند و حالا هم خس خسِ سينهي مهندس مهدي از تبعاتِ همان شرابي است كه شهيد سهيل را به آسمان كشانده بود...
ما را ميخواستند آموزش و پرورش و از دين ميپرسيدند! ميگفتيم مثلا در شبِ بيست و يكم هزار ظرفِ يكبار مصرف سحري داده ميشود در مدرسهي هشتصد نفره، عددِ تدين چند ظرفِ يكبار مصرف است؟ برايشان از آشپزخانهي هياتِ فارغالتحصيلان ميگفتيم كه آبكش دستِ كسي است كه پذيرشِ بركلي دارد و كفگير دستِ ديگري است كه همانجا پشتِ مبايل، نفت سوآپ ميكند و نثارريز عضوِ ارشد تيم ملي المپياد فيزيك در سالهاي دور است... چيزي كه در اتاقِ فكر بنياد فلان و سازمانِ بهمان هم پيدا نميشود!از آن طرف سينهزنِ چنين هياتي نيز يك رقميِ كنكور بود و استادِ نمونه و دانشآموزِ برجسته...
ميگفتيم مدرسه گزينشِ مذهبي ندارد اما فارغالتحصيلِ سمپاد متدينتر ميشود در طولِ تحصيل، حال آن كه در مدارسِ مذهبي اگر چه خروجيها نيز مذهبيند، اما مقايسهي ورودي و خروجي نشان ميدهد كه مدارس سمپاد موفقترند...
ميگفتيم در مدارسِ سمپاد به دليلِ تربيتِ فرهنگي و محيطِ آزاد، بچهها در دانشگاه و حتا در خارج از كشور، كمترين تغيير را دارند... همانند كه هستند و بودشان با نمودشان تفاوتي ندارد. موشان را با نمرهي چهار نميزنيم تا بلافاصله بعد از امتحاناتِ نهايي گيس بگذارند تا روي كمر! روبندهي زوركي به گردهي صورتشان نميكشيم تا در دانشگاه روسري بگذارند مغزِ سر... ميگفتيم مومنمان در خارج از كشور هم مومن است...
تا ميگفتيم خارج از كشور، دوباره ميخواستندمان و اين بار مثلِ روزنامهها از فرارِ مغزها ميپرسيدند! ميگفتيم حالا كه انسانِ آزادهي سمپادي را نميبينيد، دستِ كم به سنتِ الهي، از چارپايان بياموزيم كه خداوندِ عالم فرمود در رفتنشان براي شما زيبايي است و در بازگشتشان نيز! دستِ كم از رفت و آمدِ انسانِ سمپادي به قاعدهي چوپاني كه گوسفندش براي چراي علمي به مرتع ميرود و باز ميگردد، ذوق كنيد! نه آيا كه اين جماعت براي فربهگيِ علمي مهاجرت كردند؟ و نه آيا كه امروز بر ميگردند؟ اي خوشا آنان كه از لكم فيها جمال حين تريحون و حين تسرحون لذت ميبرند. چرا امروز اخبارِ بازگشت تيتر نميشود؟ ديروزياني كه گرفتارِ حنجرهي داد زدن بودند همان امروزيانند كهِ پنجهي بيداد شدهاند... و اگر چه دادِ اولي از جنسِ باد بود، اما سربسته بگويم كه بيدادِ بعدي به هيچ رو نسبتي با باد ندارد!
برايشان از خارجنشيناني ميگفتيم كه هر سال به ايران ميآيند و در اين پروژه و آن پروژه كمك ميكنند... برايشان از سيدعلي ميگفتيم كه حالا هواپيماي شخصي دارد در ايالاتِ متحده و حاضر است در ايران با دوچرخه اين طرف و آن طرف برود اما براي او شان قائل باشند و به او كار بدهند... برايشان از كيا ميگفتيم كه مهمترينِ كارِ علمي را دارد و مسوولِ پخشِ پول است براي گرنتهاي دانشگاهيِ ينگه دنيا و عضوِ تخصصي هياتِ منصفههاي علمي است، اما برگشته است به ايران و نه در تهران، كه در يك شهرستان به دانشجو درس ميدهد... برايشان از بابك ميگفتيم كه در اخبارمان پزش را ميدهيم و مبدعِ لنزِ هوشمند است و برجستهترين دانشمندِ زيرِ سي و پنج سالِ فرنگ... برايشان از عباس ميگفتيم كه صاحبِ پرشمارهگانترين نشريهي علمي-پزشكيِ كشور است. برايشان از ميثم ميگفتيم كه نمازِ شبخوان است و در تلهويزيونمان نشانش ميدهيم كه حسگر روي زبانِ قطعِ نخاعي كار گذاشته است تا او بتواند آسانتر زندهگي كند و اختراعش در سطحي است كه بوش مجبور ميشود در جلسهي افطاريِ كاخِ سفيد در ميانِ ابنِ شيخكها از آن ياد كند... و البته اگر بيايد ايران، حراستِ دانشگاهِ سابقش از در راهش نميدهد كه كارت ندارد!!
برايشان ميگفتيم كه اگر به اين قاعده از اتلافِ پولِ نفتِ مردم در اين مجموعه نگرانند، غمشان نباشد كه همين گروهِ فارغالتحصيلِ خارج و داخل حاضرند -برابر با سند چشماندازِ اصل 44- كلِ مجموعه را به ثمنِ دولتپسند، از ايشان ابتياع كنند كه محصولِ اين مجموعه قدرِ اين مجموعه بيشتر ميداند...
برايشان ميگفتيم و فايده نميكرد... چرا كه استعدادهاي درخشان را آنجور كه دوست داشتند، نميديدند... رسانه هم به جاي نوابغ به دنبالِ نوابيغي بود كه قانونِ بقاي ماده و انرژي را نقض كند و در نمايشگاهِ اختراعاتِ روستاي هچلتپهي اروپا كفگيرِ برقي ساخته باشد و طرحِ موشكِ بدونِ سوختِ با سرنشين روي كاغذ كشيده باشد و...
حالا چندين و چند هزار فارغالتحصيل داريم كه ادبيشان ميشود مشهورترينِ جوانِ نسخهشناسِ ايراني كه پنداري بازماندهي علماي جامع است و از مهندسي و آناليزِ اعداد ميداند تا هياتِ قديم و فقهِ جديد... علميشان سه آرشند كه ميشوند مهمترين گروهِ آماتوريِ عصبشناسِ جهان و صاحبِ مقالهي واقعي در نيچر... و از علم و ادب مهمتر، فرهنگ است... فرهنگي عميقا اسلامي و عميقا معاصر... چيزي كه با آموزشِ خلاق و پرورشِ غيراجباري، به دستِ نسل-نسلِ فارغالتحصيل بازگشته به مدرسه به وجود آمده است. و البته چنين ميوههايي را نظامِ مديريتيِ تنبلپرورِ كودنگمار، قدر نميداند و از همين روست كه از نسلِ اول و دومِ فارغالتحصيلان كم از سه در صد در دولت شاغل هستند. حالا دراز، صاحبِ شاگرداني است كه آخرينشان جوانترين عضوِ گروهِ تحقيقاتيِ سلولهاي شوآنِ ضايعاتِ نخاعي است و تا قبل از رفتن به لبِ مجهزش در ينگهدنيا، در يك اتاقِ محقر كارِ تحقيقاتي ميكرد... ريشو، صاحبِ چندين و چند اختراع است و در دورهاي بزرگترين قطعهسازِ صنعتِ خودرو كه در رقابت با يك شركتِ خارجيِ ماركِ داخل و هوادارانِ سهلتيش طعمِ تلخ زندانِ چك را كشيد و بعدتر هم طعمِ شيرينترِ بيماريِ صعبالعلاج... و هنوز مدافعِ انقلابِ اسلامي است... و چاق، بعد از سي و پنج سال، اولين اخراجيِ نفوذِ آموزش و پروش در سمپاد، بعد از رفتنِ دكتر اژهاي است...
نه المپيادي، نه پرخوان، نه اديب، نه هوشمند، نه خلاق كه آزادهگي صفتي است كه سمپادي را متمايز ميكند با ديگران... آخرينِ ايشان نيز همان جوانمردِ مودبي است كه طلاي رياضيِ كشوري است و در حضورِ رهبر به پا ميخيزد و آزادانه نظر ميدهد و هوشمندانه نقد ميكند...
نه... آخرين ايشان، جوانمردي ديگر است كه به اعتمادِ رهبر و عشقِ به نظام و سوگندِ پزشكي و تعظيمِ به پرچم ايستاد و رسيد بدانجا كه جوانمرد ميرسد...
و حالا در انتهاي اين پارهخط كه همان تاي تمت باشد نه براي پارهخط كه براي سمپاد، بايد فصلي در فضايح بنويسم... از سمپادي بنويسم كه يك بهايي آن را در دو سال ساخت و يك نوحجتيه، كم از يك سال آن را ويران كرد... كسي كه افتخارش تغييرِ نامِ سمپاد به شاد! بود كه سازمانِ مليِ پرورشِ استعدادهاي درخشان را وافيِ به مقصود نميدانست آنقدر كه شكوفايِ استعدادهاي درخشان بودن را... و خوب ميدانست در مملكتي كه تغييرِ نامِ وزارتِ آموزشِ عالي به علوم تحقيقات و فنآوري ميتواند تا چند سال دهانِ منتقدان را ببندد، تغييرِ نام و نه تغييرِ فعل تا چه اندازه مهم است...
بايد از سمپادي بنويسم كه روزگاري براي وزير قد خم نميكرد و حالا مجبور است براي رئيسِ منطقهي آموزش و پرورش تا خودِ سبحان ربي العظيم دولا شود!
بايد از سمپادي بنويسم كه رجالِ وليعهد حفظش كردند تا دانشآموختهگانش رجالِ انقلابِ اسلامي باشند، اما حتا نتوانستند يك مدير براي مجموعهي خودشان به نظام معرفي كنند كه نظامِ مديريت گرفتارِ شبكههاي انساني مدارسِ غيرخلاقِ مذهبي بود... و جماعتِ نودولت اين مجموعه را نه خود خورد و نه كس داد... گنده كرد و به...
بايد از سمپادي بنويسم كه گزينشش بر مبناي علمي تا جايي بود كه خطِ هوشِ سرآمدان در منحنيِ توزيعِ نرمال مشخص ميكرد و بعد بيست سال رسيده بود به چهار مركز در شهرِ تهران، كه تازه همواره از فقدانِ امكانات و كمبود معلمِ چيرهدست ميناليدند و حالا در مدتي كم از چند ماه يكهو تبديل ميشوند به چهارده مركزِ طلايهداران زيرِ نظرِ مناطقِ آموزش و پرورش... كه حالا كه خطِ فقر سرِ كاري است، خطِ هوش اصالتا وجود ندارد!!
بايد از سمپادي بنويسم كه بهترين مرزدارانِ ايران در آن پرورش مييافتند و امروز در ادامهي كشفياتِ جديدِ نوحجتيهها در جلساتِ خصوصيِ قطبالاقطاب گويا گفتهاند كه اصلا همينگونه جداسازيها از موانعِ ظهور است! و بعضي اذنابِ ايشان در آموزش و پرورش در حضورِ منتخبي از دانشآموختهگانِ سمپاد، اصولا باهوشتر بودنِ نوزادان را موضوعي خلافِ عدلِ الاهي ميدانستهاند!
بايد از سمپادي بنويسم كه موسسش در انتخابي طبيعي، در بازديدِ نمايشگاه، سمپاد را برميگزيد، و از آنطرف تيزهوشانِِ آن زمان نيز در انتخابي طبيعي، ميپذيرفت كه برود زيرِ نظرِ سمپاد و امروز در حالي كه شايد بيش از صد نفر از دانشآموختهگانِ سمپاد تمامِ شايستهگيهاي لازم براي مديريتِ اين مجموعه را دارند، كسي به سمپاد ميآيد كه حتا تا به حال پايش به مدارسِ تيزهوش نرسيده است و در طولِ اين بيست سال از وي حتا براي يك سخنراني در نشستهاي علميِ دههي فجر نيز دعوت نكردهاند و حتا فرزندِ همسايهاش نيز در اين مجموعه نبوده است...
بايد از سمپادي بنويسم كه ديگر نيست...
از بهايي گفتم كه از اشقيا بود و از اژهاي گفتم كه از اوليا بود... اما تعزيهخوانِ قديمي نيك ميداند كه مجلسِ تعزيه شريفتر از آن است كه نامِ اشقياي پايين دست در آن مذكور افتد... پس بگذار كه در اين پارهخط حتا نام نبرم از مدير و دار و دستهي منسوب و منصوبِ دولتِ نهم كه بر نعشِ سمپاد اسب تازاندند و كم از فاصلهي يك عاشورا تا عاشورا گمگور شدند... در همين رابطه :
لطفا بخوانيد: مخالفت با برگزاري تجمع سمپاديها
ماخذ: سايت تابناك، تابناك اجتماعي