مردي كه ميخواست جلال آل احمد باشد، از جناب مهدي سهرابي
مردي كه ميخواست آل احمد باشد
فرزندان زن زيادي جلال
ويژهنامهاي كه «شرق» براي جلال آل احمد منتشر كرد و يك يادداشت از رضا اميرخاني برايش گرفت با عنوان فرزندان زن زيادي جلال را گذاشتهام جلوي رويم. كتابهاي اميرخاني را هم دورم چيدهام، ميخواهم ازاميرخاني بنويسم ولي من منتقد ادبي نيستم. از نويسندهاي ميخواهم بگويم كه حاشيه و متنش هر دو جذاب آست و در مورد كنايههايي كه در گوشهگوشه نوشتههايش هست ميشود ساعتها صحبت كرد، ولي من كه روزنامهنگار نيستم.
ميانديشم نكند فكر كنند يك آدم كوچك در اين ملك بلند شده و ميخواهد با زدن يك آدم بزرگ خودش را بزرگ كند آنچنان كه جلال آل احمد ميگفت: «در عالم قلم رسم است كه هر كس در جدال با گندهتر از خود اعلام ورود ميكند، خيليهاي ديگر اين كار را كردند خود من هم» (يك چاه و دو چاله) اما من كه هوس بزرگي ندارم.
اصلاً نميدانم كه حرفهايم به گوش اميرخاني ميرسيد يا نه، اثر ميگذارد يا نه، ولي چيزي هست كه تكتك آنان كه در اين سرزمين قلم ميزنند و آزادهاند به آن اعتقاد دارند و آن حرمت قلم است پس براي او مينويسم كه حرمت قلم را حفظ ميكند و مثل نوشتههاي خودش اين طور شروع ميكنم «للحق»:
رضا اميرخاني داستاننويس
رضا اميرخاني نويسنده بزرگي است، دقيق كلمه اين كه داستاننويس بزرگي است، از معدود نويسندگان انقلاب اسلامي است كه آثارش به كتابفروشيهاي بزرگ و با جهتگيريهاي خاص هم رسيده. تكنيك را خوب ميشناسد، نثر بسيار خوبي دارد، مخاطبش را ميشناسد و از همه مهمتر قصهگويي را بلد است. اصلاً داستانهاي اميرخاني (اگر داستان بنويسد) سوزني است براي بچه مسلمانها كه خجالت بكشند از كمكاريهايشان در زمينه فرم و تكنيك و نثر و يك جوالدوز است براي بقيه كه ميفهمند حريف قدري به ميدان آمده و با تمام اعتقاداتشان سر ستيز دارد.
اما مشكل دقيقاً از اينجا شروع ميشود كه رضا اميرخاني داستان نمينويسد. او اهل فلسفه است بسيار بيشتر از آدم هايی مثل من، ولي خواسته يا ناخواسته حاشيه بر متن او غلبه كرده است، سياست حاشيه قوي و گردابوار جامعه ما است.
كه همه چيز و همه كس را به درون خودش ميكشد، نميخواهم مانند بعضي از بزرگواران از حوالت تاريخي و از اين دست مسايل سخن بگويم كه سواد اين مباحث را ندارم. اما سياستزدگي آنچنان بر تمام شئون زندگي ما سايه انداخته كه به نظر ميرسد ديدن هر پديدهاي فقط از دريچه سياست امكانپذير است.
رضا اميرخاني و ما
كيومرث پوراحمد پس از شهادت سيدمرتضي آويني فيلمي ساخت به نام «مرتضي و ما»، فيلم كه هنوز هم بسيار ديدني است به سراغ افراد مختلفي كه با مرتضي آويني در ارتباط بودند رفته بود و خواسته بود كه از او بگويند، گويي هر كدام آينهاي بودند كه وجود مرتضي آويني را آنطور كه ميديدند منعكس ميكردند.
نكته جالب اين كه تقريباً تمام نظرات مشابه و مكمل يكديگر بود، وجود سيد مرتضي آويني رنگ نپذيرفته بود و كار خودش را انجام ميداد. هر كسي از ظن خود يار مرتضي آويني شده بود و او كه نه ميخواست نه ميتوانست به خواسته ديگران تن بدهد خرقه تهي كرد.
حالا ميرسيم به رضا اميرخاني نويسنده، كه مخاطبين منِ او، او را يك جور ميخواهند و مي شناسند و مخاطبين داستان سيستان يك جور ديگر، فلان روزنامه او را از يك دريچه ميبيند و بهمان گروه يا شخصيت سياسي از زاويهاي ديگر. اما رضا اميرخاني واقعي كدام است؟ اصلاً مگر وظيفه نويسنده است كه همه را راضي كند؟
غريب روزگاري است، اهل فلسفه ميگفتند «اشيا با متضاد شدن شناخته ميشوند»، اما در روزگاري كه ما زندگي ميكنيم فقط كافي نيست كه بگويي به چه چيزهايي اعتقاد داري بايد همه جا جار بزني كه به چه چيزهايي هم اعتقاد نداري، اين ميشود كه نويسنده امروزي ما ميشود رضا اميرخاني در بی و تن ، با آن توان داستانگويي و قصهپردازي و نثر كه هر صفحهاش ميتواند روي خيليها اثر بگذارد، ميرود شخصيت خلق ميكند تا خودش را اثبات كند.
سهراب را ميآفريند تا اثبات كند انقلابي است و مخلص بچههاي جنگ، آقاي گاورمنت را براي اين مياورد كه مداي توي سرش بكوبد و به همه اثبات كند كه دولتي و وابسته به حكومت نيست. حرفهايي بگذارد در دهانسوزي و مياندار كه نشان بدهد ايران را دوست دارد و از همه بدتر شخصيت خشي را ميآفريند كه مدام يادآوري بكند از نگاه علم زده، به دين چه قدر بيزار است و اين شخصيت را آنچنان تحقير بكند كه از اهل طهارت نبودن يا حرامزادگي را هم براي او روا بداند، بعد هم آرميتا براي اثبات انسان بودن و درك رابطه عاشقانه
نتيجه اين همه دوست دارم، دوست ندارم ميشود، بيوتن، كتابي حجيم و ثقيل و يكجاهايي آشفته كه از داستان تبديل ميشود به رساله صدور انديشههاي رضا اميرخاني.
اين آنكاري است كه ما با رضا اميرخاني كرديم. اصلاًشايد عيب از خود او باشد، نويسندهاي كه خوب حرف ميزند، منفعل نيست و پيگير نتيجه نوشتههايش بر مخاطبين ميشود، به سبك نويسندگان اروپايي و آمريكايي بعد از چاب كتاب به مسافرتهاي دورهاي ميرود و بعد ناگهان ميبيند در جامعه متضاد و رنگارنگ ايران امروز كار بجايي رسيده كه سرويس ادبياتِ «شهروند امروز» و صفحه فرهنگ و هنر «كيهان» هر دو از او انتظار دراند.
چرا رضا اميرخاني ميخواهد جلال آل احمد بشود؟
حالا رسيده ايم به اصل قضيه، شكي نيست كه آل احمد پس از انقلاب محبوب بچه مسلمانها بوده و مغضوب روشنفكران. روشنفكران هر كجا كه دستشان رسيده او را تخطئه كردهاند و اگر زورشان نرسيده خواستهاند چهرهآش را مخدوش كنند، بچه مسلمانها هم برعكس گاهي اينقدر در اثبات جلال پيشرفتهاند كه نزديك بوده جلال تبديل به يكي از مشايخ عرفان بشود. اين كه جلال آل احمد كدام يك از اين تصورات بود، موضوع اين بحث نيست اما او در يك كلمه فرزند زمانه خودش بود. امروز نويسنده اگر قرار است كار بكند بايد به جامعه و زمانه خودش نگاه كند به درد مردم جامعه خودش برسد نه جامعه چهل سال پيش كه آل احمد براي آن نسخه ميپيچيد.
کدام يک از آثار آل آحمد خواندني باقي مانده؟ مقالات اجتماعي و تحليلي كه او بيشتر وقت خودش خصوصاً در سالهاي پاياني عمر را صرف آنها كرد، عملاً بيفايده هستند. نثر جلال و كنايههايش هنوزجذاب است، اما بسياري از آدمهايي كه مورد خطاب آل احمد هستند اكنون در قيد حيات نيستند. سيستم حكومتي كه جلال آنرا نقد ميكرد سرنگون شده و جامعه زير و رو شده.
از ميان آثار داستاني او هم آنهايي كه با يك هدف خاص سياسي نوشته شدهاندف مثل نفرين زمين كه با هدف نقد اصلاحات ارضي نگاشته شده يا از رنجي كه ميبريم كه به قول خود جلال به نوعي از ادبيات سوسياليستي است، اكنون ديگر هيچ جذبهاي براي مخاطب ندارند، برعكس هر جا كه جلال داستان نويس بوده و نثر و قلم و فكرش را در اختيار داستان قرار داده اثر ماندگار شده، مثل مدير مدرسه يا داستان كوتاه جشن فرخنده.
زمانهاي كه آل احمد در آن زندگي ميكرد خفقان حاكم بر جامعه از يك سو و ناآگاهي جامعهاي كه طبق آمار رسمي بيش از نيمي از جمعيت آن بيسواد بودند آل احمد را وادار ميكرد كه نقشي بجز نويسنده بودن يا داستاننويسي ايفا ميكند. او براي خودش مسئوليت رهبري اهل قلم را انتخاب كرد يا شايد بهتر است بگوييم كه جامعه او را وادار به پذيرش اين نقش كرد. مسئولين روشنفكر بودن و در برابر دستگاه حاكم ايستادن و مبارزه كردن.
جلال آل احمد تبديل به پدرخوانده جريان ادبی مخالف رژيم شاه ميشود، نيروهاي جوان را زير پروبال خودش جمع ميكند و آنچنان كه ميخواهد جهت ميدهد، بعضی را بزرگ ميكند و برخي ديگر را نديده ميگيرد، در مورد همه چيز و همه كس نظر ميدهد، آن هم شتابزده و گاهي اوقات اشتباه. شتاب زندگي و فشار دستگاه حاكم كه مدام حلقه اطرافش را تنگتر ميكند فرصت سكون و آرامش را از اين شير شرزه ميگيرد. جلال داستاننويسي را يكسره وا مينهد و به ستيزي آشكار و مدام با رژيم شاه ميپردازد، ستيزي كه مرگش با آن شرايط مشكوك نقطه پاياني براي او ميشود اما چرا رضا اميرخاني ميخواهد جا پاي او نگذارد؟ كدام بخش از اجتماع به او حكم كرد كه بايد در مورد همه چيز نظر بدهد؟ مقصود عدم تعهد نويسنده يا بی مسئوليتي نيست زيرا تمام كساني كه در اين سرزمين مينويسند و به جايي هم وابسته نيستند قطعاً متعهد به امري نيستند كه با وجود تمام دشواريها دست از كارشان بر نميدارند. سوال اين است كه چرا بايد در كشوري كه اين همه تخصص اقتصادي و تحليلگر سياسي وجود دارد، يك نويسنده بايد تحليل اقتصادي و سياسي كند؟
به «نفخات نفت» كه نگاه ميكنم تأسف تمام وجودم را ميگيرد. چه چيزهايي اميرخاني را وارد كرده كه بيايد در مورد اقتصاد صددرصد سياسي اين مملكت كتاب بنويسيد و بعد هر كس كه صلاح ميداند بتازد. كتاب براي ژورناليستهاي حرفهاي، و بلاگ نويسهاي سياسي و مردان سياست خوراك بسيار خوبي است. گوشت قرباني كه هر كدام ميتوانند يك تكهاش را به دندان بكشند و به هدفشان برسند اما آن كسي كه در اين ميان گم ميشود رضااميرخاني داستان نويس است.
واقعاً حاصل اين كتب چه ميتواند باشد؟ يكسري حرفهاي به فرض مثال درست از يك امر تخصصي از يك آدم غيرمتخصص. مشكل ما واقعاً شنيدن حرفهاي درست نيست يك روز كه در تهران سوار تاكسيها بشويد تا شب خيلي حرف درست ميشنويد، ولي بدون نتيجه و راه حل، اصلاً اگر راه حلي هم ارائه بشود قابل اعتنا است؟
اميرخاني يك اعتقاد بسيار درست دارد و فقط نميدانم چرا خودش خلاف آن عمل ميكند، او عقيده دارد كه بايد حرف درجه يك را از آدم درجه يك شنيد، و اگر آدم درجه ده در مورد موضوعي حرفي حتي درست بزند اثر نميكند، پس هركس بايد كاري را انجام بدهد و حرفي بزند كه در آن درجه يك است.
با اين حساب «نفحات نفت» ميشود حرف درجه چند؟
جان فورد جملهاي دارد كه به نظرم شاهكاري ميآيد «نام من جان فورد است، من وسترن ميسازم» تمام كساني كه در اين عالم به ماندگاري رسيدهاند فهميدهاند كه دقيقاً چه كار ويژهاي بايد انجام بدهند و جز آن كار به هيچ چيز ديگري فكر نكردهاند و همه چيز را در ذيل آن تعريف كردهاند.
در اخبار ميخوانم كه اثر بعدي اميرخاني سفرنامه او به افغانستان خواهد بود، اين يعني با ويژگيهاي نوشتههايش وسواسي كه براي آثارش دارد و هزار و يك عامل ديگر سال 89 رضا اميرخاني هم به نوشتن سفرنامه ميگذرد.
بايد اعتراف كنم كه بسياري از مواقع به رضا اميرخاني غبطه خوردهام، جايگاهي كه براي بعضي مخاطبين پيدا ميكند از يك نويسنده فراتر ميرود، نثر بسيار پختهاش و حتي فراغ بالي كه براي نوشتن دارد و او را تبديل به يكي از معدود نويسندگان تمام وقت ايران ميكند كه نويسندگي شغل اصليشان است. اما وقتي به آنجا ميرسم كه بايد چه نقشي را بازي كنم، بيخيال تمام اين محاسن می شوم و گمنامي را ترجيح ميدهم.
از در و ديوار دنيا كفر ميباشد و بعد ما بيايم به يك سيستم دولتي كپك زده كه حتي انقلاب هم نتوانست اصلاحش كند فحش بدهيم و نتيجهگيري كنيم، اين كار جز درگير شدن در عرصهاي كه تخصص ما نيست هيچ سودي ندارد.
در روزگار ما متعهد بودن و عدم وابستگي به قدرت بسيار دشوار شده كه اين از سخن و حتي سكوت اهل فرهنگ بخوبي مشخص است براي وصف روزگارمان چيزي ازشعر مرحوم قيصر امينپور نمييابم كه:
از بد بتر اگر هست
اين است
اين كه باشي
در چاه نابرادر، تنها
زنداني زليخا
چوب حراج خورده بازار بردهها
البته بی كه يوسف باشي (دستور زبان عشق)
در همين رابطه :
ماخذ: مثلث 41