تاريخ انتشار : ١٩:٤٨ ٣١/٢/١٣٩٠

افغانستان را جان شیرین یافتم! (مصاحبه با جناب احمد پرهیزی در روزنامه‌ی جوان)



احمد پرهيزي |
اهالي ادبيات با شنيدن نام رضا اميرخاني (متولد 1352، تهران) اغلب به ياد دو كلمه مي‌افتند؛ سياست و فروش كتاب. پرسيدن درباره سياست از نويسنده «من او» به جايي نمي‌رسد. اميرخاني مي‌گويد چندان علاقه‌اي به حرف زدن درباره آن ندارد و درباره فروش اما در سايت شخصي او در كنار «زندگي‌نامه»، «تازه‌ها» و «كتاب‌ها» رديفي با عنوان «تيراژ:429700» به چشم مي‌خورد. اگر فكر مي‌كنيد با كليك كردن بر آن به جايي مي‌رسيد اشتباه مي‌كنيد، همچنان كه پرسيدن از خالق «بيوتن» و «من او» درباره دلايل اين تيراژ حسرت‌برانگيز نتيجه‌اي ندارد! اميرخاني دوباره كتابي منتشر كرده كه مثل هميشه عنواني خاص (اگر نگوييم عجيب و غريب) دارد؛ «جانستان كابلستان» كه روايت سفر نويسنده به افغانستان است. از قضا امسال هم اين كتاب در نمايشگاه، پرفروش‌ترين كتاب ادبي شد. به بهانه انتشار اين كتاب با رضا اميرخاني گفت‌وگويي كرديم كه البته در آن پاسخ به پرسش‌هاي بالا را پيدا نخواهيد كرد!

 

شما نه به دعوت دولت و سه‌لت (به قول خودتان) بلكه با هزينه خود و بدون دعوت رفتيد افغانستان، آنجا هم به همين دليل گرفتاري‌هاي زيادي داشتيد و حتي كنسولگري نيز حاضر نشد به شما وقتي براي ملاقات بدهد. از آن طرف هيچ شخصيت مشهور سياسي نيز در كتاب‌تان نيست، نه كرزاي هست و نه ملاعمر. واقعاً اينقدر مطمئن بوديد كه زندگي مردم عادي افغانستان مي‌تواند به اندازه كافي جذاب باشد؟ با دعوت مي‌رفتيد بهتر نبود؟ حداقل خيالتان از بابت مخاطب راحت مي‌شد!

اولاً بايد صريح و صادق باشم و اذعان كنم كه من به قصد نوشتن سفرنامه نرفتم. اين سفر فقط فرصتي بود براي گذراندن ايام فراغت و كسب تجربه‌اي جديد و فرار از شرايط سياسي تند. من در زندگي زياد سفر مي‌روم بدون هيچ بهانه‌اي. كمتر پيش مي‌آيد كه سفرنامه اينطور سفرها را بنويسم، به خصوص سفر افغانستان كه اصلاً قصد نداشتم بنويسمش. نوشتن از افغانستان هميشه جذاب بوده. افغانستان جايي بوده كه ما هميشه درباره‌اش سؤال داشتيم. يك ايراد ما نويسندگان اين است كه از آپارتمان خود خارج نمي‌شويم. من مطمئنم هر كس برود آنجا نوشته‌ و گزارش‌اش جذاب مي‌شود.

به نظر شما دليل اين عدم شناخت افغانستان چيست؟ كشوري كه شايد بتوان گفت تنها كشور همزبان ماست.

بله و به خصوص اگر ما دقت مي‌كرديم كه چقدر مي‌توانستيم در افق فكري افغانستان تأثيرگذار باشيم. بگذاريد اين را هم اضافه كنم كه نگرش سياسي هميشه غلبه داشته بر نگاه فرهنگي ما به افغانستان. همين هم كار را خراب كرده است. حتي در انتصاب مسئولان مرتبط با افغانستان خيلي كم نگاه فرهنگي داشته‌ايم. مردم هم زياد افغانستان را نمي‌شناسند، در حقيقت پنجره ما به سوي غرب بسيار فراخ‌تر از پنجره افغانستان بوده است. امروز تب سريال‌هاي هندي تقريباً تمام افغانستان را گرفته. در حالي‌كه ما با زبان مشترك مي‌توانستيم خيلي كارها بكنيم.

واقعاً هيچ فيلم يا سريال ايراني آنجا نبود؟

بايد منصف باشيم و بگوييم كه از ميان كارهاي ايراني سريال‌هاي آقاي مديري خيلي علاقه‌مند داشت يا سريال‌هايي مثل «نرگس». خيلي از خواننده‌هاي ما از داخلي و خارجي محبوب هستند، مثل سراج كه در قشر روشنفكر افغان خيلي طرفدار دارد. كتاب‌هاي حوزه انديشه ما هم همين‌طور خيلي طرفدار داشت. رمان‌هاي ايراني هم زياد بود كه خودشان با هزينه فراواني مي‌آورند و با قيمت پشت جلد عرضه مي‌كنند.

در ديگر حوزه‌ها چطور؟ چقدركشور ما را مي‌شناسند؟

خيلي خوب مي‌شناسند. رمان‌نويس‌هاي ما و به خصوص شاعران ما را به خوبي مي‌شناسند، همين‌طور جريان‌هاي سياسي ما را از نزديك دنبال مي‌كنند. ديد افغان‌ها به ايران بسيار تفاوت دارد با ديد آنها به پاكستان. ايران براي آنها به نوعي ملجأ و مقصد است. افراد معتدل كشور ما را خيلي دوست دارند. در حالي كه در ايران ما ديد خوبي نسبت به مهاجران افغان نداشتيم و در ميان قوانين مختلف اعم از مهاجرت و اقامت خلأهاي زيادي وجود دارد كه براي افغان‌ها اشكال ايجاد مي‌كند، به همين خاطر نگاه منفي در ميان مردم نيز تسري پيدا مي‌كند، البته اين نظر شخصي من است. به هر حال فكر مي‌كنم بايد نگاه تبعيض‌آميز نداشته باشيم، اعطاي حق تحصيل يكي از اين مسائل است كه فرزندان افغان از آن محرومند، يعني درست زماني كه وقت ثمردهي است آنها را از دانشگاه رفتن محروم مي‌كنيم. به همين خاطر آنها كه از ايران به‌اجبار مي‌روند احساس مي‌كنند به آنها ظلم شده و همين باعث مي‌شود كه نگاه خوب‌شان به ايران از بين برود و خاطرات مهمان‌پذيري ما را فراموش كنند. اين جزو نكاتي است كه ما بايد كم‌كم مردم و مسئولان را آماده كنيم كه نگاه‌شان تغيير كند.

گفتيد قصدتان نوشتن سفرنامه نبود، پس يادداشت‌هايي كه طي سفر برمي‌داشتيد براي چه بود؟

اين كار هميشه‌ من است، حتي امروز هم كه به خانه بروم اتفاقات امروز را يادداشت مي‌كنم، چون نمي‌خواهم دستم به اصطلاح خشك شود. وقتي كار جدي دستم نيست هميشه يادداشت مي‌نويسم.

يعني خاطره مي‌نويسيد؟

دفتر روزانه، يا به تعبير امروزي‌تر فايلي دارم براي خاطرات. الان بيش از بيست و چند سال است كه يادداشت روزانه مي‌نويسم. هر روز نكات مهم آن روز را مي‌نويسم. در سفر چون ماجراهاي بديع‌تري پيش مي‌آيد حجم يادداشت‌هايم بيشتر مي‌شود. بنابراين يادداشت نوشتن در اين سفر هم به قصد سفرنامه‌نويسي نبود.

از چه زماني به فكر نوشتن سفرنامه افغانستان افتاديد؟

اگر بخواهم به روند نوشتن اين كتاب اشاره كنم بايد بگويم كه در مزارشريف وقتي آن هواپيما نپريد به فكر نوشتن كتاب افتادم. آنجا بود كه من انگار تصوير جديدي از افغانستان پيش چشمم آمد، يعني افغانستان براي من رخ نمود. در غير اين صورت شايد مثل خيلي از جاهاي ديدني ديگر مي‌رفتم و برمي‌گشتم و هيچ يادداشتي از دلش درنمي‌آيد. حالا اگر بخواهم برگردم به پرسش اول شما بايد بگويم كه از همان اول اصلاً نگران نبودم كه كارم درباره شخصيت‌هاي برجسته سياسي افغان باشد، چون همه مي‌دانيم كه شخصيت‌هاي سياسي در همه جاي دنيا شبيه به هم هستند. همانقدر كه در ايران هم نزديك شدن به شخصيت‌هاي سياسي- البته به جز برخي حاشيه‌نگاري‌ها- جذابيتي براي مردم ندارد، در افغانستان يا هر جاي ديگر هم وضع به همين ترتيب است. خود افغانستان به نظر من جذابيتش از هر شخصيتي بيشتر است!

بعد از آن تصميم شرايط فرق كرد، مثلاً بيشتر يادداشت برمي‌داشتيد يا اينكه فقط ذهن‌تان دقيق‌تر نگاه كرد؟

فقط ذهنم مرتب شد، يعني خطي پيدا كردم كه بسيار به كمكم آمد. آن را دنبال كردم و بعد از بازگشت به مدد حافظه‌ام مي‌نوشتم. يعني اين‌طور نبود كه همه اين نوشته‌ها را يادداشت برداشته باشم. مثلاً درباره كتابفروشي‌ها هيچ يادداشتي برنداشته بودم اما خط كار روشن بود و مي‌دانستم كه بايد چه بنويسم.

چند ماه بعد از سفر، نوشتن كتاب را شروع كرديد؟

حدود سه چهار ماه.

اين وقفه براي چه بود؟

دو علت داشت، يكي اينكه شروع كار بعد از آمدن چند مهمان افغانستاني بود كه دوباره فضا را براي من تازه كردند.

در كتاب هم اتفاقاً به اين سفر آنها اشاره كرده‌ايد.

بله، دليل ديگرش هم اين بود كه من هنوز كتاب قبلي‌ام «نفحات نفت» را تمام نكرده بودم. سر «نفحات...» ناگهان دچار مشكل شدم، يعني طوري شد كه ديگر نمي‌توانستم بنويسم. كار گره خورده بود و جلو نمي‌رفت. تصميم گرفتم بروم سفر چند روزه به مشهد و بعد سفر افغانستان پيش آمد كه ماجرايش در همين جانستان آمده است. وقتي برگشتم نفحات را تمام كردم و بعد هم جانستان را شروع كردم.

هميشه همين‌طور است، تا يك كتاب تمام نشود نمي‌رويد سراغ بعدي؟ همزمان نمي‌توانيد روي دو كتاب كار كنيد؟

به هيچ عنوان. هيچ‌وقت نشده است كه روي دو كتاب كار كنم. به قول كامپيوتري‌ها مالتي-تسكينگ! [چند كاره] اصلاً نيستم.

اين را كه گفتيد نكته‌اي به ذهنم رسيد و جزو سؤالاتي بود كه مي‌خواستم بپرسم. اينكه كتاب از همان هواپيما به بعد خيلي جذاب‌تر شده است، يعني از كابل به بعد. اوايل روند آن كمي انگار كند است اما از آنجا به بعد كشش بيشتري دارد، به قول شما و به گويش افغان‌ها «كش» دارد!

همين‌طور است. البته به اين موضوع فكر نكرده بودم و حالا بايد دوباره ببينم اما اگر ارزيابي شما درست باشد دليلش همان است. من واقعاً از آنجا به بعد دوباره به افغانستان نگاه كردم. اين كشور برايم يكباره عوض شد. ديدم جايي آمده‌ام كه يك فاصله چهارصد كيلومتري را نمي‌شود در 50 ساعت طي كرد. شايد در پنج روز هم نتوان.

گفته‌ايد زمان و جان در افغانستان زياد ارزش ندارد.

به تعبيري دقيق‌تر آنجا زمان و جان معناي ديگري دارد. اين تغيير معنا در فيزيك قضيه نبود، در روح آن بود. به هر حال مي‌خواهم بگويم از آنجا نگاهم متفاوت و دقيق‌تر شد.

كابل براي‌تان مهم‌ترين جاذبه افغانستان بوده؟ چون اسم كتاب را هم «كابلستان» گذاشتيد.

واقعيتش را بخواهيد بهترين جاي افغانستان براي من هرات بود. هرات، شهر فرهنگ، شهر گم‌شده‌ من بود.

اما جذاب‌ترين شهر را آنقدرها جذاب روايت نكرده‌ايد.

اين شهر را با نگاهي شاعرانه ديدم و مي‌بينيد كه زبان هم در آن قسمت جور ديگري است. هرات براي من شهر عرفان و تاريخ بود و به همين خاطر نثر من در آن قسمت‌ها آرام و بي‌جاذبه و بي‌كشش بود. مطالبي كه در اين قسمت نوشته‌ام شايد براي آشنايان كتاب‌هاي تاريخي-عرفاني جذابيتي نداشته باشد، اينها را قبلا كسان ديگري گفته‌اند و نوشته‌اند.

البته بعضي وقت‌ها شما همين مطالب معمولي را هم طوري روايت مي‌كنيد كه جذاب از آب در مي‌آيد. مثلاً همين ابتداي كتاب ماجراي آن مور سمج و تيمور لنگ را روايت كرده‌ايد كه قصه‌اش را همه در دبستان خوانده‌اند اما شما آخرش مي‌گوييد:«من همان مورم!» و ناگهان متن شما شكل تازه و نويي به خودش مي‌گيرد.

ممنون. به هر حال سفرنامه مثل كشكول و جنگ است كه مطالب گوناگون در آن مي‌آيد. سفرنامه‌نويس فرصتي دارد تا از جاهاي مختلف و موضوعات گوناگون حرف بزند. من هم سال 88 به سفر رفتم و نمي‌توانستم به شرايط جامعه‌ام بي‌اعتنا باشم.

خبر داريد كه كتاب‌تان پرفروش‌ترين كتاب ادبي نمايشگاه شده است؟

از مسائل مربوط به فروش هيچ اطلاعي ندارم، آن را ناشر بايد تأييد كند.

خبرش را كه حتماً شنيده‌ايد؟

به هر صورت مردم لطف داشتند. اين لطف مردم است و نشانگر هيچ چيزي نيست الا لطف مردم به كسي كه مستمر نوشته است.

خيلي‌ها مي‌نويسند و به قول شما استمرار هم دارند.

به نظر من ممحض بودن در نوشتن خيلي مهم است.

چي بودن؟

ممحض. يعني كارم محض نوشتن بوده است. ننوشته‌ام تا از نردبان نويسندگي بالا بروم! اين خيلي مهم است. صادق بودن با مخاطب نيز ادامه‌ حرفه‌اي همين نوع نگاه است.

در اين صورت هر كسي كه فقط كارش نوشتن باشد كارش هم پرفروش مي‌شود؟

واقعاً هيچ توضيحي برايش ندارم! فروش «حلقه اقبال ناممكن» است. من كتابم را هميشه براي يك نفر مي‌نويسم، نه براي هزار نفر، نه براي ده‌ها هزارنفر. فقط براي يك دوست صميمي مي‌نويسم.

ممكن است ويژگي‌هاي اين دوست‌تان را بگوييد؟ كلا مخاطب فرضي شما چه خصوصياتي دارد؟ براي چه كسي مي‌نويسيد؟

اين مخاطب فرضي احتمالا شخصي است باهوش، كم‌گو كه بتواند پرگويي مرا تحمل كند و جوان...

پس با اين حساب من كه از دايره مخاطبان شما خارج شدم!

خودم هم ديگر نيستم! البته واقعيتش ما همه دوست داريم همين چند ويژگي را داشته باشيم، موقع نوشتن با همان شور 25 سالگي مي‌نويسم! دوست دارم ذهنم مملو از پرسش‌ها و دغدغه‌هاي جوانانه‌ مخاطبم باشد. حالا اگر بخواهم برگردم به آن سؤال فروش كتاب، بايد بگويم كه من متوجه شده‌ام هر چه با مخاطب عميق‌تر حرف بزنم آرام آرام دايره مخاطبانم گسترده‌تر مي‌شود. اگر كسي دوست دارد براي مخاطب عمومي بنويسد به نظر من خوب است براي يك نفر بنويسد، اگر بخواهيم براي هزار نفر بنويسيم و سليقه هزار نفر را در نظر بگيريم به نظرم هيچ‌كدام از آن هزار نفر كتاب ما را نخواهند خواند. چون مطلبي كه مطابق علايق و اشتراكات هزار نفر باشد، بي‌بو و بي‌خاصيت و سطحي مي‌شود.

معمولاً كجا مي‌نويسيد؟

دفتري براي كار دارم. به بعضي از كساني كه مي‌پرسند از كجا تماس مي‌گيري مي‌گويم از شركت سهامي نوشتن با مسئوليت فراوان! از صبح تا شب آنجا مي‌نويسم. در حقيقت برنامه‌اي براي نوشتن دارم كه مطابق آن بايد روزي بين 300 تا 500 كلمه بنويسم. بعضي روزها هم البته هيچ نمي‌نويسم.

در اين صورت در دفترتان بيكار مي‌نشينيد؟

نه، كارهاي ديگرم را انجام مي‌دهم، گاه كتاب مي‌خوانم يا به قرارها مي‌رسم.

با اين حساب نويسندگي شغل اصلي شماست.

بله.

چند سال است كه شغل شما به طور حرفه‌اي نوشتن است؟

كسي نمي‌تواند نويسندگي را به عنوان شغل انتخاب كند، بلكه اين شغل نويسندگي است كه شما را انتخاب مي‌كند.

اين‌طور بپرسم، چه كتابي را نوشته بوديد كه شغل‌تان نويسندگي شد؟

15 سالي بود كه مي‌نوشتم. بعد از تجديد چاپ‌هاي كتاب «من او». از حدود سال 80 به بعد كه مي‌شود 10 سال. قبل از آن اشتغالات ديگري داشتم البته.

كدام كتاب‌تان بازخورد بيشتري داشت؟

به نظرم در چند سال اخير نوع بازخورد گرفتن عوض شده است. قبلا فقط چند مطبوعه و نشريه داشتيم كه مي‌توانستيم نظر منتقدان را بفهميم يا با حضور در دانشگاه‌ها يا نمايشگاه كتاب و برخورد با خوانندگان. الان اينترنت فضاي جديدي پيش روي همه گذاشته است، فضايي دوسويه براي بازخورد گرفتن از مخاطب. همين «جانستان كابلستان» طي كمتر از چهار روز بيش از 15 نقد داشته و همه هم در اينترنت منتشر شده است.

به نويسندگان اين مطالب وبلاگي هم مثلاً ايميل مي‌زنيد؟

نه، متأسفانه، در اين كار خيلي تنبلم!

خب شايد اگر چند خط برايشان بنويسيد خيلي خوشحال شوند.

كاري كرده‌ام كه آنها متوجه بشوند كه من مطلبشان را خوانده‌ام. معمولاً همه‌ مطالب مرتبط با كتاب‌هايم در سايتم منتشر مي‌شود.

نظرات منفي و مثبت تأثيري هم روي شما مي‌گذارد؟

الان ديگر سنم بالا رفته و مثل قبل نيست. حالا بيشتر برايم نظرات منفي مهم است. انتقادات مدلل هميشه مرا به فكر فرو مي‌برد. با اين همه هنوز هم مطالبي هست كه مرا حسابي سر حال مي‌آورد. درباره همين جانستان دوست ناشناسي مطلبي نوشته بود در جايي و در پايان آورده بود كه «به نظرم اين سفر و اين كتاب، باعث شد تا چيزي در «نگاه» خواننده و نويسنده، تغيير كند. حالا به افغان‌هاي دور و برت كه مي‌رسي يكي يكي سطرهاي كتاب برايت زنده مي‌شود. يادت مي‌افتد كه جوانمرد مردمي هستند مردم آن ديار...» اين را وقتي خواندم، احساس سبكي و پرواز كردم. خستگي يك سال نوشتن رسما از تنم در آمد!

حالا كه گفتيد انتقاد كنيد من هم يك انتقاد بكنم. بعضي از جملات به نظر مي‌رسد تكرار شده، تعمدي در كار بود؟ مثلاً دو بار توضيح داديد كه كرولا به معناي ماشين‌هاي مسافركش است.

برخي تعمدي بوده، مثل بيان ويژگي‌هاي جوانمردان كه مي‌خواستم بر آنها تأكيد كنم. اما آن قسمت‌ها كه گفتيد نه، به نظرم سهو من و ويراستار محترم بوده است.

واقعاً «جانستان كابلستان» خيلي كمك مي‌كند به شناخت افغانستان. از اين نظر روايت دست اولي است.

من هم در شناخت و علاقه‌ام به افغانستان مديون كسان زيادي هستم كه در كتاب هم از آنها ياد كرده‌ام. مگر مي‌شود دهه 70 را ديده باشي و با شعر «پياده آمده بودم پياده خواهم رفت» محمد كاظم كاظمي نگريسته باشي؟ يا فراموش كنم نقش روايت چكر در ولايت جنرال‌ها و مستند شير پنجشير محمدحسين جعفريان را در افغانستان‌دوستي خودم. همين‌طور برخي دوستان افغانستاني مثل دكتر عبدالغفور آرزو كه مصاحبت با ايشان تأثير زيادي داشت در شكل‌گيري نگاه به كشور همسايه.

پس چرا با برنامه‌ريزي نرفتيد؟ نتيجه‌اش بهتر نمي‌شد؟

من هدفم بيشتر ديدن قشر فرهنگي بود كه ديدم. مي‌خواستم آخرين كتاب‌هاي چاپ شده آنها را ببينم كه برخي را به من هديه كردند و برخي را خودم خريدم. مي‌خواستم دانشگاه‌ها و كتابفروشي‌ها را ببينم كه ديدم.

پس واقعاً سفر خوش گذشت؟

بله، واقعاً. هرات را حتماً بايد ديد. سفري ارزان‌تر از هر سفر داخلي و پرره‌آورد‌تر از هر سفر خارجي.

اسم كتاب را نگفتيد چطور انتخاب كرديد؟

اسامي مختلفي را در نظر داشتم براي كتاب. معمولاً براي همه كتاب‌هايم روند انتخاب اسم همين است. كاغذي دارم كه مي‌چسبانم كنار ميز و عناوين مختلف را روي آن يادداشت مي‌كنم. بعضي از عناوين را به دليل بازي زباني انتخاب كردم مثل «فغان افغان» كه البته اصلاً خوشم نيامد يا «كش هندوكش» كه دوست داشتم و براي يكي از فصل‌هاي كتاب انتخاب كرده‌ام. در نهايت «جانستان كابلستان» را انتخاب كردم، كلمه كابلستان قبلا در متون كهن ما آمده و جانستان هم چون افغانستان برايم مثل جان شيرين بود. ضمن اينكه تعبير «جان» در زبان افغان‌ها زياد استفاده مي‌شود مثل «صد جان سپاس» كه در مقام تشكر مي‌گويند. عنوان سفرنامه ديگرم «داستان سيستان» هم با همين سجع بود و اين دليل ديگري براي انتخاب اين اسم بود. بالاخره بين 20 عنوان «جانستان كابلستان» رأي بيشتري آورد.

رأي بيشتري آورد، يعني كسان ديگري كمك كردند براي انتخاب عنوان؟

نه خودم انتخاب كردم، رأي‌گيري يك‌نفره و خيلي دموكراتيك!

كلاً شما مثل اينكه خيلي بازي با اسامي را دوست داريد. اسم فرزندتان هم كه در كتاب آمده «لي جي» است، يا «علي جي». واقعاً اسمش «علي جي» است؟

نه، اسمش علي است. ماجرايش را در كتاب توضيح داده‌ام. اختراع شاعرانه يكي از نوه‌هاي خانواده در سه سالگي است كه به يكي از پدربزرگ‌ها مي‌گويد «باباجي» به جاي «باباجون». من هم خواستم اين پسوند تحبيبي را احيا كنم! الان اين اسم روي فرزندم مانده است. يك سنت جاهلي هم البته بوده است كه اسامي خوب را بر غلامان و اسامي بد و تصغيري را بر فرزندان مي‌گذاشتند تا چشم‌زخم كه به اسامي خوب‌تر مي‌رسد، به فرزندان نرسد! در اين كتاب چاره‌اي نداشتم تا مختصر ذكري بكنم از خانواده كه با من هم‌سفر بودند و اين البته كاري غيرحرفه‌اي است.

چرا؟ به هر حال خوانندگان كنجكاوند درباره زندگي شخصي شما هم بدانند.

درست است. اما من به دليلي ديگر از خانواده‌ حكايت كردم. اگر از خانواده مثال نمي‌آوردم آن‌وقت هيجانم بابت تأخير هواپيما و عجله براي بازگشت، بي‌معني مي‌شد. همين كه بگوييد يك بچه يك و نيم ساله در شهري غريب منتظرم است به طور طبيعي خواننده را ترغيب مي‌كند.

راجع به فروش كتاب گفتيد از ناشر بپرسيم. در آينده با افق كار خواهيد كرد؟

در شروع كار به دلايل حرفه‌اي مجبور بودم كارم را بين ناشران مختلف پخش كنم. در ادامه نيز به همان دلايل حرفه‌اي مجبورم كارها را جمع كنم تا مخاطب دسترسي راحت‌تري داشته باشد. بسيار مي‌شنوم اين روزها كه اين تصميم حرفه‌اي را عده‌اي مي‌خواهند مرتبط كنند به فضاهاي نابهنجار سياسي دور و بر. مثلاً شنيده‌ام كه گفته‌اند بنده با حوزه هنري مشكلاتي دارم كه كتاب‌هايم را به آنجا نمي‌دهم. تصميم براي انتقال برخي كارهايم به نشر افق، يك تصميم كاملا حرفه‌اي است و براي توضيح اين تصميم حرفه‌اي به هيچ وجه مجبور نيستم كه رفاقت‌هايم را حسب نظر خناسان به خصومت بدل كنم. محسن مومني شريف، پيش از آن كه مدير باشد و رئيس حوزه‌ هنري و كارگزار نظام، همسفر من است در سفري زيارتي و پرخطر با پاي پياده به راهنمايي چوپان حيدر ايلامي به عتبات. اين خاطرات را كه آدم با 500 صفحه پرت و پلا طاق نمي‌زند!
در همين رابطه :
ماخذ: صفحه‌ی اول پی دی اف، صفحه‌ی یازده پی دی اف، روزنامه‌ی جوان


  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٨٩٥٨
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.