چند دقیقهای بیشتر نیست که «جانستان کابلستان» رضا امیرخانی را به پایان بردهام. این سه چهار صفحهی آخر را با اشک و آه.
سفری و سفرنامهای فراتر از مرزهای جغرافیایی، به سرزمین پهناور ایران، به تاریخ. نه فقط سفرنامه، که حتی درسهایی دربارهی فرهنگ و تاریخ و همزبانی و همدلی و همکیشی و اشتراک و وحدت و آیینهای فراموش شدهی جوانمردی و مردانگی و …
و در لابلای این سفرنامهی تاریخی جغرافیایی، نگاهی به دنیا، منطقه، افغانستان، ایران، عراق، لبنان از زاویهی جغرافیای سیاسی!
*****
دوستی دارم افغانی. شاید صمیمیترین و نزدیکترین دوستم، مثل برادر. ۱۵ سالی هست که با هم رفیقیم. در سختترین شرایط و لحظات با هم بودیم و هستیم و جالب اینکه من سه چهار سال پیش، تازه متوجه شدم که او، افغانی است! ماجرایش هم جالب است ولی چون خوانندهی وبلاگم هست و راضی هم نیست، نمیگویم. شاید وقتی دیگر…
به جرات میگویم، آن لحظهای که این مساله را فهمیدم، احساس دوستی و رفاقتم نسبت به او بهتر و قویتر شد. البته حسابی جا خوردم. چون اصلا انتظارش را نداشتم. چون روزها و شبهایی را دیده بودم که او ایرانیتر از ماها بود!
برای درک بهتر این مساله، این توضیح را مینویسم که در گوشهای از مزار شهدای قم، شهدای مظلوم افغانی خوابیدهاند که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در راه دفاع از ایران و البته دین و آیین مشترک، به شهادت رسیدهاند و چه بسیارند ایرانیانی که هنوز آنها را نمیشناسند!
ایرانیتر بودن دوست من، دقیقا از همین جنس است!
*****
بگذریم. همین دوست و هموطن عزیز، بارها و بارها دربارهی آن سوی این مرز جغرافیایی برایم حرف زده است. از جداییها شکایت کرده و از بیمهریها و کملطفیهایی که گاهی در حق افغانها در ایران دیده است. من البته بدون تعارف در چنین مواقعی کمی حس ناسیونالیسیتیام گل میکند! اما دوستم اهل نمکدان شکستن نیست. منظورش فراتر از این برخوردهای قانونی و یا غیرقانونیِ روزمره با مهاجران قانونی و یا غیرقانونی افغانی است.
در یک جمله میشود گفت که او همان دردی را دارد که امیرخانی در «جانستان کابلستان» روایت کرده است. درد جدایی تاریخ از جغرافیا! آیا کسی شک دارد که بخش زیادی از تاریخ ما، آن طرف این مرز جغرافیایی جا مانده است؟ آن هم تاریخی که به فرهنگ و هنر و آداب و رسوم و عقیده و دین ما مربوط است و نه فقط به زندگی پادشاهان.
گله و شکایت او دقیقا از جنس آن شکایتهایی است که امیرخانی در جمع دانشگاهیان هرات شنید که: «جوانان افغانی بیست سال مهمان شما میگردند… بعد به سن دانشگاه که میرسند، مجبور میشوند بازگردند افغانستان و دشمنِ شما شوند!»
و این را من چندین بار از دوستم شنیدهام. همه را نمیشود به حساب نمک خوردن و نمکدان شکستن گذاشت. کمی هم از رفتار خودمان است متاسفانه! امیرخانی این را به زیبایی در جانستان نوشته است که «گاهی اوقات، کرامت انسانی افغانی را با یک کاغذ و یک مهر، سنجیدهایم و فقدان کاغذ و مهر را فقدان کرامت دانستهایم!»
همین رفیق عزیزم بارها از برخورد تند و تحقیرآمیز مسئولان بخش اتباع خارجهی استان با خودش گفته. با او که من همیشه به هنر و ذوق و ادب و عقیده و انسانیتش، غبطه میخورم…
این تازه مربوط به این طرف مرز است. آنطرفش را، هم در جانستان میخوانیم و هم بارها از زبان آدمهایی دیگر شنیدهایم که ما به افغانیها نزدیکتریم تا آمریکاییها به آنها. پس عقل سالم میگوید که قدر این همسایهی تاریخی و جغرافیایی را بیشتر از اینها باید دانست. مبادا روزی که چشمآبیها، علاوه بر جغرافیا، تاریخمان را هم از هم جدا کنند که گویا دارند میکنند. شاید عقلشان بیشتر میرسد!
از خصوصیات مهم و مثبت سفرنامهی امیرخانی، یکی این است که حس همدلی و نزدیکی ما ایرانیها را با همزبانان و همکیشان افغانی تقویت میکند. در این اوضاع و احوال که همهی حواس کنسول و کنسولگری به تشریفات و رسومات اداری خوش است، شاید تنها اهل فرهنگ و هنر باشند که میتوانند فاصلهها را کم کنند.
***
این سوال در ذهنم ایجاد شده که آیا دو کشور دیگری هم در این کره خاکی هستند که تا این حد از نظر زبانی و فرهنگی و ادبی و دینی به هم نزدیک باشند و تا این مقدار از هم دور؟ بعد خودم جواب میدهم که ها بله هستند: ایران و تاجیکستان! آن وقت درد اینجاست که عربستان سعودی وهابی و پاکستان، جای خالی ما را همه جا پر میکنند.
چه خوش گفت آن استاد دانشگاه هرات که «طلاب اهل سنت ما جذب مدارس پاکستان شدند و این بلایا بر سر این مردم آمد. اگر طالبهای ما در مدارس تربت جام و زاهدان درس میآموختند، کجا گرفتار بلیهی القاعده میشدند؟»
شاید حق با او باشد، شاید هم مساله آنقدر ساده نباشد که او میگوید. شاید نداند که این روزها خودمان در کشورمان اسیر وهابیتیم! به هرحال شکی نیست که تقریبا اکثریت اهل سنت کشور ما و اصلا همه جای دنیا عاشق اهلبیتند و هیچ نسبتی با وهابیت ندارند. منتهی پول و تبلیغات وهابیون بیشتر از ماست!
البته همیشه سیم و زر بر عقیده و دل پیروز نمیشود. طالبان اگر همهی مقابر و معابد و زیارتگاههای افغانستان را نابود هم میکرد، دل دردمند و عاشق افغانها را نمیتوانست ویران کند و عقیدهشان را سست. به همین دلیل هنوز هم آواز یاعلی و یا حیدر حنفیها و حنبلیها به گوش میرسد. دقیقا همان که امیرخانی درباره مزارشریف نوشته که تعداد زوار اهل سنتِ آنجا از شیعه بیشتر است! و یا روایتش از جوانان و دانشجویان اهل سنت که تنها منادیان واقعی وحدت را رهبران ایران میدانند: امام و رهبر
این تقریبا نگاهِ عموم مسلمانان به جمهوری اسلامی است، علی رغم همه تبلیغاتی که علیه ما در دنیا وجود دارد. به هرحال چارهای نیست جز در افتادن در این جنگ نابرابر و معرفی اسلام ناب. به قول امیرخانی «ما بایستی تفاوت سید حسن نصرالله را با اسامه بن لادن برای جهانیان شرح دهیم و همین یعنی تفاوت ما با ایشان، تفاوت پیروان ولایت فقیه با پیروان القاعده»
البته مساله اینجاست که شرح و بیان این تفاوت بر عهدهی چه کسی است؟ تنها بر عهدهی دستگاه دیپلماسی؟ و یا حوزههای علمیه و روحانیت شیعی؟ به نظرم هنرمندان و اهل فرهنگ و ادب نیز میتوانند. همچنانکه امیرخانی خودش در این مسیر گام برداشته، حتی به اندازهی سفری کوتاه و سفرنامهای.
***
شاید یکی از مهمترین و زیباترین درسهای جانستان، توضیحاتی است که امیرخانی دربارهی سیاست، انتخابات، شکاف سیاسی و گسلهای قومی، اجتماعی در کشورهای منطقه ارائه کرده است. توضیحاتی براساس مشاهدات و تجربیات داخلی و خارجی. این که ممکن است حتی نیش و کنایهی یک نامزد انتخاباتی در ایران، نتیجهی انتخاباتی دیگر در کشوری دیگر و یا معادلات سیاسی جوامعی دیگر را تحت تاثیر قرار دهد. و این که پذیرش گسل از سوی طرفین گسل، حتی وابستگی مشروط به دشمن را هم در پی خواهد داشت!
این شاید مهمترین درس آموزش ضمن خدمتِ (!) این سفرنامه باشد که کمتر کسی از ما به آن توجه داریم. چه آن کسی که در رقابتهای انتخاباتی از کمکهای ایران به لبنان انتقاد کرد، چه آنهایی که در خیابانهای تهران، شعار «نه غزه نه لبنان» سر دادند و چه اینهایی که مایهی امید لبنانیها بودند و امروز ناامیدشان کردهاند!
و شکی نیست که معادلات سیاسی همیشه با همین حساب و کتاب مادی محاسبه نمیشود. ممکن است در انتخاباتی، جناح ۱۴ مارس پیروز شود اما برنده اصلی ۸ مارسیها باشند. چنانچه امروز قدرت اصلی کابینه لبنان، حزبالله و سید حسن نصرالله است!
***
«جانستان کابلستان» و سفرنامهی افغانستان به آخر رسید، اما فکرم همچنان مشغول است. به مردمانی که روزی روزگاری عضوی از خانواده ما بودند و به سرزمینی که جزو سرزمین پهناور ایران و بخشی از تاریخ و فرهنگ و روح و جان این مرز و بوم بود و اکنون به اجبار قانون و مرز و سیم خاردار و گذرنامه و نیز نقش انکار ناپذیر استعمار، میان ما و آنها این همه فاصله افتاده است.
این فاصلهی البته قانونی و جبری را میشود با کمی انصاف، محبت و تغییر نگاه، کمتر و کمتر کرد.
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ آهستان
|