کتاب «جانستان کابلستان» را آخرین روز نمایشگاه کتاب رفتم و خریدم. از همان جا هم خواندنش را شروع کردم. «جانستان کابلستان» کتاب خوبی است، کتابی است که توانسته گوشهای از واقعیتهای اجتماعی افغانستان را بیان کند. امیرخانی با اینکه فرصت محدودی داشته، چند روز در هرات بوده و دو – سه روزی هم در مزار شریف و دو سه روزی هم به اجبار - نه به خواست خودش- در کابل، سفرنامه خوبی نوشته است.
این کتاب را تا پایان خواندم، هم اشکم را درآورد و هم حرصم را! اشک ریختم برای آنجا که میگوید افغانستان تنها کشوری است که فرم هتل را به زبان فارسی نوشتم و برای تکرار جمله «جوانمرد مردمی هستند، مردم این دیار...» او با ریزبینیاش ارتباطهای مشترک تاریخی دو کشور را به خوبی بیان کرده، نکتههایی که در 30 سال حضور مردم افغانستان در ایران هیچ وقت گفته نشده است. او به افغانستان رفته و با اینکه ذهن پریشانی دارد و با نگرانیها و دغدغههای خودش دست و پنجه نرم میکند، این نکتهها را پیدا میکند و به مردم افغانستان و ایران یادآوری میکند که اگرچه امروز مرز جغرافیایی، این دو کشور را از هم جدا کرده، اما ریشههای تاریخی مشترکی داریم که نباید آنها را نادیده گرفت.
اما در بعضی از قسمتها به نظر میرسد که آقای امیرخانی در این سفر بیشتر از اینکه نگران نوشتن سفرنامهی خوب و بهتر از این باشد، نگران دوری همسفر اول و لیجیاش(خانواده) است که آنها را در هرات جاگذاشته! احساس من است که اگر امیر خانی این دغدغه را نداشت کتاب بهتر از این میشد. «جانستان کابلستان» برای مخاطبان ایرانی که با فضای داخلی افغانستان آشنایی ندارند کتاب خوبی است، اما برای مخاطب افغان که متوجه غفلتها و شتابزدگیهای نویسندهی آن میشود، با اغماض پذیرفتنی است.
هر چه در کتاب پیش میرویم، توانمندی قلم امیرخانی بیشتر حس میشود. او هر چیزی را که دیده، بیکم و زیاد با نثر روانش نوشته است، ولی متاسفانه بسیار کم دیده است. در بعضی از قسمتها اشتباهاتی روی اسامی مکانها دارد که برای مخاطب افغانی، آن هم از جانب نویسندهای مثل امیرخانی، قابل قبول نیست. با این که قبول دارم این اشتباهها از توانمندیهای او کم نمیکند، فقط نشان میدهد که کمی شتابزده عمل کرده و این شتابزدگی در متن کتاب پیدا است. مثلا منطقهی خوش آب و هوایی «جبلالسراج» را که در بین راه کابل و مزار شریف است امیرخانی از روی غفلت «جبالالانصار» نوشته است. یا ایستگاه ماشینهایی که از کابل به سمت هرات میروند، محلی است به نام «کوتهسنگی» که در کتاب «کُتَلِسنگی» نوشته شده است. از این نکتهها موارد دیگری هم در کتاب دیده میشود.
سفرنامه نثر خوبی دارد، اما بعضی از قسمتهای آن به دل مخاطب نمینشیند. مثلا حذف بخشی از انتخاباتیات هیچ آسیبی به سفرنامه نمیزند، البته اطلاعاتی را به خواننده منتقل میکند، اطلاعاتی که مخاطب حس میکند این حرفها بخشی از افاضات امیرخانی است.
اما یکی از مواردش که حرص من را درآورد؛ در این کتاب درباره پهلوان افغانی به نام محمدابراهیم مینویسد، پهلوان ابراهیم که از نامدارترین کشتیگیران افغانستان و هنوز زنده است. امیرخانی بر حسب اتفاق در قهوهخانهای عکسی از این پهلوان را با مرحوم پهلوان تختی میبیند. صاحب قهوهخانه میگوید ما پولی جمع کردیم و به این پهلوان افغانی دادیم تا به ایران برود و در امجدیه با تختی عکس بیندازد! حال آن قهوهخانهچی به هر دلیلی این حرف را زده باشد، امیرخانی به عنوان یک نویسنده مطرح نباید آن را بدون اطلاع دقیق از ماجرا و مستقیم در سفرنامهاش بیاورد. مگر میشود قهرمان ملی یک کشور که بیشترین کشتی ملی افغانستان را در کارنامه دارد، پول سفر نداشته باشد؟ من فایل صوتی از پهلوان ابراهیم دارم که میگوید در مسابقههای جهانی کشتی در ایتالیا با تختی آشنا شدم، پهلوان تختی وقتی فهمید که من شیعه هستم، خیلی استقبال کرد و مرا به تمرینات تیم ملی ایران دعوت کرد و فنونی را به من آموزش داد که پیروزیهای بعدیام را مدیون آن فنون هستم. چرا نویسندهای مثل امیرخانی حرف یک قهوهخانهچی را درباره قهرمان یک کشور به همین راحتی در سفرنامهاش منعکس میکند؟ کاش پیش از اینکه کتاب چاپ شود، آن را به یکی از اهالی فرهنگ افغانستان که در ایران کم هم نیستند، نشان میداد.
نکته دیگر اینکه؛ روزی با رضا برجی صحبت میکردم، میگفت زمانی که وارد مزار شریف شدم و بافت سنتی این شهر را دیدم، احساس کردم که به 70 – 80 سال پیش ایران برگشتم. امیرخانی هم به مزارشریف میرود، اما محلههای قدیمی این شهر را نمیبیند. در مزارشریفِ «جانستان کابلستان» فقط یک هتل هست و یک روضه مزارشریف و یک فرودگاه و چند نفر درویش. تصویر کاملی از این شهر تاریخی نمیدهد و بیشتر نگران ارتباط با همسفرانش است. ای کاش امیرخانی در این سفر خانوادهاش را نمیبرد و با خیال راحت سفر میکرد و سفرنامهای چند برابر بهتر از این مینوشت. در کابل هم با اینکه به اجبار مدت بیشتری میماند، اما به جاهای که باید برود نمیرود و به بافت سنتی شهر سر نمیزند. در این کتاب قومهای مختلف افغانستان که عصاره و فشردهای از آنها در کابل امروز زندگی میکنند، اصلا حضور ندارند و با مردم آنجا ارتباط جدی برقرار نشده است. نگاه امیرخانی در این سفر توریستی است و حضور خانوادهاش پنجرهی نگاه او را کوچک کرده و فرصتی برای خطرکردن بیشتر نگذاشته است.
البته یکی از اتفاقهای خوب کتاب درکابل، رفتن به کتابفروشی شاهمحمد است و گفتوگو با آن. اما امیرخانی میتوانست به بازار سنتی کابل، تکیهخانهها و هرجایی که اجتماع مردم است هم سری بزند و سفرنامه کاملی جمع و جور کند. بخشی از توفیق امیرخانی در این سفرنامه، مدیون اتفاقهای ناخواسته این سفر است. ماندن در مزارشریف و کابل و بازگشت زمینی به کابل به او کمک کرده است. اگر این اتفاق ناخواسته نمیافتاد، ما چه میخواندیم؟
با همهی این حرفها «جانستان کابلستان» کتاب خوبی است، کتابی که هم اشک من را درآورد و هم حرصم را، ایکاش از این دست کتابها درباره افغانستان بیشتر و بیشتر نوشته میشد. طرح جلد هم خوب است و چون در کتاب از گرد و خاک و خاکباد زیاد گفته میشود، با جلد همخوانی دارد. اما ای کاش یککسره زیر «ن» اول «جانستان» میگذاشت که نام کتاب به اشتباه «جانستان کابلستان» خوانده نشود! بازهم جوانمرد، مردی است این صاحب قلم.
این متن در شماره پنجم از نشریه مهر نو منتشر شده است.
در این شماره، کتاب «جانستان کابلستان» رضا امیرخانی، موضوع پروندهای درباره سفر به همسایه شرقی ایران قرار گرفته که در آن، علاوه بر گفتوگو با امیرخانی با عنوان «مسافرت باید کمخرج باشد»، گفتوگویی با محمدحسین جعفریان، رایزن فرهنگی سابق ایران در افغانستان و دو نوشته از محمدکاظم کاظمی و محمدسرور رجایی درباره کتاب امیرخانی و موضوع سفر به افغانستان در این پرونده به چشم میخورند. بخشی از کتاب هم برای آشنایی بیشتر مخاطبی که کتاب را نخوانده، در این بخش آمده است.