هجده سالهی خالی نبودم، شده بودم هجده سالهی من او... معرفی من او از سرکار خانم بلادی در سایت هزارکتاب
ستاره بلادی
یک من
هجده سالم بود. درست و حسابی عاشق نشده بودم و سر در نمیآوردم از پیچوخم واژهها و علائم نگارشی که دست کم از امروز نیست البته. رمان شده بود خواب شبم. بیدار میماندم و با پارهایشان خمیازه میکشیدم و با پارهای دیگر میخندیدم و میشد که گریه کنم و بیرودر بایستیِ شما عاشق هم بشم که هیچ، برای طرف اسمورسم هم بگذارم و بگویم که مثلا اسمش علی باشد خوب است. ته ته عشق را توی چشمهای فلانی به فلانی خوانده بودم و با خودم فکر میکردم اینها اصلا مال کتابهاست.اصلا اصل جین آستن هم که میخواندم دلم هری نمیریخت پایین و ورد زبانم شده بود شعر وبلاگنویسهای آن موقعی که شاید اشتباهه اما عاشقا دروغ میگن! نه که دست و دلم به اسم عجیب و غریب کتاب نلرزیده باشدها! نه که آن صورتک معصوم روی جلداش ناغافلی لبهایم را مثل خودش به لبخند نکشانده باشد. نه که قیمت پشت جلد کتاب قیمت خون پدرم باشد که یکی دو استکان لب پر بریزم کنار برادران کامازوف... نه! نقل اینها نبود. یک جورهایی دلزده بودم از شیرینیهای آبنباتی عشقهای صفحهبندی شده توی قطع رقعی کتابخانهام. خلاصهاش که کنم میشود انگار کن دل نداشتم!
دوی من
هجده سالم بود. نمیدانم هجده سال و چند روز و چند ماهش را که رسید دستم. یعنی نه که رسیده باشد دستم یهویی و بیمقدمه هان! از این در و آن در شنیده بودم تعریفش را که بخوان فلانی، یکِ یک نوشته. انگ خودت است نثراش. داشته باشی انگار رفتی صد سال پیش، دستی روی سروکلهی یادگاریهای کودکی و عشقیات کشیدی و برگشتی تلپ همینجا، وسط دوهزاروچند. میدانی دیگر، هجدهساله که باشی چشمت به دهان همین این و آن سنجاق شده و ف را نگفتهاند میپری فروشگاه و یک جلد من اوی تروتمیز میخری و از همان توی تاکسی شروع میکنی به خواندناش. راستوحسینیاش میشود اینکه اولهای کتاب بوی گوسفند قهوه ایه و رفیقش میپیچید توی چشم و چالم و حالم را بد میکرد. شاید برای همین بود که آن شب آبان ماهی هجده سالگی قید شام را زدم و رفتم سر وقت ورقهایی که بوی هفت تا گدا و دو تا گوسفند میداد تا برسم به مسجد قندی. که الحق شیرینیاش اصل نهر عسل و این ماجراها بود. بعدش سر درآوردم از گذر. همان که با سه خیز میشد سروتهش را هم آورد. ورقهایش را جلو زدم تا یا علی مددی تا مهتاب. تا آینهی خودم. میدانی؟ قدر مهتاب سرتق و یکدنده و زبان بلبلی نبودم اما موهایم قد موهای مهتاب خرمایی و بلند بود و از قسمت، توی باد هم اینور و آنور میپاشید. خداییاش هم کسی شکل علی عاشقم نبود و برادر لوطی که هیچ، برادری مثل کریم هم نداشتم و بین خودمان باشد عمرا اگر اینقدر مرام داشتم که حاضر باشم تا آخر عمر عاشق یکی باشم و پای رفاقتم با خدا... میدانی که چه میگویم؟ هان؟
یک او
یک شب بیشتر طول نکشید. اصلا هم انصاف نبود که یک شب بیشتر طول نکشد که جوجه نویسندهای مثل من که فکر میکرد با چهلوسه تا رمان توی کتابخانه و کامنتهای صدوپنجاهتایی پای پستهای وبلاگش و شش سال سابقهی خاطرهنویسی توی دفترچههای خاطرات رنگارنگ- که همهاش هم لو میرفت- اصل جنس است و کتاب ادبیات فارسی را هیچکس جز خودش اینقدر عاشقانه نمیپرستد و...
چه میگفتم؟ آهان! اصلا انصاف نبود که من بتوانم واژهها را دو تا یکی بخوانم که چه عرض کنم، بخورم تا برسیم به صبح. من و او
دوی او
صبح که شد کار از کار گذشته بود و من هجده ساله که حالا دیگر هجدهسالهی خالی نبودم، من هجدهسالهی من ِاو، برای اولینبار فهمیدم وقتی صبح میشود و آدم تازه دستش میآید که کار از کار گذشته چه حالی میشود. آدم را نمیدانم. من که قید درس و مدرسه را زدم و تا غروب دو بار دیگر خواندماش. به خیال که نه، به یقین اینکه حکما کنکوری که تستی از منِ او نداشته باشد کنکور نیست که نیست. دلم لای فصلهایش گیر کرده بود. هرچهقدر بیشتر میکشیدمش بیرون بیشتر موهایم گره میخورد به موهای مهتاب و درویش مصطفی و همهی آدمهای دیگر کتاب که هرکدامشان یک عشقی و یک عاشقی داشتند برای خودشان و من...او نداشتم. یا آنقدر داشتم که نمیدیدمشان یا اوی من این اوهایی که میشناسم نبود. نه که اوی من هان. اوی هیچکس توی این دنیا این اوهایی که ماها میشناسیم نیست. اصلا انگار آجر تقدیر من توی همین کتاب آجری رنگ، سفت شد و شق و رق علم شد روبهرویم و دیوار شد که: های! تا اوی خودت را پیدا نکردی اسیر هیچ اوی دیگری نشو که از قاجار گندهتر نیستی که. هستی؟ نبودم حکما. بودم که یک کتاب اینطوری از اینرو به آنرویم نمیکرد و آن روی دیگرم را بالا نمیآورد که توی حوضچهی بالا آورده شدهی خودم ببینم خود خودم را. هیچ هم نفهمم من واقعی بودم یا او؟ من زلالتر بودم یا او؟ جخ این کتاب شد سرگیجهی من، شد نقشهی گنجی که باید زیر و رویش را میگشتم تا پیدا کنم منِ من را بین اینهمه آدم هم محلی توی یک گوشه قد کف دست که اسمش دنیاست.
میگفتم
من...
برگرد به دوی من و اینها را مرد و مردانه آنجا بخوان، میگفتم:
هجده سالم بود. درست و حسابی عاشق نشده بودم و سر در نمیآورد از پیچوخم واژهها و علائم نگارشی که دست کم از امروز نیست البته. من او شده بود خواب شبم. بیدار میماندم و با پارهای فصلها خمیازه میکشیدم و با پارهای دیگر میخندیدم و میشد که گریه کنم و بیرودربایستی شما عاشق هم بشم که هیچ برای طرف اسم و رسم هم بگذارم و بگویم که مثلا اسمش علی باشد خوب است.فتاح هم اسما خوب است و خیالی نیست که اسم من ستاره باشد. مهتاب و ستاره دو روی یک سکهاند دیگر؟ کدامشان بزرگ تر و پرنورتر است؟ و اصلا کدامشان موهای بلندتری دارد که این یکی را عمرا اگر بتواند ثابت کند خود مولف حتی، نه که من بلندتر باشم و آبشارترها، ولی مولف چشم پاک است و میشود دروغ مصلحتیای گفت، چون: «آدم راستگو حکما راست میگوید و آدم درستکار حکما درست کار میکند» گیریم که مولف باور نکرد ما را و ما مولف را بعد چند سال اصلا نشناختیم.
مهم این است که من و مهتاب نداریم...من و او نداریم اصلا.
من ِاو
روی همین میزی که داری این جملهها را روی مانیتورش میبینی ضرب بگیر: یک من...یک او، دوی من...دوی او...سهی من... سهی او...تا خندهات بگیرد... شاید هم گریهات. خدا را چه دیدی شاید هم زد به سرت و درست درمانتر فهمیدی چه گفتم توی این هزار کلمه توی همین یک صفحه از هزار کتاب...آنقدر ضرب بگیر که برسی به بینهایت... به منِ او...
در همين رابطه :
. ماخذ: فروشگاه هزار کتاب