داستان قیدار، داستان جوانمردی است، داستان منش و روشی است که روزگاری در میان مردان این روزگار رسم بوده است و امروز که ورژن های رقیق شده اش را در شلوغی شهر و برخوردهای اجتماعی می بینیم، گل از گلمان می شکفد. قیدار، یادآور سنت های خوب فراموش شده هم هست، تلنگر زن ِ فضیلت های بزرگوارانه ای که این روزها در طاقچه خودخواهی هایمان غبار گرفته اند.
قیدار همه اینها را دارد. دور و برش پر از آدم است. آدم هایی که به کرم و جوانمردی اش تکیه کرده اند و چشم امید دارند. در میان این آدم ها، زن ها کجای قصه اند؟
امیرخانی در داستانش زن ها را در چند موقعیت به تصویر کشیده است. اولین و مهم ترین زن قصه، شهلا همسر قیدار است. زن بعدی شهناز همسر صفدر یکی از دوستان و دور و بری های قیدار است. معدود زن های دیگری هم هستند که نقش های خرد و ریز در قصه دارند.
شهلا، یا به قول قیدار شهلاجان، دختر جوانی است که اختلاف سنی قابل توجهی با قیدار دارد. آشنایی شان از آنجا شروع می شود که شهلا یک روز، اشتباهی به دنبال گاراژداری که به او وعده ازدواج داده بوده،به گاراژ قیدار می رود. آدرس اشتباه را برمی گردد اما خاطره دیدنش در ذهن و جان قیدار می ماند. آدرس درستی که شهلا به آن می رسد، مسیر نامردی و بی حرمتی است. گاراژدار اصلی به بهانه خواستگاری و ازدواج، دختر را فریب می دهد و پس از هتک حرمت رهایش می کند. بعد از این ماجراست که قیدار به دنبال دختر می گردد و با اطلاع از همان ماجرا، او را به همسری انتخاب می کند و باقی داستان.
قیدار، عاشق شهلاست، اما در سراسر داستان تصویر قابل توجهی از این معشوق ارائه نمی شود. شهلا، یک دختر جوان خیانت دیده یتیم رنج کشیده بی کس معرفی می شود که بسیار نیاز به حمایت قیدار دارد. قیداری که حتی روز اول عقد، حاضر نیست غذای دست پخت همسرش را بخورد و رستوران خلیل را به دست پخت همسرش ترجیح می دهد، با این توجیه که مهمان کردن را بیش از مهمان شدن میپسندد، غذای شهلا را هم بین کشاورزان مسیر راه، تقسیم می کند.
قیدار، عاشق شهلاست؛ اما وقتی پس از تصادف، زن، بینایی اش را از دست می دهد، مرد تا ماه ها حاضر نیست به دیدنش برود. نویسنده،"شرمسار بودن"، "حال بد روحی"و "احساس گناه" را دلیل این کار معرفی می کند، اما برای مخاطب چندان راضی کننده نیست. مرد تا وقتی آن روحانی مرادش، بعد از ماه ها سفارش می کند که "برو سراغ زنت"، این کار را نمی کند.
قیدار، عاشق شهلاست، شهلایی که وقتی پس از ماه ها، مَرد، نیمه شب خونین و خسته و زخم خورده به سراغش می رود، بی هیچ اعتراض و سوالی، سریع مرد را می پذیرد و به خاطر نابیناشدنش، او را دلداری می دهد. این تصویر زن، هرچند شاید تصویر آرمانی ای برای مردها باشد، ولی تصویر واقعی و آشنایی برای مخاطب نیست.
قیدار، عاشق شهلاست. خود را به او متعهد می داند و بسیار به او خدمت می کند. محبت و خدمتی که اوجش در روز عروسی و مراسم "عروس کشون" نشان داده می شود. آنجا که قیدار زانو می زند پای رکاب ماشین تا پای شهلا روی زانوی او فرود بیاید یا آنجا که در مقابل چشم حضار، "شهلا را مثل دختربچه ای از کمر بلند می کند" و بعدتر برای اینکه پای خیس عروس خاکی نشود "همان جور بغلش می زند و در میان صلوات جمع می بردش به سمت عمارت". این رفتار، از نگاه زنانه بیشتر نوعی بی حرمتی و نادیده گرفتن شخصیت زن تلقی می شود، تا ابراز عشق و ارادت. مگر اینکه بگوییم در منش سنتی قیدار، ظهور و بروز محبت به این شکل است.
قیدار، عاشق شهلاست، شهلایی که در هیچ جای داستان تأثیرگذار نیست، در سرتاسر داستان به جز محبت و تسلیم بودن و رنج کشیدن و سازگار بودن آن هم از منفعلانه ترین نوعش، هیچ رفتار دیگری نمی بینیم. در روز اول عقد، وقتی قیدار برای صرف غذا در رستورانی نگه می دارد که شهلا بدترین خاطره عمرش را از آنجا دارد و قیدار بی خبر است، بارها خواهش و اصرار و التماس می کند که از آنجا بروند ولی قیدار عین خیالش نیست. گویا گوشش برای شنیدن و درگیر شدن با خواهش یک زن، زیادی فراخ است. قیدار به التماس و درخواست شهلا وقعی نمی نهد تا اینکه خودش می رود و بعد از توضیحات صاحب رستوران دلیل اصرار شهلا را خودش متوجه می شود. برمیگردد و باز هم بعد از اینکه شهلا به روایت نویسنده "التماس می کند، گریه می کند،جیغ می کشد، قیدار را به ناموس پرستی اش قسم می دهد"، می گوید: "باشد، می رویم، الان از اینجا می رویم."
در ادامه داستان نیز، بعد از آغاز زندگی مشترک شهلا و قیدار به جز یکی دو مورد آن هم در موارد جزئی مثل رتق و فتق امور عمارت، یا مدیریت در آشپزی، از شهلای نابینا حرکت دیگری نمی بینیم.
گویا زن خوب، معشوق و محبوب، کسی است که آسیب پذیر باشد؛ از خود اراده و عزمی نداشته باشد و قوم و خویش و دوستی هم نداشته باشد که چشم امید به حمایت او بدارد. او باید از هر لحاظ نیازمند مرد باشد و مرد در مقابل این نیاز مطلق، او را بسیار دوست بدارد و در کنف حمایت خود بگیرد.
ماجرای یتیم شدن زن در کودکی،فریب خوردن و بی آبرو شدنش در رابطه با شاهرخ قرتی،تصادف و نابینا شدنش می توانست از داستان حذف شود و قصه آسیبی نبیند، الا اینکه جوانمردی و خطاپوشی قیدار از این بعد، چندان مجال بروز و ظهور نمی یافت.
شخصیت شهلا در این داستان مبهم و ناقص است، حتی در همان "خطای اولی" که به قول قیدار کرده و عیارش معلوم شده و می شود اعتماد بیشتری به ش کرد جای سوال است.
این بهترین زن داستان است، وضع زن های دیگر هم بهتر نیست. "شه ناز" هم زن صفدر است که به قول قیدار زن بسیار جوانمردی است و واسطه ازدواج او و صفدر همین قیدار است. جالب است که ده سال است این دو جدای از هم زندگی می کنند و ده سال است که پای صفدر از چارچوب در خانه آنطرف تر نیامده، هرچند میوه و مایحتاج زندگی را هفته به هفته برده و تحویل داده است.
جالب تر اینکه که تمام این ده سال،صفدر با قیدار همراه است و قیدار جز تأسف برای اینکه برای صفدر "لقمه بزرگ تر از دهان"ش گرفته کاری برای این زندگی نمی تواند کند.
زن ها هرچند هم که معشوق باشند، اما در داستان قیدار جایی ندارند. نقش انسانی ندارند. در بهترین حالتش قاب عکس قشنگی روی دیوارند که غبارشان از سر لطف گرفته می شود و زیبایند و آرامش بخش و ملایم. همین.
در داستان "من او"ی امیرخانی هم شخصیت مهتاب با همه زیبایی و لطافتی که داشت، با همه عشقی که در علی فتاح خلق کرده بود، باز هم همین بود. کمرنگ و بی ابتکار. در نهایت هم آسیب دید و در بمباران زندگی اش تمام شد.
خلاصه یک جای این معشوقه های دوست داشتنی ای که امیرخانی معرفی می کند می لنگد. نگاه زنانه اش این است، نگاه مردانه اش را نمی دانم... در همين رابطه :
. ماخذ: پایگاه خبری مهرخانه