قیدار دوری در بالاخانه می زند و برگ های پیچکِ پشتِ پنجره را که حالا اگرچه در زمستان، قد کشیده اند، کنار می زند و از بالا به گاراژ نگاهی می اندازد.فصل سرما شروع می شود و کامیون ها و تریلی ها، لاستیک عوض می کنند و یخ شکن می اندازند. بارها بیش تر صیفی جات ند و از جنوب می آیند. میان این همه کامیون و تریلی، یک هو صدای ترمز یک سواری و کشیده شدن لاستیکش روی کف گاراژ بلند می شود. از آن سو، صدای ضجه ی گوسفندی بلند می شود. انگار سواری زده است بهش. قیدار سر برمی گرداند به سمتِ دروازه ی گاراژ. یک پلیموثِ دونفره ی کورسیِ نارنجی، چنان تند پیچیده است تو گاراژ که گوسفندی را پنج متر پرت کرده است جلو! گوسفند ناله می زند. اما نعمت که به سمتش می رود، بلند می شود و می دود و در می رود.
...
پاپیون "چشم، چشم!" می گوید. ماشین را می زند تو دنده نیم دور ِ چرخ که جلو می رود، ترسش می ریزد و آرام می گوید:
-قیدارخان! من برای آشتی آمده بودم... سه تا جوجه که نصف ساندویچ و نصف قوطی آب جو، جیره ی روزانه شان هست، یک غلطی کرده بودند... من از طرف رئیس آمده بودم برای عذرخواهی دیگر... از شما انتظار نداشتند که بدحساب کنید روی این حرکت...
-قیدار اهلِ حساب به حساب نیست. ما دو تا حساب داریم با شما. یک حساب سفته اش برمی گردد به تن قیدار، شیرینی آوردی، صاف شد. سیب پس دادیم، خط هم خورد... یک حساب دیگر سفته اش واخواست می شود به پاره تن قیدار... آن حساب به این شل شلی ها صاف بشو نیست. صاف هم بشود، خط نمی خورد....
-آن را هم رئیس صاف می کند... از این روزها، قبل این که برویم ترمینال، دارد همه ی حساب هاش را صاف می کند. با این که مثلِ شما اعتقادات ندارد، اما امروز می خواست برود پیش همان آخوندی که شنیده بود شما باش وجوهات صاف می کنید...
نعمت، "مرحمت زیاد" قیدار را از "کفش هات جفت"، سوا می کند. از جلو کورسی کنار می رود و پاپیون گازش را می گیرد که زودتر از گاراژ قیدار بیرون بزند...
پاپیون پا به فرار گذاشت، ولی هنوز بوی ادکلن تلخ مردانه با سیب های تلنبار شده توی اتاقک پلیموث مثل سیر و سرکه می جوشید، فقط یک راه بیشتر به ذهنش نمی رسید اینکه هر چه زودتر سیب های له و لورده داخل اتاق ماشین رو منهدم کند، چه می دونم جایی همین اطراف و اکناف، زیر پلی یا کنار جاده ای. مجبور بود بتنهایی ماجرای امروز و صد البته یک پارچ چایِ کله قند پهلو را برای حفظ آبرو طوری فیصله دهد که آب از آب تکان نخورد.
طرف نماینده گاراژ رقیب قیدار خان بود، حرکت وقیحی بود اگر کسبه محل و راننده های آس و پاس دیزلی از قضیه تحقیر شدیداللحن بویی می بردند.
همین که رسید به طرفای ترمینال از دسته ی ترمز گرفت و محکم زد بغل جاده. داشت به تقدیر مضحکی که نویسنده برای او رقم زده بود فکر می کرد، بلند فکر می کرد تا شاید بتواند خودش را از این درگیری ذهنی نجات دهد. فقط یک دست کت و شلوار شیک و مجلسی داشت، یا باید می رفت اتول سیب را دم در منزل پارک می کرد و شلواری چیزی می پوشید و یا باید صبر می کرد تا خیسی شلوار شازده خشک شود. تو این هیری ویری آقای پلیس موتوری از راه رسید، دستور داد شیشه طرف راننده بیاد پایین، "مدارک لطفاً" ، "شما اطلاع ندارید که نمیشه تو اتوبان توقف کرد، مگه علائم کنار جاده رو نگاه نکردین"، ماشین منهای باری که غیر مجاز زدی باید بره پارکینگ"،"بفرمایید اینم برگ جریمه"،"لطفا پیاده بشین"،"همکار من آدرس پارکینگ رو بهتون میدن بعد از طی مراحل قانونی ماشین رو می تونید تحویل بگیرد"،"آخه نداره، لطفا پیاده بشین و ماشین رو به همکارم تحویل بدین"، شرایط سختی بود که برای هر کسی پیش نمی آید، باید از همه چیز چشم پوشی می کرد، "آقا بی زحمت بار ماشین رو خالی کنید، عجله داریم"، پاپیون زودتر از شلوار آلوده به قضای حاجت اجباری مات و مبهوت خشکش زده بود، یعنی تا این حد ماجرا می توانست کش پیدا کند. "روز خوش، یک هفته بعد می تونید ماشین رو تحویل بگیرید".و حالا پاپیون،اتوبان،بار سیب پلیموث، کت وشلوار،و... .
ماشین های عبوری پشت سر هم سرعت کم می کردن و قیمت می خواستن، ولی طرف نای حرف زدن نداشت، زانوهایش را بغل کرده بود و به حالت استتار در آمده بود، روزگار عجیبی ست شاید این اولین قدم برای خرید سه چهارم میدان تره بار شهر بود. شاید تا این حد بدشانسی و بد اقبالی از آن هیچ مرد ثروتمندی نشده است.