سرلوحه سوم : كتاب نخواني! بررسيِ تطبيقيِ تعددِ عناوين در صنعت نشر:
آنچه در اين نوشتار ميآيد، بريدهاي است معوج از نگارهاي، شايد مشتي غبار باشد از سنگنبشتهاي. باري، خشي است از يك نوشتارِ بلند. البته رجائ واثق دارم كه لباللبابِ كار را فراهم آورده باشم... اين بنده نَسباً نه از قبيلهي قطاعالطريقم و نه از طايفهي مناعالرزق، اما انصافاً اين مقايسهي تطبيقي جان ميداد براي گذرانِ چندسالهي زندهگيِ يك پژوهشگرِ ارجمندِ فرصتطلب كه خود را انگلِ وزارتخانهاي، بنيادي، خراباتي، چيزي بكند و دو-سه سالِ حقوقِ يامفت بلّعت كند و ور برود با آمار و آخرالامر هم با چند گرافِ چهاررنگ و نمودارِ ستونيِ تختِ جمشيدي و چند قطارِ بنريلي از مآخذ بياندازدش به ريشِ ما خلقالله كه هيچكدام نه بخوانيمش و نه نخوانيمش... بخت زد و فراغتي حاصل شد تا پانزدهمين نمايشگاهِ بينالملليِ كتابِ تهران را به صورتِ زنده و مستقيم ببينم. گفتني نيست كه خلافِ آمارهاي رايج و لبخندپراكنيهاي مجريان، امسال نمايشگاه خلوتتر از ساليانِ پيش بود و اندك جنب و جوشي هم اگر بود، از دبيرستانيجماعت بود كه آمده بودند آخرِ سالي، تقلبِ آسان و هزارنكته و حلالمسائل و از اين دست بخرند و سرِ اين نظامِ آموزشيِ دو دره گول بمالند... سوالي اساسي، چرا سيرِ صعودي استقبالِ مخاطبان از نمايشگاههاي كتاب، به ناگاهان چنين فرو افتاد؟ فواره چون بلند شود، سرنگون شود. اين را دراويشِ خياباني كثرالله امثالهم كه در نمايشگاه فراوانند، ميگويند. مردم مطالعه نميكنند. اين را پژوهشگراني از جنمِ همان پژوهشگرِ فوقالذكر ميگويند. كتابها كيفيت ندارند. اين را دانشجويانِ فني ميگويند. كتابسازي بيداد ميكند. اين را دانشجويانِ ادبي ميگويند. كتابها بيمارند. اين را دانشجويانِ پزشكي ميگويند. قيمتها سنگين است. اين را همه ميگويند. كتابها را شيك چاپ نميكنند. اين را خواصالناسي ميگويند كه كنارِ استخرِ نمايشگاه روي چمنها فرش مياندازند و قابلمهي استانبوليپلو روي گازِ پيكنيكي بار ميگذارند. اما اين نوشتار چه ميگويد؟ اين نوشتار با همهي اين اقشارِ فرهنگي همزبان است و گفتههاي ايشان را تاييد ميكند. اما گمان ميزند كه گفتههاي ايشان نيز معلول است...
آمار: امريكايشمالي (سالِ٢٠٠٠ميلادي) ايران (سالِ١٣٨٠شمسي) كل كتابهاي چاپشده ١١٠٠٠عنوان ٣١٠٠٠عنوان تعداد كتبِ داستاني ٦١٥٥عنوان كمتر از٤٢٠٢عنوان درصد كتبِ داستاني ٥٦% كمتر از١٣.٥%
از ميانِ اعدادِ بيشماري كه ميشد در زمينهي كتاب پيدا كرد، به همين شش عدد اكتفا ميكنيم. چرا كه در خانه اگر كس است، يك حرف بس است. از ميانِ اين شش عدد، دو تاي پاييني از بالاييها قابلِ استخراجاند و اصيل نيستند. بالاييها اما از زيرِ بته به عمل نيامدهاند. ستونِ امريكا را از گزارشِ مطالعاتِ صنعت كتاب (Book Industry Study) گرفتهام -كه اسمش به غايت گويا است- و ستونِ ايران را از خانهي كتاب. نمونهي امريكايي بيش از صد عددِ علمي و بهدردبخورِ ديگر را در گزارشِ سالانهاش آورده بود، نظيرِ فروشِ كتابها، انواعِ گونهها و غيرِ آن... اما گزارشِ سالانهي خانهي كتاب، آنچنان كه در سالنِ اطلاعرساني آويزان بود، اعدادِ علميِ ديگري در شاخهي ادبيات نياورده بود و تفكيكي ميانِ انواعِ كتبِ ادبي قائل نشده بود. اين كه در آمارِ كتبِ داستاني عبارتِ (كمتر از) آورده شده است، به دليلِ همين كاستيِ مذكور است. يحتمل بتوان اين اطلاعات را با واسطه و آشنا و پارتي از خانهي كتاب گرفت، اما از آنجا كه بديهي است آمارِ كتبِ داستاني كسري است از كلِ كتبِ ادبي، آبروداري ميكنيم و به همين اعدادِ بالادستي قناعت ميكنيم.
مقايسهي تطبيقيِ تعدادِ عناوين: جمعيت امريكاي شمالي را با جمعيت كشورمان قياس ميكنيم. جمعيت امريكا و كانادا حدوداً ٧/٤ برابر جمعيت كشور ماست. به تعدادِ عناوينِ كتاب (١١٠٠٠ و ٣١٠٠٠) دوباره نظر مياندازيم. اگر تعدادِ عناوين را -به درستي- همبسته با تعدادِ نويسندهها بدانيم، ما ١٣ برابر بيشتر نويسنده داريم. آيا اين بدان معنا است كه به لحاظِ فرهنگي بالندهگيِ بيشتري داريم؟ ١٣ برابر نويسنده داشتن آيا ضامنِ كيفيتِ كتبِ ما نيز هست؟ اصالتاً چه برداشتهايي از اين رقم ميتوان داشت؟ اولي، خوشبينانهترين برخورد: چون ما ١٣ برابر نويسنده داريم، پس بيشتر اهلِ مطالعه و تحقيق هستيم. نويسندهگانِ فعالتري داريم. مولدِ علم و حرفِ تازه هستيم. حرف داريم و مجبوريم كتاب چاپ كنيم و از اين دست. دومي، برخوردِ عرفي از جنسِ روانشناسانِ برنامههاي خانوادهگي: مردمِ ما بيشتر گويندهاند تا شنونده. بيراه نيست كه تعدادِ نويسندهگانِمان بيشتر است اما تعدادِ خوانندهگانِمان كمتر. اين يك خصيصهي فرهنگي است. -شايد هم به فراخورِ روزگار اين خصيصهي فرهنگي بدل بشود به يك خاصهي تمدني كه گفتگويي هم كرده باشيم! سومي، برخورد واقعبينانه است؛ از آمارِ مذكور به صورتِ مستقيم و بي هيچ اما و اگر و انقلتي ميتوان نتيجه گرفت كه در ايران نويسنده شدن و كتاب چاپ كردن، اصالتاً ١٣ برابر راحتتر از امريكا است. يعني هر كسي كه با حضرتِ ننوياش قهر كند، سه سوت ميتواند پرت و پلايي بنويسد و آن را در ايكي ثانيه به چاپ بسپارد. دقت داريم كه اين سه سوت و ايكي ثانيه در ينگه دنيا به ترتيب تبديل ميشوند به ٣٩ سوت و ئيرمي آلتي ثانيه!!! و پر بديهي است كه در چنين شرايطي نويسندهي ميانمايه عطاي اين حرفه را به لقايش ميبخشد و عاقبت به خير ميشود. به خلافِ مملكتِ ما كه نويسندهي بياستعداد تا صور اسرافيل قلم از كاغذ بر نميگيرد كه مبادا تخمدوزردهاش حرام شود... باز هم در يك نگاهِ واقعبينانه ميتوان دريافت كه ناشران به صورتِ غيرِ حرفهاي كتاب چاپ ميكنند. آگاه يا نياگاه، تعددِ عناوين با شمارهگانِ پايين را ترجيح ميدهند به عناوينِ كم با شمارهگانِ بالا. تئوريهاي اقتصادي در زمينهي سرمايهگذاريِ سهام، دليل همچه تمايلي را اين گونه شرح ميدهند: "وقتي جايي ريسكفاكتور و تهديد روي سرمايه بالا برود، كوچك كردنِ سبدهاي سرمايهگذاري بهترين روش براي نوعي تجارت با سودِ مطمئن و ريسكِ پايين است." و خوب ميدانيم كه اگر شرايط بهنجار باشد و كيفيتِ آثار درست سنجيده شده باشند، عناوين كم و شمارهگانِ بالا بيشترين سودآوري را خواهد داشت.
مقايسهي تعدادِ كتبِ داستاني: در امريكاي شمالي به لحاظِ درصدِ تعدادِ عناوين ٥ برابرِ كشورِ ما اثرِ داستاني چاپ ميكنند. (اگر چه شايد به لحاظِ تعداد نتوانيم به تحليلِ جامعي برسيم.) طرفه اين كه علاوه بر بيشترين تعدادِ عناوين، بزرگترين شمارهگانها نيز متعلق به ادبياتِ داستاني است، اما در مملكتِ ما قضيه بالكل متفاوت است. در ايران در سالِ ٨٠ شمارهگانِ متوسطِ كتاب ٥١٦٣ نسخه بوده است كه در ميانِ همهي گونهها (اعم از مذهبي و تاريخي و علمي و...) ادبيات با ٣١٦٥ نسخه تيراژِ متوسط، پايينترين شمارهگان را داشته است. در دنيايي كه مردم خواندنِ داستانِ فلسفي را به خواندنِ فلسفه ترجيح ميدهند، خواندنِ داستانِ علمي-تخيلي را از مطالعهي علم و خواندنِ داستانِ اجتماعي را از مطالعهي كتبِ جامعهشناسي بيشتر دوست دارند، چرا مردمِ ما اينچنين با ادبيات بيگانه شدهاند؟ آيا مردمِ ما با ادبيات مشكلي دارند؟ آيا ادبيات كه لذيذترين و سرگرمكنندهترينِ خواندنيهاست، مردم را اقناع نميكند؟ از نگاههاي خوشبينانه و عرفي و كليشهاي گذر ميكنيم. اين كه مثلا مردمِ ما به آن درجه از بلوغ رسيدهاند كه كتبِ فلسفي و علمي را به آثار مبتذلِ سرگرمكننده ترجيح ميدهند. يا مثلا ايراني چندان از گنجينهي غنيِ ادبي برخوردار است كه به ادبياتِ معاصر نيازي ندارد و از اين قبيل... نگاهِ واقعبينانه چه ميگويد؟ داستانِ بد نوشتن از مقالهي بد نوشتن مشكلتر است. براي نوشتنِ داستان، ولو بدترينِ آن، نياز هست كه اندكي اصولِ داستاننويسي بدانيم، اندكي فكر كنيم و اندكي به فكرِ پيوستهگي و يكريختيِ كار باشيم، اما براي نوشتنِ مقالهي بد، به هيچكدامِ مواردِ فوقالذكر نيازي نداريم! پس بديهي است كه در ميانِ آشفتهبازارِ كتابهاي پرت و پلا، آمارِ كتبِ داستاني كمتر از كتبِ غيرِ داستاني باشد...
خردهريزههايي به عوضِ تحليلِ كلي: ١- نقدِ ادبيِ غيرحرفهاي: آمار درج شده و عدمِ استقبال از نمايشگاهها حكايت از آن دارد كه مردم از تعددِ آثار به فغان آمدهاند. جامعهي مخاطبان قدرت تفكيكِ سره از ناسره را از دست داده است. البته در هيچ جاي دنيا هم قرار نيست جامعهي مخاطب به تنهايي سره از ناسره را تفكيك كند، اين وظيفهي جامعهي منتقدان است.
١-١: مردم اعتمادشان را به جامعهي منتقدان از دست دادهاند. احسنتِ يك منتقدِ با بيش از پنجاه سال سابقه در هر جاي دنيا به معناي فروش دستِ كم يك چاپ از كتاب است. اما اينجا فلان منتقد هزار بار فرياد ميزند كه كتاب فلاني جزوِ ده كتاب برتر تاريخِ ادبياتِ ايران است و باز هم هيچ مخاطبِ شير پاك خوردهاي حاضر به خريدنِ كتاب نميشود. چرا مخاطب به چنين منتقدي -با پنجاه سال سابقه- اعتماد ندارد؟ واضح است. جامعهي منتقدانِ ما، چپ و راست، انقلابي و ضدانقلاب، خودي و غير خودي و هر افرازِ ديگري از اين دست، تنها به روابطِ خالهزنكي و فك و فاميلي دلخوش كردهاند. و مهمترين خاصهي اهلِ هنر، يعني صداقت را از دست دادهاند... (شقشقه هدرت) ١-٢: پارهاي منتقدان اين عدمِ ارتباط با مردم را دريافتهاند. اما به عوضِ آن كه ريشههاي درد را پيدا كنند، با تزريقِ مسكن تخديري ادامهي حيات ميدهند. از همين دست است منتقدي كه اثرِ ميانمايهاي را فقط به واسطهي آن كه به چاپِ بيستم رسيده است، اثرِ برتر ميخواند و يحتمل در آرزوي خر در چمني فرو مانده است كه پسان فردا در تاريخ بگويند كه اين نظرِ حكيمانه باعثِ فروشِ كتاب شد...
٢- ناشرِ غيرِ حرفهاي: ناشر اولين و مهمترين ارزيابِ اثرِ مكتوب است و اگر او در اين ارزيابي دچارِ خبط و خطايي شود، نه فقط خود، كه جامعهي نويسندهگان و مخاطبان را نيز آزار خواهد داد. از همان منبعي كه آمارِ بالا اخذ شده بود، آمارِ ديگري به دست آوردهايم. فقط در حيطهي ادبياتِ داستاني و فقط در قسمتِ رمان و فقط در قسمت رمانِ عاشقانه، در امريكا در سالِ ٢٠٠٠ حدودِ ٢٣٠٠ رمان چاپ شده است. و طرفه آن كه از ميانِ اين ٢٣٠٠ رمان، ١٩٨٧ عنوان توسط ١٢ و فقط ١٢ ناشر -گروهِ انتشاراتي- چاپ شده است. يعني هر ناشرِ اين دسته به طورِ متوسط ١٦٦ رمان چاپ زده است. اين يعني نشرِ حرفهاي! كسي كه ياد بگيرد در سال ١٦٦ رمان چاپ بزند، و -نه مثلِ ناشرانِ دولتيِ ما- به فكرِ سودآوريِ فروشش هم باشد، به طورِ طبيعي صاحبِ تشكيلاتي ميشود كه در آن كار را به صورتِ حرفهاي ارزيابي ميكنند، در آن كار را به صورتِ حرفهاي چاپ ميكنند و به صورتِ حرفهاي براي آن تبليغ ميكنند و به صورتِ حرفهاي آن را ميفروشند... اين يعني نشرِ حرفهاي و بيهوده نيست كه اين ٢٣٠٠ رمانِ عاشقانه ميتوانند در يك سال بيش از يك ميليارد دلار فروش داشته باشند. ٢-١: چرا ناشرِ غير حرفهاي؟ در ايران تعددِ ناشر داريم. مقايسه كنيد درصدِ عظيمي از ناشرانِ ايراني را با يك ناشرِ حرفهاي كه در سال فقط ١٦٠ عنوان رمان چاپ ميزند. تازه اين درصدِ عظيم فقط براي عدمِ ابطال پرونده مجبورند سالي چهار كتاب چاپ بزنند و آخرِ سال بيافتند دنبالِ نويسندهگانِ كتابهاي بيست صفحهاي. وقتي مجوزِ نشر را با بيل توزيع كنيم، اوضاع از اين بهتر نميشود. دولت چيزهايي دارد كه براي خودش مجاني است، اما براي مردم گران. مثلِ انواعِ مجوز، مثلِ كنكور، مثلِ تراكم ساختماني. هر از گاهي به عدهاي چنين هداياي رايگان و گراني بذل و بخشش ميكنند و طرفه اين كه هم هديهدهنده و هم هديه گيرنده تازه بعد از مدتي تبعات عملِ خود را در مييابند. هنوز فراموش نكردهايم مجوزِ مرغداري براي عدهاي از طلبكارانِ يكي از بنيادها را. مرغداريهاي كوچك به لحاظِ ورشكستهگيهاي متعدد بازارِ مرغ و تخممرغ را دچارِ نوسان كردند -زيان مصرفكننده- و به دليلِ عرضهي ناگهانيِ محصول به قيمتِ ارزان و وارداتِ غيرِ كارشناسانهي موادِ مصرفي، به مرغداريهاي بزرگ لطمه زدند -زيانِ توليدكننده و در پايان هم با اولين آنفلوآنزاي مرغي بالكل ورشكست شدند -زيان هديهگيرنده... در ارشاد هم قضيه از همين قرار است و بود و بودهاست و خواهد بود... ارشاد به هر طلبكاري -مادي يا معنوي- در هر دورهاي -چپ يا راست- به عنوان اولين پيشنهاد مجوزِ نشر تقديم مينمود. رانندهي تاكسي كه صبح حضرتِ مسوول را به بهارستان ميرساند، اگر اندكي ادب به خرج دهد، مجوزِ نشر ميگيرد و اگر خيلي لوطيگري كند و كرايه هم نگيرد، مجوزِ چاپخانه... اينها داستان نيست... سالِ ٧٦ بود به گمانم كه مسوولي از مسوولانِ ارشاد با بنده تماس گرفت كه از خواندنِ كتابت لذت بردهام و بايد ناهاري با ما باشي و... بعد از ظهري رفتيم خدمتش. خيلي تعريف كرد و دم از فرهنگ و فرهنگسازي زد و بعد هم پس از يك بحثِ مطول پيرامونِ ادبيات من المهد الي اللحد، فرمود حالا كه ناهار نيامدي، من هم سپردم به بچهها تا برايت در همين اتاقِ بغلي يك مجوزِ نشر آماده كنند... من خندهام گرفته بود. گفتمش كارِ من نوشتن است و خيلي هنر كنم همين بار را به منزل برسانم. فرمود چه فرقي ميكند؟ نوشتن و نشر، هر دو كارِ فرهنگي است... ميداني براي اين مجوز بايستي يك سال توي صف ايستاد... و وقتي مخالفت مرا -كه آن زمان جوانتر بوديم و خرتر- ديد، فرمود، حالا مجوز را بگير، نخواستي پس بياور... چند ناشر اينگونه مجوزِ نشر گرفتهاند؟ ٢-٢: يك مليارد دلار فروشِ رمانهاي عاشقانه در سالِ ٢٠٠٠ در امريكاي شمالي را مقايسه كنيم با عددِ تقريبي ٢٠ ميليون دلار مربوطِ به كلِ توليد كتاب (آمارِ نسبيِ مجموعِ قيمتِ پشتِ جلد در ايران سالِ ١٣٨٠.) كه البته از اين رقم قطعا شمارهگانِ بسياري فروش نرفته است و خاكخورِ انبار باقي مانده است -اگر خمير نشده باشد! فروشِ كتاب در ايران، قطعاً كمتر از ٠.٦% فروشِ كتاب در امريكا است. اما با توجه به اين كه نقطهي سر به سر در ايران به شمارهگان دو تا سه هزار تقليل يافته است و در امريكا اين رقم دستِ كم سي هزار عدد است، در مييابيم كه حتا به نسبتِ شش هزارميِ فروش، سود نميبريم. يعنيِ سودِ فروش بسيار كمتر از شش هزارم است! اميد كه... چي؟ ٣- نويسندهي غيرِ حرفهاي: تازه آن عددِ ١٣ برابر كه در بالا آمد، عددِ نادرستي است. اگر جامعهي مخاطبِ زبانِ انگليسي را با جامعهي مخاطب كتاب به زبانِ فارسي مقايسه كنيم، در مييابيم كه اين عدد تا چه اندازه كوچكتر از عددِ واقعي است. يادمان باشد ما هرگز تا روزي كه به صادراتِ فرهنگي به افغانستان و تاجيكستان فكر نكنيم، نميتوانيم جامعهي بردِ كتبِ فارسي را بزرگتر از ايران بپنداريم. حال آن كه كتابِ انگليسي در بسياري از كشورهاي جهان راه يافته است. انگليسي اولين زبانِ دومِ دنياست و دومين زبانِ اول. در بيش از ٧٥ كشور دنيا زبانِ اداري و آموزشي -خاصه در تحصيلاتِ عاليه- انگليسي است. بيش از دو ميليارد نفر زبانِ انگليسي و رسمالخطِ آن را كم و بيش ميشناسند. ٧٥٠ ميليون نفر زبانِ دومشان انگليسي است و در نگارش و گويشِ آن تسلط دارند. ٣٧٥ ميليون نفر زبانِ مادريشان انگليسي است. اگر اين گونه تحليل كنيم، آن زمان متوجه ميشويم كه نسبتِ ١٣ به راحتي قابلِ افزايش به ٥٠ و بلكه ١٠٠ است. يعني در ايران نه ١٣ برابر كه ٥٠ و بلكه ١٠٠ برابر نويسنده شدن و كتاب چاپ كردن آسانتر است! ٣-١: اين نسبت وحشتناك دليلِ ديگري نيز دارد. بسياري از چيزهايي كه در ايران به عنوانِ كتاب چاپ ميشود، در ممالكِ ديگر به عنوانِ بولتن، كاتالوگ!، ويژهنامهي روزنامه، جزوهي تبليغيِ حزبي و از اين قبيل در شمارهگانِ محدود و براي مخاطبِ معين چاپ ميشوند. آخرِ هر سمينار موادِ غذايي احتمال دارد كه مقالات به صورتِ جزوهاي با شمارهگانِ محدود در اختيارِ جمعي قرار گيرد، اما نه به عنوانِ كتاب. همين طور است مقالههاي (Paper) علمي و غيرِ آن. با اين كه خيلي هم مد نيست، محتمل است كه مثل اينجا به عنوانِ جايزه كتابي هم از آثار برگزيدهگان چاپ كنند، اما هرگز از شبكهي توزيعِ كتاب براي پخشِ امثالِ آن استفاده نميكنند. دليلش هم روشن است. براي چيزي كه مخاطبِ عام ندارد، نبايست امكاناتِ شبكهي توزيعِ عمومي را مستهلك كرد. ٣-٢: حمايت: و حالا ببينيد كه چه مايه مضحك است كارِ سازمانها و نهادها و انجمنهايي كه خود را مكلف به حمايت از نويسنده ميدانند. يعني مثلا در كرنا مينوازند كه ما از نوقلمان حمايت ميكنيم يا از نويسندهگانِ آثارِ مربوط به فلان موضوع يا... توي مملكتي كه نويسنده شدن و كتاب چاپ كردن ٥٠ برابر آسانتر است، كاري نياز به حمايت -براي چاپ- پيدا ميكند كه بيش از پنجاه برابر! ضعيفتر از ضعيفترين كارِ ممالكِ ديگر است! اي كاش اين جماعت به عوضِ حمايت، گرهي از كار فروبستهي توزيع و معرفي و فروشِ آثارِ خوب بگشايند... ٣-٣: چرا نويسندهي غيرِ حرفهاي؟ توي مملكتي زندهگي ميكنيم كه عوضِ كتاب خواندن مردم را به كتاب نوشتن ترغيب ميكنيم. به هر فرهنگسراي دور و بر منزلتان مراجعه كنيد. كلي كلاسِ داستاننويسي پيدا ميكنيد، اما آيا يك جا را پيدا ميكنيد كه شما را به داستان خواندن ترغيب كند؟ فلاسفه ميگويند فاقدِ شي معطيِ شي نخواهد شد. مگر ميتوان بدونِ كتاب خواندن كتاب نوشت؟ كلاسهاي كيلوييِ داستاننويسي از دلايلِ عمدهي وفورِ نويسندههاي غيرِ حرفهاي است.
٤- مخاطبِ غيرِ حرفهاي؟! همه عادت داريم كه در پايان همهي كاسه كوزهها را بر سرِ مخاطب بشكنيم كه كتاب نميخواند و براي كتاب هزينه نميدهد و... كدام كتابِ خوب را به مخاطب دادهايم و او نخوانده است؟ ٤-١: منصفانه اگر يك بار برويم داخلِ رستوراني و يك ساندويچ بخريم و بعدش از مزهاش عقمان بنشيند، آيا حاضريم دوباره به همان رستوران برويم و غذاي ديگري را سفارش بدهيم؟ تازه اين برخورد فقط براي ساندويچي است كه از مزهاش خوشمان نيامده است. واي به روزي كه دور از جان مسموم هم بشويم و كارمان به بيمارستان بكشد... و قطعاً براي چيزي كه در كلهمان فرو ميكنيم ارزشِ بيشتري قائل ميشويم تا آن چيزي كه در دستگاهِ گوارش... مردم حق دارند كه كتاب نخوانند... منصفانه ببينيم اگر كسي به همين نمايشگاهِ كتاب برود و صد كتاب را به صورتِ تصادفي بردارد -حتا غيرِ تصادفي- چند كتابِ خوب، كتابي كه پشتش حرفي باشد، زحمتي و دودِ چراغي و فكري و نثري و... خواهد ديد؟ ما اقل الحجيج و اكثر الضجيج...
٥- حسنِ ختامِ غير حرفهاي! در اين ميان ناگفته نماند كه براي انجامِ دقيقتر مقايسهي تطبيقي سعي بليغ مبذول كردم تا از چند كشورِ ديگر نيز آماري به دست بياورم. در ميانِ سايرِ آمارهاي به دست آمده، روسيهي فعلي آماري بسيار شبيه به ما دارد. روسيه با جمعيتي حدودا دو برابر ما در سالِ ٢٠٠٠ ميلادي، ٦٠٠٠٠ عنوان كتاب چاپ كرده است (دقيقا دو برابرِ آمارِ ما) و در شمارهگانِ كلي حدودِ ٤٧١ مليون نسخه آن را توزيع كرده است كه تيراژش هم ميشود حدودِ ٨٠٠٠ تا (كه چيزِ دندانگيري هم از ٥١٦٠ تاي ما بيشتر نيست) بگذريم كه اين آمار را با چه بدبختياي از يك موسسهي آماريِ روسي گرفتم و ناگفته بماند كه طرف نامهي رسمي را با "هلّو" آغاز كرده بود و تازه آن هم با غلطِ ديكتهاي!
(اين نوشته در واقع پس از پايانِ نمايشگاهِ كتابِ سالِ گذشته نگاشته شد. نشرِ كاغذياش يكسالي به تعويق افتاد و عاقبت دو هفتهي پيش در شمارهي ٦٨ مجلهي ادبياتِ داستاني به چاپ رسيد. امسال اوضاع قمر در عقربتر بود! شانزدهمين نمايشگاه بينالمللي، نمايشگاهِ كتاب نبود، بل عرصهاي بود براي نمايشِ آثاري گرافيكي به نامِ طرحِ جلد!)