قبلاً بگويم كه اين نوشته قرار نيست دربارهي «بيوتن» باشد. نه نقدی بر آن و جانبداریای از آن. شايد بيشتر به بهانهي «بيوتن» باشد و دربارهی بیوتنها.
$$$
همان اولين باري كه چيزي راجع به اميرخاني شنيدم، اين را هم شنيدم كه در حالِ نگارشِ آخرين رمانش «بيوطن» است كه دربارهي مهاجرينِ ايراني در آمريكاست و بعد از آن تا امروز «ناصر ارمني» و «داستان سيستان» و «نشت نشا» و هشتاد تا «سرلوحه» از او خوانده بوديم و «بيوطن» را نه! خوشبختانه امروز ميتوان با دلخوشي گفت كه اميرخاني بدهي ديگري به ما ندارد. قولي كه داده بود عمل كرده و «بيوتن» را به ما فروخته است. اشكالي ندارد. از چشم انتظاري كه بهتر است!
اما در همين يكي دو هفتهي گذشته كه حدود پنج هزار نفر كتاب او را خريدهاند و خواندهاند، سوالی در ذهنها ميچرخد و در دهانها مزمزه ميشود كه هنوز كسي با قاطعيت به آن جواب نداده است: «آيا شش سال چشم انتظاري، ارزشش را داشت؟»
و مهمترین نکته در این میان، به انتظارِ بالای ما از امیرخانی بر می گردد. به زعم من، «بیوتن» سومین کارِ واقعاً جدی امیرخانی در حیطهی روایت و قصه پردازی است. «من او» و «داستان سیستان» را اولی و دومی میدانم و برای سایر کارهای او (چندان که خودش هم این گونه میخواهد) بیشتر جنبهی امتحان و تست و خودآزمایی قایل هستم.
از زاویهی دیگر «بیوتن» دومین رمان نویسندهای است که با اولین رمانش مشهور شد و طبیعتاً همگان از امتداد پارهخطِ مستقیمِ میانِ این دو رمان، دربارهی نویسنده قضاوت میکنند و خيلي از طرفدارانش با امتداد دادن اين پارهخط، ره به ناكجا آباد ميبرند و از آينده بيم دارند. واقعاً احتمال ميرود كه ده سالِ ديگر، ارميا از آمريكا برگردد و همانطور كه مجرداً دورهي سازندگي و متأهلاً دورهي اصلاحات را سپري كردهاست، با بيبي عبوري هم از دورهي مهرورزي داشته باشد و بگير و برو تا نوه و نتيجه و ... همهي ما ميدانيم كه اين از اميرخاني نه عجيب است و نه غريب!
$$$
زبانِ اميرخاني در هر كدام از سهگانههايش، هوشمندانه، منحصر به فرد و تأثيرگذار است:
براي روايت داستان عاشقانهاي عجيب (نجيب) از تهرانِ قديمِ ما، هزاردستان را پشت سر ميگذارد و خودش را الگو و مرجعِ لحنِ كلامِ مردم پاتختنشينِ قجري ميكند. در اين سالهاي اخير هر مجموعهي تلويزيوني كه داستانش در دلِ تهران قديم ميگذرد، ناخودآگاه از لحن و زاويه نگاه و قصهپردازي اميرخاني متأثر است و به وفور در گفتگوها «حكماً» و «يحتمل» و «جخ» ميشنويم.
غيرمنتظرهترين كارِ اميرخاني «داستانِ سيستان» از زبانِ جوانِ واقعي و تهرانيِ شاد و شنگ و بدگماني روايت ميشود كه با هر واقعيتِ سادهاي با بدبينيهاي سياسي دورهي دوم خرداد نگاه ميكند و عليرغم رگ و ريشههاي حزباللهياش، سعي ميكند قضاوت نكند و ... البته نميتواند؛ و ميبينيم كه الگو ميشود در لحنِ نوشته شدنِ يك دوجين كتاب و سفرنامهي مشابه و به درد بخور يا بيارزش. جاني تازه در رگِ سفرنامهنويسي و تاريخنگاري شفاهي معاصر.
و «بيوتن» كه به سه زبان زندهي دنيا نوشته شده است (!) و دايماً ميان لنگويجهاي فارسي و انگليسي و عربي سويچ ميكند، كمي ما را به يادِ تجربهي «از به» مياندازد و مطمئن باشيد كه اگر زبانِ مخلوطِ داستانِ خلبانهاي غيرمعمولي جنگ، همهگير نشد، كپيِ زبانِ «بيوتن» را در سالهاي آتي بارها و بارها خواهيد شنيد و تماشا خواهيد كرد. البته بعيد ميدانم هيچكدام برابر اصل شود. زبانِ مهاجرينِ ايراني و عرب كاندومينيومِ شماره نوزده و بيست، آنچنان واقعي ترسيم شده است كه به سختي از ذهن «بيوتن»خواندهها بيرون ميرود. يادمان نرود اين زبان از كلهي همان نويسندهاي بيرون آمده است كه درويش مصطفا و بابجون و خانيآباديها را زنده كردهاست.
و نويسندهي «بيوتن بودن» همين جا كه ميرسد قلم را ميگذارد و ترديد ميكند كه آيا نويسندهي «بيوتن» ميتواند بارِ ديگر، زباني ديگر پيشه كند و جهاني ديگر را براي مخاطبينِ گسترده و فزايندهاش زنده كند يا نه؟ و قلم روي «ها»ي غيرملفوظِ «نه» چند باري چرخ مي زند...
$$$
بر خلافِ «من او» كه راوي و زاويهديد راويِ داستان به طورِ منظم بين فصلهاي «من» و «او» تغيير ميكرد، اينجا با درهم تنيدگي عجيب و غريبي روبرو ميشويم. داناي كل -كه نويسنده باشد- و داناي كلتر -كه خدا باشد- بدونِ هيچ اخطارِ قبلي تبديل به ارميا –كه داناي جزء باشد- ميشود و شايد از نظرِ اساتيدِ كارگاههاي داستاننويسي، بدعت اميرخاني قابل تحمل نباشد و يا قابل تقدير باشد يا اصلاً همان سيالِ ذهن باشد، يا هر چيزِ ديگر، اما از نظر خيلِ خوانندگانِ اميرخاني كه مطمئنم نود درصدشان مثلِ من هرگز پايشان به كلاسهاي داستان نويسي نرسيدهاست، اگر به ماجرا دل بدهند و سوادِ انگليسي و سوادِ قرآنيشان برسد، هرگز توي داستان گم نميشوند و كلي هم همذاتپندارِ ارميا ميشوند كه سهراب را توي ديسكو ريسكو ميبيند و خشي دايماً روي مخش راه ميرود و نويسنده همان وسط دلش ميخواهد خودنمايي كند و پاورقيِ سركاري بگذارد و ...
فصلبنديِ موضوعيِ كتاب هم به طرز شگفتانگيزي منطبق بر سيرِ زندگيِ ارميا در نيويورك شده است و تقطيع متناسب سفر لاسوگاس وسط هر فصل، براي همهي مهندسيني كه توانايي برنامهريزي براي ساختنِ يك ساختمانِ پنج واحدي در فصلِ خشك سال را -به نحوي كه به سرمايِ غيرمنتظرهي اواسط زمستان برخورد نكنند- ندارند، بسيار آموزنده و مفيد است! طرحِ داستانِ «بيوتن» با خطكش و پرگار و با دقتِ سه رقم اعشار تهيه شده است و مثلِ «منِ او» باعثِ ورزيدگي رياضيِ ذهنِ خواننده ميشود.
$$$
براي همسن و سالهاي من، «بيوتن» گويي مجموعهي به هم پيوسته و بسيطي از سرلوحههاي اميرخاني است. طبيعتاً قسمتِ اعظم ايده و طرحِ داستان و حجمِ پيامهاي نهفته در آن متعلق به همان دورهي درخشانِ لوح در اوايل دههي هشتاد است و احتمالاً خواندنِ اين مطالبِ عبرتآموز و حكمتهاي انسي در مورد «لند آو آپورچونيتيز» و «نيشن آو نيشن» و «دالر» و «كوارتر» و «سيلورمن» و ... براي نوجوانان امروز هيجانانگيز و دلپذير است. اما پس ما چه ميشويم؟ مايي كه اين حرفها را همان زمان كه «لشوش ويلان حوزه هنري» در اتاق سردبيرياش، كنارِ سرلوحه ها، ناخنكي به «بيوتن» هم ميزد، شنيدهايم. مايي كه به دلايلِ گنگ و نامعلومي منتظر بوديم كه «بيوتن» هم بيرون بيايد و آن را هم بخوانيم، امروز كه سالها از آن روز ميگذرد و پنجترم، پشتِ سرِ هم، كتاب مقدس «نشتِ نشا» را پاس كردهايم، «بيوتن» چه هيجاني برايمان دارد؟
درسِ عبرتي باشد براي ما و نويسنده و خواننده و مميز و سردبير و ... كه وقتي دههي اثري بگذرد، هزاري هم كه شاهكار باشد، به كبابِ يخكرده ميماند. نويسندهي محبوبِ ما كه بخشِ اعظمي از محبوبيتش را مديون جلوتر بودن از زمانه بود، با «بيوتن» از روزگار عقب افتاد و ناگهان حرفهايش از دهن افتاد!
$$$
رضا همان ارمياست كه دانشجوي صنعتي شريف است و بچه پولدار و دلدادهي جبهه و قطعهي 48 و همان علي فتاح معصوم و زنگريز (بخوانيد متّقي) و رفيقباز و پسرحاجي و رفيق سيدمجتبي (كدام سيدمجتبي؟) و رضا همان ارمياست كه فرنگ ديده است و پاريس و نيويورك و لاسوگاس چرخيده و بچههيئتي است و امام حسيني (عليهالسلام) و رضا همان ارمياست كه امروز ازدواج كرده و ديگر علي فتاح نيست و به لكلكي فكر ميكند كه پارچهي سفيدي از منقارِ نارنجياش آويزان است و ...
ميبيني؟ ما در چنبرهي نويسنده و شخصيتهاي آثارش گم شدهايم!
و رضا به طورِ دقيق همان نويسندهي «داستان سيستان» است كه نيمهي سنتي مغزش همان «احمد تپل» است و نيمهي مدرن آن همان «رفيق شفيق»ي كه اولِ كتاب تكّه مياندازد: «بهمن 57 ساواكي شدهاي!» و رضا به طور دقيق همان نويسندهي «بيوتن» است كه تجليِ نيمهي سنتي مغزش «ارميا»ست در ديارِ فرنگ، گير كرده بين سهراب و آرميتا؛ و نيمهي مدرن مغزش «خشي» است، مانده ميانِ بيل و سوزي.
ميبيني؟ ما در وجودِ ذيجودِ خودِ اميرخاني گم و گور شدهايم، نه در نُهتوي آثارش!
و نويسندهي «بيوتن بودن» همين جا كه ميرسد دوباره قلم را ميگذارد و ترديد ميكند كه آيا نويسندهي «بيوتن» ميتواند براي اولين بار، از پوستِ خودش بيرون بيايد و كسِ ديگري باشد؟ يك زنِ خانهدار؟ كفشِ بنديِ رييسجمهور؟ يك معلم؟ يك پيامبر؟
$$$
نميدانم خودش مي داند يا نه؟ اميرخاني معلمِ خوبي است. تأثيرِ او بر روي من و همنسلانِ من غيرِ قابلِ انكار است. ما از زيرِ شنلِ او در لوح بيرون آمدهايم و وارد دنياي مجازي شديم. اميرخاني آمريكا را مملكت بيپيامبر ميداند و تلويحاً دغدغهي پيامبر بودنش را به ما ميفهماند. كاش او معلم بشود و معلم بماند. در معلمي چيزهايي ميبيند كه او را از لاكِ خودش بيرون ميآورد. چيزهاي عجيبي از آينده. نسل آينده. آيندهاي كه بايد پيامبرش باشد...
$$$
فرق مهم اميرخاني با نويسندگانِ همنسلش در دغدغهي عجيبي است كه براي امروزي كردن آموزههاي ديني دارد. او پيامبرِ دينِ جديدي است كه به شدت شبيهِ اسلامِ شيعه است و براي بخشي از ايرانيهاي حزباللهي دلپذير. اما براي نزديك شدن به او همواره ته دلمان مطمئن نيست. به گمانم در عهدِ -قديم و جديد- پيامبران نيز چنين بوده است. حواريون مسيح نيز -چنان كه ميدانيم- قلبِ مطمئن نداشتهاند؛ و در موردِ ما اين به هنجارشكنيهاي خاصِ اميرخاني برميگردد. سانتيمانتاليسم و بورژواگريهاي خاصي كه اميرخاني از خود بروز مي دهد (هر چند كه شايد براي خودش عيب به حساب نيايد) كمي دست و پاي امثال من را شل (شَل- شُل؟) مي كند. مايي كه ريشِ توپي ارميا و چادر مريم و مهتاب را دوست ميداريم، به سختي اشتباهاتِ عميقِ رضاهاي آثارِ اميرخاني را باور مي كنيم.
عليفتاح (بدون دليلِ قابلِ توضيح و عقلي و شرعي) ازدواجِ حلالِ با مهتاب را به فتواي درويش مصطفاي نامعلوم بر خود حرام ميكند و از سوي ديگر ارميا (بدون زمينه چينيهاي منطقي و بدون در نظر گرفتن ريشههاي محبتِ الهي او نسبت به مصطفي و امثالِ سهراب) در حركتي ديوانهوار و مثلِ خوابگردها به ازدواجي تن ميدهد كه از نظرِ ما كاملاً اشتباه و بر خلافِ عقلِ سليم و ملاك هاي شرعي است.
چرا عليفتاح در كارِ خير پايش ميلغزد و ارميا در كارِ (ظاهراً) بيخير استوار و حيران است؟
به نظرِ من سستي عليِ فتاح منجر به لغزيدن و سقوط ارميا ميشود و اين حكمتي است كه نبايد امتحانش كرد.
و صد البته كه امثالِ عليفتاحها و ارمياها، هر چند كه قهرمانان آثارِ اميرخاني هستند، به هيچوجه صلاحيت الگو بودن براي جوانانِ ما را ندارند. اين از پراكندهپندارهاي يك پيامبر پاره وقت است.
$$$
از همان ابتدا معلوم است كه شخصيتهاي كاندومينيوم نوزده و بيست همه سمبليك و نمادين هستند. از هر طايفه و تيپِ قابلِ توجهي، نمايندهاي در اين آپارتمانها وجود دارد. در صحنهي پاياني دادگاه كه كاملاً اين مسأله لو ميرود. اما شخصيتِ خشي به شدت مهم و تأثيرگذار است. خشي آقاي شبهه است. نمازخوانِ مستي كه قرآن را قمار تفسير مي كند و پيامبرِ دروغينِ سرزمينِ بيهويت كاندومنيوم نوزده و بيست است. و جالبتر اين كه زبانِ ارميا در مقابلش قفل است و بارها خوانندهي سواد دارِ كتاب حرص ميخورد كه چرا ارميا توي دهنِ خشي نميزند و جوابش را نميدهد؟
و ارميا توي دهنِ خشي نميزند، چون خشي خودِ ارمياست؛ اگر انقلاب نشده بود...
$$$
بارِ اولي كه منِ او را خواندم، كُفرياتي به مغزم خطور كرد كه همهاش را فرو خوردم. اما «بيوتن» كه شروع شد دوباره همهاش برگشت. به نظرم رسيد «منِ او» كتابي كاملاً قرآني است. فصلبنديهاي آن، نحوهي تعريف كردنِ چندباره و تودرتوي ماجراها، و اين كه ماجراهاي فرعي زيادي هستند كه به سرانجام نميرسند و با اين حال پرفايدهاند؛ همهي اينها من را يادِ قرآن ميانداخت. اما چون هيچ نشانهي واضح و آشكاري در متن براي اين تصور نبود، آن را فراموش كردم.
«بيوتن» اما آشكارا اداي دينِ اميرخاني به قرآنِ مهجور و مظلومِ خداي ماست. اگر قرآن را از «بيوتن» منها كنيم، «بيوتن»ي نميماند. كثرت استنادها، اشاراتِ مستقيم به لفظ و ترجمهي كلامِ وحي و طرح شبهات مهم و جالبي كه تعدادشان به حدود صد ميرسد، آن شوخيِ تلخ با سجدههاي واجب و مستحب قرآن، قرآن خواندن كافر و مسلمان در جايي كه آسمان را نميتوان ديد، همه و همه دغدغه و همتِ نويسنده را در توجه دادنِ خيلِ بسيارِ مخاطبينِ كتاب، به كتابِ اصلي و نويسندهي كتابِ اصلي ميرساند. به اين خاطر به سهم خودم از رضاي اميرخاني ممنونم.
$$$
و در پايان يك توصيهي اخلاقيِ كوچك به دوستانِ كوچكترم، بچههاي مدرسه، دارم:
برخورد با هر اثرِ هنريِ مكتوب، ولو اين كه شاهكار هم باشد، زمان دارد و فكر مي كنم برخورد شما با كتابي مثل «بيوتن» فعلاً زود باشد. احتمالاً شما به خاطر اقتضائات سِني، شيرينيهاي اصليِ اين اثر را حيف و ميل مي كنيد و قدر نميدانيد.
لذا در سالهاي دبيرستان خواندن «از به»، «ناصر ارمني»، «ارميا» و «داستان سيستان» را به شما پيشنهاد ميكنم و خواندنِ «منِ او» و «بيوتن» را به ترتيب در سالهاي ابتدايي و سالهاي انتهايي دانشگاه توصيه ميكنم.
اين توصيهي اخلاقيِ يك معلم به شماست. هيچكس از عملنكردن به آن نمردهاست و در اين دنيا و آن دنيا بلايي بر سرش نياوردهاند. اما امكان دارد به خاطرِ توصيه نكردن (در اين دنيا يا در آن دنيا) بلايي بر سرِ معلمِ شما بياورند!
در هر صورت:
مراد ما نصيحت بود و گفتيم / حوالت با خدا كرديم و رفتيم
در همين رابطه :
. وبلاگ راوي
|