تاريخ انتشار : ١٥:٧ ٢٨/٣/١٣٩٤

طلای روسیاه از جناب احسان کیانی

دو سال پيش؛ خرداد 1392؛ تلويزيون در حال پخش مستند انتخاباتي دکتر حسن روحاني. فيلم به دقايق پاياني خود نزديک مي‌شد که ترانه «طلاي روسياه» اثر اميد مهدي‌نژاد با صداي ماني رهنما پخش شد. ترانه‌اي که براي شهداي صنعت نفت ايران سروده شده بود و اين بار با توجه به تقابل شديد دو نامزد در مسأله هسته‌اي، با اشاره به انرژي هسته‌اي سروده شد. و چه جاي شگفتي که بسياري از سياستمداران از جناح‌هاي مختلف سياسي براي مصادره به مطلوب تلاش‌هاي ايران در راستاي کسب انرژي هسته‌اي صلح‌آميز، آن را به جنبش ملي‌شدن صنعت نفت تشبيه نمودند. جالب‌تر آن‌که امروزه هر دو به شدت به يکديگر گره خورده‌اند. تحريم نفتي ايران از سوي غرب به دليل فعاليت‌هاي هسته‌اي! به همين دليل رييس‌جمهور برآمده از بيست‌وچهارم خرداد 1392 دو ژنرال برجسته‌اش را براي حل معضل اين دو حوزه به کار گرفت: بيژن زنگنه و جواد ظريف. فارغ از تفاوت‌ها و شباهت‌هاي اين دو انرژي تجديدناپذير؛ انکارناپذير است که هم‌چنان سايه نفت بر سر ما سنگين‌تر از انرژي هسته‌اي است. چرا که انرژي هسته‌اي تنها هزينه‌بر است(حداقل تاکنون!) ولي انرژي نفت همه سرمايه ايران براي حرکت به جلوست که اگر از وي ستانده شود، موقعيتي بهتر از دوران ملي شدن صنعت نفت نخواهد داشت. نفت بيش از آن‌که گمان داريم گريبان‌مان را گرفته و رها نمي‌کند. در باب نفت بسيار نگاشته‌اند چه از نگاه اقتصاددانان و چه از ديدگاه سياست‌ورزان. چه درباره خسرانش و چه در زمينه احسانش! اما در اين ميان شايد اديبان، دورترين قشر از نخبگان به نفت بودند که آنان را با نفت و رانت و پول چه کار؟!

اما رضاي اميرخاني چون هميشه اقدامي غيرقابل انتظار نمود. «نفحات نفت» دل‌نوشته‌اي از اوست درباره تبعات فرهنگ نفتي بر مديريت دولتي و به تعبير او سه‌لتي(مديراني که به واسطه دست‌يابي به منابع لايزال نفت، درب نعمات‌شان فراخ‌تر است و به جاي دو لُت، سه لُت دارد!). او در مقدمه به تصريح و بي‌هرگونه ريا و اطوار ادبي، اشاره مي‌کند که آن‌چه نوشته نه مقاله‌اي علمي است و نه بيانيه‌اي سياسي. تنها دل‌نوشته‌اي است برادرانه و به تعبير خودش اَخَوِيني! که بايد برادرانه خواندش. آن‌گاه در درآمد اين اثر گريزي به اثر اجتماعي پيشين‌اش «نشت نشا» مي‌زند و بيان مي‌کند که انگيزه اين کتاب در جلسه نقد آن کتاب به وجود آمد که دانشجويي از برادران فني به او گفت:«داداش! تا وقتي شير اتصال کارخانه خودروسازي به نفت وصل است، سؤال بومي توليد نمي‌شود» و اين‌گونه شد که «نفحات نفت» شد جلد صفرُم «نشت نشا».

اميرخاني در فصل اول کتابش تحت عنوان «قانان» به ناکارآمدي ساختار وضع قوانين در کشور مي‌پردازد. تبيين او از اين‌که سيستم توليد قانون در کشور بيش از آن‌که در پي ارائه راهي براي برون‌رفت از موانع باشد، خود به مانع‌تراشي مي‌پردازد و بيش از آن‌چه گمان داريم نمايشي و فرمايشي است! مثالي از راهکار دانشجويان براي ايجاد راهي در ميان چمن‌هاي دانشگاه صنعتي شريف مي‌زند و اين‌که هميشه کوتاه‌ترين و بهينه‌ترين راه حل را خرد جمعي و تجربه همگاني يک جامعه خواهد يافت تا مديران خودبزرگ‌بين و متکبري که خود را عقل منفصل يک ملت مي‌دانند. اين تفسير را اگر عميق تر بنگريم بيش‌تر متوجه مي‌شويم اميرخاني چقدر ليبرال‌دموکرات است که حتي وضع قانون به مثابه راهي براي حل مسأله و تسهيل در مشکلات زندگي را نيز به مردم ارجاع مي‌دهد.

فصل بعدي «بي‌کارآفرين» نام دارد و اشاره صريحي است به مديريت رانتي دولت و استفاده بي‌حد و حساب دولت(نه به معناي قوه مجريه بلکه چنان‌چه در علم سياست مرسوم است به معناي حاکميت اجرايي و مگر در ايران فقط هيئت دولت کار اجرايي مي‌کند؟!) در اين فصل، اِشارات و اَماراتي مي‌رود به چندين نمونه از کارآفرينان مجرب و متبحري که نه فقط محتاج حمايت دولت نبودند که از قضا ورود اين جرثومه فساد(همين دولت رانتير) به ميدان، عرصه را بر آنان چنان تنگ نمود که گر توانستند ترک ديار و گر نتوانستند، گريستند زار! و اين‌گونه است که هر ساله همايش مي‌گيريم در تجليل و تقدير از کارآفرينان برتر و عالي‌ترين مقامات وزارات(جمع مکسر وزارت!) اجرايي بدانان صله‌اي دهند و کَک نگزدشان که خودشان مايه بي‌کارآفريني هستند و بدين‌سان است که ازقضا اگر مي‌خواهيم مشکل بيکاري حل شود راهش دست گرفتن به دامان حاکميت اجرايي نيست که از قضا کوتاه کردن دست اوست!

فصل سومش «منطق آزاد» اشاره روشني است به ناکارآمدي مناطق آزاد در ايران. اين‌جاست که نگاه اجتماعي اميرخاني به اقتصاد عيان‌تر مي‌شود و اين‌جاست که توصيه‌اش نسبت به نظارت دولت بر مناطق آزاد در راستاي کارآفريني و بهبود معيشت مردمان بومي همان خطه. و اين‌جاست که مي‌فهمي چنان هم که گمان داشتيم ليبرال نيست که اگر سوسياليسم، عدالت اجتماعي است، اين مهم‌ترين دغدغه نويسنده در نگارش اين دل‌نوشته است. او گلايه دارد از اين‌که مناطق آزاد ما عوض همتايان‌شان در جنوب خليج فارس، به جاي رشد شرکت‌هاي خدماتي و کارگاه‌هاي توليدي تنها شده بزم‌گاه مرفهاني که به گاه جشن و پايکوبي و خريدهاي ميليادري‌شان پاي بدانجا نهند که البته اشکالي به اين نيست. ولي مگر قرار بود منطق مناطق آزاد چنين باشد؟! و تا وقتي دولت به منطقه آزاد به چشم کيسه‌اي بي‌انتها بنگرد، آش همين آش است و کاسه همين کاسه!

فصل بعدي کتاب، «نه عامه‌پسند، نه خاصه‌پسند؛ فقط داستان مسئول‌پسند» روايت جالب و زيبايي است از حسادت خنّاس و نسناس به ناس! روايتي از تأثير شگفت و فاجعه‌بار رانت براي زمين زدن آن‌که حرفش در عرصه فرهنگ، خريدار دارد. مديران رانتي که براي زمين زدن نويسندگان و فيلم‌سازان و موسيقي‌داناني که محبوب قلوب مردم‌اند، دست به دامان سانسور و مميزي و هزار ترفند ناجوانمردانه ديگر مي‌شوند که در نهايت بازار بماند و يک کالاي دولتي بي‌کيفيت و بي‌رقابت. و در اين بازي که داور و بازيکن يکي است چه جاي تماشا؟!

فصل ديگر نامي آشنا دارد:«کدام استقلال، کدام پيروزي». تبييني از تأثيرات اقتصاد رانتي بر ورزش به طور عام و فوتبال به طور خاص. اين‌که پيش از انقلاب پرسپوليس خاکي و مردمي رودرروي تاج سلطنتي و دولتي ايستاد ولي کنون چه جاي بازي است که هر دو متصل به اتصالات نفت. و از قضا همين نتيجه شکست‌آميز همين مناقصه اخير هم نشان داد که يا دولت يا عزمي براي خصوصي‌سازي واقعي اين دو باشگاه ندارد و يا اين‌که نمي‌تواند که البته در سياست نخواستن با نتوانستن تفاوتي ندارد که ما مأمور به نتيجه‌ايم نه معذور به تکليف!

فصل ديگرش «صنعت دولتي‌شدن نفت» تحليل دقيق و بي‌پيرايه‌اي است از تلاش‌هاي ناکام ملي‌گرايان در دهه سي خورشيدي که راهي بيابند به قطع يد استعمار ولي چه حاصل که آن‌چه برآمد هزار برابر بدتر از استعمار بود که استحمار بود! استبداد دولت در سلطه بر نفت و سايه گسترده‌اش بر خوان نعمت ايران که ثمري جز حيف و ميل آن ندارد، تنها چيزي است که از يک نهضت ملي بر جاي مانده است.

اميرخاني در فصل بعدش «حزب درِ پيت» گريز روشن‌تري به سياست مي‌زند و از تأثيرات رانت بر احزاب دولت‌ساخته مي‌گويد. احزابي که مولود دوران قدرت‌اند تا ايام غربت و آنکه در ايام قدرت به پول مُفت و بي‌حساب عادت کند، زمانه غربت که سر رسد چه در چنته دارد براي بقا! حزبي که نه به پشتوانه حاميان واقعي‌اش که به واسطه ستادهاي خودجوش! مردمي‌اش بر سر کار آيد، بي‌شک عمري کوتاه‌تر از برگ گل خواهد داشت و از کارگزاران تا آبادگران راه دوري نيست براي طي اين تجربه تلخ!

نويسنده بالاخره سراغ نظام آموزش و پرورش هم مي‌رود در «رياست نفتي» و روشن‌تر از هميشه مي‌گويد که قرار نيست در نظامي که با پول بي‌حساب نفت، روزگار مي‌چرخاند؛ مدير خلّاق و کارآمد و آينده‌نگر پرورش يابد و مگر نفت مي‌گذارد آدم به آينده فکر کند که آينده همين امروز اوست. وقتي مي‌بيند که نفت دارد چه نيازي به برنامه‌ريزي و دورانديشي؟! پول هست و تا وقتي هست دور هم هستيم و خوش مي‌گذرانيم. همين را عشق است. باقي را بي‌خيال!

وي در فصل «آن‌چه خوبان همه دارند ما يک‌جا داريم» به يادآوري نامه‌اي مي‌پردازد که طي سفري که به ينگه دنيا داشته براي دوستانش در ايران نوشته است که چگونه مک‌دونالد در آن‌جا چنان پر و بال مي‌گستراند و اين‌جا... چه بگويم که نگفتنم بِه!

«جمهوري اسلامي پاکستان» بخشي است که بر خلاف نامش، درباره ايران است و هشداري جدي به خطرات اقتصاد دولتي تک‌محصولي رانتي. او به صراحت تجربه اتحاد جماهير شوروي را پيش چشمان‌مان مي‌نهد که ببين! ولي مسئولاني که از باده نفت مست‌اند، چشم و گوشي براي شنيدن دارند؟! بخش بعدي کتاب، «افق» را که بخواني، مي‌بيني پيش از آن‌که دکتر روحاني در کسوت رياست‌جمهوري بگويد آرمان ما به سانتريفيوژ وصل نيست، اميرخاني درباره تاکتيک دولت قبل در حيثيتي و سياسي کردن انرژي هسته‌اي گفته بود:«چرا افق زندگي يک مردم را وصل کنيم به چيزي متغيرکه هر روز مضطرب باشند؟!»

نويسنده در «توسعه چيني و هندي و ژاپني و مالزيايي و...» نيز برمي‌گردد به جلد اول اين کتاب يعني «نشت نشا» و باز هم توصيه‌هايش براي بومي انديشيدن و بومي عمل کردن که هر ملتي را راهي است که گر چه منافاتي با بهره‌گيري از تجارب ديگران ندارد ولي اگر مي‌شد که يک راه را براي همه جهان ديکته نمود که امروز جامعه جهاني مورد ادعاي غرب محقق شده بود، نه اين‌که خودشان هم زيرش بزايند!

او در بخش بعدي‌اش «زمين صاف، زمين گِرد، زمين مشبک» کنايه‌اي تلخ دارد به مديران نفتي که گويي هنوز براي‌شان زمين صاف است، نه تنها به انقلاب ارتباطات وارد نشده‌اند که حتي انقلاب صنعتي را هم درک نکرده‌اند و اگر به‌شان برنخورد بايد گفت همين انقلاب اسلامي خودمان را هم درک نکرده‌اند که معناي انقلاب جز دميدن شور تازگي در زندگي راکد و ساکت پيشين نيست. سرانجام، اميرخاني در آخرين فصل کتابش «مقصر، مدير سه‌لتي نيست» جمله‌اي دارد براي روشن کردن ذهن برادراني که اين متن برادرانه را برادرانه مي‌خوانند:«خانواده‌اي هست مفلوک. کار پدر بدان‌جا کشيده است که مجبور است طلاي مادر را بفروشد تا نان سفره فرزندان فراهم آورد و البته بيش از آن را نيز خرج خود کند... مادر يعني وطن. طلا يعني نفت. پدر يعني دولت. اين مُلک پدراني داشته است که باري حکومت، نه طلاي مادر که خود مادر را نيز فروخته‌اند! در چنين خانواده‌اي تنها مايه نجات، همت فرزندان است. از پدر کاري برنمي‌آيد».

«نفحات نفت» در سال 1389 توسط نشر افق عرضه شد و شايد در نگاه اول به نظرتان رسد که اديبان را چه به اقتصاد؟! ولي اگر وقتي داشتيد و حالي براي خواندن، درنگ نکنيد که تا داستان ما و اين طلاي روسياه چنين تلخ و گزنده ادامه دارد، اين کتاب نيز کهنه نمي‌شود




 
 
 
 

در همين رابطه :
 . ماخذ: روزنامه‌ی مردم‌سالاری، صفحه‌ی کتاب

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٩٣٩١
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.