حاشیههای غیر رسمی از یک سفر رسمی
«داستان سیستان، 10 روز با رهبر»، نام کتابی از امیر خانی است. بگذارید اعتراف کنم که نوشتن درباره این کتاب اصلاً به سببی که ممکن است به ذهن خواننده خطور کند ربطی ندارد. آنچه ظاهراً و دفعتاً امکان دارد به عنوان دلیلی برای نوشتن تصور شود، اهمیت داستان یا گزارشی حول سفر رهبر معظم جمهوری اسلامی ایران آقای خامنهای برای مخاطبان مجله وزین پگاه حقیقت است. آن است که این عامل، نقشی در تصمیم نگارنده برای نوشتن متن حاضر نداشت؛ من نویسنده را تا پیش از مطالعه همین کتاب نمیشناختم. خود کتاب هم، با همه لحن مطایبهآمیز و سادگی و شیرینی، اثری آنچنان درخشان نیست که شما آثار مهمتری که همزمان با آن منتشر شده رها کنید و مسحور آن شوید.
اما کتاب مشخصه بیبدیلی دارد که در خوانش من، فراتر از صورتش، شکل دیگری از قرائت را ممکن کرده است؛ و آن قرائت چیزی جز عبور از کلمات و حس مشترک و موقعیت همانند و یا در گوهر خود همانند نیست؛ البته شباهتی ظاهری میان موقعیت روایت و وضعیت عینی نگارنده این مقاله وجود ندارد، اما یک نسبت مشترک میان من و جهان من ، و نویسنده داستان سیستان و جهان او وجود دارد. به نظر من، زمانی که اثری، اگرچه یک گزارش سفر، میتواند چنین لایهای را شکل دهد و اینگونه رابطهای با مخاطب برقرار سازد، شایسته گفتوگو است.
کتاب از همان صفحه اول، توجهام را به خود جلب کرد. آنچه «به جای مقدمه» میخواندم، تصویری شفاف، بی خدشه، ساده دلانه و شجاعانه از زندگی، و واقعیت و تجربه ملموسی بود که این روزها هر کس میتواند، منصفانه به واقعی بودنش مهر تأیید بزند. این هر کس در هر دو سوی ماجرا قرار دارد؛ چه بسیار انقلابیونی که به غرب روی آوردهاند و چه بسیار از جوانانی که بهعکس، اصلاح خود را جز به پیوستن به جریانی مطمئن که نشان تقوا و طلب صلاح و صالح بودن در آن موج میزند ناممکن میبینند؛ واقعیت این است که این هر دو دسته شاهدند که تا چه اندازه نگاهها برگشته است، محاسبهها و حسابرسیها و تردیدها جایگزین کنش آزاد، قلبی و مبتنی بر باورها و ایمانهای بی خدشه سابق شده است. کتاب با این خطوط آغاز میشود؛ همان خطوطی که توجه مرا به شدت به خود جلب کرد:
«بهمن 57 ساواکی شدهای!»
همان شبی که اخبار سراسری شبکه یک، دیدار خصوصی اهل قلم با ره بر را پخش کرد(رسم الخط از نویسنده کتاب است). اولین رفیق شفیقی که مرا در گیرنده دیده بود، به همراهم زنگ زد و این را گفت. خندیدم.
«نخند!»
چرا جواب نداد. به جایش گفت: «چشم کورت را باز کن، آمریکا بیخ گوشمان ایستاده است، همه گرفتاریِ من این است که در چنین شرایطی، چرا به جای عراق، به ایران حمله نمیکند. آن وقت تو بعد از این همه سال رگِ ولایتت جنبیده است و رفتهای دیدار آقا؟ ولایت یک امر درونی است؛ سابژکتیو، نه برنامهای آفاقی و آبژکتیو درکنداکتور پخش سراسری!
این همه موقعیت جور شد نیامدی. آن وقت در چنین شرایطی، آن هم با جماعتی که کلی به تو بد و بیراه گفتهاند، رفتهای دیدار خصوصی! خدای موقعیتی تو! کاش به جای دو واحد ریشههای انقلاب، نیم واحد زمان سنجی پاس میکردی».
همین آغاز بود که مرا با دو علت نیرومند بود. نخست آنکه دیدگاه بسیاری از مذبذبین بین ذلک امروزی را فاش میسازد؛ چه از راست و چه از چپ، کسانی که هیچ ارتباط قلبی با انقلاب اسلامی ندارند و طبق محاسبات عقل مآلاندیش به آن مینگرند و امروز از سایه سنگین آمریکا بر منطقه رمیدهاند. اگر روزی سخنی، حرکتی، حضوری در همجوار جمهوری اسلامی، هر چه که بوی انقلاب اسلامی و امام(ره) و میراث امام را بدهد، مایه مباهات، خیر دو دنیا، عاقبت بخیری و منافع فراوان بود، امروز ترسیدگان، ترس خوردگان و دل به دنیا بستگان، هر یک به نحوی دوست دارند که خود را از گذشته و خطاهای گذشته، مبرّا نشان دهند و دامن بر چینند. با هزار زبان آشکار و نهان، و مستقیم و کنایه خود را طرفدار نظم موجود جهان مدرن و مخالف تجربه آرمانخواهانه امام(ره) و ماجرای انقلاب اسلامی نشان دهند و با «دنیا» آشتی کنند. آن سخن که دوست شفیق آقای امیر خانی در تلفن به او گفت، بیانگر همین روحیه است و شروع کتاب با این سخن، به معنی شجاعت در ساختن تصویری واقعگرایانه است.
* * *
ولی داستان سیستان دارای مزایایی است که آن را از همان آغاز، اثر را خواندنی معرفی میکند.
1. داستان سیستان، شبیه گزارشهای خبرگزاریها از سفر رهبر، لحن خشک، رسمی، کلیشهای و مستقیم ندارد؛ در حاشیهها شناور است، و برای ما فضا سازی مستند و زندهای از واقعیتهای ملموس معماری میکند.
2. داستان سیستان دارای نگاهی است که پیچشهای یک ذهن صمیمی، نقاد و طبیعی را بازتاب میدهد؛ ذهنی که به انقلاب، نظام و رهبر، نه طبق قالبهای بیجان، رسمی، کلیشهای و بیروح، بلکه با حساسیّت، باور، و پیشداوریهای شتابزدهای، محصول کمالطلبی مینگرد. در انبوهی از شایعات و واقعیات غرق است واز هر نشانهای که بوی تقابل با خواستههای آرمانی و صادقانه را میدهد، منزجر است و به محض برخورد با علامتی دال بر تناقض کردار و گفتار، شروع به داوری میکند.
3. داستان سیستان، شیطنتها، تخطیها و زیرآبیرفتنهای مرسوم ایرانی نویسنده را نمیپوشاند و صمیمانه از کلکها و حقههای کوچکی که نویسنده طی سفر، برای دستیابی به مقاصدش به خرج میدهد، پرده بر میدارد.
4. و بالاخره ارائه اطلاعات، از حقیقت باطنی مناسبات و پدیدههایی که نویسنده بدان باور دارد، با زبان غیر مستقیم دلنشین است؛ چنین است که چهره رهبری و ارتباطشان با مردم و ویژگیهای خویشتندارانه زندگی خصوصی و منش و کنش ایشان در سفرها، به طور قانع کننده و باورپذیر ترسیم شده است.
* * *
نیز کتاب رویکردی افشاگرانه در خصوص پارهای از روابط بوروکراتیک، اخلاقیات و مناسبات رسمی دارد که با لحن طنز و مطایبه آمیخته است؛ میکوشم نمونهای از هر یک را ذکر کنم:
یکم. «بنده خدایی که رو به روی من نشسته است، انگار میخواهد چیزی را از جیب کتش در بیاورد و به دیگری بدهد. اما هر بار که نگاه من را میبیند، دستش را از داخل کتش در میآورد و صاف مینشیند! نمیدانم چه مشکلی دارد،» (خطوطی از گزارش دیدار رهبر با نخبهگان در سفر سیستان).
چنین نثر طنزآمیزی که از قدرت بصری کمیک برخوردار است، در گزارشهای داستان سیستان به وفور شاهد میشود.
«دور سفره نشستهایم و قرار است شام بدهند. توی این مراسم است که متوجه میشویم، در زاهدان ـ مثلِ هر جای دیگری ـ یک سری آدم متنفذ هستند که در همه این جلسات شرکت میکنند؛ گیرم حالا هم نخبه باشند هم خانواده شهید هم جزو علما. دیگر با موی سفید که نمیتوانند جز جوانان باشند! به هر رو، ده ـ بیست نفری هستند که در همه جلسات ره بر ـ جلسات بعدی را نیز بررسی کردم ـ حضور دارند. از میانشان یکی ـ که انصافاً با مزه است ـ سرشام بلند بلند به دیگری میگوید:
ـ قادری!ها با توأم! تو از کی تا حالا نخبه شدهای؟ تو را که همیشه از کلاس بیرون میکردند. قادری جواب میدهد: «از همین امروز صبح نخبه شدهام که تو شده بودی جزو علمای استان!»
دوم. اما درباره بازتاب واکنشهای ذهنی، برابر علائمی که طبق ذائقه سالم نویسنده نامطبوع جلوه میکند، اما در اصل محصول پیشداوری عجولانه او است. نویسنده چنین درگیریهایی با خود را بارها به نمایش میگذارد؛ وقتی که در هواپیما متوجه میشود که تعدادی جوان با لباس شخصی هم به زاهدان آورده میشوند، حال بدی پیدا میکند و میپندارد که آنان برای یک استقبال فرمایشی بسیج شدهاند؛ «واقعیت آن است که همه چیز مطبوع و خوب بود. اما من بدجوری حالم گرفته شده بود. این همه جوان با لباس شخصی؛ بیراه نیست که میگویند از تهران آدم میآورند که استقبال را شلوغش کنند. جای رفیق شفیقم خالی که سرم داد بکشد: «دیدی قطار ـ قطار، اتوبوس ـ اتوبوس بسیجی میآورند برای شعار دادن؛ دیدی یا نه؟» تازه او از هواپیما خبر نداشت! حالم گرفته شده بود ناجور. ما از چی دفاع میکردیم؟ از احمد تپل و رفقایش که از تهران میآیند به عنوان مردمِ همیشه در صحنه سیستان؟ چرا بیخودی رگِ گردنی میشویم. انگار آب سردی رویم ریخته بودند. حاضر بودم همان جا از هواپیما بپرم پایین. کاش در عقب، مثل آنتولزف جعفریان باز میشد و میافتادیم در آسمان هندوکش.... نمیدانم شاید هم لازم باشد. قوه توجیه، بخواهی نخواهی، این جور موارد به کار میافتد؛ نیرو باید بیاورند، استقبال باید پرشکوه باشد. خاصه در چنین شرایطی. بالاخره «کار ملک است این و تدبیر و تأمل بایدش...». اما مگر توجیه میتواند حال آدم را جا بیاورد.
علی فهمید که ناجور رفتهام تو لاک؛ سر صحبت را باز کرد و من مسئله مستقبلهای غیر بومی را به او گفتم. تصدیق کرد، اما گفت که چندان هم تعجب نکرده است. از قبل شنیده بوده این قضیه را. از او پرسیدم؛ به نظرت احمد تپل چه قدر گرفته است تا به سیستان بیاید و شعار بدهد؟ احمد داشت آواز میخواند: «کربلا کربلا ما داریم میآییم. اگه ما نیاییم یارم میایه، دلدارم میایه...». علی خندید. احمد را دوباره نشانش دادم و گفتم چه قدر گرفته؟ علی گفت: نه! با حالتر از این حرفهاست! اینها همین جوری مجانی میآیند... باز هم کمی جای خوش حالی بود...».
احتمالاً نویسنده در دلش باز فکر کرد با همان شام و نهار و عشق هواپیما سوار شدن و سفر مجانی برای یک بسیجی جنوب شهری، میتوان او را خرید! نکته مهم در اینجا، تصویر ذهنی بسیاری از افراد قلباً وفادار به انقلاب است که در مدار سوء استفاده و ناباوری و نفاق قرار ندارند. آنان از ته قلب، خواهان سلامت و رابطه صادقانه حاکمان با مردم طبق الگوهای حکومت علوی هستند، در نتیجه در برخورد با نشانههایی که گویای سوء استفاده از قدرت، ظاهرسازی، بازیهای سیاسی رایج حکومت گران درجهان سوم، هر گونه نقاب و نهان روشی هر گونه نشانه فساد، تزویر، قدرتگرایی و تبعیض است، فریادشان از اعماق وجودشان فرا میآید و در آسمان جانشان طنین میافکند.
داستان سیستان این روحیه را بارها نشان میدهد، امّا نکته جالب آنجاست که در موارد متعددی، این پیشداوریهای برخاسته از صداقت و آرمان خواهی و تمایل به سلامت نظام، بر بدگمانی و بیاطلاعاتی استوار است. من نمیگویم که همواره چنین است، اما حقیقت آن است که در بسیاری مواقع، نشانههای صوری تفسیری منفی مییابد. اما واقعیت ماجرا چیز دیگری است. ماجرای نویسنده و احمد تپل، یکی از این موارد است. در نیمه کتاب آشکار میشود که این جوانها که با نویسنده سوار هواپیما بودند، نه برای استقبال شاهانه و فرمایشی، بلکه مأموران رسمی محافظت و امنیت بودند.
بدیهی است که هیچ کس در فضای پر از کینه و توطئه دشمن، نمیخواهد این وظیفه و تکلیف ضروری بر زمین بماند و جان مقام معظم رهبری به خطر بیفتد؛ چنین امری کاملاً ضروری و متفاوت با آوردن مستقبلین فرمایشی است. وقتی حقیقت ماجرا بر نویسنده آشکار میشود، احساس آرامش او عمیقاً حس کردنی است. نفس راحت او از نهاد خواننده همدل با او بر میآید، زیرا در اعماق خواست و ذهن، آرزوی مبرّی بودن از روابط ظاهر سازانه، تمنّای صمیمانه همه دوستداران انقلابی است که سرشار از واهمه و نگرانی درباره رشد پدیدههای دیوان سالارانه و قدرت مدارانهاند.
سوم. گفتم نویسنده تخطیهای بازیگوشانه خود را نهان نداشته است، وجود این گونه گزارشها، هم به صحّت متن میافزاید و هم نشان یک روحیه عمومی در ما است. ما از دیگران طلب نظم میکنیم، اما خود انضباطها را زیر پا میگذاریم و یا به رنگ بیانضباطی رایج در میآییم.
ماجرای معرفی علی، دانشجوی سال آخر پزشکی و دوست نویسنده، به نام عکاس حرفهای، از این گونه روایتها است. در مقدمه سفر به زاهدان، تصویری عالی از سفر به نویسنده ارائه میشود؛ همه چیز هماهنگ است. امکانات، هتل، کلیه نیازهای خبری برآورده خواهد شد.
«من که دیدم اوضاع تا این حد کویت است، به کلهام زد که یکی از دوستان جوانترم را نیز با خود به این سفر بیاورم. پیشتر با هم خیلی از مناطق ایران را گشته بودیم. ده روزی توی منطقه بشاگرد، بدون ردیف بودن «هتلینگ!» عرق ریخته بودیم. حال دور از انصاف بود که در چنین سفری همراه نباشیم. علی دانشجوی سال آخر پزشکی بود. او را به عنوان عکاس معرفی کردم. عکاس حرفهای برای گرفتن تصویر از کادرهایی که از چشم عکاسان رسمی دور میماند؛ به راحتی پذیرفتند. مشکل جای دیگری بود. کل اطلاع علی از هنر عکاسی به اندازه اطلاعات علمی من بود در زمینه تحقیقات نانو تکنولوژی و ارتباطش با ژنتیک پیش رفته...؛ حال من و علی فقط منتظر بودیم که گروه تحقیقی دنبالمان بیایند و از در و همسایه و دوست و آشنا پرس و جو کنند که ما چه جورآدمهایی هستیم. صف چندم نماز جمعه مینشینم؟ در راهپیمایی 22 بهمن دست چپ مان را مشت میکنیم یا دست راست را؟ تند تند حفظ میکردیم که دیش نداریم. ریش داریم. آواز نمیخوانیم. نماز میخوانیم. همسایههامان فصل انگور در زیر زمین کوزه نمیگیرند، اما روزه میگیرند و از این قبیل سجعهای نامتوازی!
تلفنی که با هم حرف میزدیم، منتظر بودیم تا موقع گذاشتن گوشی، صدای گذاشته شدن گوشی سوم را بشنویم. کوچه و خیابان به هر کسی که به ما خیره شده بود، بلند سلام میکردیم، تازه آن هم سلام علیکم و رحمه الله، با رعایت مخارج! خلاصه تمام مشکل مان این بود که تحقیقات مستقیم است یا غیر مستقیم. عاقبت با علی به این نتیجه مشترک رسیدیم که دم شان گرم، جوری تحقیق میکنند که اصلاً آدم بو نمیبرد».
به هر رو، از آنجا که علی آقای دانشجوی پزشکی و ناعکاس به نام عکاس حرفهای در این سفر حضور مییابد، کنایه نویسنده دال بر فقدان همه این تحقیقات است. چنین روایتی چند سویه دارد.
الف. نقد ضمنی به سیستم حفاظت؛ این نقد در جاهای دیگری هم که با دیدن رهبر، افراد وظیفهشان یادشان میرود و بینظمی حاکم میگردد، در کتاب وجود دارد.
ب. نمایش قاعده گریزی خود نویسنده و تقدم رفیق بازی و بازیگوشیهای ناشی از آن، بر پایبندی بر اصول.
ج. تصویری از ذهنیت مردم درباره کار اطلاعاتی و شنود و کنترل و متقابلاً رشد روحیهای ظاهرسازانه که به طنز از آن صحبت میشود... .
حقیقت آن است که در نظامهای باز، نظامهای نیمه باز و نظامهای بسته، روانشناسی سه گانهای بر رفتار اجتماعی مردم حاکم است. در نظامهای کنترل کننده استبدادی و اقتدارگرای علنی، نظیر رژیم صدام، احساس در معرض مراقبت مدام بودن از سوی نهاد قدرت حتی آگاهانه رشد داده میشود، زیرا اساس رابطه حکومت و مردم بر بیاعتمادی استوار است. مردم دشمنان بالقوه به حساب میآیند، پس باید از رأس حکومت و به ترتیب لایههای بعدی هرم قدرت، به زور سرکوب، ایجاد رعب و ایجاد ترس، از مورد مشاهده مدام قرار گرفتن دفاع کرد. در زمان محمد رضا پهلوی، این نظم خفیه نگاری و خفیه بینی و دیوار موش دارد، موش گوش دارد، همه جا چشمهای مخفی مواظب مردم است، از بستر تا دستشویی و... بسیار رواج داشت و حکومت خود آن را به نحو غلوآمیزی تبلیغ میکرد تا مردم هرگز آزادانه به بیان آرای خود نپردازند.
در نظم دینی، ساده لوحانه است که تصور کنیم، کنترل و مراقبتی وجود ندارد. اما این کنترل در برابر دشمن و نقشههای شوم ترور و آسیب است، نه برای ممانعت از بیان آرای مردم و گفت و گوی آزاد و رها از تعارفات و چاکرمنشی و چاپلوسی.
سخن بیپرده از خطاها و ضعفها در برابر مقام ولایت،محصول استقبال مقام رهبری است. الگوهای رفتاری امیرالمؤمنان(ع) با مردم و تشویق مردم به بیان آزادانه نقد خود و باور عمیق به موقعیت برابر با مردم و نیکو دانستن نفی احساس امتیاز، تفاخر، مراعات رایج مردم در برابر حاکمان و... نشان کامل این منش و سیره است.
متأسفانه در تجربه انقلاب اسلامی، به همان اندازه که مقام ولایت، خواهان رابطه مستقیم، بدون مجامله، دروغ، زرق و برق، تعارف و پرده پوشانه بامردم بود تا مردم با حسی از دوستی و برادری و پدر و فرزندی و حقوق برابر و در آزادی و آرامش، با ولی فقیه ارتباط برقرار کنند، بهعکس دو گروه به شدت علیه این درخواست رفتار کردهاند؛ ابتدا دشمنان آشتیناپذیر که با جوّ کشتار و ترور و تبلیغ رسانهای خارجی و عمل داخلی، کوشیدند این ارتباط دوستانه و ساده را مخدوش کنند و فضایی امنیتی که ضرورتاً در پی این رفتار پدید میآید، به فاصلهها بیفزاید و رهبر را در حصار روابط حفاظتی زندانی کند و امکان تماس مستقیم، زنده و مهرآورانه را از بین ببرد.
سپس دیوان سالاران و قدرتمندان درون حکومت و احیاناً مسئولان دولتی که به دلیل نگرش و ضعف شخصیتی خود، کوشیدند روابطی مبتنی بر چاپلوسی را رواج دهند. بدیهی است که افرادی هم در محیط اداری و زندگی، برای پیشرفت عادت کردند که از بیان صادقانه تجربهها، اعتراضها و آرا و منویات قلبی خود چشم بپوشند. نقاب زدن بر چهرهها رایج شد. رییسها و مدیران و مسئولانی هم که تحمل شنیدن حقیقتهای تلخ را نداشتند، یا به سبب بیباوری و آلودگی خود، سرپوش نهادن بر حقایق را ترجیح میدادند، به این روحیه دامن زدند. در نتیجه رفتارهای دوگانه همه جا رواج یافت و چون پیشرفت افراد در بسیاری مواقع در گرو باورها، دیدگاهها و رفتارهای خصوصی متفاوت با ادعاها و منش و کردار اجتماعی و در محیطهای رسمی بود، اهل دنیا این رفتار را طبیعی پنداشتند.
همدلی من با متن آقای رضا امیرخانی، به ویژه در چنین مواردی که کتاب، لحن بیمجامله دارد و بدون پردهپوشی حرف دلش را بیان میکند، یک همدلی وسیع است. او در ضمن آن، در اعماق وجودش، پر از مهر، عشق و آرزوی نیک درباره رهبری، انقلاب، نظام و پیروزی رابطه صمیمانه مردم و امامشان است، مدام از رفتار بوروکراتیک و نمایشی پردهبر میدارد و با قلم پردهاش را میدرّد.
چهارم. درست در اینجاست که نمایش روابط متعالی و پراز محبت و دوستی در برخورد مردم و مقام رهبری، از ته دل خواننده را شادمان میکند، زیرا شادمانی درونی نویسنده را در خود نهان دارد. آنجا که حقیقت مهر و دوستی بر همه تاریکیها و سوءظنها فایق میآید؛ آنجا که مردم عادی و نه ممتازان و برگزیدگان و قدرتمندان و ثروتاندوزان، کنار علی خامنهای مینشینند و با او از دردها و اعتراضات و شادیهایشان حرف میزنند.
«مردم دم در ایستادهاند و هیاهو میکنند و میخواهند داخل شوند، اما تیم حفاظت ممانعت میکند. آقا متوجه میشود و استکان چای را نیمه تمام روی سینی میگذارد و اشاره میکند که اهل محل داخل شوند.
مردم مثل سیل میریزند توی خانه؛ نگرانم که مبادا هجوم ببرند به سمت آقا. بچههای حفاظت به سختی سعی میکنند که آنها یکی یکی نزدیک آقا بروند. هرکدام بعد از سلام و احوالپرسی، سعی میکند نزدیک آقا روی زمین بنشینند. پیرمردی با کلاه بافتنی، کنار دست ما نشسته است و همه چیز را دوباره برای آقا میگوید:
ـ چهار تا پسر هم دارد. شکر الله را باید یادت باشه آقا. جوانکی بود وقتی شما رفتی. حالا عزیز الله هم دیپلم دارد. اما کسی سرکار نمیبردشان. یک فکری نباید کرد؟
آقا میخندد و میگوید: چرا. چند نفری از اعیان محله با سرو وضع مرتب نزدیک میآیند و خودشان را خیلی به آقا میچسبانند. اما آقا انگار نمیشناسدشان. یک هو آقا آنها را کنار میزند و به پیرمردی در انتهای صف اشاره میکند و با لبخند میگوید: سلام... آی (الف) سلام را پیش از دو مد قاریان میکشد. آقا جلو پایش نیمخیز میشود و پیرمرد خود را روی سینه آقا میاندازد.
ـ حاجی رحمان کجایی؟ حالت چه طور است... عبدالرحمان سجادی!
ـ پیرمرد گریه میکند.
ـ آقا! ما را یادت هست؛ خواب میبینم انگار.
ـ بله! حاجی رحمان! سید نواب کجاست؟
عبدالرحمن پوست دستش انگار رفته است. سرخ است و زخمی. دستش را میکشد روی دست آقا. یکی از محافظها به تندی دستش را کنار میزند. محافظ مچ دست پیرمرد را میگیرد تا به محل سرخی پوست دست نزده باشد. اما آقا دوباره خم میشود و دست پیرمرد را در دست میگیرد. از همان محل زخم...؛ او دستش را روی صورت آقا میکشد. با گریه میگوید:
ـ قلبم را هم عمل کردهام!
ـ آخی.
چه محبتی است میان این دو سر در نمیآوردم؛ آقا همان جور که دست سید را نگه داشته است، نگاهی به ما میکند و میگوید:
ـ مرد خداست این سید عبدالرحمن.
یک منتقد روشنفکر، با خواندن این سطرها، فکر میکند با تصویر مشتی عواطف مردم ساده، نمیتوان به توجیه تبعیضهای بزرگ، رشد اقشار ممتاز و نوکیسه که خون همین مردم را در شیشه کردهاند، مدیریت ناکارآمد که بعد از بیست و پنج سال، حتی یک دهم تقاضاهای مردم را برآورده نکرده، و انواع زیرپا نهادن حقوق فردی و اجتماعی و بیعدالتیها، و فقدان قانون و آزادیهای مشروع پرده کشید.
اما یک انسان اهل ایمان که میداند شالوده ساختن یک کشور با الگوهای دینی چیزی جز حاکم بودن راستی و دوستی بر رابطه امام و امت یک جامعه نیست، از وجود این عواطف و احساسات دلگرم میشود، زیرا وجود آن را مایه از بین رفتن همان ویرانیها و خرابیهای اقتصادی، سیاسی و اخلاقی میداند.
اگر اراده اصلاح و دوستی با مردم در حاکمان باشد، باید امیدوار بود، این اراده بر حاکمیت جهل، تبعیض، قدرت مداری، ثروتاندوزی، و بیعدالتی فایق آید و جریانهای سوداگر و منفعتطلب و اقشار نامؤمن به آرمانهای انقلاب به پس رانده شوند و به جای حرفها و سخنرانیهایی که اهداف قدرتمدارانه را نهان میسازد، واقعا فرآیندهای پیشرفت و تقوای اجتماعی شکل گیرد. اعتراضهای مردم از منابر متعهد به دین، با عزم و اراده رهبری، به اصلاح بنیادین گره خورد و گره از کار فروبسته مردم گشوده گردد. مهر و دوستی ولی فقیه و مردم، شالوده این امید و آینده است.
تصویرهای گوناگون گزارش این سفر و داستان سیستان، به اندازه یک کتاب میتواند دستمایه تفسیر واقعیت رابطه مهربار و خردمند رهبری بامردم و ضمنا بیان مشکلات موجود، نکات منفی روابط دوستی و حکومتی با مردم، و عزم و امید بهبود آینده قرار گیرد.
نگاه بیمماشات و افشاگر نویسنده، هم قواعد ناهنجار، هم اخلاقیات مستکبرانه، هم منافذ رسوخ کبر، هم نابهسامانیها، هم سقوطهای نفسانی، هم قدرتطلبیها و پیمان شکنیها، و پشت کردن به ارزشهای انقلاب را در کنار تابلوهای زیبای رابطه مردم و رهبری فاش میسازد:
«در همین حین یک هو میبینیم از صف اول جایگاه سروصدایی بلند شده است؛ همه به ترتیب درجه کنار هم نشستهاند که یک روحانی از راه میرسد و دنبال این است که در صف اول جایی برای خود دست و پا کند. حالا نمیدانم اگر در صف پشتی بنشیند، کدام حکم الهی نقض میشود. از کارش لجم گرفته است. عاقبت از بچههای بیت یکی به داد جماعت میرسد و چهارصندلی به انتهای هر ردیف اضافه میکند تا روحانی جوان هم در صف اول جا شود. کنار ما یک سرهنگ نیروی هوایی نشسته است. سرصحبت را باز میکنیم. کمی از بدی آب و هوا مینالد و نبودن امکانات. به آشیانههایی که در راه دیدیم اشاره میکنم و میگویم: در هفته چند پرواز دارند فانتومهاتان؟ یک هو میزند به کانال غیرالمغضوب علیهم ولاالضالین! میگوید:
ـ فانتوم! من نمیدانم! آشیانه؟ من خبر ندارم! پرواز؟ بنده اطلاعی ندارم، اصلاً شما از کجا میدانید که در این پایگاه فانتوم داریم؟
ـ از دُمشان! دُم یکی دوتاشان از آشیانه بیرون زده بود.
ـ به هر صورت من اطلاعی ندارم. اینها جزو اطلاعات محرمانه است... .
قضیه دم خروس بود و قسم حضرت عباس. سرهنگ نیروی هوایی دیگر با ما حرف نزد. حتی موقع خداحافظی هم؛ انگار ما از خود سازمان سیا آمده بودیم ـ خدمت ایشان، برای تخلیه اطلاعات!»
* * *
سخن گفتن از همه نکات دیگری که رویکردی افشاگرانه درباره عملکرد بوروکراتیک دارد، کار را بهدرازا میکشاند. به دوستانی که مایلند سفرهای مقام معظم رهبری را با لحنی صمیمی و نگاهی دیگر مطالعه کنند، خواندن این گزارش سفر پیشنهاد میشود.