طبق قولی که در پست های قبلی در مورد کتاب بیوتن داده بودم، امشب، بعد از خواندن این آخرین نوشته رضا امیرخانی، سعی دارم تا آنچه را در خانه ذهنم از این کتاب به جای مانده را به نقد سیال کلمات بسپارم.
کتاب را با یک شوق اولیه شروع کردم. به چند دلیل. اول حس مشترک یک هم مدرسه ای. یک علامه حلی ی. دوم سابقه ذهنی که از نوشته های شیرین قبلی بر جای مانده و سوم نام آرمیتا که اسم دختر کوچک من است.
فصل اول با شروعی گیج کننده آغاز می شود. سرعت وقوع اتفاقات و ورود سریع چند شخصیت به داستان، خواننده را بسیار گیج و سردرگم می کند. درست مثل سردرگمی اولین ورود به یک کشور بیگانه.
فصل دوم فصل پنجم است. حالا چرا؟ نمی دانم اما می توانم حدسهایی بزنم. اقوی حذف چند بخش از کتاب است این یعنی سه فصل کتاب یاعلی! به هم خوردن ترتیب پاورقی های کتاب (به دلیل تغییر احتمالی شماره صفحات) نشان از حذفهایی در کتاب می دهد. حذف یا ممیزی؟ نمی دانم. اما به هر حال در چاپ اول این عدم هماهنگی شماره پاورقی ها با شماره های متن کاملا به چشم می آید. در قسمتی هم به ماجرای اتوبوس شرکت واحد و لنت ترمز و تصادف و ایستگاه راه آهن و قطار اهواز اشاره می شود که به نظر می رسد اشاره به قسمتی از متن دارد که اکنون وجود ندارد. (راستی این از فواید داشتن چاپ اول کتاب است که می توانی حدسهای پلیسی بزنی از اشتباهات چاپی.)
از نکات جالب این فصل بازی زیبا با کلمات است که نویسنده بسیار خوب از پس آنها بر آمده است. مثل آوردن عددهای پنج در فصل پنج یا همان دو. این بازیهای کلامی تا پایان کتاب ادامه دارد. گاهی به پاورقی ها هم می کشد مثل شوخی بامزه ای که به فینگیلیش در یکی از پاورقی ها با خواننده انجام می دهد و یا سقف طبقه 45 میهمانی عبدالغنی که در طبقه 48 (48 آسمان یا قطعه 48) است. کار به حدی بالا می گیرد که خواننده با دیدن اشتباه YAMAHA به جای هوندا در پاورقی (صفحه 325 چاپ اول) نمی داند این هم یک بازی با هدف است یا اشتباه نویسنده!
در طول کتاب منطق آدمها کمی برای خواننده نامفهوم است. آمدن ارمیای معمر به امریکا برای ازدواج با آرمیتا پناهی کمی غیر قابل درک است. به نظر می رسد ارمیا از ایران از وطنش بریده است و بی وتن شده (وتن بدون دسته یا شاید حتی بی وتین، رگ گردن) اما چرایی آن را در نمی یابیم. شاید این هم برگردد به آن مساله پلیسی پاورقی ها!
اما فصل سوم. مگر تمام می شود این فصل سوم! راست اش من فلسفه تقسیمات فصول را در این کتاب درک نکردم. اگر این فصل به دو فصل مسکن و سفر تقسیم می شد چه می شد!؟
استفاده از فنون مختلف داستان نویسی در این کتاب کاملاً به چشم می خورد. استفاده از فلاش بک ها و فلاش فورواردها که به زیبایی با بازیهای کلامی نویسنده همراه می شود تا بتواند به سرعت حال و هوای خواننده را تغییر دهد. این بازیها در زمان و مکان گونه ای از سیالیت ذهن برای خواننده فراهم می کند. نوعی هولوگرام ذهنی از زندگی ارمیا.
استفاده از علائم غیر کلامی مانند اعداد برای نشان دادن ذهن حسابگر خشی و علائم سجده واجبه برای فاصله گذاری ذهنی مخاطب بسیار خوش نشسته است. بیان توضیحات مختلف در زمینه علوم مختلف و حتی جغرافیا و تاریخ نیز اگرچه نوعی اظهار فضل نویسنده است و نشانگر هوش و مطالعات بالای او، نه تنها به کلیت اثر لطمه نمی زند، در درک روابط داستان بسیار راهگشاست. توضیحاتی مثل پیوند زنتیکی ماهی و توت فرنگی و بوی بد کیک سارا لی.
تغییر زاویه دید یا روایت داستان نیز درخدمت بیان داستان قرار گرفته است. کاری که امیرخانی در من او به شایستگی انجام داده بود. در فصل یک ارمیا از نگاه سوم شخص روایت می شود. فصل دو و سه را انگار که از دست نوشته های خود ارمیا می خوانیم و فصل 4 یک معجون است از اول شخص و سوم شخص و زاویه دید از پایان این فصل تا پایان کتاب ثابت می ماند. به نظر می رسد خود نویسنده قصد دارد بیشتر در کتابش حاضر باشد. اصولا حضور نویسنده در این کتاب به روشهای گوناگون حس می شود. اول خود ارمیا هم خودش هم نیمه سنتی اش هم نیمه مدرنش. این تضاد هم بیانگر تضاد در اندیشه های ارمیا است و هم نمایشگر تضاد در اندیشه های خود امیرخانی. (باید توجه داشت که این کتاب حاصل تجربه های شخصی نویسنده در سفر به امریکا است.)
سهراب هم خود امیرخانی است خود مقدس اش. به تعبیری خشی هم خود امیرخانی است . یک امیرخانی عاقل، باهوش، علم گرا و با یک شک بزرگ نسبت به کل اندیشه های مذهبی اش.
همیشه با خودم فکر می کردم اگر یک نفر واقعاً به معاد ایمان نداشته باشد، احمقانه است که درست و انسانی زندگی کند یکی می شود شبیه خشی.
فصل مسکن سخت تر تمام می شود. فصل پیشه از آن سخت تر تر. اصلاً این رمان از آن رمان های سخت خوان است. اما آنقدر کشش دارد که وسط خواندن آن وسوسه نمی شوی به پرتاب کتاب قاطی دسته کاغذ های باطله گوشه اتاق. به نظرم امیرخانی عزیز می خواسته تا کمی از رنج ارمیا را خواننده با جان و روحش درک کند.
امیرخانی صدا را نیز به کمک تصویرهای داستانش آورده است. یک سمعی بصری کامل (جای آقای ناصری علامه حلی خالی!) صدای گلوله، صدای تانک ، خمپاره، صدای آب، صدای سهراب، صدایی که سنتی است یا مدرن و صدایی که هیچ کدام نیست. حتی صدای سهراب و از همه مهمتر صدای ضبط صوت که می خواند آلبالا لیل والا !
فصل ششم هنوز بازیها ادامه دارد اما خواننده خسته است از این بازیها. مثل خود امیرخانی. مثل ارمیا که آرام آرام حل می شود در بشکه اسید امریکا. و هنوز در رابطه عجیب ارمیا و آرمیتا حیرانیم.
آرمیتا و چرا آرمیتا؟ این آرمیتا نیمه گمشده ارمیا است. شاید مونث شده خود ارمیا. آرمیتا از آرمئیتی می آید . فرشته نیکی. یکی از وجوهات شش گانه اهورا مزدا یا همان سپندارمذ. پس او نیز نیک است. اما به سبک خودش. پناهی هم هست. مثل مسکن، مثل شب.
اسمهای منتخب امیرخانی هرکدام بار معنایی خاصی دارند. مثلا ارمیا و امیر(خانی). معمر و مهندسی عمران. آسمان خراش که خراشی بر آسمان است و خشی که خشی است بر روح شفاف ارمیا. سهراب و صدای آب. رمزی و راز زندگی اش.عبدالغنی و ثروت بیکرانش. جانی و قاتل و قتل سوزی. سوزی و سوزان و آتش و جهنم.
این سوزی هم از آن شخصیتهای نچسب داستانی است که با چسب ضد آب هشت پا هم به ارمیا نمی چسبد. تمایل ارمیا برای رسیدن به او و یافتنش را جز به یک انحراف جنسی ساده نمی توان تحلیل کرد. از همان تمایلهای انسانی که می توانست به کارمند زن اسموکی هم داشته باشد!
در فصل هفتم داستان تمام می شود . با تعلیقی جاودانه برای خواننده. شاید هم شیطنت امیرخانی باشد برای سه گانه کردن داستانهای ارمیا. پس اگر در داستان بعدی سهراب بعد از ذکر نجات ارمیا از زیر دست و پای مردم در مراسم رحلت امام از نجاتش از زندان امریکا یاد کرد، زیاد تعجب نکنید.
نکته جالبی در این فصل است که معنای کل داستان را به گونه ای درهم می ریزد. پیامکی که به آرمیتا می رسد از شماره چهل و هشت بیست صدو چهل و سه است. حاج مهدی می گوید این شماره قبر ارمیاست. حال آنکه در فصول قبل ارمیا شماره قبر خود را 145 می خواند. قبری خالی که هنوز برای ارمیا رزرو مانده است. اما خواننده می داند نه در قطعه شهدا جا برای کسی رزرو می کنند و نه مجازات قتل در امریکا مرگ است. معمر هم هست این ارمیا یعنی بسیار عمر کرده. این تناقض ها تنها یک جواب می تواند داشته باشد. اینکه ارمیا قبلاً شهید شده است و حالا به خواست خدا و معجزه قلم نویسنده رجعت کرده است تا به امریکا برود. این رجعت در جاهای دیگر داستان هم دیده می شود. بازگشت از لاس وگاس بدون دیدن لس آنجلس. بازگشت از اسموکی بدون سوزی و چقدر این بازگشتها سریع است.
این گونه که به داستان نگاهی دوباره بیندازیم، می بینیم که بسیاری از بی منطقی های داستان رنگ منطق به خود می گیرد. شاید بتوان این را به حساب ذهن هوشمند نویسنده گذاشت که به این ترتیب طرح ذهنی داستانش را که دارای نواقصی بود به نحو احسن مرمت کرده است.
در یک نگاه کلی شاید بتوان این کتاب را من او مقایسه کرد. سیلورمن و هفت کور، سهراب و درویش، گاد بلس یو و یا علی مددی، اما کاملا مشخص است امیرخانی سعی کرده است تا از تکرار من او پرهیز کند. حتی ارمیای بیوتن اگرچه از ارمیای ارمیا وام گرفته شده اما همان ارمیا نیست. قالبی از آن ارمیاست در یک دوره زمانی دیگر.اجتماعی تر و معقول تر. عاشق هم می شود این ارمیا. عشقی زمینی که به مرور رنگ می بازد.
شاید بتوان این کتاب را با کوه پنجم کوئیلو هم مقایسه کرد. ایلیا و ارمیا. هردو پیامبر بنی اسرائیل. هر دو در جستجوی نشانه های خداوند.هردو عاشق یک عشق زمینی. هر دو به دنبال ماموریت خود و هردو سرسپرده و خوابگرد.
امیرخانی در بیوتن نگاهی دارد به ارمیا در کتاب سفر ارمیا که بخشی از عهد عتیق استو از آن جملاتی نیز نقل می کند. ارمیا پیامبری است جوان که به فرمان خدا برای هدایت مردم اورشلیم برانگیخته می شود. مردم سخنان اورا برنمی تابند و بت می پرستند. به جزای آن پادشاه بابل نِبوکدنِزر بر آنها مستولی شده و آنها را به بند می کشد. به نظر می رسد امیرخانی خواسته تا به صورت سمبولیک ایران را اورشلیم بداند. شهری که به خاطر نافرمانی خداوند مستحق حمله بابل شده است. اما بابل همان پایتخت تمدن قدیم است. مظهر معماری (برج بابل) و زبان که در متن داستان همان نیویورک است. با آسمان خراشها و ملت الملل nation of nations .
در کتاب ارمیای نبی نکات جالب تری نیز می یابیم. خداوند مثالی از یک کمربند کتانی (یا کنفی اختلاف در ترجمه است) برای ارمیای نبی می زند و در داستان، سوزی نیز با یک طناب کنفی خودکشی می کند.
ارمیای تورات هم درگیر بر سر دوراهی است و رو به خدا می گوید: اگر نام و سخنان تو را گویم مرا استهزا می کنند و اگر نگویم از درون آتش می گیرم. چه کنم؟ (نقل به مضمون) این همان دو راهی است که ارمیای امیرخانی نیز با آن درگیری دارد.
و اما پایان داستان ارمیا در تورات اسارت اورشلیم به دست بابلیان نیست که پایان بهتری دارد. وعده خدا به پیروزی و نابودی بابل است که بازگشت بنی اسرائیل را به اورشلیم به همراه دارد. یعنی به قولی هپی اند است. حال آنکه در بیوتن امیرخانی ارمیا رستگاری در این دنیا نمی یابد. بلکه رستگاری اش در بازگشت به عالم لاهوت است. همان منتظرمِ پایان پیامک.
با خواندن این داستان و حس حضور نویسنده در سراسر آن، بازیهای کلامی اش، تکرار های هدفمندش و گیجی شروع و پایانش به این نتیجه می رسی که امیرخانی چقدر سایکولوژیکً دیوانه است. باید دیوانه باشی تا حس غریب تنهای اش را درک کنی و با ورود به دنیای مجنونی اش از رهایی لذت ببری از درک اینکه بلا برای ولا است یا همان آلبالا لیل والا.
برای درک این لذت بیوتن را حتماً بخوانید.
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ روباه كوچك
|