تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه‌ي پانزدهم :
مقدمه‌ي صحبت براي بچه‌هاي مرحله‌ي اولِ المپيادِ ادبي
سه‌شنبه يا در اصل چهارشنبه 15 مرداد ماه: فردا صبح صحبتي دارم براي بچه‌هاي المپيادِ ادبيِ سالِ 82، مرحله‌ي اولي‌ها، تحتِ عنوانِ ... عنوان هم ندارد، اما يحتمل به اينترنت و سايت‌هاي ادبي و رسانه و انسانِ مدرن و چيزهايي ديگر در همين مايه‌ها برخواهد گشت. يك گروهِ سي-چهل نفره بايد باشند. الان ساعت يك بامداد است و تازه مشغولِ آماده كردنِ متنِ صحبت هستم. متني كه به هيچ عنوان وفادار به آن نخواهم ماند. اما بايد صادقانه نوشت كه تهيه‌ي اين متن، دستِ كم به ذهنم انسجام خواهد بخشيد.
راستش مقدمه‌اي براي متن آماده كرده‌ام. اين مقدمه فقط به دليلِ توضيحي است كه مسوولِ دوره، سركارِ خانمِ... در حضورِ بچه‌ها به يكي از دوستان داده بود. او گفته بود: "اين بچه‌هايي كه مي‌بينيد، هر كدام از يك دكتراي ادبيات نيز بيش‌تر سواد دارند..." و من حالا خيال مي‌كنم اين مقدمه باارزش‌تر است از ذي‌المقدمه

للحق
فردا يا پس‌فردا، روزِ امتحانِ پايانِ دوره‌ي شماست. شش نفر جزوِ تيم خواهند شد و بقيه مجبورند كنكور بدهند. يك معلمِ جبرِ باصفا در زمانِ ما براي بچه‌هاي المپيادِ فيزيك دعا كرده بود كه هر چهل نفرشان جزوِ هفت نفر بشوند! اهلِ جبر نيستم! براي دوستاني كه لاجرم قبول نمي‌شوند، متاسفم.
اما براي دوستاني كه قبول مي‌شوند، متاسف‌ترم... مي‌پرسي چرا؟
به نامِ ناميِ حسين شروع مي‌كنم؛ حسين پاترول. براي خودش اسم و رسمي داشت. ما، لشوشِ كلاس، به او مي‌گفتيم حسين پاترول، به خاطرِ گوش‌هاي بزرگش كه به آينه‌هاي پاترول مي‌مانست.
او را بسيار دوست مي‌داشتم، شايد ساده‌ترين رفيقِ دورانِ تحصيلِ ما بود، حسين. ساده و پاك. سالِ سه‌ي راه‌نمايي از دفترِ يادداشتش صفحه‌اي دزديده بوديم كه در آن هشت نصيحت از پدرش را نوشته بود، بعد از قهرماني در مسابقاتِ دوي دانش‌آموزي. صفحه را از دفترش كنديم و آن‌قدر دست به دست در كلاس چرخانديم كه عاقبت آقاي طبيب، معلمِ زيست (كه چه اسمِ بامسمايي داشت) آن را ديد و از ما گرفت و بعد از كمي تامل، با صداي بلند از رو خواند:
- اين نصايحِ پدرِ حسين است، اين‌ها براي همه‌ي شما درس است، حتا براي شما كه اين صفحه را از دفتر كنده‌ايد و دست به دست مي‌چرخانيد!
اول، حسين جان! در انتخابِ هم‌سرِ آينده دقت كن
دوم، درس و علم از همه چيز مهم‌تر است...
حسين پسرِ خيلي خوبي بود. اما به نصايحِ پدر -آن‌جور كه بايد و شايد- عمل نكرد. مي‌پرسي چرا؟
سالِ چهارم در كلاسي درس مي‌خواندم، كه هنگامِ آزمونِ مرحله‌ي دومِ المپيادِ رياضي، اصالتاً شاگردي نداشت! همه رفته بودند براي امتحان. ما چهل نفر بوديم كه رياضي مي‌خوانديم، و از شش نفرِ تيمِ المپيادِ رياضيِ ايران در سالِ 69، پنج نفرشان هم‌كلاسِ ما بودند. آخرينِ اين پنج نفر، حسين بود؛ حسين پاترول.
شما دوره‌ي چندمِ المپيادِ ادبي هستيد؟ ششم؟ هفتم؟ نمي‌دانم، اما به راحتي مي‌توانيد ضرب كنيد شماره‌ي دوره‌تان را تا ببينيد چند نفر مثلِ شما اين‌جا آمده‌اند و رفته‌اند. الان اگر آن حاصل‌ضرب پشتِ در باشگاه صف بكشند، نگه‌بان از در راه‌شان نمي‌دهد. اما آن‌ها سالِ پيش يا چند سالِ پيش، از افتخاراتِ مليِ ما بوده‌اند! اين حاصل‌ضرب را فراموش نكنيد تا بدانيد كه موفقيت‌تان اعتباري است، آن‌هم با اعتباري كم از يك سال. كم از چند ماه براي رسانه‌ها و كم از يك سال براي باشگاه! تا بدانيد...
قصه را فراموش كردم. حسين جزو تيمِ اعزاميِ المپيادِ رياضي به سوئد بود. تيمي كه دو تن از اعضايش براي اولين بار در تاريخِ المپيادهاي ايران طلا گرفتند. اولين تيمِ موفقِ ايراني...
حالا كه من اين‌جا -در باشگاهِ دانش‌پژوهانِ جوان- صحبت مي‌كنم، نگرانِ آن چه پشتِ سرِ حسين گفتم، نيستم. گوش‌هاي بزرگِ حسين صداي مرا نمي‌شنود. حسين نه فقط با آن گوش‌هاي بزرگ به حرفِ من گوش نمي‌دهد كه حتا به هيچ‌كدام از هشت نصيحتِ پدر نيز، آن‌سان كه بايد، گوش نداد. حسين امروز در قطعه‌ي 82 بهشت زهرا دفن است...
خانمِ ... به من مي‌گفتند اين بچه‌ها استعدادِ خالص هستند. از يك دكتراي ادبيات بيش‌تر چيز مي‌فهمند، بعضي‌هاشان شعر مي‌گويند و يكي‌شان كتاب چاپ كرده است... همه‌ي اين‌ها خيلي خوب است. خانمِ ... مسوولِ دوره‌ي شماست، الان بايد اين را بگويد. با شما هنوز كار دارند براي آمارهاي‌شان!
اما يك نكته فراموش‌تان نشود. هيچ‌كدام از مسوولانِ المپيادها در ختمِ حسين شركت نكردند. شايد وظيفه‌اي هم نداشتند.
پس متاسف‌ترم براي آن‌ها كه قبول مي‌شوند.

اين‌ها را براي بچه‌ها نگفتم، چون زمانِ كمي براي موضوعِ صحبتم باقي مانده بود، اما در لوح مي‌نويسم.
همه جاي دنيا آزمون‌هاي اين‌چنيني براي كشفِ استعدادهاست تا از ايشان استفاده كنند، استفاده‌ي واقعي، اما اين‌جا آزمون‌ها محتوياتِ گزارش‌هايي هستند براي مقاماتِ بالاتر، اگر نگوييم براي منوي رستوران‌هاي فست-فودِ غربي!
و در اين ميان باشگاه مقصر نيست، مقصر حلقه‌ي مفقوده‌اي است كه بچه‌ها را بايستي وصل كند، به كار، به زنده‌گي... باشگاه چاره‌اي جز اين ندارد كه در اين دوره با شما باشد و بعد از اين دوره نيز با ديگران...
مقدمه از ذي‌المقدمه طولاني‌تر شد...

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٥٨٧٧
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.