براي اميرخاني
سلام نويسنده جان،عيدت مبارك،زندگي به كامَت هست؟! اين روزگار با تو سازگار است يا سر ناسازگاري با تو هم گذاشته!؟
اگر از احوال من كه نمي شناسيم جويا باشي،خوب است،بهتر از اين هم مي شود.
روزگار مي گذرد،فصلها عوض مي شود،بچه ها بزرگ مي شوند،صفحه ها سياه مي شوند،كتاب مي شوند و به بازار مي آيند و بچه هايي كه بزرگ شده اند مي خوانند و ....
بقيه اش را نمي دانم چه مي شود،ولي بچه اي را مي شناسم كه همه ي عمر كوتاهش غريب ميان كتابها قدم زد،لذت خواندن را تجربه كرد ،ولي هر لحظه غريب تر ميان كاغذهاي سياه بود،مي رفت و مي رفت،بي آنكه جايي آشنا براي استراحت پيدا كند،بي آنكه سايه اي همرنگ خودش بيابد،بچه اگرچه قد كشيده بود،اگرچه براي خودش مثلاً كتابخوان شده بود،ولي هنوز مي ترسيد از اينهمه غربت،تا اينكه روزي...
پسركي را ديد كه با گوسفندش مي دويد،پسرك ابروان پيوسته اي داشت،با دوستش بود....
پسرك خنده و گريه اش هميشه قاتي مي شد و آن بچه دلش به همين تشابه خوش بود،پسرك دلش به آبشاري خوش بود و بوي ياسي كه بچه هميشه آرزو يش را داشت.
آن بچه به همه مي گفت كه بوي ياس از كوچه هاي بغلي مي آيد و ديگران تنها لبخند تمسخر تحويلش مي دادند،هيچ كس نمي فهميد "بوي عشق مثل بوي فحل مي ماند..."
خاطرات مي گويم!!!
خيلي وقتها تنها نقطه ي مشترك مايي كه با هم هستيم،همان آبشار قهوه اي توست،همان بوي ياس توست،همان يا علي مددي درويش توست.....
نويسنده جان! حرفها دارم براي تو! براي ارميايت،براي همه ي سرگشتگي هايش در ديار "غربت".
چقدر دلم مي خواهد سوزي ات را هاگ كنم،چه قدر دلم مي خواهد،سهرابت با مشت توي سرم بكوبد و به من هم بگويد "دوستت دارد لامذهب..."
نويسنده جان،اگر تو نبودي شايد هنوز من بودم و غربتم،و هيچ وقت نمي فهميدم جز من هم هستند كساني كه با "سهراب"شان حرف مي زنند.....
ارميايت وقتي هنوز بي وتن نشده بود،دلم را لرزاند،حرفهايي مي زد كه برايم آشنا بود،دلم مي خواست كتاب را ببندم و از زير پرده كنار بيايم و فقط گريه كنم،ولي نمي شد...باران مي باريد و ارميا داشت در جاده قدم مي زد....
من همانجا نشستم و تا باران بند بيايد ارميايت را خواندم،بيچاره كتاب،خيس خيس شد!
نويسنده جان اينجا همه دلبسته اند به كليساي تو و كشيش تو!!!
(از من گفتن بود،اگر سراغت آمدند و نشاني خواستند،نده،چون كشيش ِ بي نوا مجبور است همه ي پولهاي صندوق را به آنها بدهد....)
راستي به باب جون هم سلام برسان و بگو "كشته ي مرامشيم".
سرت را درد آوردم نويسنده جان،ولي اينها را فقط گفتم كه، گفته باشم كتابهایت را نخواندم، زندگي كردم!
ماههاست كه مي خواهم برايت نامه اي بنويسم،نه براي نقد،نه براي بحث و پرسش در مورد كتابت،نه!!!!
من را چه به اين كارها اگرچه هنوز هم آنچه مي خواستم نگفتم،ولي اينهمه حرف زدم...
فقط محض خاطر تشكر بابت سايه! آفتاب بد جور اذيتم مي كرد،تو سايه به من دادي!
( و به خيلي هاي ديگر!!)
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ نامههاي بيمقصد
|