براي من و همنسلانم اين سوآل بسيار پيش ميآيد:
اگر روزي برسد كه حكومت عوض شود و يك حكومت لاييك سر كار بيايد، آيا هنر ما، قلم ما، دسترنج انديشه و ذوق ما بچهمسلمانها خريداري خواهد داشت؟ پاسخ، به عقيدهي من بسيار ساده است؛ پاسخ را در هماين وضعيت فعلي ميتوان يافت. اگر يك هنرمند مسلمان، امروز توانسته باشد فراتر از تريبونهاي رسمي در ميان مردم مخاطبي پيدا كند، حتا با فرض تغيير حكومت، باز هم زنده خواهد ماند. جاي تأسف است كه اكنون بايد اعتراف كنيم بخش بزرگي از آنچه امروز ادبيات و هنر انقلاب يا دفاع مقدسش ميخوانيم، اگر دست حمايت ارگانهاي حكومتي از پشت سرشان برداشته شود، مثل نوزادي كه نميتواند روي پاي خود بايستد، نقش زمين ميشوند. و اگر حمايت رسانهي ملي يا مطبوعات و «انتشارات» وابسته به حكومت از آنها دريغ شود، حتا در ميان همزبانانشان يعني قشر حزباللهي جامعه شناخته نخواهند شد.
واقعاً جاي سوآل نيست كه چهگونه شاعر گوشهگيري چون قربان وليئي كه از هر نوع جلوهگري رسانهاي گريزان است، كمتر از دو سال، كتابش دوبار تجديد چاپ ميشود و در آنسو كتاب كنگرهي شعر دفاع مقدس را حتا خود شاعران شركتكننده در كنگره خريداري نميكنند؟
چه شده است كه شاعري مثل سلمان هراتي كه بيش از دو دههي پيش پر كشيد و رفت، ديوانش بارها تجديد چاپ ميشود اما همنسلان او ـ چه برسد به نسلهاي بعدي شعر دفاع مقدس و انقلاب ـ جايي در بازار نشر ندارند؟
بسيار گفته ميشود كه بازار نشر در انحصار چپهاي قديمي ـ لاييكهاي امروز ـ است؛ اما كافي است كه سرمان را بچرخانيم و ببينيم كه همآن بازار نشر به سراغ قيصر امينپور و موسوي گرمارودي و محمدرضا عبدالملكيان آمده است، همآن بازار نشر، كتابهاي «واقعي» جنگ و انقلاب را سر دست ميبرد.
مثالش كتاب «خاطرات عزتشاهي» يا «خاطرات احمد احمد» يا «دا» است.
بهمن شعلهور مترجمي است كه دين عظيمي بر شعر ترجمهي ما دارد و او بود كه نخستينبار «سرزمين هرز» تياس اليوت را ترجمه كرد؛ شعر بلندي كه در ادبيات غرب، برخي آن را مهمترين شعر قرن بيستم ميدانند. شمس آلاحمد در مصاحبه با «سوره» خاطرهاي از جلال آلاحمد تعريف كرده است به اين مضمون كه هماين بهمن شعلهور دفتر شعرش را پيش جلال ميبرد و از او راهنمايي ميخواهد. جلال به قول امروزيها بدجور برجك شعلهور را ميپراند و به او ميگويد كه اين شعرهاي تو هيچ ربطي به زندهگي مردم ندارد. اگر ميخواهي اينطور شعر بگويي بهتر است نگويي.
فرق آن كه ميماند و آن كه ميرود در هماين «واقعيت»داشتن است؛ اينكه نياز شخصي و دروني تو را به نوشتن واداشته باشد. ثانياً اين نياز شخصي و دروني تو مابهازاي خارجي هم داشته باشد. و بالاخره چهارتا و نصفي همزبان و همدل در جامعه باشند كه با تو درد مشتركي احساس كنند. عنصر اصيل روشنفكري از آنگونه كه نزد جلال يا شريعتي يا قيصر بوده است هماين «خودآگاهي» است، اينكه بداني دردت چيست و شنوندهي دردت كه خواهد بود.
با اين تعريف، سهراب سپهري، كه روشنفكريِ در سايهي ايران هيچگاه نتوانست او را هضم كند، يك «روشنفكر» است. زيرا دردي را به بلوغ رسانده و اين بلوغ فضايي را فراهم كرده براي تمام فارسيزبانان كه در خلأ معنويت، به دنبال هوايي براي تنفس ميگردند. حالا گيريم كه سهراب هيچگاه به دنبال سياست و مبارزه نرفته و اصلاً کاری به کار جامعه نداشته باشد. مهم این است که حاصل کار او، حکایت از یک نیاز جامعه دارد که او آن را برآورده است؛ شاعری که «هشت کتاب»ش، حکم یک وجیزهی معنوی را پیدا کرده است.
احمدرضا احمدی جایی دربارهی روشنفکران گفته بود که ما چندصد نفر شاعر و نویسندهایم که کتابهای همدیگر را میخریم و میخوانیم و برای هم نقد مینویسیم. متأسفانه دربارهی بخشی از هنرمندان انقلاب نیز این حکم صادق است. با این تفاوت که اينها پشتیباني حکومتی را پشت سرشان دارند و با این تفاوت که اينها همآن انسجام آن جماعت روشنفکر را هم در میان خودشان ندارند.
*
آیا همهی این حرفها را برای این زدم که بگویم چون رضا امیرخانی نویسندهای است پرمخاطب، به سراغش رفتهايم؟
صد البته خیر؛ پرمخاطببودن لزوماً دلیل اصیلبودن نیست. «امیرخانی» در کار خود اصالت دارد؛ زیرا اولاً دنبال «تشخصطلبی» بوده است و این تشخصطلبی یکی از محورهای مصاحبهی من با امیرخانی است. او چشماندازهای مشخصی دارد که احیاناً خلاف آمد عادت است، مثل اینکه در گرمبازار «انقلابیون شرمگین»، رماننویس جوانی از نسل دوم پیدا شود که امامخمینی حکم یک ترجیع را در شاکلهی معنایی برخی رمانهاش پیدا کند یا اینکه یک رماننویس انقلابی ظهور کند که خانوادهای از طبقهی ثروتمند جامعه در رمانش نه تنها منفی نباشند، بلكه «اسوه» قلمداد شوند.
ثانیاً او مخاطب خود را میشناسد و برای مخاطب خود مینویسد. رابطهی او با مخاطب یک رابطهی «تهذیب متقابل»، یک «کاتارسیس دوطرفه» است. به هماین سبب است که او همراه با تحولات اجتماعی ـ سیاسی جامعه، خود را بازخوانی میکند و متکامل میشود (یا شاید از نظر بعضی افراطیون، منحط میشود). مقایسهای بین ارمیای «ارمیا» و ارمیای «بیوتن» برای اثبات اين مدعا کافی است.
نکتهی شایان توجه این است که او کار را یکسره کرده است. و از همآن ابتدا، کاری به کار مخاطب روشنفکر ندارد. اصلاً شاید راز موفقیت او هماین باشد که عطای روشنفکران را به لقاشان بخشیده و به سراغ قشری رفته است که هیچگاه در رمان ایرانی به عنوان یک قشر محترم شناخته نشدهاند. در یکی از جلسات نقد بیوتن، دانشجویی که به مصداق «یعرف المجرمون بسیماهم» از تیپش مشخص بود بچهمسلمان است، توصیف بسیار دقیق و ملموسی از خصیصهی امیرخانی به دست داد. گفت: من تا قبل از اینکه با رمانهای آقای امیرخانی آشنا شوم، رمانهای فارسی از «بوف کور» و «ملکوت» و «کلیدر» بگیر تا رمانهای این سالها را میخواندم، لذت میبردم، اما همیشه حس میکردم که این رمانها برای منِ بچهمسلمان نوشته نشده است و من در این رمانها یک مهمان هستم و بس؛ اما وقتی «من او» را خواندم، با خودم گفتم حالا من هم یک رمان پیدا کردهام که میتوانم به دیگران بفرما بزنم که بیایند مهمانش بشوند، رمانی که منِ بچهحزباللهی در آن احساس صاحبخانهبودن و صاحبمجلسبودن دارم.
سرانجام سومین خصیصهی امیرخانی این است که او در مسیری حرکت میکند که روشنفکران متعهد دههی چهل و پنجاه دوران طلایی ادبیات و نشر آن را طی کردند و مصداق بارزش جلال آلاحمد بوده است. تعهد نسبت به آنچه در اطرافت میگذرد و رسالت قایلشدن برای قلم و حرمتشناختن برای کلمه.
جلال هیچگاه خود را در پنجرهی یک داستاننویس یا رماننویس محصور نکرد. او سفرنامه نوشت، زندهگینامه نوشت، مونوگرافی نوشت، داستان کوتاه، رمان، مقاله و... .
نگاهی به زندهگی قلمی جلال آلاحمد نشان میدهد که او با تمام حرفهایگری و سطوت و جبروتی که یک نویسنده بهمثابهی خالق متن باید داشته باشد شأنی دوشادوش یا حتا فراتر از شأن نویسندهگی برای خود میشناخت و آن «آگاهیبخشی»، «دینامیسم» و «دردمندي» بود. نمونهی دیگر از این نسل منقرضشده، شهید مرتضا آوینی است. او همهچیز بود و هیچچیز نبود جز مرتضا آويني. کسی که در بنیادیترین گرایش رشتهی هنر یعنی معماری، فوق لیسانس دانشگاه تهران را داشت با دستی نازک در طراحی و ذوقی خداداد برای شاعری (لابد میدانیم که او بیشتر شعرهای قبل از انقلابش را که حجمی در حد چند گونی داشتهاند، خود از بین برده است)، سری پرشور برای فهم فلسفی و... . از آن زمان که آوینی خون سیدالشهدا را در رگهای خود جوشان مییابد و به قافلهی پسر سیدالشهدا، خمینی میپیوندد، نگاهی كنيم به طیف فعالیتهای او: مستندسازی برای جهاد، مستندسازی برای جنگ، نقد سینما، ماهنامهی «سوره» که پس از انقلاب در نقد ادبی ـ هنری بینظیر بوده است و از همه مهمتر گردآوردن چندین سر پرشور که یکی از آنها نابغهی شوریدهای چون یوسفعلی میرشکاک بوده است.
این تفصیلات را آوردم تا بگویم رضا امیرخانی در دامنهی چنان قلههایی است. او سفرنامه مینویسد، مجموعه مقالات تحلیلی دارد، داستان کوتاه و سرانجام رمان و در همهی اینها، خط فکری خاص خودش را دنبال میکند. این شأن فکری آنقدر برایش مهم بوده است که در بیوتن آرام آرام دارد به سبکی مشخص نزدیک میشود که در آن اندیشهورزی پابهپای روایتگری حرکت میکند.
رضا امیرخانی حالاحالاها کار دارد تا به یک رماننویس استاد بدل شود، او در رماننویسی به مفهوم اخص کلمه، هنوز ضعفهای بزرگی دارد که یکی از آنها، غنینبودن طرح رمان و خلأ شخصیتپردازی به مفهوم کلاسیک رماننویسی است. اما تا هماینجای کار در میان همنسلانش و حتا ـ با عرض پوزش از برخی دایناسورهای ادبی ـ در مقایسه با برخی از رماننویسان نسلهای پیش، جلوتر است و سرانجام هرچه باشد، او ـ چه رماننویسش بدانیم چه نه ـ یک نویسندهی مادرزاد است.