با اينها چه كنيم؟ مطلبي از آقاي حسين غفاري در هابيل
وضيحِ واضحات:
حرفِ بزرگ زدن، آدمِ بزرگ ميخواهد. علي الحساب آنقدر خودم را ميشناسم كه ادعاي بزرگي نكنم. لكن حرفي كه ميزنم، حتا، به زعمِ خودم براي دهانم بزرگ است! پيشاپيش بابتِ كوچكيِ ابعادم پوزش ميطلبم.
آدمها شجرهنامه دارند.
هركدام از ما اصل و نسبي داريم و اگر براي خودمان كسي هستيم، خود را به كساني مديون ميدانيم. بعضي به پدر، بعضي به مادر و برخي به خاندانِ خود مينازيم و تا پايانِ عمر، يادِ آنها با ماست. معلمين و اساتيد نيز گاه اصل و نسبِ آدم ميشوند و به آنها ميباليم. ما شبيه پدران و مادران خود هستيم و چه خوشمان بيايد و چه خوشمان نيايد، ديگران ما را به آنها ميشناسند. اصلاً نيمي از نامِ ما، نيمي از هويتِ شناساييِ ما، دايماً متعلق به پدرمان است. در عوالمِ علمي و هنري نيز شخصيتها را به خاندان و نحله و گروهشان ميشناسند و معمولاً بيمعني به نظر ميرسد كه از كسي نام برده شود و سلسلهي اساتيد و پدرانِ معنويِ او را نشمارند يا در ياد نياورند.
حالا كه قرار است راجع به يك نويسنده، يعني رضا اميرخاني، حرف بزنيم، چرا نبايد از اجدادش نام بياوريم؟ ادبيات انقلاب اسلامي آنقدرها هم يتيم نيست!
اميرخاني ادامهي نسلِ مبارزينِ انقلابيِ روشنفكري است كه با نوشتن ميجنگند. هرچند از همهي مكتوباتِ او حجم اندكي مستقيماً به روايتِ جنگ ـ دفاع مقدس ـ اختصاص دارد؛ اما رمانها، داستانهاي كوتاه و بلند و مقالاتِ او با مشهورات و مقبولات زمانه سر جنگ دارد كه: زمانه بر سر جنگ است، يا علي مددي!
جايي به پر و پاي سيستم خشكِ نظامي ميپيچد و از آن طلب عاطفه ميكند؛ جايي از دل تاريخِ شهرِ بي در و پيكرِ تهران، مرام و معرفت ميجويد و جوانمردي مييابد؛ جايي نگاههاي كلاسهبنديشدهي سياسي را هجو ميكند و در عاليترين جايگاهِ سياست، عقيده و عشق كشف ميكند؛ جايي به همهي ارزشهاي ظاهري و اجتماعي دانش و دانشگاه لگد ميزند و دكترين خودش را ارايه ميكند؛ و جايي از ماجراهاي شهرِ ينگه دنيا، كعبهي آمالِ ظاهرپرستان، ميگويد كه شهري است بيآسمان...
اينها از فرزندِ خلفِ كدام پدران برميآيد؟ من ميگويم: «جلال» و «آويني» و دلايلِ بسياري دارم كه ثابت ميكند امتدادِ پارهخطي كه در دههي چهل از جلال آلاحمد شروع ميشود و در دههي شصت به سيدمرتضاي آويني ميرسد، در دههي هشتاد حتماً از كسي چون رضاي اميرخاني عبور خواهد كرد. همآن اول گفتم كه اين حرف، حرفِ گندهاي است؛ لااقل دربارهي آدمي كه هنوز زنده است و تا چهلسالهگي هم فاصله دارد. اما تا كي قرار است بعد از مرگِ افراد دربارهيشان حرف بزنيم؟ (اقلاً حالا كه زنده است بگوييم كه فرصتِ حلاليتطلبي وجود دارد!)
رضا اين هر دو را دوست دارد: جايي خود را «از فرزندانِ زنِ زياديِ جلال» ميداند و جايي (جاهايي) آويني را ميستايد و «امامزاده»اش مينامد. آويني هم جلال را ميشناخت و هجرتش از روشنفكري غربزده را ميستود. و جلال... همهچيز از هماينجا شروع ميشود. جلال از فاصلهي دور، آخوندزادهاي نومسلمان است! و هماين است كه از ايمانش بوي تازهگي ميآيد و صفا. آويني هم ميدانيم كه در آغازِ انقلاب آنچه اندوخته بود در گوني ريخته، سوزانده و نو ميشود. اين نوشدن براي اميرخاني به گونهاي ديگر رخ داده است. گويي اين تجربهي خانوادهگي، منجر به جهشي ژنتيكي شده است و فرزندان به «نوشدني دايمي» عادت ميكنند. تنوع و تكثر فعاليتهاي اميرخاني در ده سالِ اخير و ده سالِ آينده(!) شاهدي بر اين مدعاست.
در اين خانواده، ادبيات بهانهاي براي حضور در پيشگاهِ مخاطب است. در حقيقت گونهي مهجورِ مقالهنويسي از ميانِ قالبهاي ادبي برايشان محبوبترين است. جلال نويسنده است؛ اما نويسندهي چه؟ او با آن كه تحصيلاتِ ادبي دارد و داستان مينويسد، براي ما يك داستاننويس نيست. يك نظريهپرداز و منتقد سفت و سخت اجتماعي است كه نگاهِ دقيق و زبانِ تلخش در لابهلاي داستانهاي كوتاه، سفرنامهها، گزارشها و مقالههاي بلندش، مخاطب را ميخكوب ميكند. آويني چه؟ اشتغالِ اصليِ او به قولِ خودش قبل از انقلاب ادبيات بوده است. اما از او چه داريم؟ به جز انبوهِ فيلمهاي مستند و مقالاتِ اشراقياش روي تصاوير، چند جلد مقاله مانده است كه نگاهِ فلسفي، انقلابيِ او به عوالم هنري و رسانهاي و روشنفكري را روشن ميكند. و اميرخاني؟ او را به اشتباه داستاننويس ميدانيم؛ چون رمانِ «منِ او» خيلي پرفروش است. غالبِ آثارِ اميرخاني مقاله است؛ يا كاركردِ مقاله دارد. اصلاً بزرگترين ايرادِ منتقدين به «بيوتن» هماين است. راستش آنها نميدانند كه اين فرزندِ خلفِ جلال و آويني تازه دارد راهِ اصلي را پيدا ميكند. راهي كه پدرانِ او پيمودند و جاودانه شدند.
نثرِ جلال منحصر به فرد است. جويده جويده گفتن و بههمچسباندن جملاتِ كوتاه و پرانتزهاي بيمقدمه و... اصطلاحاً ميگوييم او صاحبِ سبك است و ميبينيم كه خيليها سعي در تقليدش دارند. نثرِ آويني نيز منحصر به فرد است و تسلطش بر آيات و احاديت، بر آرايههاي ادبي، بر لغات و اصطلاحات علومِ گوناگون، از نثرِ او چيزِ جاودانهاي ساخته است كه جداي از درونمايه، ستودني است. سبكِ او نيز توسطِ فيلمسازان و منتقدينِ اين عصر تقليد ميشود. و اميرخاني... رسمالخطش كه بنابر توصيهي نويسنده، ناشر حقِ هيچگونه دخل و تصرفي در آن ندارد و روايتِ داستانها و مقالههاش كه بيانِ طنز و ديدِ مهندسي را در هم آميخته و وسعتِ اطلاعات و ريزبينيهاش را به رخِ خواننده ميكشد. سبكِ نوشتاريِ سرلوحههاي اميرخاني در سالهاي اخير، بارها مورد تقليدِ نويسندگانِ جوانان قرار گرفته است و خواهد گرفت.
ارتباطِ اين خاندان با جوانان نيز از شاخصههاي مهمِ كاركردهاشان است. جلال شاگردانِ زيادي داشت و تدريس در دانشگاه مدام او را با نسلِ جديد دمخور ميكرد. آويني چه در دورانِ «روايت فتح» و چه در دورانِ «سوره» با جوانان كار ميكرد، آنها را آموزش ميداد و با دغدغههاي فكريشان درگير ميشد. اميرخاني البته هنوز شايد جوان است و هماين حضورش در محافل نوجوانان و جوانان را توجيهپذير ميكند. ميدانيم كه طيفِ اصليِ مخاطبينِ اميرخاني دانشآموزان و دانشجويان هستند.
به عنوانِ آخرين نكته از ويژهگيهاي اين نسل از مقالهنويسان و نظريهپردازانِ انقلابي، رابطهي خاصِ آنان با رهبري انقلاب است. ماجراي «غربزدهگي» جلال و امامخميني را همه ميدانيم و از ارادت و شيفتهگي آويني به روحِ خدا در كالبدِ زمان آگاهي داريم. آويني امام را مسيحاي خود ميدانست و دههي شصت و همهي دهههاي بعد را دههي امام ميناميد. و اميرخاني هنوز به قاعدهاي از جوانمردي بو برده است كه هر روز اين سوآل را از خودش بپرسد كه «راستي اگر انقلاب نشده بود، ما چه كاره بوديم؟» و اين جمله را در پايانِ «داستانِ سيستان» ميگويد كه جديترين و ماندگارترين كارِ نويسندگانِ انقلابي در مورد رهبري انقلاب است. چه چيزي براي گفتن مانده است؟ اين نوشتار پر از مدعاهايي است كه نياز به منبع و نقلِ قولِ كامل دارد. هنوز زواياي پنهانِ ديگري از نگاهِ اين خاندان نسبت به دين، جهانِ اسلام، غرب، آينده و آخرالزمان مانده كه بايد واكاوي شود. اين كار به تحقيقي مبسوط و بينامتني نياز دارد كه از بضاعتِ نويسنده و البته حوصلهي خواننده خارج است. شايد كسانِ ديگري سرِ اين رشته را گرفتند و ادامه دادند؛ خوش است!
در همين رابطه :
ماخذ: نشريهي هابيل شمارهي 7