جنگ در صلح، نقدي روانشناختي بر ارمياي بيوتن، از محمدهادي پورابراهيم
شخصیت ارمیا گویای زندگی ی رزمنده ای است که در جنگ دهه ی شصت زندگی ی خود را در جبهه گذرانده . در بی وتن تمامی ی ساز و کار شخصیتی یک رزمنده ی معتقد به اصول فکری ی مشخصی - ایدئولوژِی - به نمایش گذاشته شده است . زیر ساخت و رو ساخت شخصیتی ی رزمنده ی به جا مانده از جنگ را که می بایست زندگی ی عمومی را تجربه کند به تصویر کشیده شده است . یکی از نقاط قوت این اثر - بی وتن - پردازش و به تصویر کشیدن این شخصیت است و می توان با نگاهی دقیق و عمیق به پدیده ی جنگ به واسطه ی شخصیت ارمیا که در بی وتن به تلسکوپ کشیده شده است، روبرو شد و تاثیر مخرب این پدیده ی شوم را باز یافت . ارمیا نمی تواند توضیحی برای حوادثی که در زندگی ی واقعی روی می دهد بیابد . حال باید بی هودگی آن را مطلق کند و یا معنای آن را در سطحی سرمدی و فرا حسی جویا شود . ارمیا در رابطه ی میان فرد و شهروند - در اشتراک با دیگران بعد از جنگ - فردیتش را به جا نمی آورد و سعی در پیدا کردن و به جا آوردن "خود فردیش" از تقسیم کردن ذهن خود به دو نیمه ی مدرن و نیمه ی سنتی دارد . هنگامی که می خواهد به عنوان یک عضو در جامعه ای به کنش جمعی بپردازد به ناچارمی بایست از وجود شخصیتی خود فاصله بگیرد . بدین گونه فردیت واقعی و عمومیتی واقعی در تضادی آشتی ناپذیر قرار می گیرند و راهی نمی یابد مگر فدا کردن یکی در پای دیگری اما نمی تواند کیفیات مخصوصش را که از تقدسی والا برخوردار هستند در پای عمومیتی که در نگاه او میان تهی جلوه می کند وبا فرایند ذهنیش همسانی ندارد قربانی کند . حال یا امتناع می ورزد یا نمی تواند بهر رو اوبه آوردگاهی تبدیل شده که قربانی شدن – شهادت - و قهرمان بودن از ارکان اصلی ساختارآن آوردگاه است . ارمیا که معدل تاریخ ایدئولوژی اش است در سالهای جوانی از زندگی ی عمومی جدا شده و در جبهه به فعالیت جنگ و مبارزه پرداخته . ارمیا یک زبان جمعی است . زبانی به نمایندگی ی تمام کسانی که در جنگ مشارکت داشته اند و در ارتباط ذهنیش با شخصیت سهراب ( شهید ) این جمعیت را گسترش داده و خود را بازمانده ی شهدا نیز می داند . ارمیا در ساختاری به نام جنگ از عمومیت زندگی فاصله می گیرد و " من وجودیش " را با آگاهی به خصلت غیر انسانی - مرگ - شکل می دهد . در جنگ به روایت سهراب زندگی وجود نداشت حتی یکی دو روزی هم که به مرخصی می آمد با اولین آوایی که می تواند تغییری برای زیر پا گذاشتن زندگی ی عمومی باشد به جبهه بر می گردد . آهنگران ،شجریان و یا . . . . .. شهادت و قربانی شدن در راه آرمان در راس هرم فکری ی "من آرمانگرای " ارمیا قرار دارد و زندگی ی عمومی را میان تهی می داند . چرا که در طی مدت جنگ به مرور و اندک اندک از کارکرد عمومی ی خود فاصله گرفته و فرصت تجربه ی آن را نداشته است. ارمیایی که در سالهای شکل گیری شخصیتش از زندگی ی عمومی و اجتماعی جدا شده و تمام وقت خود را در خاکریز گذرانده سالهای پر نشاط و جوانی اش را در آغوش مرگ جا گذاشته است. عناصر تشکیل دهنده ی ساختاری که ارمیا " من وجودیش " را در آن شکل داده عبارتند از فرمانده ی جنگ که به او اقتدا کرده ، هم رزمانش ، ایدئولوژی ونظام فکری ، مجروح ، شهید ، دشمن ، ماشینهای سنگین و سبک جنگ - حمل ونقل- ، غذاخوری که ساختاری صلواتی دارد ، دستشویی صحرایی ، لباس رزم ، اسلحه ،صحرا ، دشت ودریا ، نامه نگاری ، عکس و خبر نگار، مداحی و تبلیغات و دیگر ملزومات . ارمیا در چنین ساختاری "من وجودش" را به عرصه ی حضور می رساند و " من " می شود ."من" ی که شهادت در راس هرم اعتقادیش پرچم داری می کند و او چیزی نمی خواهد مگر به دست گرفتن آن پرچم و رسیدن به شهادت. ارمیا با "من" شدن احساس رضایت و خوشبختی می کند . احساسی که کمتر انسانی می تواند به آن دست یابد چرا که در شرایط عمومی یا ساختار با محور وجودی مطابق نیست یا شخص به وجود خود پی نمی برد و کشف استعداد رخ نمی دهد و خوشبختی دور از دسترس می ماند اما ارمیا با زیر پا گذاشتن تمامی زندگی عمومی خود دیگر نیاز به کشف و جستجوی استعدادی دیگر درمیان امکانهای متنوع و گوناگون زندگی عمومی ندارد و شهادت را در ساختارجنگ برمی گزیند پس در چنین شرایطی احساس خوشبختی خواهد کرد چرا که شهادت در راس این ساختا قرار دارد و او در ساختاری همسان با آرزویش قراردارد . ارمیا با تجرید و خلع ید کردن خودش از زندگی ی عمومی در ساختار جنگ "من وجودش" را ایجاد می کند و به فردیتی می رسد که در کنش جمعی با هم رزمانش می تواند به آرزو و نهایتا به آرامش برسد بنابراین از این که در چنین وضعیتی، هم به لحاظ اجتماعی و هم به لحاظ فردی قرار گرفته احساس رضایت و خشنودی و حتی خوشبختی می کند . ارمیا که زبان جمعی ی هم رزمانش و معدل تاریخ ایدئولوژیش هست بجز کارکرد با عناصر و ساختار جنگ کار دیگری را نیازموده و مهارتی بجز جنگ ، خوابیدن در سنگر ، دو زانو نشستن در صحرا و گاه کنار دریا ، غذا خوردن در ایستگاه های صلواتی ، نامه نگاری برای نزدیکترین آشنایان، گرفتن عکسهای یادبودی با هم رزمانش ، نماز خواندن ، رانندگی با کامیونهای سنگین و سبک - ماشینهای جنگی - ، گوش فرا دادن به صحبت های مرشد و پیر، گوش دادن به نوای نوحه و . . .ندارد. ارمیا در یک چنین ساختاری روزهای جوانیش را پشت سر می گذارد روزهایی را که می توانست به فراگیری مشغول شود و با کسب مهارت و تجربه به ایفای نقش در جامعه عمومی بپردازد بهر رو جنگ و ساختاری که ارمیا "من وجودیش" را در آن شکل داده پس از چند سال در یک آن فرو می ریزد. قطع نامه و صلح و پایان جنگ .ارمیا که در قعر ناباوری است و نمی تواند بپذیرد . غافلگیر شده و می گوید : از مرگ نمی گویم ! می دانی ! اواخر جنگ اصلا دلمان نمی آمد به عراقی ها تیر بزنیم . می ترسیدیم همه شان را بکشیم و جنگ تمام شود و در حالی که گریه می کند می گوید : آخرین گلوله ی جنگ را ما نزدیم که . چرا ؟ ! این دغدغه و نگرانی چیزی نیست بجز همین وضعی که ارمیا در کارکرد اشتراکیش میان فرد و شهروند با آن روبرو می شود و فردیتش را بجا نمی آورد . چرا فردیتش را بجا نمی آورد ؟ دلیلی ندارد بجز از بین رفتن ساختاری که در آن به فردیت رسیده ، به " من " رسیده . فردیت بدون ساختار همان بدبختی است که در مقابل فردیت با ساختار و خوشبختی و احساس رضایت قرار می گیرد . چاره چیست ؟ باید ساختار جدیدی پیدا کند و با کشف یکی دیگر از استعدادهایش به " من " دیگری دست پیدا کند ؟ همین ساختار را حفظ کند ؟ با فراموش کردن احساس رضایت و خوشبختی به دامان بد بختی و نارضایتی پناه ببرد وکنج عزلت برگزیند ؟ ساختار مشابهی ایجاد کند وبا همان فردیت قبلی به زندگی خود ادامه دهد ؟ هم ساختار و هم فردیت را رها کرده و در ساختاری دیگر و فردیت دیگری به زندگیش ادامه دهد ؟ و هزاران سوال دیگر .درباره ی مورد اول باید گفت که به دو دلیل عمده چنین اتفاقی بعید بنظر می رسد چراکه قسمت عمده و مهم عمر ارمیا در جنگ سپری شده و دوران فراگیرش تقریبا به پایان رسید و علاوه بر آن ارمیا مجروح است و توانایی جسمی اش با آن کار سخت و زیان آور در جنگ به شدت تحلیل رفته و عملی به نظر نمی رسد که بتواند به " من " دیگری دست یابد . درباره ی سوال دوم باید گفت که حفظ ساختار جنگ در اختیار و توان یک رزمنده آن هم رزمندهی تراز پایین نیست . درباره ی سوال سوم می توان گفت : یک راه حل قابل اجرا یعنی تولید انسانهایی نارضا و افسرده .این پدیده در جوامع بعد از جنگ شکل گرفته و جوامع در برخورد با آن روشهای متنوع و گاه متفاوتی را انتخاب کرده اند . اما سوال چهارم که می پردازد به ایجاد ساختاری مشابه و حفظ فردیتی که در جنگ شکل گرفته .این مورد در" بی وتن " نمود پیدا کرده چرا که ارمیا و دیگر هم رزمش - راننده ی تاکسی فرمانده جنگ - این کار را عملی کرده اند و توانسته اند ساختار جنگ را در شرایطی تقریبا پایدار مشابه سازی کنند و این انتخاب از شخصیتی چون ارمیا بعید به نظر نمی رسد چرا که او در خانواده ای غیوربا آدابی شبیه به آداب زورخانه در جنوب شهر بزرگ شده و نمی تواند در دامان نارضایتی به کنج عزلت پناه ببرد و سعی می کند تا ساختاری را که در آن به فردیت رسیده به این ترتیب مشابه سازی کند . سهراب به نمایندگی فرمانده جنگ که به او اقتدا می کند ، نیمه ی سنتی به نمایندگی از ایدئولوژی و نظام فکری ، ترکشی که با خود حمل می کند به نمایندگی ی مجروح ، تراک به نمایندگی ماشینهای سنگین جنگ ، لموزین به نمایندگی خودروهای سبک جنگ ، شرکتی که لموزین اجاره می دهد به نمایندگی لجستیک جنگ. میاندار به نمایندگی از ایستگاه های صلواتی ، لیوان تاشو به نمایندگی آفتابه ی توالت صحرایی ، لباس رزم را که بر تن دارد - شلوار شش جیب و . . . -ایمیل هایی که در همان روزهای اول از آن یاد می کند به نمایندگی نامه نگاری های جبهه ، یاشیکا ماشیکا به نمایندگی عکاس و خبر نگار و عکسهای یادگاری زمان جنگ ، صحرا و جنگ هم به نمایندگی صحرا و دشت ، ون به نمایندگی آمبولانس ، ، سکه انداختن در دستگاه های کازینو و پمپ بنزین به نمایندگی تلفن های سکه ای پشت خط ، ، خشی به نمایندگی افراد سست اعتقاد و اهل دنیا در جبهه ، آلبا لایل والا به نمایندگی نوحه و مداحی جنگ ، دیسکو ریسکور به نمایندگی از وضعیت اجتماع بعد از جنگ در نگاه ارمیا و بچه هایی که وجود ندارند به نمایندگی بچه هایی که هیچگاه در میدان جنگ نیستند وعناصر دیگر از زمان جنگ و بعد از جنگ که این شبیه سازی را به واقعیت نزدیک می کند (آسمان مصنوعی). سوزی به نمایندگی دختران هم سن وسال مردان جنگ که چاره ای به جز انتخاب این پیشه را ندارد و رزمنده ای که روی ردیف آخر صندلی دادگاه با ارمیا روبرو می شود به نمایندگی هم رزمانش در این ساختار مشابه نقش ایفا می کند .. او تنها کسی است که می تواند این ساختار شبیه سازی شده را درک کند . حاج مهدی است و بمب شیمیایی ساختار را هم در ص 474 با خود آورده است . حاج مهدی ! نیافت توی بازی این ها . . . .این بازی ته ندارد . . . من از خود خدا ، بعد قطع نامه ، این جوریش را خواسته بودم . . . .عین همین را . . . جوری که وحشی و حرامی دوره ام کرده باشند و تک و تنها باشم . مثل مولا . . . به قطع الوتین . ص 472 . این گفتمان یکی از ادله های محکم بر این نقد خواهد بود و می بینیم که در یک ساختار شبیه سازی شده با همان " من " شکل گرفته در ساختار اصلی - جنگ -پرچم شهادت را بر می دارد و در راس هرم آرمانی اش می ایستد و با افتخار اعلام می کند . با سلولار فون به آرمیتا می گوید : چهل و هشت ، بیست ، صد و چهل و سه و . . . عربی نوشته است اللهم ارحم من لا یرحمه العباد واقبل من لا یقبله البلاد ! منتظرم . ص 480 . ارمیا حتی قبرش را هم با خود به ساختار شبیه سازی شده اش آورده و آن را موقتا در دفترچه ای که شماره ی دوستان و بچه محل هایش را در آن نوشته نگه داشته است .اما همان تنها عنصربجا مانده از ساختار اصلی ارمیا که "من" او در آن شکل گرفته نیز بعد از مدتی دچار تغییر و تحول می شود و ادامه زندگی را برایش دشوار می سازد .او جایی بجز قطعه ی چهل و هشت ندارد که "من وجودیش" رادر آن بیابد و قبر این تنها نشانه ی قابل دسترس از عناصر ساختار جنگ به حدی برای ارمیا اهمیت دارد که او را وادار به اجرای نمایش مرگ در کاندومیم آرمیتا می کند . ارمیا به نمایش صحنه ی مرگ که در آن کفنی ، خوابیدن در یک جای تنگ و در گوش خود زدن به نشانه ی مرده ای که آن را در قبر می گذارند و در گوشش می خوانند . افهم . . افهم . . اسم . . . قصد دارد که به آرمیتا بفهماند که ما نمی توانیم به تفاهم برسیم و نتوانستیم با هم زندگی کنیم و من - ارمیا - در ساختاری دیگر به "من" خود رسیدم و نمی توانم با تو باشم . او هیچگاه با او هم آغوش نمی شود و همواره از او دوری می کند هر چند که او را می خواهد . او ذاتا آرمیتا را دوست دارد نه زیستن . او در ذات به شباهت خود پی برده اما نتوانسته آن را در زیستن باز یابد . " من وجودی " ارمیا که در ساختار جنگ شکل گرفته اما نتوانسته قله ی رفیع آرمانی" ایدئولوژیش " را که همان شهادت است فتح کند در کنش با جمع " خود عمومی " اش را نمی یابد . آنچه که ارمیا در ساختار جنگ از زن آموخته فقط حفظ آن از نگاه نامحرم است . زن را فقط با عنوان "حفظ ناموس " می شناسند . در ساختار جنگ چگونگی ی رفتار و برقراری ی ارتباط با زن را نیاموخته و حال در کنش با او دچار اختلال رفتاری شده و در آوردگاه نیمه ی مدرن و نیمه ی سنتی به تعبیری دیگر " من وجودی " و " خود عمومی " نمی تواند یکی را فدای دیگری کند و تضاد آشتی ناپذیر آن دو به تضاد رفتاری ارمیا و آرمیتا می انجامد . ارمیا فقط می خواهد او را از دسترس خشی دور نگه دارد . فقط به دنبال حفظ شرافت آرمیتاست . ارمیا حفظ ناموس را در کنار شهادت همان " مرگ آرمانی " فرا گرفته و ناچار کفن خود را – نشانه ی مرگ آرمانی – با خود به کاندومیم آرمیتا می برد و شب هنگام روی آن می خوابد . حفظ آرمیتا از نگاه و دسترس نامحرمان تنها رفتاری است که " من وجودی " ارمیا در برخورد با آرمیتا از خود نشان می دهد . او پیش از آنکه به فکر عواطف زنانه ی آرمیتا و پاسخگویی به آن باشد به جورابش می اندیشد که چند روزی است به دست نامحرم – خشی – افتاده . ادراک " من وجودی " ارمیا از زن – آرمیتا – در همین حد است که نگران صحبت کردنش با نامحرم باشد نه اینکه خودش با او صحبت کند . تنها می اندیشد که در حماسه ی آوردگاه " من وجودی " و " خود عمومی " بر " من وجودی " یا " نیمه ی سنتی " اش غلبه کند و با آرمیتا صحبت کند و همواره مرور می کند که می خواهم با آرمیتا صحبت کنم / باید با آرمیتا صحبت کنم و البته در این رویارویی " نیمه ی سنتی " بر " نیمه ی مدرن " اش غلبه می کند و هیچگاه موفق به صحبت کردن با آرمیتا نمی شود . فقط می خواهد اما موفق به این کار نمی شود واین تضاد آشتی ناپذیر او را به دنبال حفظ سوزی از نگاه نامحرم که همان ناموسش می باشد نیز روانه می کند و همین رفتار راهم در برخورد با سوزی نشان می دهد . وقتی که درمی یابد سوزی مسلمان است و به کنته – ختنه - و اصول اسلام پایبند است ، می کوشد تا او را از نگاه و دسترس نامحرمان – کفر – دور کند اما در این راه موفق به نجات سوزی نمی شود ودر ساختار شبیه سازی شده ، در راه حفظ ناموسش به " مرگ آرمانی " دست می یابد و دلیر و آرام به استقبال آن می رود و آن را می پذیرد . ارمیا به دنبال نسل زن هم سن و سال خودش می گردد و سعی در نجات او که حالا به تباهی کشیده شده دارد . سوزی نماینده ی همان نسل است و می بینیم که ارمیا آنقدر که در پی سوزی است به آرمیتا نمی اندیشد و به هر زحمتی که شده می خواهد او را نجات دهد . هر چند که نمی تواند و به اتهام همین حسن رفتار که مغایر با ساز و کار و قوانین موجود جمعش هست فنا می شود و در ساختار شبیه سازی شده اش جان می دهد . هر چند که این جان دادن آرمان اوست و این همه ی آن چیزی است که از ساختار اصلی یعنی جنگ به همراه آورده تا نمایش خود را به اتمام برساند و البته سهراب یادآور می شود که یک چیز دیگر هم از ایران آورده ای ، یک چیز واقعی ، چیزی که توی کمرت هست . ترکش واقعی . ص 210 .و این پدیده ی جنگ – ارمیا - خود را این گونه به مرگ نزدیک می کند چرا که هیچ راهی بجز این برایش نمانده و نخواهد ماند . ارمیا زبان جمعی جنگ ، شخصیتی که تمام شخصیت های داستان در او شکل گرفته و ساخته شده اند همه ی دار و ندارش را می آورد تا ساختار مشابهی ایجاد کند و "من" به جا مانده از جنگ را در او جا دهد و او را به شهادت برساند شاید که لحضه ای آرام گیرد . قرآنش را ، تاریخش را ، آموخته های زبان بیگانه ای که امروزه برایش کاربرد اساسی پیدا کرده اند ، سهرابش را ، آموخته های علمی اش را که به شکل اعداد به نمایش می گذارد و محاسباتی روی آنها انجام می دهد ، علم مهندسی اش را که با آن علم کشورش را تحت نظارت دو کمپانی بیگانه ساخته است ، جان مجروحش را که در کفنی پیچیده ، همه را با خود آورده شاید که در این ساختار شبیه سازی شده لحظه ای احساس رضایت کند و خوشبخت شود او در دادگاهی که متشکل از خشی به نمایندگی تفکرات مدرن ، وجهی که بعد از جنگ نقش هدایت اجتماع را به عهده گرفته در حضور بازماندگان جنگ ( فرمانده ، راننده ی تراک ، میان دار و سهراب) که بخشی ازعناصر تشکیل دهنده ی ساختار جنگ هستند به محاکمه می رود و خود که از این تضاد آشتی ناپذیر کاملا آگاه است سکوت می کند و به فکر رسیدن به آرمانش است . حضور کودک در دادگاه نشانه ی است از ادامه ی تاریخ . گواهی است که بازماندگان جنگ ، این پدیده ی شوم بشری و عواقب آن هیچگاه از حافظه ی تاریخ پاک نخواهد شد و نسل به نسل منتقل خواهد شد . انسانهایی هم چون ارمیا که در این سطح زندگی می کنند با از دست دادن یا فلج شدن وجود واقعیشان "من وجودیش" کسانی هستند که در دنیایی با ساختار دیگر زنده به گور شده اند . بیهودگی نه در دو جهان جداگانه انسانی و فرا انسانی بلکه در جهان انسانی ی واحد معنا پیدا کرده . اما در سطوح مختلف و ساختاری متفاوت همه ی هستی او- ارمیا - چیزی نیست جز نقش او به عنوان یک رزمنده . هیچ چیز فراتر از این بعد او را جلب نمی کند . ساختار شکستگی " من " او چنان عمیق است که فقط در ظرفیت جبهه و جنگ احساس قوت ،آمادگی و رضایت می کند به عبارت دیگر او با از خود بیگانگی اش احساس هویت می کند و تنها هنگامی خویشتن را به جا می آورد که در ساختاری که " من " اش شکل گرفته است قرار بگیرد او آمادگی ندارد با موقعیت جدید با قاطعیت و اعتماد به نفس روبرو شود هر چند که او از لحاظ ذهنی احساس ناراحتی و نارضایتی نمی کند و از وجود " از خود فاصله گرفته " اش به عنوان یک رزمنده لذت می برد چون او را به عنوان زندگی ی اصلی اش انتخاب کرده هر چند نا آگاهانه و ناچارا . مرگ آرمانی یا همان شهادت در ایدئولوژی ارمیا از آنچنان قداستی برخوردار هست که حتی ازدواج شرعی - نکاح -هم نمی تواند او را با زندگی آشتی دهد . در ایدئولوژی ارمیا شهادت رمز نامیرایی است و در راه رسیدن به این آرمان نه تنها جانش را بلکه زندگی ی عمومی اش را هم فدا می کند . این قداست تا بدان جا پیش رفته و آرمانی شده که ساختار ایدئولوژیک خودش را درهم می ریزد و" نکاح " را که یکی از عناصر تشکیل دهنده ی همین ساختار ایدئولوژیک " مرگ آرمانی " است بی رنگ کرده و بدون توجه به ماهیت ساختار می کوشد تا به آرمان ساختار دست یابد ."ازدواج" جزئی از کل ساختار ایدئولوژیک ارمیاست و می بینیم که با حذف یا دگرگونی این جزء هیچ خللی در کل ساختار ایجاد نمی شود و از آنجا که اگر جزئی از کل یک ساختار را تغییر دهیم یا حذف کنیم و به کل آن ساختار لطمه ای وارد نشود می توان گفت که آن جزء مربوط به آن کل نمی شود و زائده ای بیش نیست . این استدلال با رویکردی ساده به ایدئولوژی ارمیا " مکتب شهادت " مردود شمرده می شود و تنها نتیجه ای که می توان گرفت این است که ارمیا قبل از ازدواج " زنده به گور " شده و مرگ آرمانی در یک پروسه و روند ذهنی شکل گرفته و ارمیا در فضای ذهنی ی خودش به شهادت رسیده و چون در این فضای ذهنی و انتزاعی نمی تواند توضیحی برای کارکرد عمومیش – زندگی - بیابد به ناچار بیهودگی آن را مطلق می کند . فضای حاکم بر رمان بی وتن به گونه ای ترسیم شده که مخاطب هیچ کدام از قالب های شخصیتی داستان را برای ادامه ی زندگی خود برنمی گزیند و هیچ گاه نمی خواهد که جایگزین یکی از آنها شود یا با آنها شراکتی داشته باشد . زندگی سیاه و آینده ی تاریک و دردناکی از شخصیتهای داستان روبروی مخاطب قرار گرفته و شخصیت های داستان در میان چرخ دنده های این زندگی گیر کرده اند و ظاهرا هیچ گریزی هم از آن ندارند . امید به آینده ، آرزو ، اتفاق ، اندیشه های فردایی و . . . . . در بی وتن رنگ باخته و شخصیت های داستان در کوچه ای بن بست گیر افتاده اند و "اندیشه ی فردایی" در همین کوچه دفن شده و اهالی این کوچه به تکرار روزهای یکنواخت و مشابه محکوم شده اند . " فردایی های" تعریف شده تمامی زندگی شخصیت های رمان را پر کرده و تنها ارمیا است که برای فرار از این " فردایی ها " به " مرگ آرمانی " می اندیشد . مرگی که زندگی ی عمومی را به بیهودگی کشانده . مثل این می ماند که جهان در " بی وتن " روزهای پایانی ی خودش را پشت سر می گذارد و عشق و انتظار که تواما به زندگی معنا می بخشند در دنیای " بی وتن " رنگ باخته . رنگ باختگی عشق و انتظار در قیاس بین میاندار و دیگر شخصیت های داستان کاملا محسوس است . عشق و انتظاری محتوم به ناکامی در میاندار نسبت به سوزی وجود دارد هر چند که به وصالش نمی رسد ولی همین سوسوی عشق و انتظار در میاندار، او را از دیگر شخصیت ها ی رمان متمایز کرده و به دنیای مرده ی بی وتن روح و جان می بخشد تا زمان در بی وتن به انتهای خود برسد . جنگ در صلح – نوشته ای بررمان بی وتن اثر رضا امیر خانی – محمد هادی پورابراهیم شیراز 10/2/88