توضيح سايت: گروه فرهنگي خبرگزاري فارس اين نوشته را كه مربوط به بخش ديدگاه آن خبرگزاري بود، بعد از سي ساعت از روي سايت حذف نمود.
رمان "من او " محل تلاقي چندين رشته تفكر، سبك داستاننويسي، برداشت مذهبي، سوگ سرود و جبرگرايي است. شيفتگي نويسنده به تعدادي واژه كه آنها را در طول و عرض رمان عريض و طويل "من او " به كار بسته است: "كانه "، "جخ " و ... كه در نوع واژهي اول ]كانه و ...[ تكيه كلامهاي جلال آل احمد و جخ و ... " احمد شاملو به فراواني به كار رفته و پرهاي طاووسوارگي رمان را به وجود آورده است. در حوزه كاري قصهگويي، تكرار سوژهيابي نويسنده و مثلاً سرنوشت شخصيتي حقيقي است كه در پايان رمان به هم ميرسند. "بامداد خمار " و "ملاقات در شب آفتابي " و ... از اين زمرهاند. به كار بستن عرياننويسي زير لواي رمان انديشهمحور و تاريخنگاري اجتماعي و تبارنويسي يك خاندان محوري (فتاح) و چند خاندان حاشيهاي (فخرالتجار) و ... است. رمان محل تجمع "تصادف "هاست كه سرنوشتهايي را رقم ميزنند و داراي هيچ منطق روايتي و دليل دوسويه (ديالكتيك) نيستند. و بالاخره گريزهايي به جنبشهاي اسلامي در ايران دهه 20 و 30 و مقارن آن در الجزاير دهه شصت قرن بيستم در پاريس زده شده است. رمان محل حضور شخصيت هايي كه به فراواني در داستان حضور يافته و ناگهان ناپديد مي شوند تا نويسنده همچنان در خود شيفتگي بازي رسمالخط ميدانداري كند و فخر بفروشد، است. از زنده كردن رسم و رسوم "كلاه مخملي "ها هم به موازي فيلمفارسيهاي معاصر به ويژه انيميشنهاي تلويزيوني "سيا ساكتي ... " راهنمايي و رانندگي و "آقاي ايمني " شركت گاز ]همه زور ميزنند لومپنيسم را احيا كنند[ سود فراوان برده شده است. (هرچه باشد حداقل مسعود كيميايي در اين زمينه 20 فيلم سينمايي ساخته است). بنابراين در كشكول امير خاني (همانند كشكول درويش مصطفا) در رمان من او از بازيهاي سبك (زور زدن براي اينكه نشان بدهد از گلشيري كمتر نيست و...) تا فراهنجارنويسي و ترويج "صوفيگري " گريز به دفاع مقدس و موشكباران شهرها (تهران) تنوع فراوان ديده ميشود. خط داستاني سادهاي كه بازي با شكل و زبان به 528 صفحه ختم شده است كه اختصار داستان چنين است: "از سال 1312 حاج فتاح تاجر قند و شكر از باكو كه آن را با كارواني از اسب و قاطر به تهران حمل كرده، در اطراف ورامين در انباري خود پنهان كرده و چندي بعد همان قند و شكر را به تهران حمل ميكرده است و با اين بازار گرمي كه از نجف آورده است، تجار رقيب هم ورشكست ميشدهاند تا اينكه فتاح در شهر نجف خوابي ميبيند كه سيدي او را هشدار ميدهد كه با اين همه غش در تجارت چطور به خود اجازه داده و به زيارت امام (ع) آمده است. صبح روز بعد فتاح توبه ميكند. او در تهران ساكن ميشود و به جاي خود پسرش را كه حدود چهل سالي داشته در همان باكو به تجارت مشغول ميسازد. فتاح كه ساكن خيابان خانيآباد بوده اسكندر نامي را سرايدار خود كرده بود كه پسري به نام كريم و دختري كوچكتر از او به نام مهتاب داشته و كارهاي منزل و خريدها را با كمك زنش "ننه " انجام ميدادند. فتاح يك نوه پسري "علي " و نوه ديگري كه خواهر علي باشد "مريم " داشت. مريم بزرگتر از علي بود. در آن زمان اسكندر در خانهاي كه فتاح داده بود و در محل "گودي " واقع شده بود ساكن بود. علي براي ديدن كريم كه همسن او و دوست و همراهش بود به آنجا ميرفت كه خواهر كريم (مهتاب هفت ساله) را هم ميديد كه موهاي بلند آبشار مانند داشته و خوش تركيب بوده است. فتاح كورهپزخانهاي در حسينآباد اطراف تهران داشته كه هر روز راننده خودروي دوج وي را سوار كرده به آنجا ميرساند و بعد از ظهر هم برميگرداند. زن فتاح مرده بود و او تنها خانواده پسرش را داشت كه عروساش "ماماني " دو بچه به دنيا آورده بود. در محل هفت نفر كور مادرزاد بودهاند كه در يك صف نشسته و هر كدام به نوبت صدقه از مردم ميگرفتند و در محله علي و فتاح آنها را همه روزه ميديدند و صدقه ميدادند. بقالي "درياني " نزديك خانهشان بود كه هر روز از او خريد ميكردند و درياني هم در جريان همه وقايع بود و شايعهها را پر و بال ميداد. موسا ضعيفكش قصاب، اسي سبيل كلهپاچهفروش ازكاسبان نزديك بودند كه همه به نوعي به فتاح علاقه داشتند. در مدرسه علي و كريم با پسر يكي از اشراف قاجاري "قاجار " سر و كله ميزدند و ماجراي آنها تمامي نداشت. در مدرسه مريم كه كلاس نهم بود هر روز مديره مدرسه تهديد داشت كه بچهها بايد بين روسري و مقنعه داشتن و ادامه تحصيل دادن يكي را انتخاب كنند. در محل هم پاسبان عقدهاي و وقيحي به نام پاسبان عزتي حضور داشت كه با سن زيادش هنوز ازدواج نكرده بود و زنها و دختران مردم با ماجراي كشف حجاب از دست او در عذاب بودند. كريم بعدها در ماجرايي عشقي با دختري به نام شمسي درگير شده و كشته ميشود. علي هر چه سناش بيشتر ميشود به خواهر كريم (مهتاب) علاقهمندتر ميشود. سال بعد خبري از طريق عزتي به فتاح داده ميشود كه جسد پسرش را از قزوين به تهران حمل ميكنند. مراسم ختم او در مسجد قندي محل مقارن روزهاي محرم برگزار ميشود. در محل درويشي كه لباس يكدست سفيد و موهاي بلند ريش و سر دارد و تكيه كلام "يا علي مدد " او به گوش همه آشناست، كشكول بر روي شانه انداخته و تبرزين بر دست ديده ميشود كه مدام حرفهاي رازگونه ميزند و آينده مردم را خبر ميدهد. بعد از مرگ پدر علي، خانواده اسكندر (مهتاب و كريم و ننه) به حياط پشتي خانه فتاح ميآيند و از اين نزديك شدن فاصله علي و مهتاب كه حال بزرگ شدهاند و علي هفده ساله و مهتاب سيزده ساله است، بيشتر عاشق و معشوق ديده ميشوند. بعد از دستدرازي پاسبان عزتي به مريم كه چادر از سرش بردارد مريم به مدرسه نميرود. بعد از آن مريم و شهين (دختر فخرالتجار) راهي پاريس ميشوند كه فتاح همراهشان ميرود. علي بعد از مرگ پدرش به نام "ارباب كوچولو " شناخته شده بود كه همين امر به زودتر بالغ شدنش كمك كرده بود. مريم در پاريس نقاشي ميكند اما شهين روانپزشكي ميخواند. بعد از سالها عشق و عاشقي، كشش مردانه علي به بهانهجويي درباره مهتاب بيشتر ميشود. از طرفي ماماني (مادر علي) ميخواهد پسرش را از ديده شدن با دختر اسكندر دور كند اما علاقهمندي آنها بيشتر ميشود. ماماني از اين كار علي، خود را به بيماري ميزند و موسا ضعيفكش به قصد كمك به خاندان فتاح وي را به سراغ مرد پااندازي به نام "ذال محمد " ميفرستد. سرانجام در ساعت مقرر و در خانه ذال محمد، علي با مهتاب روبرو ميشود كه وي را با وعده و عيد به آنجا كشانده بود. مهتاب بعد از آن روبرو شدن در خانهي بدنام، به عشق و عاشقي با علي پايان داده و در سفر مريم به تهران همراه وي به پاريس ميرود. علي براي بار سوم كه به پاريس ميرود با عروسي مريم و ابوراصف الجزايري موافقت ميكند. چند ماه بعد از عروسي ابوراصف كه رهبر نهضت آزادي الجزاير در پاريس است ترور شده و به قتل ميرسد. سال بعد مريم دختري به نام "هليا " به دنيا ميآورد كه در تهران در خانه علي (تا اين زمان خانواده اسكندر همه مردهاند. فتاح و ماماني هم مردهاند و علي پا به سن گذاشته است) ساكن ميشود. در سال 1367 در موشكباري صدام به تهران مريم و مهتاب هم كشته ميشوند. علي با نويسنده درباره سرگذشت خود و خانوادهاش در تماس است. در فصل پاياني به اتفاق (هليا كه با هاني ]پسر شهين فخرالتجار[ ازدواج كرده است) به بهشت زهرا ميروند تا هاني جسد مجهولالهويت را كه تفحص به آنجا آورده است شناسايي كند. در اين زمان كه همه به سر قبر رفتهاند علي به غسالخانه رفته، جسد شده و در واقع به جاي همان مجهولالهويت خاك شده است و ... " زمان داستان: 1312 تا حدود 1377 است. شخصيت محوري "علي فتاح " است كه از اول داستان تا پايان آن موضوع كتاب "من او " است. قسمتهايي از واقعيتها به تكرار از زبان دو مؤلف "نويسنده " و "علي فتاح " روايت ميشوند. فصلبنديهاي "يك من ]نويسنده[ " است و فصلبنديهاي "يك او ]علي فتاح[ " كه اين شمارهگذاريها در فصل پاياني "فصل بيست و دوم- من او " به پايان ميرسد كه علي ميميرد و نويسنده به تنهايي آن فصل را مينويسد.
مسائل داستاني: 1- امير خاني در كتابهاي "سفر سيستان " و "ناصر ارمني " شيفتگي خود را به بازي كردن با رسمالخط حفظ كرده است. اين كه چه انگيزهاي و يا منطق معقولي در بين است به ذهنيت وي برميگردد تا مثلاً راز "گ فت " نوشتن را از وجه رايج آن "گفت " توضيح بدهد. 2- امير خاني به شيوه رماننويسان قرن نوزدهم روايت را متوقف ساخته جدال خود را با مدعي در فصلهاي مختلف كه به قول خود ايشان منتقدين خواهند بود به راه مياندازد. در مورد تابلوهاي مريم تا صفحهبندي كه چند صفحه كتاب را سفيد رها كرده است از اين قسم است. به هر حال نوآوري كردن به هر قيمت هم مصيبتهاي خود را دارد. 3- چنانچه در خلاصه داستان ملاحظه شد نويسنده در خلأ زماني شخصيتها را به عمد يا غيرعمد رها ميكند. مانند: " 1- در فاصله اقامت مهتاب در پاريس و بعد از آن در تهران در آپارتمان مشترك با مريم، پرش صورت گرفته است. در سفر سوم علي به پاريس، خواننده از احوال او چيزهايي ميخواند و ناگهان چندين سال بعد نويسنده خبر مرگ آن دو (مهتاب و مريم) را در اصابت موشك به خانهشان ميبيند. 2- بعد از سفر علي به پاريس به ناگهان فتاح، ماماني، اسكندر، ننه و كريم ... همه مردهاند بيآنكه جملهاي درباره مرگشان گفته شود. 3- درويش مصطفي دوبار بعد از مرگ تنها به اراده نويسنده از زير خاك برخاسته انجام تكليف ميكند و به قبر باز ميگردد. يك بار ميآيد و خطبه عقد بين هاني و هليا را جاري ميكند. يك بار هم در فصل پاياني حضور ناگهاني يافته باز هم به قبر خود برميگردد. " 4- استفاده ابزاري از سيد مجتبي (نواب صفوي) كه مثلاً همكلاس علي و كريم بوده است كه بعدها هم چند لحظهاي در شهر ري و يا در خانيآباد همديگر را ميبينند. استفاده ابزاري و تنها به منظور قطور كردن كتاب و يا مثلاً تنوع بخشيدن به آن، فصلي درباره ازدواج ناگهاني مريم و ابوراصف الجزايري پرداخته شده كه چندان ضرورتي نداشته است. مريم براي به دنيا آوردن هليا ضرورت نداشت كه نويسنده به نام "علي " جملههاي تحقيركننده درباره اعراب "سوسمارخور و ... " به كار ببرد. استفاده ابزاري ديگر هم از هاني ميشود كه مثلاً به عنوان جانباز و عضو گروه تفحص آن هم به شكل تحميلي و ناچسب به رمان چسبانده شده است. استفاده ابزاري از حضور قوامالسلطنه در مراسم ختم پسر فتاح كه او هم مثلاً خاطره خوشي از مردانگي مرحوم داشته است. جالب است كه در هر يك از اين موارد استفاده ابزاري، درويش مصطفا از راه رسيده به اصطلاح حكمتي را نمايان ميسازد.
مفاهيم نابهنجار:
1- نويسنده در فصلهاي "او " با موضعگيري شديد و قاطع در صدد برميآيد كه پيشاپيش خود به جنگ منتقدين احتمالي رفته و بگويد: "مهتاب هفت سالش بود و من سيزده سالهام " در حالي كه در پاريس در شبي كه هر دو در يك آپارتمان و به قول خودش تنها يك ديوار كاذب بينشان بوده هر دو از رختخوابهايشان برخاسته بر روي يك مبل مينشينند و ...
2- از بكار بردن دست علي كه در هر جايي ميخواهد مهتاب را به سمت خود بكشاند و مهتاب را بر آن ميدارد كه به وي هشدار بدهد ناشي از اصطلاح عمومي فحل شدن علي است. سرانجام هر دو بلوغ شرعي دارند. مهتاب سيزده ساله و علي هفده ساله گذرشان به خانه ذال محمد پاانداز ميافتد و پايان موقت عشق و عاشقي. بنابراين نويسنده پيشاپيش با اصطلاح خود "گربه را دم حجله كشتن " ميخواهد كسي در مورد معاشقه بين دو آدم بالغ حرفي نزند.
3- فصل مربوط به ذال محمد و آشنايي او با علي كه توسط موسا ضعيفكش كارسازي شده است، فصلي به شدت ضداخلاقي و به شدت كفرآميز است چرا كه نويسنده همه كثافتكاريهاي ذال محمد را با تكيه كلامهاي: "خداوند در كتاب ميفرمايد و ... " كه هميشه حداقل يك آيه را با تلفظ عربي آن به كار ميبرد در پنجاه و چند صفحه تشريح ميكند.
خواننده ميتواند اين قسمت ضد اخلاقي و دروغ بستن را در صفحههاي بين 403 تا 454 از زبان ذال محمد بخواند.
در فصل هيجدهم "ده من " نويسنده پيشاپيش به جنگ منتقدين رفته است كه خواننده ميتواند كل فصل را بخواند. ادبياتي كردن يك موضوع پيش پا افتاده در آن زمان نميتواند هيچ توجيهي داشته باشد. كساني كه از اسم "محمد " با پيشوند "ذال " عمداً آن عمل را به آن نام مقدس "محمد " نسبت دادهاند و هميشه هم در همه نوشتههاي هدايت، چوبك، ساعدي، گلشيري و ... به چشم ميخورد، منافع استعمار را در نظر داشتهاند.
3- معجزههاي نسبت داده شده به درويش مصطفا تحت تأثير درويشگرايي معاصر است كه با تحفههاي ترجمهاي از بوديسم، عرفانهاي سرخپوستي و يوگاه و شينتو و ... بازار را پر كردهاند. درويش مصطفايي كه در پاريس در كليساي كوچك به جاي كشيش اعترافگير ايستاده است و باز هم علي را با مشتي سكه و اسكناس راهي ميكند. اين همه قداستسازي عامدانه از نويسنده گرايش به درويشگري را تبليغ كردن است. درويشي كه عزب است و كشكول و تبرزين به دوش و به دست كه در همه اموري هم دخالت ميكند و غيب هم ميگويد.
4- اصابت موشك به خانه مريم و مهتاب در سال 1367، فاصله انداختن بين دو آجر "علي " و "مع " توسط فتاح آن هم تصادفي سرنوشت علي و مهتاب را به بنبست ميرساند. اينها را درويش مصطفا براي علي كشف رمز ميكند. به گفته درويش اگر فتاح دو آجر كنار هم قرار ميداد ازدواج آنها سر ميگرفت. با افزودن اين كه يك دفعه جسد مجهولالهويه با علي جابهجا ميشوند، نقش تصادف را در رمان "من او " به وفور ميبينيم كه داراي هيچ منطقي نيست.
5- تأكيد نويسنده بر "ناشهيد بودن مريم و مهتاب " خونهاي ريخته شده از مريم و مهتاب بر آن دلالت دارد كه آنها نه شهيد بلكه قرباني بيگناهي هستند كه موشك از فاصله بيش از پانصد كيلومتري آنها را به زير آوار فرو برده است. و اين تشكيك باز هم از سوي نويسنده در آخرين اثر چاپ شدهاش "ناصر ارمني " هم تكرار شده است. در پايان بايد يادآوري كرد كه خواننده مي تواند رمان "من او " را با يك نمونه، فيلم "غزال " بسنجد تا ادعاهاي امير خاني روشنتر گردد.
نويسنده: مجتبي حبيبي
در همين رابطه :
ماخذ(اين خبر البته توسط خبرگزاري فارس حذف شد): خبرگزاري فارس