بالاخره پس از چندین ماه «تلاش با وقفه»، موفق شدم آخرین رمان رضا امیرخانی را به پایان برسانم. و عجیب آنکه این اولین کتاب امیرخانی بود که دست می گرفتم و میتوانستم خواندن آنرا بیش از دو سه روز طول بدهم. میگویم عجیب چون به حسب این که چند سالی است دربارهی چیزهایی مانند «جهانی شدن» و «هویت ملی» و ... یک خرده مطالعه داشتهام، تصورم این بود که «بی وتن» می بایست خوراک من باشد. مدتها مشتاق آن بودم و اخبار «رونمایی» آن و نشستهای مختلف نقد و بررسی را دنبال میکردم. البته دیدن حضور نویسنده در آن همه نشست و میزگرد و گفتگو، خصوصا سخن گفتن ایشان به نیابت از اثرشان کمی مایهی نگرانی شده بود. اصولا هنرمندی که در مورد اثرش زیاد حرف میزند و توضیح میدهد، خواه ناخواه دارد به نقصی اعتراف میکند.
در میان آثار امیرخانی، «من او» برای من یک پدیده بود. از آن رمانهایی که در حین خواندنشان گذر زمان را احساس نمیکنی و نمیتوانی کتاب را زمین بگذاری. از قدرت آن اثر همین بس که آدم سنگدلی مثل مرا وا میداشت تا چندبار حین خواندن، کتاب را ببندم و بگریم! اصلا عمل خواندن آن کتاب مثل حضور در یک مناسک بود. کتاب را که تمام می کردی، گویی از مراسم اعتکاف برگشته بودی.(١) تا چند روز بعد از خواندن «من او» احساسی از تعالی و پالایش روح داشتم، یا همان چیزی که فرنگی ها به آن «کاتارسیس» میگویند. البته طبعا چنین ستایشی از یک اثر، جای نقد و بررسی ابعاد ادبی، فرهنگی، طبقاتی و سیاسی آن رمان را نمیگیرد.
اما با کمال تاسف و تأثر، «بی وتن» تقریبا هیچ اثری بر من نداشت و هیچ «حالی» بر نیانگیخت. با شخصیتهای متعدد این داستان به سختی میتوانستم همراه شوم. خیلی هایشان را با هم اشتباه می گرفتم. شاید به این دلیل که خیلی «زنده» به نظر نمی رسیدند. بیشتر عروسکهایی در دست نویسنده بودند. وقایع پراکندهی این داستان چندان شوقی برای دنبال کردن ماجرا در من ایجاد نمیکرد. البته چه بسا تقصیر از رمان نباشد. شاید مشکل از گیرنده است که دیگر آن «حال» جوانی را ندارد. (٢) شاید هم مشکل ناشی از داشتن تجربهی زندگی در «فرنگ» است و آشنایی قبلی با بسیاری از آن جزئیاتی که امیرخانی با دقت و حساسیتی عجیب، و گاه با اغراق، به توصیف آنها پرداخته است. مزید بر علت اینکه من سال گذشته هم توفیق سفری کوتاه به «لند آو آپورتیونیتیز» را پیدا کردم و از قضا چند صباحی را در ولایت نیویورک سپری کردم.(٣) به برخی «اماکن» نیویورک که در این رمان توصیف شده بود هم سر زده بودم. (البته به استثنای آن «استریپ بار» مرحوم خانم سوزی، که توفیق حضور پیدا نشد اما «قضای» آن بعدها با فیلمی در همین حال و هوا با بازی خانم «دمی مور» که تلویزیون پخش کرد به جا آمد و خاطرهی «معنوی» حضور «دمی مور» در فیلم «روح» جری زوکر را به باد فنا داد!) مانند جناب ارمیا حتی تجربهی یک بازجویی دهشتناک توسط پلیس نیویورک را هم داشتم. البته «جرم» من استفاده از دوربین در خیابان پنجم منهتن در حوالی برج «نیوز کورپوریشن» بود. به عبارت واضحتر، جرم من نگاه چپ به املاک جناب «رابرت مرداخ» بود!
من منتقد ادبی نیستم اما به گمانم یک رمان خوب حتی در روایت آن چیزها و جاهایی که همه دیدهاند و میشناسند هم باید حرفهایی تازهای برای گفتن داشته باشد. مشکل اصلی «بیوتن» برای من، فقدان طراوت و تازگی بود. داستان «یک بسیجی در فرنگ» را یک داستانگوی خوب دیگر به نام ابراهیم حاتمیکیا هفده - هجده سال قبل برای مان تعریف کرده بود. شاید این پرسش کمی بی رحمانه باشد، اما اگر حواشی «بیوتن» را کنار بزنیم تم اصلی داستان چه حرف تازهای نسبت به «از کرخه تا راین» دارد؟ البته جسارت و بیپروایی امیرخانی در نزدیک شدن به برخی مضامین و اماکن و شخصیتها قابل توجه است. جملهای مانند: «سوزی صورت مثالی نماز توست. نماز تو با رقص سوزی چه تفاوتی داشت؟»، اگر چه کمی بیش از اندازه «عرفانیزه» است واحتمالا صدای برخی متشرعین را درمیآورد، اما به همین دلیل وجود آن در رمانی به قلم امیرخانی بی شک جسورانه است. اما مگر «از کرخه تا راین» هم در زمان خودش جسورانه نبود؟
البته نفس اینکه نویسندهای برای نوشتن کتابی سفر کند، یعنی از «خانه و کاشانه» و «آنچه که آشنا است» دور شود، خطر کند، از مرزها بگذرد، تجربههای جدید پیدا کند و آدمها و فضاهای «دیگری» را ببیند و بشناسد، خودش قابل ستایش است.(۴) قطعا تجربهها و آموختههای امیرخانی از این سفر، سرمایهای بزرگ برای او به عنوان یک نویسنده خواهد بود. اما گویی قصد ابتدایی نویسنده از این سفر، چندان «خالص» نبوده است. اشاراتی هست که گویا او به ناچار یا به دلیل گریز از جامعهی «عصر اصلاحات» به این سفر رفته است. آدم احساس میکند نویسنده هم، همچون ارمیا، در طول این سفر «معذب» بوده است. مثل مسافری که دائما پشت سرش را نگاه می کند و مترصد فرصتی جهت بازگشت است. طبعا این وضعیت با آن پرداخت پر و پیمان جزئیات جامعه و فرهنگ آمریکا کمی در تناقض است. آخر آدم جایی که این قدر از آن بدش میآید را که با این همه تفصیل و آب و تاب توصیف نمیکند! ای کاش امیرخانی بجای رمان، سفرنامهای از آن سفرش نوشته بود. به نظرم کار موفقتر و مؤثرتری از آب در میآمد.
شاید آن جزئیات هم از سر تکلیف، یا به اقتضای «حرفهی نویسندگی» در رمان گنجانده شده اند. نمیخواهم نیتخوانی کنم اما به نظر میرسد کارکرد غالب آنها این است که خواننده را از مراتب دقت و ریزبینی و دامنهی دانش و فضل نویسنده آگاه کنند. به همین دلیل گاهی وجودشان همچون آگهیهای بازرگانی مزاحم اصل روایت است و ارتباط خواننده با متن را میشکند. البته این صرفا تجربهی شخصی من است از خواندن این رمان. شاید دیگران حس دیگری داشته باشند. اتفاقا دوست دارم بدانم خوانندگان همیشگی امیرخانی چه برداشتی از این رمان داشتهاند.
به طور کلی بر خلاف «من او»، که گویی شکل بدیع و معنای لطیفاش از یک چشمه جوشیده بود و اثر یک روح و سرشت واحد ادبی و هنری داشت، در «بی وتن» تلاش نویسنده جهت حفظ «هنرمندانه» بودن محتوا و مضمون اثرش بیش از اندازه عیان است. به جهاتی، این رمان مثل ساختمانی است که لولهکشی گاز و آب و سیم کشی برق و تلفن آن همه «روکار» انجام شده باشد. البته یکی از ویژگیهای جالب «بیوتن»، بازیهای زبانی آن است. خصوصا بازیهای «بینا-زبانی» با کلمات مختلف فارسی، عربی و انگلیسی انجام شده است. مانند «کل man علیها fun» یا «ان بعض الزن اثم!» یا همین عنوان «بیوتن». اما واقعیت این است که انتظار من از «بیوتن» خیلی بیشتر از حد این «بازی»ها بود.
رمانی که به مقولات عصر جهانی شدن، چون «مهاجرت»، «ترکیب فرهنگی»، «فرهنگهای دورگه»، «بی وطنی»، «جهان وطنی» و ... میپردازد، طبعا نمیتواند همچنان جهان را از منظر دوتاییهای عصر پیشا-جهانی شدن، همچون «سنت-مدرنیته»، «غرب-شرق»، «علم-دین» و ... مورد تفسیر و قضاوت قرار دهد. اتفاقا به نظر من رمان «من او»، خصوصا فصلهای پایانی آن که به ماجرای ازدواج دختر با آن جوان آفریقاییتبار در فرانسه، و نیز به شخصیت «هلیا» (دختر دورگهی آنها) می پرداخت، بیشتر ابعاد «فرا وطنی» داشت تا «بیوتن»، که به نظر میرسد چنین ادعایی داشته باشد. البته در «بیوتن» هم مثالها و نمونههای فراوانی از فروریختن و یا رنگ باختن مرزهای این دوگانههای عهد روشنگری قرن نوزدهم میتوان یافت، اما گفتمان غالب این رمان همچنان مبتنی بر همان انگارهها است.
در واقع تردید است که ارمیا را اسیر این دوتاییها کرده و طبعا رمان را هم به نوعی گرفتار کرده است. وگرنه با نور یقین «سهراب» که دیگر شرق و غرب معنا ندارد. تنها حق است و باطل، نور است و ظلمات، زشت است و زیبا؛ حسن است و قبح، مفید است و مضر، حالا میخواهد در شرق باشد و یا در غرب، میخواهد سنتی باشد یا مدرن. (۵)علی رغم همهی جزئیات «متفاوت»ی که «بی وتن» از «غرب» ارائه میکند، تصویر کلی این رمان از «غرب»، کم و بیش همان تصویر ذهنی است که نویسنده احتمالا پیش از این سفر خود نیز داشته است. شاید برای مسافری که به نیت کشف و شناخت سفر میکند، بهتر باشد که کولهبار سبکتری از پیشفرضها به همراه داشته باشد.
همهی اینها چیزی از مرتبهی رضا امیرخانی در ادبیات ما کم نمیکند. بزرگترین هنرمندان و نویسندگان تاریخ هم هرگز ماشین تولید شاهکار نبودهاند. با موفقیتهایی که او به دست آورده، همین الان هم از برخی نویسندگان نسل پیش از خود جلوتر است. بدین جهت هم مایهی سرفرازی ادبیات انقلاب اسلامی است و هم باعث افتخار بسیاری از همنسلانش. اما او از «خمینی» خوب آموخته است که باید به افقهای دور چشم دوخت. هنوز راههای ناپیمودهی بسیار و قلههای فتح نشدهی فراوانی پیشروی اوست. چون از نزدیک او را نمیشناسم امیدوارم اگر روزی این نوشته به رؤیتاش رسید، زیاد مایهی رنجش او نشود و احتمال آشنایی و دوستی بالقوه ما در آینده را به باد فنا ندهد! اینکه او را دوست دارم، فقط به خاطر هنرش در «من او» نیست. به خاطر مرام و معرفتاش در «داستان سیستان» هم هست. از آدمی که «لا تهجم علیه اللوابس» خوشم » میآید.
پ.ن:
١-) جهت جلوگیری از سوء تفاهم همین جا اصافه کنم که بنده در تمام عمرم تنها یک بار سعادت حضور در مراسم اعتکاف را داشتهام و لاغیر. شاید ترسیدهام حلاوت آن «عشق اول» دیگر تکرار نشود!
٢-) شاهد دیگری هم دارم که شاید مشکل واقعا از گیرنده باشد و ضعیف شدن مشاعر معنویاش! چندی قبل با یک تاخیر تقریبا ده ساله بالاخره «روی ماه خداوند را ببوس» را خواندم. چاپ بیست و سوماش بود، حکایت از اینکه هنوز هم خواننده دارد. اما برخلاف آن همه تعریف و تمجیدی که درباره این داستان و ابعاد و اثرات معنوی آن شنیده بودم، اصلا مرا نگرفت. بیشتر شبیه یک مقالهی طویل بود برای من. شخصیتهای داستان - که هریک آشکارا نماینده یا نماد چیزی بودند - به جای حرف زدن سخنرانی میکردند. کلا از آثار هنری و ادبی که شخصیتهای آنها با هم بحث فلسفی و عرفانی میکنند - خصوصا در مورد پایاننامهشان! - اصلا خوشم نمیآید. این داستان هم نسخه نوشتاری یک فیلمی بود (هامون) که چند سال قبل ساخته شده بود. در عوض چندی قبل در کتابخانهی خوابگرد داستان تازهای از مصطفی مستور خواندم با عنوان جالب «چند روایت معتبر دربارهی برزخ». با اینکه در این داستان هم باز آدمهای نخبهای که در حال تحقیق و پایاننامه نویسی و ... هستند، وجود داشت، اما انصافا کاری جذاب و قوی بود و خوشم آمد. مضمون آن را هم به نوعی «مفید» و بلکه «لازم» یافتم برای زمانهی ما، که زمانهی عشقهای کژوال (casual) است.
٣-) باز هم جهت رفع سوء تفاهم عرض کنم که این سفر به منظور شرکت در کنفرانس سالانهی انجمن مطالعات فرهنگی آمریکا در دانشگاه نیویورک و ارائهی مقالهای دربارهی «سینمای دقاع مقدس» بود. این کنفرانس برای من یک دوره فشردهی نقد جامعه و فرهنگ آمریکا از زبان برخی نظریهپردازان و منتقدان طراز اول آن بود که اغلبشان به شدت «ضد استکبار امریکایی» بودند. به دلیل محدودیت بودجه سفرم، در برخی هستلهای ارزان (Hostel)، از جمله در بخشی فقیرنشین از محلهی بروکلین، مستقر شدم. آنجا با جوانانی از اقصا نقاط جهان روبرو شدم، همه کوله به دوش و مسافر سفرهای دراز. دیدن این همه جوان مسافر جستجوگر، که قبلا مشابه آنها را در سفر چین هم دیده بودم، واقعا امید میداد به انسان، دربارهی آیندهی بشریت! خلاصه تجربهای بود برای خودش این سفر نیویورک، اما آن ماجرای پلیس چنان اثر زهرمار گونهای داشت که کام کل سفرمان را تلخ کرد و دیگر هرگز میل نوشتن دربارهی آن پیدا نشد. با اینکه اتفاقا در مرحله صدور ویزا، علیرغم اینکه دوران بوش بود و تنشهای سیاسی در اوج، برخورد سفارت آمریکا در لندن به شکلی دور از انتظار مثبت بود. انگار نه انگار که من شهروند یکی از «کشورهای حامی تروریسم»! بودم و در دوران ریاست جمهوری شخصی به نام محمود احمدینژاد قصد سفر به آمریکا را داشتم. همانجا فهمیدم که این هیاهوها را زیاد نباید جدی گرفت. خانمی که برای ویزا با من مصاحبه کرد هم اتفاقی از علاقهمندان سینمای ایران درآمد و بی آنکه بر حسب وظیفهاش سوالی از سوابق تروریستی یا غیر تروریستی من بکند، بر فرم درخواستم مهر تایید زد. (حالا هی بگویید سینمای ایران باعث سرافکندگی ایران و ایرانیان در جهان شده!) البته همهی اینها یک طرف و آن سوال و جواب کینه توزانهی پلیس شهر نیویورک و وقاحت آنها در بازبینی غیر قانونی همه فیلمهای دوربین من طرف دیگر. مردک میدید مثلا تصویر از ساعت معروف «بیگ بن» لندن هم در دوربین من هست با غیض میگفت: «تو مثل اینکه خیلی به برجها و ساختمانهای بلند علاقه داری؟ همهاش از برجها فیلم گرفتهای!». در دلم گفتم آخر در منهتن نیویورک مگر میشود دوربینی را روشن کرد و تصویری از برج در فیلمات نیافتد. پنج هزار تا برج است در یک جزیرهی نیم وجبی. کاملا معلوم بود که هنوز وحشت یازده سپتامبر بر روح و جان آنها سایه انداخته است و هر حادثهای را با ارجاع به آن تحلیل میکنند. شانس آوردم چشماش دنبال برج بود وگرنه فیلم مراسم عزاداری و سینهزنی شیعیان ناتینگهام و مراسم ٢٢ بهمن انجمن اسلامی و عکس امام و رهبری و ... هم بود که اگر دیده بود، با توجه به شواهد محکم قبلی (یعنی علاقهی وافر من به برجها!) یک راست رفته بودم گوانتانامو! عاقبت یکی از آن دو که قدری انسانیت داشت و در سوال و جوابها فهمید که همان روز اتفاقا روز تولد من است، انگار دلش به رحم آمد. ماجرا عینا مشابه صحنهای بود در فیلم تصادف (Crash) که دو پلیس لسآنجلس به یک کارگردان آسیایی تبار و همسرش گیر میدهند. خدا را شکر من در این سفر تنها بودم. ضمنا «قربتا الی الپز» هم اعلام کنم که آن مقاله، که در اصل فصلی از رسالهام بود، بنا است به زودی در اولین کتاب انگلیسی زبان دربارهی سینمای جنگ ایران با عنوان «War in Iranian Cinema: Religion, Martyrdom and National Identity» توسط یکی از ناشران معتبر انگلیس منتشر شود.
۴-) صحبت ترک خانه و کاشانه و سفر شد، یاد فیلمی از «شان پن» با عنوان (2007) «Into the Wild» افتادم که نمونهی شگفتی است در این موضوع و برگرفته از داستانی واقعی. یک جوان نخبهی آمریکایی از خانوادهای مرفه، پس از فارغ التحصیلی از یکی از بهترین دانشگاههای آمریکا در یکی از پرطرفدارترین رشتهها -یعنی حقوق- همهی پسانداز بیست و اندی هزار دلاری خود را به خیریهای مخصوص فقراء جهان سوم میبخشد، خانه و زندگی و شهر و دروغ و ریا و والدین خطاکار و موقعیت اجتماعی و فرصت پیشرفت در نظام سرمایهداری و بهرهمندی از مظاهر تمدن را یکجا و بدون به جا گذاشتن هیچ نشانی رها میکند، و پای پیاده سفری از جنوب آمریکا به سمت آلاسکا را آغاز میکند. سفری در کوه و بیابان و دشت و رودخانه و جنگل. البته گهگاه نیز در راه با همسفرانی برخورد میکند و موقتا با آنها ساکن میشود، اما علیرغم انواع وسوسهها هرگز زمینگیر نمیشود. با اینکه در ظاهر نشانهای بر «مذهبی» بودن جوان و یا مثلا گرایش او به «ادیان شرقی» در فیلم نیست، جز یک دیالوگ که در آن به «نور خدا» اشاره میکند، اما روح اخلاقی و معنوی خاصی بر او و بر فیلم حاکم است که تو را یاد داستانهای عرفانی و مذهبی میاندازد. به نظر میرسد «شان پن» هم با نوع کارگردانی صحنههای پایانی، و تاباندن نور بر پیکر بیجان جوان، خواسته راه را بر چنین برداشتی باز بگذارد و اصرار بر سکولار یا مثلا «طبیعتگرا» بودن جوان نداشته باشد. در نهایت جوان، پس از مدتی زندگی انفرادی در کلبهای در میان طبیعت بکر آلاسکا، در اثر طغیان رودخانه و گرسنگی شدید و خوردن گیاهی سمی، به یک بیماری پر درد و رنج مبتلا شده و چندی بعد در حالی که جسمش بسیار نحیف - و در واقع «فنا» شده- از دنیا میرود. جنازه و دفترچه خاطرات او چند هفته بعد توسط شکارچیان پیدا میشود... حالا این فیلم ٢٠٠٧ آمریکایی شرقی بود؟ غربی بود؟ سنتی بود؟ مدرن بود؟
۵-) چندی قبل در شهری پرت در شمال انگلیس - طرفهای قطب شمال! - میگشتم، دنبال غذای حلال! ناگهان رسیدم به یک اغذیه فروشی که پشت شیشهاش بزرگ نوشته بود «سلام علی قلب زینب الصبور»! یک لحظه میخکوب شدم. انگار ندای «والله لن یمحو ذکرنا» از اعماق تاریخ در گوشم پیچید. تعجبم از این بود که اسم مغازه «استانبول» بود. با خودم گفته ترکیه که به داشتن چنین شیعههای غیوری معروف نبود. رفتم داخل و حال و احوال کردم. معلوم شد صاحب آنجا عراقی است. گفت تو بحبوبهی جنگ عراق اگر اسم مغازه را میگذاشتم «بغداد» که همه فرار میکردند! هویت ملیاش را پنهان کرده بود اما هویت مذهبیاش را فریاد زده بود. آنهم در جایی که قطعا شیعه در اقلیت بود و احتمالا این کارش باعث میشد برخی مشتریهای اهل سنت از او رانده شوند. جایتان خالی کبابی آنجا خوردیم که در کبابی حاج عبدالله توی خیابان ایران نخورده بودیم! با خودم میگفتم شرق کجا است؟ غرب کدام است؟ دو قرن است که مستشرقان پا به رکاب ارتشهای استعماری و نواستعماری به همراه ایادی داخلیشان - اعم از آگاه و یا غافل - ما را با این مفاهیم جعلی سر کار گذاشتهاند و اجازه نمیدهند به کار و زندگیمان برسیم!
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ نقد فرهنگ
|