تاريخ انتشار : ٢٠:٥٢ ٣/٨/١٣٨٨

و اينك آخرالزمان...

گفت‎وگو با رضا اميرخاني

حميدرضا اميدي‎سرور

 

پرونده داستان‎نويسي رضا اميرخاني که بالاخره طلسم آن شکسته شد، چند هفته‎اي روي ميز مانده و به اجبار از هر شماره به شماره بعدي موكول شده بود. اين مسئله نيز بيش از هرچيز به‎دليل عدم انجام گفت‎وگو با او بود. گفتو‎گویی که دوست داشت كه از زیر آن شانه خالی کند، دليلش نيز تا اندازه‎اي موجه بود، چراكه پس از انتشار «بيوتن» گفت‎وگوهايی بسيار با او صورت گرفته كه حرف تازه زدن درباره این كتاب را دشوار مي‎ساخت و مهمتر آن‎كه متأثر از اوضاع و احوال زمانه و این روزگار، مثل بسیاری دل و دماغي براي حرف زدن برایش باقي نمانده بود. هنگامي هم كه پذيرفت، سفر افغانستان پيش آمد، سفري كه قرار بود چند روزه باشد، اما ناخواسته و غيرمنتظره شرايطي براي او پيش آمد كه ناچار مدتي طولاني‎تر را در افغانستان ماند و اين پرونده نيز به تعويق افتاد.

پس از بازگشت اميرخاني وقتي دوباره صحبت از انجام اين گفت‎وگو مطرح شد، باز بحث صرف‎نظر از آن به ميان آمد، به‎ويژه اين‎كه حالا خستگي يك سفر سخت هم بر تمام دلايل قبلي افزوده شده بود. اما به هرحال به قول و قرار پايبند ماند و قرار مصاحبه گذاشته شد. وقتي با جمع و جور كردن يادداشت‎هایم خود را آماده گفت‎وگو مي‎كردم با مراجعه به گفت‎وگوهايی كه قبلا با او راجع به كتاب «بيوتن» صورت گرفته بود، به اين نتيجه رسيدم كه تقريبا اغلب گفتني‎ها گفته شده، به‎ويژه در يك گفت‎وگوي بسيار مفصل كه دوستم زهير توكلي با او انجام داده، بسياري از جنبه‎هاي مهم رمان مطرح شده است. از اين منظر گفت‎وگوي ما مي‎توانست به‎راحتي و ناگزير به تكرار مكررات بدل شود.

بنابراين پيشنهاد كردم بدون طرح از پيش مشخصي به گپ‎وگفت دوستانه‎اي بنشينيم درباره موضوعات گوناگون از سفر او به افغانستان و آمريكا و مشاهداتش در اين سفرها گرفته تا ادبيات داستاني در اين سال‎ها و حتي اوضاع و احوال زمانه و... و در ضمن آن هرجا كه شرايطي بود، گريزي هم به آثارش بزنيم. چنين گفت‎وگويي اگرچه خطر پراكندگي در حرف‎ها را به ميان مي‎كشيد، اما لااقل اين حسن را داشت كه از تكرار حرف‎هاي گفته شده پرهيز مي‎شد. نزدیک به دوساعت روبه‎روی هم نشستیم و مشغول صحبت شدیم، سرانجام هم خوشبختانه، حاصل كار براي هردوي ما راضي كننده بهنظر مي‎رسيد. هرچند مثل همیشه گفت‎وگو به درازا کشیده و از حجم تعیین‎شده ما فراتر رفته بود، ناگزیر آن بخش‎ها که مربوط به سفرهای او می‎شد را برگزیدیم، به‎ویژه آن‎که «بیوتن» نیز حاصل یکی از همین سفرها بود که صحبت درباره آن علاوه بر نکات جذاب و تازه‎ای که دارد، می‎تواند در دریافت ایده‎های مطرح درمان بیوتن نیز کارآمد باشد. به این ترتیب، باقی گفت‎وگو را هم به زمان و جایی دیگر واگذاشتیم.

اين گفت‎وگو در دفتر اميرخاني انجام شد، ابتدا قرار بود، زهير توكلي هم در آن حضور داشته باشد، اما چند ساعت پيش از مصاحبه در دسترس نبود و مثل بسياري از قرارهایی که میگذارد، این قرار هم مشمول خوش‎قولي بيش از حد او شد!

این گفت‎وگو اگرچه نخستين ديدار من با امیرخانی، پس از چند مكالمه تلفني بود، همانند دوستاني كه مدت‎هاست يكديگر را مي‎شناسند، صحبت ميان ما گل انداخت و من فكر مي‎كنم اين لااقل تا حد زيادي مديون ویژگي‎هاي شخصي اميرخاني است كه  اصولا آدمي با روابط عمومي بسيار خوب به حساب می‎آید.

 

شنيده‎ام خيلي اهل سفر هستيد، از سفر افغانستان بگوييد، با اين اوضاع و احوال ناآرام چه شد كه سرزمین افغان‎ها را براي سفر انتخاب كرديد؟

امروز در مقام كسي هستم كه از مرگ برگشته است. البته چندان هم اين به مرگ‌آگاهي بر نمي‌گردد و انصاف بايد داد كه حين سفر مدام به فكر بازگشت بودم. تنها دل‌خوشي‌م از مردن فرار از همين مصاحبه بود!! قرار بود حدود دو يا سه روز در افغانستان باشم و در هرات. خود افغان‎ها مثلي دارند كه مي‎گويند خاك مزار كَش دارد، من بهنظرم مي‎آيد كه خاك افغانستان هم كش دارد. مرا كشيد و نگه داشت تا بيش از ده روز در افغانستان بمانم. در افغانستان در روزهاي آخر جايي رسمي مهمان بودم (جايي متعلق به دولت افغانستان). وقتي آن‎جا رفتم با لباس سفر (شلوار شش جيب سفري) از ميزبان معذرتخواهي كردم به‎خاطر اين‎كه با رخت سفر برایشان حرف مي‌زنم، اما از طرف ديگر گفتم رخت سفر لباس كارِ نویسنده است. همان گونه كه در آن مكان لباس كارِ ديپلومات شكل ديگري دارد.

باور نمي‎كنم راه ديگري براي فرار از روزمرگي و تجربههای تكراري زندگي جز سفر وجود داشته باشد. سفر علاوه‎بر فرار از اين روزمرگيها اين حسن را دارد كه تجربيات و افق‎های تازهای را نيز پيش روي ما مي‎گذارد.

شايد عده‎اي باشند كه بتوانند با تخیل به همه اين افق‎ها دست پيدا كنند، اما من تخيلي اين‎قدر قوي ندارم. در كابل در يك كتاب‎فروشي مشهور به‎طور اتفاقي رمان «من او» را دیدم، خيلي خوشحال شدم و شروع كردم به صحبت با كتاب‎فروش، فهميدم خود او نويسنده كتاب معروفي است كه به زبان هلندي چاپ شده و در دنيا اسمی در کرده است. با او كه مشغول صحبت بوديم، جوان موبوري وارد شد و به زبان فارسي شروع كرد به صحبت كردن، گپ‎وگفتي ميان ما گرفت كه چون فارسي‎اش زياد خوب نبود، به انگليسي ادامه پيدا كرد. جوان نويسنده‎اي آمريكايي و هم سن‎وسال من بود؛ پرسيدم: «اين‎جا چه مي‎كني؟» گفت: «دو سال است كه در قندهار زندگي مي‎كنم.» قندهار يكي از مناطقي پشتون‌ها است كه ناامني زيادي به‎ويژه براي ايرانيان دارد. او دو سال بود كه در قندهار زندگي می‎كرد و مشغول نوشتن رماني درباره طالبان بود. دنيا دنياي اين آدم‎هاست. حال اگر در ايران ما به شکل ديگري كار می‎كنيم به اين خاطر است كه در ایران خيلي از كارها روال ديگري دارد، متفاوت با ديگر كشورهاي دنيا. سفر می‎تواند، برای نویسنده برکات بسیاری داشته باشد.

 

از سوي سازمان یا مركز خاصي دعوت شده بوديد؟

نه سفرم كاملا شخصي بود، مثل سفر آمريكا، اما بهطور طبيعي برخی آشنايان فرهنگي که در آن‎جا دارم نیز تأثیر داشتند، مي‎توانم به‎نوعي بگويم دعوت آن‎ها نيز درميان بوده است. در آن‎جا من در دانشکده ادبيات هرات صحبت كردم، به كميسيون حقوق بشر آن‎جا رفتم و... اما پیش از سفر دعوت از جاي خاصی مطرح نبود.

 

معمولا چقدر از سوژه‎هاي خود را در اين سفرها پيدا مي‎كنيد؟

خيلي زياد، من بسياري از ایده‎ها و سوژه‎هاي خود را مديون اين سفرها هستم. شايد اين سوژه‎يابي مستقيم نباشد اما بهنظرم خيلي كمك مي‎كند تا ايده‎هاي تازه به ذهن بیاید. ببينيد من هرسال يك‎بار كتاب‎ها و مجلاتي را كه مورد نيازم نيستند به مناطق روستايي مي‌برم و پخش مي‎كنم، كاري كه از بزرگان آموختم و فكر ميكنم در بالابردن سطح فرهنگ مردم بي‎تأثير نيست. به هرحال در يكي از این سفرها، هنگام رانندگی از زبان روستایی همراهم شنیدم که مواظب پیچ بعدي باش، پيچ خيلي زشتيه؛ اين‎كه صفتي در جاي مرسوم خود به‎كار نرفته بود براي من بسيار جالب بود.

آن‎قدر كه اين جمله در ذهنم ماند، شايد به‎طور مستقيم از اين تركيب «پيچ زشت» در جايي از رمان‎هايم استفاده نكرده باشم. اما در «بيوتن» كه نياز داشتم به بازي زباني براي آن‎كه نشان دهم كسي كه به انگليسي صحبت مي‎كند، كجا نشان مي‎دهد كه دارد اشتباه مي‎كند. بسيار از اين ایده که صفت و موصوفي جابه‎جا شده و یا در جای مرسوم به کار نروند، استفاده كردم. منظورم اين است كه در اين سفرها هميشه ایده‎ها و مصالحي به‎دست مي‎آيد كه بالاخره در جايي از آنها استفاده مي‎شود. الزاما همه آن‎ها به صورت مستقيم هم نيست.

 

ادبيات ايران در افغانستان چقدر انعكاس داشته است؟

يكي ازمشكلات بزرگ ما، عدم شناخت و جهلي است كه نسبت به این كشور در همسايگی خود داريم. در افغانستان تقريبا نيمي از مردم زبان اولشان زبان فارسي است، حتی پشتون‎ها هم مجبورند زبان فارسي دري را بياموزند. البته چون فارسي زبان قوي‎تر است، برعکسش صادق نیست.

يعني اين‎كه در افغانستان در بسیاری مناطق به‎ویژه مناطق غیرپشتون‎نشين، به زبان فارسي صحبت مي‎شود.

بنابراين به‎طور طبيعي محصولات فرهنگی ايران مي‎تواند در افغانستان بازار بسيار خوبي داشته باشد، بسيار قوي‎تر از آن‎چه هم‎اكنون در آن‎جا وجود دارد. عمده كتاب‎هايي كه آن‎ها مي‎خوانند به زبان فارسي است. اما به‎دليل عدم شناخت و فاصله که با آن‎ها وجود دارد، خيلي از كتاب‎هاي نامربوط را در آن‎جا شاهد هستیم، در حالي‎كه كتاب‎هاي جدي‎تر ما به آن‎جا نرسيده است. در عرصه داستان متأسفانه بيشتر داستان‎های عامه‎پسند ما در کتاب‎فروشی‎های افغانستان دیده می‎شود و جای داستان‎هاي قوي ما در آن‎جا اغلب خالی است. البته در عرصه‎هاي ديگر، مثل عرصه‎هاي فكري، كتاب‎هاي بهتري به كتاب‎فروشي‎هاي افغانستان رسیده است.

 

آيا سطح فرهنگي در آن‎جا به‎گونه‎اي هست كه بتوان روي بازار آن حساب كرد؟

طبيعتا بازار كتاب در افغانستان با ايران قابل قياس نيست و درصد آدم‎هاي كتاب‎خوان نيز بهمراتب كمتر از ايران است. اما بايد اين را پذيرفت كه نسل جديدي در آن‎جا به‎وجود ميآيد كه آن‎ها بسيار علاقه‎مند هستند به درك فرهنگ ايران، متأسفانه ما به دليل احساس خودبسندگي كه داشته‎ايم نيازي نديده‎ايم افغان‎ها را بشناسيم، اما آن‎ها به‎خوبي ما را مي‎شناسند و پيگير وقايع ايران هستند. فكر مي‎كنم در صورت توجه بازار بسیار خوبی در آینده می‎تواند در افغانستان برای تولیدات فرهنگی ما وجود داشته باشد.

متأسفانه نگاه‎هاي سياسي باعث شده كه از اين ظرفيت بالا استفاده نكنيم. حتي اگر ما مي‎خواهيم در افغانستان كار فرهنگي یا امنيتي و سياسي بكنيم، چاره‎اي جز اعتلاي زبان فارسي در آن‎جا نخواهيم داشت. حتي براي كار مذهبي نيز چاره‌اي جز گسترش زبان فارسي نداريم. نبايد تجربه هند را فراموش كنيم. كشوري كه مي‎توانست جمعيت فارسي‎زبان قابلتوجهي داشته باشد، اما حالا زبان انگليسي جاي آن را گرفته است.

در افغانستان برخلاف تصور برخي این خطر زبان پشتون نیست که می‎تواند فراگير شود، بلكه خطر اصلي انگليسي‎ است كه جايگزين هر دوی زبان‎ها شود، وقتي كشوري بيگانه جايي را اشغال مي‎كند، طبيعتا دنبال هويت‎زدايي است.

 

خود شما حضور آمريكايي‎ها را آن‎جا ديدید؟

تصوير واقعي آمريكايي‎ها با آن‎چه رسانه‎هاي ما نشان مي‎دهند متفاوت است. چه در عراق و چه در افغانستان اين يك واقعيت است. آمريكايي‎ها طبق چك‎ليست عمل مي‎كنند، طبق قانون؛ قانون‎هايي براي سربازان آمريكايي‎ وجود دارد كه بسيار هوشمندانه نوشته شده‎اند. شما با بهترين لهجه انگليسي با سربازان آمريكايي نه در آمريكا و نه در عراق نمي‎توانيد صحبت كنيد. آن‎ها دستور دارند براي جلوگيري از درگيري‎هاي احتمالي با هيچ غيرآمريكايي صحبت نكنند.

آن‎ها به‎خوبي مي‎دانند كه با مردم كشورهاي تحت اشغال چگونه بايد رفتار كنند، حتي در نوع پوشش. نوع پوشش‏ زن آمريكايي در هرات چادر مشکی است، چادر مشكي پوشش زني است كه از خارج به افغانستان آمده، مثل زن‎هاي ايراني. آمريكايي‎ها در اين مسايل بسيار هوشمندانه عمل مي‎كنند، شايد جالب باشد بدانيد كه امروز بهترين مجله هفتگي در افغانستان توسط آمريكايي‎ها منتشر مي‎شود.

 

تبعات فرهنگي حضور آمريكاييان را در آن‎جا چگونه ديدید؟

بهشدت اين سئوال شما بستگي به منظر نگاه ما دارد. افغانستان كشوري است با قومیت‎های مختلف كه هنوز تا ملت شدن راهی طولاني را در پيش دارند و جنگ در ميان اين قومیت وجود داشته است. اگر از اين منظر نگاه كنيم، حضور آمريكايي‎ها و يا هر جادهاي كه در آن‎جا كشيده مي‎شود، باعث نزديك شدن و رفع اختلاف ميان اين اقوام مي‎شود.

اما تصور من این نيست كه آمريكايي‎ها براي چنین منظوری آمده‎اند. چراکه رفع این اختلاف‎های قومی باعث از دست رفتن دلیل اصلی حضور آن‎ها در این سرزمین می‎شود.

كسي كه سلطنت افغانستان را برعهده دارد، روسيه، چين و هند را زير نظر دارد. ايران و پاكستان را نيز. بهنظر من آمريكايي‎ها براي یک حضور بسيار بلندمدت آمده‎اند. تصوير من از افغانستان اين‎گونه است كه اگر آمريكاييان بخواهند فاصله اقتصادي آن را با ايران كم كنند، ظرفيت بيست سال اين فاصله پر شدني است و ظرف اين مدت مي‎توان افغانستانی را تصور کرد كه پا به پاي ما به لحاظ اقتصادي مي‎آيد. اما به لحاظ جامعه‎شناختي و فرهنگي، خاصه در زمينه‌ي ملت‌سازي، آن‎ها يك فاصله صد ساله با ما دارند.

اما اين‎ها چندان مهم نيست. من فكر مي‎كنم در صورت حضور بيگانه در خاك ايران و از دست دادن اقتدار حاكميتي، ظرف ده سال مي‎توانيم به افغانستان تبديل بشويم. ما به‎ ظاهر مرزهاي قومي و اختلافاتمان را برداشته‎ايم. اما سياست‎های غلط همين دولت فعلي به ما نشان داد كه گسل‎هايي در جامعه ايران وجود دارد كه مي‎تواند زمينه‎ساز اختلافهاي بزرگي باشد. گسل شهري حتي همين گسل فقير و غني در شرايط فعليِ تهران، نشان داد كه تا چه اندازه مستعد اختلاف‎هاي دروني هستيم. تئوري پشتِ صحنه‌ي جنگ فقير و غني با كاركرد انتخاباتي به صورت سطحي‌گرا از سال‌ها پيش در نشريات به اصطلاح عدالت‌خواه نشر پيدا كرد و نتيجه‌ي انتخاباتي خوبي داشت، اما نتيجه‌ي اجتماعي‌ش همين درگيري‌هايي شد كه مي‌بينيم.

 

نگاه افغان‎ها به كشور چگونه است، با توجه به اين مدتي كه ايراني‎ها ميزبان آن‎ها بوده‎اند؟

من فكر مي‎كنم ما ميزبان خوبي براي آن‎ها نبوده‎ايم، ما از افغان‎ها فقط به عنوان نيروي كار استفاده كرديم و همين نيروي كار را هم تحقير كرديم. مرزبندي سياسي ما با آن‎ها قدمتي ندارد. حتي به صدوپنجاه سال هم نمي‎رسد. ما در يك حوزه تمدني بوديم. اين فکر كه ما ميزبانان خوبي براي آن‎ها بوديم، کاملا غلط است. امروز بچه‎ افغان‎ حق ورود به دانشگاه را در ايران ندارد. اگر ما چنين امكاني را به‎وجود مي‎آورديم به جاي نيروي كار بدنی، نيروي دانشگاهي وارد ايران مي‎شد. تصوير غلطي كه مسئولان از حضور افغان‎ها در ايران نشان داده‎اند يك حس طلب‎كاري را نسبت به آن‎ها به‎وجود آورده است.

مثلا وزير كار آقاي احمدي‎نژاد مي‎گوید حضور كارگر افغاني باعث بي‎كاري جوان ايراني شده است. اما جوان ايراني بالاي ليسانس و فوق‎ليسانس بي‎كار است. در حالي‎كه كارگر افغاني دارد پايين‎ترين كار را در ايران انجام مي‎دهد. بي‎كار كردن كارگر افغاني نمي‎تواند براي جوان ليسانسه و بي‎كار ايراني توليد كار كند.

اما با اين‎ حال بدون کوچک‎ترین سرمایه‎گذاری، ايران و فرهنگ آن برجسته‎ترين افق فرهنگی براي افغان‎هاست، اين در شرایطی است كه بدون هيچ‎گونه سرمايه‎گذاري از سوي ما چنين امکانی وجود دارد، در حالي كه آمريكاييان كلي خرج مي‎كنند تا فرهنگ آمريكايي از چنين جايگاهي برخوردار باشد.

 

آن‎ها تحولات ايران را هم دنبال مي‎كنند؟

بله با جديت؛ براي آن‎ها ايران به‎نوعي كشور اصلي آن‎هاست و مسايل آن را نيز به شكل پيگيرانه‎اي دنبال مي‎كنند. متأسفانه در غياب رسانه‎هاي منصف داخلي در ايران آن‎ها بيشترين اخبار خود را از بي‎بي‎سي فارسي مي‎گرفتند و همين باعث ايجاد نگراني‎هايي براي علاقه‎مندان جمهوري اسلامي در افغانستان بود كه درگيري‎هاي بعد از انتخابات را براي حكومت ايران خطرناك مي‎ديدند. اما مدتي طول كشيد تا سرانجام تصويري كه بي‎بي‎سي براي آن‎ها ساخته بود شكل تعديل شده‎اي پيدا كند و نگراني‎هاي علاقه‎مندان جمهوري اسلامي که فكر مي‎كردند، اين اختلاف‎ها باعث سقوط نظام جمهوري اسلامي خواهد شد، بسيار كاهش یابد.

 

سفر آمريكا چطور پيش آمد، آن هم مثل سفر شما به افغانستان بود؟

خيلي فرقي با هم نداشتند، هرچند وقت يك‎بار براي استراحت و بازسازي خودم، سعي مي‎كنم به یك سفر بروم. سفر آمريكا البته سفر طولاني‎تري بود و من وقت زيادي براي ماندن در آن‎جا داشتم. درواقع اتفاق باعث شد من آمريكا را ببينم. خيلي عادي رفتم و اقدام كردم. وقتي كنسول سفارت فهميد من نويسنده هستم خيلي با احترام برخورد كرد، آن زمان كتاب «من او» را منتشر كرده بودم، کتاب را گرفت و آن را تورقي كرد و يك ويزاي خوب فرهنگي به من داد.

 

زمانيكه مي‎رفتيد مي‎دانستيد كه اين سفر تا اين‎اندازه طولاني مي‎شود، مثل اين‎كه نزدیک به يك سال در آمریکا مانديد!

زماني كه من رفتم به آمريكا، در اين فكر بودم كه آن‎قدر بمانم تا آمريكا را خوب بشناسم و اين برنامه‎ريزي قبل از سفر وجود داشت.

 

با توجه به اين ماجراي سوژه‎يابي در سفرها حتما سفر آمريكا، مصالح زيادي را در اختيار شما قرار داد؟

در سفر آمريكا هم مثل ديگر سفرهايم، اين مسئله وجود داشت. البته بخشي از سفر آمريكا، صرف كارهاي مربوط به ادامه تحصيل در آن‎جا شد. ابتدا تصميم به ادامه تحصيل در آمریكا گرفته‎ بودم. اما بعدا ديدم با ادامه تحصيل از كار اصلي‎ام كه نوشتن است بازمي‎مانم، به همين خاطر از اين كار منصرف شدم.

 

فضاي آمريكا را جوري ديديد كه بتوانيد در آن‎جا مدتي طولاني بمانيد، حتي در صورت ادامه تحصيل؟

بله، واقعيت اين است كه امروزه بيشترين مهاجر ايرانی در آمريكا ساكن هستند و خيلي از آن‎ها وابستگي‎هاي ديني و ملي شديدي به ایران دارند. آمريكا فضايي را براي شما به‎وجود مي‎آورد كه در صورت داشتن چنين وابستگي‎هايي، بتوانید مقداري از آن را حفظ كنيد. جمع‎هاي كوچك متدين و يا حتي جمع‎هاي كوچك وفادار به انقلاب اسلامي به‎راحتي مي‎توانند آن‎جا زندگي كنند. بنابراين امكان زندگي كردن در آن‎جا براي آدمي مثل من وجود دارد. اما از ميان كشورهايي كه من ديده‎ام، اگر مي‎خواستم پس از ايران يك كشور را براي زندگي انتخاب كنم، قطعا آن کشور، لبنان بود.

 

آن‎طور كه از گوشه‎كنار شنيده‎ايم و يا حتي خود شما هم به آن اشاره كرديد، در آمريكا آدمي‎هايي با گرايش‎هاي مختلف دینی وجود دارند، از اهل تسنن و شيعيان متدين بگيريم تا كساني كه مذهب برایشان امري دروني و با انعكاس كمرنگي در زندگي روزمره آن‎هاست و... اما آن‎چه در كتاب شما مي‎بينيم، بيشتر حضور كساني است كه نمايشگر اسلامي مسخ شده در آمريكا هستند، لااقل خواننده كتاب شما نمي‎تواند چنين برداشتي را از فضاي حاكم بر آمريكا داشته باشد، آيا جريان غالب، چنين اسلامي را نمايندگي مي‎كرد؟

واقعيت اين است كه اگر بهلحاظ جامعه‎شناسي بخواهيم انبوهه‎هاي جمعيت ايراني را در آن‎جا نگاه كنيم، يك انبوهه جمعيتي بسيار بزرگ داريم كه آن‎ها كساني هستند كه پس از انقلاب اسلامی در ايران، در آن‎جا ساکن شده‎اند، اين‎ها بيشتر فرارياني هستند كه در سال‎هاي پيش از انقلاب داراي پست و مقام بودند و عمدتا هم طرفداران سلطنت هستند. اين گروه، جمعيت زيادي دارند كه اغلب در لس‎آنجلس ساكن هستند. از آن‎ها كه بگذريم، مي‎رسيم به چند دوره مهاجرتي بزرگ ایرانی كه بيشتر آن‎ها را جواناني تشكيل مي‎دهند كه براي ادامه تحصيل به آمریکا رفته‎اند.

يك‎سري از اين مهاجران از طيف استاد دانشگاه‎هايي هستند كه هنگام انقلاب فرهنگي از ايران رفتند؛ دوره بعدي مهاجرت، به دهه هفتاد برمي‎گردد و البته يك طيف بسيار گسترده از مهاجران وجود دارد كه در دهه هشتاد و به‎خصوص در دوره آقاي احمدي‎نژاد به آمریکا رفته‎اند. از آن‎جا ‎كه آمريكا در اين سال‎ها آن‎قدر ويزاي خوبي داده كه تعداد قابلتوجهي از علاقه‎مندان ادامه تحصيل راهي آمريكا شده‎اند. در واقع دو طيف دهه هفتاد و هشتاد، آن گروه مربوط به دهه هفتاد، بهدليل سخت‎گيرانه بودن دادن ويزا، بهنظر من طيفي فرهنگي‎تر و با بنيه علمي قوي‎تري از دهه هشتادی‎ها هستند.

طبيعتا اين چهار طيف تفاوت‎هاي فراواني با يكديگر دارند. من فكر نمي‎كنم در كتابم تنها به يكي از اين طيف‎ها بسنده كرده باشم. در «بيوتن» خشي به یك معنا متعلق به آن طیف از استادانی است که پس از انقلاب فرهنگی به آمریکا رفته‎اند. میاندار نزدیک می‎شود به طیف سلطنت‎طلب و ارمیا نیز این طیف دهه هفتاد و یا هشتادی را نمایندگی می‎کند، اما من خیلی دنبال نشان دادن چگونگی این طیف‎ها نبودم، بلکه دنبال نکته عمیق‎تری رفتم و آن این‎که نشان بدهم که نهایت دینداری در آمریکا، به چیزی بهتر از اسلام امثال عبدالغنی نمی‎رسد. این تصویر ذهنی من از کسی است که تصمیم می‎گیرد در آن‎جا دینداری خود را حفظ کند. اما این صرفا تصور من است و هنوز در آزمایشگاه واقعی زمان، این موضوع ثابت نشده و ما باید منتظر بمانیم و ببینیم این نسل از جوان‎ها مثل نسل‎های بعدی دیگر مهاجران، (مثلا چینی‎ها)، چه سرنوشتی در آن‎جا پیدا می‎کنند.

 

با توجه به طرح مسئله دینداری در کتاب و گونه‎های مختلفی از آن‎که نمایندگانی چون ارمیا، خشی و... دارند، از آن‎جایی که تمرکز نویسنده و همدلی او با نوع نگاه ارمیاست، ما باید بپذیریم که در بحث دینداری، تنها یک قرائت رسمی و درست از دین وجود دارد که در این‎جا ارمیا به‎عنوان چهره‎ای که از دل انقلاب ایران بیرون آمده آن را نمایندگی می‎کند.

یک وقت در عرصه عالم واقع ما صحبت می‎کنیم که در آن صورت بحث وجود داشتن یک قرائت باطل است، چون می‎بینیم که قرائت‎های مختلفی از دین وجود دارد. یک زمان در عرصه فلسفی و اعتقادی صحبت می‎کنیم، می‎بینیم که هرکسی به یکی از قرائت‎ها اعتقاد دارد و در این‎حال باید بیاموزد که به بقیه قرائت‎ها نیز به دیده احترام بنگرد. این چیزی است که من به‎دنبال آن هستم. من هم قرائتی از دین دارم که طبیعتا آن را بهترین قرائت‎ها می‎دانم. اما در عین‎حال می‎دانم که باید به دیگر قرائت‎ها احترام بگذارم و در صورت نقد آن‎ها نیز باید رویکرد محترمانهای داشته باشم. در این کتاب هم به همین شیوه عمل شده، طبیعتا بخش زیادی از کتاب به نقد قرائت «خشی» از اسلام اختصاص دارد.

البته ما در کتاب می‎بینیم قرائت ارمیا نیز قرائت چندان کاملی نیست و در جاهایی کم می‎آورد. فکر می‎کنم قرائت حاج مهدی که با ارمیا متفاوت است، به نوع قرائت من نزدیک‎تر است. اما با تمام این‎ها حرف اصلی کتاب این است که در شرایط کنونی آمریکا دینداری او کار دشواری است. البته آن‎چه را که ما در آمریکا می‎بینیم، می‎توان در ایران هم مشاهده و بازسازی کرد. در واقع بحث این است که دینداری در دوره آخرالزمان کار دشواری است.

 

با توجه به آن‎چه در اسطوره‎های کتاب‎های مذهبی مثل تورات می‎توان دید، ارمیا برانگیخته می‎شود در میان قوم خود در زمانی‎که در نهایت کفر و انحراف قرار دارند. حالا با توجه به این‎که شما نقطه پایانی به سرنوشت ارمیای خود در کتاب دیگری گذاشته بودید، چه شد که تصمیم گرفتید با ارجاع به این اسطوره، ارمیا را در آمریکا برانگیخته کنید؟ آمریکا را چگونه دیدید که چنین ضرورتی را احساس کردید؟

متأسفانه برخلاف آن تصویری که رسانه‎های ما در ایران تبلیغ می‎کنند، امروز تمدن غالب در جهان تمدن غرب است و پایتخت این تمدن هم در آمریکاست. البته اين تصوير هم در اين چند ماهه دچار يك واژگونيِ سياسيِ ديگر شده است و انگليس دوباره دارد جاي امريكا را مي‌گيرد. به هر رو، من نه از منظر سياسي، كه از یک منظر تمدنی به آن نگاه می‎کنم، آمریکا جایی است که ما باید تکلیف خودمان را با آن روشن کنیم. درست است که ما امروز از تمدن اسلامی مدرن صحبت می‎کنیم که در حال زایش است، اما مطمئن باشید در دیگر کشورها و فرهنگ و تمدن‎ها نیز چنین بحث‎هایی مطرح است، مثلا تمدن بودایی مدرن، تمدن هندویی مدرن و... اما این‎ها هیچ‎کدام به منصه ظهور نرسیده‎اند و هیچ‎یک هم تمدن غالب نیستند. همه ما یک‎سری تمدن‎های مغلوب هستیم در برابر این تمدن غالب؛ با این فرض باید تکلیف خود را با این تمدن غالب روشن کنیم.

 

حالا فکر می‎کنید باید بپذیریم که این تمدن غالب در دوران افول خود قرار دارد؟

غرب هم مثل هر تمدن دیگری دوره‎ای دارد که مدام بزرگ و بزرگ می‎شود و به اوج می‎رسد و بعد از آن‎ هم دوره انحطاط آن آغاز می‎شود، فکر می‎کنم ما نسلی هستیم که دوره اوج تمدن غرب را دیده‎ایم. البته تصور نمی‎کنم این تمدن بتواند مثل گذشته به اوج خود ادامه بدهد. این تمدن چندین قرن طول کشیده تا سر در آورده و بالیده و اوج گرفته، گرده‎افشانی کرده و خود را به دیگر تمدن‎ها تحمیل کرده است، اما حالا به ‎نظر می‎رسد که قوس نزولی این تمدن آغاز شده، ولی این اصلا معنای سیاسی ندارد. حتی اگر نظام آمریکا سقوط هم بکند، این بدان معنا نیست که تمدن غرب سقوط کرده است. با این‎که آمریکا پایتخت آن است. از طرفی باید نشست و دید آیا ما واقعا می‎توانیم که مدل جدید‎تر و بهتری ارایه دهیم.

 

فکر نمی‎کنید در بدهبستان میان تمدن‎ها و فرهنگ‎ها، وقتی به لایه‎های مختلف اجتماعی خودمان نگاه کنیم، می‎بینیم که این تمدن ماست که بیشتر از آن‎که تأثیر بگذارد، تأثیر پذیرفته است و در واقع ما هم به همان سمت و سو در حرکت هستیم، حالا حرکت در برخی لایه‎ها تندتر و در لایه‎های سنتی‎تر جامعه کندتر است.

مفهوم تمدن غالب از نگاه  من دقیقا همان‎چیزی است که شما اشاره کردید. تمدن غالب تمدنی است که تأثیر می‎گذارد، اما تأثیر نمی‎پذیرد. در غیر این صورت همه تمدن‎ها در کنار هم، در حال رشد بودند. البته تمدن غربی هم روزگاری، مثل دوران اوج و شکوفایی تمدن اسلامی، از آن تأثیرات مثبت گرفته است. امروز هم که ما در حال تأثیر پذیرفتن از تمدن غرب هستیم، مقدار زیادی از آن تأثیرات مثبت است، اما این‎که ما به دنبال نوزایی و به‎وجود آوردن یک تمدن اسلامی نو برویم، چیز بسیار مهمی است.

مخصوصا برای من به‎عنوان کسی که در فضای روشنفکری اسلامی نفس می‎کشم، حتی با این فرض که در سال‎های دور و نزدیک آدم‎های زیادی با این فکر آمده، اما در نهایت راه به جایی نبرده باشند. اما باید قدری واقع‎بینانه به این تمدن و ابعاد آن نگاه کرد، این‎که حالا بورس آمریکا سقوط کرد و با بحرانی اقتصادی روبه‎رو شد، به معنای این نیست که نظام آمریکا متلاشی شده و ما هم بهراحتی می‎رویم و آن‎ را تحت سیطره خود درمی‎آوریم.

 

معمولا کسانی که با روحیات هنری و فرهنگی به چنین مسافرت‎هایی می‎روند، با ذهنیت‎های خاصی پا به سرزمین‎ها و فرهنگ‎های دیگری می‎گذارند، مثلا وقتی یک ادبیات یا سینما به فرانسه می‎رود، پیش خودش فکر می‎کند قدم به سرزمین تروفو، گدار و یا بزرگانی چون پروست، کامو و سارتر می‎گذارد. آیا شما هم وقتی به آمریکا می‎رفتید به این فکر می‎کردید که در سرزمین کسانی همچون همینگوی، ویلیام فاکنر و یا دیگر چهره‎های درخشان ادبیاتی که از دل این فرهنگ و سرزمین بیرون آمده‎اند، قدم می‎گذارید؟

نه تنها به این جنبه‎ها فکر می‎کردم، بلکه با اتومبيل خودم و با دشواری بسیار بلند شدم و رفتم ایالت فلوریدا، آن هم از تنها جاده‌ي دوطرفه‌ي آمریکا که به صورت بزرگراه نیست، از روی پلی که روی آب وجود داشت وارد جزیره «کی‌وست» شدم و به تماشای خانه ارنست همینگوی رفتم. بله برای من هم این موضوع جذاب بود.

در آن‎جا خانه همینگوی به همان صورت حفظ می‎شد، وسایل شخصی او مثل ماشین تحریرش هنوز وجود داشت. همچنین عکس‎ ماهی‎هایی که او گرفته بود و حتی گربه‎های ششانگشتی که مورد علاقه او بود، نسلشان را حفظ کرده‎اند. در این خانه چهار بچه‎گربه، شش انگشتی که از گربه‎های مورد علاقه او بودند زندگی می‎کردند. حتی کافه‎هایی که همینگوی در آن‎ها می‎نشست نیز حفظ شده بودند. مثل سوهان حاج حسین ما که خیلی از سوهانفروش‎ها ادعای فروش آن را دارند در آن‎جا نیز بیست سی کافه ادعای آن را داشتند که همینگوی به آ‎ن‎جا رفت و آمد می‎کرده است! اما خانه همینگوی بی‎شک خانه خودش بود و می‎شد به آن مطمئن بود! چراکه خانه او خانهای کنار یک فانوس دریایی بود. وقتی پرسیدم که چرا این خانه کنار فانوس دریایی را انتخاب کرده؟ گفتند که چون همینگوی اغلب مواقع شب‎ها مست بود و نمی‎توانست خانه خودش را پیدا کند، بنابراین خانه‎ای خرید کنار فانوس دریایی تا آن را به‎راحتی پیدا کند.

 

با توجه به این‎که آمریکا کشوری است بدون قدمت تاریخی که حالا مفروض به فرهنگ و تمدنی غالب در جهان شده، فکر می‎کنید این مهم ناشی از سرمایهگذاری روی چه شاخص‎هایی است؟

ببینید آمریکا یکی از پیچیده‎ترین مکانیزم‎های فرهنگ‎سازی در دنیا را دارد. چراکه از ملت‎های مختلف دنیا پذیرفته و توانسته است آن‎ها را در خود هضم کند. خودشان اصطلاحا به آن می‎گویند ملت ملت‎ها. خیلی مهم است این‎که کشوری بتواند ملت‎های مختلف را در خود بپذیرد و آن‎ها را هضم کند. همین ایده است که به آن‎ها اجازه می‎دهد تا در مورد دیگر فرهنگ‎ها به اظهارنظر بپردازند. چراکه مدل اصلی را در کشور خود ساخته‎اند و حالا مشغول جهانی‎سازی آن هستند.

مثل برخی دولت‎مردان ما در این اواخر نیستند که مدلی را که هنوز در کشور خود نتوانسته‎اند بسازند و جا بیندازند، به‎عنوان نسخه برای دیگر کشورهای دنیا می‎پیچند. آن‎ها واقعا توانسته‎اند در کشور خود مدل ملت‎ ملت‎ها را بسازند. ما هنوز در بسیاری از ایالت‎ها و شهرهای بزرگ آمریکا، شهر چینی‎ها را داریم که شاهد نسل‎های سوم چینی‎های آمریکا می‎توان بود، نسلی که هنوز به چینی حرف می‎زند، روی ماشین‎های پلیس چینی نوشته شده است، در ایستگا‎ه‎ها به زبان چینی نوشته و نشانی از زبان انگلیسی نیست. آن‎ها در این مناطق چینی حرف می‎زنند اما شهروند آمریکا هستند.

آن‎ها توانسته‎اند در کشور خودشان مدل جهانی شدن را پیاده کنند و فکر می‎کنم از این منظر کشور بسیار جذابی است. این مدل و حضور فرهنگ‎های مختلف در دل فرهنگ آمریکایی جامعه‎ای چند فرهنگی را ساخته است که حضور آدم‎های بیگانه از دیگر کشورها را در آن بسیار آسان می‎سازد. هیچوقت یک ایرانی در آمریکا آن گرفتاری‎هایی که مثلا در آمستردام دارد، پیدا نمی‎کند. در آمستردام ممکن است گرفتار یک نژادپرست شود، اما در آمریکا چیزی به اسم نژادپرستی در شرایط کنونی، احساس نمی‎شود.

 

در این خرده فرهنگ‎ها و قومیت‎های مختلفی که در آمریکا حضور دارند، ایرانیان را چگونه دیدید؟

نسل سوم و چهارم، دانشجویانی که در دهه هفتاد و هشتاد به آمریکا رفته‎اند، کلونی‎های کوچکی برای خود دارند؛ به دلیل زندگی دانشجویی هنوز به زندگی آمریکایی وارد، نشده‎اند. چراکه این‎ها هنوز کار آنچنانی ندارند، خانواده ندارند. در آن‎جا فضای دانشگاهی و خوابگاهی حاکم است که هنوز بهدلیل این شرایط نمی‎توان قضاوتی درباره‎شان کرد. باید صبر کرد و دید. البته این گروه بیشتر به فضای پس از انقلاب نزدیک هستند. فکر می‎کنم پایگاه نهایی این طیف‎ها حتی آن‎ها که زیاد هم مذهبی نیستند، مساجد باشد.

بزرگترین کلونی‎، در لس‎آنجلس است که تشکیل شده است. از ایرانی‎هایی که در سال‎های قبل از انقلاب یا کمی بعد از انقلاب به آمریکا آمده‎اند. این گروه البته هنوز در حال و هوای پیش از انقلاب سیر می‎کنند و نشانه‎های جامعه‎شناختی خاصی دارند، مثلا در میان انواع ماشین‎های لوکسی که در لس‎آنجلس وجود دارد، ایرانی‎ها و عرب‎ها با ماشین‎های بنز و بی‎.ام.و خود مشخص هستند. حتی این گروه مثل ما ایرانی‎ها هنوز با آن پوشش منظم غربی‎فاصله دارند. اما نکته مهم این است که تعداد کتابفروشی‎های ایرانی که در «وست وود» مرکز ایرانی‎نشین لس‎آنجلس می‎بینیم، بیشتر از طیف‎های دیگر است.

یعنی چینی‎ها، ژاپنی‎ها و دیگر ملیت‎هایی که در آن‎جا وجود دارند، هیچ‎یک به اندازه ایرانی‎ها کتاب‎فروشی یا کیوسک روزنامه‎فروشی ندارند. تعداد فروشگاه‎های کتاب ما در آن‎جا بسیار قابل توجه است و این نشان می‎دهد قشری که از ایران مهاجرت کرده‎اند، قشری تحصیل‎کرده هستند و یا علایق بسیار پررنگ فرهنگی دارند و نسبت به زبان مادری خود هم تعلق خاطر بسیاری دارند.

 

اشاره کردید به هضم کردن آدم‎هایی از دیگر فرهنگ‎ها در جامعه آمریکایی، بد نیست این‎جا اشاره‎ای داشته باشیم به رمان «بیوتن»؛ در این رمان هم فصلی وجود دارد که به همین بحث هضم شدن و یا هضم کردن اشاره دارد، آن‎جا ‎که دوستان ارمیا در آمریکا جمع شده‎اند تا مشکل هضم نشدن او در جامعه آمریکایی را حل و فصل کنند. فکر می‎کنید آدمی مثل ارمیا دارای چه فردیتی است که چون در فضاهای دیگری شکل گرفته، حالا این‎قدر در هضم کردن جامعه آمریکایی مشکل دارد؛ جامعه‎ای که این‎قدر قومیت‎های دیگر را بدون مشکل هضم کرده است. این مشکل را ارمیا در رمان قبلی (ارمیا) نیز به‎نوعی با خود تهران داشت؟

آمریکا کشوری است که ظاهر فردیت‎ها را حفظ می‎کند. مثلا غذای هندی وارد این کشور می‎شود و به یکی از محبوب‎ترین غذاها بدل می‎شود. حتی سطحی از عرفان هندی و مدیتیشن وارد آمریکا می‎شود و آمریکایی هم به آن احترام گذاشته و حتی می‎رود و مدیتیشن می‎کند و وارد فضای عرفانی شرقی می‎شود، اما صرفا سطح عرفان شرقی. آمریکا بهشدت این قدرت را دارد که به افراد بقبولاند که من با فردیت شما کار ندارم. اما بهگمانم اتفاق دیگری می‎افتد. حقیقت این است که آمریکا ظاهر فردیت‎ها را حفظ میکند، اما از باطن آن‎ها را تغییر می‎دهد.

شما نگاه کنید وقتی من وارد افغانستان شدم، برای این‎که از پاره‎ای جنبه‎ها راحت باشم مجبور بودم که لباس افغانی بپوشم. اما وقتی افغانی به آمریکا می‎رود، نیازی ندارد که لباس افغانی خود را تغییر دهد و با همان لباس هم به او احترام می‎گذارند، اما اتفاق دیگری در حال وقوع است که مهمتر از لباس و ظاهر است.

من احساس می‎کنم هرچه از سمت غرب تمدنی به سمت شرق تمدنی می‎آییم، فردیت‎ها جور دیگری می‎شوند. وقتی ما وارد، شرقی‎ترین نقطه فرهنگ خودمان می‎شویم، می‎بینیم که مردم می‎آیند روی ماشین خود کلی زلم‎زیمبوی پاکستانی آویزان می‎کنند. یا می‎آییم خانه‎هایمان را طوری می‎سازیم که فردیت خود را نشان بدهیم، انگار که با ظاهر خودمان، فردیتمان را حفظ می‎کنیم.

اما وقتی شما وارد غرب می‎شوید، می‎بینید خانه‎ها اغلب به یک شکل هستند، ماشین‎ها نیز همین‎گونه، اما در باطن می‎بینید که آدم‎ها هریک فردیت متفاوتی با یکدیگر دارند. این تفاوت آن‎جا با این‎جاست و تفاوتی جدی هم است.

برای همین خیلی‎ها گول می‎خورند و فکر می‎کنند آمریکا با فردیت آن‎ها کاری ندارد. ضمن آن نفوذ فرهنگ آمریکایی که صحبت شد، امروز در خانه ما نیز احساس می‎شود و آن‎ چیزی نیست که محدود به مرزهای جغرافیایی باشد.

 

یکی از نکات مثبت کتاب شما فضاسازی بسیار خوب آن بود، فضای رخدادهای رمان اغلب زنده تصویر شده بودند. اما این فضاسازی محدود بود به زندگی مهاجران ایرانی در آمریکا و ما چیزی از فضای زندگی آمریکایی در آن نمی‎دیدیم، علت این تمرکز و صرف‎نظر از انعکاس زندگی آمریکایی در این کتاب چه بود؟

من در کتاب «بیوتن» دنبال نمایش زندگی مردم آمریکا نبودم، برای من نمایش زندگی مهاجران در آمریکا، به‎ویژه مهاجران ایرانی دارای اهمیت بود که همه ما هم جزو این گروه قرار می‎گرفتیم. حتی مایی‎ که در ایران هستیم و هوس زندگی در آمریکا را نداریم. سئوالی را که من به دنبال آن بودم این است که یک ایرانی در آمریکا چگونه می‎تواند زندگی کند، نه یک آمریکایی در آمریکا. در واقع فکر کنم که سئوالی که می‎تواند برای روشنفکر ایرانی جذاب باشد، این است.

 

حالا اگر سؤال این باشد که یک آمریکایی در آمریکا چگونه زندگی می‎کند، جواب شما چیست؟

بهنظرم یک آمریکایی در آمریکا به‎راحتی می‎تواند زندگی کند، سیستم عقلانی برای زندگی یک آمریکایی در آمریکا، بسیار خوب چیده شده است و هیچ مشکلی احساس نخواهد کرد. اگر دقت کرده باشید من عمدا نشان دادم که زندگی مهاجران ایرانی در آمریکا عقیم است و هیچ زایایی برای آن‎ها نمی‎توان متصور بود. تنها خانواده‎ای که در کتاب صاحب بچه می‎شوند، خانواده دنیشا و اسپنسر است، در واقع این نکته مدنظر من بود که زایایی برای آن‎ها وجود دارد، اما برای مهاجران نه.

به همین دلیل «بیل» را ذیل «خشی» آوردم، نه برعکس. یعنی در واقع این خشی بود که برای من اهمیت داشت نه بیل.

از طرفی فکر می‎کنم اگر می‎خواستم درباره زندگی آمریکایی کتابی بنویسم، یک سال و دو سال و سه سال کفاف امر را نمیکرد تا من به شناخت کافی و درستی برای نشان دادن زندگی آمریکایی برسم.

 

با توجه به این مسئله می‎توان در پاسخ کسانی که عقیده دارند که در «بیوتن» تصویری دوزخی از آمریکا نشان داده می‎شود، گفت، در واقع این تصویر زندگی مهاجران ایرانی در آمریکاست، نه تصویر زندگی آمریکایی؟

بله کاملا درست است. آمریکایی در کشور خودش در دوزخ زندگی نمی‎کند، آمریکایی در ایالات متحده در بهشت زندگی می‎کند. در واقع این کشور به‎نوعی واقعا بهشت بشرساز است، تمام نظام‎های عقلانی که برخی با سعی و خطا شکل گرفته‎اند، بهخوبی در این کشور بنا شدهاند، و نظام خوش‎ساختی را بنا کرده‎اند. برخلاف نظام ما که در برخی جنبه‎ها واقعا ساز و کارهای عقلانی در آن فراموش شده است. بنابراین اگر سختی و دشواری وجود دارد. برای ماست نه برای خود آمریکایی‎ها.

 

خب با توجه به این‎که آمریکا از همین مهاجران تشکیل شده، کسانی که پس از یک دوره جذب آمریکا شده و در آن هضم می‎شوند به شهروند آمریکایی بدل می‎شوند. فکر می‎کنید چقدر این پروسه طول می‎کشد، به‎ویژه برای کسی که از ایران آمده است؟

بهنظر من در مورد ایرانیانی که به آمریکا می‎روند، این فرهنگ انقلابی امام خمینی است که باعث عدم جذب سریع و پیدا کردن مشکل با جامعه آمریکایی می‎شود. در واقع آشنایی با امام خمینی شرایطی را برای ما به‎وجود آورده که به‎سرعت در جامعه آمریکایی هضم نمی‎شویم. اگر ما امام را ندیده بودیم، حتی با وجود آن اسلام سنتی که داریم به سادگی در آمریکا قابل هضم بودیم. با توجه به این شرایط فکر می‎کنم با یکی دو نسل امکان چنین هضم و انطباقی برای امثال ما وجود نداشته باشد.

اما به‎نظر من ساده‎ترین راه هضم در فرهنگ آمریکایی همان راهی است که «خشی» انتخاب کرده است و به‎زعم خود، سعی می‎کند دینش را هم حفظ کند، اما در نهایت می‎بینیم که دچار چه شرایط پارادوکسیكالی شده است.

 

با توجه به مدتي كه در آمريكا بوده‎ايد، بهنظر شما تصويري كه در ايران از اين كشور و فرهنگ نشان مي‎دهند تا چه اندازه منطبق با واقعيت است؟

من دو كتاب در مورد آمريكا دارم، يكي به اسم «نشت نشا» كه مقاله‎اي است درباره دانشگاه‎ها در امريكا و ديگري رمان «بيوتن» درباره زندگي يك ايراني در آمريكا. من فكر مي‎كنم برآيند اين دو كتاب نظر من درباره آمريكا را به روشني نشان بدهد.

براي مثال در كتاب «نشت نشا» مي‎خواهم بگويم تا چه حد فضاي دانشگاه‎هاي آمريكا براي آمريكاييان مناسب است و درواقع بسياري از پيشرفت‎هاي اين كشور نيز از دل همين دانشگاه‎ها بيرون مي‎آيد.

بهنظر من كاري كه رسانه‎هاي ما با آمريكا مي‎كنند مثل همان كاري است كه آقاي دكتري اباذري در كتاب معروف «گفت‎وگو در مورد يازده سپتامبر» خود کرده است. ناخودآگاه فردي و جمعي و فردي، درباره آمريكا متفاوت است. ناخودآگاه جمعي ما را كه رسانه‎ها ساخته‎اند همين مرگ بر آمريكاست، اما ناخودآگاه فردي و غيررسانه‎اي ما چيز ديگري است. آقاي دكتر اباذري در كتاب خود مي‎گوید اگر از ميان همين خيل جمعيتي كه در راه‎پيمايي، مرگ بر آمريكا مي‎گويند يكي را بيرون بكشيم و به او بگوييم ويزاي آمريكا مي‎خواهي، با علاقه و درجا آن را قبول مي‎كند و دوباره داخل جمعيت برگشته و مرگ بر آمريكا مي‎گويد. تفاوت ناخودآگاه فردي و جمعي ما اين‎گونه است كه البته معنايش نفاق نيست، بلكه يك بار جامعه‎شناختي دارد. من تصورم اين است، آمریکا براي كسي كه به آرمان‎هاي امام واقعا علاقه دارد، يك فضاي دوزخي خواهد بود. در عين حال كتمان نمي‎كنم در مدتي كه در آمريكا بودم زندگي بسيار راحتي داشتم.

 

يكي از دوستان كه متأثر از نقدهاي فرديدي از غرب نيز هست، تعريف مي‎كرد، يك‎بار در كلاس درس، به بحث با استادي كه از قوت‎ها و دستاوردهای تمدن غرب سخن گفته پرداخته بود، جالب اين‎كه استاد وقتي با نوع نقد و در واقع نفي اين دستاوردها روبه‎رو مي‎شود، از اين دوست مي‎پرسد: شما هيچ‎گاه در غرب بوده‎ايد؟ دوست ما مي‎گويد: نه؟ استاد مي‎گوید اجازه بدهيد اين بحث را بعد از آن‎كه مدتي در غرب زندگي كرديد با شما داشته باشم؛ شما فكر مي‎كنيد تجربه ديدن و یا زندگی در غرب تا چه اندازه مي‎تواند در دريافت و نقد ما نسبت به غرب مؤثر باشد.

یکی از بزرگترين گرفتاريهای ما در نقد و مواجهه با غرب اين است كه نقد فرديدي به غرب را به‎عنوان تئوري غالب جمهوري اسلامي پذيرفته‎ايم. اما غرب در واقع بهلحاظ عقلاني يك سيستم بسيار درست و خوبي براي مردم خودش ساخته است که بهنظر من نكات آموزنده‎ فراواني برای ما در آن وجود دارد كه خصوصا در مكانيزم‎هاي اجتماعي، مي‎توان از آن بهره برد. مهمترين نكته و معضل اين است كه ما بدون شناخت درست از ضعف‎ها و قوت‎های اين مكانيزم‎ها، به نفي تمامیت آن می‎پردازيم و يا در سطحي ديگر به‎جاي آموختن از نكات مثبت اين مكانيزم‎ها، از آن روح غالب غرب در جامعه خود تأثير مي‎گيريم كه نتيجه‎اش چيز بسيار شترگاوپلنگي شده است!


در همين رابطه :

ماخذ: پنجره-ش 16
. انتشار نشريه شانزدهم با پرونده‌اي راجع به رضا اميرخاني


  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٥٨٦٤
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.