آيا رضا اميرخاني به زودي خواهد مرد؟ (مطلبي از حسن سلماني در پنجره)
يكم: پيشكش
يادم ميآيد بيشتر از شش سال پيش، يك روز تلفن خانه ما زنگ زد. گوشي را برداشتم، صدايي از آن طرف خط پرسيد: آقاي سلماني؟ گفتم: بله، خودم هستم. گفت: آقا حسن سلماني؟ گفتم: بله خودمم. شما؟ گفت: من اميرخاني هستم، يكي از نوشتههاي شما به دست من رسيده است، خواندمش، همين الان. آنقدر ذوقزده شدهام كه نميتوانم چيزي بگويم، فقط گفتم به شما زنگ بزنم و بگويم كه آن را خواندهام و خيلي ذوقزده هستم. گفت كه بعدا با من تماس ميگيرد و در فرصتي مناسب با هم حرف ميزنيم. اين آغاز آشنايي من با يك نويسنده مشهور بود. متني كه از نظر خواهيد گذراند نه يك نوشته يا يك انتقاد بلكه يك قدرداني است از تواضع و لطف در حق جواني نوزده ساله كه در آن روزها در ازدحام حجم بياعتنايي و سردي فضاي فرهنگي اين مملكت سردرگم بود... آن متني را كه اميرخاني خوانده بود و به قول خودش تا آن حد ذوقزدهاش كرده بود – كه به يقين ميدانم آنقدرها هم خوب نبوده، اين تعريف به سبب لطف اميرخاني بود نه بهخاطر حسن آن نوشته – الان با من نيست. حتي نميدانم چه نوشته بودم. براي من بياهميت بود. ولي براي آقارضا اميرخاني مهم بود... آنقدر مهم بود كه به آن متن توجه كرد و براي صاحب آن نوشته وقت گذاشت. گشت و گذارهاي او با يك جوان نوزده ساله در ونك و بعدش در هر جاي ديگر و تماسهاي تلفني او – كه پيگيرانه من را حتي اگر در خانه اقوام به مهماني رفته بودم مييافت – همه و همه نتيجهاي داد. نتيجهاش آزادي از فضاي غمزده و افسردهاي بود كه در آن سالها دچارش بودم... به هرحال، اميدوارم ساير اهالي فرهنگ و فضيلت و فرزانگي – گاهي فقط گاهي – احساس كنند كه بهجز نوشتن كتاب جديد كه ميتواند موجب شهرت و محبوبيتشان بشود، قادرند تا كارهاي ديگري هم انجام دهند. مثل گوش سپردن به حرفهاي يك جوان. به دردهاي يك جوان.بهزعم من جوانان اين مملكت و به تبع آن مشكلات فكري، فرهنگي و روحي آنها به ورطه فراموشي سپرده شدهاند. بهويژه از نگاه ساكنان سكوي سياست از حيز اهميت خارجاند... در اين شرايط آنها كه ميفهمند كارشان سختتر ميشود، و اگر هنوز به چيزي بهنام مسئوليت اعتقاد داشته باشيم، مسئوليتشان سنگينتر. اميرخاني به جوانها فكر ميكند، به مردم ميانديشد. براي همين من ستايشگر او و سپاسگزار مرامش هستم. اين نوشته هم پيشكش به خودش.
دوم: فقط...
در اين نوشته ما به بررسي رمانهاي اميرخاني پرداختهايم؛ لذا بديهي است كه آنچه گفته شده است شامل ساير آثارش (ناصر ارمني، داستان سيستان، نشت نشا و سرلوحهها) نميشود. ضمنا اين نوشته كاري ندارد به اينكه اميرخاني خوب داستان مينويسد يا نه؟ كاري هم ندارد به اينكه سوژههاي داستانهايش جذاب هستند يا نه؟ اين نوشته تحليلي موجز است درباره نوع دغدغهها و دردهاي شخصيتهاي نوشتههاي اميرخاني، همين.
سوم: اصل مطلب؛ قصههاي اميرخاني
ارميا
چند نفر از رزمندههاي ما پدرانشان با وعده «بيامو» آنها را از رفتن به جبهه باز داشتند؟ كداميك از مردان بعد از جنگ، آرمانهاي از دست رفتهشان را در يك سفر ارديبهشتي در جنگلهاي شمال جستوجو ميكنند؟ كدام عاشق خميني اضطراب بعد از فوت امام را با خرد شدن استخوانها در تشييع جنازه امام و خيال مردم در آن گيرودار، به آرامش تبديل كرده است؟ عشق ارميا به امام در داستان «ارميا» سرد و باورناپذير است. شبيه فيلمهاي سفارشي. از سوز دروني و دلسوختگي ارميا كه بايد بعد از فوت محبوب و معشوقش از او شاهد باشيم، هيچ خبري نيست. همان دلسوختگي كه از عاشقان خميني در فيلمهاي مستند و عكسهايي كه از خرداد شصتوهشت بهجا مانده، بارها و بارها ديدهايم. گويا ارميا يك توريست است كه توريستي به جبهه ميرود، توريستي به جنگل ميرود و بعد هم توريستي به تشييع جنازه رهبر انقلاب ايران. منتها زيركي اميرخاني ايجاب ميكند با نمادهاي جبهه، كه در جبهه همراه ارميا ميكند، و با نقص امكانات سفر در سفر شمال، اين توريست بودن و گردشگري ارميا را مخفي كند. همانگونه كه در صحنه پاياني رمان با خردشدن استخوانها تلاش كاملتري اتفاق ميافتد. به هرحال، ارميا يك رزمنده واقعي نيست. لااقل خيلي واقعي نيست.
از به:
به نظر شما در دهه هفتاد، دغدغه يك جانباز چه چيزهايي ميتواند باشد؟ بهتر است احتمالات مختلف را با هم بشماريم:
١. جانبازي را تصور كنيد كه بهخاطر دور شدن جامعه از آرمانهاي انقلابي سابق، مدام رنج ميبرد. او آرزو ميكند مردم اطرافش دست از دنياگرايي بردارند و به آرمانهاي اصيل برگردند.
٢. جانبازي را تصور كنيد كه در فقر بهسر ميبرد و هزينههاي درماني و معيشتي او را رنج ميدهند. او آرزو ميكند كه به طريقي مشكلات مادياش حل شود.
٣. جانبازي دچار مشكلات خانوادگي شده است. تعارض او با همسرش يا با فرزندانش او را عذاب ميدهد. او آرزو ميكند كه خانوادهاش او را درك كنند.
٤. مورد ديگري بهخاطر ضعف جسمي، احساس بيهودگي ميكند. او افسرده شده و اين فكر كه به درد هيچكاري نميخورد، دايم او را اذيت ميكند. آرزو داشت كه اصلا وجود نداشت. يا اينكه ميتوانست براي خود و جامعهاش مفيد باشد.
٥. جانبازي ديگر از اينكه شهيد نشده ناراحت است. آرزو ميكند به خيل دوستان شهيدش بپيوندد.
٦. جانبازي ديگر از بيماري رنج ميبرد. آرزويش بهبودي و يا مرگ است.
٧. جانبازي كه احساس ميكند سربار ديگران شده و بهخاطر بيمارييا نقص عضو، ديگران را عذاب ميدهد. او آرزو ميكند كه يا زودتر بهبود يابد يا اينكه از دنيا برود.
و احتمالا مواردي ديگر.حالا بايد پرسيد كه رنج جانبازي كه داستان «از به» دربارهاش حرف ميزند چيست، و نيز آرزوي اين جانباز چيست؟جالب اينجاست كه جانباز داستان «از به» از هيچ كدام از موارد بالا رنج نميبرد، بلكه از اينكه نميتواند ماند سابق پرواز داشته باشد ناراحت است. البته شايد در بدو امر و با خواندن برخي ازصحنهها به نظر بيايد كه او نيز مانند بسياري ديگر از نقص عضو و يا احساس سربار بودن عذاب ميكشد، حال آنكه اينطور نيست. درد جدي او محروميت از پرواز است. او كه يك خلبان است، به مفيد بودن نميانديشد. لذا از تعليم دانشجويان خلباني ارضا نميشود. او فقط به پرواز ميانديشد. آرزو ميكند مانند دوران سلامتش، هواپيمايي را شخصا در آسمان به پرواز درآورد. وقتي براي لحظاتي ميتواند كنترل يك هواپيما را بهعهده بگيرد خشنود و آرام ميشود.
من او:
فرض كنيد شما عاشق ميشويد. به عشق خود نميرسيد، چرا؟
١. معشوق شما را نميخواهد.
٢. مخالفتهاي ديگران مانع ميشود.
٣. حوادث قهري مانند جنگ يا فوت معشوق شما را ناكام ميكند.
٤. به يك دليل خاص مثلا وجود يك رقيب يا عاشق ديگر، ترجيح ميدهيد ايثار كنيد و پا پس بكشيد.
٥. شما نه بهخاطر يك رقيب و با انگيزه ايثار بلكه بهخاطر يك عقيده خاص درباره عشق ترجيح ميدهيد به وصال نرسيد. از ديد عموم مردم تمام چهار حالت اول ممكن است. اما حالت پنجم يك دليل سست و خيالي براي ناكامي به نظر ميرسد؟ علي در «من او» ترجيح ميدهد به عشق خود نرسد چون عشق پاك را آنگونه ميبيند كه اميرخاني سعي دارد تفسير كند. حال جاي اين سئوال است كه يك پسر كه واجد يك عشق پاك و به اصطلاح افلاطوني است، آيا به چنين حماقتي تن ميدهد؟
عاشق فقط به وصال فكر ميكند؛ همين و بس. به تعبير حكيمان كه درباره عشق فرمودهاند: «علاج الا الوصال».
به گمان من اميرخاني خود، تاكنون عاشق نشده است. يا لااقل در زمان نوشتن «من او» با حالات عاشقانهاش فاصلهاي فراوان داشته. والا بهجاي آنكه علي را جواني توصيف كند كه در تحليلها و كشوقوسهاي فكري و فلسفي بهسر ببرد، او را يك شيفته به تصوير ميكشيد كه مدام به فكر رسيدن به معشوق است.
علي «من او» را مقايسه كنيد با عاشقهاي آثاري مثل «خسرو و شيرين»، «ليلي و مجنون»، «ويس و رامين»، «شيرين و فرهاد»، «ناظر و منظور» و ساير داستانها. بهزعم تمام شاعران و راوياني كه آن قصهها را روايت كردهاند، عاشق به دنبال وصال است:
ميسوخت به آتش جدايي
نه دود در او، نه روشنايي (نظامي، ليلي و مجنون، در وصف ليلي)
نياسودي ز وقت صحبت تا شام
بريدي كوه بر ياد دلآرام
به الماس مژه ياقوت ميسفت
ز حال خويشتن با كوه ميگفت
كه: اي كوه ار چه داري سنگ خاره
جوانمردي كن و شو پارهپاره
نياسايد تنم ز آزار با تو
كنم جان بر سر پيكار با تو (نظامي، خسروشيرين)
هركجا سلطان عشق آمد نماند
قوت بازوي تقوا را محل (سعدي، گلستان)
ز ديدنت نتوانم كه ديده دربندم
وگر مقابله بينم كه تير ميآيد (سعدي، گلستان)
تمام اين موارد، در توصيف عشق مجاز آمده است كه البته قطرهاي از درياي ادبيات غنايي زبان فارسي است. علاوهبر ادبيات كهن، در رمانهاي امروز هم عشاقي كه توصيف شدهاند، هيچكدام به علي در «من او» شباهت ندارند. حتي رمانهاي غيرعاشقانه، آنجا كه به فصلهاي عشقي ميرسند توصيفاتي بسيار شورانگيز و عميق دارند. بهطور مثال مقايسه كنيد علي را در «من او» با آيدين در «سمفوني مردگان» (عباس معروفي). جالب اينجاست كه «سمفوني مردگان» به هيچوجه يك رمان عشقي نيست فقط در يكي دو فصل، برخي حالات عاشقانه را از آيدين شاهد هستيم. البته بنده به هيچوجه موافق مقايسه اينگونهاي نيستم، اما جهت تقريب ذهن ناگزير از مثال شدم.
علي يك جستوجوگر دانايي است. او ميخواهد بداند؛ و موضوع دانش او «عشق» است. پس او يك عاشق نيست، صرفا كسي است كه مشغوليت فكري دارد، اگرچه در صحنههايي اميرخاني سعي دارد او را واجد احساسات و شور عاشقانه نشان دهد، اما يا اين توصيف عواطف علي آنقدر كليشهاي است كه در اين عرصه ناكام ميماند يا اينكه آنقدر محدود است كه باورپذيري عاشقي علي را در كل رمان براي ما حاصل نميكند.
تفاوت عاشق واقعي با علي تفاوت عارف و فيلسوف است. عارف نميخواهد بداند حقيقت چيست بلكه ميخواهد به حقيقت برسد. اما فيلسوف بهدنبال فهم حقيقت است. درست مثل علي در «من او». تصويري كه اميرخاني از علي ميسازد بيشتر به يك جستوجوگر ميماند تا به عاشق. البته توجيهاتي كه با زبان عرفاني و از دهان درويش مصطفي بيان ميشود، اين تناقض را مخفي ميدارد و مخاطب خيال ميكند كه كارهاي علي توجيه عرفاني دارد. حال آنكه در واقع آن جملات ظاهرا عارفانه كه از زبان يك درويش بيان ميشود، در توجيه اعمال عاقلانه عاشق داستان ما ناكام است.
بيوتن
جواني به آمريكا ميرود تا داستان عشق، دغدغههاي ايدئولوژيك و آرماني، افكار ديني و زندگيش در آمريكا بتواند قصه «بيوتن» را شكل دهد. باز هم قصهاي شيك، آدمهايي (غالبا) جنتلمن، محيطي «هاي كلاس» و يك زندگي خوب و زيبا. زشتيهاي اين زندگي هم خيلي زشت نيستند. اميرخاني خود مدتي در آمريكا زندگي ميكند. چرا؟ لابد تا «بيوتن» را بنويسد.
حالا چرا بايد «بيوتن» را بنويسد؟ لابد تا به تعارض بين سنت و مدرنتيه بپردازد، بين دين و بيديني و بين آرمانگرايي و دنياطلبي.
حالا اين سئوال پيش ميآيد كه آيا نميتوان از نگاه يك بچه شهرستاني فقير كه در تهران يا يك شهرستان دانشجوست، به تعارض بين اين مفاهيم پرداخت؟ آيا زندگي در ايران و در اين خيابانها و با اين تلويزيون، ماهواره، اينترنت و آدمها آنقدر ظرفيت نداشت كه اميرخاني بتواند به مقولات موردنظر در «بيوتن» بپردازد؟
قطعا داشت. اما اميرخاني بايد به خارج ميرفت و رماني را شكل ميداد كه سير رمانهاي قبلياش را ادامه دهد. سوژههايي كه دغدغه مردم نيستند. وقايعي كه در محيطهايي اتفاق ميافتند كه اكثر جوانهاي ايراني آن را نديدهاند، شايد هم همين كنجكاوي آن ها براي كشف آن محيطها، سبب خواندن «بيوتن» بشود. اما به گمان نگارنده اينها به ماندگاري نام و خاطره اميرخاني در تاريخ ادبيات و رمان فارسي خلل وارد خواهد ساخت.
بهراستي چرا اميرخاني از نوشتن قصه عشق واقعگرايانه يك پسر ناتوان است؟ پسري كه با مخالفت خانواده دختر مواجه ميشود.
پسري كه بهخاطر نداشتن شغل و ماديات در رسيدن به معشوق ناكام ميماند؟ داستاني كه هر روز و هر لحظه در اين دنيا اتفاق ميافتد. چرا بايد داستان عشقي اميرخاني تا اين حد خيالي، آرماني و خاص باشد؟
چند نفر از عاشقهاي دور و بر ما مشكل و دغدغه علي در «من او» را دارند؟
چرا جانباز اميرخاني يك درد عمومي ندارد؟ چرا دغدغهاش تا اين حد شيك و سانتيمانتال است؟
همه قهرمانهاي اميرخاني از طبقه مرفه جامعه هستند. رزمنده پولدار (ارميا)، عاشق پولدار (من او)، جانباز پولدار (از به) و بالاخره يك مسافر، عاشق و حديث نفسگو كه باز هم پولدار است (بيوتن).
قشر فقير و حتي متوسط در اكثر جاها از نگاه اميرخاني موجوداتي بيارزشند؛ آنقدر بيارزش كه اميرخاني به دردهاي آنها و آرزوهايشان هيچ كاري ندارد و در مورد آن آرزوها چيزي نمينويسد. مثلا روستاييان در «ارميا»، يا حاشيهنشينها در «من او».
بهراستي در جامعه 70ميليوني ما چند صد نفر يا چندهزار نفر مثل قهرمانهاي داستانهاي اميرخاني زندگي ميكنند؟ به نظر من اين براي اميرخاني يك ضعف بسيار بسيار بزرگ است.
فروش فراوان آثار او امروز مرهون سه چيز است: شهرت، رسانه و نيز قلم و بيان شيرينش. اما معلوم نيست اين سير تا كي ادامه يابد. به پندار حقير اگر اميرخاني براي رمانهاي بعدي خود به دنبال سوژههاي عموميتر و دردهاي واقعيتر نرود، كمكم دچار سير نزولي در استقبال دوستدارانش خواهد شد. اين را ميتوان از تفاوت اقبال مردم به «بيوتن» با «من او» فهميد.
اميرخاني بيوتن (1387) بسيار مشهورتر و محبوبتر از اميرخاني سال 1378 بوده. رسانه نيز آنگونه كه به كمك «بيوتن» آمد هرگز به كمك «من او» نيامده بود...
شايد بگوييد كه اميرخاني سراغ موضوعات كليشهاي نميرود و سراغ سوژههايي ميرود كه كمتر درباره آنها نوشتهاند. حال آنكه اين هم غلط است. به قول معروف – كه شايد به نظر خيليها قول علمي نباشد – موضوع ادبيات چند چيز معدود بيشتر نيست، اين نوع ديگرگونه روايت ما از موضوعات معدود است كه ادبيات وسيع ملل مختلف را شكل داده است.
اميرخاني قايل است دو چيز، يك نويسنده را ميتواند موفق بدارد: يكي مطالعه و ديگري سفر. او از معدود نويسندگاني است كه از راه نوشتن ارتزاق ميكند. مشكل مالي ندارد. از لحاظ خانوادگي متمول به حساب ميآيد. لذا فرصت و فراغت مناسب براي خواندن و سفر داشته است. او قايل است نويسنده بايد تجربه كسب كند و سفر را براي اين مهم ضرورري ميداند. اما جاي اين سئوال باقي است كه كدام سفر نويسنده را تجربهمند ميسازد؟ اگر ما در غالب يك توريست به ميان عشاير كرد خراسان برويم و چند روزي يا چند هفتهاي در ميان آنها زندگي كنيم، بهراستي صاحب تجربه ميشويم؟ جواب اين سئوال براي همه روشن است. براي همين هم تفاوت آشكار «درد»ي كه در رمان كليدر وجود دارد با بيدردي آثار اميرخاني مشخص ميشود. حتي آثار كوتاهتر محمود دولتآبادي ( مثل آوسنه بابا سبحان) اين مشخصه را دارد.
ما اسم اين مشخصه را درد ميگذاريم. دردي كه تا نويسندهاش صاحب آن نباشد نميتواند در آثار خود، آن را به تصوير بكشد. سبك زندگي در اين ميان بسيار مهم است. اينكه آدم در زندگياش سختيهايي را تحمل كند، بعد به روايت آن سختيها بپردازد.
در كتاب «ما نيز مردمي هستيم»، اميرحسن چهلتن و فريدون فرياد به گفت و شنيدي با محمود دولتآبادي نشستهاند. در آنجا اين دو از سرنوشت عجيب و غريب، كارگري، كشاورزي، چوپاني، كفاشي، پادويي، دوچرخهسواري و هزار فعلهگري ديگر كه در زندگي دولتآبادي اتفاق افتاده شگفتزده ميشوند. اما دولتآبادي ميگويد همين بدبختيها و فقر و سختي كشيدنها او را نويسنده كرده است. از اين دست شاعران و نويسندگان فراوانند. نمونههاي داخلياش مانند نادر ابراهيمي، جلال آلاحمد، قيصر امينپور، شهريار، فروغ، شريعتي و... .لازم نيست هنرمند گرسنگي كشيده باشد، اما بايد دردي داشته باشد تا سخنش، دودآلود آتش درون دردناكش باشد. دردهاي فروغ و شريعتي با هم سخت متفاوتند. اولي دردهايي انساني (بهمعناي فطري و گاه غريزي) دارد و دومي به اسلام بهمثابه يك ايدئولوژي باور دارد، دردش درد دين است.
اما وقتي آثار هركدام را مشاهد ميكنيم، متأثر ميشويم. چه كسي است كه وقتي اشعار فروغ را مطالعه ميكند، يا فيلم «خانه تاريك است» را ميبيند اسير دردي عميق نشود.
دردي كه نه فكر را، بلكه روح و تمام وجودت را در حجمي عذابآلود فرو ميبرد. همان تأثيري كه گاه با نوشتههاي شريعتي و يا اشعار قيصر و داستانهاي جلال در خود احساس ميكني.
اما گويي آثار اميرخاني مأمورند به اينكه مدام فكر آدم را درگير كنند. هرچند اين نيز هنري است در نوع خود ستودني.
چهارم: بايد تمام آنچه منم را عوض كنم... خلاص!
اميرخاني را دوست دارم پيش از همه و بيش از همه بابت شخصيتش. او يك انسان است؛ و اين از نگاه من كه نويسنده بودن و يا شاعر بودن را امتياز و قدر و منزلت نميدانم، سخت ارزشمند است.
اميرخاني را ميستايم بهخاطر نثر روان و بيان خوبش و بازيهاي زبانياش. اميد دارم در هيچجاي اين نوشته، بوي جسارت به شخص، شخصيت و آثار اين مرد محبوب ادبيات ايران به مشام مخاطب نرسد.
اگر چنين شده باشد، عذر متواضعانهام را به حضور نويسندهاي افتاده ميبرم و كار خود با كرمش حواله ميدارم. به نظر من اگر اميرخاني بخواهد در اين اوضاع دوام بياورد و خلاقيت داستانياش به پايه خلاقيت زبانياش نزديك شود، بايد كه شيوهاي نو دراندازد. اينها صرفا يك نظر است و هر نظري مي تواند اشتباه باشد، و البته؛ ميتواند درست باشد...