تاريخ انتشار : ١٠:٥٢ ١٠/٨/١٣٨٨

لغزش در ورطه‌ي نيست‌انگاري(يادداشتي از مصطفا جمشيدي در پنجره)
از من خواسته شده است درمورد رمان «بيوتن» نوشته دوستم رضا اميرخاني قلم بزنم. درخواست طبيعي و منطقي به‎جايي كه توسط دوست ديگري مطرح شده و گريزناپذير است.
رمان «بيوتن» ادعاي ساختارشكني دارد. در شكل‎شناسي رمان، اگر به ساحت‎هاي نوين آن نگاهي انداخته شود، مي‎توان تعريف رمان را (با توجه به شكل‎هاي غني آن در ادبيات امروز) به اين كتاب اطلاق كرد.
اين روزها كه نوشتن از فصل ميانه وقايع بيشتر به انسان مجال احيانا هنري مي‎دهد، گريز به ديگرسو و سرزمين‎هاي بيگانه با ما مي‎تواند محل جولان خيالمان باشد. من بالشخصه هنگام نوشتن از اين مجال‎هاي كوتاه بيشترين استفاده را مي‎كنم. «رضا اميرخاني» بالعكس از بيشترين فرصت‎ها به كمترين آن‎ها قانع شده است. زيرا نگاه سفرنامه‎اي و گزارشي – علي‎رغم وجود پيرنگ محدود – سيطره خود را بر كل كتاب حاكم كرده است.
وجود تفنن گردابي است كه سليقه مخاطب و عطش او را سيراب مي‎سازد، نه جان‎مايه‎هاي هنري شگرف را... و البته گريز از ابزارهاي متفننانه نيست! شخصيت «ارميا» تحت تصرف فكري است از اهل نقد كه «يك نويسنده معمولا از يك شخصيت (در اين‎جا ارميا) و يا يك ظرف خيال بيشتر نمي‎تواند متمكن شود و مرغ خيال، اكسير چنين فضايي را بيشتر طالب است.» صد البته اين حكم قطعي نيست و قابليت‎هاي اجرايي آن نيز تنها در محدوده نظريه گنجانده مي‎شود.
به اعتقاد حقير، رمان يك صورت ظاهري دارد و يك بطن ناپيدا در نظر اول! همچنين است اساس فهم رمان كه تابع تفكر بطني آن است. پس‎زدن هر كژي يا فكر نامنظمي، نظم جديد خود را مي‎يابد و به اساس آرايش جديد خود را دلمشغول مي‎سازد. (اگر سكوني در جهان متصور باشد!) اميرخاني همچون بسيار نويسندگان امروزي سعي در رسانه‎اي كردن پايگاه‎هاي فكري خود دارد. (و من در تعجبم كه پس وظيفه رسانه‎هاي ديگر چه مي‎شود؟ به‎خصوص براي آدمي مثل اميرخاني كه مبسوط‎اليد است و داراي هواداراني است بسيار!) مشكل دروني ما نويسندگان اين است كه مانايي را در ظرف محدودي جست‎وجو مي‎كنيم و شايد بر اين اساس است كه به قول بسياري از منتقدان، رمان‎هايمان محدوده زمان را در نمي‎نوردد و براي جهان گسترده‎تر، ابزارهايش ناساز و ناكوك است. شايد راز اين‎كه در اين روزگار و حتي در عرصه جهاني كمتر به رماني قابل توجه و اعتنا برمي‎خوريم در همين نكته است.
روزگاران بسياري است كه زمان از پروراندن افكاري كه به‎مثابه تفكري همه‎گير و همه زماني مي‎تواند سيطره يابد، عاجز است و اساسا رمان درخوري به‎وجود نمي‎آيد. ما از امكانات تأسي برخوردار نيستيم. خود معلم خوديم و نوپرداز جهاني كه مي‎خواهيم آن را كشف و يا آن را بسازيم.
غافل از اين‎كه بسياري موارد در كارمان تكراري است.
عناصر زيباشناسي در اكثر رمان‎ها به محاق مي‎رود. همچون اختراع چرخ چاه در قدم نخست خلاقيت فرد، مي‎مانيم، زيرا سحر تلألؤ يافتن اثر پيش از انتشار ما را فريفته است. اين‎جا آن گفته نغز ويليام فاكنر به‎گوش جان شنيده مي‎شود كه به نوشته فكر كن نه به نشر!.... و اما كو آن جان سخن نيوش!
آن‎چه كه در اين رمان و ساير كارهاي اميرخاني مشهود است، طعم خودساخته‎اي است كه در آن دستگاه خلق اولين و گفته شده بكر مانده است.
مخصوص به خود است و متلاقي با هيچ ويژگي ديگر نيست و شايد اين تنها راه نجات و جداكردن مسير خود از مسير ديگران باشد.
اين طعم خوساخته را شايد برخي نپسندند، من چنين قلمي و بعضا چنين رويكرد ساختارشكن را امتياز او مي‎شمارم و نمي‎شمارم!
از حيث زبان‎شناسي (غير متعارف‎هاي اميرخاني) زبان‎شناسان مراكزي كه سالياني است نان اين عرصه را برده‎‎اند، بايد نظر بدهند نه چون من يك‎لاقبايي كه خود دچار معضل «درست بنويسيم» هستم – فارسي را پاس بداريم! اما طعم خاص غذايي كه فراهم آمده توسط نويسنده، طعم نامطبوعي نيست. بهره گرفته از ظرفيت‎هاي نثر معاصر داستان‎نويسي ماست كه به‎غايت در دهه‎هاي چهل و پنجاه بار كمالي خود را به‎لحاظ تكنيك برگرفته و تنها خلاقيت است كه لباس نو را بر ظرفيت‎هاي بطني ياد شده مي‎پوشاند. به‎نظر مي‎رسد اميرخاني از اشباع فراهم آمده مختص آن دهه‎ها با هوش تيزهوش! خود بهره‎‎ها گرفته و لباس ساده‎زيستي بر آن پوشانده است (چه جاي تعجبي كه اين نيز رهيافتي جديد است).
اعتراف مرا پذيرا باشيد كه قاصرم از بيان يك مؤلفه كمي پيچيده كه تنها در لابيرنت‎هاي ذهني يك دستگاه فكري (خودم را مي‎گويم) مي‎گذرد! طعم يعني چه؟ اين ديگر چه صيغه‎اي است؟
اگر پيلوت و پيرنگ داستان اميرخاني را خلاقه كنيم بهره‎اي نيافته‎ايم.
آن طرح‎ها بهانه‎هايي براي زيور كردن و مطبوع ساختن‎اند، اندرز دادن و تنزه را فرياد زدن و يا حس بي‎عدالتي را... و يا بهانه‎هايي براي زدايش مدرنيته و يا مدرن آلودگي!
منصف اگر باشيم آن طرح‎هاي داستاني در نظر اول به درد برپايي اسكلت هيچ نمايش (فيلمي؟) نمي‎خورند. آشوبناكند، فرار و پردرد، احساساتي و مبسوط. رفتارگرايي‎هاي خاص خود را دارند و صدالبته بهره‎مند از عنصري تحت عنوان تصوير كه در داستان‎نويسي ما كم توشه است.
اما همين طرح‎ها تمايز چنداني با ساير طرح‎هاي مرسوم جاري ندارند و حتي مي‎خواهم بگويم در زمينه فرم نيز بعضا الكن و ناشكيل‎اند. (تبويب را بنگريد در رمان!)...
بگذاريد جور ديگري بگويم: مثلا در همين «بيوتن» ساختار مثلث عشقي و تراز سفرنامه‎اي آن‎چنان مشروح و مشهور است كه خواننده حرفه‎اي را نااميد مي‎كند. فراموش نكنيم، به قول فورستر، «شاه مرد»، «ملكه مرد» مي‎شود قصه (كه ذاتي قصه‎هاي ما شرقي‎هاست!) و «شاه مرد»، «ملكه از فرط اندوه درگذشت» مي‎شود طرح داستان. يافتن علت يا عليت‎هاست كه داستان را از جد خود قصه جدا مي‎كند و خصوصيت امروزي و ژرف‎ آن را به آن افزون مي‎كند.
تلون و تكثر مجالي براي علت‎جويي‎ها و يافتن لايه‎هاي عمقي نمي‎گذارد.
پس‎زدن پلشتي‎ها (به‎لحاظ مضمون) اگر به آرمان‎شهر دلپذيري منتهي نشود، تلاشي است دوباره، چندباره و تكراري كه صرفا و صرفا گذشته انكارگر نثر معاصر را در داستان زنده مي‎كند.
نثري كه به‎لحاظ مضموني از انكار هيچ پديده‎اي طفره نرفته است و در دامن نيست‎انگاري لغزيده است.
ويران شهر و آرمان‎شهر - Utopea و Distopia دو مؤلفه قرين همند. اگر رسالت هنر معاصر پس‎زدن جهان براي ابقا و ايجاد آرما‎ن‎شهر است، كار خود را خوب انجام داده و به بهشت كه معهود همه انبياء است اشاره داشته است.
وضع موجود و انكار آن لزوما در نزد نويسنده مسلمان مي‎بايست به وضع موعود منجر شود يا حداقل اشاره‎هايي مؤثر به آن داشته باشد.
آيا در تفسير مذهب نمي‎توان به همين يك نكته بسنده كرد كه ما را از جنگ و باغ‎وحش ساخته بني‎آدم خلاصي مي‎بخشد و آرام‎مان مي‎كند؟
و اساسا آن تفسير چقدر مگر از جهان نويسنده مسلمان متمايز و دور است؟
من كه فكر نمي‎كنم زياد توفيري داشته باشد.
اساسا مشكل نويسنده‎هاي مسلماني مثل من و او در اين است كه مشكلات ظرف و مظروف را نسنجيده‎ايم.
اين لعنتي ظرف رمان، مظروف خود را شكل مي‎دهد و تأثير لعنتي خود را به‎سامان مي‎كند (مثل باكتري و جانورهايي كه نقاب هميشگي خود را دارند و نامكشوفند!)
چه جاي اشاره و تعمدي كه ما دايره رهيافت‎هاي خود را در جهان پلشت امروز (فرض آمريكا) با قرائت‎هاي دين كه تخصص مستوفايي مي‎طلبد آغشته كنيم و چه الزامي كه آن رئاليسم خودپرداخته و البته مطبوع را با مفهوم‎ستيزي انكارگر ملتزم سازيم؟
قهرمان ما ارمياي نويني است. فاصله گرفته از ارمياي عاشق كه زير دست و پاي زيارت‎كنندگان رهبر فقيد – امام خميني – شهيد مي‎شود.
حالا ققنوس‎وار برخاسته كه در ينگه دنياي‎نو، اقامه قسط كند و جهان تازه را به نيش بكشد و غثيانش كند. (آن اشتها منقح و تعريف شده و سزا بوده آيا؟) ايراد عمده‎اي ندارد اما آغشتن او با تزوير جهان معاصر با ابزارهايي قابل نقد – به لحاظ مضموني و تكنيكي – كاري ناپخته بوده است.
من در مقام نقد مبسوط نيستم. اين يادداشت‎، يادداشت‎هاي آدمي است كه خود عمري را مصروف اداها كرده و بس بسيار خود را فرسوده و جزو تلفات هنر مدرن محسوب شده است.
آدم رنجوري كه هيچ قبرستاني حاضر به دفنش نيست (نه به مسجد راهم مي‎دهند نه به ميخانه!).
براي نسل ما كه ميانسالي‎شان با خاطره جنگ و دفاع مقدس گره خورده و فرسايش سال‎ها، جنگ ديگري براي آن‎ها بوده است، نه حتي حال حسادتي مانده و يا حتي فرصت خودنمايي... بگذريم.
در نزد بسياري مذهب همراهي است در جهان فراروي ما، اما به اعتقاد نگارنده مذهب تنها راه موجود است و ادبياتي متعهد و ملتزم است كه با رهيافت‎هاي آخرالزماني بر اين مهم پاي بفشرد و از اتهام فناتيك بودن و غيره هراسي نداشته باشد. نفي ويران‎شهرها جز با تثبيت آرمان‎شهرهايي كه از پنجره‎هايش نور اميد مي‎تابد، شدني نيست.
و اين يعني آوردن نور و انتظار و حس شيعي نابي كه به آن اعتقاد داريم و نويسنده نيز ملتزم به آن است. اگر ما نويسنده‎ها بر اين وظيفه خود پاي نفشاريم و از اين رسالت مغفول بشويم، آن ابزارهاي ناميرا ولي موجود در ظرف رمان ما را مسحور و محصور خود مي‎كند و ما ناخواسته در گرداب آن فرو مي‎رويم.
جست‎وجوي زن داستان در گورستان‎ها براي اتود زدن شكل و معماري سنگ‎قبرها نه استعاره‎اي شكيل و مفيد است و نه واقع‎گرايي لازمه خود را دارد!
سيطره پول و كثافت نفس آدمي براي مقهور كردن آدم‎ها خوش نشسته است. و ايضا سحر قمار! اما اين خود قمار بزرگتري است كه ارمياي ارزش‎ها و شهادت‎ها سر از ناكجاآباد نفس و تن درآوردن و بي‎هيچ خاستگاه مؤثري از آن شكل راستين خود به ارميايي جوياي عشق و رواني و نئون و شكل و بعضا لغزش بدل شود. شايد البته به اين بي‎مهابايي نام ماجراجويي و يا تهور نيز بگذريم... اما موضوعيت خود پول در عين نفي، اثبات نيز هست. موجوديت دفاعت در عين پس زدن آن اثبات آن نيز هست، اثبات عشق در نفي آن گره خورده و ويران‎شهر معاصر را رقم زده است.
رمان ظرفيت‎هاي ساختارشكنانه را نه در آوردن اشكال عجيب و غريب، بلكه در ساختارهاي فني مي‎جويد. ايراد طرح ساده در همين است كه پيلوت كار از ثروت منطقي خود در اولين ثانيه‎هاي خلق، تخليه مي‎شود و ظرفيت‎هاي لازمه خود را از دست مي‎دهد. و در اين كار نيز چنين است.
چه سخت است كه روزگار شوريدن مرا بركسي مي‎طلبد كه از دوستانم محسوب مي‎شود و اين تراژدي مختص اين روزگار صرف نيست.
نمي‎دانم چرا بايد اين حرف‎ها را بزنم. من بعد از نزديك به سي سال نويسندگي اين را مي‎فهمم كه بسيار مي‎توان حرف زد در عين حالي‎كه حرفي نزده باشيم. نخواستم اين چند جمله ذيل تعريف بازگفته بگنجد.
اتفاق پرشمارشدن تيراژ اين كتاب، نه قدرت نويسنده را اثبات مي‎كند و نه گفته‎ها و عجز و لابه‎هايم چيزي از قدرت آن مي‎كاهد! من نه حسودم، نه فرصت‎طلب، چراكه نويسنده را دوست دارم و اين حرف‎ها را هم شايد به خود او زده باشم.امتياز «بيوتن» در ترغيب كساني است كه رمان نمي‎خوانند و اين كم خدمتي در نوع خود نيست.
اما اين نكته را نيز بايد دانست كه فرصت‎هاي نويسنده پيش و بيش از آن‎كه متعلق به جامعه باشد، از آن خود اويند.
در آمار و بيلان او مضبوط مي‎شوند و يوم‎الجزا مندرج در صحيفه اعمال او هستند. اكثر نويسنده‎هاي بزرگ دنيا چالش‎هاي عمده خود را مصروف دين، تقدير، نبرد خير و شر، مكافات اعمال، گناه و رمزگشايي سعادت اخروي و ديني كرده‎اند.

در همين رابطه :
. ماخذ: هفته‌نامه‌ي پنجره

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٥٩٧٩
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.