لغزش در ورطهي نيستانگاري(يادداشتي از مصطفا جمشيدي در پنجره)
از من خواسته شده است درمورد رمان «بيوتن» نوشته دوستم رضا اميرخاني قلم بزنم. درخواست طبيعي و منطقي بهجايي كه توسط دوست ديگري مطرح شده و گريزناپذير است.
رمان «بيوتن» ادعاي ساختارشكني دارد. در شكلشناسي رمان، اگر به ساحتهاي نوين آن نگاهي انداخته شود، ميتوان تعريف رمان را (با توجه به شكلهاي غني آن در ادبيات امروز) به اين كتاب اطلاق كرد.
اين روزها كه نوشتن از فصل ميانه وقايع بيشتر به انسان مجال احيانا هنري ميدهد، گريز به ديگرسو و سرزمينهاي بيگانه با ما ميتواند محل جولان خيالمان باشد. من بالشخصه هنگام نوشتن از اين مجالهاي كوتاه بيشترين استفاده را ميكنم. «رضا اميرخاني» بالعكس از بيشترين فرصتها به كمترين آنها قانع شده است. زيرا نگاه سفرنامهاي و گزارشي – عليرغم وجود پيرنگ محدود – سيطره خود را بر كل كتاب حاكم كرده است.
وجود تفنن گردابي است كه سليقه مخاطب و عطش او را سيراب ميسازد، نه جانمايههاي هنري شگرف را... و البته گريز از ابزارهاي متفننانه نيست! شخصيت «ارميا» تحت تصرف فكري است از اهل نقد كه «يك نويسنده معمولا از يك شخصيت (در اينجا ارميا) و يا يك ظرف خيال بيشتر نميتواند متمكن شود و مرغ خيال، اكسير چنين فضايي را بيشتر طالب است.» صد البته اين حكم قطعي نيست و قابليتهاي اجرايي آن نيز تنها در محدوده نظريه گنجانده ميشود.
به اعتقاد حقير، رمان يك صورت ظاهري دارد و يك بطن ناپيدا در نظر اول! همچنين است اساس فهم رمان كه تابع تفكر بطني آن است. پسزدن هر كژي يا فكر نامنظمي، نظم جديد خود را مييابد و به اساس آرايش جديد خود را دلمشغول ميسازد. (اگر سكوني در جهان متصور باشد!) اميرخاني همچون بسيار نويسندگان امروزي سعي در رسانهاي كردن پايگاههاي فكري خود دارد. (و من در تعجبم كه پس وظيفه رسانههاي ديگر چه ميشود؟ بهخصوص براي آدمي مثل اميرخاني كه مبسوطاليد است و داراي هواداراني است بسيار!) مشكل دروني ما نويسندگان اين است كه مانايي را در ظرف محدودي جستوجو ميكنيم و شايد بر اين اساس است كه به قول بسياري از منتقدان، رمانهايمان محدوده زمان را در نمينوردد و براي جهان گستردهتر، ابزارهايش ناساز و ناكوك است. شايد راز اينكه در اين روزگار و حتي در عرصه جهاني كمتر به رماني قابل توجه و اعتنا برميخوريم در همين نكته است.
روزگاران بسياري است كه زمان از پروراندن افكاري كه بهمثابه تفكري همهگير و همه زماني ميتواند سيطره يابد، عاجز است و اساسا رمان درخوري بهوجود نميآيد. ما از امكانات تأسي برخوردار نيستيم. خود معلم خوديم و نوپرداز جهاني كه ميخواهيم آن را كشف و يا آن را بسازيم.
غافل از اينكه بسياري موارد در كارمان تكراري است.
عناصر زيباشناسي در اكثر رمانها به محاق ميرود. همچون اختراع چرخ چاه در قدم نخست خلاقيت فرد، ميمانيم، زيرا سحر تلألؤ يافتن اثر پيش از انتشار ما را فريفته است. اينجا آن گفته نغز ويليام فاكنر بهگوش جان شنيده ميشود كه به نوشته فكر كن نه به نشر!.... و اما كو آن جان سخن نيوش!
آنچه كه در اين رمان و ساير كارهاي اميرخاني مشهود است، طعم خودساختهاي است كه در آن دستگاه خلق اولين و گفته شده بكر مانده است.
مخصوص به خود است و متلاقي با هيچ ويژگي ديگر نيست و شايد اين تنها راه نجات و جداكردن مسير خود از مسير ديگران باشد.
اين طعم خوساخته را شايد برخي نپسندند، من چنين قلمي و بعضا چنين رويكرد ساختارشكن را امتياز او ميشمارم و نميشمارم!
از حيث زبانشناسي (غير متعارفهاي اميرخاني) زبانشناسان مراكزي كه سالياني است نان اين عرصه را بردهاند، بايد نظر بدهند نه چون من يكلاقبايي كه خود دچار معضل «درست بنويسيم» هستم – فارسي را پاس بداريم! اما طعم خاص غذايي كه فراهم آمده توسط نويسنده، طعم نامطبوعي نيست. بهره گرفته از ظرفيتهاي نثر معاصر داستاننويسي ماست كه بهغايت در دهههاي چهل و پنجاه بار كمالي خود را بهلحاظ تكنيك برگرفته و تنها خلاقيت است كه لباس نو را بر ظرفيتهاي بطني ياد شده ميپوشاند. بهنظر ميرسد اميرخاني از اشباع فراهم آمده مختص آن دههها با هوش تيزهوش! خود بهرهها گرفته و لباس سادهزيستي بر آن پوشانده است (چه جاي تعجبي كه اين نيز رهيافتي جديد است).
اعتراف مرا پذيرا باشيد كه قاصرم از بيان يك مؤلفه كمي پيچيده كه تنها در لابيرنتهاي ذهني يك دستگاه فكري (خودم را ميگويم) ميگذرد! طعم يعني چه؟ اين ديگر چه صيغهاي است؟
اگر پيلوت و پيرنگ داستان اميرخاني را خلاقه كنيم بهرهاي نيافتهايم.
آن طرحها بهانههايي براي زيور كردن و مطبوع ساختناند، اندرز دادن و تنزه را فرياد زدن و يا حس بيعدالتي را... و يا بهانههايي براي زدايش مدرنيته و يا مدرن آلودگي!
منصف اگر باشيم آن طرحهاي داستاني در نظر اول به درد برپايي اسكلت هيچ نمايش (فيلمي؟) نميخورند. آشوبناكند، فرار و پردرد، احساساتي و مبسوط. رفتارگراييهاي خاص خود را دارند و صدالبته بهرهمند از عنصري تحت عنوان تصوير كه در داستاننويسي ما كم توشه است.
اما همين طرحها تمايز چنداني با ساير طرحهاي مرسوم جاري ندارند و حتي ميخواهم بگويم در زمينه فرم نيز بعضا الكن و ناشكيلاند. (تبويب را بنگريد در رمان!)...
بگذاريد جور ديگري بگويم: مثلا در همين «بيوتن» ساختار مثلث عشقي و تراز سفرنامهاي آنچنان مشروح و مشهور است كه خواننده حرفهاي را نااميد ميكند. فراموش نكنيم، به قول فورستر، «شاه مرد»، «ملكه مرد» ميشود قصه (كه ذاتي قصههاي ما شرقيهاست!) و «شاه مرد»، «ملكه از فرط اندوه درگذشت» ميشود طرح داستان. يافتن علت يا عليتهاست كه داستان را از جد خود قصه جدا ميكند و خصوصيت امروزي و ژرف آن را به آن افزون ميكند.
تلون و تكثر مجالي براي علتجوييها و يافتن لايههاي عمقي نميگذارد.
پسزدن پلشتيها (بهلحاظ مضمون) اگر به آرمانشهر دلپذيري منتهي نشود، تلاشي است دوباره، چندباره و تكراري كه صرفا و صرفا گذشته انكارگر نثر معاصر را در داستان زنده ميكند.
نثري كه بهلحاظ مضموني از انكار هيچ پديدهاي طفره نرفته است و در دامن نيستانگاري لغزيده است.
ويران شهر و آرمانشهر - Utopea و Distopia دو مؤلفه قرين همند. اگر رسالت هنر معاصر پسزدن جهان براي ابقا و ايجاد آرمانشهر است، كار خود را خوب انجام داده و به بهشت كه معهود همه انبياء است اشاره داشته است.
وضع موجود و انكار آن لزوما در نزد نويسنده مسلمان ميبايست به وضع موعود منجر شود يا حداقل اشارههايي مؤثر به آن داشته باشد.
آيا در تفسير مذهب نميتوان به همين يك نكته بسنده كرد كه ما را از جنگ و باغوحش ساخته بنيآدم خلاصي ميبخشد و آراممان ميكند؟
و اساسا آن تفسير چقدر مگر از جهان نويسنده مسلمان متمايز و دور است؟
من كه فكر نميكنم زياد توفيري داشته باشد.
اساسا مشكل نويسندههاي مسلماني مثل من و او در اين است كه مشكلات ظرف و مظروف را نسنجيدهايم.
اين لعنتي ظرف رمان، مظروف خود را شكل ميدهد و تأثير لعنتي خود را بهسامان ميكند (مثل باكتري و جانورهايي كه نقاب هميشگي خود را دارند و نامكشوفند!)
چه جاي اشاره و تعمدي كه ما دايره رهيافتهاي خود را در جهان پلشت امروز (فرض آمريكا) با قرائتهاي دين كه تخصص مستوفايي ميطلبد آغشته كنيم و چه الزامي كه آن رئاليسم خودپرداخته و البته مطبوع را با مفهومستيزي انكارگر ملتزم سازيم؟
قهرمان ما ارمياي نويني است. فاصله گرفته از ارمياي عاشق كه زير دست و پاي زيارتكنندگان رهبر فقيد – امام خميني – شهيد ميشود.
حالا ققنوسوار برخاسته كه در ينگه دنياينو، اقامه قسط كند و جهان تازه را به نيش بكشد و غثيانش كند. (آن اشتها منقح و تعريف شده و سزا بوده آيا؟) ايراد عمدهاي ندارد اما آغشتن او با تزوير جهان معاصر با ابزارهايي قابل نقد – به لحاظ مضموني و تكنيكي – كاري ناپخته بوده است.
من در مقام نقد مبسوط نيستم. اين يادداشت، يادداشتهاي آدمي است كه خود عمري را مصروف اداها كرده و بس بسيار خود را فرسوده و جزو تلفات هنر مدرن محسوب شده است.
آدم رنجوري كه هيچ قبرستاني حاضر به دفنش نيست (نه به مسجد راهم ميدهند نه به ميخانه!).
براي نسل ما كه ميانساليشان با خاطره جنگ و دفاع مقدس گره خورده و فرسايش سالها، جنگ ديگري براي آنها بوده است، نه حتي حال حسادتي مانده و يا حتي فرصت خودنمايي... بگذريم.
در نزد بسياري مذهب همراهي است در جهان فراروي ما، اما به اعتقاد نگارنده مذهب تنها راه موجود است و ادبياتي متعهد و ملتزم است كه با رهيافتهاي آخرالزماني بر اين مهم پاي بفشرد و از اتهام فناتيك بودن و غيره هراسي نداشته باشد. نفي ويرانشهرها جز با تثبيت آرمانشهرهايي كه از پنجرههايش نور اميد ميتابد، شدني نيست.
و اين يعني آوردن نور و انتظار و حس شيعي نابي كه به آن اعتقاد داريم و نويسنده نيز ملتزم به آن است. اگر ما نويسندهها بر اين وظيفه خود پاي نفشاريم و از اين رسالت مغفول بشويم، آن ابزارهاي ناميرا ولي موجود در ظرف رمان ما را مسحور و محصور خود ميكند و ما ناخواسته در گرداب آن فرو ميرويم.
جستوجوي زن داستان در گورستانها براي اتود زدن شكل و معماري سنگقبرها نه استعارهاي شكيل و مفيد است و نه واقعگرايي لازمه خود را دارد!
سيطره پول و كثافت نفس آدمي براي مقهور كردن آدمها خوش نشسته است. و ايضا سحر قمار! اما اين خود قمار بزرگتري است كه ارمياي ارزشها و شهادتها سر از ناكجاآباد نفس و تن درآوردن و بيهيچ خاستگاه مؤثري از آن شكل راستين خود به ارميايي جوياي عشق و رواني و نئون و شكل و بعضا لغزش بدل شود. شايد البته به اين بيمهابايي نام ماجراجويي و يا تهور نيز بگذريم... اما موضوعيت خود پول در عين نفي، اثبات نيز هست. موجوديت دفاعت در عين پس زدن آن اثبات آن نيز هست، اثبات عشق در نفي آن گره خورده و ويرانشهر معاصر را رقم زده است.
رمان ظرفيتهاي ساختارشكنانه را نه در آوردن اشكال عجيب و غريب، بلكه در ساختارهاي فني ميجويد. ايراد طرح ساده در همين است كه پيلوت كار از ثروت منطقي خود در اولين ثانيههاي خلق، تخليه ميشود و ظرفيتهاي لازمه خود را از دست ميدهد. و در اين كار نيز چنين است.
چه سخت است كه روزگار شوريدن مرا بركسي ميطلبد كه از دوستانم محسوب ميشود و اين تراژدي مختص اين روزگار صرف نيست.
نميدانم چرا بايد اين حرفها را بزنم. من بعد از نزديك به سي سال نويسندگي اين را ميفهمم كه بسيار ميتوان حرف زد در عين حاليكه حرفي نزده باشيم. نخواستم اين چند جمله ذيل تعريف بازگفته بگنجد.
اتفاق پرشمارشدن تيراژ اين كتاب، نه قدرت نويسنده را اثبات ميكند و نه گفتهها و عجز و لابههايم چيزي از قدرت آن ميكاهد! من نه حسودم، نه فرصتطلب، چراكه نويسنده را دوست دارم و اين حرفها را هم شايد به خود او زده باشم.امتياز «بيوتن» در ترغيب كساني است كه رمان نميخوانند و اين كم خدمتي در نوع خود نيست.
اما اين نكته را نيز بايد دانست كه فرصتهاي نويسنده پيش و بيش از آنكه متعلق به جامعه باشد، از آن خود اويند.
در آمار و بيلان او مضبوط ميشوند و يومالجزا مندرج در صحيفه اعمال او هستند. اكثر نويسندههاي بزرگ دنيا چالشهاي عمده خود را مصروف دين، تقدير، نبرد خير و شر، مكافات اعمال، گناه و رمزگشايي سعادت اخروي و ديني كردهاند.