متاسفانه مقوله نقد در كشور ما هنوز جانيفتاده است و درست از همين روست كه پارهاي آن را حمل بر دشمني ميدانند و اين بسيار تاسفبار است. نه اينكه گمان كنيد چنين برداشتي منحصر به نوقلمان است، كه حتي بسيار مدعيان چنين نظري دارند و اينجا و آنجا پرهيز ميدهند ديگران را كه كار خودتان را بكنيد و هيچ اعتنا نكنيد به نقدهاي ديگران!!
آيا اين پنددهندگان هيچ ابا ندارند كه ديگراني را وادارند درباره كارهاي خامدستانهشان چهچهههاي بلبلي بزنند! و درست از همين روست كه شما اينجا و آنجا ميبينيد بسياري به بهانه نقد، نظرياتي بسيار كلي ميدهند.
ميگويند اين اثر شاهكار يا بسيار پيشپاافتاده است واگر ازشان بپرسيد چرا، هيچ نشانهاي از متن ارائه نميدهند.
جامعه ادبي ما هم متاسفانه نه حوصله تحليل فني نقدها را دارد و نه ميخواهد كنجكاوي كند كه چه كسي درباره كدام اثر و با چه رابطهاي مينويسد!
با اين مقدمه كوتاه اجازه بدهيد بروم سر نقد رمان؛ باشد! حالا چرا نويسنده دغدغه خلاف آمد دارد؟ بدان هم اشارتي خواهيم كرد!
شفاف بگويم كه من درباره نقد رمان «بيوطن» - و نه بيوتن- همواره اكراه داشتهام؛ بنا به دلايلي كه ميل ندارم بدان بپرازم.
وقتي بيوطن را خواندم تقريبا بر حاشيه تمام صفحات آن بسيار نوشتم سعي ميكنم به چند نمونه از نقدهايي كه بر اين كار وارد است، اشاره كنم؛ گرچه اگر بخواهم آن را آنطور كه بايد و شايد تجزيه و تحليل كنم، دهها برابر اين صفحات خواهد شد.
اول اينكه من نميدانم اين «بيوتن» چرا «وطن» خود را با آن همه تعصب و قيدهاي مذهب وانهاده و به «لاسوگاس» آمده است؟ مگر او رزمندهاي با سوابق «ارميا» نيست؟
دوم، پيرنگ اثر از همين ابتدا لنگ ميزند؛ چراكه منطق به قاعدهاي پشت حضوري اينچنين غيرمعقول وجود ندارد.
سوم، باقي اعتراضات مثلا ايدئاليستي راوي به همين دليل بر آب است؛ چراكه نميتوان وجوه ايدئاليستي را با مقولههاي رئاليستي يكجا جمع آورد و باقي همهاش نكوناله است.
چهارم، و اين چه تازهواردي است كه پا به شهر غربت نهاده ولي چنان از جغرافياي شهر خبر ميدهد كه يك راننده تاكسي كهنهكار در تهران هم نميتواند از جزئيات جغرافيايي آن بگويد؟
پنجم، تاسفبارتر اينكه بر اين ارميا چه رخ داده است كه حاضر است با زني پيمان زناشويي ببندد كه با امثال «خشي»ها رابطههاي آنچناني دارد و خودش هم خبر دارد؛ غيرتش كجا رفته است؟
ششم، فيالواقع چه روي داده است كه ارمياي بسيجي در ينگه دنيا به تمام دانسينگها و رقاصخانهها سر ميزند و حتي خبر دارد كه تركيبات فلان مشروب چند درصد است و چگونه او جزء به جزء از همه منكرات برخلاف عقيدهاش آنطور وقيحانه خبر ميدهد و حتي در جايي با وجود اينكه استفراغ كرده است، به نماز ميايستد؟
هفتم، ارمياي پاكباخته ما چه اصراري دارد كه تن به ازدواجي «عين آدمهاي خوابزده» (22 بار) كارهايش را توجيه كند؟ آيا او فكر ميكند اگر 30 بار هم اين عبارت را به كار ببرد، كار او قابل توجيه خواهد بود؟
هشتم، حضور ششدانگ نويسنده در متن و قضاوتهاي متبخترانه او كار را بسيار رنج ميدهد.
نهم، فردي چون ارميا با آن پيشينه كه – ظاهرا- انتخابش را كرده و به يقين رسيده، ديگر چرا دچار ترديدهايي از اين دست است؟ حتم كه چنين ترديدهايي با شخصيت او در تناقض است؛ مگر اينكه بخواهيم بگوييم باورهاي او دمدستي و بيريشه بوده چون او در اين حال گويا هم خدا را ميخواهد، هم خرما را!
دهم، و مگر ميشود فصل 2 را به جاي فصل 5 گذاشت؛ آن هم به اين دليل دمدستي كه چون ما شترق 5 انگشتمان را به هم ميكوبيم، بگوييم اين فصل 5 است؟! اين باوري سطحي است؛ مثلا اگر راوي ميتوانست 10 انگشت پايش را هم به پاهاي ديگري بكوبد، فصل ميشد فصل پانزدهم؟
يازدهم، راوي سرگردان است و به تبع آن كار، در بسياري جاها سرگردان، آيا جناب ارميا ريا نميكند؟!
يكي از دغدغههاي نويسندگان سختكوش واژهسازي است، نه واژهشكني؟!
معلمي كه ديكته دانشآموزي را به شرح زير تصحيح ميكند، به او چه نمرهاي ميدهد؟ خودتان قضاوت كنيد!
بيوطن- بيوتن
منم- منم
حرفش- حرفش
طبقه دوم- طبقهي 2م
بلكه- بلكه
حالم- حالم
يك جوابي- 1 جوابي
و... و... .
و دوازدهم و سيزهم و چهاردهم و... و شانزدهم و هفدهم و... چه باك؟!
در همين رابطه :
ماخذ: همشهري داستان
|