تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه‌ي سي و يکم :
داستان سيستان (١)
...چند هفته‌اي مرخصي مي‌خواستم؛ فرصت نوشتن يادداشت براي لوح نداشتم.

دبير تحريريه فهميد و تهديدم کرد که عاقم مي‌کند!

گشتيم در ميان نوشته‌ها، از اين بهتر پيدا نکرديم...

رضا اميرخاني.

به جاي مقدمه

"بهمنِ ٥٧ ساواكي شده‌اي!"

همان شبي كه اخبارِ سراسريِ شبكه‌ي يك، ديدارِ خصوصيِ اهلِ قلم با ره‌بر را پخش كرد، اولين رفيقِ شفيقي كه مرا در گيرنده ديده بود، به هم‌راهم زنگ زد و اين را گفت. خنديدم.

"نخند!"

چرا را جواب نداد، به جايش گفت: "چشمِ كورت را باز كن، امريكا بيخِ گوش‌مان ايستاده است. همه‌ي گرفتاريِ من اين است كه در هم‌چه شرايطي چرا به جاي عراق به ايران حمله نمي‌كند، آن‌وقت تو بعد از اين همه سال رگِ ولايتت جنبيده است و رفته‌اي ديدارِ آقا؟ ولايت يك امرِ دروني است، سابژكتيو، نه برنامه‌اي آفاقي و آبژكتيو در كنداكتورِ پخشِ سراسري! اين همه موقعيت جور شد، نيامدي، آن وقت توي هم‌چه شرايطي، آن هم با جماعتي كه كلي به تو بد و بي‌راه گفته‌اند، رفته‌اي ديدارِ خصوصي! خداي موقعيتي تو! كاش به جاي دو واحد ريشه‌هاي انقلاب، نيم واحد زمان‌سنجي پاس مي‌كردي!"

بيرونِ ديدار، رفيقِ شفيق‌مان را كشته بود، درونش خودمان را. محسن مومنيِ نويسنده يك‌شنبه زنگ زد و خبرِ ديدارِ دو‌شنبه ٧ بهمن ٨١ را داد. قبول كردم. اين بار دوست داشتم بيايم و ره‌بر را ببينم. خاصه اين كه در ديدار قبلي از كتابم چيزي به تعريف گفته بودند. شال و كلاه كرديم و رفتيم. براي من اتفاقِ مهمي بود. سال‌ها پيش در عهدِ صغر، امام را در حياطِ خانه‌اش در جماران ديده بودم. از درِ ورودي كه واردِ خانه‌ي امام مي‌شدي، راه‌رويي بود و پيچي كه منتهي مي‌شد به حياط و حياطي كه در ايوانش امام روي تشك‌چه‌اي نشسته بود. كوچك بودم. نوكِ پنجه ايستاده بودم و سرك مي‌كشيدم بل‌كه چيزي ببينم. از پشتِ آن پيچ هيچ نمي‌ديدم الا نيم‌رخِ اولين نفري را كه پيچ را رد كرده بود و صورتش خيسِ اشك بود. آن پيچ را بعدتر بارها در زنده‌گي‌ام تجربه كردم. پيچي كه بايد از آن گذر كرد تا به سرچشمه‌ي خورشيد رسيد.

بعدِ آن بارها نه فقط از انقلاب و از امام كه حتا از دين و پيام‌بر هم بريديم، اما همان ديدارِ چند دقيقه‌اي تنها دليلِ من بر تبعيتِ نصفه-نيمه از آن خورشيد بود كه جمالِ چهره‌ي او حجتِ موجه ماست...

قبل‌ترش از قولِ محمدرضا سرشار فهميده بودم كه ديدار از طرفِ انجمنِ قلم ترتيب داده شده است؛ يعني كه يعني. البته از من هم پرسيده شد كه آيا حرفي براي گفتن دارم يا نه. طبيعي است، بدم نمي‌آمد از حرف زدن. اما در بيست و چهار ساعتي كه فرصت داشتم هر چه فكر كردم چه بگويم به جايي نرسيدم. وقتي كه به من داده مي‌شد، وقتي بود كه به يك هفتاد مليونيمِ مردمِ ايران مي‌دادند، پس طبيعي بود كه بايد چيزي مي‌گفتم كه اولا شخصي نباشد، در ثاني تكراري نباشد، ثالثا مفيد... تمامِ اين مدت به ضرب و جمع مشغول بودم كه اگر عادلانه ثانيه‌هاي يك‌سال را بر هفتاد مليون نفر بخش كنيم، چند ثانيه به هم‌چو مني مي‌رسد و در اين چهل و پنج صدمِ ثانيه چه بايد... بگذريم كه اصلا من صحبت نكردم و صورتِ مساله به خير و خوشي پاك شد.

روزِ موعود، دوشنبه، از در كه خواستيم برويم تو، ديديم دكتر مجتبا رحمان‌دوست، روي صندلي نشسته است و مسوولِ خوش‌ذوقِ حفاظت مشغولِ باز كردنِ پاي مصنوعيِ ايشان است كه طبقِ قانون بايد اين را باز كرد، ولو اين كه طرف آدمِ شناخته‌شده‌اي مثلِ آقا مجتبا باشد؛ دبيرِ جمعيتِ دفاع از ملتِ فلسطين و مشاورِ فرهنگي و امورِ ايثارگرانِ رئيس‌جمهور و... ما بعد از سلام و احوال‌پرسي با آقاي رحمان‌دوست كه به خاطرِ اين ديدار، سفرِ بوشهرش را نيمه‌تمام گذاشته بود و نيم ساعتِ پيش به تهران رسيده بود، رفتيم سراغِ مسوولِ حفاظت و ندا را به او داديم كه پاي مصنوعيِ چه كسي را باز مي‌كند. آدمِ باصفايي بود، گفت عيب ندارد، اما فقط به خاطرِ شما... بعد هم آقا مجتبا داخل شدند و به بركتِ ايشان ما را هم درست نگشتند (وبالعكس!) و حاصلش اين شد كه من ضبطِ كوچكم را -كه عوضِ دفترچه‌ي يادداشت از آن استفاده مي‌كنم- داخل بردم. نه به آن باز كردنِ پا، نه به اين نگرفتنِ ضبط! به بيرونيِ خانه‌ي ره‌بر رفتيم. محلِ ديدارهاي خصوصي. سال‌ها بود كه واردِ اتاقي نشده بودم كه فقط كفِ آن با موكت مفروش شده باشد، حتا در نمازخانه‌ي مدرسه‌ي علامه حلي كه زماني در آن درس مي‌دادم، به بركتِ زورگيري‌هاي انجمنِ اوليا و مربيان يكي دو تا قاليِ خرسك و فرشِ ماشيني انداخته بودند... احساسِ بامزه‌اي بود. همين كه كفِ پاي آدم لختي كفِ اتاق را حس مي‌كرد، اتفاقي عجيب بود. حالا مي‌فهمم كه وسطِ سنگ و خاكِ طور، آن فاخلع نعليك هم بي‌راه نيست. بعضي وقت‌ها كفِ پا با آن چهار تا عصبِ زپرتي كه فقط به دردِ قلقلك دادن مي‌خورند، چيزهايي را مي‌بيند كه كلِ شبكيه‌ي چشم با آن همه نوروساينسِ پيش‌رفته از ديدنش عاجز است. ساده‌گي هميشه زيباست، ولو اين كه صناعت... منتظر بوديم تا ره‌بر بيايند. با بعضي از دوستانِ نويسنده ديدار تازه مي‌كرديم كه جواني كم‌سال‌تر از من داخل آمد و مرا بغل گرفت و به جاي چاق‌سلامتي گفت: "آقاي رضا اميرخانيِ منِ او!" در ميانِ ما كسي او را نمي‌شناخت، بعدتر او را شناختم؛ پسرِ كوچكِ ره‌بر. او از در بيرون رفت و ره‌بر وارد شد. اذاني و نمازي و بعد هم نشستنِ آقا روي صندلي بينِ دو نماز، يحتمل به خاطرِ عارضه‌ي كمر. بعد از نماز دور نشستيم، روي صندلي. صندلي‌هاي فلزيِ حسن‌آبادي كه براي اتاقِ انتظارِ پزشكان -تازه آن هم پزشكانِ عموميِ غيرِ متخصص- مي‌خرند. سرشار بعد از سلام و عليك، همه را معرفي كرد و در معرفي هم انصافا سنگِ تمام گذاشت. جالب آن بود كه آقا تقريبا همه را مي‌شناخت و از هر كسي به قاعده‌اي كتاب خوانده بود كه بتواند دو كلمه‌اي راجع به كارش صحبت كند. جالب‌تر قضيه‌ي محمد ناصري بود كه از جمله‌ي كارهايش "جاي پاي ابراهيم" -سفرنامه‌ي حج- را گفت. آقا به ابرو گره انداخت و گفت، چاپ شده؟ منتشر هم شده؟ چه‌طور ممكن است! من هم‌چه چيزي را نخوانده‌ام... يعني براي‌شان عجيب بود كه كتابي را نخوانده‌اند... بگذريم. براي من خيلي عجيب‌تر بود كه ره‌برِ يك مملكت كه حتما كارهاي زيادي براي انجام دادن دارد، فرصت داشته باشد كه اين همه كار را بخواند، اما مسوولانِ فرهنگيِ ما وقتِ‌شان شريف‌تر باشد از اين كه براي چنين كارهاي نحيفي صرف شود... واي بر ايشان، و البته به عبارتِ دقيق‌تر يا ويلنا! چپ و راست، جديد و قديم، دولتي و غيردولتي، بسياري‌شان به اندازه‌ي آقا ما را نمي‌شناسند. سال‌ها پيش خواستم وقت بگيرم از مسوولي فرهنگي، بعد از دو هفته ميسر شد كه تلفني با او صحبت كنم، گفتم فلاني هستم، گفت از كجا، گفتم از خانه! گفت نمي‌شناسمت، گفتم حضرت! سه هفته نگذشته است كه به من با دستِ خودت جايزه دادي و از قلمِ روانِ من در حضورِ آن مسوولِ درجه يكِ مملكتي تعريف كردي. گفت كدام جايزه؟ كدام كتاب؟ به او گفتم. گفت، اي آقا، من كه وقت نمي‌كنم كتاب بخوانم... شقشقه هدرت. كاش مسوولانِ فرهنگيِ ما، نمي‌گويم بينش، شناخت، شعور... كاش به اندازه‌ي ره‌بر كتاب مي‌خواندند. و كاش‌(تر!) كه ره‌بر توي يكي از اين ملاقات‌ها مثلِ اساتيدِ دانش‌گاه كه ناغافل آزمونك (به قولِ خودشان كوييز) مي‌گيرند، ناگاه به اين مسوولانِ فرهنگي مي‌گفت كه هر كدام كاغذي و قلمي آماده كنند و نامِ پنج كتابِ خوب و نامِ دو فيلمِ دوست‌داشتني و فقط نامِ يك موسيقيِ غيرِ مبتذل را بنويسند. همين. هنرهاي تجسمي هم پيش‌كش... (مصحح فراموش نكند كه اگر در ميانِ كتب، رمانِ بي‌نوايانِ ويكتور هوگو را ديد، هول نشود و هوا برش ندارد؛ جماعت كارتونش را در برنامه‌ي كودك ديده‌اند!)

بعد از معرفي قرار شد چند نفري صحبت كنند. چند نفري صحبت كردند. صحبت‌شان دستِ‌كم از نظرِ من، خيلي نااميدكننده بود. زيادي غر زدند. به جز سرشار باقي‌شان حرفِ جديدي نزدند. بعضي‌ها مسائلِ ريزِ شخصي‌شان را گفتند، بعضي‌ ديگر مشكلاتِ كوچك و بزرگ را به رديف طرح كردند و حتا يكي در جمعِ نويسنده‌گان و مهم‌تر در حضورِ ره‌بر، از ترياكي بودنِ مسوولانِ اداره‌اي در يك شهرستانِ كوچك خبر داد! به گمانِ من اين هنجار از ادب به دور بود. سال‌ها پيش پايم در فوتبال آسيب ديده بود. رفتم خانه‌ي خاله‌‌ي بزرگم. مرا كه ديد، شروع كرد به قربان صدقه رفتن كه خدا بد ندهد. پات چي شده؟ با همين عقلِ زپرتي فهميدم كه بايد خودم را به سختي صاف و صوف كنم و بگويم، چيزي نشده كه... خيال مي‌كنم -خاصه براي مدعيان- نزدِ ره‌بر ادبِ بيش‌تري بايد داشته باشيم، تا نزدِ خاله بزرگه‌ي من...

اصلش گذشته از ادب، دليلِ كم‌كاريِ بعضي از ما كه اين‌ها نبودند. اگر من قصه‌ي خوب ننويسم، به وزارت‌خانه و ناشر و منتقد ارتباطي ندارد كه... جوش آورده بودم ناجور؛ مي‌خواستم فرياد بكشم كه هر چه هست از قامتِ ناسازِ بي‌اندامِ ماست... اما چيزي نگفتم. خيال مي‌كنم ره‌بر هر روز كلي ملاقات با اين و آن دارد كه به اندازه‌ي كافي نااميدش مي‌كنند. يحتمل ملاقات با اهلِ ادب بايد توفيري اندك داشته باشد با ملاقات با اهلِ سياست. پس چيست فرقِ ما با باقي؟

واقعيت آن است كه خودِ ره‌بر از همه اميدوارتر بود و راحت‌تر صحبت كرد. انجمن را از ورود به مسائلِ جزئيِ سياسي منع كرد و مسائلِ سياسي را در بسياري موارد به كاهي مثل زد كه اگر آتش بگيرد، شعله‌اي دارد درخشان، اما عمري بسيار كم... كلي وقت گذاشت و عاقبت گفت كه فردا صبح با طلاب درسِ خارج دارم و خداحافظي كرد. نه شامي و نه چيزي جز چاي... آقا بلند شدند. چند نفري جلو رفتند كه ره‌بر را ببينند و صحبتي بكنند و... من هم خيلي دوست داشتم اما بعضي از دور و بري‌ها را كه ديدم چه‌گونه به دنبالِ دادنِ كتاب و فيلم‌نامه و در حقيقت تصويبِ آن هستند، حالم گرفته شد و كنار ايستادم. بيرون آمدني يكي آمده بود پهلوي مسوولي فرهنگي و مي‌گفت شما شاهد باش كه من در خدمتِ آقا، از فلان مسوولِ بالاتر دو بار تعريف كردم! بوي نفسانيت بدجوري بلند شده بود...

اين‌جوري شد كه حتا در اين ديدار هم ره‌بر را، آن‌جور كه دوست داشتم، نديدم. درونِ ديدار خودمان را كشت و بيرونش رفيقِ شفيق را.

"بهمنِ ٥٧ ساواكي شده‌اي... موقعيت را درياب! اگر روزي قرار شود زيرآبِ تو را بزنند، بعضي اعضاي همين جلسه زيرآبت را خواهند زد. الان وقتِ ديدارِ ره‌بر نيست كه. سفره را جمع كرده‌اند! گذشت آن زمان كه با هم‌چه ديدارهايي كتاب مي‌رفت به چاپِ شونصد. اغتنموا الفرص! الان بايد گشت دنبالِ يلتسين، كَرزَي، چلبي، يك كسي كه فرداروز برويم زيرِ علم و كُتلش. من خودم تا به حال پانزده مورد كَرزَيِ ايراني كشف كرده‌ام. نه دست كه پاي عمده‌شان را از صميمِ قلب ماچ كرده‌ام، اما باز هم مي‌ترسم كه نكند نمونه‌اي از دستم در رفته باشد... به جاي اين كارها بنشين انگليسي تمرين كن كه پس فردا موقعِ ولكام‌گفتن گيج نخوري!"

و رفيقِ شفيق در دايره‌ي عقلِ مآل‌انديش جزء‌نگر راست مي‌گفت. درست اگر نگاه مي‌كرديم اين بهمن، يعني بهمنِ ٨١ از بهمنِ ٦٠ و هجومِ عراق به تنگه‌ي چزابه، خطرناك‌تر بود. تمامِ توانِ نظاميِ عراق كسرِ كوچكيِ بود از توانِ نظاميِ امروزِ امريكا. بل ساده‌تر بگويم، اوضاع در بهمنِ ٨١ حتا از بهمنِ ٥٧ هم نگران‌كننده‌تر بود. آن‌چه من را سر حال نگه مي‌داشت و نگه مي‌دارد، وضعيتِ عجيب و غريبِ مردمِ ماست كه كم من فئه قليله غلبت فئه كثيره باذن الله... مومن در هيچ چارچوبي نمي‌گنجد.

فرداي ديدار براي سفري كاري بايستي يك هفته‌اي به لبنان مي‌رفتيم كه رفتيم. و آن‌جا هم همان فئه قليله را ديديم كه چه به روزِ اسرائيل آورده بود. جنوبِ لبنان، نزديك مرز، كسي ويلايي ساخته بود با ايواني رو به جنوب. صاحبش آن بالا روي ايوان، به سمتِ اسرائيل لم داده بود و با تاسف به شهرك‌هاي يهودي‌نشين نگاه مي‌كرد و قليان مي‌كشيد. ويلا شايد زيباترين ساخت‌ماني بود كه در طولِ سفر ديدم. از صاحبش پرسيديم، چرا اين جا در پانزده كيلومتري مرزِ اسرائيل ويلا ساخته‌اي؟ جواب داد، براي اين كه به مرز نزديك است. شگفت‌زده شده بوديم، دوباره پرسيديم كه: "ما هم براي همين پرسيديم، چرا اين‌قدر نزديك به مرز ويلا ساخته‌اي؟" عاقل اندر سفيه نگاه‌مان كرد و به تاسف سري تكان داد. همين. مومن در هيچ چارچوبي نمي‌گنجد...

تازه از لبنان برگشته بوديم و مي‌خواستيم شروع كنيم به نوشتن "لبنان و فلسطين، لاالجملي و لاالناقتي!"، اعني، "لبنان و فلسطين به ما چه دخلي دارد؟" كه خيال مي‌كنم سوالي است اساسي و كسي به آن پاسخي نداده است و... آماده‌ي نوشتن بوديم كه كسي زنگ زد به نامِ كرمي، پرويز كرمي. سردبيرِ روزنامه‌ي جوان. به تعريف چيزهايي گفت كه كتابت را خوانده‌ام و خيلي مشتاقم كه ببينمت و راستي اصلا مي‌آيي برويم يك سفر؟ اين قلم هم كه مرده‌ي سفر است. گفتيم چرا كه نه! اما كجا؟ گفت كه ره‌بر سفري در پيش دارند و شما هم بد نيست كه بيايي و از اين قبيل. - شتر را دعوت كردند عروسي. گفت من نه بلدم بخوانم، نه بلدم برقصم. بار كجاست؟- به هر صورت فهميدم كه چيزي از جنسِ نوشتن بايد مدِ نظرش باشد.

بعدتر در جلسه‌اي كرمي گفت كه آقا سفري دارند به سيستان. هفته‌ي آينده. دفترِ نشرِ آثارِ ره‌بري -مقامِ معظمش را مثلِ ما فاكتور گرفت- دوست دارد از اين سفر چيزهايي را براي آينده حفظ كند. از برگ‌هايي از تاريخ گفت كه نانوشته مي‌مانند و باقيِ جلسه به همين حرف‌ها گذشت. از من نظر خواست. به ذهنم رسيده بود كه در اين گونه سفرهاي رسمي، حواشي جذاب‌تر از متن هستند. و به خلافِ نصيحتِ مرسوم به طلابِ ناشي كه عليكم بالمتون لا بالحواشي، بايد بپردازيم به حواشي. به نظر مي‌رسيد كه كسي هم چيز بيش‌تري نمي‌خواهد، وگرنه قطعا سراغِ آدمِ پرتي مثلِ بنده نمي‌آمدند. صاف مي‌رفتند و يك گزارش‌نويسِ رسمي مي‌آوردند. از همان‌هايي كه براي واحدِ مركزيِ خبر، مطلب مي‌نويسند.

كمي از زمين و آسمان صحبت كرديم. من از گرفتاريِ خودم گفتم و در موردِ طولِ سفر پرسيدم. جواب داد كه آقا با توجه به شرايطِ منطقه و حضورِ امريكا در خليجِ فارس تصميم گرفته است... (خوش‌حال شدم، سفر كوتاه است و زود بر مي‌گرديم، اما ادامه داد) تصميم گرفته است سفر را طولاني‌تر از زمانِ سايرِ سفرها برگزار كند. مكان نزديكِ درياي عمان است و زمان هم نزديكِ حمله‌ي امريكا به عراق... ديگر چيزي نمي‌شنيدم، فقط مثلِ بزِ اخفش سرم را تكان مي‌دادم. در شرايطي كه همه‌ي سرانِ منطقه يا تا كمر مقابلِ امريكا تا شده‌اند و يا توي دهليزهاي پيچاپيچ‌شان قايم شده‌اند، ره‌بر تصميم گرفته است سفرش را طولاني كند. يادِ حرفِ پيرمردِ صاحبِ ويلا افتادم... مومن در هيچ چارچوبي نمي‌گنجد، اين هم از ره‌برشان.

* * *

قرار بود ما شنبه سومِ اسفند ١٣٨١ برويم به زاهدان. نمي‌دانستيم كه آقا شنبه راه مي‌افتند يا يك‌شنبه. كم از يك‌هفته‌اي وقت بود. شروع كردم به مرتب كردنِ لوازمِ سفر. يك ضبطِ صوتِ ديجيتال با رم ٦٤ مگابايتي كه قادر بود حدودِ ٨ ساعت مطلب ضبط كند، به جاي دفترچه‌ي يادداشت. كامپيوترِ دستي، لپ‌تاپ، كه اين سال‌ها عصاي دستِ من بوده است و حروف‌چين و صفحه‌بند را از عذابِ خواندنِ خطِ من نجات داده است و همين. در طولِ اين مدت يكي دو جلسه‌ي كوتاه هم با چند نفر پيرامونِ سفر داشتيم. با يك مسوولِ فرهنگي كه روحاني بود و حاج‌آقاي همداني اسمش، و البته پرويزِ كرمي كه حالا بيش‌تر با او آشنا شده بوديم و فهميده بوديم علاوه بر سردبيريِ جوان، از مسوولانِ بنيادِ نشرِ آثار هم هست؛ سوالاتي در موردِ هم‌آهنگي با مسوولانِ حفاظت، برنامه‌ي سفر و از اين قبيل...

"همه چيز هم‌آهنگ شده است. شما هيچ مشكلي نخواهيد داشت. به محضِ ورود برنامه‌ي تايپ‌شده‌ي سفر در اختيارتان قرار خواهد گرفت. نيازي به معارفه با مسوولانِ حفاظت وجود ندارد. شما با كارتِ مخصوصي مي‌توانيد هميشه جزوِ حلقه‌ي شماره‌ي يك باشيد. كليه‌ي مطالبي كه مي‌خواهيد از دورانِ تبعيدِ آقا از طرفِ بيت براي شما ارسال مي‌شود. در موردِ وسائلِ شخصي هم فقط مسواك!!! البته مسواك هم نباشد آن‌جا هست... بقيه‌ي امكاناتِ هتلينگ (آن هم به صورتِ آي-ان-جي فرم!) فراهم است..."

من كه ديدم اوضاع تا اين حد كويت است، به كله‌ام زد كه يكي از دوستانِ جوان‌ترم را نيز با خود به اين سفر بياورم. پيش‌تر با هم خيلي از مناطقِ ايران را گشته بوديم. ده روزي توي منطقه‌ي بشاگرد بدونِ رديف بودنِ "هتلينگ" عرق ريخته بوديم، حالا دور از انصاف بود كه در چنين سفري هم‌راه نباشيم. علي، دانش‌جوي سالِ آخرِ پزشكي بود. او را به عنوانِ عكاس معرفي كردم. عكاسِ حرفه‌اي براي گرفتنِ تصوير از كادرهايي كه از چشمِ عكاسانِ رسمي دور مي‌ماند. به راحتي پذيرفتند. مشكل جاي ديگري بود؛ كلِ اطلاعِ علي از هنرِ عكاسي به اندازه‌ي اطلاعاتِ علميِ من بود در زمينه‌ي تحقيقاتِ نانوتكنولوژي و ارتباطش با ژنتيكِ پيش‌رفته. فقط بخت زد و معلوم شد كه پدرش از سرِ ذوق، يك دوربينِ ديجيتال دارد كه قيافه‌اش شبيه قيافه‌ي دوربين‌هاي حرفه‌اي است. همين را به فالِ نيك گرفتيم و منتظر مانديم براي روزِ حركت. از پرويزِ كرمي شنيديم كه جعفريان هم مي‌آيد؛ محمدحسينِ دوست‌داشتني كه نيامده مي‌دانستيم، به بركتِ حضورش، يك دوره افغانولوژي را در سفر پاس خواهيم كرد.

حالا من و علي فقط منتظر بوديم كه گروهِ تحقيقي دنبال‌مان بيايند و از در و هم‌سايه و دوست و آشنا پرس و جو كنند كه ما چه جور آدم‌هايي هستيم. صفِ چندمِ نمازِ جمعه مي‌نشينيم؟ در راه‌پيماييِ ٢٢ بهمن دستِ چپِ‌مان را مشت مي‌كنيم يا دستِ راست را؟ تند تند حفظ مي‌كرديم كه ديش نداريم، ريش داريم. آواز نمي‌خوانيم، نماز مي‌خوانيم. هم‌سايه‌هامان فصلِ انگور در زيرزمين كوزه نمي‌گيرند، اما روزه مي‌گيرند و از اين قبيل سجع‌هاي نامتوازي!

تلفني كه با هم حرف مي‌زديم، منتظر بوديم تا موقعِ گذاشتنِ گوشي صداي گذاشته شدنِ گوشيِ سوم را بشنويم. كوچه و خيابان به هر كسي كه به ما خيره شده بود، بلند سلام مي‌‌كرديم. تازه آن هم "سلام عليكم و رحمه‌الله!" با رعايتِ مخارج. خلاصه تمامِ مشكل‌مان اين بود كه تحقيقات مستقيم است يا غيرِ مستقيم. عاقبت با علي به اين نتيجه‌ي مشترك رسيديم كه دم‌شان گرم. جوري تحقيق مي‌كنند كه اصلا آدم بو نمي‌برد...

به اطلاع دوستاني که مايل به مطالعه‌ي کامل «داستان سيستان» هستند مي‌رسانيم که اين كتاب توسطِ انتشاراتِ قدياني منتشر گرديده است و شركتِ پخشِ گسترش توزيعِ آن را بر عهده دارد.



مراكزِ فروش اصلي اين کتاب عبارتند از:

در شهرستان‌ها:
. كليه‌ي كتاب‌فروشي‌هاي مرتبط با پخشِ گسترش

در مرکز تهران:
. دفتر و نمايش‌گاهِ دائميِ قدياني: خيابانِ انقلاب، روبه‌روي دانشگاه، خيابان فخر رازي، خيابان شهداي ژاندارمري(غربي)، شماره‌ي ٢٠٠، تلفن: ٦٤٠٤٤١٠
. كتاب‌سراي نيك: خيابانِ انقلاب، مقابلِ دانشگاهِ تهران، شماره‌ي ١٤٢٤، تلفن: ٦٤٨٠٨٧١
. فروشگاهِ دلستان: خيابانِ انقلاب، خيابان ١٦ آذر، خيابان ‌ادوارد براون، تلفن: ٦٤٠٠٣٩٣
. فروشگاهِ سوره‌ي مهر: تقاطعِ خيابانِ حافظ و سميه

در غربِ تهران:
. شهركتابِ نور: ميدانِ نور

در شمالِ تهران:
. شهرِ كتابِ نياوران: خيابانِ شهيد باهنر، تقاطعِ كامرانيه

همچنين امکان خريد اينترنتي اين کتاب از طريق سايت سخن فراهم است.

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٦٨٧٣
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.