تاريخ انتشار : ٩:٥٦ ١١/٣/١٣٨٧

سرلوحه‌ي سي و دوم:
داستان سيستان(٢)


در تاريخي كه مي‌كنم سخني نرانم كه آن به تعصبي و تزيّدي كشد و خوانندگانِ اين تصنيف گويند: "شرم باد اين پير [بي‌پير!] را!"

ابوالفضلِ بيهقيِ دبير
آغازه‌ي فصلِ بر دار كردنِ حسنك

شنبه سومِ اسفند ماه ٨١

ديروز قم بودم، خانه‌ي آقا مجتبا، كه كرمي به من زنگ زد و گفت فردا ساعتِ هشت، مهرآباد، پرواز. قبلاً زياد تجربه كرده بودم كه در سفرهاي غيرِ رسمي كه بليت دستِ آدم نمي‌دهند، معمولاً وقتي مي‌گويند هشتِ صبح، تا دوازدهِ ظهر هم از پرواز خبري نيست. براي همين با علي يك ربع به هشت، اتوبانِ همت قرار گذاشتيم و سلانه سلانه، بعد از صرفِ صبحانه راه افتاديم به سمتِ فرودگاه. ده دقيقه به هشت بود كه كرمي به هم‌راه زنگ زد و گفت، آقا منتظرِ شما هستيم‌ها. ديديم قضيه جدي است. تندترش كرديم، اما امان از ترافيك. از ترافيك بدتر، اتومبيلِ يكي از مسؤولانِ نظام بود كه پشتِ سرِ ما بود و مدام چراغ مي‌زد. انگار كه راه باز است و ما تبركاً راه نمي‌رويم. كلي مي‌ترسيديم از اين كه با او هم‌سفر باشيم، كه شكرِ خدا به خير گذشت و مثلِ بيش‌ترِ مسؤولان رفت سمتِ ترمينالِ پروازهاي خارجي. نصفِ زمان به بد و بي‌راه گفتنِ به او گذشت و نصفِ ديگر به جواب به تلفن‌هاي مكررِ كرمي. "دِ آقا كجاييد شما؟ هواپيما آماده‌ي پرواز است. خلبان هم سوار شده است، فقط منتظرِ شما هستيم..." به علي گفتم كه اين كرمي هم بد خالي مي‌بندد. به قولِ حُكَما كم ببند، هميشه ببند. مگر مي‌شود هواپيما با مسافر و خلبان و آن همه تشكيلات منتظرِ ما دو نفر باشد. در صنعتِ هوايي يك چيزي هست به نامِ فلايت پلن، طرحِ پرواز، براي ساعتي پر مي‌كنندش. بعد اگر تأخيري به وجود آيد يك ربع يك بار بايد به برج رفت و آن را تغيير داد و تمديدش كرد، فقط در هواپيماهاي كوچك و پروازهاي غيرِ سيويل هم‌چه تمديدهايي مرسوم است... با افاضاتِ ما زمان كوتاه‌تر شد و هشت و بيست دقيقه رسيديم فرودگاه. بايد مي‌رفتيم به يك آشيانه كه نه ترمينال بود كه بشناسيمش، نه جزوِ آشيانه‌هاي رسمي. به زحمت و به ضربِ تلفن‌هاي هم‌راهِ روشن و ناوبريِ نقطه به نقطه پيدايش كرديم. رسيديم دمِ در و ديديم كه اي دلِ غافل، كرمي و جعفريان و نوري‌زاد و عبدالحسيني منتظرِ ما ايستاده‌اند. در آن جمع عبدالحسيني را تا آن روز نديده بودم. ريشي بلند داشت و دوربيني در غلاف كه از همان داخلِ كاور داد مي‌زد: "من مالِ يك آدمِ حرفه‌اي هستم... خيلي حرفه‌اي!"

طبيعي است كه به گرمي از ما استقبالي نشد. بيست دقيقه‌اي همه را معطل كرده بوديم. جعفريان آرام عصا مي‌زد و صداي تقه‌ي عصايش چيزي شبيه به بد و بي‌راه بود به من و علي و بسته‌گانِ محترم. اما عبدالحسيني به روشني لب‌هايش تكان مي‌خورد و چهار وجب ريشش را بالا و پايين مي‌برد و منِ ساده‌لوح خيال مي‌كردم با اين قيافه‌ي قطب‌العارفيني، دائم‌الذكر است آقا، اما بعد از مدتي فهميدم كه ذكرش لعن و نفرين است بر دودمانِ آدم‌هاي وقت‌نشناس...

داخل شديم و يكي از بچه‌هاي سپاه مشخصات‌مان را چك كرد. نه خيلي دقيق؛ يعني اسم‌هاي‌مان را خواند و ما هم سر تكان داديم. بعد تند تند اسامي را روي مقواهاي پاره‌اي نوشت و داد دست‌مان كه يعني كارتِ پرواز. بيست قدم كه گز كرديم، همان پاره مقواها را يكي ديگر از دست‌مان گرفت و ريخت داخلِ يك گوني! مثلا تشريفاتِ پرواز... بعد جلوتر رفتيم و از يك گيتِ اشعه‌ي ايكس رد شديم و واردِ محوطه‌ي فرودگاه. چشم‌تان روزِ بد نبيند. يك هواپيماي ٧٤٧ جامبوي كارگو. اعني مخصوصِ حملِ بار. و از همان پايين من قيافه‌ي كاپيتان را ديدم كه او هم زيرِ لب غرولند مي‌كرد كه بالاخره اين مسافرانِ تأخيري هم رسيدند...

راستي! قبل از همه‌ي اين‌ها بايد از حادثه‌ي ديروزش هم نوشت. پنج‌شنبه يك هواپيماي سپاه كه با كلي سرنشين در پروازي به مقصدِ كرمان سقوط كرده بود... بي‌جا نبود تعريفِ علي از خانواده‌اش كه چه‌قدر گرم او را بدرقه‌ كرده بودند. من البته كماكان اعتقادِ راسخ دارم كه در سفرِ هوايي اجلم سر نمي‌رسد. راستش آن‌قدر با آن بونانزاهاي قارقاركِ قلعه‌مرغي كه در موتورش به دليلِ تحريمِ آمريكا، فيلترِ روغنِ لندرور مي‌بستند، فرودِ اضطراري زده‌ام كه مطمئنم حضرتِ قابض‌الارواح توي هوا كاري به كارِ ما ندارد، وگرنه در كمالِ تاسف بايد گفت كه حضرتش فرصت‌هاي بسيار خوب و نادري را از دست داده است...

عكس: علي تيمسار - از اهالي لوح

هواپيماي ٧٤٧ باري بود و پنجره نداشت. براي همين آدم از بيرون نمي‌توانست درونش را تصور كند... وارد كه شديم برق گرفت‌مان. يك لوله‌ي دراز و قطور -شبيهِ لوله‌هاي خطوطِ انتقالِ نفت. تونلِ درازِ آلومينيمي به قطرِ حدودِ ٨ متر و طول، به اندازه‌ي ٧٠-٨٠ متر. بدونِ پنجره. بدونِ پاراوان‌هاي بينِ راه. از همان جلو تهِ هواپيما معلوم بود. جلو يك سري خانمِ چادري نشسته بودند و عقب هم كلي جوان. راه افتاديم به سمتِ تهِ هواپيما. جايي كه به نظر چند رديف خالي مي‌آمد. راه‌رو به دليلِ وجودِ ريل‌هاي حملِ پالت بسيار پستي و بلندي داشت و تا مي‌خواستي به سرنشينان نگاه كني، پايت به چيزي گير مي‌كرد. نوري‌زاد خنديد و به جعفريان گفت، رديف‌هاي آخر مطمئن‌تر است. چون هميشه براي سرنشينانِ يك هواپيما سانحه اتفاق مي‌افتد، هيچ‌وقت اسمِ ته‌نشين‌‌هاي هواپيما را كسي در خبر نشنيده است. جعفريان هم دستش پر است از خاطره. در همان فاصله‌ي چند دقيقه‌اي كه پنجاه-شست رديف صندلي را طي كرديم، براي‌مان تعريف كرد كه در يكي از سفرهايش در افغانستان، درِ پشتِ آنتونف روسي ناگهان به دليلِ نقصِ فني باز شده است و دو افغاني كه در رديف آخر نشسته بودند، پرت شده‌اند در آسمان هندوكش! "به هندوكش بُرُم، قرآن بخوانُم، براي مردمِ افغان بخوانُم" اين هم به جاي دعاي سفر...

تهِ هواپيما جاگير شديم. در رديفِ پنج نفره‌اي كرمي نشست و جعفريان كه سردبير و نويسنده بودند و صاحبِ روابطِ حسنه‌ي غيرِ افلاطوني، كنارشان هم عبدالحسيني كه هنوز با كسي حرف نمي‌زد و نوري‌زاد و دست‌يارش. من و علي هم رفتيم دو سه رديف عقب‌تر ولو شديم. از جايي كه ما نشسته بوديم هواپيما خيلي ديدني بود. يك دالانِ درازِ بي‌نور. روي سقف با سيم‌هاي دورشته‌ايِ معمولي سيم‌كشي شده بود و نوارِ چسبِ برقِ مشكي، فراوان چسبانده بودند، لامپ‌هايي هم البته آويزان. براي سيستمِ تهويه هم رفته بودند از بازار يك لوله‌ي پليكاي ٨ براي اوايلِ مسير و ٦ اينچ براي تهِ هواپيما آورده بودند و متر به متر تويش سوراخ زده بودند كه هوا به سرنشينان برسد. حتا در مخيله‌ي طراحانِ بويينگ هم لوله‌ي پليكا نمي‌گنجيده است!

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ٦٣١٠
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.