بعضی کتابها هستند که خجالت میکشی که معرفیشان کنی! نه اینکه خدای ناکرده داخل آن چیزهای بیتربیتی نوشته شده باشد، نه...! از این رو خجالت میکشی معرفیشان کنی که فکر میکنی که باید هر آدم کتابخوان و یا حتی کتابنخوانی(مثل من) آن را خوانده باشد. «منِ او»ی «رضا امیرخانی» از همین کتابهاست. شاید تا همین چند وقت پیش اصلا به فکر معرفی این کتاب نبودم. چون پندارم این بود که شما جیمیهای عزیزِ کتابخوان، حتماً این کتاب را خواندهاید؛ اما همین نمایشگاه بینالمللی(!) کتاب مشهد، متوجه شدیم که ای بابا هنوز خیلی از دوستانِ اهل مطالعه هستند که این کتاب را نمیشناسند و یا نخواندهاند. شاید یکی از دلایلِ این موضوع این باشد که بعضیها از رمانِ فارسی - به خاطر تکراری و سطحی بودن بعضی سوژهها و ضعف تکنیکیِ داستانها- گریزانند ولی به هر حال باید تعدادی از رمانهای فارسی را کاملاً از این قاعده مستثنا دانست.
*رضا امیرخانیِ 20ساله با «ارمیا» وارد عرصه ادبیات داستانی شد. کتابی که مورد توجه خیلی از صاحبنظران این عرصه قرار گرفت و کتاب برگزیده جشنواره ادب و پایداری، 20سال ادبیات دفاع مقدس شد و این تازه آغاز کار بود! امیرخانی اگرچه در آفرینش فضاها و شخصیتها بسیار عالی عمل کرده بود اما بعد از 3سال شاهکار خود، یعنی «منِ او» را منتشر ساخت. کاری که از لحاظ فُرم در ادبیات داستانیِ ایران بسیار بدیع و تازه بود. پس از آن مجموعههای «ناصر ارمنی- داستان کوتاه1378»، «از به- داستان بلند1380»، «داستان سیستان- سفرنامه1382»، «نشتِ نِشا- مقاله بلند1383»، «بیوتن- رمان1387» و «سرلوحهها- مجموعه یادداشتها1387» منتشر شد که به صورت میانگین هر کدام حداقل 10بار تجدید چاپ شده است(که البته شایستگی فروش خیلی بیشتر از اینها را دارد).
*«منِ او» از نظر عموم مخاطبانش، بهترین و برجستهترین اثر امیرخانی است. روایتی زیبا و مدرن از فضایی اصیل و دوستداشتنی. «منِ او» شامل 23فصل است. فصلهای «من» و فصلهای «او». راویِ فصلهای «من» نویسنده یا همان دانای کل است و راوی فصلهای «او» شخص اول داستان یعنی جناب علی فتاح. داستان از سال1312شمسی در خانیآباد(محلهای در تهران) شروع میشود و با پیچ و خمی ماهرانه، در زمانها و مکانهای دیگر ادامه پیدا میکند. بر خلاف اغلب داستانهایی که میخوانیم، سیرِ زمانیِ روایتِ این اثر خطّی نیست.یعنی وقایع در این داستان به ترتیب وقوع روایت نشده و شما گاه از یک زمان و مکان به صورت ناآگاهانه(بدون آنکه با مربعی در میان آید) به زمان و مکان دیگر میروید.
چیزی که مخاطب را همراه داستان میسازد فقط کنجکاوی نسبت به پایان داستان نیست بلکه نوع ادبیات و فضاسازیها و تصویرسازی نویسنده چنان است که تمایل مخاطب را برای خواندن مکرر کتاب برمیانگیزد. شخصیتهای داستان چه دور و چه نزدیک، ملموس و باورپذیر توصیف شدهاند چه «درویش مصطفی» که ناغافل از هرجای داستان سر برمیکند و چه «هفتکور»ی که اگرچه کور هستند دیدههایی بینا دارند. چه «علی» و «مهتاب» یا «کریمریقو» و «ذال محمد» و «ضعیفکش» و «من» و «او»...
اگر بخواهی از رمانی که با آن عشق میکنی قسمتی را انتخاب کنی، حکما کار سختی است. اما قاعده این است جایی را انتخاب کنی که نیاز به مقدمه و موخره نداشته باشد، پس بسم الله...:
«فکر کردهای فصلِ قبل -که سفید بود- از دستمان در رفته است. نه؟! یا فیالمثل این کتابی که شما خریدهای، این چند صفحهاش نگرفته است؟! نه؟! بعد هم حتم مینشینی کنارِ رفقا و فک و فامیل، اهن و تلپ میکنی که بله... صنعتِ نشر عقب مانده است، این فیل و زینکهایی که به خاطر ارزانی از بلوک شرق وارد میکنند، نامرغوب است!... کتاب خریدهایم به پولِ خونِ پدرمان، آنوقت حروفچین موقعِ کار دقت نکرده است و صفحهاش خط انداخته و سوزنش دور برداشته و یک مطلب را چندین بار تکرار کرده است...
اولا! یعنی پول خون پدرت، بالکل، به قیمت پشت جلد این کتاب است؟! این قدر ارزان؟ اگر این جوری است که یکی دو استکان لبپُر هم برای ما بریز! خودت هم بزن روشن میشوی! اصلا پول خون پدر یعنی چه؟ شدهای کأنه برادر بزرگهی برادران کارامازوف که ابویاش را نفله کرد! دستت درست!...»
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ جاكتابي