از افسر رضا امیرخانی تا سرباز کترین بگیلو
نوشتهي جناب محمد مهدوي اشرف... «ارمیا محوِ جامعهی بیطبقهی توحیدیِ اعرابِ مسلمانِ نیویورک است. چندنفر بادیگاردِ امریکایی ایستادهاند و مهمانان را راهنمایی میکنند. بعضی مهمانها معترض هستند که بایستی بروند روی میزهای نقرهای. گارد جلوِ آنها را میگیرد. از جیبشان فیشِ پرداختی حقِ عضویتِ بالاتر را در میآورند و نشان میدهند و گارد عاقبت اجازه میدهد تا بروند دورِ آخرین میزِ نقرهای بنشینند. دمِ درِ وردیِ تالار دوباره شلوغ میشود. ارمیا گردن میکشد. باز هم کسی داد و بیداد میکند که باید برود به سمتِ میزهای طلایی. عاقبت ارمیا از بینِ گاردهای گردنکلفتِ امریکایی چهرهی خشی را میبیند. خشی فراکِ بلندی پوشیده است. جیسن ارمیا را رها میکند و میرود سراغی گاردها.
- داکتر کشی امشب اینجا بعد از افطار لکچر میدهند. ایشان را بگذارید بیایند روی میزِ اولی. کنارِ خودِ الحاج عبدالغنی مینشینند. البته صندلیِ معمولی برایشان بگذارید.
- چرا صندلیِ معمولی؟!
- خشی جان! میخواستی از پانصد دلارِ لکچرت، دویستتا را به کلوپ بدهی...»
اینها سطرهاییست از رمانِ "بیوتن"، نوشتهی رضا امیرخانی. رمانی که فضاسازیهای منحصربهفردش اگر ممزوجِ با دکوپاژهای هنرمندانهی یک کارگردانِ کاردرست شود، بسیاری قابلیتِ فیلمشدن دارد. این کتاب دربردارندهی احوالاتِ بیرونی و درونیِ یک رزمندهی عاشقِ خمینیست که بعد از جنگ و احساسِ ناهمگونی که با جامعه پیدا میکند درگیرِ عشقی گنگ میشود و سفری به امریکا میکند و حوادثی برایش پیش میآید...
-
این مرقومه را به بهانهی دیدنِ فیلمِ برگزیدهی هشتادودومین جشنوارهی آکادمیِ اُسکار- دِ هارت لاکر- مینویسم. فیلمی که احساسِ غربتِ ارمیای رُمانِ بیوتن را برایم تداعی کرد. این فیلم ماجرای گذرِ روزهای یک تیمِ خنثیسازیِ بمبهای خیابانیست که در دلِ ارتشِ امریکا فعالیت میکند. ماجرای سهسرباز از این تیم و مصائب و مساعبِ آنها!
این تیم در عراق و پیشتر افغانستان هم نظایری داشته است و دارای سربازانی توانمند، باهوش و دلیر است که باید جانبرکف به سراغِ بمبها بروند و با ساختاری تعریفشده (شناساییِ محلِ بمب توسطِ نیروهای امنیتی، شناساییِ دقیقترِ بمب بهوسیلهی ربات و در نهایت خنثیسازی توسطِ یکی از ورزیدهترین نیروها و با یونیفرمِ مخصوصِ ضدِ ترکش) آنها را خنثی کنند.
فیلم با تصویری از رباتِ شناساگر و هنگامِ اجرای یک عملیاتِ خنثیسازی که منجر به کشتهشدنِ متخصصِ خنثیسازی میشود آغاز میگردد. تصویری که "بول" بهعنوانِ نویسندهی فیلمنامه (او پاییز 2004 را به همراهیِ یکی از این تیمها در عراق گذرانده است) و بگیلو بهعنوانِ کارگردان برای ابتدای فیلم در ذهنِ بیننده نقش میبندند این است که یک عملیاتِ تروریستی در عراق توسطِ مسلمانان در حالِ انجامشدن است و این در حالیست که صدای اذانِ ظهر هم بهگوش میرسد.(اکثرِ عملیاتهای بمبگذاری در این فیلم همراه با پخشِ اذان است!) جالب اینکه یکی از بمبها را که اتفاقا این گروه قادر به خنثیکردنش نمیشوند و منفجر میشود را یک عراقیِ مسلمان و خانوادهدار به خودش بسته و بعد پشیمان شده و خواسته که خنثایش کنند. اما بمب زمانسنج دارد و با قفلهای متعددِ فولادِ فرآوریشده بسته شده است. این عراقیِ مسلمان، هنگامِ انفجارِ بمب به خواندنِ شهادتین و "یاربی! یاربی!" میپردازد که تأییدی باشد بر اسلامِ او.
این فیلم بهفرموده و سفارشی به نظر میرسد و این درحالیست که بول و بگیلو هردو در مصاحبههایشان اذعان داشتهاند که این فیلم، شرحِ زندهگیِ دراماتیکِ سربازانِ تیمِ خنثیساز بهدور از جریاناتِ سیاسیِ جنگ است و واقعیاتیست که عینا دیده شده ولی عملا هیچ کجای این فیلم نقدی بر ناامنیِ محصولِ حضور و تجاوزِ ارتشِ امریکا در عراق بهچشم نمیخورد، بهجز آنجایی که یک جوانِ دیوانهی عراقی با ماشین قصدِ زیرگرفتنِ سربازانِ امریکایی را دارد و سربازانِ امریکایی این سوژه را "حاجی" میخوانند، در حالی که اصلا معلوم نیست این عبارتِ حاجی از کجای این واقعبینی و بیطرفی برخواسته است، عبارتی که دیگر تا انتهای فیلم یکبار هم تکرار نمیشود تا بگوییم لفظِ معمولِ سربازانِ امریکایی است. آنجا شخصیتِ اصلیِ فیلم (جرمی رنر) که اولین حضورِ شجاعانهی خود را به نمایش میگذارد بعد از مواجهه و بهذلتکشاندنِ آن جوانِ عراقی، وقتی که دیگرنیروهای امریکایی آن جوان را ضرب و شتم میکنند، دیالوگی دارد که میگوید:
Well, if he wasn’t an insurgent, he sure the hell is now
بدین مضمون که: خب، اگه تا الآنم شورشی نبود، منبعد یه جهنمی (شورشی) خواهد شد
تصویری که بگیلو در این فیلم ارائه میدهد خیلی سفارشی و یکطرفهست. مثلا تصور کنید عراقیها در این فیلم کثیف و تنبل و تروریست نشان داده میشوند و امریکاییها انساندوست؛ بهطورِ مثال یکبار که عملیاتی در حالِ بهوقوع پیوستن است، نفربرِ تیمِ خنثیساز در ترافیکِ شهر گیر میافتد و با سنگ به شیشهی ماشینهای شخصیِ عراقیها میزند و سربازانِ امریکایی بلند فریاد میزنند "امشی" و کارگردان در پیِ این است که نشان دهد این سربازان برای انسانیت عجله دارند و عراقیها خونسرد هستند.
روی هم رفته علتِ اسکارگرفتنِ این فیلم چیزی شبیهِ نوبلِ صلحگرفتنِ اوباماست که بسیار آدم را متأثر میکند که چه کمکاریم و گاهی چهقدر آب به آسیابِ امریکایی میریزیم که هیچ در خودشیفتهگی کم نمیآورد و ما بیکه بدانیم جز بازیگرانی سیاهیلشکر برای او نیستیم. این فیلم در اُردن ساخته شده و بازیگرانش غالبا عراقیهای آواره و تشنهی پول و شهرت هستند و چه سخیف است آدم برای فیلمی بازی کند که حیثیت، اعتقاد و انسانیت و ملیتش را زیرِ سوال ببرد، خواه این بازیگری در عرصهی هالیوود باشد و خواه در عرصهی سیاست!
-
با دیدنِ این فیلم متوجه شدم ما ابدا سربازانِ خوبی برای خمینی نبودیم و نیستیم، زیرا ارتشِ امریکا سرتاسرِ جهان را پُر کردهست و ما حتا هنوز در ابدانِ خویش نیز مغلوبیم و بیوطن!
گروهبانهای ارتشِ امریکا تا علی و نجفِ اشرفش پیش رفتهاند و ما هنوز در خمِ کوچهی یک "یاعلیِ" مردانه زمینگیرِ ویزای توفیقیم!
قصهی غربتِ ما دراماتیکتر از این هم میشود؛ آنوقتی که جرمی رنر به افتخارِ بازی در مقابلِ غربتِ ما کاندیدای بهترینِ بازیگرِ اسکار شد و آکادمیِ اسکار ششجایزهی ناقابلش را بهخاطرِ بهتصویرکشیدنِ غربتِ ما به فیلمِ هارت لاکر تقدیم کرد. کترین بگیلو قطعا بیشتر از ما فیلمهای روایتِ فتحِ مرتضا را دیده است. آری حتما همینطور است، چون فیلمهای اوریجینال و هایدیفِنِشِن هالیوود حرفی برای گفتن ندارند که لایقِ اسکارشان کند؛ بیشک این غربتِ ما بوده که از صدای مرتضا به فیلمِ بگیلو تسری پیدا کرده و هیئتِ ژوریِ اسکار را کیفور کرده است. اما اینبار مختصاتِ قصه کمی فرق میکرده است. روایتِ فتحِ بگیلو، قصهی سربازهای مغلوب و غریبِ خمینیست که خاکِ فکه را با "تاید" و "اَریل" شستهاند و از "بنتونِ" میرداماد یکدست کت و شلوار خریدهاند و صبح به صبح میروند اداره تا مجوزِ فیلمهای هالیوودیِ سینمای دفاعِ مقدس را امضا کنند و لابد بر فصلهای خمینیوارِ کتابها خطوطِ قرمزِ ممیزی بکشند. قصهی بگیلو داستانِ فتحِ ذائقهی سربازانِ خمینی توسطِ مارکهاست، وگرنه اسکار را به چهارتا اسپشالافکت و تِرَوِلینگ و میکس و مونتاژ که نمیدهند. اینها را اصغرپریمیِر و ممد ایدیوسِ خودمان هم بلدند!
قصهای که بگیلو به تصویرش کشید، تصویرِ غربتِ سربازهای فاتحِ فتحالمبین و فرماندهانِ دیروزِ خیابانهای خرمشهر است. من هم اگر بودم اسکار را به بگیلو و نوبلِ صلح را به اوباما میدادم. حداقل آنها غربتِ صدای مرتضا و عظمتِ انقلابِ خمینی را خوب فهمیدهاند...
ما سربازانِ خوبی برای اسلامِ انقلابیِ خمینی نبودیم و نیستیم، ولی اوباما و بگیلو بیشک افسرانِ خوبی برای ارتشِ اسلامِ امریکا هستند که تا دستفروشهای تهران و اساماسهای ما و بیانیههای انتخاباتی و پساانتخاباتیمان نیز آمدهاند...
اینروزها بگیلو همت را بیشتر از ما میشناسد و با کارِ مضاعف، اسکارهای بیشتری را از آنِ خود میکند و شاید سالِ نود، سالِ "اسلامِ بیشتر و روحیهی انقلابیِ مضاعف" باشد و از همین الآن اوباما دارد برای ویدئوی تبریکِ سالِ نود، صحیفهی امام را از بر میکند و شاید هم چندبیتی از دیوانِ امام بخواند برای ما؛ ما اما از همین الآن به فکرِ شعارهای راهپیماییِ بیستودومِ خرداد و تذبیحِ شعائرِ قدسیِ غزه و لبنان با زبانِ روزهایم...
میترسم اما که سربازهای تیمِ خنثیسازِ ارتشِ بگیلو تا خیابانهای غیرتِ بچههای انقلاب پیش بیایند و اسکارِ بعدیِ بگیلو را برای فتحِ جماران به گروهانِ "براوو" بدهند و ما همچنان درگیرِ سیزنِ انُمِ سریال لاست باشیم و هیچوقت هم خودمان را پیدا نکنیم و در خمِ کوچهی یاعلی فراموشمان شده باشد که سیویک سالِ پیش انقلاب شده است یا چهلویک سال؟!
میترسم امیرخانی رمانِ جدیدش را با الگوبرداری از اسلامِ خمینی بنویسد و ممیزهی آن وزارتخانهی محترم رویش خطِ قرمز بکشد و جایزهی کتابِ انقلابیَش را بدهد به کتابِ "خاطراتِ شیرینِ انقلابی که بود" و جایزهی شهیدحبیب هم به خاطرِ نداشتنِ اسپانسر رفته باشد پیشِ خودِ حبیب...
من از اسکارِ بعدیِ ارتشِ امریکا میترسم. من از بگیلو که بهتر از من و ما خمینی و آوینی را میشناسد میترسم. من از بیانیههای انتخاباتی و پساانتخاباتیِ بچههای "انقلابی که بود"، میترسم. من از صحیفهی نور میترسم که مبادا اوباما با همهی سیاهیَش آن را از بر کرده باشد. من از همتِ مضاعفِ کاخِ سفید برای شناختنِ چمران و باکری و کاظمی و صیاد میترسم. من از تاید و اَریل و نسکافه و بنتون و کلوینکلِین و نوکیا میترسم که مبادا مارا خنثی! کرده باشند...
من از ممنوعیتِ فصلهای خمینیوارِ کتابهای بچههای "انقلابی که هست" میترسم و از اینکه نسکافه ذائقهی مدیرانِ رسانهی ملی را عوض کرده باشد و طعمِ خونِ کودکانِ فلسطینی را از پسِ آن نفهمند هم!
از همهی اینها میترسم اما...
رمانِ امیرخانی و صدای آوینی و اسلامِ خمینی، از خواب بیدارم میکنند و آرامم میکنند و دستِ نوازش بر سرم میکشند و از بینِ اینهمه خوف، رجای واثق بر قلبم مینهند که هنوز هم اسلامِ ناب حرفهای زیادی برای گفتن دارد اگر...
-
پینوشت:
- منتشرشده در ماهنامهی فرهنگیهنری سینمارسانه، شمارهی چهاردوچهار
- از سرکارِ خانمِ جراحلایق ویراستارِ ماهنامهی فرهنگیهنریِ "سینمارسانه" سپاسگزارم که مزیدِ بر اصلاح به اثلاهِ نوشتارِ این قلمشکسته نیز پرداختند و خوانندهگانِ فخیمِ نشریه را از شرورِ خوانشِ دلنوشتههای صریحِ حقیر نجات دادند... فأخذ!!!