اگر آل احمد خرقهاي داشت به دوش كه مينهاد! نقدي از جناب اميدي سرور بر نفحات نفت
حميد رضا اميدي سرور
در روزگاري كه اينقدر شلوغ و بي در و پيكر است و وقت و عمر آدم مفت و مسلم به انحاء گوناگون از دستش ميپرد، آن هم عمري كه بازگشت پذير نيست؛ وقتي «نفحات نفت» را ميگذارم كنار «نشت نشا»، حيفم ميآيد از وقت و انرژي نويسندهاي كه ميتواند «مناو» بنويسد، اما به جاي آن «نشت نشا» رو ميكند و به ويژه نويسندهاي كه ميتواند «بيوتن» بنويسد، اما جاي آن «نفحات نفت» را ميدهد دست خوانندگان علاقمند به آثارش. از قضا هردوي اين كتابها (نشت نشا و نفحات نفت) نه تنها آثار بدي نيستند كه در نوع خود، اتفاقا نوشتههايي خوبي هم از كاردر آمدهاند. هم خواندنيهستند، هم حرف دارند. اما خب كه چه؟ اين بحثها چه شأنيتي براي اميرخاني داستاننويس دارند؟ و چقدر به اعتبار او ميافزايند؟ بياغماض هيچ! اگر اميرخاني رماننويس (به زعم من؟) شأن و اعتباري دارد و اگر حرفش خريداري دارد، نه براي «نشت نشا» و «نفحات نفت»، كه به دليل نوشتن «مناو»ست و «بيوتن» و ديگر آثار داستانياش. اينها را گفتم كه حواسمان باشد اگر نفحات نفت به همين سرعت به چاپ سوم رسيده علت كجاست! اما گويي اميرخاني به واسطه موفقيتهايي كه به حق داشته از داستاننويسي ارضاء شده و حالا خيال نشستن در جايگاه روشنفكر تاپ زمانه را دارد، يعني كسي كه حرفش به لحاظ سياسي و يا فرهنگي و اجتماعي دررو داشته باشد. ولي همانطور كه خودش در نفحات نفت بعضي اتفاقات احتمالي بعدي را هشدار ميدهد، بايد به او هشدار داد كه روي لبه تيزي را افتاده كه لغزش روي آن برو برگرد ندارد! حقيقت اين است كه وقتي حرف آدم قدر و قيمتي پيدا ميكند و خريدار دارد (همانند آنچه امروز در مورد اميرخاني شاهدهستيم) اولين كسي كه بايد حافظ و نگران اين قدر و قيمت باشد خود اوست. اينكه براي گفتن هرچيزي باربط و بي ربط سينه سپر نكند و به ميدان نيايد، يا لااقل مفت و ارزان از وقت و قلم خود مايه نگذارد. آيا واقعا كس ديگري پيدا نميشدكه اين حرفها را كه در نفخات نفت آمده، بگويد؟ گيرم كه حتي نبوده! اما همه اين حرفهاي حساب را ميشد خلاصه و مفيد در يك گفتگو يا سخنراني و حتي مقالهاي مطرح كرد؛ آن هم از سر احساس تكليف و در زماني كه نويسنده واقعا احساس ميكند، استخواني در گلويش مانده وتا نگويد آرام نميگيرد! با همهي اينها داستاننويس كارش اين نيست كه دوره بيفتد درباره مسائل سياسي و انتقادي كتاب تحليلي بنويسد، از فرار مغزها تا مديريت نفتي و... براستي ار مسئله اينقدر براي اميرخاني مهم است كه نميتواند از كنار آن بگذرد؛ آيا نميشد در حد يكي از همان سرلوحهها بدان بپردازد و يا حتي به شكلي هنرمندانه و با زبان داستاني حرفش را براي مخاطبانش بازگو كند؛ آن هم نه گل درشت كه در لايههاي زيرين داستان. كاري كه به زعم نگارنده (با وجود همه اختلاف سليقههايم با اميرخاني ) از عهده او بر ميآيد ودر بيوتن هم ديديم كه حرفهاي به مراتب بيشتر و مهمتري را آنهم به شيوهاي هنرمندانه كه از يك داستاننويس انتظار ميرود، مطرح كرده. نويسنده اگر بيفتد به حرف مستقيم زدن، كارش به شعار دادن هم ميكشد، از هنرش و از رسالت مهمترش كه خلق جهاني داستانيست دورميافتد، چنان كه خلف اميرخاني (جلال) هم كارش بدين جا رسيد و بعد هم يك وقت چشم باز كرد و ديد نظرش در مورد برخي از آن شعارها عوض شده و متأسفانه اجل هم امكان ديگري به او نداد و الخ! يعني اينكه چنين نويسندهاي خانه آخر ميشود جلال آل احمد با يك مقداري خلق داستاني كه ميتوانست اوج بگيرد، اما او به جاي پرداختن به آن، دست به يك سري توليدات غيرداستاني زد كه به فرض كه در زمان خود هم تأتير گذار بود، اما امروز كه به آن نگاه ميكني بخش زيادي از آنها از موضوعيت افتاده و آنها هم كه هنوز با اين روزگار نسبتي دارند و مانده تا يكي دو دهه بعد از موضوعيت بيفتد، با مقدار زيادي اگر و اما و درست و غلط روبروست . اين نه فقط خاص آلاحمد كه خاص همه كساني بود كه رويكردي چون او را پيشه كردند و حتي آنها كه خود آل احمد تحت تأثيرشان بدين وادي قدم گذاشت(نمونه بارزش سارتر) به همين سرنوشت دچار هستند و آنچه آتار او را زنده نگه داشته، همان وجوه ادبي و هنريست و گرنه غلط بودن خيلي از ادعاهاي سارتر مخصوصا آن بحث تعهد در ادبياتش، امروز ديگر اظهر من الشمس است. با اين حساب هيچ نبايد تعجب كرد اگر يكي دو دهه ديگر اعتباري كه براي جلال مانده، نه براي آن مقالهها و كتابهاي متفرقهاش كه ديگر حرف و درد آن زمانه نيستند، بلكه براي همان داستانهاي متوسطيست كه خود با حاشيه رويهايش مانع از اوج گرفتن رفتن آنها شد. اما در اين ميان شايد سرو كله يكي پيدا شود و بگويد كجاي كاري برادر؟ انگار از ماجرا به كل پرت افتادهاي! تمام هم و غم اميرخاني اين است كه پا در جاي پاي جلال بگذارد، آنوقت نشستهاي و ميگويي داري همان مسير جلال را ميروي! اما ظاهرا فرق نگارنده با اميرخاني در اين است كه جلال را من به خاطر برخي آثار داستانياش دوست دارم، اما او جلال را ميستايد در همه زمينهها و حتي از او تأثير پذيرفته درنوع نگاه، در نثر و حتي در روش نقد و حالا هم در جنس روشنفكري و رسالت و تعهد هنرمند به زمانه خويش... اما اي كاش خاطرات روزانه جلال بيكم و كاست چاپ ميشد كه يكي از بهترين سندها براي شناسايي چهره واقعي اوست. مخصوصا تكليف خيليها و اختمالا اميرخاني را با او روشن ميكند. ظاهرا او در خاطراتش از رفتن به سر مزار دكتر محمد مصدق ميگويد و خيلي مسائل ديگر كه احتمالا از امتياز آلاحمد شدن تا حد زيادي ميكاهد! دوست نزديك او هم غلامحسين ساعدي بود كسي كه خود جلال ميگفت اگر خرقهاي داشتم به او ميدادم وسر جمع اينكه خود او كسي مثل ساعدي را ادامه دهنده راهش ميدانست و نه احتمالا كسي با مجموعه شرايط و محسنات اميرخاني و يا ديگر كساني كه در اين سالها درپي او جلال راه افتادند! با اين اوصاف براي اميرخاني لطف درآن است كه اميرخاني بماند، نويسنده موفق اين زمانه كه وراي خط كشيهاي اين وري و آنوري، خيلي ها هنرش در داستاننويسي را قبول دارند، حتي اگر ديدگاههايش را در بست نپذيرند و با او اختلاف عقيده داشته باشند و بيشك نسخه اصل و دست اول اميرخاني اگر از نسخه دست دوم و يا بدلي آل احمد بيشتر نباشد، هيچ كم ندارد! درست است كه هر هنرمندي حرف دارد، اما بدترين نوع حرفها، بهويژه وقتي از ساحت داستان به در آمد، همين حرفهاي سياسيست كه خود اميرخاني از بي پدر و مادر بودن آن بهتر از من خبر دارد. اما وقتي به جاي داستان نويس صرف بودن وسوسه روشنفكر تاپ زمانه بودن به جان آدم ميافتد، هميشه اين خطر در كمين آدم هست كه قلمش آلوده شود به سياسي كاريها، يكي به نعل زدنها و يكي به ميخ زدنها و يا طرح به حرفهايي كه سياستمداران باسواد يا كم سواد هم ميتوانند لنگهاش را اگر نه با اين نثر و زبان فخيم اميرخاني، با يك زبان عاري از صنايع ادبي كم يا زياد بازگو كنند. و اين بلاييست كه سر ادبيات و نويسنده به اصطلاح متعهد ميآيد؛ سر آلاحمد يك جور آمد و سر احمد شاملو يك جورديگر و احتمالا اگر اميرخاني در پيمون اين مسيرهاي آزموده شده ثابت قدم باشد، به شكلي ديگر نازل خواهد شد. اما اين همه نه از بابت اين كه نويسنده جهت گيري سياسي نبايد داشته باشد، كه او هم آدم است! و در جامعه جهان سومي –به خصوص- نميتوان جهتگيري سياسي نداشت و حتي شايد – اگر حرفت خريدار داشته باشد- گاهي ضرورت است كه پا در ميانه ميدان بگذاري و اظهار نظر كني، اما باز هم نه اينكه آنقدر خود را درگير كني كه از كار اصليات دور بيفتي. اما بگذريم... وقتي نفحات نفت را ميخوانم اين فكر به ذهنم ميآيد كه آيا همه بدبختي و عقب ماندگيها كه نفت مفتي، يا مديريت نفتي و امثالهم براي مردم اين ديار به همراه آورده؛ مشكل كاراصلا جاي ديگريست، چراكه سابقه انحطاط سياسي و اقتصادي ايران، بسيار طولانيتر از اين حرفهاست كه تنها به عمر سربرآوردن نفت در اين ديار خلاصه شود. مگر نه اينكه عباس ميرزا وقتي درجنگ با روسها شكست خورد و به ناتواني اين كشور باستاني را به چشم ديد، و وقتي آن سابقه تاريخي و آن قدر قدرتيها و لشكركشيهاي پيروزمندانه امثال كورش كبير، نادر شاه افشار و يا شاه اسماعيل صفوي و... را كنار اين زبونيها گذاشت، خيلي زودتر از ما پي به انحطاط سياسي و اقتصادي و حتي فرهنگي و اجتماعي اين ديار پي برد و به فكر چاره افتاد. آن هم در زماني كه هنوز خبري از نفت نبود. حقيقت اينكه مشكل كار درجاي ديگريست كه نه ربطي به وقوع انقلاب دارد، نه جمهوري اسلامي و احيانا محقق نشدن برخي اهدافش ويا حتي ربط زيادي با نفتي بودن دولت يا به زعم اميرخاني (سه لتي) بودن آن ندارد. ما چه نفت داشتيم يا نداشتيم نتيجه آن راه كه قرنها پيش آغاز كرديم به همين جا ميرسيد. اين چنين است كه تأسف من از هدر رفتن انرژي اميرخاني بيشتر ميشود، چرا كه فكر ميكنم صورت مسئلهاي كه مطرح ميكند از همان آغاز دچار مشكل است، حال چه رسد به بررسي و تحليل يا نتيجهگيري از آن، با همه زيبايي نثر و بازيهاي زباني و البته حرفهاي درستي كه در لابلاي صفحات كتاب وجود دارد و برخي از آنها چون بر مبنايي اينچنين استوار شدهاند، چندان راه به جايي نميبرند. در آخر هم كل حرف اين برادر كوچك اين است كه وقتي ما دوسه نويسنده بيشتر نداريم كه كارهايشان خواننده دارد و چاپ كارهاي تازه آنها ميتواند رونق نصف و نيمهاي به اين ادبيات نيمهجان بدهد، چرا بايد وقت و عمر خود را بگدارند پاي حوزههاي ديگري كه از آنها انتظار نميرود. پس حالا كه اعتبار او و فروش نفحات نفت از داستاننويسي ميآيد و نه از حوزه سياست يا نشستن در جايگاه يك روشنفكر؛ پس چه بهتر كه اگر قرار است اميرخاني دردمندانه و منتقدانه از شرايطي بگويد كه داد او را در آورده، آنگونه بگويد كه از او انتظار ميرود، با نوشتههايي از جنس «بيوتن» كه از نگاهي فراگير و درعين حال عميقتر و هنرمندانهتر برخوردارند، خاصه اينكه خورند او نيز همين است و كسي هم نميپرسد آيا تحليل او برپايهي دادههاي آماري درست بوده يا وجاهت علمي كتابشاش چقدر است و... شك نكنيم كه اگر تصويري از اميرخاني هنرمند، روشنفكر ، انقلابي و دردمند باقي بماند، از طي كردن مسيرهاييست كه به «مناو» و «بيوتن» ختم ميشود و نه« نشت نشا» يا «نفحات نفت».
*اين نوشته در شماره 41 هفته نامه «مثلث» منتشر شده است.