ساعت 3:30 بعد از ظهر ، یكی از روزهای گرم شهریور ، توی مترو ، همه سرگرم افكار مغشوش خودشون هستند . صدای ممتد بیب ، در مترو باز شد ، سرم رو انداختم پایین و از لا به لای شهروندان با فرهنگمون كه فرت بعد باز شدن در وارد مترو میشند پریدم بیرون . توی فكر و خیاله خودم بودم ، تا افطار چند ساعتی هنوز مونده …. می خوام از پله برقی برم بالا كه یهو یه چیزی حواسم رو پرت می كنه ، بر می گردم می بینیم كه سمت راستم یه غرفه موقت فروش كتاب زدند ، ناخود آگاه می رم طرفش و یه نگاه می ندازم البته توجه خاصی نمی كنم و بی اختیار از مسئولش می پرسم كه بیوتن ِامیرخانی رو داری؟ اونم میگه اره اونجاست خودت برو برشدار. یه نگاه میندازم به جلد و قطر زیادش . نیمه مدرن ذهنم میگه هفته پیش دوتا كتاب خریدی فعلا زوده حالا ، اما نیمه سنتی ذهنم میگه امیرخانی ارزشش رو داره ، من ِاو یادت نیست ؟ تعریف های مهدی و مینا یادت نیست !… خریدمش .
$$$
همون روز شبش ، خستم و بی حوصله ، می شینم پشت میز كامپیوتر، مثل همیشه كه می خوام كتاب بخونم مسنجر رو بیزی می كنم وپاهام رو میزارم رو میز. باز كه میكنمش ” بنا بر توصیه نویسنده ، نشر …” یاد من ِاو می افتم دلم براش تنگ شده ، اما پیشم نیست . ادامه می دم ” فصل 1 : یعنی …. سیلورمن یعنی مرد آهنی …. ” نثرش مثل همیشه ست رون ولی نا آشنا ، كلمات جدید توش زیاد میبینی. … ” … دختر به سمت گیت ورودی دوید. پلیس ها را كنار زد و فریاد كشید: – ارمیا! ” اِ اِ درست خوندم گفت ارمیا ، یادش بخیر ، اولین كتابی كه از او خوندم ، و یادم افتاد كه بیوتن هم ادامه ارمیا ست …. یه نگاه به ساعت میندازم سی دقیقه گذشته و 50 صفحه خوندم ، نفهمیدم چطوری زمان گذشت ، ابتكارات و بازی با حروف و علامات آدم رو جذب می كنه. بیان حوادث و توصیف اتفاقاتی كه هنوز انگار رخ ندادند ولی به وقوع پیوستند ، فلش بك به زمان های مختلف تو همون بِ بسم ا… كه خواننده دور خودش گیج مزنه كه الان داره چه اتفاقایی می افته ! و حس كنجكاویی كه وادارت می كنه كه حداقل واسه رفع این حس فرخوردگی هم كه شده به خوندن ادامه بدی. …. اما من ادامه نمی دم !
$$$
یه هفته میشه كه ولش كردم ، حس و حالی واسه خوندن نیست . خسته و كوفته دارم برمیگردم خونه . یه مسیج برام میاد : از ناهید : [بیوتن تموم شد] . انگار كه تكون خوردم . میرسم خونه و سریع میرم سراغش و صفحه 50 رو میارم ، می خونم و میرم جلو …..
” این جا مسكن است ، نه فقط مسكن رفقا كه حتا مسكن من … یعنی محل تسكین من . جایی باید باشد در عالم كه جلو ِ فوران مرا بگیرد. “
” وقتی خالق بزرگی در عالم نباشد ، خالق های كوچك مجبورند تا به مخلوقاتشان هویت بدهند . ولو با ساختن مجسمه از كسی كه هیچ چاره ای جز معمار شدن نداشته است! و نمی دانی .. كه ارمیا از گوشه ای از خاك می آید كه گنجشكانش سردر لانه هاشان می نویسند : [ هذا من فضل ربی! ] و هرگز به این نمی اندیشند كه آیا چاره ای به جز گنجشك بودن داشته اند یا نه ؟ “
” شما مقدس ها خیال می كنید هفده بار می گویید سمع الله لمن حمده ، خدا فقط صدای شما را می شنود . خدا لوطی تر از آن است كه فقط صدای امثال تو را بشنود . سمع الله لمن كفره هم درست است… بنده شناس دیگریست “
” برای عوض كردن زبان مادری آدم باید مادرش را عوض كند نه زبانش را ، كاری كه تو كردی [خشی] … “
” تو هنوز نفهمیده ای كه زنت را برای اتاق خواب می خواهی یا اتاق پذیرایی … “
” ودیگر آسمان را نخواهم دید … “
” دنیا توی ذهن آدمی زاد می گندد اگر یخ چال نداشته باشد … هر آدمی بایستی توی ذهن ش یك یخ چال هشت فوت ، فوق ش دوازده فوت داشته باشد تا دنیایش را تر و تازه نگه دارد . دنیا هر چه كوچك تر ، به تر … آخرش همین دورازده فوت است كه گفتم . اما بدون یخ چال می گندد … گرفتی ؟ ( می خندد ) گات ایت ؟! “
” جای اینکه با دختر مردم خارجی حرف بزنی یخچالت را بزن به برق، به برق بی خیالی، به برق فهم حیات دنیا که لعب است و لهو،به برق بازی، به برق نماز جماعت دو نفره و گفتن و خندیدن و لذت بردن و لذت بردن … “
” یادم آمد تای وطن دسته دارد. اما من بدون دسته نوشتمش . البته شاید وطن من دسته نداشته باشد، تا نتوانم بگیرمش، دسته مال گرفتن با دست است، وتن من دسته ندارد، باید با همه ی تن آن را هاگ کرد … بغلش کرد “
” – خمینی به ما یاد داد هر روز وسط جنگ ، بلند شویم و دستمان را بگیریم به زانوی خودمان بگوییم یا علی … بگوییم یا خدا… بعد رسیدیم به جایی که صبح به صبح بایستی می گفتیم یا دولت … - خوب ! توی آمریکا هم نمی گویند یا علی … نمی گویند یا الله … حتی نمی گویند یا jesus اینجا صبح به صبح می گویند یا … . آرمیتا نمی داند در آمریکا صبح به صبح چه می گویند، اما حاج مهدی می داند، جواب می دهد : – توی آمریکا صبح به صبح می گویند یا خودم! من فکر می کردم یا خودم ، به تر باشد از یا دولت! یا خودم را می شد یک جورهایی تبدیل ش کرد به یا علی … اما یا دولت با هیچ سریشی نمی چسبد به یا علی …”
” اللهم ارحم من لا…! منتظرم …”
$$$
تموم شد ، 4 روز از شروع دوباره خوندن می گذره ، كتاب را نمی خوام ببندم می خوام باز بمونه و خط آخر رو نگاه كنم ، بفهمم چی می گه ، چی می خواد برسونه . البته اعصاب درست و حسابی ندارم بدجوری بعضی قسمت های آخر داستان رو مخ م داره برك می زنه ! ولی این اعصاب خوردی رو دوست دارم ، جمله آخر رو دوست دارم … بالاخره می بندمش .
$$$
كتابی دیگر از امیرخانی ، كتابی دیگر از یك نویسنده ایرانی ، كتابی دیگر از مردی كه 180 درجه از لحاظ عقیده با من تفاوت دارد . كتابی دیگر كه بعد از خوندنش روزها من رو بفكر برد ، كتابی دیگر كه ارزش خوندن داشت ، كتابی دیگر از او كه باز برایم ” من او ” نشد .
كتابی پر از نوای دلنشین ” آلبالا لیل والا ، آلبالا لیل والا ” كه در اوج بی معنایی ، پرمعناست .
خوندنش رو توصیه می كنم بدون توجه به جهت گیری های سیاسی و مذهبی ، بدون قضاوت های یك طرفهی خواننده ، بدون هر گونه بی انصافی .
” اللهم ارحم من لا یرحمه العباده و اقبل من لا یقبله البلاد ! منتظرم …”
آمین !
نویسنده: علیرضا بلوریان تهرانی
به یاری ِ ناهید اكرمی
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ سیب سرخ من