تاريخ انتشار : ١٣:١٤ ٤/٣/١٣٩٠

بی‌نفس، بی لوح... یک نوستالژی برای سایت لوح
هم‌چنین دو بیت شعر تر، برای میلیون‌ها چشم تر...

بی‌نَفَس، بی‌لوح، بی‌بابا...

اِل. اُ. یو. اچ؛ کنترل‌اینتر! به‌روز بود. ادبی بود. مالِ ما بود. زبانِ جوان را می‌فهمید. آدم‌هاش دغدغه داشتند. پر و پیمان بود. بابا بالاسرش بود! همه‌ی این‌ها بود و یک چیزِ دیگر هم بود. زیبا بود! به همه‌ی معناهایی که سوادمان می‌کشید. با سرلوحه‌ی روزش هم اگر حال نمی‌کردیم می‌شد وقت گذراند باهاش. سردرد نمی‌گرفتی از رنگِ بک‌ش و از هندسه‌ی مؤمنِ به آشوب‌ش. قاعده داشت برای خودش. خانه‌مان بود. لوح بود!

 

آن زمان که هیچ گرافیستِ تحتِ وبی عقل‌ش به کاغذِ گراف نمی‌رسید و تکسچرهای کاغذی این‌جور مُد نشده بود، کامیارِ کاوندی تاشِ قهوه‌ای می‌زد روی بکِ کِرِم و اسم‌ش می‌شد سایتِ لوح. آن‌زمان که اهلِ ادب درگیرِ تیراژ کتاب‌ها و موضوعاتِ کلیشه‌ایِ داستان‌هاشان بودند، رضا امیرخانی یک مشت نویسنده و شاعرِ ریز و درشت را جمع کرده بود در لانه‌ی وسیعِ حواصیل و ما صبح‌به‌صبح یا شب‌به‌شب سر می‌زدیم به لوح تا نوشته‌های هم‌این لشوشِ ویلانِ حوزه‌هنری را بلع کنیم.

٣

رضا جنسِ نیازِ مخاطب را می‌شناخت. فرهنگ را می‌فهمید. جوان را درک می‌کرد. مدیر بود اما نه از آن‌ها که بترسی نان‌ت را ببُرد یا له‌ت کند که چه‌را حرف می‌زنی و نقد می‌کنی و اصلاً هستی. خودش خودکار سه‌کیلومتر جلوتر از حرف‌های ناگفته‌ی تو بود. می‌دانست اگر ام‌روز غالبِ لوح بوی نا گرفته نباید دست به قالب‌ش ببرد. جشن‌واره برگزار می‌کرد تا این نیاز برآورده شود. فرداروز اگر سرلوحه دلِ مخاطب را می‌زد بخشِ شعرش را قوی‌تر می‌کرد و اگر شعر به تکرار می‌افتاد طنز کار می‌کرد و الی آخر.

جشن‌واره‌ی «سلام بر نصرالله» برگزار کرده بود با ادعاهایی خوب و جوایزی خوب‌تر. برای بخشِ نثرِ ادبی‌ش یک‌روزه وب‌لاگی زدم و از آرشیوِ نوشته‌های درِ پیتی‌ام چند پستِ مرتبط با موضوع آپ کردم. بی‌کیفیتِ بی‌کیفیت. یک دروغِ شاخ‌دار که خودم هم حالاها ازش خنده‌ام می‌گیرد. یک‌روز که از بیرون آمدم خواهرم گفت از دبیرخانه‌ی جشن‌واره‌ی سلام بر نصرالله تماس گرفته‌اند و گفته‌اند وب‌لاگِ محمدآقا در بخشِ نثرِ ادبی کاندیدا شده، خوش‌حال می‌شویم در اختتامیه تشریف داشته باشند. پوزخندی زدم و گفتم خالی‌بندیه. من اونو واسه‌ی خنده فرستادم! خودم هم حاضر نیستم دوباره بخونم‌ش! نشان به آن نشان ده‌روزِ بعد پاکتِ بزرگی را پست آورده بود حاویِ جوایز و یادگاری‌های جشن‌واره و لوحِ تقدیری منقش به امضای آقایان رسولی و امیرخانی. اول‌ین لوحی بود که در عمرم قاب‌ش کردم. چه‌را؟ به یک دلیلِ خیلی ساده اما مهم. چون متن‌ش «متن» بود. هنوز هم که هنوز است از آن ماء می‌نوشم گاه‌گاهی...

۴

لوحِ مالِ ما بود. مالِ نسلی که شیمیایی به دنیا آمده بود و اسیر. درست که جنگ به ما نرسید اما آثارش مانده بود. تا حرف می‌زدیم نفس‌مان می‌گرفت. خودمان هم اگر مقاومت می‌کردیم باز دستی جلو می‌آمد و می‌گفت: هیس! نوبتِ شما نشده! لوح بینِ آن‌همه دست، نَفَس بود برای ما. زنگِ تفریحی بینِ یک‌ ربع زنده‌گی و نود دقیقه حساب!

این روزها مُد شده نویسنده‌ را به یکی از کتاب‌هایش بشناسی. به رضا که می‌رسد حزب‌اللهی‌ها داستانِ سیستان را می‌شناسند و اهلِ داستان منِ او را و دانشگاهی‌ها نشت را و مجانین بیوتن را و سوخته‌ها ازبه را و این اواخر هم منتقدترها نفحات را و فرداروز احتمالا اهلِ فرهنگ جانستان را. من اما راست‌ش را بخواهی به حسابِ خودم رضا را باید به سرلوحه‌ها بشناسم. نه حتا به سرلوحه‌ها که به لوح، به هم‌آن لشوشِ ویلانِ حوزه. به خانه‌مان. به تاش‌های کامیار و به آن هدیه و جاسوئیچی و آن تقدیرنام‌چه‌ی جشن‌واره‌ای که دروغ‌دروغ در آن شرکت کردم و راست‌راست پذیرفته شدم.


باقی مطلب در وبلاگ غم‌خاک
بی‌نَفَس، بی‌لوح، بی‌بابا...




«تابناک» ـ
یک رباعی در سوگ ناصر حجازی که شاعر ارجمند آقای عبدالرحيم سعيدي راد سروده اند، به امید تسلی خاطر خانواده محترم و بازماندگان آن عزیز و شادی روح آن مرحوم:

بين من و او دست الهي پل شد
صبر آمد و بر سفره غم سنبل شد
دروازه اي از بهشت وا شد، ناگاه
مرگ آمد و «ناصر حجازي» گل شد



http://www.tabnak.ir/fa/news/166625/%DB%8C%DA%A9-%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B9%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%DA%AF-%D9%86%D8%A7%D8%B5%D8%B1-%D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%B2%DB%8C

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١٠٠٤٨
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.