شروع می کنم به خواندن فصل پنجم ( زبان ) : … بعد گلوله آمد طرف من ؛ که سینه سپر کرده بودم و ایستاده بودم دم در سنگر و داشتم اللهم ارزقنی توفیق شهاده و حورات مقصوره و الاهی قلبی محجوب و مثل این ها را تند و تند قرقره می کردم که آخرین شهید جنگ باشم ... گلوله شیشکی بست و من را رد کرد و رفت وسط دو کتف سهراب . الیه یصعد الکلم الطیب. حالا من بعد از قطع نامه هی شش ماه عزا بگیرم توی آن سنگر که گلوله ی دیگری بیاید ، نه خیر آقا !شهر هرت که نیست ... همه ی تاریخ خط السیر همین گلوله است . گلوله ای که نشست میان دو کتف سهراب ... سهرابی که نمرد ، زنده تر شد !!همین طور یک نفس کتاب را می خوانم که مامان می گوید : ظرف ها رو شستی ؟می خواهم بگویم که کار دارم ؛ آیه نازل می شود : ( و بالوالدین احسانا ) کتاب را کنار می گذارم و به سمت آشپزخانه می روم ، حواسم اینجا پیش ظرف ها نیست !! تقریبا کتاب را حفظم ! زیر لب زمزمه میکنم : از تیر سه شعبه ی حرمله بگیر که میان این همه جا باید گلوی نازک علی اصغر حسین را بدرد تا تیری که به سهراب خورد . حرمله های تاریخ تیرهایشان خطا نمی رود . مثل اینکه ارمیا یه شخصیت واقعی باشه بهش میگم : گلچین بهترین ها ، همین!اینجا نیستم ، مثل اینکه فراموش کردم دارم رمان می خونم ؛ همین طور تو فکرم که ؛ فریاد میکشم !!! قطره های خون است که می چکد . دستم را بریده ام ! (... فلما راینه اکبرنه و قطعن ایدیهن ... ) دستم را زیر شیر آب میگیرم ، بعد از مدتی کوتاه خون قطع می شود ، ولی نمی دانم چرا ترسیده ام ! اگه خون قطع نمیشد ؟ اگه دستم طوریش میشد ؟!! و هزار تا اگه دیگه . به دستم نگاه می کنم ( می خندم ) ؛ چه قدر جونم رو دوست دارم !! خودم رو سرزنش می کنم به خاطر خنده ای که کردم ، چرا باید بخندم ؟!! آدمی جونش خیلی عزیزه ! اگه این طور نبود که خدا خودکشی رو حرام نمی کرد !!از خودم می پرسم : شهدا چه طور راضی شدند به جنگ برند؟!! مگه اونها مثل من جونشون رو دوست نداشتند ؟!!اصلا اگه به جنگ نمی رفتند این همه حرف و حدیث که فلانی با سهمیه باباش رفته دانشگاه ، فلانی از بنیاد شهید حقوق میگیره ، فلانی به خاطر باباش مسئول کدوم سازمان شده و هزار حرف دیگه نبود ! و مهم تر از همه ؛ الان پیش خونواده هاشون بودند !! کاری که اونها کردند فقط خودکشی بود !! احمقانه است !! مگه نه ؟ فکرم رو میگم . بارها به دوستای غیر مجازیم گفتم به شما هم میگم ، ما آدم ها ذهن خیلی پیچیده ای داریم ، کافیه اراده کنیم تا همین طور پرت و پلا بگه !!! اون وقته که می فهمی فقط خدا نیست که می تونه بگه : (کن فیکون ) تو هم می تونی !!من هم مثل ارمیا از نیمه سنتی کمک میگیرم که به دادم برسه .-میگه با ذهنت مبارزه کن . لباس رزم می پوشم و به جدال ذهن پریشون میرم . ماجرای جنگ تبوک رو میگم ،این که عده ای به جهاد نرفتند ؛ جهادی که خدا اون رو واجب کرده بود ، از این که در مدینه ماندند به بهانه ها ی گوناگون ، از اینکه از جونشون نگذشتند ، و نهایت امر وقتی پیامبر صل الله علیه و آله به مدینه بازگشتند به مردم گفتند : کسی با این ها حرفی نزند و با این ها کاری نداشته باشد . اگه شهدا کار این عده رو تکرار می کردند نه تنها خمینی کبیر بلکه ما هم کار پیامبر صل الله علیه و آله رو تکرار می کردیم چرا که ( لقد کان لکم فی رسول الله أسوة حسنة ) .شهدا رفتند برای اینکه من باشم ، اینکه به جای اونها نفس بکشم ،برای اینکه الان درباره شان بنویسم .شهدا فقط به خودشون فکر نکردند که اگر اینچنین بود الان یکی مثل ما بودند !!!
دوباره کتاب رو باز می کنم رسیده ام به فصل هفتم ( مراثی ) می خوانم : توی آمریکا صبح به صبح می گویند یا خودم !
پایین نوشت : کتابی که ازش بحث شد ، کتاب بیوتن امیرخانی بود .
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ یادداشتهای حدیث