برخورد رضاامیرخانی با مخالف: بی گفتی میکنم...
|
آثار ديگر اميرخاني رمان «ارميا» و مجموعه داستان«ناصر ارمني»، سفرنامه«داستان سيستان» و داستان بلند «ازبه»، مقاله بلند «لشت نشت نشا» و... در سالهاي مختلف منتشر و به چاپهاي متعدد رسيدهاند. اما «جانستان كابلستان» جديدترين كتاب اين نويسنده كه در ارديبهشت - ايام نمايشگاه بينالمللي كتاب تهران- طبع و عرضه شد، در كمتر از دو ماه به چاپ چهارم رسيد و به تازگي چاپ پنجم آن از سوي نشر افق منتشر شد، ناشر كتاب اعلام كرد: سال گذشته اتفاق مشابهي براي كتاب ديگرش «نفحات نفت» افتاد. كتاب تازه اميرخاني از چه ميگويد؟ «جانستان كابلستان» روايت سفر نويسنده در فاصله مرداد تا مهر 88 به افغانستان است.
اميرخاني درباره اين سفر مينويسد: هر بار وقتي از سفري به ايران برميگردم، دوست دارم، سر فرو افكنم و برخاك سرزمينم بوسهاي بيفكنم. اين اولينبار بود كه چنين حسي نداشتم. برعكس پارهاي از تنم را جا گذاشته بودم.پشت خطوط مرزي، خطوط بيراه و بيروح مرزي، خطوط «ميد اين بريطانيايي كبير» پارهاي از نگاه من، مانده بود در نگاه دختر هشت ماهه... بلاكش... هندوكش...
رضا اميرخاني در «جانستان كابلستان» سفر كوتاه اما پرماجرايش به افغانستان را روايت ميكند. پرسه در خاك همسايه فرصتي است براي نگاه كردن دوباره به ايران، اتفاقات تازه و آينده پيشرو. اميرخاني هماكنون رمان«قيدار» را در دست انتشار دارد.
گفتوگوي حاضر گفتوگوي اين نويسنده با مخاطبان آثارش در كافه افق است كه توسط اين انتشاراتي در اختيار ما گذاشته شد.
رضا اميرخاني چه جوري مينويسد؟ با خودكار؟ قلم؟ كامپيوتر؟ روز؟ شب؟ هر روز مرتب؟ اول يادداشت برميدارد و بعداً پرداخت ميكند؟ تحقيق چطور؟ موقع نوشتن موسيقي گوش ميدهد؟ وقتي كارش كامل نيست آن را براي كسي ميخواند؟
خودنويس را كه اصلا نبايد حرفش را زد. خودكار هم جوهر پخش ميكند. سياهي مداد را هم كه عرقِ دست پاك ميكند... همه اينها البته برميگردد به اينكه دستم را كج ميگيرم. يعني از كودكي تمرين كردم تا به سختترين شكل ممكن بنويسم و عاقبت با ممارست فراوان توانستم سربالا بنويسم. در اين كار رقباي بسيار كمي دارم. همين ناتواني من را سوق داد به اينكه در همان كار اول، كامپيوتر را تجربه كنم. يعني سال هفتاد تقريبا. آنزمانها هنوز ويندوز اختراع نشده بود و بالتبع وُردِ مايكروسافت هم وجود نداشت.
با نرمافزار شارپ مينوشتم كه يك نسخه آزمايشي رايگان بود در مقابل زرنگارِ تازه به بازار آمده پولي. بعدتر هم يكي از رفقام كه الان استاد تمام دانشگاهِ مينهسوتاست كلي وقت گذاشت و نرمافزاري نوشت براي تبديل آن نسخه دربوداغانِ شارپ به زرنگار كه بتوانيم پرينت بگيريم... (البته اين با دست ننوشتن ما دليل ديگري هم از جنس فقدانِ باروت دارد! و آن هم بدخطي است!! كه صرف نميكند به آن اشاره كنم.)
نسخه دستنويسِ نخستين رمانم را رفيقي برايم تايپ ميكرد روي زرنگار. هر بار سرِ خط و بعضي لغات دعوامان ميشد و جوري بود كه نميتوانستيم از روي نسخه دستنويس، همديگر را قانع كنيم كه مثلا مراد از آن حركت خرچنگي شكل قلم كدام كلمه است! ميان دعواها متاسفانه معمولا رفيقِ حروفچين پيروز ميشد! بعدتر ديدم كه با اين خط شيوا و دلربا، حروفچين ادعاي مالكيت بيشتري ميتواند داشته باشد در متن، تا من!!
روزها پيش از ناهار مينويسم. چون اين را متوجه شدهام كه بالاترين بهرهوري مالِ ساعاتِ گرسنگي پيش از ناهار است، ناهار را ساعت هفت بعدازظهر ميخورم معمولا!
- كي مطمئن شدي كه حرفهات نوشتن است و چرا؟
وقتي بيشتر از من راجع به كتابِ بعدي ميپرسيدند تا پروژه فني بعدي! كارهاي مهندسي را پرزنت ميكرديم اينسو و آنسو كه مثلا اين گل را به سرِ تكنولوژي زدهايم و اين دستگاه قرار است مسير توسعه را ميانبر بزند و... بعد صاحبهكار به جاي تحويل گرفتن پروژه، ميگفت راستي از كتاب بعديتان چه خبر!!! اين سرخوردگي براي مداومت در كاري حتا به سختي نوشتن هم كافي است!
- آخرين بار كه موقع خواندن كتابي گريهات گرفت كي بود و چه كتابي؟ البته اگر اصولا موقع خواندن ممكن است گريه كني؟
فراوان پيش ميآيد. سرِ مردگانِ باغ سبزِ رضا بايرامي، وقتي مرد با طفلِ خردسالش فرار ميكرد از دستِ كساني كه پي فرقهايها بودند...
- رضا اميرخاني ذهنش را چه جوري تغذيه ميكند؟
كتاب، سفر، تجاربِ عمومي متفاوت... تركمنستان بوديم، با گروهي از دوستان اهل فرهنگ. برنامه ديدار با معاون وزير فرهنگ را نرفتم، چون نمونه اش را در بسياري از جاهاي دنيا ديدهام. كسي خيلي ديپلوماتيك پرسيد كه پس شما دوست داريد با چه كسي در اين سفر ملاقات كنيد؟ از تهِ دل گفتم، با اسب تركمن! هنوز هم خيال ميكنم نه فقط براي من، بل براي سايرِ رفقاي اهلِ فرهنگمان نيز، ملاقات با آن اسبِ مسابقهيي تركمن، جذابتر از هر ديدارِ ديگري در آن سفر بوده باشد!
- كتابي هست كه دوست داشته باشي نويسندهاش باشي؟
فراوان... جنگ و صلح... خداحافظ گاري كوپر... قديمترها فكر ميكردم شبي از شبهاي ايتالو كالوينو هم جزوِ اين ليست باشد، كه امروز نيست... اما قسمتي از جاهطلبي ممدوح هم در ذهنِ هر نويسندهاي هست. بسيار دوست دارم كه نويسنده همان رويايي باشم كه امروز در ذهنم هست و قرار است رمانِ بعديم باشد... اين را از آن جهت اعتراف ميكنم كه مطمئنم در عمل، اين روياي درخشان هبوط خواهد كرد و قاعدتا كار، شبيه يكي از همان كارهاي معمولي قبليم ميشود!
- فرض كن برنده توري شدهاي كه يك سفر يك هفتهاي به يك جزيره آرام است. ميتواني به عنوان همراه يك نويسنده (از هرجاي دنيا) را انتخاب كني، او كيست؟
به لغت تور حساسيت دارم! با تور سفر كردن، در جلسه ادبي شركت كردن، فستفود خوردن، مهماني رفتن، روزنامه خواندن و تلهويزيون نگاه كردن از تابوهاي ذهني من است. اينها اهمِ چيزهايي است كه ميتواند ما را به يك نويسنده آپارتماني ام روزي تبديل كند! اما اگر تور را از آنجمله حذف كنيد و بگوييد سفري به يك جزيره... قطعا با هيچ نويسندهاي همراه نخواهم شد. نويسندهها موجوداتِ توداري هستند و تنهاييشان بيشتر ارزش دارد. شايد كتاب تولستوي را ببرم، اما تصورِ راه رفتن دو تا ريشو، يكي من و يك هم تولستوي، كنارِ ساحل خيلي تصويرِ پاستوريزهاي است! (اگر دروغ نگويم به جاي كتاب هم يك فروند جت اسكي، يا دو تخته چوب اسكي را ترجيح ميدهم!)
- اگر قرار بود شخصيت يك كتاب داستان باشي چه كسي را انتخاب ميكردي؟
آنهايي را كه دوست ندارمشان، بهتر ميشناسم. مثلا تمام شخصيتهاي اولِ داستانهاي خودم را كه اگر گربهام شكلشان شود، دمش را خواهم بريد! در نوجواني با شخصيتِ اول لبه تيغِ سامرست موآم خيلي كيف ميكردم، الان مطمئن نيستم. كشيشِ مرغان شاخسارِ طربِ كالين مككالو هم به همين ترتيب... شخصيتِ خوب بايد مثلِ كشيشِ بينوايان باشد كه بيايد و سري تكان بدهد و برود ردِ كارش!
- اگر نويسنده نبودي به نظرت استعداد و توانايي چه حرفهاي را بيشتر داشتي؟
خلباني سمپاش! شغل موردِ علاقهام بوده است. راستش را بخواهيد چند ساعتي هم با سمپاشهاي قديمي پريدهام. در انواع شاخههاي ممكن براي خلباني بينِ نظامي و مسافربري، به هيچ چيز بيش از هواپيماي تكموتوره سمپاش علاقه ندارم. با موتورِ دوازدهِ راديال.
- فرض كنيم قرار است به يك كره ديگر بروي و فقط سه كتاب ميتواند همراهت باشد، آن كتابها چيستند؟
قطعا قرآن و نهجالبلاغه را بر ميدارم. چهل حديث و جنود عقل و جهل امام را نيز. كره ديگر كه جاي روشنفكربازي نيست!
رضا اميرخاني مدتي را در امريكا زندگي كرده است. مهمترين فرق امريكاييها با ايرانيها چيست؟
(مردمشان را ميگويم، منظورم سياسي نيست)شباهتهاشان را بهتر ميشناسم. خونگرم اند.
مهماننوازند. عميقا مذهبي اند. (چامسكي ميگويد هنوز فقط دو ملت هستند در دنيا كه به معجزه اعتقاد دارند.) و اما تفاوت اصليمان اين است كه آنها بيگانهستيز نيستند. (ما البته در ناخودآگاهِ فردي نسبت به غربيها بيگانهستيز نيستيم اما نسبت به همسايهگانِ شرقي و اعراب متاسفانه برعكس و البته در ناخودآگاهِ جمعي هم تحت تاثير رسانههاي فراگير كلا برعكس گزاره بالا هستيم.) ديگر تفاوتمان هم اين است كه اينقدر كه آنها از داخل كشورشان ميدانند، از بيرون كشورشان نميدانند. و ما كاملا برعكس!
- قرار است فيلمي درباره زندگي رضا اميرخاني بسازند. دوست دارد چه كسي نقشش را بازي كند و چه كسي كارگردان فيلم باشد؟
سوال تندي است. آدم كمكم جو ميگيردش! اما با توجه به مردهپرستي رسانههاي ما، برمي گردد به بعد از مرگ و كار هم در اين ملك نشد ندارد! پس بگذاريد مهمترين وصيتم را همينجا بگويم كه البته پيشتر نيز در برگهيي (به جهت ثبتنام در بانك هنرمندان براي اخذ مجوز خريد خارجي در اواخر دهه هفتاد) به وزارت محترم ارشاد دادهام.
مهمترين وصيت من اين است كه به جاي فيلم و مجلس ختم و پيام و... به اين توصيه عمل كنند: اولا نعش را از تالار وحدت تشييع نكنند و ثانيا در قطعه هنرمندان دفن نكنند! دلايل فراوان دارد كه انشاءالله در روياهاي صادقه براي علاقهمندان به وقتش بيان خواهم كرد! اين بزرگترين دغدغه ادبي من است بعد از مرگ!
در مصاحبهاي ديدم كه گفتهايد مخاطبان آدمهاي باهوش هستند. بيرحمانه نيست؟
جوان هستند، دانشجو هستند، به كشور علاقهمند هستند، به نظرم باهوشتر و عاقلتر از همنسلانشان هستند، به همين دليل است كه كتاب ميخوانند! اين را از برخوردِ مستقيم با مخاطب دريافتهام...
رضا اميرخاني با كسي كه مخالف ايدهها و افكار و اعتقادات اوست چهجوري برخورد ميكند؟
ديگر حوصله اقناع ندارم... از مجلس تعزيه كه يكي من بگويم، يكي ديگري، خسته شدهام. به قولِ افغانها بيگفتي ميكنم... اما حتما ولو در خفا، گوش ميكنم. به دل ميگيرم بعضي اوقات، پارهاي وقتها بهم بر ميخورد، گاهي در يك فايلِ خصوصي جواب مينويسم...
اما همه اينها مالِ خلوت است... در علن، اداي كسي را در ميآورم كه نشنيده است. وقتي براي پاسخگويي از رفيقي كمك نخواهي، رفيقي هست كه رفيق من لا رفيق له است! از جايي كمك ميكند كه حساب نميكني... (شعاري شد؟! راست است ديگر!)
- يك توصيه به نويسندههاي جوان؟
پول ندهيد براي نشر كتابِ خودتان. اين ظالمانهترين كاري است كه يك ناشر ميتواند با شما بكند. همينقدر كه از عمرتان ضرر ميكنيد جهت نوشتن كتاب، كافي است! بعد هم براي فهمِ مسير حرفهاي نوشتن، برويد و آتش درست كنيد...
بدون الكل، بدون ژلِ آتشزنه و بدونِ نفت و بنزين... يك زغال را بگيرانيد و سعي كنيد اين زغال، زغالِ كنارِ دستيش را بگيراند و... آتش درست كنيد... نويسندگي شما همينجوري گل ميكند. به همين آرامي و به همين درخشندگي...
========================================
1
صفحهی سیزدهم: چلوکباب با جت اسکی
http://www.page-13.com/2011/11/905.php
مریم مهتدی-آبان90
در خبرنامهی ویژهی تابستان نشر افق یک مصاحبه چاپ شده با رضا امیرخانی. از این مصاحبههای سرگرمکننده که وقتی میخوانیاش میفهمی رضا امیرخانی چهقدر با مردم عادی فرق دارد و به جای ملاقات با وزیر فرهنگ ترکمنستان درخواست کرده با اسب ترکمن ملاقات کند. یا مثلاً ناهارش را ساعت هفت شب میخورد. وسط همین مصاحبه، ازش میپرسند «فرض کن برندهی توری شدهای که یک سفر یک هفتهای به یک جزیرهی آرام است. میتوانی به عنوان همراه یک نویسنده (از هرجای دنیا) را انتخاب کنی. او کیست؟» بعد چیزی که زدم توی سرم و میخواهم بکنمش توی چشم خوانندگان محترم این سطور، پنج خط اول پاسخ رضا امیرخانی است:
"به لغت تور حساسیت دارم! با تور سفر کردن، در جلسهی ادبی شرکت کردن، فستفود خوردن، مهمانی رفتن، روزنامه خواندن و تلویزیون نگاه کردن از تابوهای ذهنی من است. اینها هم چیزهایی است که میتواند ما را به یک نویسندهی آپارتمانی امروزی تبدیل کند! "
تلویزیون نگاه کردن و مهمانی رفتن را تا حدی میفهمم، از با تور سفر کردن و در جلسهی ادبی شرکت کردن هم میگذرم. اما واقعاً، خدایی، فستفود خوردن و روزنامه خواندن چه ربطی دارد به نویسندهی آپارتمانی شدن؟ یعنی با وضعیت اقتصادی الان (صدقه سر دولت ِ حکومت محبوب ایشان) وقتی قیمت دو تا ساندویچ هایدا از چهارتا تخم مرغ و دو تا نان سنگک ارزانتر است، و بعضیها خوردن ساندویچ برایشان بهصرفهتر است تا چلوکباب، این چه شکم ِ سیر از گوشت قرمز و پیاز آبدار است که فستفود خوردن را نشانهی روشنفکری میداند؟ آن نویسندهی بیچارهای که کتابهایش هم مثل بعضیها نمیفروشد و بچهاش هم هی نق میزند که جای قیمه و عدسپلو یک پیتزا هم میخواهد، حالا باید سرش را هم خم کند که اگر پایش را بگذارد توی پیتزافروشی، تبدیل میشود به یک نویسندهی آپارتمانی؟ کافی است یکبار آقای نویسنده یک نگاه به مشتریان فستفودفروشیها و چلوکبابیها بیاندازد. گذشت دورهای که پیتزا و همبرگر نشانهی تمول و روشنفکری بود و هرکس دوغ و پیاز را چاشنی کوبیده زعفرانیاش میکرد ذات ایرانیاش را هم نگه میداشت.
آخر همین حرفها البته آقای امیرخانی گفتهاند «اگر دروغ نگویم به جای کتاب هم یک فروند جت اسکی، یا دو تخته چوب اسکی را ترجیح میدهم». خب شترسواری که دولا دولا نمیشود. خیلی از کسانی که به زعم ایشان روشنفکر هستند و آپارتمانی امروزی، به ساحل دریا که میرسند چای میخورند و شنا میکنند. اتفاقاً قشر دیگری از جامعه هستند که با واحد شمارش «فروند» به صورت عادی آشنا هستند و دلشان میخواهد یک فروند جت اسکی با خودشان ببرند مسافرت.
همهی اینها را گفتم و توی سر خودم زدم که بگویم خوب است آدم این چیزها را گاهی ببیند و با منش بعضی نویسندههای این مملکت هم آشنا بشود. اتفاقاً منش آقای امیرخانی آنجا روشن نمیشود که میگوید قرآن و نهجالبلاغه و چهل حدیث و جهل امام را با خودش میبرد به یک کرهی دیگر، چون کرهی دیگر جای روشنفکربازی نیست. جهانبینی بعضیها را میتوان اینطوری شناخت: با خوردن فستفود و خواندن روزنامه شما نویسندهی آپارتمانی میشوید.
============================================
در همين رابطه :
ماخذ: تابناک
|
|