مرسدسِ کبريتیِ هجده چرخِ بالدار، از سرکار خانم ستاره بلادی
آقای نویسنده ارمیای شما را خوانیدیم. خوشمان هم آمد اما به قدر مناو اسیرش نشدیم. به قدر بیوتن گماش نشدیم و به قدر قیدار...
...به قدر توان یک انسان محو قیدار شدیم. نه برای آنکه داشت و داشتنش را به همه میرساند. که این رسم قیدار هم نباشد،بزم خیلی ها هست. نه برای آنکه مرد بود و خنده و اشکش به خنده و اشکمان میکشاند. که این هنر شما ست و البت هنر تمام نویسندههای قلم دار.
قلم کاریتان در قیدار، آدم را میتراشد. آدم را قالب میگیرد. قالبی که هزارتای خودمان بزرگ است و هزارتای خودمان ما.قالبی که نمیدانم چقدر آدم باید توی ملاتش بریزیم تا بشود یکی از پایههای ستون لنگری که یکی بود و نیست جز او.
راستی قیدار را چرا نوشتید؟
نکند دلتان خواسته بخوانیماش و بزنیم به جاده پی مرسدس آلبالوییای که دو نفر همین قد و بالای هم را میخواهد تویش نه هیچ چیز دیگر؟ نکند نوشتید که سرمان به هوا بشود روزهای بعد از خواندنش و بگردیم پی کسی که اگر روزی در خیابان دچار نامرد شدیم امیدمان برسد به این 294 صفحه و ته دلمان قرص بماند که همین دور و برها... نکند نوشتید که دستمان را بگیرید از این خیابانها و این کوچهها و این ساعتها و این سالها بکشانید به آدمها و خیابانها و کوچهها و سالهای قبل یا سالهای بعد تا چیزی بیخ گلویمان بچسبد و نگذارد زار بزنیم که پس من آن موقع کجا بودم یا کجا خواهم بود؟
آقای نویسنده
شما آدم عجیبی شدهاید. آنقدر که موقع دیدنتان آدم مطمئن میشود همین یک نفر که میبیند نیستید. راستش مناو را که مینوشتید یک نویسندهی ماهر بودید که آدم دوست داشت روزی سی بار از روی کتابتان بخواند و مشق کند رفاقت را.میشد که ترس هم برمان دارد وقتی درویش مصطفی را توی تمام تنهایی مان شریک کردید. بعدتر بیوتن را که مینوشتید شدید یک نویسنده که حالا میشد به او خرده هم گرفت. میشد دغدغههایش را تکراری فرض کرد و تهاش گفت چه کلمههایی، چه جملههایی، متوجهاید؟ نمیشد گفت چه کتابی، چه آدمهایی، چه قصهای... ولی قیدار را که مینوشتید ورق برگشت انگار. نه میشد نقدتان کرد که چرا برگشتید به همان جزیرهی کوچک رویاییتان و دارید دیکتهمان میکنید گم نام باشیم و کوچک ولی مرد و لوطی. و پرسید مگر ما اینها را در قبلترها از شما نخوانده بودیم؟ نه میشود پی علی فتاح را از شما گرفت که پس چرا رعد و برق زد به داستان و رفت. نه میشود پرسید که درست نیست یا هست که شما به همین راحتی قهرمان مناویمان را جلوی قیدار یک انگشت اشاره کردهاید... نمیشود ولی کاش میشد پرسید آقای نویسنده حالا که ما قیدار نداریم و باید داشته باشیم و دلمان پی قیدار شدن است و نمیتوانیم،چه باید بکنیم؟
آدم وقتی چیزی را نشناسد و نداند سر سلسله کیست و بقیه اش کجا رفته نمیخواهد که بداند. نمیخواهد که دوست داشته باشد. نمیخواهد که ببینداش. ولی وقتی چیزی را دانست. وقتی شمایلی هرچند سیاه و سفید از چیزی جلوی چشمش ایستاد و توی 9 فصل به بهتش لبخند زد، دیگر دست خودش نیست. اینجاست که فصل خواستن میرسد. آدم اینجاست که جوینده میشود و اگر یابنده نبود آنی که او را به ما معرفی کرده،مسئول است... میدانید که این چیز ها را...؟
آدم توی قیدارشما حس میکند ماشین شده. پر بیراه هم نیست نه؟ فصل اول مرسدس کوپه کروک آلبالویی مان میکنید و تخت گاز میروید و ما هیچ هم حواسمان نیست همه چیز تقصیر همین رنگیست که بعد قرار است تنهامان بگذارد. به فصل دوم که میرسید دنیا نیست. نه که نباشد. تاریک است. خوب مرسدس کجا و تاکسی فیات کبریتی دویست و دو کجا. قیدار که هیچ، ما هم جا نمیشویم در آن بالاخانه و تا میآییم دق کنیم اسب اینترنشنالتان را پر گاز میفرستید به دادمان برسد و یک موتور وسپای فاق قلابی بگذارد زیر پایمان تا باهاش تصادف کنیم و سیلی بخوریم و خسارت و نارفیقی دورهمان کنند، تا یادمان بیاید رنگی و سیاه و سفید ندارد وقتی باید زندگی کرد. زندگی هم همین است ديگر. یک هجده چرخ اتاق دار که شما اسمش را گذاشته اید لنگر. هجده چرخ را راندن هم مگر کار هر کس و ناکسی میشود؟ اصلا مگر میشود قیدار نبود و بوفالو راندن بلد بود؟ مگر آدم به خودی خودش، جز آن افيونی چارهای برای زنده ماندن دارد؟
گيريم که آدمی پيدا شود و با سر انگشت، هجده چرخش را رد کند از گاراژ دنيا و تازه در اتاقش را هم باز بگذارد به قاعدهی رد شدن يک آدم مظلوم.گيريم که قيداری کند اما ديديد که چطور تا سيب بار پليموت کورسی کسی کرد، اف-هشتاد و پنج عينکی شيشه شکسته شد!؟ديديد که با عينک و بی عينک، با چشم و بی چشم، با رنگ و بی رنگ تا طب جوال دوزی را شروع نکند، آدم نمیبيند هيچ، آدم هم نمیشود.
گيريم که آدمی پيدا شود و بعد اينهمه بتواند دستش را از سپر رکن دو خلاص کند... ولی فقط يکی قيدار میشود که دست خلاص شدهاش را ببرد افق، بدهد براق بالداراش کنند. ناماش را ببرد، بدهد گمناماش کنند. باقی آدم هم بشوند، لنگر را میاندازند...نه؟
راستی آقای نويسنده
شما اسمتان، يا اسم يکي از سر سلسلههاتان، يا شايد اسم يکی از سفيد و سياههای دور و اطرافتان قيدار نيست؟
جان شما، بيمهی کسی نيست؟
راستی شما «يارب نظر تو برنگردد» ما را کجای کتاب گذاشتيد؟
در همين رابطه :
. ماخذ: سایت هزارکتاب