یک هفته، ده روزی میشود که رمانِ تازه منتشر شدهی رضاامیرخانی با عنوانِ "قیدار" را به اتمام رسانده و زمین گذاشتهام. در حالی که حالا دلم برایش تنگ شده. قیدار داستانِ جوانمردی است به همین اسم که گاراژِ ماشین سنگین دارد و کُلی دم و دستگاه و "درِ خانه اش به قاعدهی رد شدن یک آدم مظلوم همیشه باز است". کتاب، روایتِ حدود یکسال از زندگی این مرد در دههی ۵۰ است و البته چند صباحی از بعد از انقلاب هم در آن هست.
بنا ندارم در اینجا از خالقِ شخصیتِ "قیدار خان" تعریف و تمجید یا انتقاد کنم که عادت غلطِ مرسومی است بین ما، نقد را بجای "اثر" به هم فیها خالدونِ "خالقِ اثر" میکشانیم. حتی بنا ندارم به لحاظِ فنی و ادبی در خصوص قیدار چیزی بنویسم، که در تخصص من هم نیست.
بنا دارم اینجا از محتوا و مفهوم و برداشتی که من از "قیدار" داشتهام سخن بگویم. شاید حتی این برداشتی که من داشتهام منظور نظرِ امیرخانی نبوده باشد، اما این برداشت و دریافتِ من است. و مهمتر از مفهوم میخواهم از "روش" کارِ امیرخانی تمجید کنم.
البته قبل از آن لازم است در گیرایی و جذابیت نوشتاری اثرِ جدید امیرخانی همینقدر بگویم که منِ گریزان از رمان وقتی شروع کردم به "قیدار خوانی" دیگر از دستم نمیافتاد. هر وقت نمیخواندمش یا وقت نداشتم یا به این جهت بود که حجمِ نیمهی ناخوانده را نگاه میکردم و دلم نمیآمد به این زودی تمام بشود. نمیخواستم به این زودی از لذتِ بودن در کنارِ "قیدار خان" و فضای دلنشین "گارژش" جدا بشوم.
بارها به ما گوشزد کردهاند که "دوصد گفته، چون نیمکردار نیست". اما کو گوش شنوا؟ هزار شبانهروز در مورد حجاب سخنرانی به اندازهی یک طرحِ چادرِ ملی اثر گذار نیست! و هزار نقدِ سریالهای خارجی، به اندازهی یکسکانسِ سریالِ جذاب داخلی موثر نمیافتد.
آری به عمل کاربرآید به سخنرانی نیست. اینکه شب و روز در مذمتِ "زندگی به سبک امریکایی" حرف بزنیم خوب است اما مقابلهی واقعی با این پدیده، "ترویج زندگی به سبک ایرانی اسلامی" است. آنهم ترویج زیرپوستی و نامحسوس آن.
اساساً کار فرهنگی یک کارِ زیرپوستیست و مرگِ کارِ فرهنگی وقتی است که "هدف" متوجه بشود دارد رویش کار میشود! و حالا همانگونه که بعد از تماشای "لاست" یا "فرار از زندان" ناخواسته به سمتِ یک سبک زندگی متمایل میشوی، بعد از خواندن "قیدار" هم به یک سبک زندگی علاقهمند میشوی و اینجاست که هنر امیرخانی معلوم میشود.
امیرخانی در آثارش دارد داستان تعریف میکند، اما دقیقاً و بدون اینکه توی خواننده متوجه باشی رفته بالای منبر! درس میدهد. نقد میکند. نیش میزند، سوال ایجاد میکند، میخنداند، میگریاند، و با حوصله فضا را آماده میکند تا در پایان تو به آنچه او خواسته علاقهمند شوی و آنقدر دقت دارد که این "کار فرهنگی"ش زیرپوستی باقی بماند و تو را وادار به گارد گرفتن نکند.
وقتی عشق قیدار و "شهلا جان" را در دههی ۵۰ روایت میکند و اسمی از عرق و ورق و سیگار که نمیآورد هیچ؛ ذکر جملهی "میخواهمت … نه تاریخت برایم مهم است، نه جغرافیت، نه به پشت و روی سجلت کاری دارم، نه به زیر و روی حرف مردم؛ نه … من همین قد و بالات را میخواهم …" یعنی امیرخانی رفته بالای منبر. وقتی روحانیی به اسمِ "سیدگلپا" که یحتمل اقتباسیاست از آیت الله گلپایگانی را آرام و با احترام وارد رمان میکند، از آن بعداً استفاده میشود که این سید که قیدار به آن عظمت دستش را میبوسد، به هواخواهی یک سید دیگر بلند شده! یا از زبان سید گفته میشود: "از زیارتنامهی ارباب و "سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم" این جور برمیآید که پروردگارِ عالم رفیقبازها را بیشتر دوست دارد…".
وقتی رانندهایی به اسم "سلطان" که تریاک او را "شلتون" کرده در لابلای رمان هر از گاهی سروکلهاش پیدا میشود و تو میگویی این توی دست و پا چه میکند، قرار است در آخر از زبانش حرفهایی گفته شود. وقتی پیرزنِ جور کُنِ زنانِ هرزه با قیدار روبرو میشود، و قیدار به او نیش میزند قرار است آخر کار از زبان همین پیرزنِ بدکاره قیدار هم درس بگیرد!
به طور کلی امیرخانی با برنامه پیشرفته و از همان اول، بذرهایی میکارد که آخر قرار است آنها را درو کند و نمک قلمش هم باعث میشود تا آخر پابپای او بیایی. جزء به جزء داستانش هم حرف دارد و هم سرگرمکننده است اما شاید مفهوم خاصی نداشته باشد، ولی وقتی این جزءها کنار هم قرار بگیرند، مفاهیم زیادی میشود از آنها برداشت کرد.
ایکاش اطمینان داشتم هرکس اینجا را میخواند، قبلش قیدار را خوانده تا بدون ترس از لوث شدنِ ماجرا، بیشتر از قیدار نقل قول میکردم.
دستمایهی اصلی قیدار، نقل جوانمردی و ترویج آن است که به شدت چه در بین خواص چه در بین عوامِ جامعهی امروز ما کم شده، اما اگر "گاراژ" قیدار را یک کشور فرض کنیم، رمانِ "قیدار" سیاسی هم میشود.
ما عادت کرده بودیم مردمِ قبل از ۵۷ را از مردمِ بعد از بهمن ۵۷ جدا کنیم، عادتمان داده بودند که هرچه زیبایی است بعد از بهمن ۵۷ است و هرچه زشتی است قبل از آن. اما امیرخانی این مرز را از بین میبرد و نشان میدهد همین قبل از پنجاه و هفتیها بودند که بعد از پنجاه و هفت را به وجود آوردند!
به این رمان البته یکی دو ایراد هم وارد است، مثل سوالهایی که همچنان تا آخر داستان در خصوص علت عشق قیدار به "شهلاجان" باقی میماند، یا قدری تکراری شدنِ یکچهارمِ پایانی داستان.
به طور کلی اما روش خلق قیدار عالی است. و جامعهی ما تشنهی کسانی است که به جای "نق" زدن به این و آن، خود آستین بالا بزنند و کار کنند و الگو ارائه بدهند. "قیدار خان" یک الگوست که به زیبایی به دل هم مینشیند.
در همين رابطه :
ماخذ: وبلاگ آینده از آن حزبالله
|