جهت سهولت دسترسي كاربران، هر بيست و پنج مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن پانزده نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
========================================
40
عكسهاي خفن: فيلمي دلخراش و هولناك از مردم خداجوي سبز:
http://www.time.mihanblog.com/post/archive/1388/10
...-دي88
ارمیای رضا امیرخانی را یادتان هست؟: «جمشید که از خستگی داشت روی زمین میافتاد، به زحمت به طرف خط اوت راه میرفت. همین طور که پشتش به ارمیا بود، به آرامی گفت: «پدر سگ، بعد از بازی بهت میگویم. هم چه بزنمت ریشوی عقدهای!»
رگهای گردن ارمیا آن قدر کلفت شده بودند که در گردنش نمی گنجیدند. هالهای قرمز رنگ جلو چشمانش را گرفته بود. انگار قلبش تمام خونش را به چشمانش میفرستاد. نخاعش مستقل از مغزش عمل میکرد. میخواست نشنیده بگیرد اما پاهایش به طرف جمشید خیز برداشتند. دستانش مشت شده بودند. فریاد سعید او را به خود آورد: ارمیا، برگرد عقب. باید دفاع کنی.
به خود آمد. گره دستانش باز شد. لبخندی روی صورتش نشسته بود. برگشت و به سعید نگاه کرد: از چه دفاع کنم؟…»
عقده امروز این جماعت از بسیجیها، ادامه همان عقده دیروزشان است. حیف که میرحسین موسوی خودش را به نفهمیدن زده و آنها را مردم خداجو مینامد!
========================================
39
نشريهي دانشجويي: ياد آن پيرسفركرده به خير
http://nimnegah.blogfa.com/8711.aspx
نيمنگاه-بهمن87
هرچقدر گشتم دنبال یه تعبیر خوب برای او تا ببینم چه چیزی در شان اوست دیدم بهترین تعبیر، تعبیر امیرخانی در رمان ارمیاست که می گفت : اون هوا بود و همه برای ادامه حیات به او احتیاج داشتند(نقل به مضمون) آره این تعبیر از همه قشنگتره چون او نه فقط رهبر ایران بود بلکه هر آزاده ی لا دینی در عالم وقتی با او برخورد می کرد از جنس دیگری می شد ، از جنس پولاد که دیگه مرمی ها بهش نفوذ نمیکرد .
می دونید برخی شهدا قبل از شهادت و جبهه رفتن اصلا عرق خور بودن یا قمار باز اما این جذبه عظیم الهی چنان اونها رو تسخیر کرد که حر رو هم جا گذاشتند و یکسره به دامان ابی عبدالله روانه شدند .
========================================
38
مستور: يك عمر پياز بوديم
http://www.mastoor.ir/index.php?option=com_content&task=view&id=1491&Itemid=1
...-دي88
چه رازی بود، خدا می دانست. اما هرچه بود، راز بود. چیزی مثل حساب احتمالات نبود که بگوییم طبیعی است. در این گردان و شاید همه ی گردانها، بچه هایی که صدای خوبی داشتند، نمی ماندند. هر کس یک بار روضه امام حسین می خواند، بچه ها سر عملیات مطمئن بودند که دیگر بر نمی گردد. گردان هیچ وقت مداح ماندنی نداشت. همه مداح های گردان ابتدا در جای خلوتی معلوم می شد صدای خوبی دارند، در جای شلوغی گل می کردند و در جای خلوتی پرپر می شدند و بعد هم مراسم ترحیمِ مداح ها، که همیشه حال و هوای خاصی داشت، حتماً کسی یا کسانی گل می کردند و تجربه ای حزن آلود، تکلیف پرپر شدنشان در جایی خلوت را معلوم می کرد و همین سیر مداح و شهید، مانع شده بود که بعد از آتش بس، گردان مداح داشته باشد. بعد از آتش بس، فرمانده از کسانی که مرخصی می رفتند، خواسته بود تا اگر مداحی پیدا کردند، به جبهه بیاورند.
***
ارمیا می گفت و فرمانده و بچه ها گریه می کردند. مداح، که نه پاسدار بود و نه بسیجی و نه رزمنده، بلند شد. با خود گفت:«به این هم می گویند مجلس مداحی؟پسره دیوانه اراجیف می گوید، اینها گریه می کنند. حالا من بروم چه کار می کنند؟»
دیگر پای میکروفن رسیده بود. میکروفن را برداشت. بی مقدمه شروع کرد:« خدا خودت گفتی اشک جوان را خجالت می کشی ببینی. دِ زار بزن جوان، حق هم داری.»
نفسش را می کشید ته گلویش و هق هق می کرد.
- امام زمان! اینها سربازهای تو هستند. دارند گریه می کنند که بیایی. فرمانده ندارند. بدبختند. دِ پاشو جوان. دم بگیر. یا مهدی، یا مهدی، عجل علی ظهورک.
بچه ها بلند شدند. اگر حسینیه روشن بود همه همدیگر را به علامت تعجب نگاه می کردند. آنجا هیچ کس خود را به این وضوح سرباز امام زمان نمی خواند. غلامیِ غلامانِ امام زمان بالاترین افتخاری بود که ممکن بود نصیب کسی شود. اما سرباز امام زمان بودن فرای آن بود و تواضع در حسینیه، غرور را کشته بود.
مداح داد می زد . عرق کرده بود. اما صدای بچه ها کمتر می شد که بیشتر نمی شد. میکروفن را به دهانش آنقدر نزدیک کرده بود که صدای خش خش ناخوشایند برخورد ریش هایش با آن، همه را می آزرد. دیگر داد می زد:« یا مهدی، یا مهدی، عجل علی ظهورک.»
مداحی به دل بچه ها نمی نشست. صدای مداح بیشتر می شد و صدای بچه ها کمتر. ناگهان ارمیا درحالی که نیم تنه بالایش محیط نیم دایره ای را پیمود شروع کرد.
- یا مهدی، عجل علی ظهورک. بیا. ظهور کن. زودتر بیا. نه نیا. کجا می آیی؟ کسی منتظر ظهورت هست؟ اگر یک قوطی کنسرو کمتر به ما بدهند، ظهور تو را که هیچ، خدا را هم فراموش می کنیم. چه کسی منتظر ظهورت است؟ کی؟ چرا بی خودی داد می زنیم؟
همه آنقدر بلند ضجه می زدند که هیچ کس صدای مداح را نشنید که آرام گفت:« شما که خودتان مداح داشتید، ما را برای چی آوردید توی این خاک و خل؟»
ارمیا ادامه داد...
مداح از جا بلند شد. از حسینیه بیرون آمد. هیچ کس هم متوجه بیرون رفتن او نشد.در تاریکی حسینیه همه به خود می پیچیدند. همه خوب می دانستند شاید آخرین باری باشد که می توانند از ته دل گریه کنند. همه ارزش نفس های هم را می دانستند. هیچ ضمانتی نبود که فردا روز، کسی مثل بغل دستی شان کنارشان بنشیند و با هم گریه کنند. هیچ ضمانتی وجود نداشت که فردا روز، کسی سرش را به راحتی امشبِ حسینیه روی شانه های بغل دستی اش بگذارد و اشک های شور هم رزمش را بچشد... این حرفها را هیچ کس نمی فهمد، حتا اگر سالها مداح بوده باشد!
مداح از جا بلند شد. از حسینیه بیرون آمد. با خودش می گفت:
- اینها یک دیوانه مثل خودشان، مثل همان ریشو به دردشان میخورد. ما را بی خودی کشاندند اینجا.
مداح آرام قدم می زد. تا به حال در چنین موقعیت خوبی برای فکر کردن قرار نگرفته بود، همیشه بعد مجلس کلی دور و بری گردش را می گرفتند و او مجبور بود همان جور که جواب التماس دعاها را می داد، با یک دست در جیب قبا مقدار پول های توی پاکت را بر آورد کند. حالا همه ی تصاویر زندگی اش از جلوی چشمانش می گذشتند.
- اما چه جور گریه می کردند. من تا حالا این جورش را ندیده بودم. یارو جوری می زد توی سرش انگار می خواهد خودش را بکشد! نعوذبالله پنداری انداختندش تو آتش جهنم. چه جوری می زد توی سرش. مثل من نبود که الکی با کف دست بزند توی پیشانی اش که صدا بدهد. الکی هم هق هق نمی کردند. گلوله گلوله می ریخت از صورتشان. خدایا من را ببخش. از کجا معلوم همان دیوانه از من که این همه سال ذکر مصیبت خوانده ام اوضاعش بهتر نباشد؟ حتماً هم اوضاعش بهتر است، برای این که روضه نمی خواند و مردم گریه می کردند، او یک چیزی داشت که من ندارم. یک عمر الکی اشک مردم را گرفتیم. گناه هم کردیم. انگار مسابقه گذاشته بودیم برای اشک گرفتن. یک عمر فقط پیاز بودیم!
مداح برای اولین بار برای خودش روضه می خواند و برای اولین بار بعد از ده پانزده سال از ته دل گریه می کرد. حالا دو صدا سکوت شب را بر هم می زد. گریه ی مداح و گریه حسینیه.
داخل حسینیه ارمیا هنوز هم می گفت و بچه ها هم ضجه می زدند... .
رضا امیر خانی، ارمیا
========================================
37
دلنوشتهها: يك روز با رضا اميرخاني
http://www.delneveshteha.com/archives/del/reza_amir_khani/
اميرحسين فقيهي-آذر88
. سلام
2. خوشبختانه بعد از هفته ها انتظار رضا امیرخانی به دانشگاه اصفهان آمد و توانستیم از نزدیک زیارتشان کنیم.
3. رضا امیر خانی، نویسنده ای مذهبی نویس است. او کسی است که رابطه نزدیکی با رهبری دارد. نشستن پای صحبت های امیر خانی مخصوصا از نزدیک و حتی Face to Face از جهات مختلفی برای من اهمیت دارد. یکی این که او جوانی با استعداد و ذهنش زادهی انقلاب اسلامی است. دوم این که پیشینه ای درخشان دارد. در استعداد های درخشان تحصیل کرده و در یکی از بهترین دانشگاه های کشور در رشته مهندسی ادامه تحصیل داده. دیگر آنکه او سفرهای بسیاری کرده و با بزرگان زیادی نشست و برخواست داشته و همه اینها بر نوشتن او تاثیر گذاشته تا بتواند یکی از معروف ترین نویسنده های زمان خود شود و کتاب هایش چاپهای زیادی را تجربه کنند.
من تقریبا همه کتاب های رضا امیر خانی را دارم. بعد از مراسم که افراد کتابهایش را میخریدند تا زیرش امضای امیر خانی حک شود، من همه آنها را داشتم! از این جهت شانس نداشتم.
من نیمه دوم سخنرانی وی به محل رسیدم ولی خوشبختانه امیر خانی در همان مدت هم مطالب بسیار خوبی را بیان کرد.
از حکایات و خاطراتی که از آقا تعریف می کرد تا داستانی که از افغانستان و تختی گفت، همه و همه برای من جالب بودند.
از کارهای معروف امیر خانی می توان به ارمیا، من او، بیوتن، نشت نشا، ناصر ارمنی، داستان سیستان، سرلوحه ها و به زودی نفخات نفت را نام برد.
امیر خانی را می توان شاگرد سید مهدی شجاعی به حساب آورد. من قبل از او به کارهای شجاعی علاقه زیادی داشتم.
ذکر یک نکته هم قابل توجه است که امیر خانی یک جنبش نوشتار فارسی راه انداخته که برخی نویسنده ها از او تبعیت می کنند. به عناون مثال او بیشتر کلمات و عبارات را جدا از هم می نویسد. به قول خودش کارهایش سخت خوان هستند. او می گوید با این کار به زبان فارسی و کلمه سازی های جدید کمک می کند.
4. من نویسنده را فردی می دانم که درک عمیقی از اتفاقات اطراف خود دارد و می تواند آنها را روی کاغذ بیاورد.
5. یا علی
========================================
36
نگاشتههاي يك مثبتانديش افراطي: دو روز در دانشگاه اصفهان
http://jameminai.blogfa.com/post-11.aspx
هيوا-آذر88
...دوباره به دانشگاه برگشتیم ومن به فکر رفتن مجدد به دانشگاه اصفهان برای دیدن رضا امیر خانی بودم.
رسیدیم به دانشگاه اصفهان .در حین ورود به دانشگاه دیدیم یک بنر بزرگ اول دانشگاه زدند که سه شنبه ۲۴ آذر همایش "کپی برابر اصل نیست" با حضور رضا امیر خانی!
اینبار چشای خودمم ۴تا شد!تموم بدنم سست شد!از وقتی ارمیا رو خوندیم پشت بندش دیگه هرچی کتاب از امیر خانی گیرم اومده بود خونده بودم.گفتم عجب حکایتی!!
فردا(سه شنبه )جلسه ساعت ۳شروع میشد ومن ساعت ۲ رسیدم به دانشگاه اصفهان .
یه گوشه نشستم و به جزوات نگاهی میکردم وتازه یادم افتاد که اصلا خاطرم نیست آخرین بار کی درس خوندم!!![تشویش]
ساعت۲:۴۰ رفتم تالار دکتر شریعتی تا یه جای مناسب گیر بیاریم .همون ردیف اول از صندلی های سمت راست نشستم.
منتظر بودیم تا آقای امیر خانی بیاد.ساعت حدود ۳:۱۰بود که کناریم گفت:نگاه کن اونجاست .
دیدیم بعله،آروم وبی سر وصدا ردیف دوم از صندلی های وسط نشسته .زل زده بودم بهش!کم کم ۲-۳نفری اومدن جلو تا کتاب هاشون رو بدن آقای امیر خانی امضا کنند.
نگاه میکردی به سالن دست همه یه کتاب بیوتن یا بعضا سرلوحه ها و ارمیا بود!
کناری من هم رفت کتابش رو بده امضا کنند در همون حین گفت :آقای امیر خانی بیوتن باعث شد من با یکی ازدواج کنم !امیر خانی تا شنید چشم هاش برقی زد و گفت : آ ،اگر میدونستم حتما یه کتاب با خودم می آوردم هدیه کنم .
اصلا فکر نمیکردم اینقدر مودب و با تواضع باشه!
وقتی کتابها رو بهش میدادند از جاش بلند میشد و امضا میکرد.بعد گفتن قرار قران قرائت بشه.امیر خانی گفت اگه اجازه بدید بقیه اش بعد از مراسم.همه سر جاشون قرار گرفتن .
بعد از قرآن وآشنایی با سوابق و کارهای امیر خانی ،مجری که شبیه مجری ها پر حرف صدا و سیما بود آقای امیر خانی رو دعوت کرد که روی سن بیا یند.
امیر خانی دقیقا همونجوری بود که تو عکس ها دیده بودم،قد کوتاه وموهای فر و کم پشت که انگار قابل نظم دهی نیستند.!
امیر خانی شروع کرد به صحبت کردن ،همون جور متواضع(وتواضعش هم از جنس تواضع های اغراق آمیز که آدم رو بیشتر بد بین میکنه هم نبود ،واقعا میشد صمیمیتش رو باور کرد).راجع به سوابق اش هم گفت:چرت وپرت هایی که نشون دادن فقط تاریخ وفات رو کم داره که اونم از طریق رسانه ها اطلاع رسانی میشه.
بعد سخنرانی که در رابطه با سبک زندگی بود ،نوبت پاسخ دادن به سوالات بود .اول سوالات مرتبط با بحث بعد هم سوالاتی که مربوط به کتابهای امیر خانی بود.
مجری سوالات رو میخوند وآقای امیر خانی جواب میدادند ،در این میون بعضی جوابها خیلی خوشمزه میشد.مثلا کسی پرسید: آیا شخصیت شما مثل شخصیت ارمیاست؟
امیرخانی یک دفعه با یه حالتی گفت :نه خدا نکنه!
یه خانمی گفت شخصیت ارمیا چندان شخصیت بدی هم نیست. برای یک عده آرمانیه!
امیرخانی گفت :آره ،یه کم خدا نکنه اغراق بود!
مجری هم که انگار هی میخواست خودی نشون بده بعد پاسخ های امیر خانی میگفت :بله البته در تکمیل صحبت آقای امیر خانی... وشروع میکرد به پر حرفی.بعد از چند نوبت دیگه واقعا دلم میخواست برم سرش داد بکشم که آخه مرد حسابی ،خود آقای امیر خانی می تونه به اندازه ی کافی پاسخ گو باشه،تو این وسط چه کاره ای ؟یه نگاهی انداختیم به دور وبر،احساس کردیم بقیه هم همین حس رو دارن.یک بار که دیگه رسما یه آمار گیری هم راه انداخت !اسم کتاب های آقای امیر خانی رو می آورد و میگفت :مثلا کی بیوتن خونده؟یه عده دست میگرفتن ،بعد می گفت من او؟ ،داستان سیستان؟ ، ناصر ارمنی؟...
اینبار خود امیرخانی هم چپ چپ نگاهش میکرد!
بعد از جلسه همه دور آقای امیر خانی جمع شده بودند.یه دعده کتاب میدادن برای امضا کردن یه عده هم سوالاتشون رو میپرسیدند.یکی از اون وسط پرسید اقای امیر خانی کاملا مشخص شما ادم با هوشی هستید ولی به نظر میرسه تو فلان اثرتون این ضریب هوشی رو به رخ کشیدید.
امیر خانی گفت :من حس نمیکنم که با هوش هستم به تبع اون این به رخ کشیدن رو هم حس نمیکنم .
یه دفعه یه نفر از پشت سر اومد وگفت :اقای امیر خانی بذارید من جواب بدم .
ببینید این به خاطر پیچیدگی نوشته هاتونه!چون ذهن اقای امیر خانی یک ذهن مهندسیه!
تا این رو گفت امیر خانی چشم هاشو بست وبی صدا شروع به خندیدن کرد جوری که شونه هاش مدام بالا و پائین میرفت.گفت بابا تو رو خدا پای بچه های مهندسی رو وسط نکشید!
کلا جلسه شیرینی بود .دلم نمیخواست سالن رو ترک کنم ولی میدونستم حالا حالا ها این امضا گرفتن ها ادامه داره.این بود که دیگه اومدم بیرون .
========================================
35
نگاشتههاي يك مثبتانديش افراطي: اي كه مرا خواندهاي راه نشانم بده
http://jameminai.blogfa.com/post-6.aspx
هيوا-آبان88
ارمیای من ومن او
دست روزگار در همین حال واحوال مرا با ارمیا آشنا کرد.اسمش را شنیده بودم اما تا به حال نخوانده بودمش.
نمیدانم !اگر ارمیا را خوانده باشی حتما قطرات اشکت را روی گونه هایت احساس کرده ای واین شاید به خاطره همزاد پنداری شدیدی است که با ارمیا پیدا میکنی.
ارمیا را آرام می خواندم!از همان ابتدا فهمیدم که این کتاب نباید به این زودی تمام شود!
عجله ای برای اتمامش نداشتم چرا که داشتم با او زندگی می کردم.
انگار ارمیا من تعالی یافته ام بود.
وچه بی نظیر بود برای من که او دقیقا هم سن من بود!
با اینکه پایان کتاب را زیاد دوست نداشتم اما خود کتاب به قدری برایم لذت بخش بود که هنوز هم نمی توانم ارمیا را به عنوان یک کتاب تمام شده در قفسه ی کتاب ها بگذارم.شاید به خاطر همین است که من اوی امیر خانی را هم گرفتم تا بخوانمش.
ارمینه/ارمیا!!!؟
این چند روزه به یاد برادر خوبم جناب ارمینه هم هستم که اسمش از همان ابتدا برایم جالب بود اما حالا شاید فهمیدن معنای آن چیزی بیش از فهمیدن معنای یک کلمه است.
شبا هت این دو نام در گیرم کرده!
البته به قول مصطفی ارمیا یعنی شما دو مرد تیر بیندازید
========================================
34
سايهي من: دوباره ديدن
http://sayeye-man.persianblog.ir/post/25
ب.ظ.-آبان88
بالاخره ارمیای رضا امیر خانی رو خوندم. کتابی که اولین بار سمپاد منتشرش کرد و اینطوری از یک دانش اموز ساده نویسنده ای بزرگ ساخت. و الان عده ای منحلش کردن. حالا کدوم ناشری حاضره اولین کتاب یک دانش اموز گمنام رو چاپ کنه که احتمال نویسنده شدنش باشه؟!
در مورد کتاب: موضوعش جالب بود و در عین حال شبیه موضوع لبه ی تیغ سامرست موام. ولی اخرای کتاب رو با یکم بی تجربگی و سیاسی بازی خراب کرده که همین باعث می شه هرکسی خوشش نیاد. برای خوندن من او مشتاقم.
========================================
33
بيا تو زندگي، عشق و حال: ارمياي من
http://l3ia2zendegi.blogfa.com/post-7.aspx
پسر خوشتيپ-مهر88
ارمیا سلام ارمیا سلام آقای ارمیا معمر سلام آقای رضا امیر خانی سلام آقا مصطفی یا به قول آقا رضا سلام آقا مصطفا
آقا مصطفا؟ چیکار کردی با این پسر چیکار کردی با ارمیا؟ ارمیا؟ خوبی؟ میونه ات با مصطفا چطوره؟ بالاخره بهش رسیدی؟
دوستی شما دو تا، دل آدم رو می لرزونه دوستان جدا نشدنی جدا شدن شما اشک آدمو در میاره راستی آقا ارمیا جنگل بهت خوش گذشت خاک رو دوست داری یا درختو؟
لباس خاکی خیس عرق رو دوست داری یا لباس ساده خیس شده از هوای مرطوب؟
فک کنم هوای گرم و خشک بیشتر بهت می چسبه
درست می گم؟ نگو نه که ناراحت می شم
....سلام بچه ها
رضا امیر خانی رو میشناسین؟
یه نویسنده است.
کتاباش خیلی جالبن
این آقا ارمیا تو کتاب این آقا رضاست
آقا رضا هم با ارمیا خیلی رفیقه
حتی اون آقای مسن توی معدن هم آقا ارمیلا(نمی تونه اسمشو تلفظ کنه بهش می گه ارمیلا) رو خیلی دوست داره
خیلی براش گریه کرد.
حتی کارگرای معدنم با اینکه نمیشناختنش خیلی دوسش داشتن
ببینین آقا مصطفا کیه که ارمیا عاشق اون بوده
وقتی رفت . . .
از همه ی اونایی که به وبلاگ من میان می خوام کتاب ارمیا نوشته رضا امیر خانی رو بخونن
خداحافظ
========================================
32
nafas1970: ارميا
http://en.netlog.com/nafas1970/blog/blogid=3445563
...-مهر88
خداوند به من گفت : . ای ارمیا چه می بینی ؟
.
گفتم : . شاخه ای از درخت بادام .
. گفت : . نیکو دیدی ! من آن جا کلام خود را خواهم رساند .
باب اول کتاب ارمیای نبی اسفار عهد عتیق
. دیروز رفتم کتاب فروشی که کتابی بگیرم برای راه دانشگاه بخونم ! تصمیم گرفته بودم کتاب ارمیا اثر رضا امیر خانی رو بگیرم
. امروز تو راه دانشگاه شروع کردم خوندشنو
. حسابی داغون کرد ! تو راه کلی جلوی خودمو گرفتم که اشکام نیاد
. ارمیا
. ارمیا
. نیمه گمشده ام
========================================
31
نظرگاه 67: چند جمله از ارمياي رضااميرخاني
http://nazargah67.blogfa.com/post-68.aspx
من بنده پياده-شهريور 88
دکتر شیشه عینک را از دست ارمیا گرفت و بدون توجه به لکه قهوه ای رنگ گفت:خوب این که مشکل نشد این شیشه ی عینک یک آدم دوربین است.با دیوپتری حدود...
ارمیا آرام تکرار کرد: دوربین یک آدم دوربین.
و بعد در حالی که دانه های اشک به ردیف روی ریش هایش برق می زدند گفت: خیلی دوربین بود جاهایی را می دید که من نمی دیدم. کم تر کسی آن جا ها را می دید.مطمئنم از داخل سنگر انتهای بهشت را می دید. ولی نه از آن هایی که شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند. مصطفا چیزهایی می دید که آن ها نمی دیدند.با آن عینک می توانست طول وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت.نه مثل رادیولوژیستی که از کلیه عکس رنگی بگیرد.مصطفا فقط عکس سنگ قلب را نمی گرفت.سنگ شکن قلب بود.قلبت را دیالیز می کرد...
.
.پیرمرد آرام خندید و بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد گفت:راستی نوشیدنی هم داریم.آب سیب یا پرتقال؟
نوشیدنی برای من؟ نوشیدنی!من نصفه دیگر جام زهر را می خواهم.نوشیدنی خوبی است.امام هم از آن خورده.تبرک است...
.یا مهدی عجل علی ظهورک.بیا.ظهور کن.زودتر بیا.نه نیا.کجا می آیی؟کسی منتظر ظهورت هست؟اگر یک قوطی کنسرو کم تر به ما بدهند ظهور تو که هیچ خدا را هم فراموش می کنیم.چه کسی منتظر ظهورت است.کی؟چرا بی خودی داد می زنیم.
========================================
30
الف...ب...پ: ارميا1
http://aleph.blogfa.com/post-8.aspx
گلناز-شهريور 88
اولین بار من ارمیا رو به صورت یک داستان دنباله دار تو مجله روایت خواندم. داستان دنباله داری که هر قسمتش باعث می شد بشینم زار زار گریه کنم. اون موقع ها کاملا شیفته داستان شده بودم. و شیفته جنگ و شیفته خیلی چیزهای دیگر که خانواده ام اهلش نبودند و من به شدت تحت تاثیرشون قرار گرفته بود. اون موقع ها مجله مورد علاقه ام هم "سلام بچه ها" و "سروش نوجوان" بود. دوم سوم راهنمایی بودم. یه بار معلم انشامون گفت که یه انشا بنویسید با این موضوع که "روح کلاس من در چیست؟" من انشا رو از زبان یه رزمنده در سنگر نوشتم. واسه مامانم که خوندم طبق معمول تعریف کرد. مامانم هیچ وقت تو ذوق کسی نمی زنه. ولی بابام اصلا خوشش نیومد. کلی هم حالم رو گرفت. من هم که احساس می کردم شاهکار هنری ام درک نشده خیلی دمغ شدم.
بعد ارمیا به صورت کتاب چاپ شد. کتابی با جلدی تو مایه های قرمز قهوه ای. دیگه خوندن کتاب وحشتناک بود. از اول تا آخر کتاب زار می زدم. به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
به نظرم اول دبیرستان بودم که آژانس شیشه ای رو دیدم و خیلی گریه کردم. بد جوری تحت تاثیر این جو بودم.
بعدا چی شد؟ دقیقا به یاد نمی آرم که چه اتفاقی افتاد. ولی الآن من از همه خواهر و برادرها به مادر و پدرم شبیه ترم. همون چیزی که از بچه اونها انتظار می رفت در من شکل گرفت. هر کی تو خونه ما یه سازی می زنه ولی من...
کتاب ارمیا رو چهار شنبه خریدم. توضیح دادم که کتابخونه مرکزی بی در و پیکر کتاب رو بهم نداد. به هر حال این دفعه با یه جلد آبی و شیک و خوشگل.
آوردمش خونه و شروع کردم به خوندن وباورت می شه یا نه دو سه فصل اوا آی گریه کردم. آی گریه کردم.
اعتراف:
رضا امیر خانی فوق العاده نویسنده خوبیه. قلمش بی نهایت تاثیر گذاره. نحوه اتصال دادن تیکه های داستان به هم فوق العاده زیبا و روونه. داستان قشنگیه.
داستان قصه ارمیاست بعد از شهادت دوستش مصطفا. مصطفا در آخرین روزهای جنگ به شهادت می رسه و ارمیا به بلوغ می رسه. بلوغی که حسرت آدمهای دیگه رو برمی انگیزه. حسرت آدمهای بینا رو برمی انگیزه. اما ارمیا رو مشتی کور دل احاطه کردن. اینجا اصلا انگار نه انگار که جنگ شده. دم ها تهران پر مدعی و قدر نشناسن.
اما گفتم که تکه های اول کتاب تاثیر گذاره. گوش بده:
" در کودکی گاه گاهی در بعضی از کوهها خودش را پیدا می کرد. و با صدای بچه گانه می گفت:
- آن کوه منم. آن مامان است. آن هم باباست.
اما آن روز بین خودش و کوه هیچ شباهتی نمی دید. ارمیا ارمیا بود و مصطفا کوه. اما کوه هم کم است. مصطفا مصطفا بود."
و تیکه های خیلی قششنگ دیگه.
ولی چه شد که گلناز بعد از چند فصل اول دچار نوعی حالت دل به هم خوردگی و پیچش در دلش شد و نه فقط گریه نکرد. بلکه کمی تا قسمتی دچار حالت تهوع هم شد. گلناز ۲۵ ساله چه تفاوتا با گلناز ۱۲-۱۳ ساله کرده بود؟
یادمه تو داروخانه بیمارستان شریعتی شیفت می دادم. مزیت داروخانه های دانشگاه اینه که تو احساس نمی کنی داری به خودت و مردم خیانت می کنی. می تونی با استقلال و جدیت بایستی و بگی که: نه. این دارو نسخه می خواد و بدون نسخه نمی دمش. اصولا غیر داروسازهایی که این جمله رو بخونن می گن خاک بر سرت ولی برام مهم نیست چون مطمئنم که مردم ایران نمی دونن چه بر سر خودشون می آرن و خیلی از افراد نمی فهمن که این همه درد و مرضشون نتیجه حماقت خودشون و سهل انگاری و بی دل جرئتی دکتر داروسازیه که قسم خورده و با دادن داروی بدون نسخه به قسمش خیانت می کنه. به هر حال تو داروخانه شریعتی بود که یه مردی اومد و گفت من ۱۰۰ تا کلونازپام می خوام و وقتی با این جمله که این دارو نسخه می خواد روبرو شد هر چی فحش آب نکشیده که بلد بود تحویلم داد و فریاد کشید که من جانبازم و غلط می کنی و تا حالا کسی با من چنین رفتاری نکرده و ...
گفتم بابا نمی ارزه. یارو تعادل روانی نداره. گفتم که فلان و بهمان. سیستم بیمارستان بسته است و باید تو کامپیوتر ثبتش کنیم ولی حالا من ۱۰ تا دونه بهتون می دم.
فیش ۱۰ تا دونه رو زدم و فرستادمش صندوق که پرداخت کنه و به تکنیسین گفتم ۱۰ تا کلونازپام بده. از شانس من ورقهای کلونازپام ۲۰ تایی بود و این تکنیسین نصفش کرده بود و یه اشاره ای چیزی هم به من نکرده بود که حداقل ۲۰ تا فیش بزنم. ورق کلونازپام نصفه رو که گرفتم آب دهانم رو قورت دادم که من اینو چه جوری به این دیووونه بدم. ولی گفتم هر چه باداباد.من گفتم ۱۰ تا بهت بی نسخه می دم.
مردک که برگشت و ورقه نصفه رو داد. دستم رو به شدت زد. به جز این مورد تا حالا کسی من رو نزده تو داروخانه. فحش تا دلتون بخواد شنیدم ولی اینکه دستم این جوری پس بزنه. سریع ماجرا رو راست وریس کردم و ...
توقع.
این بیماری ایه که تو آدمها دیدم و واسه همینه که دیگه ارمیا میخکوبم نمی کنه.
"در خیابان های شلوغ تهران دیگر از ماشین های گلی خبری نبود. ماشین هایی که برای استتار روی آنها گل می مالیدند جایشان را به ماشین های نو داده بودند.یگر اتوبوس های حامل رزمنده ها به جبهه سرویس رفت و برگشت مدارس دخترانه شده بودند. خیابانهای شلوغ تهران به جای اینکه شاهد خداحافظی مادرها با پسران جوان و برومندشان باشند جوانهای برومندی را در خود جای داده بودند که حتی اگر راه می رفتند پای مصنوعی داشتند! خیابانهای شلوغ تهران برای اکثر مردم دوباره حالت عادی خود را پیدا کرده بودند. همه مردم به کارهای عادی خود بازگشته بودند. همه چیز خیلی عادی بود. مردم دیگر از جنگ به عنوان یک خاطره ناخوشایند صحبت می کردند."
نه که بگم به خاطر این تنها برخوردم با یه جانباز به این نتیجه رسیدم که بخش بزرگی از آدمهایی که روزگاری رزمنده و اسیر و جانباز و ... بودند پر توقعند. بلکه متاسفانه تو هر لحظه از زندگیم می بینمش. خانم فاطمه آجرلو برای وزارت پیشنهاد میشه اما تنها مشخصه ای که داره اینه که خانواده شهیده.
اقای آغاجری سال اولی که وارد دانشگاه شدم اومد توی یه تریبون آزاد شرکت کرد. یکی از کسانی که ازش دفاع جانانه می کرد مدام می گفت از خانواده شهیده.
محمد نجار وزیر کشور اون بالا وایستاده بود. الیاس نادران س>ال کرد که جنابعالی کی در جبهه بودین؟ نجار مرتب آسمان ریسمان به هم بافت که نبودنش در جبهه رو به بودنش در ستادهای پشتیبانی جبهه ربط بده.
از این دست کم داریم؟
تا کی - تا کی قراره جبهه رو وسیله قرار بدیم. همینه که من امروز- همون من ۱۰ -۱۵ سال پیش نیستم. کدوم من؟ تا کی می خوایم ادامه بدیم. به کجا می خوایم برسیم. چی به سرمون اومده. شهادت مفهومی بود که بشه کاری کرد که آدم ها ازش متنفر شن؟ چه شد که یه دفعه امروز همه از همه چیز گریزونند.
ارمیا نصفه است. فعلا تمومش نکردم. من او و بیوتن هم در دست اقدامند.
پ.ن: داستان آژانس شیشه ای هم ماجرای توقع بود. لعنت بر ما که قدر نمی شناسیم ولی خدای بزرگ کاری که نه برای تو انجام شده باشه است که توقع میاره. نمی دونم. نمی دونم.
پ.ن: آیا می تونم دعا کتم که خدایا من رو به توفیق شهادت برسون؟!! نه. خودم هم خوب می دونم که جرئتش رو ندارم.
========================================
29
كافه شب: از ارميا تا اسم رمز عشق حافظ
http://nightcafe.blogfa.com/post-5.aspx
مست-شهريور 88
من کاپوچینو که هیچ قهوه را هم شیرین می خورم ، شیرین می کنم .
از "نهج البلاغه ی مولاعلی" رسیدیم به "ارمیای امیرخانی" ، بالاخره در هر پروازی باید فرود داشته باشیم تا بتوانیم دوباره اوج بگیریم :
"کاووس از آن دسته آدم ها بود که زنده گی می کردند برای اینکه دیگران متوجه زنده گی آنها باشند ... این جا فقط برای اینکه به خودش خوش بگذرد و ضمنا برتری های خودش را ثابت کند ، گه گاه شوخی می کرد و در مزاح ، البته هیچ کس یارای مقاومت در برابر او را نداشت ..."
سالها پیش یک زمانی داشتم کاووس می شدم اما جلوی خودم را گرفتم ، امروز فهمیدم هزار بیماری شبیه بیماری کاووس وجود دارد که من اگر یکیشان را به عنوان بیماری شناختم بقیه را به عنوان درمان شناختم ... مگر خودش رحم کند به حال من
امروز به توصیه ی دوستم "رمز عشق" را گوش کردم ، در این آلبوم لطفی هم خواننده است و هم نوازنده . اولین قطعه ای که گوش کردم و هوش از سرم رفت قطعه ی "ذکر" بود که طعم سه تار و دف و آواز لطفیش تا آخر عمرم زیر زبانم می ماند :
خدا را کم نشین با خرقه پوشـــــان
رخ از رندان بی سامان مپوشـــــــان
(حافظ)
========================================
28
آنچه خواندهايم، آنچه خواهيم خواند: ارميا
http://book-news.blogfa.com/post-10.aspx
mas mas: شهريور 88
رمان ارميا، نخستين كتاب رضا اميرخاني است كه در سال 1372 منتشر شده است کتابی که نام آن از شخصيت اصلي آن وام گرفته شده، است.
اين كتاب، جوايز بسياري از آن خود كرده است. تقدير ويژه دومين دوره كتاب سال دفاع مقدس و تقدير در نخستين دوره جشنواره فرهنگي ـ هنري مهر از جمله اين جوايز است. ارميا، جايزه برتر بيست سال داستاننويسي ادبيات دفاع مقدس را نيز به دست آورده و در بيستمين نمايشگاه بينالمللي كتاب تهران، جزو پرفروشترين كتابهاي انتشارات سوره مهر بوده است.
گزیده متن:
-الله اکبر.بسم الله الرحمن الرحیم.
چشمان مصطفی ارمیا را بر خطوط کتاب ترجیح دادند اما چشم هایش مثل همیشه از نخستین در نماز ارمیا جلوتر نرفتند, یعنی نمی توانستند.چگونه به آن چشمان نیمه باز مشکی مشکی می توانستی چشم بدوزی زمانی که تو را نگاه نمی کند و افق دیدش جایی ماورای تو و سنگر است......
......امام مثل بقیه نبود.با همه فرق میکرد.امام مثل هوا بود.همه آن را تجربه می کردند.به نحو مطبوعی,عمیقا آنرا در ریه ها فرو می بردند....هوا ماندنی است امام دریا بود.ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد درکی از خارج آب ندارد.امام مثل آب بود. ماهی ها به جز آب چه می دانند؟؟؟...علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن ازآب به دلایل طبیعی می میرد.اما هرکس یکبار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می کند که ماهی به خاطر دوری از آب خودش را می کشد!
پی نوشت:ارمیا جزو بهترین رمان هایی است که تا به حال خوانده ام این رمان اولین کاری است کا از آقای امیرخانی و در روز چهارشنبه 4/10/87 بدون وقفه خواندم!!!
البته باید بگم که آقای امیرخانی از نویسندگان مورد علاقه من هستند و قصد دارم مجموعه کتبی که از ایشان خوانده ام (که در مجموع 6 جلد کتاب است.)را در ادامه معرفی کنم.
و بعد بریم سراغ بقیه نویسندگان محبوبم!
========================================
27
عقل ما، عقال دل: كرامت آب و بوسهي ماهي
http://pure-commander.persianblog.ir/post/142
...-شهريور 88
هنوز فایرفاکس مشکل ِ نیمفاصله را دارد، زینروی، مرورگر اینترنت اکسپلورر پیشنهاد میگردد...
وقتی قلم و راقم موضوعیت پیدا کنند، ترتیب ِ خوانش ِ کتاب هم اهمیتی مییابد از همان سلک. اما مواقعی پیش میآید که در عین ِ آن موضوعیت، این ترتیب نیز حاصل نمیگردد و آن، وقتیست که ترتیب و نظم، جایشان را به پریشانی و بینظمی و حتا بیخوابی و آشفتگی دهند!
برای من که کتابهای رضا امیرخانی را بیتوجه به سال ِ نشر خواندهام، چه فرقی میکند او جوانکی 22ساله باشد یا کامل ِ مردی سی و پنج - شش ساله!
ذهن ِ ریاضی و پلاگینی ِ مستور در قلم ِ امیرخانی را اولبار در "من ِ او" مزمزه کردم - هماو که جلدش قهوهای ِ آبشار ِ موهای مهتاب بود و سپیدی ِ مُعلای عجمی - و بسیار خوشآیندم بود این سبک از نویسندگی که بیشتر به حل معادله میمانست تا قلمزدن.
مؤلفههای ثابت و سبکی ِ قلم ِ امیرخانی - که دوستتر میدارم "رضا" بخوانمش - فارغ از اینکه آیا مؤلفه میتواند معادلی مناسب برای کامپاننتهای مهندسی او در نوشتار باشد یا نه، همان اجزای اصلی و بازوهای مکانیکی نوشتار ِ اویند. از تکهکلامهای ثابت ِ هفکور و درویش مصطفی و دریانی گرفته تا سیلورمنز ِ منهتن و نیویورک و تا حتا آنهایی که ذهن ِ ارمیای "ارمیا" میگوید، همه و همه قطعات ِ پازلی هستند که فرای اهمیتشان در جملات، جایی در کنار ِ قطعاتی دیگر از این پازل، اهمیت و پلاگاوتهایی حزنآلود و شورانگیز و نوستالژیک را میسازند که آینهی همان ذهن ِ ریاضی و روح ِ پُرتب ِ امیرخانیاند و بسیار سادهلوحانهست اگر این اعتبار را ذاتاً مختص ِ آن جملات بدانیم که بیشتر و پیشتر محصول ذوق و قریحهی راقم است و نتیجهی چکشکاریهای کیبوردی ِ خاصّ ِ امیرخانی و البته به ضرس ِ قاطع میتوانم بگویم اگر خود اینجا حاضر بود، میگفت: هذا من فضل ربی...
بعد از اشتغال ِ روزهایی که با نگاه ِ حسرتبار به عطف ِ آبی ِ ارمیای نخواندهی رضا در کتابخانهام گذشتند، روزهای هفتم و هشتم رمضان 1430، بهانههای خوبی بودند برای اثبات ِ چندبارهی کرامت ِ مولیالکریمی که کرما در برابر کرامتش کوچکاند و عُظَما در برابر ِ عظمتش متواضع!
پیرو ِ سنت ِ اجابهی حین أنادیه ِ این روزهای پُربرکت افتتاح، توفیقی یافتم و خوانش ِ ارمیا را در یکروز و نصفی به پایان رساندم.
از اندککتابهاییست که به زعم ِ من، سهمی ِ سیر ِ داستانش نه در صفر که در اوج و در آنچه که باید بشود به پایان رسیدهست. مصطفای پُررنگ ِ اول داستان که حتا گاهی لازم است امیرخانی بیاید و فیستوفیس سلامت ِ اخلاقیاش را برای خوانندهی نادان و عجول توضیح دهد، وقتی در مسیر ِ دانایی خواننده و تکامل داستان، جایش را به عدسی ِ دوربین ِ متبرک به خون ِ خشکشدهی مصطفای شهید و شخصیتی آرمانی از آدمهای ساده و صاف ِ دفاع ِ مقدس میدهد و رفته رفته در عناصر ِ دیگر ِ داستان، تکثر مییابد، فقط و فقط ذهن را مهیا میسازد برای پایانی از جنس ِ مصطفا!
مصطفایی که شاید فقط نمود و نمونهای باشد از آنها که مصطفاهای خمینی شدند... و شاید نیز خاطره و عطریست جامانده از آن پیر، بر لبان پسربچهای قدرشناس!
وقتی آب نیست، ماهی حتا اگر روی جلد گالینگور و توی آب هم باشد و حتاتر اگر ماهی خود نیز آب باشد، میمیرد و آه اگر سنگی روی بدن ِ ماهی گذارده شود...
از طرف ِ امیرخانی و خودم، خوانش ِ این کتاب را تقدیم میکنم به روح و جانهای زیر ِ سنگ...
لحد باشد یا لگد، سنگ، سنگ است وقتی نمیتوان حتا مُرد...
========================================
26
گرفتار: آب و ماهي
http://gerefteyar.parsiblog.com/-1069787.htm
گرفتار-تير 88
علم مي گويد ماهي به خاطر دور شدن از آب ، به دلايل طبيعي ، مي ميرد. اما هر کس يک بار بالا و پائين پريدن ماهي را ديده باشد . تصديق مي کند که ماهي از بي آبي به دليل طبيعي نمي ميرد ، ماهي به خاطر آب خودش را مي کشد!
رمان ارميا - رضا اميرخاني
ماهي تا وقتي توي آبه و آب همه ي اطرافش را گرفته اصلاً متوجه نعمت بزرگ آب
و اون چيزي که احاطه اش کرده نمي شه .
ولي وقتي که بيرون آمد تازه مي فهمد که چه چيزي را از دست داده است و بالا وپائين پريدنش براي رسيدن به آب شروع مي شود و زماني که آب را در دسترس نميبيند تصميم مي گيرد خودش را بکشد و مي کشد.و حيف که خودکشي حرام است و اگر نه ?? ? معتکفين براي دور شدن از اعتکاف(آب) و بيرون آمدن از مسجد (ظرف آب ) خودشان را از زمين بلند کرده و چنان برزمين مي کوبيدند که از به خاطر آب خودشان را مي کشتند!
========================================
25
كتابنيوز: ارميا براي اردوزبانها ترجمه شد
http://www.ketabnews.com/detail-13569-fa-1.html
...-تير 88
"ارمیا" نخستین رمان رضا امیرخانی به زبان اردو ترجمه شد.
به گزارش مهر، ارمیا داستان جوان رزمندهای است که بعد از پایان جنگ تحمیلی به زندگی شهری برگشته و به نوعی زندگی دوران بعد از جنگ را روایت میکند.
حال و هوای پس از جنگ برای انسانی همچون او که سالها در شرایطی متفاوت زندگی کرده بسیار مشکل است و به همین خاطر از تهران به شمال کشور سفر میکند تا در تنهایی به هضم بسیاری از چیزهایی که در این مدت دیده و شنیده، بپردازد.
تقدیر ویژه در دومین دوره کتاب سال دفاع مقدس، تقدیر در اولین دوره جشنواره فرهنگی و هنری مهر و انتخاب به عنوان کتاب برگزیده بیست سال ادبیات دفاع مقدس از جمله جوایز و موفقیتهای این رمان است.
همزمان با ترجمه این کتاب اثر دیگری از انتشارات سوره مهر با عنوان "ای کاش گل سرخ نبود" نوشته منیژه آرمین به زبان اردو ترجمه شد.
========================================
24
كاغذ نيمسوخته: ارميا
http://kaghazesukhte.parsiblog.com/1071119.htm
نگارنده كوچك-تير 88
و ما رَمَيتَ اِذ رَمَيتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمي.
_ کافي است ريشه ها را بشناسي. مثلا رَمَيَ مي شود پرتاب کردن.
رَمَيتَ ميشود مخاطب. تو يک مرد تير ميزني
کاري ندارد. ساده است.
مصطفي ساکت شد و بعد انگار چيزي کشف کرده باشه به ارميا گفت :
_ ارميا! اگر گفتي فعل امر رَمَيَ چي مي شود؟
_مي شود ... مي شود اِرمي.
...
_خب درست گفتي . وقتي ميخواهيم بگوييم تو يک مرد تير بزن مي گيم اِرمي. حالا اگه به دو مرد عرب بخواهيم بگيم که تير بزنيد، چه بايد بگوييم؟
سهراب که با دقت به حرفهاي مصطفا گوش مي داد، گفت:
_ مي گوييم اِرمي ، اِرمي . اول اولي تير ميزند، بعد دومي.
...
مصطفا در حالي که ميخنديد ، گفت:
_البته اسم آقا سهراب صلوات دارد ولي آقا سهراب! به عربي اگه بخواهيم بگوييم شما دو نفر تير بزنيد ، يعني مثني ، ميشود ... ميشود ارميا. همين ارميا که اينجا نشسته.
---------------------------------------
علم ميگويد ماهي به خاطر دور شدن از آب به دلايل طبيعي ميميرد،
اما هر کس يک بار بالا و پايين پريدن ماهي را ديده باشه تصديق ميکنه
که ماهي از بي آبي به دليل طبيعي نمي ميره ماهي به خاطر آب خودش را ميکشه!
خشم ... عجز ... تنهايي ... اين ها لغاتي علمي نيستند... ارميا ماهي حلال گوشتي شده بود روي زمين!
___________________________
_اينها تکه هايي از کتاب ارميا نوشته ي رضا اميرخاني بود.
_گرچه افرادي که خوندش خيلي تعريفش را نکردن ولي من خيلي با اين کتاب ارتباط برقرار کردم!!
========================================
23
از هر دري سخني: خدايا
http://kolliharf.pib.ir/224170/%D8%AE%D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%A7....html
شلهاي-خرداد 88
تا اینکه امروز کتاب" ارمیا" اثر" رضا امیرخانی" رو خوندم. چقدر حس و حال کتاب روحیمو عجیبتر کرد؛ حال و هوای جنگ، زمان فوت امام خمینی، همه و همه باعث شد تا گریه م بگیره...
همیشه هر وقت حرفای امام خمینی رو میخونم یا می شنوم، احساس آرامش پیدا میکنم. امام خیلی خوب بود. کاش امام هنوز زنده بود، کاش امام بود و جلوی این رفتارها رو میگرفت.
امام با اون طرز ساده حرف زدنش، با صلابت نگاهش، با محکم حرف زدنش، با چهره ی آرامش که به آدم اعتماد به نفس می داد؛ انسانی ماورای کسانی که می شناسم، بود. برای همین خیلی دوستش دارم.
چقدر خوب می شد که الان اینجا بود و اوضاع رو آروم میکرد. چقدر خوب میشد اگه یک بار دیگه می گفت" میر حسین نور چشم من است". چقدر خوب می شد اگه بود و با استقلال فکریش، با صلابت جلوی همه می ایستاد. کاش بود و با مهربونی با کسانی که اعتراض کردند، صحبت میکرد و حرفاشونو میشنید. کاش می بود و نمیذاشت که به ما بگن آشوبگر و اغتشاشگر. کاش بود و پناه ما می بود؛ و کاش بود و نمیذاشت ... نمیذاشت از اسم امام زمانمون سواستفاده کنن... و نمیذاشت که جوونا رو بزنن و بهمون بگن منافق و سیدمون رو، نور چشم امام رو با بنی صدر مقایسه کنن... .
میدونین... دلم یکیو میخواد که فقط باهاش گریه کنم، گریه کنم به حال آقاجونم که توی مبارزات مصدق شرکت کرده بود، اما حالا مصدق فقط یه اسم توی تاریخه، تاریخی که نمیدونم درسته یا نه...
گریه کنم به حال پدرم که مبارزات انقلاب کنار خیلی از سران انقلاب، تظاهرات کرده بود و بعد رفته بود جبهه، جبهه ای که هر کس رفته فقط یه بغض باهاش مونده...
========================================
22
تا... فعلا هيچي...: ارميا
http://majaaaz.blogfa.com/post-178.aspx
فروزنده-تير 88
کنکورخوانی من بود و پایان نامه نویسی مامان و فضایی علمی!!!(که نتیجه ش این بود که به همان 15 صفحه هم نرسید! اوایل شب به هوای "تازه دارم گرم درس می شم" مهمانی را پیچاندیم یکی دو مبحث نگذشته تنهایی و دلتنگی رفقا و فیل و هندوستان و gmailی که اونقدر ادا درآورد که پشیمان شدیم و عوضش "ارمیا"یی که گوشه ی میز ...! از سر کنجکاوی "امیرخانی جوان چطور میدیده و چطور مینوشته؟" و از وسط کتاب(برخورد با معدنچیها) شروع کردن و بی رغبت تا "رحلت امام"( آخر) رسیدن و برگشتن مامان و _طبیعتا _ شاکی شدنشون! و سراغ اول کتاب برگشتن و محو شدن تا الآن...
و n بار شکر خدا را که بسیجی سال 68-69 نیستم!!! بعیده بعد از اینکه "جبهه دیده م" و "مصطفا"یی را با فاصله ی یک متری در ثانیه ای از دست داده م و امامم جام زهر سرکشیده و توی خانه م هیچ خبری از هیچکدام اینها نیست؛ وقتی غیرت و حمیت عده ای جاهل (که چون دانشجو اند توهم فهم و فرهنگ...) را سر "بازی" فوتبال می بینم و چنین زمینی را ترک میکنم و بعنوان "ترسو""هو" میشوم ؛ اگر رئیس دانشگاهی شروع کند به نصیحت که "جوان!تشخیص کار ِ درست به این راحتی نیست. شما با این کاری که کردی محال است توی تیم دانشگاه انتخاب شوی" بتوانم کنترل رفتارم را داشته باشم و یک کاری دست خودم یا خودش ندهم! بعید است مداحی را که بیخبر از همه ی دردهای 598ی ما، به زور ادای هق هق گریه درمیآورد بتوانم تحمل کنم... بعید بود بتوانم از پس این تناقضات بربیایم که "...وقتی خوب فکر میکرد، ناراحت میشد از اینکه در معدن عملگی میکند. از عملگی کردن ناراحت نمیشد. از این ناراحت میشد که برای این عملگی میکند که کاووس(معدنچی پررویی که از ارمیا خواسته بود که بجایش کار کند تا او مرخصی با حقوق برود!) در خانه ی خودش راحت پهلوی زنش بخوابد! باز هم وقتی خوب فکر میکرد همه ی کارها را از این قماش می دانست. چه فرقی می کرد بین اینکه کار کنی تا کاووس پهلوی زنش بخوابد یا نقشه ای بکشی تا خانه ای بسازی برای اینکه کاووس دیگری پهلوی زن دیگری بخوابد. همه ی کارها همینطور بود. در همه ی کارها آقای ردیسی بود که باید همیشه از آدم راضی باشد.... به چه دلیلی ارمیا مجبور بود به کشورش خدمت کند. ارمیا چه وظیفه ای نسبت به شماره ی 11 (یکی از همان جاهلهای دانشجو) و امثال او داشت.کمال ارمیا چه ارتباطی با پیشرفت جامعه داشت. حتی اگر ارمیا میتوانست جامعه اش را آنقدر رشد بدهد تا در شمار پیشرفته ترین کشورهای جهان دربیاید؛ چه کار مهمی انجام داده بود؟مگر پیش رفت آن کشورهای پیشرفته چه تاثیری در کمال و کمالات مردمشان گذاشته بود؟..." بعید بود میتوانستم هم درد محمدکاظم کاظممی و قزوه و حسینی و...باشم و فقط ...
دارم به امیرخانی ای فکر می کنم که وقتی میگوید علم بومی، مطالعه ی "انصار"(نه به معنی سیاسی!) است؛ منتظر حضرات عالم جامعه شناس نمی ماند! که وقتی میگوید باید اول 50 تا رمان که سعی کرده اند بومی باشند تولید شود بعد بنشینیم مولفه های رمان بومی را از آنها دربیاوریم؛ خودش قبل از آن بسم الله گفته و شروع کرده... که می گفت من برای 1000نفر نمینویسم. برای 1 نفر مینویسم و می توانم این یک نفر را عمیق و کامل ببینم!
خدا از اسلام نگیردش!
خدا آن عزیزی را هم که نسل ما را از این ابهامات "بسیجی 1368" نجات داد حفظ کند...
========================================
21
بفرماييد تو دم در بده: روز واقعه
http://laayaostad.blogfa.com/post-122.aspx
لعيا-ارديبهشت 88
همونطور که باید فهمیده باشید اینجانب از شیفتگان آقای رضا امیرخانی شدم!!
رفتیم بقیه کتابای جناب امیرخانی رو بگیریم خودشم اونجا بود(خیلی تابلو نبود که خودشم هست!تو وی آی پی(!)بود.منم که فضول!).از کتاباش فقط«من او» و «ارمیا»ش بود.ارمیا رو گرفتیم.اونم با چه دم و دستگاهی!پدر آدمو در میارن یه کتاب بدن دستت!خلاصه رفتم بدم امضا کنن:(- :من ٬ = :جناب امیرخانی!/با تشکر از مین!)
کتابو دادم و همینجور درباره منِ او نطق فرمودم!
=نظر لطفتونه!
بعد: =بفرمائید(یعنی اسمتو بگو!)
-لعیا!
=بله؟!
-لعیا!
=لعیا!میدونی لعیا اسم فرشته ای بوده که موقع ولادت امام حسین درکنار حضرت فاطمه بود؟!
-بله!
=لیا هم با لعیا هم معنیه.ریشهء عبری دارن.اگه تو اینترنت لیا رو سرچ کنی(انگار فهمیده بود ما تلپیم تو نت!)و کسی رو دیدی به این نام بدون همون لعیاست.-من همینجور کله تکون میدم!-فکر کنم از بستگان حضرت یعقوب بودن.نمیدونم همسرشون یا...؟نمیدونم!(دیگه یادم نیست دقیق!)
-آهّان!
بعد یه سوالم درباره بی و تن پرسیدم!یعنی از اول برنامه ریختم کاری کنم که هی حرف بزنه!آخه یه نفر قبل من اونجا بود فقط اسمشو پرسید و امضا کرد.اونم گفت ممنون و رفت.ولی نقشه هامونو نقش بر آب کرد.بس که حرفید ماشاالله!البت ما که بدمون نیومد.تازه کلیم خوشحال شدم چون نقشهء خودم زیاد جون دار نبود!
========================================
20
پلاك 10: از چرخ فرغون تا بيوطن
http://www.pelake10.blogfa.com/post-68.aspx
ليلي صدر-فروردين 88
ارميا، نخستين كتاب رضا اميرخاني است كه در سال 1372 منتشر شد و تاكنون به چاپ چهارم رسيده است. نام كتاب از شخصيت اصلي آن وام گرفته شده، پسري كه سالهاي پاياني جنگ ايران و عراق را در جبهه گذرانده و پس از قبول قطعنامه به تهران بازگشته است تا زندگي را ادامه دهد. نحوه زندگي اجتماعي پس از جنگ براي او كه سالها در شرايط متفاوتي زندگي كرده، بسيار دشوار است. به همين دليل تصميم ميگيرد از تهران به شمال كشور سفر كند تا در تنهايي به مسائلي كه در اين مدت با آنها دست به گريبان بوده بيانديشد.
اين كتاب، جوايز بسياري از آن خود كرده است. تقدير ويژه دومين دوره كتاب سال دفاع مقدس و تقدير در نخستين دوره جشنواره فرهنگي ـ هنري مهر از جمله اين جوايز است. ارميا، جايزه برتر بيست سال داستاننويسي ادبيات دفاع مقدس را نيز به دست آورده و در بيستمين نمايشگاه بينالمللي كتاب تهران، جزو پرفروشترين كتابهاي انتشارات سوره مهر بوده است
========================================
19
شهدا براي ما حمدي بخوانيد: من او
http://nabze-khis.blogfa.com/post-35.aspx
راحيل(مدافع خون پدر)-فروردين 88
من او . . .ارمیا ...........امیر ..............
امیر تک تیرانداز بوده و ارمیا یعنی ؟
اهان یادم اومد ارمی یعنی : تو یک نفر تیر بیانداز
این که معنی ارمی بود - اما من دنبال معنی ارمیا بودم .
به قول امیر خانی : ارمیا فعل امر مثنا است از ریشه ی رمی . ارمیا یعنی شما دو نفر تیر بیاندازید.
امیر خانی می نویسد و من می خوانم .
ارمیا و بی وتن .
راستی بیوتن یا بی وتن ؟
اما امیر کربلای پنجی من کجا و ارمیا او کجا !!!!!!!!
رسیدیم به اسم کتاب من او .
امیر من - ارمیای او .
-پس نقش ارمیتا این وسط چیست ؟
- امده است دل ارمیا را ببرد .
-کجا ببرد ؟ مگر خدا دلش را نبرده بود ؟
-نمی دانم . اما به نظرم جای خوبی نبرده است . نه ارمیا را و نه دلش را .
-چه کسی دل را جای خوبی نبرده ؟ خدا یا ارمیتا ؟
-استغفرالله . منظورم ارمیتا است نه خدا .
مگر نمی دانی کجا برده ؟
-نه
-امریکا
بزن بارون ... بزن
امیر من . . .
ارمیای او . . .
و هر دو کربلای پنج
اما . . .
========================================
18
آفتاب(كيهان): مرد مستندسازِ انقلاب...
http://www.aftab.ir/articles/art_culture/cinema/c5c1239789901_hosein_torabi_p1.php
ليلا باقري-فروردين 88
هر سال دههي فجر كه ميشود به قول اميرخاني (در ارميا) درست مثل يك ماهي حلالگوشتي كه از آب بيرون افتاده است...
========================================
17
منتظران ياس: اندكي با شهدا
http://montazeraneyas.blogfa.com/post-7.aspx
ارميا-فروردين 88
در ضمن من کتاب ارمیا رو تاکنون نخونده بودم که البته از نمایشگاه "دوکوهه" اون رو خریدم و تا صفحه 130 اون رو خوندم.کار امیر خانی فوق العاده است.
- علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب،به دلایل طبیعی،می میرد.اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد،تصدیق میکند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد.ماهی به خاطر آب،خودش را می کشد!خشم...عجز...تنهایی...این ها لغاتی علمی نیستند.ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!
========================================
16
نستوه:...
http://nastoo.blogfa.com/post-53.aspx
نسيم-فروردين 88
پس از مدتی جنگ به پایان می رسد و ارمیا به خانهی خود باز میگردد، ولی یاد وخاطرهی مصطفی هنوز با اوست. و در عین حال پایان جنگ و دوری از محیط معنویجبههها دلتنگیاش را دوچندان میکند. ارمیا همیشه مصطفی را درنظردارد ونمیخواهد به جز یاد او چیزی به ذهنش خطور کند. در واقع مصطفی برای او نمادهمهی خوبیهاست.مجموعه این عوامل باعث میشود که حتی به دانشگاهخود که زمانی در آن جزو بهترینهای رشته عمران بوده است بازنگردد، زیرافاصلهی زیادی میان فضای جبهه و آنچه در جامعه میگذرد، میبیند و تحمل این تفاوت برای او غیرممکن است. دست آخر تصمیم میگیرد که به جنگل پناه ببرد. خانهی پدرش را ترک میکند و در خطهی شمال، در معدنی شروع به کار میکند. روزی خبر ارتحال حضرت امام(ره) را از رادیو میشنود؛ با شتاب به سوی تهران حرکت میکند و در مراسم تشییع پیکر مطهر امام در اثر ازدحام جمعیت جان به جان آفرین تسلیم میکند و در همان حال مصطفی را میبیند که آغوش بازکرده، او را به خود میخواند.
ارمیا درطول داستان دائم به دنیای ناشناختهها پا میگذارد. چه در بسیج، چه در جبههو چه در شمال و معدن، دنیایی که قبلاً هیچگونه اطلاعاتی دربارهی آن نداشته است. با اینکه فاصلهی آشنایی ارمیا با مصطفی تا شهادت او، بیش از شش ماه نیست؛ ولی همین همراهی کوتاه مدت، تاثیر عمیقی بر ارمیا میگذارد. بهطوریکه عاشق میشود و عارف مسلک پیش میرود. دنیای خود را با مصطفی یکی میبیند و هرگز نمیخواهد از یاد او جدا شود.مصطفی، همچون پیر و مراد، در تمام زندگی او تسری یافته و جداییناپذیر است.کسی را مثل مصطفی نمیبیند و نمییابد. او تنها موجود خاکی روی زمین است که میتواند به او اعتماد کند، چون او بیندیشد و مانند او زندگی کند. به همین دلیل،ناسازگار با هر وصلتی، منزوی و جامعهگریز میشود. از دوستان، خانواده، دانشگاه و شهر میبرد و صحرا و کوه تنها مأمن او میشود. اما چرا؟ آیا فقط ارمیا درست میبیند؟ از نگاه بیمانند او بله! چون جامعه فقط یک ارمیا دارد. به نظر میرسد امیرخانی در ارمیا گاه در موضوعی اغراق کرده است. یعنی آن موضوع را برجستهتر از زمینه و ظرفیت موجود ساخته و در چشم بیننده بزرگ نمایانده است. اما اگر اغراق بیش از حد و ظرفیت موجود باشد دیگر دیده نمیشود. درست است که ارمیا مرد میدان است و از همه خواستهها و داراییهایش میگذرد، اما نکتهی مهم این است که اطراف او - بعد از مصطفی- همیشه خالی است. انگار که امیرخانی جامعه را تهی از مردم سازگار در نظر گرفته است. همه در برابر ارمیا نقطهی زیر صفر هستند و ارمیا درون قابی قرار گرفته که از شدت بزرگنمایی از کادر بیرون زده و دیده نمیشود. شاید هم او چنان شیفتهی مصطفی میشود که دیگر هیچ چیز را نمیبیند و جامعه برای او خالی از ارزش میشود. با خواندن ارمیا سؤالاتی برای خواننده ایجاد می شود که بی پاسخ می ماند؛ چرا او اینقدر نسبت به مردم بدبین است؟ هدف او در سیر الهی چه بوده است؟ آیا سیر الهی برای ارمیا یک آرزوست؟
اما فضاسازی ارمیا بسیار خوب و نثر امیرخانی روان و پیش برنده است. لحن و نوع نگاه او در فضاسازی، جزئینگری و توصیفاتش، شگفت انگیز است. او، عمل و عکس العمل را در افراد به تناسب موقعیت اجتماعی، خوب نشان میدهد. ارمیا یک بسیجی کامل نیست. ارمیا شخصیتی است میان جامعهی گستردهی بسیج و امیرخانی طوری شخصیت ارمیا را خلق کرده است که خواننده نمیتواند در او تمام آرزوهای خود را متبلور ببیند. آیا واقعا چنین چیزی ممکن و برای خواننده مطلوب است؟
ارمیا اولین رمان رضا امیرخانی است و در دومین دورهی کتاب سال دفاع مقدس و نیز در اولین دورهی جشنواره فرهنگی و هنری مهر، مورد تقدیر قرار گرفته است.ارمیا در ضمن به عنوان کتاب برگزیدهی بیست سال ادبیات دفاع مقدس نیز انتخاب شده است.
در همين رابطه :
. آنچه در وب راجع به ارميا نوشتهاند(1)
|