آن چه در وب راجع به داستان سيستان نگاشتهاند(3) #111
|
جهت سهولت دسترسي كاربران، هر سي مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن شصت نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
=============================================
90
بیوتن: هزار و سیصد و سمنان ساده اما بامحتوا
http://biwatan.blogfa.com/post-3.aspx
...-خرداد90
"هزار و سیصد و سمنان" از سری کتابهای دانشجویی است که به روایت سفر رهبر انقلاب به سمنان، شاهرود، دامغان، و گرمسار می پردازد. هر چند برای کسی که داستان سیستان را خوانده است، هزار و سیصد و سمنان نمی تواند سورپرایز محسوب شود اما جانب انصاف را باید حفظ کرد که این کتاب حقیقتاً خوب نوشته شده است. محتوای کتاب همانند داستان سیستان غنی است اما طبیعی است که ظرافت بینی های امیرخانی چیز دیگری باشد و همینطور واژه گزینی هایش!
=============================================
89
کتائب یک دیوانه: زاهدان یا حضرت ایه الله
http://mim-e-lam.blogfa.com/post-37.aspx
میم لام-خرداد90
حوزهی علمیه و مرکز مدیریته و مرکز خدماته! و رحمتالله و برکاته. بیت و دفتر نمایندهگی ولیّفقیه در استان و امام جمعهی زاهدان. اداره امور دارایی و مالیاتی کشور. (اگر درست نوشته باشم) هتلِ متروکهی آزادی.(ر.ک داستانِ سیستانِ رضا امیرخانی) دادگستریِ استان. ادارهی بازرسی استان. شهرداری منطقه یک. کتابـخانهی عمومی آیتالله کفعمی. مسجدِ جامع. سازهمان تأمین اجتماعی. سازهمان تبلیغات اسلامی. اداره امور بنیاد شهید و ایثارگران. بیمارستانِ حضرت علیاصغر. سازهمانِ انتقالِ خون. آموزش و پرورشِ ناحیه. کانون پرورش فکری. و و و...
**دو نویسنده در زندهگی من تأثیر زیادی گذاشتهاند. اوّل جنابِ رضا امیرخانی که اوّل کتابی که از او خواندم داستانِ سیستان بود، و تا نیم ساعت بعدِ مطالعهـَش بشکن میـزدم و بالا و پایین میـپریدم که عجب کتابِ باحالی!
=============================================
88
بیوتن: داستان سیستان، پربارترین و زیباترین نوشتهای که تا به حال راجع به رهبری خواندهام
http://biwatan.blogfa.com/post-2.aspx
بیوتن-خرداد90
بخش اول: داستان سیستان مثل خود رهبر!
داستان سیستان، یادداشتهای رضا امیرخانی است در جریان سفر ده روزه رهبر انقلاب به سیستان و بلوچستان. در اندازه 300 صفحه نوشته شده است و انتشارش هم با "موسسه انتشارات قدیانی" بوده است. من چاپ شانزدهم این کتاب (سال 87) را خوانده ام.
***
داستان سیستان قبل از اینکه بخواهد روایتی باشد از شخصیت رهبر، چیزی است شبیه به خود رهبر!
تا خواننده به جرم یک مقایسه غلط و بی معنی از خواندن ادامه متن منصرف نشده است بگویم که نمی خواهم بگویم ((داستان سیستان)) مثل ((رهبر)) است، بلکه مقصود این است که چطور نفس وجود شخصیتی مثل رهبر، افشا کننده ی مدعیان دروغین دین و علم و عمل است، به همان شکل وقتی کسی داستان سیستان را می خواند می فهمد که خیلی از نوشته جاتی که پیش از این در مورد رهبر خوانده بود فقط به اسم رهبر بودند.
داستان سسیتان به خواننده می فهماند که از نظر کارکرد و نتیجه، مَثَل خیلی از این کارهای بخشنامه ای ای که برای رهبر انجام می شود مَثَل روایت اسلام از زبان و دوربین هالیوود است! روایت هالیوود از اسلام هم تا زمانی پذیرفتنی و کاری است که قرآن و عترتی نباشند که باعث رسوایی روایت هالیوودی شوند.
بدون برنامه ریزی قبلی، در این قسمت از نوشته یاد خاطره ای از امیرخانی افتادم. بن لادن تا زمانی نماد اسلام در جهان است که یکی مثل سید حسن نصرالله نباشد. یعنی سید حسن نصرالله که آمد فلان استاد دانشگاه غربی تازه می فهمد که عجب! این بن لادنی که تا حالا به عنوان نماینده اسلام به او معرفی می کردند صورت و سیرت دروغین اسلام است.
داستان سیستان چیزی است شبیه به خود رهبر!
***
داستان سیستان قبل از اینکه بخواهد روایتی باشد از شخصیت رهبر، چیزی است شبیه به خود رهبر!
(دیگر نگران انصراف خواننده از ادامه نوشته نیستم.) نمی خواهم بگویم ((داستان سیستان)) مثل ((رهبر)) است، بلکه مقصود این است که چطور رهبر در مقام سخن و عمل به دنبال تحول است، از تحول در حوزه گرفته تا تحول در علوم انسانی و تا نامگذاری یک سال به عنوان تحول و نوآوری؛ داستان سیستان هم پیامش این است که باید رهبرنوشتها (نوشته های پیرامون رهبر) متحول شوند. قرار نیست از "ب" بسم الله تا آخر فقط تمجید کنی. می توانی به سوالی و انتقادی هم جواب دهید، می توانی اصلاً اولش از درِ سوال و انتقاد و شک و تردید وارد شوی. می توانی که لااقل تمجیدهایت بدون دلیل نباشد و برای هر حرفت مصداقی داشته باشی. می توانی قبل از آوردن مصداق و مثالش، تمجید نکنی. می توانی اصلاً مصداقش را بیاوری و تمجیدش را بسپاری به خواننده!
داستان سیستان چیزی است شبیه به خود رهبر!
***
داستان سیستان قبل از اینکه بخواهد کتابی و روایتی باشد از شخصیت رهبر، چیزی است شبیه به خود رهبر!
نمی خواهم بگویم ((داستان سیستان)) مثل ((رهبر)) است، بلکه مقصود این است که چطور مشغله ها و بهانه ها و مشکلات و مدیران برجسته (به معنی برجسته دقت کنید!) امثالهم باعث نمی شود رهبر از شاعران و نویسندگان و اهالی و قلم و هنر و فکر و اندیشه غافل شود و همینطور از طلبه سیرجانیها و دانشجوهای انقلابی و خانواده های شهدا و بسیجیهای مخلص؛ داستان سیستان هم همینطور است.
داستان سیستان می توانست به جای اینکه نوشته های مردمی و خودجوش خوش آمدگویی به رهبر را ببیند... بگذار جور دیگر بگویم، داستان سیستان می توانست نوشته های خودجوش مردمی در خوش آمد به رهبر را در بین تبلیغات خوش رنگ و خوش خرج دولتی اصلاً نبیند!
داستان سیستان می توانست مثل خیلی ها، اصلاً جوانی را که اول سخنرانی رهبر بلند شده بود و اعتراض داشت نبیند، خدا کم نکند، مگر در آن جلسه مدیران برجسته کم داشتیم؟ مدیرانی که جا داشت (؟؟!) برای هرکدامشان ساعتها مداحی کنی.
داستان سیستان می توانست مثل همه روابط عمومی ها، فقط راوی سخنان رهبر و مدیران و معاونان باشد!
داستان سیستان می توانست به جای معرفی و تبلیغ محمد حسین جعفریانها، وقتش را و کلماتش را صرف شمردن نمادهای فراماسونری در سیستان کند!
داستان سیستان چیزی است شبیه به خود رهبر!
***
داستان سیستان قبل از اینکه بخواهد روایتی باشد از شخصیت رهبر، چیزی است شبیه به خود رهبر!
نمی خواهم بگویم ((داستان سیستان)) مثل ((رهبر)) است، بلکه مقصود این است که چطور رهبر می گوید هشت سال جنگ مثل یک گنج است و ما تا حالا فقط یک هزارم آنچه را که باید از این گنج استخراج کردیم، داستان سیستان هم می خواهد بگوید که آقا یک گنج است که باید 999 قسمت دیگرش را هم کشف کنیم، بنویسیم، ثبت و ضبط کنیم و بعد آن را کتاب و فیلم و عکس و رمان و سفرنامه و شعر و موسیقی و تئاترش کنیم. باید 999 تا داستان سیستان دیگر هم نوشت، باید...
داستان سیستان چیزی است شبیه به خود رهبر!
***
داستان سیستان قبل از اینکه بخواهد روایتی باشد از شخصیت رهبر، چیزی است شبیه به خود رهبر!
نمی خواهم بگویم ((داستان سیستان)) مثل ((رهبر)) است، بلکه مقصود این است که چطور رهبر در کوچکترین مسائلی که شاید خیلیها اهمیتی برایش قائل نباشند مراقب است تا عدالت رعایت شود، چطور رهبر در زیارت مزار شهدای گمنام سیستان اهل سنّت را فراموش نمی کند، چطور رهبر تا جعفریان دست به قاشق نشده، غذا خوردن را شروع نمی کند، چطور رهبر مراقب انحرافات جزئی در خانواده خود هست، چطور رهبر به بهانه مشغله ها یادش نمی رود مطالعه کند داستان سیستان هم همانند رهبر به همین نکات توجه می کند و می داند که اصولاً تفاوت رهبر با بقیه سیاستمداران در همین نکات ریز است و اصولاً همین نکات ریز است که اگر از آن غافل شوی فردا یا پس فردا آدم دیگری می شوی.
داستان سیستان چیزی است شبیه به خود رهبر!
***
داستان سیستان چیزی است شبیه به خود رهبر!
پربارترین و زیباترین نوشته ای است که تاکنون در مورد رهبری خوانده ام و مثل خود رهبر، در هیچ چارچوبی نمی گنجد!
***
بخش دوم: سه خاطره برگزیده از این کتاب
اگر حق تکثیر محفوظ نبود حدود 15 خاطره خیلی جذاب از کتاب که به نظرم شنیدن همه شان ضروری است اینجا نقل می کردم!:
1- در صفحه هشت کتاب، امیرخانی خاطره جالبی از جلسه 7 مهر 81 اهل قلم با رهبری ذکر می کند:
((منتظر بودیم تا رهبر بیایند... که جوانی کم سن و سال تر از من داخل آمد و مرا بغل گرفت و به جای چاق سلامتی گفت: ((آقای امیرخانیِ منِاو)). در میان ما کسی او را نمی شناخت، بعد تر او را شناختم، پسر کوچک رهبر.))
2- ص80: ((رهبر شروع به صحبت نکرده بود که جوانی دیگر از ردیف پشت سر بلند شد. خواست جلو بیاید... یک عاقل مرد کت و شلواری جلیقه پوش با ریش آنکادره، از آن مسئولانی که قافه شان ایزو 9002 دارد، یکهو داد کشید که "شهنواز بنشین، بتمرگ سر جات..."... عاقل مرد مدیر اداره ای است و جوان، کارمند آن اداره.... خواست از داربستها رد شود که محافظ ها از راه رسیدند و جلویش را گرفتند. موقعیت، موقعیت دشواری است. روشن است که به لحاظ امنیتی باید جلوی آن جوان را گرفت. اصلاً نکند که جوان از جایی خط گرفته باشد که جلسه را به هم بزند. اما اگر این جور نباشد چه... باید هر کسی بتواند آزادانه حرفش را به رهبر بگوید.... از آن طرف اگر این شیوه مرسوم شود و همه بخواهند از این راه با رهبر صحبت کنند که سنگ روی سنگ بند نمی شود... اصلاً حالا می فهمم که چرا ره بر در دیدارهای عمومی باید در جای گاه بنشیند، جایی دور از دسترس... یک هو فریاد جوان به آسمان بر می خیزد: "به ما ظلم کرده اند. به کی باید بگوییم این را؟ چرا مرا گرفته اید...)) حالا مسئول مرتب اداره هم بلند شده است و به کمک محافظها جوان را از پشت گرفته است... جوانک از خود بی خود می شود. بر می گردد و به او می گوید، به تو ربطی ندارد... همین جور که محافظ ها کمی خواهند بنشانندش، ناگهان دست می اندازد در یقه پیراهنش و پیراهنش را جر می دهد و با تنی لخت شروع می کند به جیغ زدن... می برندش پشت جایگاه. رهبر شروع به صحبت می کند. چندان در فکر جوانک هستم که نمی فهمم رهبر چه می گوید... یقین دارم که الان چهار نفری دارند جوانک را کتک می زنند. دلم برای جوانک می سوزد. نکند راست گفته باشد... وای بر ما اگر راست گفته باشد... عاقبت دوام نمی آورم، از سرتیم حفاظت که کنار دستم نشسته است با غیظ می پرسم که چه بر سر جوانک آوردید... نگاه تندی به من می کند. گوشی اش را جا به جا می کند و می گوید مشکلی در اداره داشته است، دارند با او صحبت می کنند... می گویم، ((صحبت؟)) لبخند می زند، ((پس چه؟)) مطمئنم که سربه نیستش کردند. نه من، که خیال می کنم هشتاد درصد حاضران هم... هنوز صحبتهای آقا تمام نشده بود که از پشت جایگاه جوانک دزدکی و پاورچین پاورچین به میان ما می آید. بعد کم کم سرش را بالا می گیرد و سینه اش را صاف می کند. پیراهنی تنش کرده اند که کمی برایش بزرگ است. خوب که دقیق می شوم متوجه می شوم پیراهن کدام محافظ را پوشیده است. مردم هم همه مثل من به او نگاه می کنند که انگار ده سال جوان شده است. همان جور که جلو می آید نگاهی می کند به پشت داربست و لبخندی می زند به مدیر اداره که حالا دفترچه اش را بسته است و متعجب به جوانک نگاه می کند.))
3- ص97: ((یکی از سرداران سپاه سیستان و بلوچستان توضیح می دهد راجع به مقبره و شهدای استان. آقا ناگهان حرف او را قطع می کند: کاری کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند. کسی چه می داند، شاید از این پنج شهید گمنام، یکی اهل سنت باشد. به حساب آمار اصلاً بعید نیست... من اصلاً به این قضیه فکر نکرده بودم. این دقت عجیب است... خاصه در اینجا که هیچ کسی جز ما سه-چهار نفر دور رهبر نیستیم و هیچ مصلحت رسانه ای هم حکم نمی کند به گفتن این مطلب. یعنی حقیقتی است در این نصیحت.))
پی نوشت:
** گفتن سه نکته به جاست؛ اول: حق این بود که این مطلب را چند ماه پیشتر روی وب بگذارم، چرا که این کتاب را چندین ماه پیش خوانده بودم، اما مثل همیشه مشغله هایی که نداشتم بهانه شدند تا این کار را نکنم.
و دوم: گویا شروع این وبلاگ باید به تمام به نام امیرخانی باشد، آن از اسمش که بیوتن است، آن از اولین پستش که در مورد کتاب بیوتن است و این هم از دومینش که می بینید!
و سوم: شک داشتم که تیتر این مطلب همینی که هست باشد یا "داستان سیستان چیزی است شبیه به خود رهبر!" باشد. نظر شما چیست؟ نطرتان را بگویید!
=============================================
87
یک + یک= یک: مستان سیستان
http://jornalism1.blogfa.com/post-81.aspx
سارا مسعودی-خرداد90
ان ساعت ۱۸:۴۰ دقیقه است از ساعت ۱۶ کز کرده ام گوشه ی تخت دوران مجردی ودارم کتاب می خوانم از برکات نبود همسر است دیگر این کتاب خواندن! وقتی همسر آدم باشد خودش می شود کتابی که نیاز به خواندنش داری تازه با تفسیر وشرحش !! بعد از مدتها هوس کردم که بروم داستان سیستان امیرخانی را بخوانم شاید این هوس برمی گردد به ساعتها قبل که کتاب جانستان را خواندم.
کتاب را خواندم وبعضی از صفحاتش بغضم آمد ولی نترکید! راستش برای اولین بار از ته ته دلم خواستم که یک شاعره باشم یا یک مسئول یا یک نفر ،فرقي نمي كند كه هر كه باشم دوست داشتم آن كسي باشم كه مي توانست برود از خود نزديكه نزديكش آقا را ببيند ودرودلش را باز كند .
حس است ديگر شايد آرزويي كه چند لحظه بعد فوت شود هوا وشايد آنقدر بماند تا تبديل به واقعيت شود.
خيلي وقت بود كه برخي حس ها را نداشتم مي دانم حسام اگر اين پست را بخواند خوشحال مي شود طفلك داشت نا اميد مي شد از من ، تقصير خودم نبود خب شايد تقصير آن مسئولي باشد كه حاليش نمي شود مسئول حكومت ليبرال نيست مسئول حكومت اسلاميست يا آن دختر مسئولي كه هميشه در دلم ماند كه چرا وقتي مدرسه مي آيد بايد با ماشين دربستي ودر اختيار بيايد !!! ويا آن يكي چرا از دماغ فيل افتاده است !! نه اصلا تقصير آن ادمهايي است كه نمي فهمند چقدر ادم مي سوزد وقتي ادم فقير را مي بييند وبعد بودجه ي الكي فرهنگي مثلا همايش فلان والان براي به اصطلاح پديده اي به نام فرهنگ .نمي دانم شايد تقصير خود خود من يا خود خود تو بود كه اين سالها مرزها را جدا نچيديم تا فكر نكنيم كسي وقتي به دولت نقد مي كند انگار دارد به حكومت نقد مي كند! شايد فراموش كرديم كه رئيس جمهور رئييس جمهور است ونه رهبر وچه دخلي دارد خرابكاري هاي او به رهبري!
شايد هم اين عقده در گلو مانده باشد كه دلم مي خواهد خفت بعضي از اقايان وخانومها مثل ح . ق را بگيرم وبگويم مرتيكه اينقدر از اقا مايه نگذار.
شرمنده زيادي كيفورم دست مريزاد به كتابت اميرخاني كه درست گفتي چون در ، نه هندوانه گذاشتي زير بغل كسي نه كم گذاشتي! قيمت كتاب هم آدم را تشويق مي كند براي هديه دادن به اين وآن دست مريزاد
=============================================
86
ماه من: علمدار مهدی
http://ghamarebani-enghelab.blogfa.com/post-9.aspx
یه بسیجی-دی89
کتاب "داستان سیستان" نوشته ی رضا امیرخانی سفرنامه ای بسیار جالب از آقای خامنه ای است که توسط انتشارات نیستان به چاپ رسیده است.
=============================================
85
ذرت مکزیکی با قارچ: برسد به دست محمد نوریزاد
http://zoratmekzikibagharch.blogfa.com/post-4.aspx
...-اردیبهشت90
بعدها که داستان سیستان امیرخانی را خواندم این احساس در من تقویت شد. کیهان نویسی شما مزید بر علت بود. سالها بعد، وقتی نامه های انتقادی شما را خواندم شوکه شدم. تصویری که من از محمد نوری زاد ساخته بودم ، تصویری نبود که جلو چشمانم مجسم شده بود.
=============================================
84
فروشگاه کتاب آسمان: داستان سیستان
http://asemanbook.com/product-product-295.html
...-فروردین90
این كتاب پیرامون سفرمقام معظم رهبري به سیستان و بلوچستان و حاشیه های این سفر است.نثر این کتاب هم مثل اکثر نثر های رضا امیر خانی دارای تکیه کلام های مخصوص خود اوست(یکی ازین تکیه کلام های این کتابمومن در هیچ چهارچوبی نمی گنجداست که بسیار ماهرانه در نثر گنجانده شده است!!).در این کتاب لحظات زیبا و با شکوهی از حظور رهبری در مکان های مختلف سیستان و بلوچستان به چشم میخورد , از جمله ملاقات با رئیسان قبایل مختلف , سان دیدن از ارتشیان , بسیجی های دو آتیشه و خشک و حاشیه های این سفر که با قلم این نویسنده زیبا تر به چشم میاد…
=============================================
83
کافه وب: روزهای آخر
http://cafeweb.blogfa.com/post-25.aspx
دانیال رضایی-شهریور89
چند سال پیش ، وقتی داستان سیستان رضا امیرخانی را شروع به خواندن کردم ، هنوز به نیمه های کتاب نرسیده ، نگران تمام شدنش بودم. نگران اینکه اگر تمام شود چه کتابی را می توانم جایگزین آن کنم. این حس و حال بعد از تمام شدن آن کتاب و شروع کتابهای دیگر باز هم در من بود. بعد از ارمیا ، کافه پیانو ، من او ، ناصر ارمنی ، کشتی پهلو گرفته و ... . بعدها این حس به دیگر اتفاقات خوب زندگی ام هم منتقل شد...
=============================================
82
طرح و داستان: نگاهی به کتاب داستان سیستان
http://aliradboy.blogspot.com/2011/02/blog-post.html
علی رادبوی-بهمن89
از آقای رضا امیرخانی
نخواندن این کتاب، احترام به کتاب، قلم،دموکراسی، ومقام
نویسنده است۰
اگرقبلا ( داستان سیستان) آقای امیرخانی را, که در حقیقت سفرنامهی ده روزهی ایشان، در رکاب آقای علی خامنهای به مناطق سیستان و بلوچستان است، را میخواندم، هر گز کتاب دیگری را از ایشان دست نمیگرفتم. آقای امیر خانی در این اثر، خود را از جایگاه یک نویسنده ی مطرح، و لو ایدولوژیک و مکتبی، به یک مداح تمام عیار و یا بهتر بگویم، تاریخ نگار فرمایشی تقلیل داده است۰
میگویند: تاریخ را فاتحان می نویسند، آنهم نه شخصا، بلکه با به خدمت گرفتن تاریخ نویسان مزد بگیر، آنهم بدانگونه که خود می خواهند. و این گونه است که شخصیت انوشیروان خونآشام ، بعد از صدور فرمان قتل مزدک و بیش از یک صد هزار تن از یاران وی، و بعد از کشتن زنان و کودکان گهواره ای آنان، توسط تاریخ نویسان درباری بازسازی میشود و انوشیروان خونخوار، انوشیروان عادل لقب میگیرد، و داستان زنجیر عدل کذاییاش، که بماند۰
آقای امیرخانی که قبلا با نوشتن کتاب هایی مثل( ارمیا، من و او، ناصر ارمنی، از به ) در دل رهبر وحوزههای علمیه و دستجات حزبالله و ثارالله جای باز کرده است وآثارش، با کمک و تبلیغات همین دستجات ومراکز به چاپهای بیست و چندم رسیده است از طرف( دفترنشر آثار مقام معظم رهبری) دعوت می شود تا جهت باز سازی کاراکتر تاریخی ضایع شدهی رهبر، قلم بدست، عازم این سفر شود۰
بعد تر در جلسهای کرمی گفت که آقا سفری دارند به سیستان و بلوچستان. هفتهی آینده. دفتر نشر آثار رهبری- مقام معظمش را مثل ما فاکتور گرفت- دوست دارد از این سفر چیزها یی را برای آینده حفظ کند. از برگ هایی از تاریخ گفت که نانوشته می مانند۰۰۰صفحهی ۱۳ پاراگراف۳
بعد آقای امیرخانی در صفحهی۱۵ پاراگرافهای ۲ و۳ میافزایند۰
در طول این مدت یکی دو جلسهی کوتاه هم با این چند نفر پیرامون سفر داشتیم. با یک مسول فرهنگی که روحانی هم بود و حاج آقای همدانی اسمش، و البته پرویز کرمی که حالا بیش تر با او آشنا شده بودیم و فهمیده بودیم علاوه بر سردبیری جوان، از مسولان بنیاد نشر آثار هم هست، سولاتی در مورد همآهنگی با مسولان حفاظت، برنامهی سفر و از این قبیل۰۰۰
همه چیز همآهنگ شده است. شما هیچ مشکلی نخواهید داشت. به محض ورود برنامهی تایپ شدهی سفر در اختیارتان قرار خواهد گرفت. نیازی به معارفه با مسولان حفاظت وجود ندارد.شما با کارت مخصوص می توانیدهمیشه جزو حلقهی شمارهی یک باشید. کلیهی مطالبی که میخواهید از دوران تبعید آقا از طرف بیت برای شما ارسال می شود۰
مسافرت خامنه ای به سیستان و بلوچستان از سوم اسفند ماه ۱۳۸۱ آغاز میشود و مصادف است با اوج محبوبیت اصلاح طلبان در جامعه و حاکمیت آنان بر دولت و مجلس. به یمن وجود فضای باز سیاسی نسبی، همچنین امید مردم به تغییرات محتمل، و اینها همه، در کنار آشنایی نسبی پا به سننان منطقه با آقای خامنهای، از زمان تبعید ایشان به این دیار، باعث شد که استقبال نسبتا گرمی ازایشان بعمل آید.حالا راست و دروغاش به گردن آقای امیرخانی، و بگذریم از اینکه در شهر های کوچک مردم همدیگر را می شناسند. مامورین امنیتی همه را میشناسد. چه کسی جرات دارد که به استقبال نیاید؟، و این خمیرمایهای شد بدست آقای امیرخانی که سه چهارم کتابش را بدان اختصاص داده و حسابی قلمفرسایی کند.
طبقهی بالا که کابین ۷۴۷ آن جاست با یک نردبان فلزی به طبقهی اول وصل شده است. تا چشم کار میکرد همه جوان بودند، بروبچههایی ریشو و حزب اللهی. مثل هر جمع جوانانهی دیگری پرت و پلا می گفتند۰۰۰۰۰واقعیت آن است که همه چیز مطبوع و خوب بود، اما من بد جوری حالم گرفته شده بود. این همه جوان با لباس شخصی. بیراه نیست که میگویند از تهران آدم میاورند که استقبال را شلوغش کنند۰۰۰۰۰
حالا در ادامهی مطلب، حال اقای امیرخانی جا میآید وقتی بقول خودشان متوجه میشوند که ( استقبال بینظیر بود ومسافرین بویینگ ۷۴۷، نه استقبال کنندگان فرمایشی، که مامورین حفاظت بودند). ولی آقای امیرخانی هرگز از خود نمی پرسند که اگر رهبری، این چنین محبوب ملتاش باشد چه نیازی به بک فروند هواپیمای ۷۴۷ پر از محافظ دارد؟
...آقای امیرخانی تلاش میکنند که با بزک کردن چهرهی آقای خامنهای، از ایشان رهبری هم ردیف گاندی دربیاورند، که هیچ علاقهای به مسایل مادی این جهانی ندارند و با تمام قدرت و اختیاراتی که دارند، حاشا، حاشا اگر از آن به اندازهی سر سوزنی، به نفع خود و خانوادهی خود استفاده کنند! و این در حالیاست که گند حسابهای بیلیونی آقا، در بانک های معتبر خارجی در آمده است، و این زمانی است که...
در همین حین چند تا پاترول و لندکروز از راه میرسند.محافظ ها راه را باز میکنند.منتظرم تا ماشین رهبر هم برسد، اما یه هو می بینم که رهبر از یکی از همبن پاترول ها پیاده شد...ساده تر از حتی یک معاون وزیر. تازه دست کم نصف پاترول ها و لندکروز ها متعلق اند به هم راهان،من هم وارد جنگ تیم خبری با تیم حفاظت شدهام انگار....شنیده بودم که رهبر همواره از نشستن در بنز به عنوان نماد تشریبات ابا داشته است، اما ندیده بودم ( وقتی این کار را برای مجوزفرستاده بودم تا بخوانندش،یه هو تماس گرفتند که در این صفحه خلاف واقع نوشته شده است. ترس برم داشت. گفتم کجا؟ گفتند آقا یک باربرای شرکت در کنفرانس سران کشور های اسلامی با بنز رفته بودهاند ۰۰۰
صفحهی ۹۰ پاراگراف ۱
می بینید که نیاز به هیچ توضیحی ندارد، من فقط مجبورم همان تکیه کلام آقای امیرخانی یعنی(مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد) را که بیست و شش باردر موارد مختلف تکرار کردهاند، با اندکی تغییر تکرار کنم، یعنی بگویم : شارلاتان در هیچ چارچوبی نمی کنجد۰
یا به این مطلب صفحهی۷۶ پاراگراف ۱ توجه کنید۰
جلسه تمام شد و با جعفریان و کرمی و نوریزاد و پسر رهبراز حجره بیرون آمدیم، هنوز قدمی برنداشته بودیم که پسر رهبر معذرتی خواست و به دو برگشت و چراغ ۶۰ وات اطاق را خاموش کرد! که اسراف نشود لابد این ها واقعی است یا تظاهر است یا... نمیدانم، اما اگر نیروگاه نکا را هم خاموش می کرد،آنقر عجیب نبود که خاموش کردن این لامپ ۶۰ وات۰
نویسنده در اینجا موضع بیطرف میگیرد و ظاهرا تصمیم نهایی را بعهدهی خواننده میگذارد. ولی اکر به نقل قول پایین توجه کنید در خواهید یافت که این خود شیوهی دیگری است جهت باوراندن غیر مستقیم موضوع به خواننده۰
پنهانی ردشان را گرفتم، دو جوان لاغر اندام می رفتند داخل مغازه ها، قیمت میکردند، چانه می زدند و واقعیت آن است که چیزی نمیخریدند...با خودشان و خانم هاشان آرام آرام میگفتند: اینجا هم گرانیاست۰
خدای بزرگ من!شکر می کنم تو را که در مملکتی میزیم که فرزندان بزرگترین مسوولش مانند مردم عادی چانه می زنند و مانند مردم عادی خرید میکنند۰
و یا این پاراگراف در صفحهی۱۹۸
بعد تر از کسی می شنوم که رهبر به فرزندانش گفته است که کار اقتصادی عیب نیست،کار مرد است. اما اگر شما می خواهید وارد کار اقتصادی شوید،به من بگویید، چون مدیر ثبت احوال با من آشناست. اول شناسنامهتان را باطل می کند،بعد شناسنامهای جدید برایتان صادر می کند،با نام پدری جدید و نام خانوادگی جدیدی... مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد۰۰۰
دراسنادی که چند وقت پیش از جانب کارکنان مترقی یکی از بانک های مالزی منتشر شد، لیست بلند بالایی از موجودی حسابهای بانکی سران جمهوری اسلامی را در اختیار عموم قرار داد...
در خاتمه باید یادآور شوم که من چاپ هشتم کتاب (داستان سیستان) را که در سال ۱۳۸۴ چاپ شده است، در دست دارم، و از تاریخ چاپ اولش که به استناد ویکیپدبا در اواخر سال ۱۳۸۳ انجام گرفته است، شش سالی میگذرد. شش سال مدت کمی نیست. خیلی چیز ها میتواند تغییر کرده باشد. مثلا دوست و همکار
خود آقای امیرخانی در همین سفر، اقای محمد نوریزاد را می گویم، که از سال ۱۳۵۹ برای تثبیت واستحکام جمهوری اسلامی از جان و دل مایه می گذاشت و فیلم و نمایشنامه و سریال های تلویزیونی آنچنانی می ساخت، به کجا رسید؟ ...
=============================================
81
زمبور: وبلاگ نویسی
http://zambur.blogfa.com/post-143.aspx
محمدمهدی خالقی-شهریور88
وبلاگ نويسي يا مؤمن درهيچ چهارچوبي نمي گنجد!...
=============================================
80
یک وبلاگ مذهبی نظامی: مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد
http://gun.mihanblog.com/post/456
حیدر-بهمن89
پیرمردی میگوید: خدا از عمر ما بگیرد و بر عمر شما بیافزاید.
رهبر لبخند میزند و میگوید: نه! چرا خدا از عمر شما كم كند و مرا عمر بدهد؟ از خزانه خدا كه كم نمیشود. هم به شما عمر بدهد ، هم اگر صلاح دانست به بنده ...
پیرمرد جواب میدهد: واجبتر عمر شماست. شما حافظ اسلامید!
رهبر درنگ میكند ، بعد ابرو بالا میاندازد و میگوید:
حافظ اسلام ، خودِ خداست. انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون. ما را هم خدا به بركت اسلام حفظ میكند ... ما خودمان را وصل میكنیم به قرآن و اسلام تا خدا ما را هم به بركتِ آنها حفظ كند ...
دیگر چیزی نمیشنوم! این بالاترین مقام یك مملكت است كه در میان همسایهگانِ زمانِ تبعیدش نشسته و گپ میزند. وای خدای بزرگ! مؤمن در هیچ چارچوبی نمیگنجد!
قسمتی از متن كتاب «داستان سیستان» ، اثر ماندگار رضا امیرخانی
پینوشت:
سلام. توصیه میكنم حتمآ كتاب داستان سیستان رضا امیرخانی رو بخونید. حاشیهنگاری آقای امیرخانیه از سفر 10 روزه آقا به استان سیستان و بلوچستان. خیلی تأثیرگذاره. دید من نسبت به مقام معظم رهبری و همچنین اطرافیان ایشون عوض شد.
بعدالتحریر:
هر مسئولی را حتی اگر شده به قهر ، بایستی دستِكم یكبار برد كنار خانه پیش از انقلابش تا بداند از كجا برخاسته
=============================================
79
مقر سایبری جنگ نرم: از سرباز سایبری به ولایت
http://maghare-syberi.pelakfa.com/post-66348.html
سرباز سایبری-بهمن89
از برادر خواهراي گلم خواهش مي كنم طبق اصل انجام واجبات ترك محرّمات بيايد همه گي(به تقليد از رسم الخط به خصوص آقا رضا اميرخاني) با حفظ اين وديعه ي الهي؟(اينو ديگه خيلي سنگين گفتي،بابا منظورت چيه؟چرا امروز هي گريز ميزني اين ور اونور...)
=============================================
78
طرقه: و اجسادهم نحیفه
http://mtorgheh.blogfa.com/post-65.aspx
مجتبی-دی89
آقا یک نگاه می اندازد به بالای تپه و مقبره و گل از گلش می شکفد. سردار حفاظت، با دست مسیر و پله ها را به آقا نشان می دهد. آقا سری تکان می دهد. بعد یکی از محافظ ها را صدا می زند. عصا را می دهد دست محافظ؛ عصایی که حتا در مسیر صافی مثل گل زار شهدا هم دست آقا بود و به نظر هر ناظر منصفی اگر یک جا به کار می آمد در همین تپه بود ... مؤمن در هیچ چارچوبی نمی گنجد .
آقا نگاهی به مقبره می کند. ناگهان شروع می کند به بالا آمدن. بالا آمدن تعبیر درستی نیست. شروع می کند به تندی به سمت قله گام برداشتن، چیزی نزدیک به دویدن. سردار پله ها را نشان می دهد. اما آقا از مسیر مستقیم به سمت مقبره می آید ... مسؤولان یکی یکی جا می مانند. حتا یکی از محافظ ها نیز. از جمله همان که عصای آقا دستش است ... یکی از محافظ ها سعی می کند دور و بر آقا باشد که اگر پایش بلغزد او را بگیرد. اما آقا از او سریع تر صعود می کند. محافظ یک حجم خیالی را بغل زده است و دنبال آقا می دود. کم کم مسؤولان فربه و هم راهان تنبل از بقیه عقب می افتند. جا می مانند و می ایستند تانفس تازه کنند و آقا هم چنان به سرعت بالا می آیند ... مؤمن در هیچ چارچوبی نمی گنجد .
این یعنی آزمون مسؤولان. من اگر بودم، هر مسؤولی را که از صعود به تپه باز می ماند، از کار برکنار می کردم. این یعنی آزمون انقلاب اسلامی. مسؤولان فربه به کار نمی آیند. یقین دارم که امام هم اگر بود، به همین سرعت از تپه ی نورالشهدا بالا می رفت، بی توجه به دکتر عارفی و قلب و ... این آزمون انقلاب اسلامی است !
بیش از پنج دقیقه کنار ضریح شهدای گمنام می ایستند. بعد یکی از سرداران سپاه سیستان و بلوچستان توضیح می دهد راجع به مقبره و شهدای استان. آقا ناگهان حرف او را قطع می کند :
کاری کنید که برادران اهل سنت هم به زیارت این مقبره بیایند .
پ .ن : این قسمتی از کتاب داستان سیستان(۱۰روز با ره بر) آقای رضا امیرخانی هستش و من تازه خریدمش و مشغول خوندنش شدم ! بسی جای تٱمل و تفکر داره !!!
اشاره : بنابر توصیه نویسنده،وبلاگ نویس هیچ گونه دخل و تصرفی در رسم الخط داستان سیستان نکرده و دقیقا شیوه رسم الخط اصل اثر را رعایت کرده است !
=============================================
77
شکلات داغ: به نام خداوند خورشید و ماه
http://bandarmehr.blogfa.com/post-144.aspx
مهرگان-دی89
دوره نقاهت به لطف کتاب داستان سیستان(امیرحانی)خیلی خوب گذشت!! متاسفانه حال یادداشت برداری نداشتم اما از ترس تذکر هواداران متعصب امیرخانی کلی به زحمت افتادم تا متن اصیلی رو از کتاب پیدا کردم :
ره بر نشسته است در جای گاه و نماینده اش در استان صحبت می کند ما که می رسیم ناگهان می گوید:
-شاه یک کار خیلی خوبی کرد...
من هول می شوم . هم راهان نیز . همه دهان هامان باز است که نماینده ولی فقیه خیالمان را راحت می کند و ادامه می دهد :
- شاه یک کار خیلی خوبی کرد و آن هم تبعید آقا به این استان بود ...
حتی خود ره بر هم خنده اش گرفته است . داستان سیستان . رضا امیرخانی ص۶۷
** این دقیقا چیزیه که همیشه در مورد امام رضا(ع)،مامون و مدینه و ایران فکر میکردم اما هیچ گاه جرئت بیانش رو نداشتم : مامون چه کار خوبی کرد!! وگرنه کجا دست ما به مدینه و کوچه های بنی هاشم میرسید ...
=============================================
76
...: اطراق بر دامنه آتشفشان
http://amirreza.pelakfa.com/post-17554.html
امیررضا-تیر89
خواستم در باب آداب حضور و سخن گفتن در محضر بزرگان نكاتي را متذكر شوم بهتر ديدم قسمتي از كتاب داستان سيستان نوشته آقاي رضا اميرخاني را درخصوص ديدار انجمن قلم ايران- تعدادي از هنرمندان (البته از نوعي ديگر) - عينا نقل كنم فكر مي كنم به اندازه كافي گوياست :
البته از من هم پرسيده شد كه آيا حرفي براي گفتن دارم يا نه. طبيعي است، بدم نميآمد از حرف زدن. اما در بيست و چهار ساعتي كه فرصت داشتم هر چه فكر كردم چه بگويم به جايي نرسيدم. وقتي كه به من داده ميشد، وقتي بود كه به يك هفتاد مليونيمِ مردمِ ايران ميدادند، پس طبيعي بود كه بايد چيزي ميگفتم كه اولا شخصي نباشد، در ثاني تكراري نباشد، ثالثا مفيد... تمامِ اين مدت به ضرب و جمع مشغول بودم كه اگر عادلانه ثانيههاي يكسال را بر هفتاد مليون نفر بخش كنيم، چند ثانيه به همچو مني ميرسد و در اين چهل و پنج صدمِ ثانيه چه بايد... بگذريم كه اصلا من صحبت نكردم و صورتِ مساله به خير و خوشي پاك شد....روزِ موعود، دوشنبه، ... و رهبر وارد شد. اذاني و نمازي و بعد هم نشستنِ آقا روي صندلي بينِ دو نماز، يحتمل به خاطرِ عارضهي كمر. بعد از نماز دور نشستيم، روي صندلي. صندليهاي فلزيِ حسنآبادي كه براي اتاقِ انتظارِ پزشكان -تازه آن هم پزشكانِ عموميِ غيرِ متخصص- ميخرند. سرشار(محمد رضا سرشار) بعد از سلام و عليك، همه را معرفي كرد و در معرفي هم انصافا سنگِ تمام گذاشت. جالب آن بود كه آقا تقريبا همه را ميشناخت و از هر كسي به قاعدهاي كتاب خوانده بود كه بتواند دو كلمهاي راجع به كارش صحبت كند. ....بعد از معرفي قرار شد چند نفري صحبت كنند. چند نفري صحبت كردند. صحبتشان دستِكم از نظرِ من، خيلي نااميدكننده بود. زيادي غر زدند. به جز سرشار باقيشان حرفِ جديدي نزدند. بعضيها مسائلِ ريزِ شخصيشان را گفتند، بعضي ديگر مشكلاتِ كوچك و بزرگ را به رديف طرح كردند و حتا يكي در جمعِ نويسندهگان و مهمتر در حضورِ رهبر، از ترياكي بودنِ مسوولانِ ادارهاي در يك شهرستانِ كوچك خبر داد! به گمانِ من اين هنجار از ادب به دور بود. سالها پيش پايم در فوتبال آسيب ديده بود. رفتم خانهي خالهي بزرگم. مرا كه ديد، شروع كرد به قربان صدقه رفتن كه خدا بد ندهد. پات چي شده؟ با همين عقلِ زپرتي فهميدم كه بايد خودم را به سختي صاف و صوف كنم و بگويم، چيزي نشده كه... خيال ميكنم -خاصه براي مدعيان- نزدِ رهبر ادبِ بيشتري بايد داشته باشيم، تا نزدِ خاله بزرگهي من... اصلش گذشته از ادب، دليلِ كمكاريِ بعضي از ما كه اينها نبودند. اگر من قصهي خوب ننويسم، به وزارتخانه و ناشر و منتقد ارتباطي ندارد كه... جوش آورده بودم ناجور؛ ميخواستم فرياد بكشم كه هر چه هست از قامتِ ناسازِ بياندامِ ماست... اما چيزي نگفتم. خيال ميكنم رهبر هر روز كلي ملاقات با اين و آن دارد كه به اندازهي كافي نااميدش ميكنند. يحتمل ملاقات با اهلِ ادب بايد توفيري اندك داشته باشد با ملاقات با اهلِ سياست. پس چيست فرقِ ما با باقي؟
=============================================
75
قیام نو: نباید فتنه 88 را...
http://qeyameno.blogfa.com/post-78.aspx
سیدرسول منفرد-دی89
...باز هم اول قرار بود که ما زمانی در حدود 10 الی 15 دقیقه حرّافی کنیم اما باز هم به خاطر اینکه کارمندان و دانشجویان هم در چارچوبی نمی گنجند با کلی التماس و پیگیری، شخص استاندار سه دقیقه زمان به ما هدیه دادند تا در یک چارچوب شکنی دیگر، ما بعد از حتی استاندار و رییس دانشگاه، به پشت تریبون برویم! ...
=============================================
74
بیوتن: ...
http://bivatan313.blogfa.com/post-129.aspx
بیوتن-آذر89
مردم نه فریفتهی قدرت میشوند و نه گرفتارِ هیبت.
محبت از دروازههای بزرگ قدرت، دل را فتح نمیکند،
بل از پنجرههای کوچکِ ضریحِ خدمت متواضعانه گذر میکند...
مانند هرم گرما که سیاه زمستان از زیر کرسی مادربزرگ بیرون میزند...
=============================================
73
قطعه 26: حسین قدیانی برای خودش نیست
http://www.amirihosain.blogfa.com/post-244.aspx
ثابتی-آذر89
اصلا اگر از من بپرسید، می گویم امیرخانی به جای خود، اما نویسنده انقلابی نسل ما قدیانی است نه امیرخانی یا هر کس دیگر، به قول خودش داستان سیستان را در سفر با آقا نوشتن کاری ندارد، داستان سیستان اصلی را باید در آن فتنه 8 ماهه نوشت و از قضا او کسی است که داستان سیستانش را که هیچ، همه چیزش را از فتنه شروع کرده و انشالله هم در این مسیر باقی خواهد ماند ...
*
=============================================
72
واو به واو: یک دیدار دوستداشتنی
http://vav-be-vav.blogfa.com/post-24.aspx
محمد حیدری-آذر89
پارسال بود شاید که الگویِ نویسندگی من رضا امیرخانی شده بود. چیزهایی که می نوشتم ، همه به نوعی متاثر از امیرخانی بود و هر کس اندک آشنایی با رضا امیرخانی و نوشتن داشت ، تقلیدی بودن نوشته هایم را گوش زد می کرد.
کم کم بزرگ تر شدم و سعی کردم برای ِ خودم سبکی داشته باشم (نمی دونم چقدر تو این قضیه موفق بودم) اما هنوز هم وامدار ِ رضا امیرخانی بودم.هنوز هم امیرخانی برایم یک اسطوره بود ، یک موجود دست نیافتنی ، یک منتهایِ آرزو ...
سعی کردم اسطوره شکنی کنم. توصیه ی بعضی ها بود. و البته به حق. بتِ رضا امیرخانی را شکستم ، سعی کردم که بشکنم . امل و آرزویم را از "رضا امیرخانی" شدن فراتر بردم و رسیدم به این که:«رضا امیرخانی دیگه کیه؟ من باید بهترین نویسنده ی دنیا بشم» یک جاه طلبی تمام عیار! – البته با این روندی که من دارم پیش می رم ، عمرا!-
چهارشنبه ، کتابِ «تا خمینی شهر» را بردیم دفتر ِ رضا امیرخانی. کتابی در موردِ حاج عبدالله والی.
حوالیِ دفترش خبری از آلودگی ِ هوایی نبود که چهارشنبه را به خاطرش تعطیل کرده بودند ، کاپشن نپوشیده بودم و داشتم یخ می کردم (آدم با تهران آشنایی نداشته باشد مصیبتی است دیگر! بماند که البته بعد از آن سرمای ِ اصفهان، این ها عددی نبودند) دم ِ در منتظر ایستاده بودیم تا «امیرخانی» برسد. رفته بود بیرون و مرغ و ... خریده بود، یحتمل برای ِ ناهار رفقا (کیا و ...) حکما قرار گذاشته بودند برونند بیرون. از دفتر هم که به «کیا» زنگ زد ، گفت دو و نیم سعی می کنم برسم. دیر ناهار می خورند ها!
از ماشینش، که آخر نفهمیدم چیست، که پایین آمد دیدمش. با آن دو بسته ی کذایی ِ دستش. مرغ پاک کرده و یادم نیست چی! شنیده بودم قدش کوتاه است ، فکر می کردم باید یک چیزی تو حد و اندازه های ِ خودم باشد ، ریزه میزه تر بود و تر و فرز. با گرمی دست داد و رفتیم تو ، طبقه دوم.
برای ِ فرار از مالیات بود شاید که دفترش یک واحدِ مسکونی بود و هیچ تابلو و ... هم نداشت. انصافا حیف نیست آدم خانه و زن و بچه را رها کند و بیاید دفتر و توی ِ دفتر بنویسد؟
بعضی وقت ها باید بچه از سر و کولت بالا برود تا داستانت در بیاید، گیرم که داستان حول و حوش دهه چهل بگذرد.(منِ اوی دوم داریم؟!)
نشستیم به صحبت کردن ، خوش صحبت بود و گرم. کتاب را پیش تر دیده بود ، البته نه نسخه ی چاپی اش را. یک نسخه ی پرینت شده که همین رفیقِ خودمان پرینتش کرده بود!
***
دو ساعت حرف زدیم ، ساعت سه و ده دقیقه بود که از دفترش بیرون آمدیم ، یحتمل کیا و ... کلی فحش بارمان کرده بودند از گرسنگی و ... (از زنگِ پیامکِ گوشی رضا امیرخانی هم معلوم بود البته!)
بیرون که آمدیم ، هوا هنوز سرد بود ، رضا امیرخانی را دیده بودیم و از روشِ چینی ِ دم کردنِ چای سبز تا ولایت فقیه امام خمینی(ره) چیز یاد گرفته بودیم.
تویِ اتوبوس ، در راه خواب گاه ، همان طور که بیسکوییت های ِ خوش مزه ای که موقع بیرون امدن نصیبمان کرده بود می خوردم ، به این فکر می کردم که رضا امیرخانی لیاقت اسطوره شدن دارد، اما من هنوز هم قرار است بهترین نویسنده دنیا بشوم!
=============================================
71
جوان با بصیرت: من رهبرمون رو قبول نداشتم
http://fakher.blogfa.com/post-331.aspx
آوا-آذر89
نمی دونم چرا؟ یعنی هیچ دلیل منطقی نداشتم. اما یه کسایی برای ایشون تبلیغ میکردند که بدی های زیادی ازشون دیده بودم. به خودم می گفتم لابد رهبر هم مثل ایناست. اما یه روز تصمیم گرفتم خودم برم تحقیق کنم ببینم بالاخره حق با کیه؟
یه کمی کتاب خوندم(داستان سیستان رضا امیر خانی) یه کمی توی اینترنت گشتم یه کمی هم با آدمای مختلف بحث کردم خیلی زیاد هم فکر کردم.اما هیچ کدوم به اندازه این سوال کمکم نکرد:
یه روز یکی ازم پرسید:چه بدیی تا حالا از رهبر دیدی که قبولشون نداری؟
راستش کم آوردم ! هیچ جوابی نداشتم.
=============================================
70
جویبار: شاید برای تذکر
http://jooibar.persianblog.ir/post/7/
زهیر-آبان89
همین وضعیت را در همه جای شهر ، جاری بدانید .فکر کنم فضاسازی منظم و هماهنگ و باسلیقه باشد که تاثیر مثبت میگذارد نه کارهای فردی موازی که متاسفانه از پول بیت المال هزینه شده و در برخی موارد - که خودم شاهد بسیاری از آنها بودم - اثر عکس هم داشت . یاد " داستان سیستان" امیرخانی افتادم که با ظرافت ، اسم این نوع کارها را تبلیغات دولتی گذاشته بود .
=============================================
69
فرص الخیر: به عشق سیدمسعود
http://forasalkhair.parsiblog.com/1774010.htm
رهرو شهدا-آبان89
بیایند و ببینند که به قول رضا امیرخانی در داستان سیستان فرق است میان شهردار بودن و شهریار بودن. بیایند و شهریار دلهای ما جوانان را در انعکاس برق غرور چشمان تک تک جوانان قمی پیدا کنند.
=============================================
68
ماه شب دنیا: در چشمهات شنا میکنم و در دستهات میمیرم
http://maheshabedonya.barayemadar.com/?m=138908
...-آبان89
همهی آدمهایی که احساس میکنند میباید بنویسند، در دنیای نویسندههای بزرگتر فکرکردهاند؛ اعترافش را هم میکنند. محمود لابد با تولستوی و کافکا، پدرامرضاییزاده پیش گلشیری، رضاامیرخانی بغل آلاحمد،…؛ نوشتن انگار دنیایی سوای این دنیاست.
*
با اینکه همهی دنیا جهنّم باشد، از حرفهای مصطفامستور بوی بهشت میآید… بگذار همهی جهان در لجن غلیظ ایدئولوژیهای پفکی فیلسوفها و نویسندههای غرب دستوپا بزنند و بپوسند و جزیی از همان مرداب ابلیس بشوند و … چه بوی بهشت میدهد نوشتههای مصطفامستور…
*
رضاامیرخانی داستانسیستان مینویسد و فحشش میدهند. رضاامیرخانی میگوید مصطفامستور تنهایی بار سنگین ادبیّات انقلاب را بهدوش کشیده و کسی نمیفهمد. دلم میخواد کتابهای مصطفامستور را بگذارم کنار قرآنها، کنار مفاتیح، کنار صحیفهیسجادیّه… چه بوی بهشتی میدهد کتابهای مصطفامستور…
=============================================
67
خبرگزاری رسا: کتابشناسی مقام معظم رهبری(10)
http://rasanews.com/Nsite/FullStory/?Id=88433
...-آبان89
خبرگزاری رسا ـ کتاب داستان سیستان، گزارش سفر 10 روزه مقام معظم رهبری در سال 1381 به سیستان است.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، رضا امیر خانی مولف کتاب است که با سبکی بدیع و جذاب و گاهی آمیخته با طنز به روایت این سفر پرداخته است.
رضا امیر خانی که برای نوشتن گزارش این سفر دعوت شده بود، زوایا و حاشیه های خواندنی آن را در این کتاب جمع آوری نموده است.
در بخشی از کتاب در خصوص بازدید رهبر معظم انقلاب از منزلی که در ایران شهر در زمان پهلوی تبعید شده بودند آمده است: «- این اتاق ما بود، البته کتاب ها و سایر چیزها هم این جا بود . این وسطی که بسته است، اتاق آقای راشد بود. آن طرف انبار بود...
آقا به دقت خیره شده بود به پنجره ای که به کوچه باز می شد. در نگاهش چیز عجیبی بود ، به دور و بر اتاق نگاهی کرد.
- ما بیش تر این طرف تکیه میدادیم و می نشستیم به مطالعه و نوشتن...
بعد آقا دوباره نگاهی کرد به پنجره فلزی با شیشه مشجری که به سمت کوچه باز می شد و آه کشید:
- از این پنجره هر وقت صدای ماشین می آمد، بچه ها و خانواده می ترسیدند که دوباره از ساواک یا از شهربانی دنبال من آمده اند. پنجره مشرف به کوچه بود. بعضی وقت ها مأمورین که ناشی بودند از پشت پنجره گوش می ایستادند که ببینند ما چه می گوییم. حاج حسن رجب زاده و اوس محمد بنا گفتند از پایین تا بالا این جا گل می گیریم...
رهبر یک مملکت هنوز ترس از ساواک را به خاطر دارد و افتخار می کند به خاطراتش. لحظه ای احساس نکردم که غرور وی را فرا گرفته باشد که سیری داشته است از دیروز تا امروز. و در چهره اش می توانستم بخوانم که دوباره حاضر است به همان حال دیروز نیز برگردد. راضی به رضای خدا بودن است که آدم می سازد....
بعد آقا بر می گردد. به درگاهی نرسیده عینکش را در می آورد و با دستمال چشم ها را پاک می کند. نمی دانم چرا؟ داخل حیاط کنار باغچه می نشیند و به گل سرخی خیره می شود.
- چه قدر ما به باغچه می رسیدیم....
حالا همه دور نشسته ایم وجوان متصدی خانه چای آورده است. آقا مدام به در و دیوار خانه نگاه می کند. به ایوان، به حیاط، به باغچه....
- بعد از ظهرها این خانه مأمنی بود برای انقلابی ها و جوانان روشن فکر شهر. تختی بود در این ایوان که همه می نشستیم و صحبت می کردیم. آن پشت را ما در باز کردیم به خانه صاحب خانه، حاج آقای نارویی.
چای را سر می کشد.
- تجدید خاطره است، اما الان احساس خوبی دارم . روزهایی بود که سختی هایی داشت ، اما دل های ما پر امید بود واحساس سختی نمی کردیم. نشاط جوانی هم کمک می کرد به ما، تنها هم نمی گذاشتند بنده را. ما وچهار دوست تبعیدی دیگر که اینجا زندگی می کردیم. مرتبا از اطراف کشور، علما و دانشجویان می آمدند و می رفتند به ما روحیه می دادند و جالب تر این که از ما روحیه می گرفتند، مرحوم آقای صدوقی کار خوبی می کردند و می رفتند دیدن همه تبعیدی ها. دورادور ایشان را می شناختیم. به قدری وضع این جا برای ایشان جالب بود ، که رفتند چابهار و تبعیدی های آنجا را دیدند و گفتند مجددا باید این جا را ببینم و یک روز دیگر آمدند و اینجا ماندند خیلی براشان جالب بود. اول دوستان معدودی بودند که محلی به نام فاطمیه درست کرده بودند، برادران شیعه ای که ابتدا از جاهای دیگر آمده بودند لکن به تدریج با مردم دیگر شهر، مردم بلوچ انس گرفتیم.
مردم دم در ایستاده اند و هیاهو می کنند و می خواهند داخل شوند اما تیم حفاظت ممانعت می کند. آقا متوجه می شود و استکان چایش رانیمه تمام روی سینی می گذارد و اشاره می کند که اهل محل داخل شوند.
مردم مثل سیل می ریزند توی خانه. نگرانم که مبادا هجوم ببرند به سمت آقا. بچه های حفاظت به سختی سعی می کنند که آن ها یکی یکی نزدیک آقا بروند. هرکدام بعد از سلام و احوال پرسی سعی می کند، نزدیک آقا روی زمین بنشیند. پیرمردی با کلاه بافتنی کنار دست ما نشسته است و همه چیز را دوباره برای آقا می گوید:
- چهار تا پسر دارد شکر الله را باید یادت باشد آقا . جوانکی بود وقتی شما رفتی .حالا عزیز الله هم دیپلم داره، اما کسی سرکار نمی بردشان. یک فکری نبایدکرد؟
آقا می خندد و می گوید چرا. چند نفری از اعیان محله، باسر و وضع مرتب نزدیک می آیند و خودشان را خیلی به آقا می چسبانند، اما آقا انگار نمی شناسدشان. یک هو آقا آن ها را کنار می زند و به پیرمردی در انتهای صف اشاره می کند و با لب خند می گوید، سلام...آی سلام را بیش از دو مد قاریان می کشد. آقا جلو پایش نیم خیز می شود و پیرمرد خود را به سینه آقا می اندازد .
- حاجی رحمان، کجایی؟ حالت چه طور است ...عبدالرحمان سجادی
پیرمرد گریه می کند.
- آقا! مارا یادت هست، خواب می بینم انگار...
- بله ! حاجی رحمان! سیدنواب کجاست؟
عبدالرحمن پوست دستش انگار رفته است. سرخ است و زخمی. دستش را می کشد روی دست آقا. یکی از محافظ ها به تندی دستش را کنار می زند. محافظ مچ دست پیرمرد را می گیرد تا به محل سرخی پوست دست نزده باشد. اما آقا دوباره خم می شود و دست پیرمرد را در دست می گیرد، ازهمان محل زخم ..... او دستش را روی صورت آقا می کشد، با گریه می گوید:
- قلبم را هم عمل کرده ام!
- آخی!
چه محبتی است میان این دو. سر در نمی آورم. آقا همان جور که دست سید را نگه داشته است، نگاهی به ما می کند و می گوید:
- مرد خداست این سید عبدالرحمن.
سید تازه به خود آمده است. خودش را کنار می کشد و به دوربین های صدا و سیما نگاه می کند و می گوید :
- ببخشید، دست خودم نبود...
آقا بسیار بامحبت با او حرف می زند. من گریه ام گرفته است، ناجور. نگاه می کنم به دور و بر. دست محمد حسین نیز می لرزد و نمی تواند فیلم بگیرد . صدایم را صاف می کنم و می گویم:
- فیلمت را بگیر محمد حسین.
این را از عبدالحسینی یاد گرفته ام. سرکار با جدیت عکس می گیرد؛ کاملا حرفه ای. به قول خودش تا صبح وقت هست برای گریه کردن. جوری که ریش بلندش خیس خیس شود....
- آقا سید رحمان سجادی را با شکر الله بردند شهربانی. گفته بودند چرا با این تبعیدی مراوده دارید؟ گفته بود این ملای ماست ، روحانی ماست، ما می رویم ازش مسأله می پرسیم...
سید رحمان که کنار من نشسته است، سر تکان می دهد و با بغض می گوید:
- به خدا راست می گوید....روحانی ما بود... هرشب تو تلویزیون همین را به اش می گویم. می گویم تو که روحانی ما بودی، حالاروحانی همه شده ای و ما را یادت رفته؟ نه...یادش نرفته...
آقا یکایک حضار را به اسم صدا می کند و می فهمیم که همه شان را می شناسد، به جز یک مورد که آقا کسی را علی رضا صدا می زند و او می گوید:
- غلام رضا هستم آقا، برادر علی رضا...
- پس کجاست علی رضا؟
- مکه است آقا. نمی دانست که شما می آیید....
جمع بسیار صمیمی اند. نگاه می کنم. زانوان هیچ کدام نمی لرزد. دستان هیچ کدام از ترس روی سینه ها خشک نشده است. هیچ کدام از نگاه رهبر فرار نمی کند. آقا وقتی همسر شهید حاج همت نارویی را می بیند، می گوید:
- خدا رحمت کند شهید شما را ...
بد جوری گریه مان گرفته است...
پیر مردی خوش خنده از راه می رسد و فضا را دگرگون می کند. سیه چرده ، بی دندان و بامزه. با صدایی خش دار و ریز. مثل نقال ها دستانش را تکان می دهد و فریاد می کشد:
- استان سیستان و بلوچستان جایگاه کیه؟ رهبر عزیز و محترم! رهبرا خوش باشی!
مردم صلوات می فرستند بلکه ساکتش کنند. اما پیر مرد از رو نمی رود».
داستان سیستان 10 روز با رهبر، یاداشت های شخصی رضا امیرخانی است که چاپ اول آن در 1382 و چاپ سیزدهم آن در سال 1386 در304 صفحه و با شمارگان 4400 نسخه از سوی انتشارات مؤسسه قدیانی به چاپ رسیده است./913/ن601/ع
=============================================
66
جیغ و جار حروف: 64 داستان سیستان امیرخانی
http://horuf.blogfa.com/post-79.aspx
مریمالسادات اوشلی-مهر89
رضا امیرخانی را با من ِاو شناختم . از من ِاو هم چیز زیادی خاطرم نیست، الا نثر خاص و فصل بندیهای عجیب و غربیش. این هم بر می گردد به چیزی حدود 5 یا 6 سال قبل، یعنی اوایل دوران دانشجویی. بعد از آن حتی نام این نویسنده را هم فراموش کردم تا 2 سال پیش که شبکه چهار همایشی گذاشت که در آن امیرخانی و چند نفر دیگر داشتند در مورد آخرین رمانش یعنی بیوتن حرف می زدند. از آن همایش هم چیزی یادم نیست جز اینکه باعث شد نام امیرخانی را در ذهنم هایلایت کنم و همیشه منتظر فرصتی باشم که بیوتن را گیر بیاورم و بخوانم. از آنجا که شاید در اثر جبرجغرافیایی(!) شعار "آدم عاقل برا رمان پول نمیده" همواره قاعدۀ زندگی اقتصادی ام بوده، در کتابخانۀ دانشگاه ردپای امیرخانی را دنبال کردم . دانشگاه بیوتن را نداشت. من ِاو را داشت با داستان سیستان و شاید یکی دو کتاب دیگر. چون عنوان دوم یا فرعی داستان سیستان، 1۰ روز با رهبر بود، بدجور توجه ام را جلب کرد. تقریباً یک سالی می شد که قصد خواندنش را داشتم. چند تا از بچه های با صفای وبلاگ نویس هم بودند که خیلی از امیرخانی حرف می زدند و حتی یکی دو تایی از آنها نثرشان هم خیلی متاثر از او بود. همۀ اینها کنار هم دلیلی شد بر اینکه وقتی کتاب داستان سیستان به دستم رسید، خواندنش بر هر کار دیگری سبقت بگیرد.
اول فکر می کردم کتاب خیلی در خط به اصطلاح عرفان و این حرفها باشد و هی بخواهد اشک مخاطب را دربیاورد و... ولی فکرم تا حد زیادی اشتباه بود. امیرخانی ِآن روزها یعنی سال81 جوانی در آستانۀ 30 سالگی و یکی از آن بچه مذهبی های باحال بوده که اهل حال بودنش به خوبی در نثر و طنز موجود در نثرش پیداست. کتاب چیزی شبیه سفرنامه است و یادداشتهای شخصی امیرخانی است از سفر رهبری به استان سیستان و بلوچستان. کتاب ترکیب قشنگی بود از اشکها و لبخندها. جاهایی بود که از شوخیهای جالب نویسنده روده بر می شدی ولی چند صفحه بعدتر، وقتی مثلاً به نکته ای در دیدار رهبری با خانوادۀ شهدا یا زنی کارگر و... اشاره می کرد، بی اختیار بغض می کردی. نکتۀ جالب اینکه امیرخانی خیلی هم منصفانه نوشته بود و جاهایی که باید انتقاد می کرد، کرده بود. در مورد جزئیات جالب و خواندنی سفر رهبری گرچه گفتنی زیاد است ولی چیزی نمی گویم. فقط در همین حد بگویم که من از خواندن کتاب بسیار لذت بردم. جاهایی از کتاب بدجور آبی و آسمانی بود و البته در کنار همۀ اینها دقت نظر، موشکافی، روحیۀ انتقادی، شوخیها و طنزپردازیهای امیرخانی هم لطف کتاب را دو چندان میکرد. در هر حال به نظر من این کتاب دریچۀ جالب و قشنگی بود برای شناختِ بهتر رهبری.
پ.ن: این پست را خیلی قبل تر نوشته بودم، هر وقت دیگری هم میشد گذاشتش، ولی این روزها با دیدن برخی صحنه های استقبال مردم قم از رهبری، بی اختیار به یاد این کتاب می افتم. همین چند ساعت پیش هم داشتم به دوستی می گفتم این کتاب بدون سانسور، بدون اضافه و بدون دروغ پردازی روایتی صادقانه است از چیزی که برخی علاقه مندند بیش از حد سیاسی جلوه بدهندش. روایتی ست ساده از علاقه ی برخی هم وطنانمان به رهبردینی شان. علاقه ای که بنظرم باید به آن احترام گذاشت.
=============================================
65
اندیشه روشن: تا ولایت هست
http://andisheroshan.mihanblog.com/post/49
اندیشه روشن2-مهر89
گفتم: لباسهای فاخر شما را به اشتباه نیندازد ... كفنپوشان دیروز، كفنپوشان امروز نیز هستند، رضا امیرخانی گفت: مؤمن در هیچ چارچوبی نمیگنجد، من میگویم: بسیجی در هیچ چارچوبی نمیگنجد ... اینها اصول جنگ نرم و قواعد جنگ روانیست ...
=============================================
64
اخراجیها: داستان قم
http://darvishii.mihanblog.com/post/160
درویشی-مهر89
چرخِ هواپیما که از زمین کنده شد، همه صلوات فرستادند. با علی رفته بودیم تو نخِ جمعیت. پسرِ تپلی بود دو سه ردیف جلوتر از ما، که کاپشنِ چرم داشت و یک بند پرت و پلا میگفت:
"الان از روی میدانِ کشتارگاه رد شدیم. بو کن! راستی اینها بال دارند یا فقط سینه هست؟ سروان بگو قم برای سوهان نگه دارد..."
رفقایش هم کم آورده بودند. احمدتپل صدایش میزدند.
علی از جا بلند شد و از پشتِ هواپیما، از این دالانِ دراز عکسی گرفت. نورِ فلاش را چند نفری متوجه شدند. اولی عبدالحسینی بود که از خلسه در آمد. برگشت و چپ چپ نگاه کرد. خیال کردم الان است که دوربینش را در بیاورد و از این نما تصویری بگیرد. اما انگار نه انگار. زیرِ لب چیزی گفت شبیه به "حیفِ فیلم" و دوباره سرش را انداخت پایین...
واقعیت آن است که همه چیز مطبوع و خوب بود، اما من بدجوری حالم گرفته شده بود. این همه جوان با لباسِ شخصی. بیراه نیست که میگویند از تهران آدم میآورند که استقبال را شلوغش کنند. جای رفیقِ شفیقم خالی که سرم داد بکشد: "دیدی قطار-قطار، اتوبوس-اتوبوس بسیجی میآورند برای شعار دادن. دیدی یا نه؟" تازه او از هواپیما خبر نداشت! حالم گرفته شده بود ناجور. ما از چی دفاع میکردیم؟ از احمدتپل و رفقایش که از تهران میآیند به عنوانِ مردمِ همیشه در صحنهی سیستان؟ چرا بیخودی رگِ گردنی میشدیم؟ انگار آبِ سردی رویم ریخته بودند. حاضر بودم همانجا از هواپیما بپرم پایین. کاش درِ عقب مثلِ آنتونفِ جعفریان باز میشد و میافتادیم در آسمانِ هندوکش... نمیدانم. شاید هم لازم باشد. قوهی توجیه بخواهی نخواهی این جور موارد به کار میافتد. نیرو باید بیاورند. استقبال باید پرشکوه باشد، خاصه در همچه شرایطی. بالاخره کار ملک است این و تدبیر و تامل بایدش... اما مگر توجیه میتواند حالِ آدم را جا بیاورد؟
..................................................
برشی از " داستان سیستان"
=============================================
63
راه سبز: از سفر سیستان تا سفر قم
http://www.rahesabz.net/story/25098/
آذر اهورالی-مهر89
داستان سیستان روایتی است از سفر ده روزه رهبر ایران به استان سیستان و بلوچستان در بهمن ماه سال 81 در آستانه حمله امریکا به عراق به قلم آقای رضا امیر خانی؛ که قبل از نشر به رویت و تایید رهبر ایران رسیده است...
...
در آن سفر رضا امیر خانی نویسنده محبوب و با نبوغ نسل جوان رهبر را نه از سر منفعت پرستی و شهرت طلبی بلکه از سر عشق و ایمان و کاوشگری و حقیقت جوئی همراهی می کرده و برایش سفرنامه می نوشته و هر چه که از سفر می گذشته بر میزان عشق و ارادت او به رهبرش افزوده می گشته و وی در جای جای این روایت حرکات و رفتار رهبرش را به خطبه حضرت علی به همام در وصف مومنان تشبیه می کند و در خود به داشتن چنین رهبری مردمی و فرزانه می بالد و در پوست خود نمی گنجد.
...
در پایان ضمن عرض پوزش از اقای رضا امیر خانی عزیز که بر خلاف دوست و همکار و همفکر دیروزش محمد نوری زاد به گوشه ائی خلوت خزیده ؛ امیدوارم که این نوشته سبب نشود تا خلوت او شکسته شده و ماموران بیت رهبری بار دیگر به سراغ او بروند و وی را علیرغم میل باطنی اش برای تاریخ نویسی همراه رهبر به زور به سفر قم ببرند تا شاید او به مدد نبوغش سفرنامه ائی دروغین به سبک داستان سیستان از دل آن بیرون بیاورد.
...
توضیح سایت: در نگارش حتا یک کلمه از داستان سیستان، یا حتا یک کلمه از فصل محذوف نفحات نفت به وسیلهی دولت دهم، دچار تردید نبودهام -چه دیروز و چه امروز. برداشتهای سیاسی نویسندهی محترم خصوصا ادعای ایشان راجع به دوستی و همکاری و همفکری با جناب نوریزاد، چه دیروز و چه امروز، داوری ایشان است و مورد تایید بنده نیست. ر.ا.
=============================================
62
ديده بان: اين هديه مال نوه تون
http://didehbanebasij.blogfa.com/post-26.aspx
دانشجوي بسيجي-شهريور89
این هدیه مال نوه تون!
در سفر مقام معظم رهبري ـ مدظله ـ به استان سيستان و بلوچستان(اسفندماه 81) معظمله براي رسيدگي به اوضاع و حل مشكلات و ديدار با مردم، به شهر «چابهار» نيز سفر كردند. آنچه ميخوانيد گوشهاي از هزاران صحنهي زيباي اين سفر است كه به طور خلاصه ميآيد...
***
رهبر به محض پيادهشدن به سمت جايگاه ميرود، اما مادر و سهدختر جلو ميآيند... دخترِ بزرگتر كه گويا فرزند شهيد است، شروع به خواندن دكلمهاي ميكند و چقدر خوب ميخواند:
1.JPG
ـ امشب از ستارههاي آسمان، چلچراغي خواهم ساخت، و از گرماي خورشيد،نور را در جانشان خواهم دواند. آقايم صبر كردم تا بيايي و لحظات مرا شيرين كني، صبر كردم كه ببينند همه و همگان چقدر زيبايي،صبر كردم كه ببينندچگونه زندگي را به عطرِ كلامت ميآرايي. صبر كردم تا ببيني كه چگونه مشتاق رويت به خاك خواهم افتاد و براي ديدارت اشك شوق خواهم ريخت. حالا دگر رؤياهايم رنگ حقيقت گرفته است. هميشه ميگفتم اگر رهبرم را از نزديك ببينم چه كنم. حال كه ديدهام چنان به او خيره ميشوم تا عذاب سالهاي جدايي و خستگي جانكاه هجران پدرم را از تنم بيرون برد. به اينجاكه رسيد، بغض همهي ما تركيد. حال كه آمدي خوش آمدي. بيا و مرا بسان پرندهاي سبكبال از كرانههاي درياي عمان به كرانههاي آبي خدا ببر...
نه فقط مادر كه ما نيز زارزار گريه ميكنيم.[...] رهبر از دختر ميپرسد:
ـ اسم شما چيست؟
ـ من زينب بلوچي هستم فرزند شهيد عظيم بلوچي.
ـ چه كلاسي هستيد؟
ـ كلاس دومراهنمايي هستم.
بعد آقا نگاهي به دو خواهر كوچكتر ميكند و از زينب ميپرسد: پدرتان چه سالي شهيد شدند؟
زينب به جاي شهريور هفتادوپنج ميگويد: هفتادوپنج شهريور. آقا لبخندي ميزند و از او تشكر ميكند. خواهر وسطي، سحر نيز ميگويد:
ـ اي گل هميشه بهار، خوشآمدي به چابهار...
و دسته گلي را به دست آقا ميدهد.
ـ دست شما درد نكند، زنده باشيد. (به دختر كوچكتر رو ميكند و ميگويد) شما سه تا خواهريد؟
دختر كوچكتر به جاي جواب ميگويد: اي امام مهربان اين هديه مال نوهتون. اي پدر عزيزم تشريف بياريد خونهي ما. بستهي كوچك كادو شدهاي را به دست آقا ميدهد. آقا خم ميشود و دستي به سر دختر كوچولو ميكشد و "زنده باشيد" ي ميگويد. نميدانم چرا، اما شدت تأثّر سه خواهر همهي ما را متأثّر كرده است. مادر دخترها هم همانجور كه اشك ميريزد، جلو ميرود، انگار ميخواهد مطلبي را به آقا بگويد، اما ناگهان با بغض ميگويد:
ـ گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم، چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي؟
اشك همهمان درآمده است. حتي بچههاي تيم حفاظت! آقا، حجتالاسلام تقوي را صدا ميزند و از او كيفي چرمي را ميگيرد و به زن جوان و سه دختر، نفري يك سكه هديه ميدهد. بعد هم ميرود به سمت پلهي فلزي پشت جايگاه...
============================================
61
موشمي: روحاني باحال لبناني و چفيه در اتاوا
http://mooshemi.persianblog.ir/post/167/
...-شهريور89
وقتی از خاطراتش در خیابان ولی عصر تهران و مواجهه چند جوان با خودش صحبت می کرد و می گفت چطور در جواب تمسخر و مواخذه آنها به زبان انگلیسی گفته: من کانادایی هستم و مدافع ولایت فقیه، آن زمان یاد جمله مشهور رضا امیرخانی افتادم که "مومن در هیچ چهارچوبی نمی گنجد."
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به داستان سيستان نگاشتهاند(2)
. آن چه در وب راجع به داستان سيستان نگاشتهاند(1)
|
|