جهت سهولت دسترسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن بیست نظر قبلي به لينك پايين صفحه مراجعه فرماييد.
==================================
40
زندگی جاریست: از به
http://ghayyoomi.blogfa.com/post/57
علی اصغر قیومی-خرداد91
نام رضا امیر خانی برای داستان خوانهای ایرانی نامی آشناست. او نویسنده جوان و موفقی است (متولد 1352) که بیش از چهارصد هزار از کتاب های داستان او در کشور به فروش رفته است.
هر چند بیشتر موفقیت های این نویسنده مربوط به دو کتاب «ارمیا» و «من او» می شود ولی سایر کتاب های این نویسنده نیز واقعا خواندنی و جالب است.
کتاب «از به» داستان خلبان زبده ای است که در حین حمله به کارخانه تولید سلاح های شیمیایی در حوالی کرکوک، هواپیمایش آسیب می بیند و دو پای خود را از دست می دهد. این جانبازی باعث حذف این خلبان از سایر پروازها علیرغم شایستگی های فردی او می شود و ...
داستان در قالب نامه نگاری بین چند شخصیت این داستان به پیش می رود و این شخصیت ها بدون دیدار با یکدیگر ( جز در پرواز آخر کتاب) به نحو بسیار دل نشینی اطلاعات خود را در مورد زندگی شخصی و زندگی حرفه ای مرتضی مشکات (خلبان جان باز) به خواننده منتقل می کنند.
==================================
39
http://labeak.blogfa.com/post-118.aspx
مریم.ز.-خرداد91
کتاب از به نامه نگاری هاییست که میان چند خلبان دوران جنگ تحمیلی و چند نفر دیگر صورت می گیرد. کتاب قطوری نیست، ولی بسیار جذاب و عبرت آموز و پر از شوخی های دوران جبهه - البته از نوع خلبانی اش!- است و کلی از اصطلاحات خلبانی را هم یاد خواننده می دهد! داستان کتاب از این قرار است که یکی از خلبانان شجاع و بسیار خوش سابقه ی جبهه به دلیل جانبازی در جنگ تحمیلی- و از دست دادن دو پا- دیگر اجازه ی پرواز ندارد. او توی خانه افتاده و شدیدا دلتنگ پرواز است. پیوسته به سازمان های مربوطه نامه می نویسد و درخواست اجازه ی پرواز می کند، ولی سازمان های مربوطه نه تنها به او اجازه ی پرواز نمی دهند بلکه مسخره اش می کنند و متهم به بی عقلی اش هم می کنند. خلاصه ته داستان هم این می شود که یکی از دوستان بسیار شوخ طبع و قانون گریز این خلبان، که حالا برای هواپیماهای مسافربری خلبانی می کند، او را به عنوان مسافر با خود به هوا می برد و بعد، به همراه کمک خلبانش بازی هایی در می آورند که آره ما حالمون خرابه و اینا، بعد از بلندگو اعلام می کنند که وضعیت اورژانسیه و آیا بین مسافرا کسی هست که درجه خلبانی داشته باشه؟ تمام مسافرها پزشک بودند و هیچ کس نداشت بجز همان دوستش! بلاخره او را بدون پا می نشانند پشت صندلی خلبانی و او با موفقیت پرواز را هدایت می کند و توی مقصد می نشاند زمین.
آخرش هم خیلی قشنگ است، خبرنگاران می ریزند دورش و با او مصاحبه می کنند که چطور بدون پا هواپیما را نشانده، و او حرف خیلی قشنگی می زند: من قبلا هواپیما را بدون دم زمین نشاندم و با کسی مصاحبه نکردم، بدون نصف بال نشاندم و با کسی مصاحبه نکردم، بدون موتور نشاندم و با کسی مصاحبه نکردم اما حالا با شما مصاحبه می کنم که به ... و ... و ... بفهمانم که... اصلا هیچی ولش کن!
اللللبتتته، یک جمله ی خیییلی عبرت آموز این داستان هم آنجاست که میان دو خلبان روی نقشه ی جنگی ای که هیچ گداری در آن نیست بحث است. طبق قوانین بین المللی به خاطر بغرنج و نشدنی بودن آن نقشه عملیات مورد نظر اصلا باید لغو بشود. در حالیکه سرهنگ مشکات (همان خلبان جانباز قصه ی ما) می گوید که «این قوانین برای ما نیست». حداقل نیمی از عبرت های این داستان در همین یک جمله است!
هوممم! معمولا آدما موقع تبلیغ یک کتاب همه شو تا آخر تعریف نمی کنند! هر کتابی که می خوانم (اگر مال خودم باشد) صفحه ی اولش نظرم را راجع به داستانش می نویسم. اول کتاب ازبه نوشته ام:«خوشحالم که خریدمش. ولی اگه قبلش از جای دیگه ای خونده بودم باز هم می خریدمش!»
==================================
38
شعرآواهای یک روح سرگردان: نوش و نیش
http://yaasia.blogspot.com/2012/04/blog-post_28.html
یاسمن الف-اردیبهشت91
من از درد میگویم. از دردهایی که بودنشان غنیمت است. مثل کسی که عضوی از بدنش فلج شده باشد، هی سوزن میزنند به آن. سوزن است، درد دارد اما فقط کسی که فلج باشد میفهمد که اگر روزی درد سوزن را حس کند چه لذتیست. این درد فرق دارد. مثل پای مرتضا* نیست که قطع شده باشد و با اینکه قطع شده است اما بعضی وقتها حس کند که پایش میخارد؛ جایی که اصلن وجود ندارد! اصلن این همان حکایتیست که قبلن گفتهام. که حالت برای کسی بد شود. که مهم نیست با چند نفر خندیدهای، که باید دید با چه کسی میتوانی گریه کنی. بعضی وقتها باید سوزن زد، ببینی درد میگیرد؟ ببینی هنوز بیحس و بیخیال نشدهای که دیگر دردت هم نیاید؟
من از زندهگی میگویم. از خندههای تو، از اخمهای خودم. از سکوت تو، از غُر های خودم. من میگویم بیا قاطی آن شیرینیها، این نمکهای گاه به گاه هم به فال نیک بگیریم. مثل درد سوزن به پاهای فلج؛ مثل دیدن نور در چشمهای کور.
*از به/رضا امیرخانی
==================================
37
ایسنا: رضا ايرانمنش و دغدغههاي اين روزهايش در بيمارستان
http://isna.ir/fa/news/91012608426/%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%A7%D9%8A%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%85%D9%86%D8%B4-%D9%88-%D8%AF%D8%BA%D8%AF%D8%BA%D9%87-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D8%A7%D9%8A%D9%86-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%87%D8%A7%D9%8A%D8%B4-%D8%AF%D8%B1
...-فروردین91
صحبتهايش که تمام ميشود بلافاصله دستش را دراز ميکند تا دست بدهد و از اينکه به عيادتش رفتهايم تشکر کند، اما همين چند دقيقه صحبت باعث شده است که ديگر صدايش به سختي شنيده شود اما باز هم تاولهاي خشک شده روي دستهايش بيشتر از صداي گرفتهاش توي چشم ميزند؛ «خس خسي نامفهوم از سينهاش خارج ميشد ... ميتوانست حرف بزند؛ مقطع و بريده بريده: گازخردل ... شيميايي ... مشکل تنفسي ... ناراحتي پوستي ... شيميايي نامردي است.» ** ** :به نقل از کتاب «ازبه»، رضا اميرخاني
==================================
36
قفسههای کتاب:کتاب رمان پرواز شبانه/ آنتوان دُسنت اگزوپری
http://qafase.mihanblog.com/post/39
...-فروردین91
شباهتش با رضا امیرخانی
تجربه دست اول نویسنده در خلبانی، در نگارش این کتاب، مفید واقع شده است. شاید شما هم دوباره یاد رضا امیرخانی افتادید. اگر کتاب »از به« را خواندهاید، تاثیر غیرقابل انکار تجربه رضا امیرخانی در خلبانی در نگارش کتاب را درک کردهاید. اگر رضا امیرخانی تبعید شود و یا در 44 سالگی کشته شود (زبانم لال!) شباهتهای دو نویسنده بیشتر هم خواهد شد.
==================================
35
نماشون: ازبه
http://mim-1.blogfa.com/post/2
میم دال-بهمن90
از: میم. دال
به: ...
هرچقدر هم دیر ولی باز به خواندنش می ارزید. صبح سرم گیج می رفت، نرفتم پیاده روی! خوابیدم توی رختخواب و "ازبه" را شروع کردم... تا ظهری هم تمام شد.
1- فرم کتاب را دوست داشتم...چون نامه نگاری را دوست دارم. نامه از نوع مکتوبش نه از نوع مجازی و اینترنتی اش. نامه های مکتوب حس نویسنده را منتقل می کنند. حس دستهایی را که روی این کاغذ لغزیده و برایت نوشته اند! حس دستهای خلبانی که دو تا تایگر بزرگ روی سینه اش دارد و این را ما نمی فهمیم.
تا انجا که می دانم و خوانده ام. استفاده از قالب نامه نگاری برای بیان داستان فرم سختی است که دست نویسنده را خیلی جاها می بندد و توی این داستان هم انگار همین جور بود!
2- خیلی برایم جالب بود. تصویر کم داشت. به جزییات مکان خیلی اهمیت داده نشده بود. به جز نامه طیبه به خانم تیموری در مورد قرار ملاقات با فرانک در کافی شاپ و خاطرات خلبانها در امریکا..تصویری برایم ماندگار نشد...و نمی دانم این خوب است یا بد؟؟
3- نکته بعدی توی کتاب...حسی بود که در پس یک سری کلمات معمولی بیان شده بود. این کلمه ها نبودند که بار احساسات را به دوش می کشیدند. این حس در نوشته خلق شده بود و جاری بود و این به عقیده من بسیار مهارت می خواهد.
۴- مرتضا را دوست داشتم. برای این که به من یاد داد آدم باید دردش را فقط به امامش بگوید...حتی نازایی گاو ماده اش را....یعنی این جوری خیلی بهتر است!
۵- و این که متاسفانه در کشوری هستیم که پریدن پا می خواهد نه بال!!!
پ.ن: این ها که در دسته " کتابهایی که خوانده ام" قرار است بنویسم صرفن نظر شخصی است نه یک یادداشت تخصصی!
==================================
34
زنان نوغان: از من به خلبان مشکات
http://ratime.blogfa.com/post/77
رتیمه-بهمن90
نمی دونم کتاب "ازبه" امیرخانی رو خوندید یا نه... اما شما عین خلبان مشکات هستید که بال اصلی اش شکسته بود و همون روز بود که طیبه اش اون تیکه ی مصنوعی بال هواپیما رو برای همیشه دور ریخت و تا همیشه تکیه کرد به بال شکسته ی همسرش... عین حکایت بال شکسته ی شما و فاطمه ی همیشه صبورتون...
خواستم بگم خلبان مشکات از اون روزی مشکات شد که بالش شکست... اصلا میگن هرچی بال و پر شکسته تر باشی، خدا بیشتر دوستت داره... میگن خدا شبا میاد بالاسر بال و پر شکسته ها و بهشون لبخند میزنه...
کاش دوباره رجعت کنید...
فرانک ناصری هنوز خیلی بچه بود خلبان... تازه دل خوش شده بود به شیرینی اون کیک که همه چیز انقدر تلخ شد...
رجعتی دیگر باید خلبان... رجعتی دیگر...
هنوز این جاده پره از فرانک های ناصری و ماشین هایی که انگار خیال تعمیر شدن ندارن...
این جاده انگار از همه تنهاتره...
رجعتی دیگر باید... رجعتی دیگر...
==================================
33
خبرگزاری دانشجو: حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه
http://snn.ir/news-13901118096.aspx
...-بهمن90
در طول خواندن داستان انگار دارد داستان اقوام و دوستان و گاهی حتی داستان خود شما را روایت می کند. 6امین داستان از داستان های کوتاه این کتاب به همین نام است: حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه.
روایت ماجرای عشق میان دختر و پسری است در فضای چت روم. مخاطب همه ماجرا را از طریق همین چت کردن ها می فهمد نه چیز بیشتری. چیزی شبیه «از به» رضا امیر خانی؛ با این تفاوت که در این داستان به حق، روایت به مراتب بهتر و موفق تری از این روش و قالب را می خوانیم.
بدون این که ذهن مخاطب، مدام بپرد و موقعیت ها را گم کند و حوصله اش سر برود، داستان را می خواند و پایانش را هم برای خودش ادامه می دهد؛ که البته همه این کارها در عالم نویسندگی کارهای بسیار مشکلی است
==================================
32
محض تنوع: محض حال خرابی جودی
http://overactive.parsiblog.com/Posts/34/%D9%85%D8%AD%D8%B6+%D8%AD%D8%A7%D9%84+%D8%AE%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%8A+%D8%AC%D9%88%D8%AF%D9%8A!/
جودی-بهمن90
فشار روحی روم انقدر زیاد بود که دلم میخواست فقط بشینم وسط راهرو اداره گریه کنم... داد بزنم، فحشو بکشم به همشون!
در حال کلنجار با خودم بودم که خودمو کنترل کردم یا بشینم گریه کنم که مثل همیشه رفیق گرمابه و گلستانم ،رفیق 15ساله ام، تو یه کلام رفیق فابریکم به دادم رسید. انگار پر سیمرغ رو آتیش زدم. سریع از آسمون رسید! عاشق این تله پاتی هاشم که همیشه سر به زنگا سیگنالهای ارسالیمو میگیره و پیداش میشه، یکم باهاش حرف زدم آروم شدم...
یهو همه کارا حل شد. سرم خلوت شد. نشستم به خوندن. «از به» رضا امیرخانی رو میخونم. قشنگه، خیلی! دارم میخندم، زیاد! آروم شدم.
تشکر ویژه از رفیق همیشگیم ... و البته از رضا امیرخانی!
==================================
31
سالهای برف و بنفشه: خطی کشید روی تمام سوالها
http://tameshkesoorati.blogfa.com/post-148.aspx
سعید-آبان90
چه می خواهند این کتاب ها از ما ؟ یا من چه می خواهم از این کتاب ها ؟ این ها چه می گویند ؟ حرف حسابشان چیست ؟ با که اند ؟ اصلا چه اند ؟ ....نمی دانم.
...
آن یکی داستان خلبان جانبازی است که شوق پرواز دارد ولی نمی تواند خلبانی کند و در این میان اشک های داغ چشمانش ، هم نشین اویند.(۶)
...
==================================
30
طویله هایـ: از کندنها
http://yasiaa.blogspot.com/2011/12/blog-post_14.html
یاسمن الف-آذر90
یک بار مرتضا برای فرانک نوشت: "گاهی وقتها پاهایم میخارد. مثلن ساق پایم. جایی که اصلن وجود ندارد! پزشکها میگویند اگرچه پا قطع شده است اما هنوز سیمکشی عصبیاش وجود دارد."*
حالا من برای تو مینویسم: گاهی وقتها قلبم درد میگیرد. همان قلبی که فکر میکردی وجود ندارد. همان قلبی که برایت کنده شد. اگرچه کنده شده و وجود ندارد اما، هنوز هم برایت درد میگیرد..
*از به. رضا امیرخانی
by یاسمن.الف
==================================
29
کتاب نما: ازبه
http://ketab-nama.blogfa.com/post-141.aspx
محمد حقی-آبان90
به اعتقاد بسياري از منتقدين، رمان ازبه يكي از متفاوتترين رمانهاي دفاع مقدس است. هم به لحاظ فرم و هم از حيث نوع نگاه. رمان ازبه فقط نامه است، نامههايي كه ميان قهرمانهاي داستان رد و بدل شده و راوي قصه خلبان جانبازي است كه به رغم نداشتن دو پا و ويلچرنشيني، درخواست پرواز دارد، درجايي و درحالي كه يك دندان پر كرده هم، مانع پرواز است.
داستان اينچنين آغاز ميشود و با نامههاي همسر اين خلبان و دوستان خلبانش و همسرانشان ادامه پيدا ميكند. در اين بين نامهاي ديگر هم وارد ميشود؛ نامه دختري كه در دوران جنگ – به خواست معلمشان – براي رزمندگان جنگ نوشته شده و اكنون دست خلبان جانباز است. كمكم گرههاي داستان شكل ميگيرد، ميبينيم كه خانواده اين دختر در بمباران شهيد شدهاند و خلبان پس از سالها قصد كمك به او دارد، در حاليكه خودش بسيار محتاج كمك است و...
اميرخاني براي روايتش فرم سختي را انتخاب كرده است و البته از پسش هم خوب برآمده. او در اين فرم توصيف را كه از اساسيترين پايههاي رمان است از دست داده و مجبور است هرچه ميخواهد بگويد لابهلاي قالب نامهها بگنجاند. عنوان همه نامهها يك «از» و «به» داريم كه تكليف مخاطب را با نامه ادامهاش روشن ميكند و داستان پيش ميرود.
از ديگر ويژگيهاي اثر، نوع نگاه اميرخاني به جنگ و بازماندگانش است. سختيهاي خلبان براي زندگي روزمره، مشكلات همسر خلبان با تلاطمهاي روحي خلبان، زندگي دختر كه خانوادهاش را در بمباران از دست داده است و ديگر خلبانان جنگ كه امروز بايد به قول نويسنده مسافركشي كنند – البته هوايي – و... تركيبي است از آنچه تصوير ازبه را ميسازد.
اميرخاني به دنبال واقعيت زندگي آدمهاي قصه است، نه تصويري آرماني و ناملموس. جنگ سختيها و تلخيهايي دارد كه ميان جامعه هنوز چشيدني و ديدني است، و اين نقطه برتري رمان است، واقعنگري در حوزه دفاع مقدس. نتيجه فرم متفاوت و نگاه دقيق نويسنده كتاب ازبه را خواندني كرده است.
==================================
28
خبرنامه دانشجویان ایران: پرواز بدون پا در ارتفاع چندهزارپایی
http://www.iusnews.ir/?pageid=137734&%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%B2%20%D8%A8%D8%AF%D9%88%D9%86%20%D9%BE%D8%A7%20%D8%AF%D8%B1%20%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D9%81%D8%A7%D8%B9%20%DA%86%D9%86%D8%AF%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1%20%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C&1390-08-18
...-آبان90
خبرنامه دانشجویان ایران: کتاب " ازبه" داستان خلبان جانبازی است که هر دو پایش از بالای زانو در یک عملیات جنگی برای بمباران یک کارخانه تولید گاز شیمیایی قطع شده است.
به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ این کتاب علاوه بر اینکه مانند سایرآثار امیرخانی دارای ادبیات دلنشین و ملموس مختص اوست، نحوه روایت داستان و سبک نگارش آن شیوه جدیدی دارد. امیرخانی داستان را در غالب نامه هایی که بین شخصیت های قصه رد و بدل می شود، به صورت از: کسی به : کسی روایت کرده است.
اولین نامه ای که می خوانیم ازدختربچه کوچکی است که در سالهای جنگ، پدر و مادر خود را در بمباران از دست داده و با خانواده عمویش زندگی می کند، او در همان سالها درد و دل و گله و شکایتهایش را با لحن کودکانه برای قهرمان اصلی داستان می نویسد . سالها بعد همین دختر بزرگ شده و وارد زندگی این خلبان جانباز می شود.
مرتضی مشکات- خلبان جانباز داستان- بعد از آن اتفاق و آخرین پروازش دیگر اجازه پرواز ندارد و این در حالی است که او در تمام این سالها حسرت یکبار دیگر پرواز را با خود به همراه دارد. تعدادی از نامه ها از همسر او به رفقا و همکاران مرتضی نوشته شده وبرایشان از تنهایی و شرایط بد روحی مرتضی می گوید. دوستانش هرکدام برخورد متفاوتی با حال فعلی و خواسته او که پرواز است دارند. آرش تیموری فرمانده آخرین عملیات مرتضی بر این باور است که خلبانی مرتضی در این وضعیت بر خلاف قانون است و نباید علاوه بر جان کسی، یک دستگاه هواپیما هم به خطر بیفتد! او فردی منظم و دقیق است و توانسته با توجیه عقلی این مسئله که در ان لحظه عملیات باید عقب نشینی می کرد و کار مرتضی برای ادامه مسیر و زدن کارخانه اشتباه بوده، با عذاب وجدان و احساس دین نسبت به مرتضی کنار بیاید. از طرف دیگر دوست دیگرش رحیم میریان با نامه هایش به مرتضی امید به زندگی و حتی پرواز می دهد و کاملا به زبده بودن او حتی بدون پا معتقد است.
مرتضی بعد از وارد شدن فرانک ناصری در زندگی اش- همان دختر بچه ی سالها پیش که حالا بزرگ شده و سال آخر دبیرستان است- سزندگی و شادابی قبلی خود را باز می یابد و بعد از نامه های امیدوار کننده رحیم و درد و دل با امام زمان از طریق انداختن نامه در چاه جمکران، عزم خود را برای گرفتن اجازه پرواز از معاون عملیات پرواز جزم می کند. اما پس از گذشت چند ماه و فرستادن چندین نامه مشابه به معاون عملیات پرواز مبنی بر در خواست اجازه پرواز جوابی که از سوی آنها می گیرد نا امید کننده است.
آنها طبق قانونی که درآن برای کسی با شرایط مرتضی چیزی نوشته نشده است، اجازه پرواز به او نمی دهند. دراین زمان هم رحیم رفاقتش را ثابت می کند و بدون هیچ واهمه ای از توبیخ و اخراج در حمایت از مرتضی به معاونت عملیات پرواز با ادبیاتی تند نامه نگاری می کند. اما همه اینها بی فایده است. در بخشی از آن می خوانیم:
"بروید و پرونده اش را بررسی کنید ... پرونده پروازی اش پر از تشویق نامه و تقدیر نام چه است. بروید و بررسی کنید.اصلش شما که تنتان می خارد برای این خاله زنک بازی ها. بررس و بازرس و کارشناس بفرستید کرمان شاه، بروند از گاوهای کرمانشاه تفحص کنند! باورتان نمی شود. هنوز گاوهای کرمانشاه عزادارند ..."
مرتضی بعد از این ماجرا بار دیگر حرفهای ناگفته خود را در نامه ای که در چاه جمکران می اندازد با حضرت صاحب زمان در میان می گذارد. در بخشی از نامه اول او به امام زمان می خوانیم :
"منزل ما درست زیر آپ-ویند مهرآباد است. هربار که یک سی صد و سی از روی مجتمع رد می شود، در عالم خیال حتی می توانم آرپی ام تک تک موتورش را بگویم. جگرم می سوزد. تن آدمی زاد هم زور بزند شاید پرده دیافراگم داشته باشد، فایروال که ندارد ... حرارت جگر می زند و دل آدم را کباب می کند. کسی نمی فهمد ... آتش گرفته ام. خواسته ی زیادی ندارم.فقط می خواهم که بگذارند بپرم. همین ...
تو که در رکابت گوشت بی استخوان به کار نمی آید؟ کاری کن که این گوشت کوبیده مصرفی پیدا کند.آن وقت دلش خوش خواهد بود که در رکاب تو برایش کاری جور شود..."
بعد از رد شدن درخواستش در بخشی از نامه دوم می خوانیم:
"آقا! من را برای چه نگه داشتید؟ هم خودم زجر بکشم و هم دیگران؟ آقا! شفیع من باشید... از خدا بخواهید مرگم را برساند، اگر نه کاری کند که بفهمم که زنده ام..."
در آخر رحیم ، همان رفیق با مرام قدیمی در پروازی به خلبانی خودش از مرتضی و خانواده اش دعوت می کند که به این سفر بیایند. در طی مسیر با نمایشی ساختگی به همراه کمک خلبانش خود را به مریضی می زنند و از مسافرین می خواهند تا اگر کسی گواهی نامه پرواز دارد به آنها کمک کند و ادامه پرواز را برعهده بگیرد.از آنجایی که در آن سفر کسی جز مرتضی گواهی نامه ندارد و اکثرا پزشکان نیروی هوایی و کنترل پرواز هستند، مرتضی مشکات سرانجام به آرزوی خود می رسد و به راحتی می تواند هم پرواز کند و هم هواپیما را به زمین بنشاند.
امیرخانی در این کتاب بخوبی توانسته است به مقوله دفاع مقدس و مشکلات یک جانباز از یک زاویه ای متفاوت بپردازد. وی هر نامه را به گونه ای قلم زده که می تواند خواننده را با خود به دنیایی پر از اتفاق ببرد. خواننده با خواندن هرنامه با شخصیت های داستان به خوبی مانوس می شود.
این کتاب توسط انتشارات کتاب نیستان برای بار اول در سال 1380 به چاپ رسید. این کتاب اکنون در چاپ دوازدهم به قیمت 35000 ریال به فروش می رسد.
==================================
27
انحمن شاعران مرده: ...
http://solookbaharan.blogfa.com/post-177.aspx
نیلپری-مهر90
-اها از داداش خودمون آقای رضا امیرخانی به خاطر کتاب زیبای«ازبه» (چه زود پسرخاله میشن مردم!آقا برادر دینی و دیوار به دیوار داداش گل خدابیامرزمون رضاصادقی هستن دیگه)
به نظرمن از فیلم های دفاع مقدس روز سوم .ازکتاباشم همین «ازبه» که البته دفاع مقدسی نیستا خالص درمورد ...به من چه خودتون بخونید حال کنید لقمه رو که نمیدن دهن انسان ماهی گیری یاد میدن!!
دیگه فعلا همین داره دیرم میشه خب:)
==================================
26
رسن: 4 کتاب
http://rasann.mihanblog.com/post/61
ایمان تجلیان-مهر90
از بین سه تای باقیمونده، "ازبه"، رُمانه. رضا امیرخانی هم اونو نوشته. کار جالب و در عین حال خلاقانه ای بود. داستان به شیوهی نامه هایی که شخصیتهای داستان واسه هم میفرستن، روایت شده بود. از فلانی به بهمانی که خلاصه ش میشه ازبه! کتاب قشنگی بود.
==================================
25
با: به خدا از من
http://ba.razedel.ir/archives/343
وحید نصیری کیا-تیر88
نگاهی به کتاب «از به» نوشته رضا امیرخانی
اشاره:
الآن که دارم این مطلب را می نویسم همه آثار منتشر شده امیرخانی –به جز «سرلوحه ها» اش- را خوانده ام. یک مطلبی هم چند ماه پیش نوشتم درباره ویژگی های نوشته های او؛ لیکن به دلایل مختلفی هنوز منتشر نکردم. با این شرایط این اجازه را به خودم می دهم از موضع کسی که حداقل کتاب های او را خوانده و کم و بیش مصاحبه هایش را دنبال کرده و از نزدیک هم او را دیده، درباره نوشته هایش نظر بدهم. قبل از اینکه «میز مطالعه» را در اینجا شروع کنم یک مدخلی نوشته بودم برایش. نمی دانم آنجا گفته ام یا نه؟! البته تکرارش هم بی ضرر است. آنچه اینجا به این میپردازم نقد کتاب ها نیست-که شاید در این حد و حدود هم نباشم. چیزهایی است که هنگام مطالعه به ذهنم می رسد، نظرم درباره اثر و این قبیل مسائل است. برای خودم حواشی اثر مهم تر از اصل است. این ها را به عنوان مقدمه گفتم چون در این مطلب حواشی نامربوط به متن کتاب بیشتر است، همچنین مطالب بعدی.
«از به» را یکبار در راه، از وسط به آخر و از اول به وسط(!) خوانده بودم. چند وقت پیش دوباره به دستم رسید و یکبار از اول به آخر خواندم. فرم داستان جدید و جالب است. البته شاید زمان بخواهد تا معلوم شود که کارهای امیرخانی کپیبرداری است یا نه؟! و بعد از آن هم معلوم می شود که او خوب کپی برداری کرده یا نه؟! بگذریم. فرم داستان به صورت نامه است. یعنی شما در سرتاسر داستان با یک سری نامه مواجهید که «از» فلانی «به» فلانی نوشته شده است. وجه تسمیه اسم داستان با متنش هم در این است. نکته مثبت این فرم در این است که مداخله نگاه و زاویه نویسنده به داستان به شدت کم می شود-گرچه من به بی طرفی نویسنده و اینجور مزخرفات اعتقادی ندارم.
خلاصه اجمالی داستان این است که یک خلبانِ جانباز از دوپا(سرهنگ خلبان مرتضی مشکات)، بعد از جنگ درخواست پرواز از یک پایگاه هوایی را دارد، که فرمانده پایگاه چنین اجازه ای به او نمی دهد. در آخر با همکاری یکی از دوستانش برای چند دقیقه ای با یک هواپیمای مسافربری پرواز میکند و فرود می آید. البته داستان به این بیمزگی و یخی هم که تعریف کردم نیست. خودتان بروید بخوانید! از آن دسته داستانهایی است که به چندبار خواندنش هم می ارزد.
داستان های امیرخانی از نمونه های موفق در ترکیب فرم و محتواست. بدی و عدم نوآوری در فرم باعث موجب از دست رفتن محتوا می شود. هر چه قدر محتوا درست و درمان باشد.
از آنجا که داستان رئال است، باور پذیر بودن داستان امتیاز مثبتی است.
همین الآن کتاب را باز کردم، جای جالبی آمد؛ برای اینکه حرفم یادم بیاید و مطلب هم کمی کشدار بشود و برای خالی نبودن عریضه قسمتی از آن را می نویسم، گرچه شاید ازش سر در نیاورید.
«کار ما عشق است…عشق مال ماست…خلبان را باید جوری تربیت کرد که اگر همه وسایل ناوبریاش از کار افتاد، اگر همه جک پوینتهای زمینی را گم کرد، باز هم بتواند راهش را برود…..
… دانشجو یعنی همین! ختم خلبانی یعنی همین! راه را گم کردی، اول یک فحش اساسی بدهی به خواهر نقشه ها و مادر قطب نما و فک و فامیل اصول تئوریک! توی اولین جاده آسفالته لندینگ بزنی. بدون تکبر پایین بیایی و از اولین رهگذر راه را بپرسی! این چیزا تکبر ندارد…»ص۳۸-۴۱٫
به نظر من همه عبارات امیرخانی را -حالا همهی همهاش را هم نه!- باید دوپهلو در نظر گرفت. این عبارات را که می خوانید چه چیز به ذهنتان می آید؟! هر کسی شاید چیزی به ذهنش بیاید و شاید هم هیچ چیزی نیاید. به ذهن من، تعریف یک بنده-بخوانید سالک طریق الی الله- را به یادم می آورد. «بنده باید عاشق باشد…عشق مال بنده خداست…بنده باید جوری باشد که اگر همه نشانه ها را گم کرد، اگر اصولش جواب ندادند، اگر از در و دیوار بلا روی سرش ریخت، اگر احساس کرد آخر خط است، … بازهم بتواند راهش را برود…».
حالا شاید ذهن بنده اینقدر فعال باشد-که گمان نکنم باشد- لیکن متن باید حداقل هایی را داشته باشد که اینها را بر آن بار کنیم یا این معانی را در ذهن تداعی کند.
می توانستم اینجا به شخصیت های داستان بپردازم. این کار را نمی کنم چون اینها به نظر مهم ترند و آن کار هم البته کار من نیست.
هدف عملیاتی که مشکات در آن دچار سانحه می شود، حمله به یک کارخانه ساخت تسلیحات شیمیایی در خاک عراق است. قبل از عملیات مشکات را به ملاقات بیمارستان مجروحان شیمیایی می برند و او از نزدیک زندگی زجرآور و شرایط مشقت بار آنها را مشاهده میکند. همین دیدار باعث می شود که با وجود لو رفتن عملیات به کار خود ادامه دهد و اهداف را نابود کند. در حالی که فرمانده عملیات فرمان عقب نشینی می دهد و خودش هم به پایگاه بازمی گردد.
یکی از دغدغه های من در این چند سال دانشجویی چیزی بوده است به نام «مسافرت جهادی». نمی دانم تا به حال اسم «مسافرت جهادی» به گوشتان خورده است یا نه؟! الآن قصد توضیح و شرحش را ندارم. در باب اهداف، کارکردها، آسیبها و … آنها هم بسیار اندیشیدهام. به نظرم اگر این مسافرتها هیچ چیز برای یک شرکتکننده نداشته باشد نقش همان بازدید مشکات از بیمارستان مجروحان شیمیایی را دارد. تلنگری که بتواند برای فرد دغدغه ایجاد کند و فرد را برای عمل خود مصمم کند. قاعده بر این است که وقتی مردمی را در بدترین شرایط زندگی-بدترین که نه! شاید سخت ترین برای امثال ما- می بینی، اگر کاری از دستت برمیآید برایشان انجام بدهی و احتمالاً طوری زندگی کنی که زیاد هم با وضع زندگی آنها تفاوت نداشته باشد. بگذریم که اگر اهل عشق باشی جا دارد «والی» وار عمل کنی.
به نظرم بد نیست هر کسی-مخصوصاً کسانی که فاصله محل خدمت شان و محل اثر آن زیاد است- به این بازدیدها برده شوند. مثلاً یک دانشجوی مکانیک را ببرند یک کارخانه که وضعش خراب است و نیاز به یک مهندس دلسوز دارد. یک پزشک را ببرند جایی که وضعیت بهداشت در آنجا بحرانی است… خلاصه از این کارهایی که فرد را در پیمودن راهش مصممتر می کند. انگیزهاش را چند برابر می کند.
با اینکه «از به» داستان کوتاهی است؛ برای من حرف های بسیاری داشت که به همین اجمال بسنده می کنم.
==================================
24
در جستجوی حقیقت: بابالنگدراز
http://mehdimutlu.blogfa.com/post-118.aspx
موتلو-مرداد90
شهید آوینی در پایان مقالهی «رمان و انقلاب اسلامی» مینویسد:
«... هر چند خودِ انقلاب اسلامی بعد از هدم عادات گذشته، ملکات تازه ای را به همراه بیاورد، اما با تزریق این عادات در قالب ظاهری رمان و داستانسرایی با تقلید از فرم رمان، ادبیاتی داستانی متناسب و هم شأن انقلاب به وجود نخواهد آمد.
باید از میان انسان هایی که تحول معنوی انقلاب اسلامی را به جان آزموده اند و جوهر رمان را نیز شناخته اند کسانی مبعوث شوند که این وظیفه را بر عهده گیرند و نباید انتظار داشت که نتایج مطلوب به آسانی و بی زحمت و ممراستِ بسیار فراچنگ آید. رسولان انقلاب باید به «جوهر» رمان دست پیدا کنند نه «فرم و قالب» آن؛ و البته از آنجا که این روزگار، روزگار اصالت روش ها و ابزار است، بدون تردید تا جوهر رمان مسخّر ما نشود فرم و قالب آن نیز به چنگ ما نخواهد آمد. »
وقتی صحبت از رمانی در قالب نامه به میان میآید، اغلب یاد «بابا لنگ دراز» اثر «جین وبستر» میافتیم. داستان دختری یتیم به نام جروشا (جودی) ابوت که در آستانهی هجده سالگی، فردی نیکوکار سرپرستی او را بر عهده میگیرد و او را به دانشگاه میفرستد؛ و داستان در قالب نامههایی که جودی برای این فرد نیکوکار -که خود را با نام مستعار جان اسمیت معرفی کرده است و جودی به واسطهی سایهای از وی که بر روی دیوار دیده است او را بابالنگ دراز مینامد- میفرستد، روایت میشود.
البته این رمان به تمامی درقالب نامه نیست و نویسنده مقدمهی نسبتا مفصلی را در ابتدای کتاب با روایت دانای کل آورده است.
بگذریم. یک شب پیش از نیمهی شعبان فرصتی دست داد تا «از به» ی «رضا امیرخانی» را مطالعه کنم. کتابی که به تمامی در قالب نامه نگاشته شده است (البته یک بریدهی روزنامه در انتها دارد). و با نامهی دخترکی یتیم به فردی که بعدها در هجده سالگی سرپرستی او را برعهده میگیرد آغاز میشود. نامهای به بابایی که اگرچه از اشارات به سابقهی والیبالیاش میتوان حدس زد که قد بلندی داشته است، لیکن جانباز است و هر دوپایش را در راه دوست پیشکش کرده است؛ درعملیاتی معجزهآسا. از مشابهتهای جزئی دیگری همچون وجود مدیر سختگیری که در «از به» با گذاشتن خودکار لای انگشتان بچهها تنبیهشان میکند در مقابل خانم لیپت مدیر یتیمخانه که بگذریم آن چه بسیار چشمگیر است، تسلطی است که امیرخانی بر «جوهر رمان» بدست آورده است و به تعبیری حجاب تکنیک را خرق کرده است.
در «از به»، نامهها فقط «از» جودی «به» بابا لنگ دراز نیستند؛ بلکه زنجیرهای از نامهها بین افراد مختلف تبادل میشود و قصه در میان این نامهنگاریها بدون گسستگی روایت میشود. فرانک ناصری، دخترک یتیم؛ سرهنگ خلبان مرتضا مشکات، خلبان جانباز؛ طیبه محمدی، همسر سرهنگ مشکات؛ سرگرد خلبان آرش تیموری؛ سرگرد خلبان رحیم میریان، لیلی تیموری، همسر سرگرد تیموری؛ ...؛ فرماندهی نیروی هوایی، معاونت عملیات پرواز؛ بایگانی؛ دکتر کاظم محمدی، پزشک هوایی، واحد گزینش؛ مبدأ یا مقصد این نامهنگاریها هستند. در این قالب با بضاعت محدودی که از مطالعه دارم، کتاب «سنگ صبور» اثر «صادق چوبک» را سراغ دارم که از زبان پنج راوی روایت شده اند. احمد آقا (معلم)، بلقیس (زن آبله روی همسایه)، کاکل زری (کودک)، جهان سلطان (پیرزن افلیج همسایه) و سیف القلم(قاتل). برتری ازبه در این است که هرکدام از شخصیتهای ازبه بسته به مخاطبشان و در موقعیتهای مختلف، نوع ادبیاتشان تغییر میکند.
اما همهی اینها که گفته شد برداشت ناقص من از قالب بود و اصل، آن جوهری است که نویسنده توانسته است مسخّرش کند. آن چنان که در میانهی کتاب، خیلی عادی به نامه(ها)ی سرهنگ مشکات خطاب به حضرت صاحب برمیخوریم در کنارهی چاه جمکران.
۱- اینها را نوشتم برای این که بگویم:
- خواندن این کتاب را توصیه میکنم.
۲- اینها که نوشتم به هیچ عنوان بدان معنا نیست که:
- خواسته باشم امیرخانی را بیعیب تصویر کنم. انتقادکی که چندی پیش در همین وبلاگ از او کردم، سرجایش هست؛ بعلاوه نقد مختصری که به زودی اگر توفیقی باشد در مورد جانستان کابلستان درج خواهم کرد. بگذریم از «دیار یاجوج و ماجوج که لا یکادون یفقهون قولا»یی که در همین ازبه آورده است.
۳- «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَكُنْ قَدْ غَفَرْتَ لَنَا فِی مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ»
==================================
23
بر سر دوراهی من بودن: این روزها
http://maantadiary.blogspot.com/2011/06/blog-post_15.html
maanta-خرداد90
ان روزها افتاده ام روی دور کتاب خواندن و فیلم دیدن. سعی می کنم میان این همه شلوغی , کمی از خودم را حفظ کنم. همان خودی که با کتاب و فیلم نفس می کشید.
"از به" رضا امیرخانی را خواندم. به من که خیلی چسبید . به خصوص نامه ی آخرش.
==================================
22
مرجع کتاب الکترونیک ایران: ازبه
http://www.ir4pdf.com/1390/02/29/%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D9%87/
...-اردیبهشت90
مان طور که از اسم کتاب هم معلوم است تمام روال داستان توی نامه نگاری های بین اشخاص روایت می شود.داستان در باره ی خلبان جانبازی است که حق پروازش از او گرفته شده ولی مرتضی (خلبان) که می داند بدون پا هم می تواند پرواز کند تلاش می کند برای رسیدن به دوباره پریدن
==================================
21
آخرین کتابی که خواندم: ازبه-رضاامیرخانی
http://booknaak.blogfa.com/post-21.aspx
مریم-فروردین90
عمو! این بابایی که برای تو شش نامه نوشته، کسی است که جلو آسمان با آن همه ستاره سر خم نکرده و نمی کند اگر تو امروز روی یک صندلی نشسته ای و جلوت یک میز چوبی یا فلزی است و می نازی به این دو تا ستاره ی فسقلی که روی شانه هایت زده اند، بدان که مرتضا هم پشت یک صندلی می نشست اما جلوش آسمانها بود و ستاره ها که هیچ وقت چشمش را نگرفت... این را هم بدان. مرتضا امروز هم روی یک صندلی می نشیند اما این بار چرخ دار و جلوش باز هم آسمانهایی هست به مراتب بزرگتر و پرستاره تر از آن اولی...این وسط تو کی هستی؟!
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به ازبه نوشتهاند(1)
|