این یک نوشتارِ غیرِعلمیست!
آدمها ضرائبِ هوشیِ متفاوتی دارند. یا به عبارتِ دقیقتر بهرههای متفاوتی از هوششان میبرند. اینکه چه اتفاقی میافتد و چهقدرش ذاتیست و چه مقدارش تربیتی و آموزشی و اکتسابی را نمیدانم. این را میدانم که «فهم» با هوش نسبتِ مستقیمی دارد؛ یعنی نمیشود به لحاظِ هوشی در سطحِ نازلی باشی امّا خوشفهم باشی. (دَ.دَ.مُ: پُرواضح است که این قضیه دوشرطی نیست!)
بعضی از آدمها آنقدر بهرهی هوشیِ پایینی دارند که میتوان گفت فقط سطح و غشاء و وزنی از حماقت را روزانه روی گردنشان حمل میکنند و عملاً مغز و عقلی دستنخورده و خمود دارند. نمیتوانند درست را از نادرست، خوب را از بد، صلاح و صواب را از غیرِ آن «تشخیص» بدهند. در یک کلام نمیفهمند!
این آدمها به لحاظِ تحصیلی (لااقل در ایران) میتوانند دو تا دکتری داشته باشند، به لحاظِ شغلی مدیر و رئیس باشند و به لحاظِ اجتماعی «مهم» تلقّی شوند؛ امّا در واقعِ امرْ «چیز»ی نیستند جز یک مُشت شوخیِ بیمعنا و مفهوم که ظواهری آراسته دارند. تفاوتِ احمقِ شریف و امیرکبیر با احمقِ دانشگاهآزادِ علیآباد تنها در عنوانِ دانشگاههایشان است. بلکه حتا صِرفا در موقعیتِ جغرافیاییِ دانشگاهها. احمقهایی که به لحاظِ شغلی و اجتماعی جایگاهِ مرغوبی دارند معمولا تنها تفاوتشان با احمقهای بیجایگاه و رتبه و شأن در این است که خوب بلدند در جمعِ کارمندانِ زیرِدست سخنرانی و در جمعِ مدیرانِ بالادست تملّق کنند.
دشمنِ احمق همآنجور که معروف هم هست فایدهی بیشتری از دوستِ احمق دارد. یعنی اساسا در یک نبرد یا رقابتِ بیفایدهگی-بیفایدهگی، وقتی این بیفایدهگی در جبههی مقابل باشد قهرا سودی برای جبههی ما ایجاد میکند که همانا حماقتِ دشمن است و میشود از این فرصت استفاده کرد.
تحلیلِ ذهنی اولین چیزیست که احمقها از آن بینصیبند. حماقت مثلِ شیطان میماند. برایت اینجور وانمود میکند که تو خیلی تحلیلِ درست و خوبی از شرایط داری و دیگرانی که احیاناً نظرِ تو را رد میکنند یا سیاستزدهاند، یا بیدین، یا معاند یا... در صورتی که ذهنِ محلّلِ واقعی، فقط مقهورِ «تحلیلِ بهتر» میشود. یعنی اگر در مواجههی با دیگران، تحلیلی یا منطق و استدلالی بالاتر و عمیقتر از تحلیل و منطق و استدلالِ خودش دید، نسبت به آن کُرنش میکند و میپذیرد که اشتباه میکرده یا خوب نمیفهمیده.
حماقت و هیجانْ مُسری، تکثیر و تقویتشدنیند. در صورتی که تحلیل، منطق و عقلانیت آموختنی یا آموزشدادنی هستند. استدلال کاربُنی نمیشود، در صورتی که هیجان و حماقت را به شدت میتوان تقلید و کُپی کرد.
وقتی احمقها قدرتمند میشود و صاحبمنصب، فقط احمقها را در جمعشان میپذیرند. چون فقط احمقهایی مثلِ خودشان هستند که میتوانند تملّقشان را بکنند و نگویند بالای چشمِ نظرتان ابروست. یک رئیسِ احمق زیرِدستیای که بخواهد إنقلت داشته باشد را نمیپذیرد. احمقها سیستمِ موفق را سیستمِ مشارکتی و حمایتی نمیدانند و حتما در دستهبندیِ لیکِرت جزء مدلهای یک تا سه قرار میگیرند.
احمقها معمولا یک اصلِ بدیهی را نمیبینند و مدام در فرعهایی که برای خودشان اصل تلقّی کردهاند دست و پا میزنند و به نتیجه هم نمیرسند و هیچوقت هم نمیفهمند که علتِ عدمِ توفیقشان چیست. حماقت انسان را کور میکند.
در سیستمی که مبتنیِ بر حماقت (غیرِعقلانیت) شکل گرفته، هزینه بیشتر از فایدهست و اولین واکنشی که مدیرانِ سیستمهای حمیق از خودشان بروز میدهند توسل به آمارهای متوهّمانه و دروغیست. گزارشِ کار از اولینِ ابزارهای مدیرانِ سیستمهای احمق برای اغواء دیگران است. مدیرانِ سیستمهای احمق معمولا خودشان از خودشان تقدیر میکنند. آن هم برای نیل به هدفی که محقق نشده یا برای چیزی که اساسا «هدف» نیست و آنها اینطور وانمود میکنند که هدف است. سیستمهای احمق بعد از مدتی دچارِ یک نوع انزوای رفتاری میشوند که در بدترین حالت با قدرتمندی همراه میشود و یک سیستمِ منزویِ قدرتمند، دیکتاتور میشود.
برنامهی «پارکِ ملت» به تهیهکنندهگی و اجرای آقای محمّدرضا شهیدیفرد که فردِ عاقل و محترم و متین و فهمیده و باهوشیست، بعد از حضورِ جنابِ آقای دکترعمادِ افروغ که باز هم فردِ باهوش و فهمیده و مؤمن و عالِمیست تحتِ فشارِ قوّهی قاهرهی جمعیتِ احمقها قرار میگیرد. به این علت که در یک سیستمِ احمق سمت و سویی عاقلانه دارد. اخلاق و عقلانیت و آرامش و صبر، کلیدواژهگانِ اصلیِ گفتمانِ پارکِ ملت است و اینها مواردی نیست که موردِ وثوقِ اذهانِ دچارِ حمق باشد.
مهمانانِ اصلیِ برنامهی پارکِ ملت مردُمند و نخبهگانی هم که به این برنامه دعوت میشود از جنسِ مردُم و نیاز و خواسته و میل و نظرِ آنان هستند. نگاهی به این ترکیب بکنید: سیدمهدی شجاعی، هوشنگ مُرادیِکرمانی، ابراهیم حاتمیکیا، رضا میرکریمی، رضا امیرخانی، جمعِ کثیری از اهالیِ فرهنگ و هنر و خودِ مردُم. تازه این ترکیب حتما ترکیبیست که ممیزی و پخشِ سازمانِ صداوسیما آنان را تأیید میکند و اجازه میدهد که در این برنامه حضور پیدا کنند. یعنی هیچکدام دگراندیش و مخالف هم نیستند. امّا سیستمِ مبتنی بر غیرِعقلانیتی مثلِ سازمانِ مذکور، هماینها را هم برنمیتابد. فضا را برای ادامهی کارِ کسی مثلِ شهیدیفرد که آرامترین و اهلِ مداراترین تهیهکننده-مجریِ برنامههای ترکیبی-اجتماعیِ سیماست آنقدر ضیق و تنگ و سخت میکنند که میتوانی تغییرِ محسوس و عجیبی را در لحنِ این آدمِ جبههبودهی، تحصیلکردهی بافرهنگ و عاقل و متین بهراحتی ببینی (بعد از برنامهی آقای دکترعمادِ افروغ).
صداوسیما دلش میخواهد برنامههایش در طولِ سال این ترکیب را تکرار کنند: حسین شریعتمداری، حسن عباسی، فرجالله سلحشور، مسعود دهنمکی، رسایی، فاطمینیا، محسن اسماعیلی، حدادِ عادل، جدیدترها روحالأمینی، زاکانی و کمثلهم فکر. هر ترکیبی جز این آدمها دقیقا به این علت که از أحرارند و احتمال دارد حسبِ افکارِ آزادشان انتقادهایی داشته باشند، جزء مغضوبین و لاتقربواها محسوب میگردند. مگر در شرایطی که کسی مثلِ شهیدیفرد پیدا شود و از «خود»ش هزینه کند و این آدمها را بیاورد و بعد خودش همراهِ اینها تمام شود. کافیست یکی از این آدمها مثلِ افروغ یکذره زیرک نباشد و رعایتِ حالِ میزبان را نکند و همه حرفهایش را یکجا بزند. هماین عدمِ زیرکی در مراعاتِ حال و شرایطِ میزبان کافیست تا بهانه دستِ احمقها بیفتد برای حمله به پارکِ ملت.
شهیدیفرد تمام میشود. شهیدیفرد تمام شد! آخرین جرعهی عقلانیتِ صداوسیما تمام شد! آخرین کسی که میشد به ماهواره، اینترنت، کتاب و خواب ترجیحش بدهی تمام شد. صداوسیما الآن یکدستتر میتواند پولِ بیتالمال را دود کند. باشگاهِ خبرنگارانِ جوان که کلونیِ نوظاهرفریبهای سیاسیِ صداوسیماست حالا راحتتر میتواند همهجا را بگیرد. گفتوگوی ویژهی خبری را از دکترحیدری گرفتند. مردمِ ایران سلام را از شهیدیفردِ دوسالپیش گرفتند، دوقدم مانده به صبح را از صالحعلاء گرفتند، نود را هم از فردوسیپور دیر یا زود میگیرند و سیستم خالص میشود در جهتِ کُندذهنی و حماقتِ هرچه بیشتر.
عیبی ندارد؛ ما هم چوبِ دوسرنجس. نه دلِ دلکندن از این مُلک را داریم و نه جنمِ دولّاشدن برای مدیرهای دوزاریِ متملّقِ متملّقخواه. من از فرطِ بیکاری و بیشغلی و بیدرآمدی به کارتُنخوابی هم بیفتم حاضر نیستم حرفِ زورِ مدیری که مدیرشدنش از راهی جز صلاحیت و شایستهگی بوده را بپذیرم. من بلد نیستم برای نان مثلِ سگ کفشِ زورگوییِ آدمهای احمق را لیس بزنم. بلد نیستم آنقدر انقلابی و اصولگرا باشم که مقامِ معظّمِ رهبری از دهنم نیفتد و آنقدر منتقد بشوم که خودم و انقلابم و خونِ شهداء و این راه و آرمان و انصاف را قِی کنم و مملکتم را بفروشم به کسی که خیرخواهش نیست. من به عنوانِ چوبی دوسرنجس فقط نگاه میکنم. فقط مینشینم و نگاه میکنم. مینشینم و فروریختنِ این سقف، این خانه، این امنگاهی که قرار بود محلِ اتفاق و اجتماعِ «همه»ی ما باشد را نگاه میکنم.
مدتهاست زلزلههای جهان را رصد میکنم. صبح به صبح و شب به شب و هروقت که دستم به اینترنت برسد یکی از اولین کارهایی که میکنم رصدِ آخرین زلزلههای جهان است. آنهایی که مرا از نزدیک میشناسند همیشه برایشان سوال بوده که چهرا چنین کارِ غیرِواجب و عجیبی را انجام میدهم. شاید بیراه و دروغ نباشد اگر بگویم زلزلهها را نگاه میکنم تا چشمم و ذهنم عادت کند به زلزلهی بزرگی که ریزریز دارد اتفاق میافتد. ثباتی که روی هیجان و حماقت و بیعقلی و بیمُدارایی و کوتهنظری ایجاد شود، مثلِ زندهگی روی گسلِ فعال میماند. هرلحظه امکانِ ریزش هست. این دینامیتیست که خودمان کار گذاشتهایم و روزبهروز هم به حجمِ انفجاریاش میافزاییم. اگر روزی رسید که این سیل خانههایمان را بُرد، تعجب نباید بکنیم از اینکه زیرِ این آسمانِ صاف و آفتابی باران کجا بود که سیلش ما را بُرد! سیل علتِ اصلیاش باران نیست، تخریبِ جنگلها و قطعِ درختان است!
واللهِ لو أُعطیتُالأقالیمَالسّبعة بما تحتَ أفلاکها علی أن أعصیالله فی نملةٍ أسلُبُها جلب شعیرةٍ، مافعلتُه! (إنشاءالله)