تاريخ انتشار : ١٣:٢٥ ٢٣/٢/١٣٩١

آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(2)
جهت سهولت دست‌رسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ملاحظه‌ی 20 نظر قبلي به لينك‌هاي پايين صفحه مراجعه فرماييد..

=======================================
40

سیمرغ: کتاب نویسنده حکومتی یک هفته‌ای مجوز گرفت

http://www.symourgh.com/rss/items/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8+%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87+%D8%AD%DA%A9%D9%88%D9%85%D8%AA%DB%8C+%DB%8C%DA%A9+%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C+%D9%85%D8%AC%D9%88%D8%B2+%DA%AF%D8%B1%D9%81%D8%AA

خودنویس-اردیبهشت91

یک خبرنگار حوزه کتاب(جناب حسن همایون)، در وبلاگ خود خبر داده است که کتاب تازه رضا امیرخانی، نویسنده نزدیک به رهبر جمهوری اسلامی، طی مدت یک هفته مجوز نشر گرفته است

=======================================
39
...: پرایدِ نقره‌ای تصادفیِ پنچرِ نادر
http://s-a-h.ir/maah/1391/02/20/gheydar/
سیدعباس حقایقی-اردیبهشت91
پراید نقره‌ای‌ام از هر چهارطرف تصادفی است. وقت نمی‌کنم ببرمش صاف‌کاری. اسم‌ش را هم گذاشته‌ام نادر. همین‌طوری. یعنی چون وقتی رفتم از نمایش‌گاه تحویل‌ش بگیرم یک پژوی چهارصد و هفت گذاشته بود کنار دست‌ش. محضری که اسم آن را بگذاریم «سیمین» حکما باید پراید من هم بشود نادر چون بین‌شان جدایی انداختم.
توی ترافیک سنگین چهارراه زرگری ترجیح می‌دهم که نادر را خاموش بکنم و «قیدار» بخوانم. بی‌خیال یارویی که زد به شیشه و گفت هی آقا پنچری! و من گفتم : بله میدونم ! قیدار خواندم در پرایدِ نقره‌ای تصادفی پنچرم!
حکایت قیدار و گوسفندهایش فی‌الواقع همان حکایت گوسفندهای قهوه‌ای و سیاه کریم ریقو و علی فتاح است. حکایت رفیق‌داری و لوطی‌گری.
دروغ چرا؟ وقتی دیدم امیرخانی دوباره علی فتاح را زنده کرده ( و یحی الموتی بأذن الله ! ) از خوش‌حالی نعره‌ای عارفانه زدم!
و دوباره دروغ چرا؟ قیدار اگرچه رمانی بسیار دوست‌داشتنی بود اما هم‌چنان «من او» چیز دیگری است. البته از بین قیدار و بی‌وتن ؛ قیدار یک سر و گردن بالاتر است. اصولا من از همان اول هم علی فتاح را بسیار بیش‌تر از ارمیا معمر دوست می‌داشتم.
به غیر از رجوع به علی فتاح، رجوع به سیدگلپا هم شیرین بود. بالاخره از بین این‌همه شخصیت سیاه و سفید و نیمه رنگی؛ این فقط سید گلپا بود که شخصیتی تمام رنگی داشت. حق هم همین است.
خیلی تو نخ ساختار داستان و پی‌رنگ و مقدمه و مؤخره نیستم. اما قیدار علیرغم همه‌ی شیرینی‌ها و زیبایی‌هایش فراز و نشیب ندارد. یعنی داستان هیچ گُلی ندارد. یک‌نواخت است. ایضا نثر کتاب نسبت به آثار پیشین امیرخانی کمی سخت‌خوان‌تر شده. البت شاید به سبب ادبیات قیداری این‌طور از آب درآمده. در مورد شخصیت‌ها هم خیلی حرف می‌شود زد که اگزوز می‌شوم اگر بگویم! باشد برای وقتی دیگر.
‌ ‌
فل‌فل:
می‌خواهم‌ت … نه تاریخ‌ت برای‌م مهم است، نه جغرافی‌ت، نه به پشت و روی سجل‌ت کاری دارم، نه به زیر و روی حرف مردم؛ نه … من همین قد و بالات را می‌خواهم … (قیدار ؛ ص ۹ )
=======================================
38
میثم امیری: بیست و شش. رضا امیرخانی؛ خانِ امیرانِ مرام
http://meysam-amiri.blogfa.com/post-354.aspx
میثم امیری-اردیبهشت91
بدن‌نوشت:

رضای امیرخانی:

نویس‌انده‌ی مهمِّ انقلاب اسلامی، آن طور که می‌گویند، کی به کی‌ست، ما هم می‌گوییم.

مقاله‌نویسِ مهمِّ انقلاب اسلامی، آن طور که می‌گویند، کی به کی‌ست، ما هم می‌گوییم.

شاعر ورشکسته‌ی انقلاب اسلامی، آن طورکه می‌گویند، کی به کی‌ست، ما هم می‌گوییم.

سفرنامه‌نویسِ سودامندِ بلادِ نو و کشف‌های جدید، آن طور که می‌گویند، کی به کی‌ست، ما هم می‌گوییم.

+++

بار ِ اوّلی که رضا را دیدم، در جلسه‌ی نقدِ کتابی در ابن‌بابویه‌ی شهرِ ری بود؛ درباره‌ی «منِ او». در آن جلسه‌ی نقد، یک سؤال دیگران می‌پرسیدند، و یکی هم من. و چقدر دوست داشتم که فقط خودم می‌پرسیدم. او هم جواب نمی‌داد. یا به قولِ خودش «بی‌گفتی» می‌کرد. تنها می‌پرسیدم، که چرا چنین است و چنان. این پرسش و پاسخ در عام‌الفتنه هم بود. ازش پرسیدم: «به نظرت آقا دارد درست عمل می‌کند»؟ این سؤال را از این جهت پرسیدم که ببینم بقیّه‌ای که جزو حامیانِ آقا شناخته می‌شوند چه می‌گویند؛ آن هم در دورانی که خودم هم در کورانِ گدازه‌های سختی بودم؛ تردید در راهبریِ آقا. شک در طیِّ طریقِ انقلابِ اسلامی، آفت محسوب نمی‌شود؛ به شرطی که به زودی تصمیم بگیری و مثلِ خیلی‌ها دچار التقاط نشوی. و من هم چنین کردم. به طور حتم، میثم امیریِ امروز آن میثم امیریِ قبل از فتنه نیست! لااقل یاد گرفته‌ام التقاط نکنم... و سعی نکنم همه چیز را با اسلام توجیه کنم (این خودش یکی از آموزه‌های انقلاب و به طور مشخّص مطهّری بود).

به تعبیرِ بسیاری از دوستان، امیرخانی جزوِ ساکتین فتنه بود؛ حتی آن‌هایی که می‌خواهند در شدّدِ این سکوت تاکید کنند؛ می‌گویند او جزوِ «سُکّاتِ»! فتنه بود. به نظرم نباید از آن سال و حوادثش به سادگی گذشت. نمی‌گویم بگوییم که کی فتنه‌گر است و کی انحرافی و کی ضدِّ انقلاب است. اگر هم خیلی اصرار داری اصلا نگوییم فتنه! ولی این سؤال هنوز تهِ ذهنم، که نه، تهِ حلقم است. برخی اوقات که می‌خواهم بپرسم بغضی ملال‌انگیز من را در هم می‌فشارد. این را هیچ کس نمی‌تواند کتمان کند. همین الان هم که می‌خواهم بیانش کنم تا می‌شود کم‌رنگش می‌کنم. همین که: «چه اتفاقی در این مملکت افتاد که در کورانِ فتنه در مرداد 88 آقای [...]، که جملاتش تبّرکِ استدلال‌های‌مان است، آمد وسط و از تریبونِ عمومی آقای خامنه‌ای را مسخره کرد»؟ و به طور قطع و با ایمان نداشته‌ام، با تمام وجودم می‌گویم: «او رهبر این مملکت را مسخره کرد»! هر که هم می‌گوید این طور نیست، سخنان ایشان را در تیر 88 دوباره بخواند. ببیند، چطور و با چه صراحتی استدلالِ «قانون فصل‌الخطاب است» را دست انداخت. ما که کبک نیستیم و سرمان را زیر برف کنیم و بگوییم: «نه، چیزی نبود، ولش کن». یا به قولِ استدلالِ ساده‌لوحانه‌ی رضا در نفحات: «دعوای سبز و مهرورز هم نفتی است». من نمی‌گویم بیا ببینیم که اسم آن حوادثِ مزخرف چه بود؛ فتنه بود یا هر چیز دیگری. می‌گویم این مساله باید به درستی بررسی شود که یکی از مهم‌ترین ایدئولوگ‌های نظریه‌ی ولایتِ فقیه، مصداق این نظریه را به قول شمالی‌ها «دست‌کا» کرد.

+++

آن روز سوارِ خودروی مسافربری شدیم. نفری 400 کرایه‌مان بود که رضا حساب کرد؛ از کیفِ پولِ چرمی‌اش که از جیبِ پشتِ شلوارِ جین‌اش بیرون زده بود.

+++

دفعه‌ی بعد قرار شد در جلسه‌ی سخنرانی‌اش شرکت کنیم در دانشگاه تهران و به همّتِ انجمنِ محترمِ اسلامی‌. رضا قرار بود درباره‌ی جغرافیای داستان‌هایش صحبت کند. ما، یعنی من و دوستانم، را راه ندادند. گفتند: «اصلا قرار نیست چنین برنامه‌ای برگزار شود. یا در اصل با ما هماهنگ نشده است». گفتیم: «این کارت دانشجویی‌ای ماست، راه‌مان بدهید». گفتیم: «این کارت ملّی‌مان است. راه‌مان بدهید». راه ندادند. چرا راه ندادند؟ واضح است. چون انجمن اسلامی بانی‌اش بود. می‌ترسیدند ما چهار نفر یک‌هو جلسه را سیاسی کنیم و دست‌بندِ سبزمان را دربیاوریم و نظام سقوط کند. راه‌مان ندادند. حالا اگر بسیج بانی این مراسم بود، بدون کارت راه‌مان می‌دادند. این را بر حسبِ تجربه‌ام در بسیجِ دانشجویی عرض می‌کنم. گویا در آن جلسه رضا درباره‌ی هم‌دلی ایرانیان حرف زده بود. چه جالب؟ مثالِ نقضِ حرف‌های رضا، در خیابان پورسینا، با حراست درگیر شده بود. وقتی نمی‌گذارند همین حرفِ وحدت‌بخشِ رضا را بشنویم، کدام هم‌دلی؟ بعدتر می‌خواستم با انجمنِ اسلامیِ یکی از دانشگاه‌های تهران صحبت کنم، بهم می‌گویند: «ما به شما اعتماد نداریم». کدام هم‌دلی رضاجان؟ وقتی به بچه‌های انجمن اسلامی می‌گویم: «چرا اعتماد ندارید؟ ما فقط می‌خواهیم برای یک جلسه‌ی سخنرانی با هم فعّالیّت کنیم، چرا اعتماد ندارید؟» می‌گویند: «از بس همین طوری ما را دور زده‌اند. اولش گفتند داستان این‌جوری است، بعد دوستان بدقولی کردند. همان طور که شما هم الان دارید شرط و شروط به میان می‌آورید». بعد رضا می‌گوید هم‌دلی. به بچه‌های بسیجِ دانشگاه می‌گویم: «خب بیاید این کار را انجام بدهیم»، می‌گویند: «نه بابا. همه فکر می‌کنند ما داریم قضیه را امنیّتی می‌کنیم». می‌گویم: «جان! امنیّتی!» حالا آن کار چه بود: «صدورِ کارتِ دعوت برای بچه‌های انجمن». بعد همین بسیجی‌ها دورمان زدند، طوری که هنوز داریم دور می‌خوریم. طوری که بعید می‌دانم دیگر با بسیج آن دانشکده من یکی هم‌کاری کنم. چون هنوز دارم دورِ خودم می‌چرخم. برادر! حاضر نیستم هم‌کاری کنم؛ چه رسد به هم‌دلی!

+++

از جلسه که بیرون آمد دیدمش. همان تی‌شرتِ سفیدرنگِ ابن‌بابویه تنش بود؛ با شلوارِ جین. با همان کیفِ پولِ سواری‌های ابن‌بابویه به جوان‌مردِ قصّاب. دو سال از عام‌الفتنه می‌گذشت. از دسته‌دسته کردنِ مردمان می‌نالید. به حراست دانشگاه هم متلکی انداخت: «چرا بچه‌ها را راه نداده‌اید، ما قدیم قدیم‌ها این‌جا نماز جمعه می‌خواندیم». او به ما گفت: «حالا کجا برویم؟» احساسِ ناراحتی می‌کرد از این که ما ناراحت شدیم. این احساسش ادا نبود، فیلم بازی نمی‌کرد. خدایی ناراحت بود. با هم رفتیم به کتاب‌فروشیِ هدهد؛ توی ادوارد بروان که الان تعطیل شده است. با هم نشستیم. من و سجّاد و حیدر و عظیم بودیم. امیرخانی آن‌جا کتاب «میکله‌ی عزیز»ِ ناتالیا گینزبورگ را برایم خرید. که هنوز نخوانده‌ام.

+++

داستان بعدیِ ما هم مربوط به همین چند روز پیش بوده است. جلسه‌ای به نام آ-رمان در حظیفی در پاسداران برگزار شد. من و بهنام هم به آن جلسه رفتیم. در آن‌جا باز هم رضای امیرخانی درباره‌ی هم‌دلی صحبت کرد و این که موافق هر کسی است که آدم‌های بیشتری را سوار قطارِ انقلابِ اسلامیِ موافقِ آرمان‌های امام کند. آیا در واقع این اتفاق می‌افتد؟ آیا جمع قابل توجه‌ای از مردم در پایه، موافقِ آرمان‌های امام هستند؟ فرض کنیم که 20 میلیون در این مملکت می‌گویند ما آرمان‌های امام را قبول نداریم، این تعداد را چطور سوارِ قطار کنیم؟ طرف می‌گوید من ایده‌ی امام در باب حجابِ اجباری، ولایت فقیه، دخالت دین را در کنش‌هایِ عمومیِ مردمان نمی‌پسندم. این بابا یا مامان را چطور سوار قطار انقلاب کنیم؟ طرف قطار را با جایش قبول ندارد، با چه حربه‌ای او را سوار قطار کنیم؟ اگر این جوری است چرا خودِ امام نتوانست خیلی‌ها را سوارِ همین قطار کند؟ چرا آقای خامنه‌ای نتوانست خیلی‌ها را سوارِ این قطار کند! بالاخره انقلابِ اسلامی سیاه‌چاله نیست که فقط جذب کند. دافعه هم دارد. حالا تو بگو این دافعه باید حداقلی باشد. با این کلمات که مشکلِ ما حل نمی‌شود. من قبل‌تر از این هم گفتم، که این مساله در بنیانش حل نمی‌شود مگر با تغییر آرمان‌ها. لخت نشدن کنارِ دریا در هوای 35 درجه سلسیوسِ شمال یعنی دافعه! چه معنی دارد لبِ ساحل، در هوای 35 درجه سلسیوس آدم‌ها لباس‌های‌شان را درنیاورند؟ این همه جای دنیا یعنی دافعه! توی مملکتِ اسلام یعنی حفظٌ حریم‌الشرایع عندَ حکومتِ الشریعه.

+++

بعدِ آن جلسه رضا ما را رساند. با وجودِ این که خودش جایی دعوت داشت. با وجود این که وقتش پر بود. با وجودِ این که نویسنده‌ی بزرگی مثلِ او راننده‌ی شخصی ما که نیست! ولی حاضر شد مسیرش را دور کند. خودش را گرفتارِ پیچ‌وواپیچ‌های ازگلِ تهران کند تا ما را به مقصدمان، روبه‌روی محلِ دقیقِ زندگی‌مان برساند. با وجود این که خودش باید می‌رفت پاسداران، نمی‌دانم شیان یا لویزان، یا هر جای دیگری! اما آخرِ مرام و معرفت است رضا. این برای من مهم‌تر است.

این آنی است که عنوان مطلب را معنادار می‌کند.

این که داریوش آشوریِ بزرگ از آن طرف‌ِ دنیا، با آن مقام و مرتبتش بهم ایمیل می‌زند و اظهار لطف می‌کند، بسیار برایم باارزش‌تر است تا کتاب‌های‌اش. این که رضا چنین مرامی را به خرج داد برایم گواراترست از آثاری که نوشته. آن آثار ایرادهایی دارد، مگر باقی آثار حتی ولایتِ فقیهِ آقای خمینی ایراد ندارد؟! آثارِ رضا نقص‌هایی دارد، مگر اثرِ بی‌نقص هم داریم؟! سفرنامه‌ی افغانستانی نوشته که به نظرم از سفرنامه‌ی 8 سالِ پیشش عقب‌تر است. به جهنم باشد. این که به قولِ جلال او با این «گوی چه می‌کند» کم‌اهمیت‌تر است از این که خودش چه جور آدمی است. اهمیت ندارد قیدار کارِ خوبی است یا نه، ولی مهم این است که خودش یک پا قیدار است. من 5 بار رضا را دیدم. هر بار یک جوان‌مردی از او مشاهده کردم. یک رفتاری که آقای ملکیان به آن می‌گوید «مبتنی بر غم‌خواری و نه عدالت». و این برایم بااهمیت‌تر است از حتی «چقدر جنبش نرم‌افزاری‌»اش. درست است که آن آثار هم به واسطه‌ی این آدمِ خوب و باهوش و نویسنده و مستعد درجه یک از آب درمی‌آید، اما آن خوبی‌ خودش و اصلش، فضلِ تقدم و فضلِ همه‌چیز دارد بر آثارش. این آن چیزی است که من شاید در هیچ یک از 25 نفر قبلی، به جز سیدِ دل‌ها، معرفی‌شان می‌کنم ندیدم. یعنی خودِ طرف را بی‌پوشیه‌ و روبندِ آثارش. خودِ خودش را و اصل احوالش را دوست داشتم ببینم. خودِ خودش برایم مهم‌تر است تا آثارش. همه‌ی ما هم باید این طور باشیم. خودمان از آثارمان به‌تر باشیم. وگرنه بدجوری باخته‌ایم. اگر روزی دوستِ خوبی را دیدیم و از آن طرف یوسا و بورخس و مارکز و سلینجر را باهم دیدیم، با آن‌ها بگوییم: «من دوست دارم با این دوستم قدم بزنم. انشالله بعدتر با شما هم قدم می‌زنم». این را بتوانیم حفظ کنیم خیلی مهم‌تر است. چون یک دوستِ خوب و صادق، اهمیت‌‌اش از نویسنده‌هایی که فقط آثارشان را خوانده‌ایم مهم‌تر است. رضا دوستِ خوبی می‌تواند باشد. برای همه‌ی ما. این دوستی و رفاقت به قولِ خودش «گودی و غیرِ گودی‌ بردار نیست». (بگذریم که من چون داداشم 52‌ای است نسبت به همه‌ی 52‌ای‌ها حسِّ خوبی دارم).

من نام امیرخانی را وارد نکرده‌ام که نویسنده و مقاله‌نویس و شاعر و سفرنامه‌نویس است. نامِ کسی را وارد کرده‌ام که واقعا دوست است. به قول مجتبی سمنانی «گُل» است. وگرنه من خودم خیلی به آثار رضا انتقاد دارم. و طبیعی هم است.

منتها این مزخرفات توی دنیای خشکِ ادبیّات معنی دارد، بیرون از آن نه. امیرخانی آنی بود که همیشه دوست داشتم هر چه زودتر نامش را وارد کنم. ولی دنبالِ یک بهانه‌ی خوب بودم. چه بهانه‌ای به‌تر از این که نامِ یک رفیق را این‌جا وارد کنم.

دوستان بهم می‌گویند تو بدجوری امیرخانی‌زده‌ای. تو از او بت درست کرده‌ای. ادبیّاتت تحتِ تاثیرِ رضا است. به درک. باشد. اصلش بگذار تحتِ تاثیر تهِ ‌دیگِ آثارِ رضا باشد. آدم نباید کتمان کنم. اتفاقا من از رضا یاد گرفتم خودم باشم. خودِ خودم را ارائه بدهم. نترسم از این که شبیه یک آدمِ خُل‌وضع! بشوم. به جهنم بشوم. من حتما از رضا تاثیر پذیرفته‌ام، ولی ازش تقلید نمی‌کنم. چون آموزه‌ی نوشته‌های رضا این است که بگویی من از هیچ کس تقلید نمی‌کنم. من هم در این حکم مقلّدِ رضا هستم. یاد گرفتن هم غیر از تقلید است. مثلِ همین تشدیدهایی که من از داریوش آشوری یاد گرفته‌ام. این غیر از تقلید است. من علاقه‌ام به داستان‌نویسی را به طور مستقیم، مدیونِ دو نفر هستم. یکی رضا امیرخانی و دیگری هم فرهادِ جعفری. ولی به خاطر نشانه‌ی مهم‌تری از یک اظهارِ دین این نوشته را منتشر می‌کنم. آن هم نشانه‌ای است به عظمتِ دریا؛ به نامِ رفاقت. این اظهار برای رضا لطفی نداشته باشد که ندارد؛ برای من بزرگ است.

دفعه‌ی بعد، 10 خرداد، می‌خواهم درباره‌ی همان نشانه‌ی کم‌اهمیّت‌تر یعنی اظهارِ دین بنویسم. دوست دارم درباره‌ی فرهاد جعفری بنویسم.
=======================================
37
فرزندان روح الله: قیدار یک قدم رو به جلو برای امیرخانی
http://roohallah.ir/?p=738
مهدی یارتقوی-اردیبهشت91
خیلی منتظر بودم قیدار رو ببینم.انتظارم هم به خاطر این بود که کتاب جدید نویسنده محبوبم رو ببینم و هم به خاطر اینکه حدس میزدم در مورد قیدار نبی و شهرش هم چیزایی تو این کتاب هست.(که البته این دومی درست نبود)همون راهروی ۳و ۴ بود که چشمم افتاد به نشر افق که بر خلاف انتظارم خیلی کوچیک بود و و شلوغ.نمیدونم مسئولان این انتشاراتی چرا برای گرفتن غرفه ای در خور اقدام نکرده بودن.۳ ردیف از مرد و زن جلوی غرفه رو کنار زدم و دو تا قیدار از فروشنده خواستم که با شنیدن قیمتش هم شوکه شدم.نمیدونم قیمت ۹۰۰۰ تومن برای کتاب دویست و خورده ای صفحه چقدرش برای گرونی کاغذه و چقدرش به خاطر اسم نویسنده.فرصت چونه زدن نبود.
کتاب رو که شروع کردم دیگه نمیتونستم بزارم زمین.حالا فهمیدم روزی ۶۰ کلمه ای که امیر خانی گفته بود بلوف نبود و واقعا نمیشه چنین نثری رو سریع تر از اینها نوشت.نثر داستان قابل قیاس با من او یا ارمیا نبود و احساس کردم روی کلمه کلمه داستان کلی فکر شده.خیلی جاها ذوق زده ام میکرد و در کل فراتر از سطح انتظارم بود.برخی نکات ریز که امضاهای امیرخانی تو نوشته هاش هستن همچنان حفظ شدن و البته به کمال رسیدن. مراد و مرید دو شخصیتی هستن که همیشه تو قصه های امیرخانی میبینیم.که به نظرم تاثیر آیت الله گلپایگانی روی خود امیرخانی بوده که باعث شده درویش من او مصطفی ی بیوتن و آقا سید گلپای قیدار شکل بگیره.
اما نقاط ضعفی هم تو قیدار دیدم.اولیش یک خطی بودن داستان به طوری که مثل رمانهای پیشین خواننده رو درگیر داستان نمیکنه و خود نثر داستان هست که خواننده رو برای خوندن کتاب مشتاق میکنه.
دومی علت مرگ هاشم بود که واقعا بی دلیل بود و نتونست پیام خاصی رو لااقل به من برسونه.
سومی ضعف در شخصیت پردازی و نشون دادن شخصیتهای داستان بود.به طوری که صفدر قبل از قهرش با هاشم شامورتی یا ناصر تفاوت چندانی تو ذهن خواننده ندارن و تازه بعد از جدایی صفدر میفهمیم که صفدر برا قیدار حکم جانشین و بهترین رفیقش رو داره.
نکته دیگه پایان نه چندان دلچسب داستان بود.رفتن بی دلیل قیدار هیچ جوره برای مخاطب موجه نیست و خیلی بد ته داستان رو جمع میکنه.که شاید دلیلش عجله برای رسیدن به نمایشگاه کتاب بوده.به عبارت دیگه امیرخانی گنده نامی رو به بهترین شکل تصویر کرد و گند نامی رو ضعیف تر از اون ولی باز هم نسبتا قابل قبول بود ولی گم نامی قیدار به هیچ وجه حق مطلب رو ادا نکرد و پپایان داستان از جنس پایان های امیرخانی نبود.حق؟!
=======================================
36
تنها در تاریکی: تحریم قیدار امیرخانی
http://playout.blogfa.com/post-53.aspx
حسام-اردیبهشت91

رفتم انتشارات افق در حوالی میدان انقلاب. می فرمایم کتاب جدید امیرخانی را می خوام. عرض می کند نداریم! فقط نمایشگاه... فلذانکه آقا رو. فروشگاه که این ور، انتشارات که اون ور.  یعنی یک عدد کتاب نباید تو این مجموعه عریض و طویل شون پیدا بشه.

عجالتا در راه بررسی گزینه تحریم کتاب هستم. گزینه های دیگری هم روی میز هست. شاید مجبور بشم برم نمایشگاه. چتربازی هم روی سر خریداران کتاب گزینه خوبی است. ببینیم چه می شود!

=======================================
35
لعل: درباره دوکتاب
http://darbast1404.blogfa.com/post-70.aspx
ملیحه فرقانی-اردیبهشت91

۲) قیدار: رضا امیرخانی

توفیق خواندن قیدار به برکت سفارش یکی از دوستان برای خریدش از نمایشگاه کتاب فراهم شد. والا از وقتی جناب امیرخانی با نشر افق سروکار دارند وسع ما نمی رسد برای یک کتاب لاغر مردنی ۹۰۰۰ تومان هزینه کنیم!

قیدار دقیقا همان فضای "من او" و "ارمیا" را دارد. و شخصیت اول داستان دقیقا گرفتار همان چالش هایی است که علی فتاح و ارمیا. فقط تفاوت شخصیت هاست که کمی تمایز ایجاد می کند چرا که علی هنرمند است و ارمیا رزمنده و قیدار گاراژدار!

معجزات املایی به وضوح در قیدار کمتر دیده می شود و این یعنی تغییر استراتژی امیرخانی در جذب مخاطب. امیدوارم که امیرخانی در تکرار فضای شخصیت ها و به خصوص پایان داستان هایش هم تجدیدنظری کند و گرنه احتمال امیرخانی زدگی در فضای ادبیات داستانی خواهد رفت

=======================================
34
کتاب نیوز: تجربه‌ای شبیه به تجربه‌ی «منِ او»
http://www.ketabnews.com/detail-30006-fa-1.html
میثم امیری-اردیبهشت91
امّا اصلِ مساله‌ام این است: آن‌هایی که در «منِ او» یک عاشقیِ پاک‌باخته را تجربه کردند و با معصومیّت‌های لفظِ واژه به خود گرفته‌ی نویسنده‌ی جوان آن سال‌ها خاطره‌ها دارند، می‌توانند یک بار دیگر چنین فضایی را با «قیدار»ش تجربه کنند. خواندن تجربه‌ی دیگران درباره‌ی قیدار برای هم‌چو منی که چند بار کارهای امیرخانی را مرور کرده‌ است جذّاب‌تر است تا خودِ رمان. درست است که رمانِ «قیدار» صاحبِ حرف و سَبک است. چرا که نویسنده توانسته باز هم فضایی از تهرانِ قدیم با واژه‌ها و عبارات حسابی بسازد که برای فرهنگِ کوچه‌نویسان هم خواندنش جذّاب است. ولی تکّه‌ی مردم‌شناسانه‌ی این اثر برای «فیلانوشتن»ی چون من بسی جذّاب‌تر است. و آن هم این که رضای امیرخانی تجربه‌ای شبیه به تجربه‌ی «منِ او» آفریده که این تجربه برای خواننده‌ی رمان‌های عشق‌ و عاشقی «حکماً» پرنشاط خواهد بود.

این متن عینا در سایت ارمیا کار شده است.

=======================================
33
خبرگزاری مهر: مچ‌اندازی رضا امیرخانی و پل اُستر در غرفه افق
http://www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=1597724
...-اردیبهشت91
آثار مختلفی که از رضا امیرخانی نویسنده ایرانی و پل استر نویسنده آمریکایی در غرفه نشر افق در نمایشگاه کتاب ارائه شده است، در رقابت تنگاتنگ برای جذب مخاطب هستند.

به گزارش خبرنگار مهر، کتاب‌های رضا امیرخانی از جمله ارمیا، جانستان کابلستان، نفحات نفت، من او، قیدار از پرفروش‌ترین آثار غرفه انتشارات افق در بیست و پنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران هستند که آثار وی در رقابتی تنگاتنگ با آثار پل اُستر به فروش می‌رسد

=======================================
32
مدادتراش: یک نیم ِ روز

http://medadtarash88.blogfa.com/post/286
...-اردیبهشت91
کتاب ِ "قیدار" ِ امیرخانی را که با کاغذ سفید جلدش را پنهان کرده ام ، درمی آورم و ادامه ی دو فصل خوانده شده موقع راه رفتن بین ِ غرفه های نمایشگاه، را می خوانم. حواسم به هیچ چیز نیست. اما توی ذهنم هنوز درگیرم. مسافر کناری انگار عصبی ست. تمام مدت پایش را تکان می دهد به چه سرعتی. این کارش حالم را بدتر می کند. هی پایم را جمع می کنم شاید از رو برود که نمی رود و من از رو می روم. دل م می خواهد دستم را محکم بزنم روی پایش و بلند بگویم بس کن! اما داستان را ادامه می دهم. همان مسافر می پرسد بعد از طرشت صادقیه است؟! سرم را بالا می آورم و اطراف را نگاه می کنم. می گویم: بله. همین جاست دیگه. دوست ندارم حتی به زمین نگاه کنم. کتاب به دست پله ها را بالا می روم. نزدیک است که با سر بروم توی اتوبوس ِ پارک شده! مهم نیست اما. از دیدن بهتر است، خواندن ِ "قیدار" ِ امیرخانی موقع راه رفتن. می نشینم روی صندلی اتوبوس. گوشی قاطی کرده است. خاموش ش می کنم. کسی نیست کنارم. پایم را دراز می کنم. یکهو سرم را بلند می کنم و می بینم که باید پیاده شوم. "قیدار" ِ امیرخانی به دست از روی خط عابر پیاده رد می شوم. سرم توی کتاب است و مسیر را ذهنی رد می کنم. می خوانم و افکار درهم ذهنم را گره می زنم روی هم. کلید می اندازم. سکوت ِ عجیبی ست. محل نمی گذارم. کتاب را برمی گردانم روی میز. حرف نمی زنم. حتی با خودم. پیام ک هایی که ارسال کردم به حد ِ کفایت گویا بود و نیاز به تفسیر نداشت. اما هنوز ذهنم درگیر است. نمی توانم دلیل پیدا کنم. گنگ است برایم. زیر کتری را زیاد می کنم تا زودتر جوش بیاید. امروز همه چیز بی اهمیت شده است. لیوان را می گذارم روی زمین. خودم را بین فاصله ی بین پایه ی میز و پنجره جا می کنم. کم نورترین چراغ را هم روشن می گذارم برای جلوگیری از اعتراض. "قیدار" ِ امیرخانی را ادامه می دهم. دستم به لیوان می خورد و گند می زنم به موکت. حوصله م نمی کشد که همین الان تا تازه است تمیزش کنم. مهم نیست. در اتاق را می بندم. مودم را هل می دهم آن طرف تر. عینک را می گذارم رویش. لم می دهم به رخت خواب. – گرسنه نیستم. از زیر شام خوردن هم در می روم. کتاب را می گذارم روی سینه م. فکر می کنم. به اوضاع ِ "قیدار" ِ امیرخانی و ماجرای پیش آمده برای خودم. قاطی کرده ام. قاطی شده اوضاع ِ من با اوضاع ِ "قیدار" ِ امیرخانی. هی باید تفکیکشان کنم! کتاب را برمی گردانم روی زمین. می نشینم پشت میز. شروع می کنم به نوشتن. معده م می سوزد. مهم نیست. به کتاب های تلنبار شده ی کنج میز نگاهی می کنم. روترین کتاب، هدیه است. نگاهم را ازش می دزدم. لعنت خدا بر شیطان!

دوباره ولو می شوم روی زمین. "قیدار" ِ امیرخانی را دست می گیرم. نور برای خواندن مناسب نیست. نه همت می کنم که چراغ روشن کنم و نه اهمیتی دارد. می آید توی اتاقم. – ساعت را برای نماز صبح کوک | شایدم هم کُک | کن. سرم را از "قیدار" ِ امیرخانی برنمی دارم. – امروز هم کوک کرده بودم. – آره همون وقت خوبه. با چشم ادامه ی کلمه ها را می پام! درد می پیچد بین مهره های کمرم. تکان نمی خورم. یک ساعت از آخرین باری که ساعت را نگاه کرده بودم، می گذرد. یاد عصر می افتم. کنار ِ کتابم برای میم نوشتم: چقدر زمان زود می گذرد امروز! به خودم می گویم: زیادی زود می گذرد. "قیدار" ِ امیرخانی را دوباره رها می کنم وسط اتاق. رمز را وارد می کنم. تندتند می زنم تو سر حروف. فکر می کنم. فکر می کند به گمان خودش حتما که خیلی زرنگ تر از این حرف هاست! هه! لاشه ی گوشی خاموش را نگاهی می اندازم. هیـــــــــــــــــــــ ... همه چیز می چرخد توی ذهنم. یک جای کار ایراد دارد که اینطور می شود. که این طور می کنی. که توهم می زنی. وگرنه به من ربطی ندارد. ... درد می پیچد بین مهره های کمرم. سنگین است! نشناخته ، خوردن!

توقع که ایجاد می شود همین است دیگر! یک نیم ِ روز هم نمی توانی برای آرامش ِ خودت ساکت باشی. از بالای عینک "قیدار" ِ امیرخانی بخوانی. به درد ِ کهنه ای که مدام می پیچد بین مهره ها بی اهمیت باشی. چشم تو چشم بشوی و بگویی داری اشتباه می کنی...

فکـر می کنم به لحظه ای که "یک مرد دوان دوان یا لنگان لنگان می آید به سمت من" ..

=======================================
31
ریزنوشت:پیشنهاد هفته  (پیشنهاد نوشت)
 
http://lafkadi0.blogsky.com/1391/02/20/post-1662/
همین طور در سایت الف
http://www.alef.ir/vdca6yn6y49nma1.k5k4.html?154814
ستایش-اردیبهشت91
"قیدار" هم تمام شد و من منتظرم که در خیابانی، جاده‌ای، وقتی گیر و گرفتار و ناامیدم، یک مرد چارشانه با موهای جوگندمی از بنزی یا پیکانی پیاده شود و ... منتظرم! درست همانقدر که در تمام این سالها حس می‌کردم می‌توانم بروم قطعه‌ی سی و دو شهدای بهشت‌الزهرا و علی فتاح را ببینم...


پ.ن 1: قیدار/رضا امیرخانی/ نشر افق
پ.ن 2: برای خواندن یک دست‌نوشته‌ی کوتاه در ارتباط با رمان قیدار به ادامه‌ی مطلب بروید

یاحق

قیدار تمام شد در حالی که بعد از مدتها لذت بلعیدن کلمه به کلمه‌ی یک کتاب را برایم تکرار کرد. مثل باقی کتابهای امیرخانی، فصل اول را درگیر دست و پنجه نرم کردن با اصطلاحات، لقب‌ها، اسم‌ها و در کل زبان خاص کتاب می‌شوی، اما همه‌ی هجی کردن‌های ناشیانه و دوباره‌خوانی‌ها، تنها یک فصل طول می‌کشد. بعد از آن تک تک شخصیت‌ها شروع می‌کنند به جان گرفتن و زنده شدن. این هنر امیرخانی است که همان اوایل داستان، طوری با شخصیت‌ها آشنایت می‌کند که می‌توانی راجع‌به هر کدامشان یک کتاب بنویسی، می‌توانی حدسشان بزنی و پیش‌بینی کنی که هر کدام در هر موقعیت و شرایطی چه می‌کنند ...

قیدار شرح همان جوانمردی‌ای است که در کابلستان* جا‌به‌جا تکرار می‌شود، داستان علی فتاح* است در شکل و شمایلی دیگر، لنگر پاسید، شرح داستانیِ آرمانشهریست که فلاسفه تکه‌تکه و جزء جزء، اصول، قوانین، تعلیم و تربیت، اقتصاد، سیاست و غیره‌اش را توضیح می‌دهند، هر کدام به شکلی، از افلاطون تا اُوِن*. همه‌ی تئوریهای مطرح شده در فلسفه‌ی آرمانشهرگرایی در اشکوب‌های لنگر پاسید جان‌دار و عملی خودنمایی می‌کنند. بگذریم که آرمانشهر امیرخانی ریشه در اعتقادات، تفکر و نگاه خاص خودش دارد، همان‌طور که آرمانشهر هر کدام از ما می‌تواند به قدر رشد شخصیتی و تفکرات و اعتقادات خاص خودمان متفاوت باشد. رهبر آرمانشهر امیرخانی قیداریست که همه را به آرمانشهرش می‌پذیرد، اصلا درِ لنگر را به عمد نیمه‌باز می‌گذارد به "قاعده‌ی رد شدن یک آدم مظلوم ". قیدار آرمانشهرش را با آدمهایی می‌سازد که فرسنگ‌ها با آرمان و آرمانگرایی فاصله دارند، آدمهای سیاه و سفید و این نکته‌ایست برای اهلش که در پی ساختن آرمانشهری هستند با آدمهایی که از ازل آرمانی بوده‌اند، تا ابد آرمانی خواهند ماند و آرمان همان چیزیست که آنها می‌گویند. قیدار برای مقابله با بی‌قانونی و هنجارشکنی اعضای آرمانشهرش "فنِ جوال‌دوز" را دارد، فنی که هنجارشکن را با احساس و وجدانش زمین می‌زند. با این همه قیدار هر چقدر هم با تساحل و تسامح نگاهش کنیم، اغراق آمیز و مبالغه‌ایست، بیش از آنکه گاراژدار باشد، عارف است، عامیست که حرف اهل دل را خیلی بهتر از خودشان می‌فهمد و برای اینکه قیدار آرمانی باشد و آرمانی بماند و آرمانشهرش را بسازد، خود شدیدا اغراق آمیز است، زیادی بزرگ است، گاهی حتی نچسب و غیرقابل باور، امکاناتش زیاد است و برای اینکه بیشتر و بیشتر توی چشم بیاید، اطرافیانش خیلی کم‌اند، نه از حیث کمی که کاملا کیفی، حتی صفدر را که بیش از همه ازش انتظار می‌رود شبیه یا نزدیک به قیدار باشد درست وسط ماجرا، تغییر جهت می‌دهد، نه رفتنش به قاعده است و نه برگشتنش دلچسب...! اما برای اینکه قیدار به قدر سیدگلپا همه‌چیز تمام نباشد و قابل باور از آب دربیاید، نکاتی را در اخلاق و برخوردش می‌بینیم که بیش از آنکه باورمان را بیشتر کند، کمتر می‌کند، غرور و تکبر قیدار یکی از آنهاست که نه تنها شخصیت را متعادل و قابل باور نمی کند که مرحله‌ی سوم تکاملش را هم که همان گمنامیست به چالش می‌کشد. من در اطرافم قیدارهای زیادی را دیده‌ام، قیدارهایی که برای قیدار بودن نه گاراژ لازمند و نه باغ قلهک دارند؛ اتفاقا یکی از همان سیاه و سفیدهایی هستند که لازم نیست برای به چشم آمدن قیدارهای اطرافشان، کم باشند یا نباشند ...

اما "قیدار" هم تمام شد و من منتظرم که در خیابانی، جاده‌ای، وقتی گیر و گرفتار و ناامیدم، یک مرد چارشانه با موهای جوگندمی از بنزی یا پیکانی پیاده شود و ... منتظرم! درست همانقدر که در تمام این سالها حس می‌کردم می‌توانم بروم قطعه‌ی سی و دو شهدای بهشت‌الزهرا و علی فتاح را ببینم؛ همانقدر که ...

ممنون آقای امیرخانی بابت خلق این شخصیت‌های دوست داشتنی ....

1ـ جانستان کابلستان، سفرنامه رضاامیرخانی به افغانستان

2_ علی فتاح؛ شخصیت اول رمان " من او" اثر رضا امیرخانی

2ـ رابرت اون. پدر آرمانشهرگرایی
=======================================
30
جامعه کهنه: قیدار و بودای رستوران گردباد
http://changizi.blogfa.com/post-1425.aspx
علی چنگیزی-اردیبهشت91
دومین کتاب رمان قیدا نوشتۀ رضا امیرخانی است. رمانی که خوب نوشته شده است و امیرخانی نویسندۀ جدی‌ و باهوشی است اما قیدار را در مجموع با وجود اینکه رمانی است که خوب نوشته شده است دوست نداشتم، کند بود با زبانی که کوچه بازاری نیست اما بیش و کم شبیه زبان داش‌مشدی‌های دوران گذشته است. به هر حال قیدار رمانی نبود که دوستش داشته باشم هر چند گفتم رمانی است که خوب و دقیق نوشته شده است اما قیدار شخصیت همه چیز تمام و با مرام و مرد رمان قیدار را نه فهمیدم نه درک کردم. هرچند مطمئن هستم دوستداران رضا امیرخانی این کارش را هم خواهند پسندید، این هم یعنی دیدگاه نویسنده را به دنیا، در آخرین کتابش، نپسندیدم نه نوشتنش را که خب نویسنده‌ای است محترم و دوستداشتنی.
=======================================
29
بیایید بیایید در این خانه بگردید: قیدار
http://omide-ma.blogsky.com/1391/02/19/post-376/
سینا-اردیبهشت91
...قـِیدار نام اخرین اثر رضا امیرخانی است.کتابی که با استقبال گسترده ی مخاطبان مواجه شده است، در این روزهای برگزاری نمایشگاه کتاب تهران.نشر" افق" همانند دو اثر پیشین رضا امیرخانی (نفحات نفت و جانستان کابلستان )عهده دار نشر این کتاب شده است.

یکی از دوستانم لطف کردند و این کتاب رو بمن هدیه دادند آنهم در سالی که فرصت حضور در نمایشگاه کتاب برایم ممکن نبود. مطمئنا هیچ هدیه ای بهتر از کتاب نمی شود به خصوص اگر اثری از رضا امیرخانی باشد
=======================================
28
من و کوله: .رخصت!
http://backpack-way.blogfa.com/post-65.aspx
راوی-اردیبهشت91

لحنم متاثر از قیدار ه (امیرخانی) و یه کم هم برخاسته از شمردگی لهجه که فعلا دوسش می دارم و

عجله ای ندارم که تغییر کنه! به تغییر چیزای بزرگ تر اما، امیدوارم

=======================================
27
الف: بسته پیشنهادی الف درنمایشگاه بیست وپنجم
http://alef.ir/vdcefe8zpjh8nei.b9bj.html?154476
...-اردیبهشت91
در تقاطع وسط راهرو ۵ نشر افق دیده می شود که به نسبت حجم آثاری که اغلب منتشر می کند فضای خیلی کمی را در اختیارش قرار داده اند. نشر افق از انتشارات های فعال و پر کار در حوزه ادبیات است.با این همه جمعیت زیادی که جلو غرفه جمع شده اند کمی غیرعادیست. سرک می کشم حدسم درست است! رضا امیرخانی را در غرفه می بینم که در حال خوش و بش با مراجعه کنندگان غرفه و امضا کردن رمان جدیدش "قیدار" است. کتابهای قبلی امیرخانی نیز در غرفه نشر افق دیده می شود: جانستان کابلستان، نفحات نفت، من او( که قبلا سوره مهر تا چاپ ۲۵ اش را منتشر کرده بود) و ارمیا. همچنین پوستری از کتاب "هاروارد مک دونالد" که در حقیقت ۴۳ روایت از سفر سید مجید حسینی(مدیر سابق انتشارات همشهری و از دوستان نزدیک آقای شهردار) به آمریکاست روی دیوار غرفه خودنمایی می کند. جالب اینکه در این غرفه قسمت فروش کتاب به دو قسمت خواهران و برادران تقسیم شده است.همچنین اگر مثل ما عاشق فیلم پدر خوانده باشید پس دو کتاب ماریو پوزو یعنی پدر خوانده و آخرین پدر خوانده را از دست ندهید. اگر هم می خواهید یک هفته تمام افسرده باشید کتاب من قاتل پسرتان هستم را فراموش نکنید: یک کتاب ضد جنگِ به تمام معنا!
=======================================
26
http://zawie.blogfa.com/post-44.aspx
گوشه‌نشین-اردیبهشت91
به نظر شما اگر نویسنده ای بخواهد برنامه ی منظم "نشست صمیمانه" بگذارد،مکانش کجا باشد بهتر است؟
به نظر من بهتر است نگاه کند به مخاطبانش،ببیند بیشتر بالای شهر می نشینند یا مرکزش یا پایینش.
بعد برود جایی در پاسداران قرار دیدار بگذارد!
فتامل.

رمان قیدار را خواندم .
سال به سال به تعداد و تنوع مخاطبان نویسنده،افزوده می شود و خب این قانون طبیعت است که هر رویشی ریزشی دارد...

قیدار برای مخاطب قدیمی امیرخانی،کتاب آشنایی است.باغ قلهک همان خانه ی فتاح هاست و قیدار همان تیپ آشنایی را دارد که پیش از این در کتاب های امیرخانی دیده بودیم.تیپ علی فتاح یا پدرش یا..

"زن " همان جایگاهی را دارد که قبلا در سایر اثر ها داشت.جایگاهی که دست و دلم نمی رود توصیفش کنم.

"رفیق" هم همان جایگاه را دارد...

و باقی چیزها هم همین طور.چیزی عوض نشده در کتاب های امیرخانی.به جر یک چیز.چیزی که خیلی آزاردهنده است و چیزی که قبلا نبود ولی حالا هست: نیش و کنایه های سیاسی.
راستش باورم نمی شود که این مساله به رمان های امیرخانی هم راه پیدا کند.
رمان که جای سیاسی بازی نیست.جای اعتراض به عملکردهای اقتصادی نیست .
اگر جای چیزی باشد ،جای رفیق بازی و عشق بازی است.
امیرخانی قیدارش را هم نفتی کرد.
همان طور که قلهکی اش کرد..
و این تغییرات اثر ،نشان از تغییراتی در موثر دارد.
و کتاب،آیینه ی کاتب است.

و من دلم برای خانی آباد تنگ شده...


بعد التحریر : پایان بندی کتاب،به قول فراستی : اصلا در نیامده.من خوش نامی قیدار را فهمیدم.بدنامی اش را کمی فقط کمی باور کردم .ولی گمنامی اش دیگر عمرا باورم بشود.یعنی خیلی تصنعی و مقوایی! بود. گفتم،اصلا در نیامده بود.
باز از چیزهایی که درنیامده بود ،صفدر بود. جا نیفتاد شخصیتش .رابطه اش هم با قیدار درست شکل نگرفت.مجهول ماند.زن صفدر الان خیلی واضح تر و پررنگ تر است در ذهن من تا خودش.این یعنی
نویسنده تصویر کاملی از صفدر ارائه نداده ...وقتش را هم داشته که ارائه بدهد ولی از فرصتش درست استفاده نکرده.
می گویند هر نوشته ای باید نسبتی با واقعیت داشته باشد.هر جا "قیدار" با واقعیت نسبت داشته،به دل نشسته... و هر جا فاصله گرفته از واقعیت ،به همان میزان هم فاصله گرفته از "دل"...
...
آقای امیرخانی !
خوشا گمنامان.
همین.

=======================================
25
روند:   
نمایشگاه، جفنگ بی‌کران
http://omid-bagheri.blogfa.com/post-214.aspx
امید باقری-اردیبهشت91

این گفت‌وگوی جفنگ و هِر و کِر ما ادامه داشت تا این‌که در میانه‌ی راهرویی، جماعتی را دیدیم که سرِ نبشی، هجوم برده‌اند به غرفه‌ای به قاعده‌ی کیوسک روزنامه. روی یک وجه ستونِ نبش غرفه، کاغذ چسبانده بودند: «برادران» و روی وجه دیگر، کاغذ چسبانده بودند: «خواهران» از آن‌جایی که آقای دسته‌دار اساساً آدم اهلِ کُنشی‌ست و مردم‌دار و ... ، رفت جلو و دید و برگشت و گفت: «امیرخانی ئه!» گفتم: «خب، باشه! مگه حاجت می‌ده که این برادران و خواهران آویزونن؟» گفت: «بابا! کتاب امضا می‌کنه دیگه، انتلکچوآل» گفتم: «آهان! پس که این‌طور»

 

بعد خواسته یا ناخواسته، شوخی و جدی کمی در مورد امیرخانی و مناسباتش با جریان داستان‌نویسی شبه روشن‌فکری حال حاضرِ مملکتی که داریم، حرف زدیم و سر آخر، هر کدام کتابی خریدیم به نام : «پاریس، جشن بی‌کران» و شما را به خیر و ما را به سلامت.

=======================================
24
این منم کوچک‌ترین در برابر تو: 1و2
http://bastanshenas-2010.blogfa.com/post-59.aspx
حمیده-اردیبهشت91

رفتم نمایشگاه!

خالق "علی فتاح" رو هم دیدم

این بار با "قیدار"

خیلی شلوغ بود. میخواستم بدم برام امضاش کنه

جدیدا اسم امیرخانی که میاد گوشام تیز میشه

میخوام ترک کنم چون میدونم از هرکی که هی اسمشو بیارم بعدا بدم میاد ولی چشمم به "من او" میفته شل میشم!

این نیز بگذرد...


=======================================
23
روزنامه جوان: درباره قیداری که پیش‌کارش سلطان است
http://www.javanonline.ir/images/magazine/0001/files/atfl00000264-0010.pdf
محمدصادق دهنادی-اردیبهشت91
...شخصیت های جالب وتاثیر گذار این داستان( به جز یک نفر که روحانی دل و بلکه مراد قیدار است) همه آدم هایی هستند که به نحوی سر سفره ی قیدار نان و نمک می خورند و به اصطلاح در کنار کار کردن برای او مرید او هستند.قیدار این قدر شخصیت بزرگی خلق شده که نام پیشکارش سلطان است، شخصیت هایی که پرداختن به هر یک از آن ها مجالی می خواهد اما نویسنده اصرار داشته که فقط دوربین دیدش را کنار قیدار بگذارد .

به نظر می رسد این رمان به رغم زبان و ساختار بسیار ساده اش یکی از موفقیت ها و نقاط عطف کارنامه امیرخانی باشد و خواندنش برای همه جذابیت هایی را داشته باشد.
این متن عینا در سایت ارمیا کار شده است.
=======================================
22
ارمیا: دار قیدار
http://ermia.ir/Contents.aspx?id=784
آرش سالاری-اردیبهشت91
...
مهدی فاطمی صدر میگوید که روشنفکری دینی، به جمیع اقسامش، هم انحرافی در مسیر دین ورزی است، و هم ناتوان از زایش فکری و صرفا قادر به نفی،«مثل» ِ رضا امیرخانی خود روشنفکر مسلمان دان که به«امام خامنه ای» توصیه میکند به ژنرال پترائوس اقتدا کند. مهدی خانعلی زاده میگوید که روشنفکری دینی، زنده است و پویا و یکه تاز آینده ی عرصه ی دین و تنها راه آن،«برخلاف» ِ رضا امیرخانی که نه روشنفکر است و نه مسلمان که برای«سیدعلی عزیز» نسخه ی رهبری ژنرال پترائوس میپیچد. رضا امیرخانی یک دشمن مشترک کلاسیک است که در بیست سال نیم میلیون نسخه تیراژ، و بیشتر از آن مخاطب، داشته است در میان دقیقا همان کسانی که بالا بر سرشان دعواست.
...
یدالله رویایی (شماره‌ی 49) میگفت که نویسنده ای(امیرخانی) که خودش را روشنفکر میداند و به ایمانش افتخار میکند و به زبانش عشق میورزد، خمیره ای از بدویت و نطفه ای از جهل و تعصب دارد. یونس تراکمه (شماره‌ی 35)میگفت که بعضی ها(رضا امیرخانی) عمری ملازم رکاب بودند و سفرنامه نوشتند و از همه ی امکانات استفاده کردند و هیچ وقت دغدغه ی چاپ و نشر و پخش نداشتند و حالا هم خود را روشنفکر میدانند. رضا امیرخانی اینجا هم یک دشمن مشترک کلاسیک است. از روشنفکر خارج نشین، تا روزنامه نگار داخل نشین. که کتابهایش یک هفته ای مجوز میگیرند و در هر نمایشگاه و فروشگاه دولتی ای عرضه میشوند...
=======================================
21
روزنامه اعتماد: رضا اميرخاني «قيدار» را امضا مي كند
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2496342
...-اردیبهشت91
داستاني درباره جوانمردان دهه 50
 
 
     رضا اميرخاني نيز براي معرفي تازه ترين كتاب خود «قيدار» امروز و روز چهارشنبه 20 ارديبهشت در غرفه نشر افق واقع در سالن 5 شبستان حضور خواهد داشت.
    چاپ نخست رمان «قيدار» با تيراژ سه هزار نسخه يكي از پرفروش ترين كتاب هاي نشر افق است. تازه ترين رمان رضا اميرخاني با عنوان «قيدار» از عصر روز پنجشنبه 14 ارديبهشت و همزمان با دومين روز از نمايشگاه بين المللي كتاب در غرفه نشر افق ارائه شده است.
    داستان قيدار درباره يك گاراژدار در تهران دهه 50 شمسي است كه نام او و كاميون هايش در تمام جاده هاي ايران و ميان رانندگان شناخته شده است. از سوي ديگر مرام و مسلك رفتاري قيدار نيز در ميان تمام افرادي كه با او در ارتباط هستند، به نوعي زبانزد است، اما در طول داستان با مجموعه وقايعي كه براي وي رخ مي دهد، قيدار به سمت نوعي تكامل و بازتعريف از خود دست پيدا مي كند.
...
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(1) +مردم ایران برای خرید کتاب عاقبت صف کشیدند

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١٥٣٩٨
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.