از اين پس جهت سهولت دسترسي كاربران، هر سي مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن شصت نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
================================
90
همرنگ دريا: من او
http://14oct09.it02.info/index.php?url=0gi8aT8Up%2FeWmUHRTVsByMKzFIge6jkpWP4Fkt3Zd9kL85QRe2M%2Bh8A%3D
همرنگ دريا-مهر88
================================
89
شايد خيال: تشويق
http://266.blogsky.com/1388/07/21/post-46/
پروين-مهر88
عدش استاده به عادت همیشه اش که از همه میپرسه بهم گفت اسم دو سه تا رمان نویس و بهترین رمانی که خوندی و بگو!
منم کریستین بوبن و گفتم با رضا امیرخوانی و داستان کوتاه نویس هم مصطفی مستور و گفتم و واسه بهترین رمان هم منِ اوی رضا امیرخانی و گفتم و اینجا بود که استاده نیشش باز شد و کلی تشویق و سوت و دست و از این حرفا! (سقف خونمون مقاومه! شما نگران نباشید) گفت خیلی خوبه! عالیه که یه دانشجوی کامپیوتر که اینقدر هم خانم و ساکت و مظلومه! (نمیدونم فقط چرا این آخریا رو معکوسشونو به کار برد!) همچین کتابایی رو میخونه و رمان مورد علاقه اش هم یکی از بهترین رمان های ایرانیه و کلی هم من و چماق کرد و کوبید توی سر بچه های دیگه! اما بدجنس خسیس یه دونه مثبت هم نداد به من فلک زده!
================================
88
نقد فرهنگ: از كرخه تا بيوتن
http://shbesf.persianblog.ir/post/55
شهاب اسفندياري-مهر88
در میان آثار امیرخانی، «من او» برای من یک پدیده بود. از آن رمانهایی که در حین خواندنشان گذر زمان را احساس نمیکنی و نمیتوانی کتاب را زمین بگذاری. از قدرت آن اثر همین بس که آدم سنگدلی مثل مرا وا میداشت تا چندبار حین خواندن، کتاب را ببندم و بگریم! اصلا عمل خواندن آن کتاب مثل حضور در یک مناسک بود. کتاب را که تمام می کردی، گویی از مراسم اعتکاف برگشته بودی.(١) تا چند روز بعد از خواندن «من او» احساسی از تعالی و پالایش روح داشتم، یا همان چیزی که فرنگی ها به آن «کاتارسیس» میگویند. البته طبعا چنین ستایشی از یک اثر، جای نقد و بررسی ابعاد ادبی، فرهنگی، طبقاتی و سیاسی آن رمان را نمیگیرد.
...
به طور کلی بر خلاف «من او»، که گویی شکل بدیع و معنای لطیفاش از یک چشمه جوشیده بود و اثر یک روح و سرشت واحد ادبی و هنری داشت، در «بی وتن» تلاش نویسنده جهت حفظ «هنرمندانه» بودن محتوا و مضمون اثرش بیش از اندازه عیان است. به جهاتی، این رمان مثل ساختمانی است که لولهکشی گاز و آب و سیم کشی برق و تلفن آن همه «روکار» انجام شده باشد. البته یکی از ویژگیهای جالب «بیوتن»، بازیهای زبانی آن است. خصوصا بازیهای «بینا-زبانی» با کلمات مختلف فارسی، عربی و انگلیسی انجام شده است. مانند «کل man علیها fun» یا «ان بعض الزن اثم!» یا همین عنوان «بیوتن». اما واقعیت این است که انتظار من از «بیوتن» خیلی بیشتر از حد این «بازی»ها بود.
...
================================
87
به رنگ ارغوان: چلتكه 2
http://stay-withme.blogsky.com/1388/06/08/post-70/
نيلوفر-شهريور 88
...«پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت. پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم،انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ.شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت...»...
***
نمی دانستم ، ولی فهمیدم که از کارهای امیرخانی خوشم می آید . به خاطر اینکه یک نویسنده ، تمام ِ خودش را می نویسد . تمام شخصیتش را و عقاید و آرمان هایش را . و چون مطمئنم که شخصیت را قبول دارم ، از آثار خوشم می آید .
================================
86
درون: آيا "من او"
http://inside.raoros.com/1388/06/daily1/
...-شهريور 88
می خواستم اسم پست رو بذارم “رضا امیرخانی، روشنفکری برای دلخوشی ارزشی ها” یا نه بگذارم “رضا امیرخانی نویسنده ای برای خالی نبودن قفسه کتاب ارزشی ها”، اما اینطور نیست، دیدم امیرخانی چه گناهی کرده بیچاره این وسط؟ به عنوان یه خواننده کتاب های امیرخانی، (خوب بله،لابد کتابهایش تقریباً خوب هست که من خواننده اش شدم و اما نه همه اش) داشتم چی می گفتم؟ جمله ناقص موند! ولش کن، “من او” را بعد از سه سال ماندن در کتابخانه و هر دفعه ۱۰ صفحه اش را خواندن، تموم کردم آنهم بصورت ضربتی و میون انجام کار در اداره! آخرش ماند برای خونه میون رختخواب در حالیکه میخکوب شده بودم وسط ملحفه ها و البته ناراضی از ورود ارزشی ها به آخر داستان و داشتم چه می گفتم؟ ارزشی های دهه ۶۰ کجا و خرخاسک های الان که با جامهرهای به ضرب و زور روی پیشونی زده شان با موتورهای پر سر و صداشان، با باتوم تو سر ما می کوبن کجا؟ حالا شاید ارزشی های دهه ۶۰ هم پدر جد همین ها باشند اما من و تو می دونیم که اینطور نبود، من و تو می دانیم که شهید آوینی بود که عکسش به دیوار اتاق من بود و … نکند باید یک شاغول هم بردارم و میزان احمد ی نژاد ی بودن امیرخانی رو باهاش بسنجم تا شاید مجبور بشم در خوندن ارمیا تجدید نظر کنم یا چی؟
چه گندی زده شده به همه چیز زندگی من که نگاه من به پدر و مادرم (همانها که واسطه خلقتم بودند) باید طور دیگری بشود بخاطر شما خرخاسک های چاق یا حتی دراز و لاغر با آن پیراهن های روی شلوارتان و من این دختر ۲۵ ساله عمری با شما و در میان شما زندگی کردم اما گل من را طور دیگری سرشته اند…
“من او” خوب بود از آن جهت که نمی دانم چرا و من اسم ژانرهای نوشتاری را بلد نیستم، خوب بود شاید بخاطر علی فتاح که دوست داشتنی بود مثل باب جون، و شاید چون من هم روزی “عشَّقَ” و یکسال “فَعَفَ” و اما به “ماتَ” نرسیدم و من خوب می دانم “من عشق فعف” یعنی چه؟ اما “عفاف” من رفت، همراه با باد و عشق دیری نپایید و دیر شد چه زود…
خیلی وقت بود که ننوشته بودم، ماه ها، از دل ننوشته بودم، امشب شاید همه اش جمع شده با هم…
یک روزهایی بود که می خواندم با خودم و می نوشتم روی عکسهای دیوار اتاق و آخر کتابها و لای برگها و حتی روی برگ های مجازی، ” من عشق فعف ثم مات، مات شهیدا”… و این خود اتفاق است، خود حقیقت، به قول شاعر: آن لحظه ی رها شدن از خویش… گذشته خوب بود یا بد، گذشت و تو نمی دانی، که عاشق شد و عفت پیشه کرد، اما نمرد تا شهید شود! ماند تا زندگی کند، بی عفت…
بگذریم جای این حرفها اینجا نیست…
—-
حالا اگر بخواهم از خود خود کتاب بنویسم، اوج داستان برای من جایی است که ابوراصف، رهبر آزادیخواهان الجزایر، در هنگام سخنرانی سینه اش دریده می شود و علی فتاح بالای سرش می دود و ابوراصف دستش را داخل سینه اش می کند و یک ” گوشت صنوبری” تپنده از داخل سینه اش در می آورد و به دست علی می دهد، به عنوان مهر و صداق مریم، مریم که حامله بوده، قلب همسرش را می بلعد و هلیا فرزندش که بدنیا می آید دو قلب دارد…
این قسمت از داستان انقدر تکان دهنده بود که من ساعتها در بهت بودم و نمی دانم چرا؟ باید خواننده بخواند، خواننده باید عاشق شده باشد و عفیف بوده باشد یک روزی تا بفهمد تلخی و شیرینی های من او را، حالا لابد می گویی تو که اینهمه من او را دوست داشته ای چرا لیچار بافته ای برای نویسنده بیچاره؟ اصلن این را هم بگذار به پای همه تلخی های زندگی که قاطی شیرینی های کوچکمان کرده اند، اصلن منو ببخش! اما یاد بعضی از خواننده های **** می افتد حالم بد می شود! باید این را بنویسم!
بوی عشق، مثل بوی فحل می ماند، شامه چندان تیزی نمی خواهد، از دو فرسخی معلوم است!
================================
85
از شير مرغ تا جون آدميزاد: كتاب من او
http://hamechiz13.mihanblog.com/post/8
مازيار-شهريور 88
کتابی واقعا زیبا و پر محتوا از رضا امیر خانی نویسنده ی محبوب ایرانی
درباره کتاب:
این کتاب در دید اول یک رمان عشقی به نظر می اید,نثر این کتاب کاملا منحصر به فرد و مربوط به خود رضا امیر خانی است.با دنبال کردن موضوع داستان متوجه ردپایی از عرفان هم می شوید که به شکلی کاملا حرفه ای با داستان آمیخته شده است.
دلیل متمایز بودن داستان های امیرخانی نثر زیبا و عامیانه ی او است که مخاطب را به کتاب جذب می کند.
امیدوارم مثل من از خوندن این کتاب لذت ببرید.
================================
84
سازمان فرهنگي هنري شهرداري: كتاب من او نقد و بررسي شد
http://aco.tehran.ir/Default.aspx?tabid=10725&ctl=Details&mid=32823&ItemID=116502&language=fa-IR
...-شهريور 88
نشست نقد و بررسي كتاب "من او" نوشته رضا اميرخاني در سالن اجتماعات كتابخانه شيخ صدوق(ره) در 10 شهريور ماه برگزار شد.
به گزارش روابط عمومی فرهنگسراي ولاء، در اين نشست كه رضا اميرخاني نويسنده كتاب حضور داشتند با بيان اين كه يكي از بهترين زمان هاي زندگي بنده زماني است كه با مخاطبان هستم گفت: در نوجواني بنده كتاب هاي بسياري را خوانده ام به حدي كه از خواندن تمام كتاب هاي يك كتابخانه مجبور به انتخاب كتابخانه ديگر شدم و اكثر كتاب هايي را كه خواندم رمان هاي خارجي بوده است.
نويسنده كتاب "من او" رمان را راهي براي نشان دادن زندگي دانست و خاطرنشان كرد: من با خواندن هر رمان احساس زيستن در آن رمان را دارم و به نظر من كار يك قصه نويس و رمان نويس كاري بسيار عميق است و معتقدم كه هنر به ذات وابسته است.
وي اظهار كرد: رمان يك امر منتظم است و اولين رماني كه به من انرژي داد تا بتوانم دريابم كه من نيز مي توانم خالق يك رمان ايراني باشم كتاب سووشون بود كه پس از نوشتن ارنيا وارد كارهاي حرفه اي شدم و پس از آن نيز كتابي با عنوان داستان هاي كوتاه را نوشتم.
اميرخاني در خصوص كتاب "من او" تصريح كرد: اين كتاب حدود 5 الي 6 سال طول كشيد تا به اتمام برسد كه در اين كتاب به فردي به نام درويش مصطفي نقش روحاني محله را دادم و پس از خواندن بيش از 2 هزار نوشته ميداني بود كه نوشتن طرح داستان كتاب "من او" را شروع كردم.
وي گفت: فصل اول كتاب "من او" را ابتدا به زبان راوي من نوشتم اما پس از آن با ويراستاري مجدد راوي من را به راوي علي فتاح تغيير دادم و با صرف روزي 6 ساعت كار با مانيتور و تايپ اين كتاب طي سه سال داستان را نوشتم.
وي با اشاره به اين كه داستان حاوي يك فصل سفيد است ادامه داد: من به اين دليل اين فصل را سفيد گذاشته ام تا فصلي براي تخيل باشد و در كل قصه را مي توان داراي دو شخصيت واقعي نواب و قوام عنوان كرد.
اميرخاني مخاطب را براي خواندن داستان به بودن در فضاي ذهني مجبور كرد و افزود: مخاطب داستان نمي تواند از داستان تصور واقعي داشته باشد و حرف كلي كتاب "من او" اين است كه هجوم كشف حجاب امري خوشايند نيست و در هر داستاني بايد هر فرد خوب به عاقبت خوبي برسد و هر فرد بد نيز به عاقبت بدي دچار گردد زيرا اگر بر عكس اين قضيه باشد اين امر برخلاف قانون طبيعت خواهد بود.
نويسنده كتاب "من او" هدف خود را از نوشتن اين داستان احياي اصل وجهه اصالتي دانست و گفت: من هميشه در نوشتم از اصل جداسازي كلمات بهره مي برم به دليل اين كه ما با اين كار مي توانيم كلمات جديدتري را پديد آوريم و اگر ما مولد انرژي علم نباشيم لغات جديد ساخته نمي شوند.
================================
83
چارتر نفت: در ادامه
http://oilpilot.blogfa.com/post-5.aspx
مهدي-شهريور 88
معمولا به چیزی سر گرم میشن ، خطی ،هنری ، خوندن کتابی ( "من او" امیر خانی تو صیه نمی شود، به خصوص چند صفحه خالی فصل ۹ که فکر کنم آنرا جایگاهی نهاده است از این سبب که اگر عاقلی مجنون پیشه، از بد ایام دچار دگراندیشی حاصل از عوارض فوق گشت ، خنده ای نماید بسان حرکت گاو وحشی قبل از دریدن سینه ی گاو باز اسپانیایی ( عذر می طلبم)و
================================
82
نشست من اويي هاي مقيم وبلاگستان:...
http://man-ee-oo.blogfa.com/post-4.aspx
شيخ بي چراغ-شهريور 88
ضمن عرض تبریک به مناسبت ماه مبارک رمضان ٬ گزارش زیر توسط دوست عزیزمان "حباب" نوشته شده است که خلاصه ای ست از آنچه که در دومین نشست "من او" یی های مقیم وبلاگستان٬ گذشت...(لازم به ذکر است که تمام حقوق کپی پیست رعایت شده است)ممنونیم "حباب" عزیز!
هر کس میخواهد بداند چه شد بخواند:
حاضرین جلسه:حامد.یاسر.مجد.شیخ.حباب
غایبین:تمامی کسانی که خلف وعده نمودند.
محل برگزاری:همان که پیشتر گفته شد.
ساعت 4:15 بود که همگی با هم به جلوی درب رسیده بودیم و پس از آشنایی و سلام و علیک وارد شده و از پله ها بالا رفتیمدر طبقه دوم انتهای راهرو دری باز بود و در آن میزبانان منتظرمان بودند.میز فپقهوه ای رنگی دراتاق بود.آقایون سر اینکه بالای مجلس کجاست و چه کسی بالا نشیند صحبت کردند ما که نفهمیدیم بلاخره بالاش کجا بود.من و شیخ پشت به درب نشستیم.آقایان روبروی ما و حامد در صدر شاید هم ته مجلس.!!!
آقای مجد لپ تاپ خویش گشود و برای اینکه دقیقا جلسه را راس ساعت 4:30 آغاز نموده باشیم منتظر ماندیم.وآقای مجد برای خالی نبودن عریضه نظرات نویسندگان مختلف در باره من او را که در لپ تاپ شان داشتند نشانمان دادند.از همه جالبتر نظر م. مودب پور بود که گفته بود:من از امیر خانی بهتر مینویسم.یا کتابای من ازون بهتره.
گذشت تا 4:30 شد و دقیقا هیچ کس دیگری نیامد.
راستی میزبانان ما دو آقا بودند که یکیشون مشاور بود و دیگری از دانش آموزان نخبه بسیجی.
آقای برادر یاسر با اکراه پذیرفت که گزارش جلسه را بنویسد که نوشت اما چه شدش را خدا میداند که تا کنون خبری از دست نوشته هایشان نشده. و من داوطلبانه این وظیفه خطیر را بر دوش گرفتم(برای سلامتیم صلوات اینو یاسر گفته)
خلاصه بحث راجع به موضوع شروع شد و اینکه آقای حامد میخواستند جواب بگیرن که علی از چیه مهتاب خوشش اومده بود.جمع به شدت ناخودمانی بود و هیچ کس حرفی نمیزد. که ای کاش میزد...آقای مجد که شروع به صحبت کردند ناگهان آقای میزبان (مشاور) گوی سبقت از ایشان بربود.ربودن همانا و ...
بله عزیزان...
جلسه هم صحبتی به جلسه سخنرانی تبدیل شد و صد البته که ما از سخنان گوهر بار جناب میزبان محظوظ گشتیم.
ایشان گفتند و گفتند و گفتند.
و ما شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم.
راجع به آسمونی بودن عشق علی و مهتاب میگفتند و اینکه عصر ما عصر انحطاط واژه هاست و عشق هم معنی خودشو از دست دا ده....
آقای مجد برای اینکه گوی سبقت را باز پس گیرند سوالی مطرح کردند:که آیا امروزه از این عشق میتوان الگو برداری کرد؟یا میشه همچین عشقی رو عملی کرد؟
اما چه سود که گوی ربوده شده پس داده نمیشود حتی به شما دوست عزیز
گذشت و گذشت تا صحبت آقای میزبان به اینجا رسید که امروزه عشق دیگر رنگ و بوی عشق های قدیم را ندارد و غزل ها و شعر های عاشقانه حافظ و عطار گویای این حقیقته.اما الان چی داریم؟آتش بس و گلزار و مهناز افشار...توجیه ایشون این بود که در زمانهای قدیم علاقه و دلبستگی نهایتا در یک نفر خلاصه میشد ولی الان شما ماشینتون رو دوست دارین.کارتون رو دوست دارین.لپ تاپتون رو دوست دارین....
پس با این حساب علاقه به معشوق نا خودآگاه کمرنگ میشه.
در این قسمت از بحث بودیم که بنده قانون بقای انرژی رو به ایشون یادآور شدم و ایشان هم که به شدت مخالف دید مهندسی به عشق بودن اصلا حرف بنده رو نپذیرفتند.
القصه وقت به پایان آمد و لازم به ذکر است که شیخ بی چراغ در این مجلس کلمه ای حرف نزد و همچنین برادر یاسر که مشغول نوشتن بود....و اینک آن نوشته ها کجاست الله اعلم.
در نیم ساعت پایانی جلسه دو جوان به جمع ما اضافه شدند که من سر در نیاوردم چه کسانی بودند.
در آخر نیز آقای میزبان از برگزاری جلسه ابراز خرسندی نمودن و تاکید داشتن جلسه خوبی بود چون در آن گناهی اتفاق نیفتاد.
نتایج بحث:
پشت هر معشوقی خدایی ست.
عشق نیاز فطری انسانهاست و عشقی آسمانیست که به فطرت ختم شود نه به غریزه.
فراق بسیار خوب است اما نباید استفاده ابزاری از آن نمود.
با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خود پرستی.
بله عزیزان از ما انکار و از ایشان اصرار!!!
================================
81
خبرگزاري فارس: نگاهي به رمان من او
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8806111009
مجتبي حبيبي-شهريور 88
توضيح سايت: اين لينك بعد از سي ساعت در خبرگزاري فارس حذف شد.
رمان "من او " محل تلاقي چندين رشته تفكر، سبك داستاننويسي، برداشت مذهبي، سوگ سرود و جبرگرايي است. شيفتگي نويسنده به تعدادي واژه كه آنها را در طول و عرض رمان عريض و طويل "من او " به كار بسته است: "كانه "، "جخ " و ... كه در نوع واژهي اول ]كانه و ...[ تكيه كلامهاي جلال آل احمد و جخ و ... " احمد شاملو به فراواني به كار رفته و پرهاي طاووسوارگي رمان را به وجود آورده است. در حوزه كاري قصهگويي، تكرار سوژهيابي نويسنده و مثلاً سرنوشت شخصيتي حقيقي است كه در پايان رمان به هم ميرسند. "بامداد خمار " و "ملاقات در شب آفتابي " و ... از اين زمرهاند. به كار بستن عرياننويسي زير لواي رمان انديشهمحور و تاريخنگاري اجتماعي و تبارنويسي يك خاندان محوري (فتاح) و چند خاندان حاشيهاي (فخرالتجار) و ... است. رمان محل تجمع "تصادف "هاست كه سرنوشتهايي را رقم ميزنند و داراي هيچ منطق روايتي و دليل دوسويه (ديالكتيك) نيستند. و بالاخره گريزهايي به جنبشهاي اسلامي در ايران دهه 20 و 30 و مقارن آن در الجزاير دهه شصت قرن بيستم در پاريس زده شده است. رمان محل حضور شخصيت هايي كه به فراواني در داستان حضور يافته و ناگهان ناپديد مي شوند تا نويسنده همچنان در خود شيفتگي بازي رسمالخط ميدانداري كند و فخر بفروشد، است. از زنده كردن رسم و رسوم "كلاه مخملي "ها هم به موازي فيلمفارسيهاي معاصر به ويژه انيميشنهاي تلويزيوني "سيا ساكتي ... " راهنمايي و رانندگي و "آقاي ايمني " شركت گاز ]همه زور ميزنند لومپنيسم را احيا كنند[ سود فراوان برده شده است. (هرچه باشد حداقل مسعود كيميايي در اين زمينه 20 فيلم سينمايي ساخته است). بنابراين در كشكول امير خاني (همانند كشكول درويش مصطفا) در رمان من او از بازيهاي سبك (زور زدن براي اينكه نشان بدهد از گلشيري كمتر نيست و...) تا فراهنجارنويسي و ترويج "صوفيگري " گريز به دفاع مقدس و موشكباران شهرها (تهران) تنوع فراوان ديده ميشود. خط داستاني سادهاي كه بازي با شكل و زبان به 528 صفحه ختم شده است كه اختصار داستان چنين است: "از سال 1312 حاج فتاح تاجر قند و شكر از باكو كه آن را با كارواني از اسب و قاطر به تهران حمل كرده، در اطراف ورامين در انباري خود پنهان كرده و چندي بعد همان قند و شكر را به تهران حمل ميكرده است و با اين بازار گرمي كه از نجف آورده است، تجار رقيب هم ورشكست ميشدهاند تا اينكه فتاح در شهر نجف خوابي ميبيند كه سيدي او را هشدار ميدهد كه با اين همه غش در تجارت چطور به خود اجازه داده و به زيارت امام (ع) آمده است. صبح روز بعد فتاح توبه ميكند. او در تهران ساكن ميشود و به جاي خود پسرش را كه حدود چهل سالي داشته در همان باكو به تجارت مشغول ميسازد. فتاح كه ساكن خيابان خانيآباد بوده اسكندر نامي را سرايدار خود كرده بود كه پسري به نام كريم و دختري كوچكتر از او به نام مهتاب داشته و كارهاي منزل و خريدها را با كمك زنش "ننه " انجام ميدادند. فتاح يك نوه پسري "علي " و نوه ديگري كه خواهر علي باشد "مريم " داشت. مريم بزرگتر از علي بود. در آن زمان اسكندر در خانهاي كه فتاح داده بود و در محل "گودي " واقع شده بود ساكن بود. علي براي ديدن كريم كه همسن او و دوست و همراهش بود به آنجا ميرفت كه خواهر كريم (مهتاب هفت ساله) را هم ميديد كه موهاي بلند آبشار مانند داشته و خوش تركيب بوده است. فتاح كورهپزخانهاي در حسينآباد اطراف تهران داشته كه هر روز راننده خودروي دوج وي را سوار كرده به آنجا ميرساند و بعد از ظهر هم برميگرداند. زن فتاح مرده بود و او تنها خانواده پسرش را داشت كه عروساش "ماماني " دو بچه به دنيا آورده بود. در محل هفت نفر كور مادرزاد بودهاند كه در يك صف نشسته و هر كدام به نوبت صدقه از مردم ميگرفتند و در محله علي و فتاح آنها را همه روزه ميديدند و صدقه ميدادند. بقالي "درياني " نزديك خانهشان بود كه هر روز از او خريد ميكردند و درياني هم در جريان همه وقايع بود و شايعهها را پر و بال ميداد. موسا ضعيفكش قصاب، اسي سبيل كلهپاچهفروش ازكاسبان نزديك بودند كه همه به نوعي به فتاح علاقه داشتند. در مدرسه علي و كريم با پسر يكي از اشراف قاجاري "قاجار " سر و كله ميزدند و ماجراي آنها تمامي نداشت. در مدرسه مريم كه كلاس نهم بود هر روز مديره مدرسه تهديد داشت كه بچهها بايد بين روسري و مقنعه داشتن و ادامه تحصيل دادن يكي را انتخاب كنند. در محل هم پاسبان عقدهاي و وقيحي به نام پاسبان عزتي حضور داشت كه با سن زيادش هنوز ازدواج نكرده بود و زنها و دختران مردم با ماجراي كشف حجاب از دست او در عذاب بودند. كريم بعدها در ماجرايي عشقي با دختري به نام شمسي درگير شده و كشته ميشود. علي هر چه سناش بيشتر ميشود به خواهر كريم (مهتاب) علاقهمندتر ميشود. سال بعد خبري از طريق عزتي به فتاح داده ميشود كه جسد پسرش را از قزوين به تهران حمل ميكنند. مراسم ختم او در مسجد قندي محل مقارن روزهاي محرم برگزار ميشود. در محل درويشي كه لباس يكدست سفيد و موهاي بلند ريش و سر دارد و تكيه كلام "يا علي مدد " او به گوش همه آشناست، كشكول بر روي شانه انداخته و تبرزين بر دست ديده ميشود كه مدام حرفهاي رازگونه ميزند و آينده مردم را خبر ميدهد. بعد از مرگ پدر علي، خانواده اسكندر (مهتاب و كريم و ننه) به حياط پشتي خانه فتاح ميآيند و از اين نزديك شدن فاصله علي و مهتاب كه حال بزرگ شدهاند و علي هفده ساله و مهتاب سيزده ساله است، بيشتر عاشق و معشوق ديده ميشوند. بعد از دستدرازي پاسبان عزتي به مريم كه چادر از سرش بردارد مريم به مدرسه نميرود. بعد از آن مريم و شهين (دختر فخرالتجار) راهي پاريس ميشوند كه فتاح همراهشان ميرود. علي بعد از مرگ پدرش به نام "ارباب كوچولو " شناخته شده بود كه همين امر به زودتر بالغ شدنش كمك كرده بود. مريم در پاريس نقاشي ميكند اما شهين روانپزشكي ميخواند. بعد از سالها عشق و عاشقي، كشش مردانه علي به بهانهجويي درباره مهتاب بيشتر ميشود. از طرفي ماماني (مادر علي) ميخواهد پسرش را از ديده شدن با دختر اسكندر دور كند اما علاقهمندي آنها بيشتر ميشود. ماماني از اين كار علي، خود را به بيماري ميزند و موسا ضعيفكش به قصد كمك به خاندان فتاح وي را به سراغ مرد پااندازي به نام "ذال محمد " ميفرستد. سرانجام در ساعت مقرر و در خانه ذال محمد، علي با مهتاب روبرو ميشود كه وي را با وعده و عيد به آنجا كشانده بود. مهتاب بعد از آن روبرو شدن در خانهي بدنام، به عشق و عاشقي با علي پايان داده و در سفر مريم به تهران همراه وي به پاريس ميرود. علي براي بار سوم كه به پاريس ميرود با عروسي مريم و ابوراصف الجزايري موافقت ميكند. چند ماه بعد از عروسي ابوراصف كه رهبر نهضت آزادي الجزاير در پاريس است ترور شده و به قتل ميرسد. سال بعد مريم دختري به نام "هليا " به دنيا ميآورد كه در تهران در خانه علي (تا اين زمان خانواده اسكندر همه مردهاند. فتاح و ماماني هم مردهاند و علي پا به سن گذاشته است) ساكن ميشود. در سال 1367 در موشكباري صدام به تهران مريم و مهتاب هم كشته ميشوند. علي با نويسنده درباره سرگذشت خود و خانوادهاش در تماس است. در فصل پاياني به اتفاق (هليا كه با هاني ]پسر شهين فخرالتجار[ ازدواج كرده است) به بهشت زهرا ميروند تا هاني جسد مجهولالهويت را كه تفحص به آنجا آورده است شناسايي كند. در اين زمان كه همه به سر قبر رفتهاند علي به غسالخانه رفته، جسد شده و در واقع به جاي همان مجهولالهويت خاك شده است و ... " زمان داستان: 1312 تا حدود 1377 است. شخصيت محوري "علي فتاح " است كه از اول داستان تا پايان آن موضوع كتاب "من او " است. قسمتهايي از واقعيتها به تكرار از زبان دو مؤلف "نويسنده " و "علي فتاح " روايت ميشوند. فصلبنديهاي "يك من ]نويسنده[ " است و فصلبنديهاي "يك او ]علي فتاح[ " كه اين شمارهگذاريها در فصل پاياني "فصل بيست و دوم- من او " به پايان ميرسد كه علي ميميرد و نويسنده به تنهايي آن فصل را مينويسد.
مسائل داستاني: 1- امير خاني در كتابهاي "سفر سيستان " و "ناصر ارمني " شيفتگي خود را به بازي كردن با رسمالخط حفظ كرده است. اين كه چه انگيزهاي و يا منطق معقولي در بين است به ذهنيت وي برميگردد تا مثلاً راز "گ فت " نوشتن را از وجه رايج آن "گفت " توضيح بدهد. 2- امير خاني به شيوه رماننويسان قرن نوزدهم روايت را متوقف ساخته جدال خود را با مدعي در فصلهاي مختلف كه به قول خود ايشان منتقدين خواهند بود به راه مياندازد. در مورد تابلوهاي مريم تا صفحهبندي كه چند صفحه كتاب را سفيد رها كرده است از اين قسم است. به هر حال نوآوري كردن به هر قيمت هم مصيبتهاي خود را دارد. 3- چنانچه در خلاصه داستان ملاحظه شد نويسنده در خلأ زماني شخصيتها را به عمد يا غيرعمد رها ميكند. مانند: " 1- در فاصله اقامت مهتاب در پاريس و بعد از آن در تهران در آپارتمان مشترك با مريم، پرش صورت گرفته است. در سفر سوم علي به پاريس، خواننده از احوال او چيزهايي ميخواند و ناگهان چندين سال بعد نويسنده خبر مرگ آن دو (مهتاب و مريم) را در اصابت موشك به خانهشان ميبيند. 2- بعد از سفر علي به پاريس به ناگهان فتاح، ماماني، اسكندر، ننه و كريم ... همه مردهاند بيآنكه جملهاي درباره مرگشان گفته شود. 3- درويش مصطفي دوبار بعد از مرگ تنها به اراده نويسنده از زير خاك برخاسته انجام تكليف ميكند و به قبر باز ميگردد. يك بار ميآيد و خطبه عقد بين هاني و هليا را جاري ميكند. يك بار هم در فصل پاياني حضور ناگهاني يافته باز هم به قبر خود برميگردد. " 4- استفاده ابزاري از سيد مجتبي (نواب صفوي) كه مثلاً همكلاس علي و كريم بوده است كه بعدها هم چند لحظهاي در شهر ري و يا در خانيآباد همديگر را ميبينند. استفاده ابزاري و تنها به منظور قطور كردن كتاب و يا مثلاً تنوع بخشيدن به آن، فصلي درباره ازدواج ناگهاني مريم و ابوراصف الجزايري پرداخته شده كه چندان ضرورتي نداشته است. مريم براي به دنيا آوردن هليا ضرورت نداشت كه نويسنده به نام "علي " جملههاي تحقيركننده درباره اعراب "سوسمارخور و ... " به كار ببرد. استفاده ابزاري ديگر هم از هاني ميشود كه مثلاً به عنوان جانباز و عضو گروه تفحص آن هم به شكل تحميلي و ناچسب به رمان چسبانده شده است. استفاده ابزاري از حضور قوامالسلطنه در مراسم ختم پسر فتاح كه او هم مثلاً خاطره خوشي از مردانگي مرحوم داشته است. جالب است كه در هر يك از اين موارد استفاده ابزاري، درويش مصطفا از راه رسيده به اصطلاح حكمتي را نمايان ميسازد.
مفاهيم نابهنجار:
1- نويسنده در فصلهاي "او " با موضعگيري شديد و قاطع در صدد برميآيد كه پيشاپيش خود به جنگ منتقدين احتمالي رفته و بگويد: "مهتاب هفت سالش بود و من سيزده سالهام " در حالي كه در پاريس در شبي كه هر دو در يك آپارتمان و به قول خودش تنها يك ديوار كاذب بينشان بوده هر دو از رختخوابهايشان برخاسته بر روي يك مبل مينشينند و ...
2- از بكار بردن دست علي كه در هر جايي ميخواهد مهتاب را به سمت خود بكشاند و مهتاب را بر آن ميدارد كه به وي هشدار بدهد ناشي از اصطلاح عمومي فحل شدن علي است. سرانجام هر دو بلوغ شرعي دارند. مهتاب سيزده ساله و علي هفده ساله گذرشان به خانه ذال محمد پاانداز ميافتد و پايان موقت عشق و عاشقي. بنابراين نويسنده پيشاپيش با اصطلاح خود "گربه را دم حجله كشتن " ميخواهد كسي در مورد معاشقه بين دو آدم بالغ حرفي نزند.
3- فصل مربوط به ذال محمد و آشنايي او با علي كه توسط موسا ضعيفكش كارسازي شده است، فصلي به شدت ضداخلاقي و به شدت كفرآميز است چرا كه نويسنده همه كثافتكاريهاي ذال محمد را با تكيه كلامهاي: "خداوند در كتاب ميفرمايد و ... " كه هميشه حداقل يك آيه را با تلفظ عربي آن به كار ميبرد در پنجاه و چند صفحه تشريح ميكند.
خواننده ميتواند اين قسمت ضد اخلاقي و دروغ بستن را در صفحههاي بين 403 تا 454 از زبان ذال محمد بخواند.
در فصل هيجدهم "ده من " نويسنده پيشاپيش به جنگ منتقدين رفته است كه خواننده ميتواند كل فصل را بخواند. ادبياتي كردن يك موضوع پيش پا افتاده در آن زمان نميتواند هيچ توجيهي داشته باشد. كساني كه از اسم "محمد " با پيشوند "ذال " عمداً آن عمل را به آن نام مقدس "محمد " نسبت دادهاند و هميشه هم در همه نوشتههاي هدايت، چوبك، ساعدي، گلشيري و ... به چشم ميخورد، منافع استعمار را در نظر داشتهاند.
3- معجزههاي نسبت داده شده به درويش مصطفا تحت تأثير درويشگرايي معاصر است كه با تحفههاي ترجمهاي از بوديسم، عرفانهاي سرخپوستي و يوگاه و شينتو و ... بازار را پر كردهاند. درويش مصطفايي كه در پاريس در كليساي كوچك به جاي كشيش اعترافگير ايستاده است و باز هم علي را با مشتي سكه و اسكناس راهي ميكند. اين همه قداستسازي عامدانه از نويسنده گرايش به درويشگري را تبليغ كردن است. درويشي كه عزب است و كشكول و تبرزين به دوش و به دست كه در همه اموري هم دخالت ميكند و غيب هم ميگويد.
4- اصابت موشك به خانه مريم و مهتاب در سال 1367، فاصله انداختن بين دو آجر "علي " و "مع " توسط فتاح آن هم تصادفي سرنوشت علي و مهتاب را به بنبست ميرساند. اينها را درويش مصطفا براي علي كشف رمز ميكند. به گفته درويش اگر فتاح دو آجر كنار هم قرار ميداد ازدواج آنها سر ميگرفت. با افزودن اين كه يك دفعه جسد مجهولالهويه با علي جابهجا ميشوند، نقش تصادف را در رمان "من او " به وفور ميبينيم كه داراي هيچ منطقي نيست.
5- تأكيد نويسنده بر "ناشهيد بودن مريم و مهتاب " خونهاي ريخته شده از مريم و مهتاب بر آن دلالت دارد كه آنها نه شهيد بلكه قرباني بيگناهي هستند كه موشك از فاصله بيش از پانصد كيلومتري آنها را به زير آوار فرو برده است. و اين تشكيك باز هم از سوي نويسنده در آخرين اثر چاپ شدهاش "ناصر ارمني " هم تكرار شده است. در پايان بايد يادآوري كرد كه خواننده مي تواند رمان "من او " را با يك نمونه، فيلم "غزال " بسنجد تا ادعاهاي امير خاني روشنتر گردد.
نويسنده: مجتبي حبيبي
================================
80
الاكلنگ: قسمتي از رمان من او نوشتهي رضا اميرخاني
http://slaveff.blogfa.com/post-36.aspx
حسام-مرداد 88
اما زانوهایم را خم کردم و پااردکی داخل شدم. چند نیمکت قهوه ای چوبی. سه شمع دان بزرگ. یک صلیب هم آن بالا بود که مسیح ع هنوز بالای آن مصلوب بود و به خاطر <ما> رنج می کشید <و ما> کار خودمان را می کردیم <و ما> عین خیالمان نبود.... <و ما> ..... و ما <صلبوه!> و ما <قتلوه!> ..... یا نه .....<و ماصلبوه و ماقتلوه!>...
================================
79
شهررمضان: روز ششم، جزء ششم
http://elaahi.blogfa.com/post-33.aspx
حسني-شهريور 88
اما حکمتش چیست؟
- مطمئنا بی حکمت نبوده و نیست. خدا خود می داند که رفاقت با اجناس مخالف (!) چه طبعاتی می تواند داشته باشد! ولی می دانی چیست؟! (به قول رضا امیرخانی) لطفش به این است که بدون دانستن حکمت چشم قربان بگویی! اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمتش انجام نداده ای. رفاقتی انجام ندهی صفایش بیشتر است
================================
78
روزنامه تهران امروز: شمارگاني كه شهرت ميآورند
http://tehrooz.com/1388/6/1/TehranEmrooz/132/Page/12/Index.htm
حميد نورشمسي-شهريور 88
من گمشده
«من او» نوشته رضا امير خاني را بايد از چند منظر در ميان آثار اين خواننده و ادبيات ايران يك نقطه اوج دانست. روايت اميرخاني روايت داستاني و خطي صرف نيست، او در واقع يك انسان و يك انديشه را جزء به جزء روايت ميكند و در اين روايت گاه لازم ميبيند كه يك فصل داستانش را به تكرار صرف يك كلمه اختصاص دهد. ديگر آنكه رمان اميرخاني نخستين داستان بلند اوست كه با حجمي بالغ بر 600 صفحه توانسته است تاكنون بيش از 22 مرتبه تجديد چاپ شود. اين موضوع در داستانهاي منتشر شده ايراني با صبغه و رويكرد كاملا دينمدارانه و معنوي قابل توجه است. «من او» كليشه نيست، ذهنيتي خاص را القا نميكند اما داستاني است گويا و پرحرف. امير خاني نيز از شيفتگان صرف ادبيات به شمار نميآيد چرا كه داستان را در كنار فعاليت تحصيلي و دانشگاهي خود در موضوعات غير از علوم انساني دنبال كرده است.
روح حاكم بر داستانهاي او كه پيش از آن نيز مجموعه داستان «ناصر ارمني» ميتواند به آن گواهي دهد، حاكي از نگاه تيزبينانه و منتقدانه او بر تمام آن چيزي است كه در پروسه عرفي سازي بطن جامعه امروز ايران قرار گرفته و بسياري از تعاريف و معاني را رنگ و بويي غيرواقعي بخشيده است.
اين نگاه در داستانهاي اميرخاني زاييده موقعيت نيست چرا كه او از ابتداي شروع به كار خود تا آخرين رمان جنجالياش با نام «بي و تن» كه در فضايي غيربومي رخ ميدهد همواره درك او را از جرياني كه خلق ادبياش در صدد القاي آن است به روشني به ذهن متبادر ميسازد.
================================
77
خانه كتاب اشا: گور به گور
http://www.asha.ir/archives/950
بهرام بابايي-شهريور 88
ادم است وقتی «من او» را خواندم، تا مدتها فکر میکردم شیوهٔ روایی این کتاب ابتکاریست. مدتی گذشت تا از یک کتابخوان مطلع پرسیدم: «شیوهٔ روایی امیرخانی در من او، ابتکار است؟» آن رفیقِ مطلع جواب داد: «نه، مثلا فاکنر در گوربهگور همین شیوهٔ روایی را به کار گرفته است»
شوقِ خواندنِ کتابی با شیوهٔ روایی من او، تشنهٔ «گور به گور»م کرد! این شد که از شهرستان محل سکونتم، کندم و راه گرفتم سمت تهران تا یک نسخه از گوربهگور تهیه کنم.
ویلیام فاکنر را با گوربهگورِ ترجمهٔنجف دریابندری شناختم. از آن به بعد، مشتاقش شدم. گوربهگور داستانیست به ظاهر گنگ، با شیوهٔ روایی سیال ذهن. فاکنر، فکر و زبانِ ۱۵ راوی را برای روایت گوربهگور به خدمت گرفته.
================================
76
عابد كوچولو: ليلي و مجنون معاصر
http://irandokht58.persianblog.ir/post/29
عابد كوچولو-مرداد88
بعد از خواندنِ فصل نهِ او "منِ او" هنوز که هنوزه، از یادآوریش لذت می برم. درد علی را هیچ چیزی زیباتر از این نمی توانست توصیف کند. غوغای کتابِ منِ او بود. امیر خانی! چه کردی در این فصل!
حالم از حرف اضافه به هم می خورد.
حالم از حرف اضافه به هم می خورد.
حرفِ اضافه نباید زد. حالم حرف اضافه هم می خورد.( دهِ من)
بعد ها هر موقع آن فصل یادم می افتاد، دیگر به علی فکر نمی کردم. "یاد حنا دختری در مزرعه" می افتادم که دنبال مادرش می گشت. یادت آمد کدام قسمتش؟ آنجایی که در خانه ی آن زنِ مهربان، نمی دانم عمه اش بود خاله اش بود که حنا را خیلی اذیت می کرد. و حنا یک شب خواب آن زن را دید که یک کتاب بهش داده و مرتب بهش می گوید بخوان! حنا کتاب را که باز کرد، تمام صفحات سفید بود.سفیدِ سفید! و هنوز بعد از این همه سال که از کودکی ام می گذرد ترسی که در صورت حنا بود را از یاد نمی برم!
================================
75
عقاب: معرفي دو كتاب (كافه پيانو و امسال ميخواهم) كه نخريد و نخوانيد
http://eagle.blogfa.com/post-728.aspx
عليرضا كريمي-مرداد88
رضا اميرخاني هم سن من بود كه كتاب من او را نوشت. اين آقا چهل و دو سالش بوده كه حس كرده موجود بي فايده اي است، افاضات نموده اين چرند را نوشته. كتاب "من او" هم پر است از توصيفات عالي و قلم قوي. مثل همين كتاب. ولي اين كجا و آن كجا. هفت روز وقت ما هدر رفت و به آن يك ماه كه ايشان وقت خودش را پاي نوشتنش هدر داد در.
================================
74
زمين، فلق، آسمان: تماشا
http://babakvajdi.blogfa.com/post-5.aspx
بابك وجدي-مرداد88
خیلی وقته گریه نکردم...
البته مثل این بچه مدرسه ای ها افتخار نمی کنم...که مثلا دیگه مرد شدم و...
خوب مردَم که گریه نمی کنه...پس منم نباید گریه کنم.
اصلا گور بابای اونی که اولین بار گفت: مرد که گریه نمی کنه!
"دل آدم مثل اناره...درست باید چلاندش...درست...حکماً شیره اش مطبوعه...
اما...
دل آدم را که می ترکانند,دیگر شیره نیست,خونابه است...باز هم مطبوعه؟"
امروز دلم نگرفت...ترکید...گریه کردنم که فکر کنم یادم رفته...چه میشه کرد؟
همه ی گزینه ها خیلی سختند...می مونه تماشا...
پ.ن:رضا امیرخانی از من او
================================
73
عقاب: من او
http://eagle.blogfa.com/post-726.aspx
عليرضا كريمي-مرداد 88
سال هزار و سيصد و دوازده شمسي، یک خيابان که با دو سه خیز مي شد از يك طرف به طرف ديگرش جست ... خانی آباد ... نه مثل بقيه خيابان ها ... چون هفت کور به آنجا آمده بودند ... خانی آبادیا ذلیل نشین! هفت كور به یه پول ... حق عوضت بده ... نفر بعدی ... یک قدم رفتند جلو ... خانواده فتاح هفت کور را از محل رد می کنند ... گیر نده. نشمر قدم ها را ... از خانی آباد تا پاریس می شه چند قدم؟ ... نشمر کم می شه!
این رمان فوق العاده بود. همه چیز داشت و تقریبا از هر چیزی به اندازه. زیادی داشت که کم نداشت. نويسنده شاهكاري را خلق كرده كه بيشتر از لذت تعجب مي كني از قدرت اين نويسنده ي جوان. فضايي بسيار لذت بخش. كتابي كه دوست داشتي تمام نشود. رضا اميرخاني وقتي اين اثر را نوشت همسن من بود (متولد ۵۲، نوشته در ۷۸). اگر نخوانيد ضرر كرده ايد. بدون شك. كتاب من چاپ بيست و چهارم بود. تيراژ نسخ قبلي اين كتاب شصت هزار و چهارصد نسخه. نزديك هشتاد و سه ميليون تومان درآمد حاصل از فروش كتاب هاي اين نويسنده طبق آخرين آمار.
در حالي كه فقط در مسير مسافرت و مترو مشغول كتاب خوندن هستم، دو هفته با حال و هواي اين محله بودم و مردمش. همه شخصيت هاش را تو ذهنم دارم. از هر كدوم مي شه يه داستان در آورد. از علي فتاح كه نقش اول بود تا پيري و مرگ با او بوديم يا كريم ريغو كه با همه مزخرفي اش از حاضر به يراق بودنش جلو قاجار خيلي لذت مي بردم. كريم كه هيچ وقت سر عقل نبود. از وقتي فكر كرد بزرگ شده هر سالش به اسم يكي بود و آخرش هم هيچي به هيچي.لودگي هاش ... ياد مجتبي بخير. ، از مريم بگيم يا مهتاب. از مريم و مهتاب و رفتنشان، بوي ياس مربوط به خاطرات شخصي علي بود، به من چه! از مهتاب سيلي آخر را يادم موند كه اگر نمي دانستيم دوستي اش تمام نشده آه از نهادمان بيرون مي آمد كه حماقت علي چه ها كه نمي كند. از پدر علي كه نديديمش، از حرفه ي كثيف ذال ممد پاانداز كه اسمش رويش بود و شرم آوري اش روي اسمش، از لوطي گري توام با بي مغزي موسي ضعيف كش قصاب، بريم به پاريس و برج ايفل كه مي شود نبضش را گرفت اگر عاشق باشي. كافه ي موسيو پرنر با قهوه هاي دارياني اش، لحجه اش من را به ياد معلم موسيقي مريم در مدرسه ايران مي اندازد "خانم فاتاح!". مدرسه ايران و بچه هايش و كل كل مريم با بقالي حريص سر كوچه مسجد قندي كه درياني نام داشت با اون صورت مثل كله پاچه تراشيده اش. گفتم كله پاچه، ياد اسي كله پز و سبيل هاي روغني اش بخير كه هر وقت داستان به كله پزي اون مي رفت بوي كله پاچه را از لابلاي صفحات كتاب مي شنيدي و بدجور هوس مي كردي. هوس را گفتم. قرمه پزان هم صفايي داشت و بويي. دست پخت ماماني و ننه و اون يكي اسي باباي كريم كه سجلش را فتاح گرفت رفت. ماماني كه مي گفت با گودي جماعت نگرديد و حرص مي خورد كه علي با كريم مي پره. پختن را گفتم ياد پخته شدن مار به تجويز حكيم علفي افتادم و بلواي باب جون تو حياط. باب جون كه چراغ محل بود و چراغ كتاب. نفهميدم كي فوت كرد و رفت. ننوشته بود. اين قدر كه از باباي علي نوشت از رفتن باب جون ننوشت. حتي از مرگ عبدل فضول هم گفته شد. ياد ميرزا و مشهدي در كوره مي افتم. ياد بچه هاي گل لگد كن. ياد نعمت گاو سوار كه تا صفحه آخر ماند. بعد از علي فتاح كه ديگر دوازده ساله نبود. پير بود. روز آخر و هاني و هليا كه يادگار مادر بود و به قول خودش عمه. مادر كه مريم باشه را گفتم. پدر ابوراصف بود. عجب جمله اي داشت پشت تريبون مي گفت قبل از ترور "آزادي يعني هوا. مهم نيست بشناسي اش. مهم اين است كه نفس بكشي..." ياد دوستان ابوراصف الجزايري بخير. مثل مؤانس. از غذا خوردن دست جمعي حال به هم زنشون بگير تا معرفت و مرام و انرژي اشون. بر مي گردم ايران. پاسبان عزتي كه احمقانه به پستي افتاده بود. "واقعيت فلان، واقعيت بهمان" اينو كه بگم ياد اون جوون جنوبي مي افتم "ائي اينجا تهرون كه مي گن اينه؟! مرد نداره! ائي نومزدمو از سرش روبند كشيدن. زدمش بردنش كميسري! اينجا مرد نداره" اوه. يادش بخير مهماني اشراف و شاهكار ارباب تقي كه فخر التجار و باب جون را از اون نمايش نجات داد. ياد جمله علي در پيري و صفحات آخر خطاب به نويسنده بخير "بچه بوديم مي گفتند يا سواد يا روسري، پير بوديم مي گفتند يا روسري يا توسري" چقدر جالب بود كل كل شخصيت اول داستان و نويسنده كتاب. فصل هايي كه به پاي كل كل فدا مي شد و متلك دندان شكن نويسنده به خواننده معترض به قيمت كتاب و آب بستن به فصول كه "اولا خون پدرت بالكل به قيمت پشت جلد اين كتاب است؟ اين قدر ارزان؟ اگر اين جور است كه يكي دو تا استكان لب پر هم براي ما بريز! خودت هم بزن روشن مي شوي! اصلا پول خون پدر يعني چه؟ شده اي كانه برادر بزرگه ي برادران كارامازوف كه ابوي اش را نفله كرد! دستت درست ...!"
ادبيات اين داستان ورد زبانم شد و در نوشتنم اثر كرد ... ياد محله كريم رود هم بخير باشد ... كريم را مي گفتم! يا مهتاب را ؟! يا مريم را؟! قيمه را مي گفتم يا گريه را؟!
آه ياد درويش مصطفي بخير. دو صفحه هم مجموعا متن نداشت ولي چقدر به موقع مي آمد. چقدر به جا در صفحه آخر آمد و براي هميشه رفت. چقدر جملات بزرگي مي گفت. با قدم هاي آروم شمارشي اش! "من عشق فعف ثم مات مات شهيدا" متلك به ذال محمد ملعون "بسا خواننده قرآن كه قرآن لعنش كند" ... نصيحت به علي وارفته "... آقاي همه ي لوطي هاي عالم ابالفضل عباس بود كه اصلش دست نداشت تا دستش انگشت داشته باشد. اصلش انگشت نداشت تا انگشتش انگشتر عقيق و فيروزه داشته باشه" و جلات طلايي درويش مصطفي كه خاك قبر را تكاند و خطبه عقد هليا و هاني را خواند.
"تنها بنايي كه اگر بلرزد مستحكم تر مي شود دل آمدي زاد است! يا علي مددي"
يا علي مددي
================================
72
ارديبهشتي تمام عيار: من او
http://tinak.blogfa.com/post-232.aspx
تينا-مرداد 88
کتاب "من ِ او" نوشته ی رضا امیرخانی کتاب خیلی خاصیه به نظر من.زمستون بود که خوندمش.خیلی وقت بود که میخواستم یه چیزایی ازش بنویسم.ولی هردفه یه اتفاقی میفتاد یادم میرفت.تا اینکه پریای عزیزم در موردش نوشت و من دوباره یادم افتاد.پس تصمیم گرفتم یه چیزایی بنویسم تا دوباره یادم نرفته!
جو حاکم بر کتاب رو دوس دارم.اون خونه ی قدیمی.زیرگذر.عشقا و لوطیای قدیمی و حتی عبادات خالص و بی غل و غشی که توی کتاب هست.بخونید:من از خدای جاهای ساده و زیبا خوشم می آید.از خدای مسجدها٬حسینیه ها کلیساها٬کوهها و حتی مغازه های ساده.برعکس از خدای جاهای پرزرق و برق و از آن خداهای "دهاتی خرکن"لجم می گیرد!بنظرم آنها اصلا خدا نیستند...
نثر روان و خودمونی این کتاب آدمو به وجد میاره.محراب آن کلیسا فقط چند درجه با قبله فرق داشت.نماز ظهر و عصر را در محراب کلیسا می خواندم.خیلی بامزه بود.برای خودش یک پا مسجد شده بود.فقط با این فرق که صف اولی نداشت تا پیرمردهای صف اولی داشته باشدو پیرمردهای صف اولی نداشت تا هرکدام جایی داشته باشند و هر کدامشان جایی نداشتند که سجاده هایشان را ـحتی وقتی به خانه میرفتند ــ باز بگذارند تا کسی جایشان ننشیند.و وقتی همه ی این ها را نداشت در عوض میتوانستی بدون ترس از دعوا و داد و بیداد و امربه معروف و نهی ازمنکر٬نمازت را بخوانی و بعد هم سجاده ات را جمع کنی و بروی...
یه لذت شیرین از دینداری در وجود آدم دمیده میشه.لذت بی ادا و بدون جلب توجه نماز خوندن.نمازی که فقط خودت باشی و خدای خودت.نمازی که غرق لذتت کنه.نمازی که به معنای واقعی راز و نیاز با خدات باشه.دین داری ... دین داری ... میشود دیندار خیلی چیزها را نداشته باشد.انگشتر٬جای مهر روی پیشانی٬محاسن٬عبا و عمامه ...اما بدان!دین دار حکماْ دین دارد ... جوان!ارج دین داری ابوالفضل العباس که آقای همه ی لوطی های عالم است٬می دانی کجا بود؟
ختم دین داری اش کنار علقمه بود.جایی که اصلش دست نداشت تا دستش انگشت داشته باشد.اصلش انگشت نداشت تا انگشتش٬انگشتر عقیق و فیروزه داشته باشد...
یا خیلی حرفای دیگه گزیده های زیادی از این کتاب دارم.که هرکدومشون برای خودشون یه دنیا حرف دارن.مثلا این:بچه بودیم میگفتند یا سواد یا روسری... پیر شدیم می گویند یا روسری یا توسری ...!
همین یه جمله ی کوتاه در خودش تا بی نهایت حرف نهفته داره...
این رو هم بعنوان آخریش بخونید.بی نظیره:آزادی یعنی هوا!مهم نیست که بشناسیش.مهم این است که در آن نفس بکشی.به غریقی که تازه از آب درش آورده اند٬نمی گویند این هوا چند درصدش اکسیژن است چند درصدش نیتروژن!می زنند توی سینه اش یعنی نفس بکش!این را به آنهایی می گویم که خیال می کنند با سخنرانیشان باید به ما آگاهی بدهند.آزادی بدیهی است تعریف نمی خواهد!
هیچی در موردش نمیگم.برداشت شخصیمو برای خودم نگه میدارم تا برداشت شماها رو بخونم.
هرکی که این کتاب رو نخونده توصیه میکنم حتما بخوندش این از اون کتاباییه که میگن "نخونی از دستت رفته"!
================================
71
خانهي كتاب آشا: من او
http://www.asha.ir/archives/763
ايمان مطهريمنش-مرداد 88
اگر دوستان کرمِ کتاب لعن و نفرینم نکنند، باید اعتراف کنم که حدود سالها ۷۹ تا ۸۲، کلاً با هرچه کتاب بود قهر کردم. سه سال خودم را از شیر کتاب گرفتم. سال ۸۲ بود که دوستی ازم پرسید: تو امیرخانی را میشناسی؟ گفتم: نه، کیست؟ باز پرسید: اسم «ارمیا» را شنیدهای؟ باز گفتم: نه، چیست؟ بعد برایم دربارهٔ کتاب ارمیا چیزهایی گفت و کمی هم دربارهٔ رضا امیرخانی نویسندهٔ ارمیا. روزها گذشت و تقریباً آن گفتگوی شبانه به کل از خاطرم رفته بود.
مدتی بعد، گذرم افتاد به کتابفروشیای در مرکز شهر. محض تفنن، نگاهی به ویترین انداختم. یکدفعه جلد کتابی توجهام را جلب کرد. روی جلد، تصویر خوبرویی! بود و با خط معلی چاپ شده بود: «من او» پائین سمت چپ هم باز با خط معلی نوشته بود: «رضا امیرخانی»
نمیدانم چرا، اما وسوسهٔ خریدن «من او» به سرم افتاد؛ بیآنکه اسم درستش را بدانم. رفتم و خریدم و ظرف یک هفته، در زمستان ۸۲، خواندم و خواندم و خواندم و با شخصیتهای کتاب زیستم و حرف زدم؛ خندیدم و گریستم و اینطور، «من او» دوباره با کتاب آشتیام داد و شوقِ دوباره خواندن را در من زنده کرد.
روزهای زیادی با «من او» زیستهام. با شخصیتهایش هم احساس شدهام و در تجربههایشان شریک بودهام. هرگز نمیتوانم علی و مهتاب و مریم و ابوراصف و بابجون و کریم و هفتکور را فراموش کنم. چطور ممکن است آدم اعضای خانوادهاش را فراموش کند؟ چطور ممکن است آدم خاطراتش را فراموش کند؟
بله، «من او» از آن جهت که ایرانیترین رمانی است که خواندهام و از آنجا که از حیث رمان بودن قوی و از حیث کلمات غنی است، برای من کتابِ دوستداشتنیای است.
«من او» داستانی است که از عهد رضاخانی آغاز میشود و تا سالهای نه چندان دورِ جنگ ایران و عراق پیش میآید. داستانی که نویسنده، فقط برای تصویر کردن بخش بسیار کوتاهش، ساعتها و روزها را در کورهپزخانههای جنوب تهران سر کرده. داستانی که از عشق حرف میزند، اما هرگز هرگز، حتا در یک جمله یا بند یا بخش به ابتذال و زردپردازی نمیافتد.
حالا که این کلمات را مینویسم، «من او» بیش از ۲۰ وچند بار تجدید چاپ شده، اما حیف که در صورت ترجمه شدن به زبانی غیر از فارسی، جذابیتهای کلامیاش را از دست میدهد.
از جان «رمان» چه میخواهی رفیق من؟! «کشش»؟ «جذابیت»؟ «روانی»؟ «فنی بودن»؟ «نثر مجذوب کننده»؟ «گرههای داستانی»؟ شک نکن که همهٔ اینها را در «من او» مییابی.
نویسندهٔ «من او» غیر از این اثر، تا به حال «ارمیا»، «ازبه»، «داستان سیستان»، «نشتنشا» و «ناصر ارمنی» را منتشر کرده است. سال گذشته هم رمان «بیوتن» از او منتشر شد که نسبت به «من او» در فرم و محتوا، نازلتر بود. همین باعث میشود که همچنان دلخوش به گذشتهٔ امیرخانی باشیم… تا چه پیش آید!
================================
70
اين دو تا ديوانه: دوستت دارم نرگس
http://merikhia.blogfa.com/post-13.aspx
حميد-مرداد 88
راستی یه چیزیه که خیلی وقت بود میخواستم بهت بگم هی یادم میرفت.میخواستم بگم بعد اینکه کتاب "من او" رو خوندم احساس کردم رضا امیر خانی هم انگار راه داره واسه خودش.نمیدونم.اما آدمایی که راه دارن انگار خیلی تابلو هستن و یه حرفایی میزنن که بقیه نمیزنن.امیدوارم یه روز برسه تمام آدمای دنیا راه داشته باشن واسه خودشون.راسی نرگس! جون من کتابای کوئیلو رو بخون! بخدا خیلی جاها شده یه سری چیزارو میدونستم اما کتابای پائولو باعث شده این مسائل رو باور کنم و برم دنبال عمل کردنش.انقدر بدبین نباش عزیزم
================================
69
من نامه: نوشتهشده توسط نرگس!
http://012342.blogfa.com/post-10.aspx
نرگس: تير 88
حالا چرا میخواهم زمان را نگه داریم؟؟چون میخواهم نوشته ی ادبیم عقلانی تر به نظر برسد!بله!میدانم چیزهایی که تا قبل از این جمله گفته ام دقیقا جمله ی اخیر را نقض میکند!اما این از دیدگاه عقل است،شاید از دیدگاه ادبیات اشکالی نداشته باشد!سووووووووت!چه بود؟صدای مخ شما؟!این تازه ابتدای کار است،اصلش را ندیده اید!به قول جناب رضا امیر خانی:چه کار هجوی است این نویسندگی!
================================
68
به رنگ آسمان: نشست غيرتخصصي مجازي نقد من او (در سه قسمت)
http://senobari.blogfa.com/post-106.aspx
http://senobari.blogfa.com/post-107.aspx
http://senobari.blogfa.com/post-108.aspx
حسن صنوبري-مرداد 88
اخطار : دوستاني كه تا به حال كتاب "من او" را نخوانده اند و مي خواهند بخوانند و اين اخلاق گند(كه خود من هم دارمش) را دارند كه نمي خواهند قبل از خواندن داستان چيزي درباره ي داستان بدانند ، اين پست را مطالعه نكنند
فكر مي كنم جبران خليل جبران بود كه از آدم هايي صحبت مي كرد كه از زمان خودشان بسيار پيش تر بودند ، لازم است بگويم كه من از آن آدمهايي هستم كه مخصوصا در عالم ادبيات از زمان خودم عقب تر هستم ، هر وقت شاعري مطرح شود من به سراغش نمي روم بلكه هر وقت از دنيا رفت و آن قدر از دنيا رفت كه از يادها هم به كلي محو شد تازه من مي روم سراغش مثل همين سيد خودمان كه من زماني به سراغش رفتم كه در جو ادبي كشور اصلا نام آوردن از سيد كار ناپسندي شده بود و بسياري دوست داشتند با بايكوت كردن سيد و جايگاهش آرمانها وافكاراو را هم از ياد ببرند و ببرانند {هر چند كه به ياري خداوند و همت اندك با همتاني چنين كاري نشد و نمي شود والله متم نوره و لو كره الكافرون} . غرض از اين مثال هم كامنت آن عزيزي بود كه فكر مي كرد من مدعي تنفس در هواي سيد هستم .قضيه ي اين كتاب "من او" و كلا اميرخاني هم براي من همين است ، البته شرايط سني هم بسيار مطرح است آن زمان كه "من او" مطرح شده بود و ذكرش بر سر هر زباني مي رفت من تازه مشغول هري پاترها بودم . بگذريم ...
راستش را بخواهيد هدف از اين پست صحبت كردن از رمان من اوست و يا اگر بزرگتر از دهنم بخواهم
صحبت كنم نقد اين كتاب است(البته خيلي دوستانه و غير تخصصي!) . اول قرار بود من و يك دوست ديوانه ام ( كه از من بسي وارد تراست ) اين كار را با هم شروع كنيم كه دوستم گفت من سر صحبت را در وبلاگم باز كنم تا ديگران هم نظر بدهند ، خُب من هم طبيعتا گفتم چشم ! اما نكته اي كه وجود دارد اين است كه من از نقد هيچ نمي دانم وحتي نمي دانم چگونه وارد بحث بشوم... اما با اين اوضاع با تكيه ي بر اعتماد به نفس خدا دادي! با گفتن يك نكته شروع مي كنم :
زاويه ي ديد داستان هم اول شخص است هم سوم شخص (داناي كل) اصلا يكي از وجوه نام كتاب فكر مي كنم اشاره اي به اينگونه روايت كردن است (من او : من + او) البته "من" ها در واقع "او" هستند يعني سوم شخص و "او" ها در واقع "من" هستند و فكر مي كنم همه ي اينها مي تواند نوعي نماد باشد در بينش عرفاني نهفته در داستان. من تا به حال هيچ كتابي را نخوانده ام كه اينگونه باشد ، داستانهايي بوده اند كه از هر دو زاويه ي ديد روايت شده باشند اما هيچ كدام اينگونه نبوده اند يعني عموما هشتاد درصد روايت از يكي از زاويه هاي ديد است و بيست درصد باقي مانده به زاويه ديد ديگري اختصاص دارد ولي اينجا تقريبا مي شود گفت روايت به طور مساوي توسط هر دو زاويه صورت گرفته كه اين يك حركت عالي و قابل تحسين است و البته از يك نويسنده ي بيست و شش ساله بسيار بعيد ...
خُب من فعلا چيزي نمي گويم شما در هر موضوع اين داستان هرچه ميخواهد دل تنگت بگو ...
اميرخاني
زير نويس 1 : عكس اول پستم بد شده كه شده ، ترسناك شده كه شده ، گرافيست وبلاگ نبود ، خودم طراحي كردم (اصل عكس هم از فارس بود)
زيرنويس 2: چيه آقا ؟ چرا اينطوري نگاه مي كني ؟ اسم پست رو مسخره مي كني ؟" نشست" يك نفره هم وجود داره ، نمي دونستي بدون ، فعلا كه ما نشستيم !
من مي گويم :
انصافا در مورد زاويه ي ديد حرف شما دقيق تره ...
نوشته بوديد : "چیزی که خیلی برایم جالب بود قسمتی بود که اتفاقی که بین علی و مهتاب می افتد ، از زبان مهتاب بازگو نمی شود و صفحات سفید می ماند . ابتکار جالبی بود به نظرم . " با عرض پوزش و معذرت خواهي بايد عرض كنم كه امروز براي دومين بار ياد اون مصاحبه ي شاملو افتادم كه گفته بود(نقل به مضمون) : "يا من از مرحله پرتم يا سهراب" ، حالا اينجا هم يا من دارم اشتباه مي كنم يا شما ، من فكر مي كنم روايت "من" توسط نويسنده است كه آخراي داستان ميره پيش علي و روايت "او" توسط خود عليست و اونجايي هم كه سفيد ميمونه صحبتهاي عليه نه مهتاب ، اصلا مهتاب صحبت نمي كنه ...
در مورد رابطه ي علي و درويش هم خيلي ميشه حرف زد ... يك مطلب خوبي كه شما بهش اشاره كردي همينه كه نويسنده از طريق درويش حرفهاي خودش رو زده ، خب همين كار رو يه جور شعاري تري مستور در كتاب "استخوان خوك و دستهاي جزامي" با شخصيت ديوانه كرده (احساس مي كنم اين نكته رو قبل از من يكي از دوستام كشف كرده بود!) و من با اينكه كتاب آخرش رو نخوندم ، احتمال ميدم اونجا هم همين كار رو كرده البته اين قضيه ي ديوانه اي كه نكات خردمندانه ي مورد نظر نويسنده رو بگه قدمتي طولاني داره كه در اين مقال و مقام نمي گنجه! و واقعا بايد به اميرخاني بابت توليد اين شخصيت و پيدا كردن يك راه جديد براي زدن حرف هاش آفرين گفت ، آفرين ! يك جا يه مصاحبه از اميرخاني خوندم كه مي گفت شخصيت درويش مصطفي در اصل يك روحانيه نه يك درويش ولي به خاطر اينكه تصوري كه مردم امروز از روحانيت دارن با تصور اون زمان تفاوت زيادي داره مجبور شده از درويش استفاده كنه ...
يك نكته ي ديگري هم كه بايد در مورد درويش بگم اينه كه همونطور كه قبلا اشاره كردم درويش نماد يك جور ... بذاريد اول اينو بگم ، براي اكثريت خوانندگان من او (از جمله خود من) محبوب ترين شخصيت ، شخصيت درويش مصطفاست ، فكر مي كنيد دليلش چيه ؟ دليلش اينه كه درويش مصطفي نماد يك جور معنويته ، اين معنويت يك "قدرت" "مافوق انسانيست" كه انسان مي تونه بهش "تكيه" كنه ، با كمي دقت ميشه فهميد كه شخصيت درويش مصطفي در من او همون شخصيت دامبلدور در هري پاتر و همون شخصيت گاندولف در ارباب حلقه هاست ، و البته هزاران شخصيت ديگه كه عموما پير هستند و ريش و مويي بلند دارند يا اينكه بسيار خردمند به نظر مي رسن و يك نكته ا ي كه در همه ي اين شخصيت ها مشتركه همون "قدرت ما فوق انسانه" حالا اگر نويسنده لائيك باشه ميره به سمت افسانه و جادوگري ، اگه تفكر التقاطي داشته باشه ميره سراغ آرامش دروني و نيروهاي پنهاني و يوگا و ذن و هندي بازي و حتي كنگ فو و... و اگر هم موحد باشه ميره سراغ خدا پيغمبر_خواهش مي كنم اينجا ها را خوب دقت كنيد_ انسان امروز (مخصوصا جوامع غربي و غرب زده!) به خاطر كنار گذاشتن خدا دچار يك جور سرگشتگي و بي هويتي شده ، مثل كودكي كه در بازار گم شده ، خوب انسان فطرتا خدا جوست اما با غلبه ي هواي نفس و غرور خدا رو كنار ميذاره ، اون كودكي كه در بازار براي لحظه اي به خودش مغرور ميشه كه راه رو بلده و دست مادر رو رها مي كنه ، گم ميشه ، بعد كه گم شد ممكنه براي لحظاتي خودش رو با بچه هاي ديگه سرگرم كنه اما بالاخره اين حس تنهايي مياد سراغش و احساس غريبي مي كنه ، بغض مي كنه و سعي ميكنه به دنبال مادرش بگرده اما مادرش رو گم كرده به خاطر همين هر زني كه چادر(يا حالا لباس مادر اون كودك) سرش باشه رو تعقيب مي كنه اما به هر كودوم كه ميرسه مي فهمه اشتباه كرده و بيشتر ناراحت ميشه. چادر اينجا منظور ظاهر دينه ، انسان دين رو گم كرده اما چون نمي دونه "دين" چيه به هر "معنويتي" كه ميبينه چنگ مي زنه ، اين معنويت هاي بدون دين همون چادرهاي بيگانه هستند كه فقط براي مدتي به او احساس آرامش ميدن ، آرامشي كه كاذبه و زود از بين ميره ... اين دقيقا بزرگترين اشتباه اميرخاني در اين رمانه ، او متاسفانه درويش مصطفي رو از خدا بزرگتر كرده يعني برتري معنويت بر دين ، اين انحراف از غرب شروع شد ... وقتي معنويت از دين برتر بشه ديگه جامعه به سمت سعادت حركت نمي كنه ، وقتي قرار باشه اين كودك فقط به دنبال چادر بگرده هيچ وقت مادر رو پيدا نمي كنه ... به خاطر همين شما مي بينيد آدم بي نماز و كافري مثل من هم تو اتاقش صد تا تسبيح (تزييني و ديني) و كاشي آبي و پوستر مذهبي و جانماز با طرحهاي اسليمي داره ... نماز نه ولي جا نماز بله ...خب البته انسان اينجوري راحت تره چون ديگه "مقيد" نيست ديگه آزاده از دين فقط قسمتي از ظواهر رو بر ميداره ، هرجاي دين كه براش سخت باشه به خودش اجازه ميده از "دين شخصيش" حذف كنه ... ياد كلام شگفت امام حسين افتادم :" ألناس عبيد الدنيا و الدين لعق علي ألسنتهم يحوطونه ما درّت معائشهم فإذا محصّوا بالبلاء قلّ الديّانون" ... حرف در اينباره بسياره اگه بخوام اينقدر طولاني حرف بزنم هيچ وقت تموم نميشه ...
خوب اين پاراگراف انقدر زيباست كه نمي تونم كلشو نيارم :
"نگاه امیرخانی به عشق د ر این داستان من را یاد نگاه مستور می اندازد . مانند کتاب چند روایت معتبر و روی ماه خداوند را ببوس . یعنی : معشوق مثل گوی آتش است و اگر عاشق بخواهد به این گوی دست بزند ، می سوزد .. یعنی وصال در کار نیست . یک جور مازوخیست که شاعرها به نویسنده ها سرایت دادند . مجنون ها را ساختند و لیلی ها را سرگردان کردند و فراموش کردند که زن و مرد در کنار هم و با هم کامل می شوند . این که خداوند بارها فرموده موجودات را زوج آفریده و هر جا اسم مردان را آورده از زنان هم نام برده ، انگار فراموش شده . حالا یکی نیست بگوید بابا آن شاعر ها و نویسنده ها مگر همه بی یار بودند و تک ؟"
در مورد نگاه اميرخاني به عشق كه من كلي صحبت كردم ، جناب سما هم در مورد اين عدم وصال يك نكات راهگشا و جالبي رو ، گفتند ولي خب من روي همون نظرم پا فشاري مي كنم كه حتمني در كار نيست كه به هم نرسند ، اگر علي زود تر به اون عشق حقيقي مي رسيد ، مي رسيد ! اين را كه بالا گفته بودم اما در جواب شما هم بايد بگم اين نرسيدن ايرادي نداره و علتش همونه كه عاشق شرايطش رو نداشته ... البته دقيق نمي دونم اين بحث خيلي پيچيدست ... فكر مي كنم اين سخن از افلاطونه (و همه ي بچه هاي فلسفه حفظند) : "وصال مقتل عشق است" جمله ي قشنگيه اما من خيلي قبولش ندارم ، اولين بار اين جمله رو از آقاي خسروي عزيزم معلم فلسفه پيش دانشگاهي شنيدم ، ايشون مي گفت اصلا اين عشقه كه بين عاشق و معشوق جدايي ميندازه ، وقتي عاشق و معشوق به هم مي رسن و با هم يكي ميشن عشق حذف ميشه ... نمي دونم سرم داره ميتركه اين حرف ها براي دهن من بيش از اندازه بزرگه ... بايد بازم فكر كنم ...
من مي خواهم بگويم :
يك نكته اي در ذهنم هست كه خب شايد بگيد خيلي احمقانه باشه ولي خب ميخوام بگم ... من فكر مي كنم همان طور كه اسم كتاب رابطه ي دقيقي با داستان داره ، طرح روي جلد كتاب هم رابطه ي دقيقي با داستان داره ! تعجب نكنيد الآن توضيح ميدم ... صفحه ي شصت وسطهاي صفحه علي داره از گريه كردن خودش و مهتاب تو اون كافي شاپ صحبت مي كنه ، چون داره گريه مي كنه و چشمهاش خيسه همه چيز رو تار و درهم ميبينه و وقتي مهتاب رو نگاه ميكنه ميگه : "مهتاب روي ميز خم شده بود . من از او- پارچه اي كه روي ميز پهن شده بود – فقط مخلوطي از رنگ كرم و قهوه اي مي ديدم . مثل شير و عسل . دوست داشتم مزه اش را بچشم . مزه شير و عسل غليظ را..." و در صفحه سيصد و يك در اوائل صفحه فقط مي گويد : "و من به مه تاب نگريستم ... شير و عسل ... ميوه ممنوعه ..." خب نكته ي اين دو توصيف مرتبط اينه كه دراين مدت علي هنوز به عشق حقيقي نرسيده به خاطر همين برايش ممنوع است و اما طرح روي جلد هم مهتاب است كه اون رنگ بندي مخلوطي از رنگ كرم و قهوه اي را دارد ... و نكته ي اصلي كه از اين دو نكته بايد فهميد اينه كه نويسنده از همون طرح روي جلد كتاب ميگه اينا به هم نمي رسند !
دوستاني كه تا به حال كتاب "من او" را نخوانده اند و مي خواهند بخوانند و اين اخلاق گند(كه خود من هم دارمش) را دارند كه نمي خواهند قبل از خواندن داستان چيزي درباره ي داستان بدانند ، اين پست را مطالعه نكنند
جناب سما گفت :
کتاب "من او" رو خوندم. می شه گفت یه رمان روانی سبک در مقابل رمان روانی سنگینی مثل بوف کوره!
می دونید آقای امیرخانی هم توی این کتاب تحت تاثیر یونگ بوده؟ (الان حتما می گید کشت ما رو با این یونگش!) توی اون فصل که حرف از پرسونا می زنه و می گه کریم من بودم، مهتاب من بودم، مریم من بودم و یا از ایگو(خود)حرف می زنه!.. البته نوشته ی هدایت زیرکانه تره(و البته بی محابا تر) و مستقیم نمیاد بگه همه یکی بودن و با نشونه اینا رو می گه مثل اونجا که می گه: هرکس جوانی مرا دیده... و بعد توصیف مرد ابتدای کتاب که در حال نوشتنه رو می کنه!
ما هر کدوم پرسوناهای مختلفی داریم که قوی ترین اونا" آنیما و آنیموس" هستن، توی یکی از لینکایی که براتون فرستادم، ابتدای داستان، در مورد این پرسونا ها مختصر توضیحی دادم.
آنیما اونقدر قویه که شاعر عارفی مثل سهراب ازش حرف می زنه و جایی می گه: حرف بزن ای زن شبانه ی موعود، حرف بزن ای خواهر تکامل خوشرنگ... آنیما تصویر اصیل یک زن در ذهن یک مرده...
/* /*]]-->*/
من گفتم و مي گويم :
"فكر مي كنم اون نوشته ها بيشتر به خاطر تفكر عرفاني نويسنده است ، يعني نويسنده در آنجا به وحدت وجود اشاره مي كند ..."
مخصوصا اينكه اونجا حسابي از درويش مصطفي حرف مي زند و خلاصه اينكه وقتي كمي در آثار عرفاي خودمان تورق كنيم مي بينيم كه اين تفكر سابقه اي دراز دارد آنچنان كه از منصور نقل مي كنند : "لا هو الا هو" هيچ اويي جز او نيست ، يا اينكه بگوييم هيچ كسي جز او نيست ، يعني من و تو و او و ما و شما و آنها همه اوييم ، پس در نتيجه شاطر علي محمد و امام جماعت و روحاني مسجد قندي و علي و همتاب و بقيه همگي درويش مصطفا هستند و درويش مصطفا هم نمادي از معنويت و خدا در داستان است ... چند خط پايين ترش هم نوشته "از به با از به كه در هم كه با ..." كه من را ياد "منك و بك و لك و اليك" مي اندازد ، البته اين را همينطوري مي گويم
يوسفعلي مير شكاك گفته : "از تو دورم تا تو هستم ، بي تو حتي با تو هستم / تو مني دريا و بي ترديد ... من آيا تو هستم" ... از اين مثالها بي نهايت وجود داره ...
جناب سما گفت :
نویسنده توی کتاب رسما ایگو(ایگو اصطلاح روانکاویه مخصوص یونگ و فروید) رو می کشونه وسط یعنی از این اصطلاح استفاده می کنه پس تحت تاثیره یونگه و البته باید گفت یونگ هم تحت تاثیر عرفان شرق بوده و بحث وحدت رو هم زیاد مطرح می کنه!
وحدت توی بوف کور هم مطرحه اما اونچه که مسلمه هدایت به وحدت نمی رسه!
البته..
من او هم کاملا به وحدت نمی رسه!
مرد و زن همدیگرو لمس نمی کنن این یکی از قواعد عرفان تانترا و کیمیاگریه برای رسیدن به وحدت روحی،که اینجا هم هست، علی به مهتاب نمی رسه... بچه ای که دو قلب داشت بچه ی خواهرش بود این بچه می تونه نماد رسیدن به وحدت باشه ولی باز هم نه کاملا!(البته من این کتاب رو چند سال پیش خوندم بعضی شخصیت ها و موقعیت هاش زیاد یادم نیست)
کاش" داستان یک روح" نقد بوف کور هدایت رو از سیروس شمیسا می خوندید اینجوری بهتر می شد در مورد این مدل نوشته ها نظر دادو صحبت کرد !
من مي گويم :
قبول كه "ايگو" را مطرح مي كنه ، اما بايد ببينيم از طرف كي مطرح مي كنه ؟ "ايگو" از طرف مهتاب مطرح ميشه نه از طرف علي و نويسنده ، البته از اونجايي كه اينها همه ي شان يكي هستند و از آنجايي كه شما گفتيد "يونگ" هم تحت تاثير عرفان شرقيه حرفتان درست است
اين نكته اي كه در مورد نرسيدن مرد و زن گفتيد خيلي جالب بود ، جناب ديوانه هم در اين باره صحبت كردند ، البته اگر از من بپرسيد من اين مسئله را هم مسئله ي جديدي نمي دانم ، يعني اينكه اين نرسيدن براي اين است كه عاشق ، حقيقتا عاشق باشد (نه قاشق) ، وقتي عاشق واقعي شد ، وقتي عاشق صادق شد تازه لايق مي شود ... البته اين بدين معنا نيست كه هيچ وقت به هم نرسند ، بلكه اگر علي زودتر به آن عاشقي حقيقي مي رسيد حتمابه مهتاب هم مي رسيد و تا آخر عمرش سالها قمري مي شدند !
/* /*]]-->*/
جناب فقير (اولين كسي كه گير سه پيچ داد من اين كتاب را بخوانم) گفت :
سلام
خب من چی بگم
آها...این کتاب به نظر من البته کلا در خصوص همون حدیثی هس که اخر کتاب بهش رسیده یعنی یادت باشه تو مال اونی(من او)
انا لله و انا الیه راجعون
و این حرکت جز در مسیر عشق ممکنه نیسسسسسس
کلا عرض کنم اگه کسی کتاب (اسمشو یادم رفته..)دفتر خاطرات دانته رو خونده باشه یا کتاب شریف(ضیافت)از افلاطون باز هم به همين نتیجه میرسه
کلا با یکم جستجو در باب عشق به همین میرسی
و اما 7 کور این داستان حکایت زندگی منه.....
(الان سر کارم و وقت زیادی برا توضیح دادن ندارم...)
کلا دم جناب امیر خانی گرممممممممممممم
فک کن جامع ترین کتاب به زبان من و شما در باب عشق که هم به درد نیا تخوره هم آخرت همینه
در پناه حق
من مي گويم :
خدا گفته : "خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلي"
دقيقا موضوع اصلي كتاب عشق حقيقي است ، من اصلا عاشق اين طرز تفكر نويسنده هستم _البته از قبل هم نظرم در مورد عشق همين بود_البته نويسنده دقيقا تا اينجاهايي كه من خواهم رفتنمي رود ولي در كل همان حرف من را مي زند كه "عشق واقعي آن است كه معشوق را فقط براي خودش دوست داشته باشي" ، پيش پا افتاده ترين حجاب براي عشق ظواهر و مادياتند ، مثلا اينكه آدم به خاطر ثروت يا شهرت يا جايگاه يا زيبايي به كسي علاقه مند بشه ، سيد در كتاب "براده ها" (نقل به مضمون) مي گه : "مردي كه به خاطر چهره ي زني باهاش ازدواج مي كنه مثل كسيه كه براي طرح روي جلد ، كتابي رو مي خره !" ؛ اكثر آدمها اين حجاب ها رو ميشناسند سعدي مي گويد : "ز محبتت نخواهم كه نظر كنم به رويت / كه محب صادق آن است كه پاكباز باشد" يا مولوي مي گويد : "عشق هايي كز پي رنگي بود/عشق نبود ، عاقبت ننگي بود" ؛ اما حجاب هاي ديگري هم ازنظر من وجود دارد كه عموما ما اون ها رو خود عشق مي دونيم ، اين حجاب ها عادي ترين و پيش پا افتاده ترينشون چيزهايي مثل هنر و علم و تفكرند ، اما از همه ي اينها بالاتر اخلاق است ، تعجب نكنيد ، اينكه ما كسي رو به خاطر صداقتش دوست داشته باشيم با اينكه كسي رو به خاطر ثروتش دوست داشته باشيم خيلي تفاوتي نداره ، به جز اينكه اولي خيلي ارزشمند تره ، اما نكته ي مهم اينجاست كه در هر دوي اينها يك جور منفعت طلبي هست ، يك جور منيت و خود خواهي هست ، يعني ما او را براي خودش نمي خواهيم براي يك ويژگيش ميخواهيم كه به ما سود مي رساند ، حالا چه سود جسمي چه سود روحي رواني ... وقتي به اينجا رسيدي اگه خوب دقت كني ميبيني هيچ كس و هيچ چيز را نمي تواني واقع دوست بداري (چه عشق زميني چه آسماني ، چه دختر همسايه و پسر همكلاسي چه خدا و ابالفضل) چون در عشقت از طرف مقابل انتظار يك فايده داري و اين يعني خودخواهي باز هم سعدي مي گويد : "گر از دوست چشمت به احسان اوست / تو در بند خويشي نه در بند دوست" ؛ حالا اگر باز هم دقيق تر بشوي ميبيني فقط يكي هست كه مي تواند واقعا عاشق باشد و اين عاشق بودن به خاطر اين است كه او به معشوقش يا معشوق هايش هيچ نيازي ندارد ، خب مسلما او كسي نيست غير از خدا ، اينجاست كه مي رسيم به اين شعر دقيق حضرت حافظ : "سايه ي معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟/ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود" ما فقط محتاجيم ما نيازمنديم ما فقيريم اوست كه مشتاق و عاشق است ، پس اين كه هميشه مي گويند ما عاشقيم و خدا معشوق(كه در همين بيت دقيق هم مشاهده مي كنيم) در نظر درست است چون او زيباتر و بهتر است سزاوار معشوق بودن است و ما چون كمتر و پايين تريم سزاوار عاشق بودن ، اما در عمل غلط است و نسبت صحيح بر عكس است ، يعني او عاشق است و ما معشوق .
حالا ما چكار كنيم كه عاشق باشيم ؟ من فكر مي كنم ما بايد در اين كار از تنها عاشق واقعي تقليد و پيروي كنيم ، يعني اينكه حالا كه اوست كه واقعا عاشق است پس اوست كه ملاك هاي عشق را بهتر مي داند ، پس هرچه را او دوست تر مي دارد ما هم دوست تر بدانيم ، اينجا خوب فرق بين زيبايي مادي و معنوي مشخص مي شود و تازه معلوم مي شود چرا صداقت بهتر از ثروت است ، چون صداقت را خدا بيشتر دوست مي دارد ، پس عاشق آن كسي است كه از اين جهت به صداقت معشوق عشق مي ورزد كه خداوند صداقت را دوست مي دارد از اين جهت علي را دوست ميدارد كه خدا علي را و ويژگي هاي علي را دوست ميدارد ...
خب مثل اينكه خيلي افاضات فرموديم !
================================
67
من او: من او
http://www.his-me.blogfa.com/post-1.aspx
...-تير 88
اسم وبلاگ!
خوب باز اعتراف می کنم که تا لحظه ی اول شروع کردن به تایپ این حروف مغزم رو وادار کرده بودم که به اسم وبلاگ فکر نکنه. دوست داشتم کمتر در زنیجیر رنگ ها و اسم ها و قوانین آدم بزرگ ها اسیر بشه این پروژه! و علاوه بر اون دوست داشتم این اسم یه هو(!) و یه جورایی از اون بالا بیفته تو مغزم! دقیقا لحظه ای که صفحه باز می شد، اسم اومد: "من او" با یک کسره زیر کلمه ی " من " ( این اسم همون اسم رمان مشهور" من او" اثر فوق العاده ی آقای امیرخانی هستش. (یکی از معدود رمان های عاشقانه ای که خوندنیه.) در اون رمان، حرف، شاید در سطح(به ظاهر)، درباره ی یه عشق زمینیه اما این جا ما قراره به هم دیگه کمک کنیم واسه کامل تر کردن یه عشق آسمونی ( من، البته نوعا به کلمات آسمونی و زمینی که برای انواع عشق ها استفاده می شه، اعتقادی ندارم چون فکر می کنم عشق یا وجود نداره یا اگر وجود داره فقط آسمونیه.)) چقدر شیرینه اعتقاد به این اصل که ما رسما در سندیت او هستیم!
================================
66
گل زرد و گل زرد و گل زرد: آن روز خبرت ميكنم
http://taxus.persianblog.ir/post/20/
محمود يازرلو-تير 88
زندگی محل گذر است، گذرخدا، گذر هفت کور، گذر پوست، همان که گذرش به دباغ خانه می افتد . . . . . . . . . .تنها بنایی که اگر بلرزد و محکمتر شود دل است. . . . . . . . . .هروقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود با او وصلت کنآن روز خودت هم چیزی نیستی آینه اگر نقش داشته باشد می شود نقاشی آینه هر وقت هیچ نداشت، آن وقت خورشید را درست و بی نقص بر می گرداندآن روز خبرت می کنم که با آینه وصلت کنی
. . . . . . . . . .
برای خودم ، از خودم و در خودم می ترسیدم .
سعی کردم برای خدا ، از خدا و در خدا بترسم .
سعی کردم و ترسیدم
================================
65
...-بادبادكباز
http://zahraafshar.wordpress.com/2008/09/
زهرا افشار-تير 88
تا جایی که به خاطر دارم بعد از من او و خاطرات عزت شاهی، این سومین کتابی بود که با بغض عمیق قلبیم خونده شد. کتاب، نثر فوق العاده ای نداره. حتی نمی شه بهش صفت خوب داد. اونقدرکه ازهمون صفحه اول، تقریبا به یقین رسیدم خالد حسینی من او رو خونده. اما داستان، کتاب رو نجات داده. نه تنها نجات که بالاش برده.
================================
64
من تو او: جدي نگيريد
http://behnamkh.blogfa.com/post-152.aspx
بهنام خسروي-تير 88
درباره نام وبلاگ:نام این وبلاگ برداشتیست نسبتا آزاد و کاملا
شخصی از کتاب( من ِاو)نوشته رضا {امیر خانی} خیلیِ خیلی عزیز که تحولی در تمامی عرصه های زندگی از جمله
جهان بینی؛عشق ؛رفاقت ؛وحتی نثر من ایجاد کرد.
================================
63
من و دلنوشتههام: شنبه گند خانواده
http://delneveshtehaye56.persianblog.ir/post/322
آيتك-تير 88
دخترک رو آماده اش میکنی و راه می افتید دوتائی به سمت کلاس استخر ،کل راه رو دخترک با شیرین زبونی هایش تو را از دنیای غصه دور می کند ،وقتی می رسید دخترک از همان دم در بدون اینکه معطل کند تند و تند آماده می شود و دوش می گیرد و می پرد توی آب و تو باز فرصت فکر کردن در روی صندلی های کنار استخر را داری ، یاد می افتد که کتاب (من او)ی رضا امین خانی که روز تولدت توسط یکی از همکاران قدیمی ات به تو رسیده و در واقع او با این کار سورپرایزت کرده در کیفت است ،خوش حال می شوی که چنین اخلاقی داری که همیشه باید کتابی توی کیفت باشد که در اینجور مواقع بخوانیش ، با خواندن کتاب قبلی اش بیوتن دیگر نمی خواستی کتابی از این نویسنده بخوانی ( یادتان هست که برعکس خیلی ها زیاد از بیوتن خوشم نیامده بود؟) کتاب قبلی بد نبود ولی اغوا کننده نبود و با توجه به صحبتهای زیادی که شده بود راضیت نکرده بود شاید توقعت بالاتر بود .در هرصورت بازش میکنی ،تا کجا خوانده ای ؟ تا صفحه 101 آخر فصل (سه من) شروع میکنی
همه چیز می گذرد .اصلا دنیا محل گذر است ،گذر پامنار ،گذر خان نایب .....کمی که میخوانی صدای خنده ها و غش کردنهای دخترک تو را از دنیای کتابت بیرون می کند سرت را بلند میکنی و لبخندی می زنی و بوسه ای برایش میفرستی که سرمستانه پاسخت را می دهد. سرت را پائین می آوری تا بقیه اش را بخوانی تنها چیزی که حد ندارد ،رفاقته!وسط گریه خندید ...... می خوانی و احساس میکنی ایندفعه کتابش را می فهمی....از کلیسای کوچک و ساده و بی زرق و برقش خوشت می آید چقدر خودت هم به این اعتقادات علی توی کتاب معتقدی ،گذر خدا چه تعبیر جالبی ، شاید خداشان بیش تر به درد مرده هاشان می خورد تا زنده شان.... با خواندن این جمله یاد اسلام بیچاره می افتی و ته دلت میگویی کاش خدا به درد اسلام هم بخورد. .... من از خدای جاهای ساده و زیبا خیلی خوشم می آید .. باز ته دلت می گویی آره علی جان کتاب، منم مثل تو ام ... برعکس از خداهای جاهای پرزرق و برق و از آن خداهای دهاتی خرکن لجم میگیرد. ... آی گفتی علی جان ....چقدر از اینکه هرروز روزنامه جدید لوموند را می خریده نه برای خواندنش که برای خواندن نمازش آنهم توی کلیسا خوشت می آید خیلی برایت حرف داشت خیلی
صدای دخترک شادت که فریاد میزند تا نگاهش کنی که از این طرف استخر بدون کمک مربی اش به آن طرف شنا می کند حواست را برمی گرداند بدون اختیاربلند می شوی و میخندی آنهم به پهنای صورتت خدایا اگر این موجود دوست داشتنی نبود همه امیدت را از دست می دادی خدایا شکرت مطمئنی این موجود را همان خدای ساده کتاب آفریده
ارحم ترحم ! رحم کنید تا به شما رحم کنند . چه جمله دلنشینی
یا علی مددی !چقدر این نویسنده زمانها و آدمها را خوب به هم لینک کرده است.
و و و و یک ساعتی را که آنجا بودی کیف کردی ، کتاب و صدای خنده دخترک و شرجی آب تو را از این دنیا خارج کرده بود به خودت قول دادی بعد از اتمام من او دوباره بیوتن را با دیدی دیگر بخوانیش .
---
میائید بیرون و سوار ماشین آقای همسر که دم در منتظر است می شوید در راه به بقیه داستان مرگ اسلام و تاریخ تشییع جنازه مادرشوهر عمه جان و .. می گذرد ولی تو بیشتر حواست به گذر عاشقان پاریس توی کتاب هستی انگار آرامت کرده درست مثل یک کتاب روانشناسی.
پ.ن: جملات پررنگ عینا جملات کاتب (من او ) است .
================================
62
خلوتگزيده: شيوا من هرگز ترا نميبخشم
http://7077.blogfa.com/post-20.aspx
محمودي-تير 88
دیگر از خیلی از نویسنده ها هم خوشم نمی آید .
مثلا امیرخانی . حاضرم بعضی از پاراگراف های "من او" را نشانتان بدهم که دقیقاً کپی پیست کتاب های جلال آل احمد است .
این وسط هیچ چیز ، هیچ ربطی به من ندارد . نمیتوانم بروم یقه ی امیرخانی را بگیرم که چرا از روی مردم برمیداری مینویسی ! (شاید هم من توهم زده ام. هیچ بعید نیست) من فقط یک خواننده ام . البته امیرخانی هم خوب قلمی دارد . اما دیگر به دلم نمیچسبد .
================================
61
همينطور كه هست: من او، كي گفته كه اين نقد كتابه؟
http://zaabil.blogfa.com/post-175.aspx
زابيل-تير 88
نه نه! اشتباه نکنید! من اصلا قصد نداشتم پست بگذارم، حتی قصد نداشتم سراغِ وبلاگم بیام، ولی یهو یادم به این افتاد که دیروز(پریروز؟) یکی از دوستان ازم پرسید «دا» چطور بود، و من گفتم بعد از خوندنش یه چیزکی در موردش نوشتم که البته قابل پست گذاشتن نیست و باید اساسی اصلاح بشه، الان اومدم فایل مربوط به «دا» رو باز کنم ببینم چی نوشتم، نمیدونم چی شد «منِ او» رو -که اصلا یادم نمیآد کی نوشتمش- باز کردم! شد دیگه! حالا زد به کلهم که به عنوانِ پست بگذارمش، به همون صورتِ شتابزدهای که بعد از خوندن کتاب، نوشتم، و کلا هم بله! خیلی بی سر وته هست!
... به این قسمتِ «بابجون» که میرسم، اصلا کتاب رو میگذارم زمین، پا میشم میآم سراغِ پی.سی یا میرم توی هال یه شلوغبازی و شوخی میکنم و برمیگردم یا جلویِ آینه میایستم و به صورتم ور میرم و اینا... یه کم بعد کتاب رو باز بر میدارم و میخونم، تند و تند... به یه جائی که میرسم دیگه اصلا اشکم همینطوری میریزه پائین و من در جواب سوال داداش یه تشر میرم بهش که: ول کن منو! حال ندارم! اونم میگه: اینم حالش خوب نیستاااا!
بعد هی فکر میکنم دارم خاطرات خودم از میونِ این خطها میخونم، قسمتهای بابجون رو که میخونم همراه با کلمات و حرفهاش، باباحاجی همهش جلوی چشمم هست همراه با همون کلمات و حرفها و قسمتهای علی و مریم و مهتاب رو که میخونم انگار که فرو میرم تویِ کودکی و بعدترهای خودم/ خودمون، یه جائی (اونجا که بابای علی کشته میشه و وصفِ بابجون میشه) دیگه تحملم تموم میشه، اشکام قیط قیط میریزن پائین... پا میشم انگشترم رو از دستم بیرون میآرم، از تویِ جعبهی چوبی، انگشترِ ظریف با اون نگین قرمز قشنگش، که باباحاجی سرِ شاگرد اولیِ سوم دبیرستانم بهم هدیه داده رو میآرم بیرون، دستم میکنم و انگار که آرومتر میشم
...
کتابِ «منِ او» رو طبقِ روالِ کتاب خوندنم، تا صد و پنجاه صفحهی اولش توی یکی-دو ماه و بقیهی سیصد و خردهای صفحهی باقی موندهش تویِ دو-سه روز خونده شد، بله! داستانِ جالبی بود، تمامِ قسمتهایِ جالبش برایِ من قسمتهایِ روایی و داستانیش بود، وقسمتهای خلاق که نویسنده -رضا امیرخانی- با مخاطب همکلام میشد و نوعی رودر-روئی ایجاد میکرد برام جز محاوره و حاشیه بود و خیلی روزنامهوار ازش رد میشدم، محورِ داستان اینا بود: یک «من»، یک «او»، یک «ِ» یعنی که کسره، و تمامِ بنایِ داستان، از نامش گرفته تا فصلبندیها تا روالِ داستان، تا آغاز و انجام و تا تاهای دیگه، همه بر همین سه تا بود!! که به معنیهایِ مختلف و برداشتهای مختلف قابل دریافت بودن.
این کتاب یه عالمه بخشِ «من» داشت، و به همون اندازه بخشِ «او»، بخشهای «من» از زبانِ نویسنده و بخشهایِ «او» از زبانِ قهرمان/ کاراکتر اول داستان بود، بخشهایِ من از ابتدا (جائی که از لحاظِ زمانی قدیمتر از همه بود) شروع میشد، و جلو میرفت و بخشهایِ او، از اواخرِ داستان (جائی که از لحاظِ زمانی در سر انجام قرار داشت، یا دستِکم در یهکم مونده به آخر بود) به عقب بر میگشت...
این دلیلِ نامگذاریِ فصلها رو به شکلِ «من» و «او» تنها وقتی که خودِ نویسنده به یه طریقی خواست رو کنه که منظورش چی بوده، من متوجه شدم، و پیش از اون یه سری دلایلِ پیچیدهی دیگه به نظرم میرسید که چون پیچیده بودن سعی میکردم اصلا به روی خودم نیارم که دنبال دلیلش میگردم!!
فضایِ داستان، شاید به خاطرِ بازهی زمانی که به صورتِ عمده داستان در اون حولوحوش اتفاق میافته، من رو به یادِ نثرهایِ دههی چهل و پنجاه و اینا مینداخت، مثل نثرهایِ جلال، یا نثرهای هدایت.
توصیفات به نظرم خیلی خوب بود و به نظر میرسید که راوی تمامِ این توصیفات رو زندگی کرده، چارچوبِ اصلیِ اصلیِ داستان -که گویا همون «من» و «او» بود- گرچه مشخص بود ولی تمامِ اتفاقاتِ با فاصله از اون هم قابل توجه بودن، و با دقت شرح داده شده بودن و ارزشِ داستانیشون به نظرم اندازهی همون قسمتهایِ محوریِ داستان بود، به طوری که خواننده پیگیرِ کلیه مطالب و توضیحات میشد...
PS: این کتاب رو یا خوندینش، یا نخوندینش، اگه خوندینش که هیچی، اگه نخوندینش، یا اسمش رو شنیدید یا نشنیدید، اگه شنیدید که هیچی، اگه نشنیدید خوب باید بگم «منِ او» خیلی پر سر و صدا تر از این حرفاست که من با چارتا کلمه و جمله ازش رد شدم، واسه خودش کتابیه تو کتابا! حالا شما یا اهلِ دل-دل کردن هستید برای خوندنِ یه کتاب یا نیستید، اگه نیستید، که هیچی، خیلی ساده برید بخرید/ از کتابخونه قرض بگیرید، و بخونیدش اگه هستید توصیه میکنم برید یه سرچ کنید تا بیشتر باهاش آشنا شید!
در همين رابطه :
. آنچه در وب راجع من او نوشتهاند (4)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (3)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (2)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (1)
|