جهت سهولت دسترسي كاربران، هر بيست و پنج مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن چهل نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
========================================
69
دل نوشتههاي من: برگ 179
http://delneveshteeh.blogfa.com/post-182.aspx
من-شهريور89
نزدیکه ۳ماهه این کتاب رو خریدم ..
بالاخره امروز وقت شد بشینم بخونمش !
ارمیا رو میگم .. اولین کتاب رضا امیرخانی .. به چاپ بیستم رسیده ..
یه سری از دوستان بهم گفته بودن نخون .. ما خوندیم میدونیم که بت میگیم! خوشت نمیاد ازش!
اما من خوندمش و خیلی هم خوشم اومد ..
دقیقا حالتهای ارمیا رو داشتم وقتی از جنوب برگشته بودم! ( البته نه اندازه ی اون ) ..
نظرم راجع به ارمیا اینکه دوسش داشتم ..
اگر حال و هوای جنگ و جنوب و آدماش تو سرتون هست این کتاب و بخونید ..
و گرنه کلا بی خیالش شید!
ممنون از دوستی که بهم معرفیش کرد ..
========================================
68
كتاب بيست: معرفي نويسندهاي به نام رضا اميرخاني
http://book20.mihanblog.com/post/2791
محمود موحدان-شهريور89
رضا امیرخانی در سال ۱۳۵۲ در تهران متولد شد. او در دبیرستان علامه حلی تهران درس خواندهاست. او فارغ التحصیل مهندسی مکانیک از دانشگاه صنعتی شریف است. مدتی سردبیری سایت لوح ارگان نویسندگان ادبیات پایداری را بر عهده داشت و در پاییز ۸۴ از این مقام استعفا داد. دلیل استعفای او تندروی افرادی نظیر محسن پرویز و محمدرضا سرشار به راهبری راضیه تجار بود.[نیازمند منبع] این افراد بعداً مناصبی را در وزارت ارشاد بهدست آوردند که عملکرد نامناسب ایشان نارضایتی وسیع مردمی را به همراه داشت. وی از سال ۸۴ تا ۸۶ رئیس هیات مدیره انجمن قلم ایران بود.
رضا امیر خانی از جمله نویسندگانی است که درآثار خود به دفاع مقدس توجه ویژه ای دارد و حتی در کارهایی که به نظر نمی رسد در این حیطه باشد، گوشه چشمی به جنگ تحمیلی دارد. امیر خانی در نوشتن از رسم الخط مبتنی بر جدا نویسی پیروی می کند و به ناشران آثار خود تاکید دارد که در رسم الخط اثر تغییری ندهند. از آثار وی می توان به از به ، منِ او ، بی وتن ، ارمیا ، داستان سیستان و مجموعه داستان ناصر ارمنی نام برد.
کتابها:
ارمیا (رمان، سال ۷۴) چاپ انتشارات سوره مهر
ناصر ارمنی (مجموعه داستان، سال ۷۸) چاپ انتشارات کتاب نیستان
من او (رمان، سال ۷۸) چاپ انتشارات سوره مهر
ازبه (داستان بلند، سال ۸۰) چاپ انتشارات کتاب نیستان
داستان سیستان (سفرنامه، سال ۸۲) چاپ انتشارات قدیانی
نشت نشا (مقاله بلند، سال ۸۴) چاپ انتشارات قدیانی
بیوتن (رمان، سال ۸۷) چاپ انتشارات علم
سرلوحه ها (مجموعه یادداشتهای پراکنده سال 1381 تا 1384 - سال 88)
نفحات نفت (سال 89) چاپ نشرافق
************
رمان ارمیا اثر رضا امیرخانی
ارمیا عنوان اولین رمان رضا امیرخانی نویسنده ایرانی میباشد. وی این کتاب را در سال ۱۳۷۲ هجری شمسی نوشت. این کتاب توانست جایزه برتر بیست سال داستان نویسی ادبیات دفاع مقدس ایران را کسب نماید.
"ارمیا" نوشته رضا امیرخانی، داستان سرگشتگی و شوریدگی جوانی است که پذیرش زندگی بعد از جنگ برایش ناممکن جلوه می کند. زندگی که نه در آن مصطفی، رفیق هم سنگرش، هست و نه شور، معنویت و سادگی لحظات جبهه .او رفیق خودش را بعد از آتش بس با شلیک شدن خمپارهای در سنگر از دست داده و یقین دارد مصطفی آخرین شهید جنگ است.
این دانشجوی جوان معماری که برخلاف نظر خانوادهٔ مرفهاش، تصمیم میگیرد به جبهه برود، مصطفی؛ نماد همه خوبیها را از دست داده و شهادت او تاثیری عمیق بر روحیه اش گذاشته است. بعد از بازگشت به خانه یاد و خاطره مصطفی هنوز با ارمیا است و او همیشه مصطفی را درنظردارد و نمیخواهد به جز یاد او چیزی به ذهنش خطور کند. فاصله زیادی میان ارمیا و آنچه در جامعه می گذرد وجود دارد و برای همین او منزوی و مردم گریز می شود.
خاک جنوب برای ارمیا مانند آب شده و او خودش را در آب خفه کرده است. در سراسر داستان و اتفاقاتی که برای ارمیا رخ می دهد او ماهی حلال گوشتی است که به خودش می پیچید. این مضمون در آخر داستان و زمان شنیدن خبر فوت امام(ره) بیشتر نمایان می شود. آنجا که نویسنده می گوید: "ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهیها به جز آب چه می دانند؟ تمام زندگیشان آب است. وقتی ماهی از آب جدا میشود و روی زمین بیافتد، تازه زمینی که آرام تر از دریا است، شروع میکند به تکان خوردن.
ماهی دست و پا ندارد(!) وگر نه می شد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا می زند. تنش را به زمین می کوبد. ماهی به اندازه طول بدنش از زمین بالاتر می رود و دوباره به زمین می خورد. ستون مهره هایش را خم و راست می کند. مثل فنر از جا می پرد. با سر و دمش به زمین ضربه می زند. به هوا بلند می شود. با شکم روی زمین می افتد و دوباره همین کار را دنبال می کند. اگر حلال گوشت باشد و فلس داشته باشد در طی این بالا و پایین پریدنها مقداری از فلس هایش از پوست جدا میشود و روی زمین می ماند البته بعضی ماهیگیرها اشتباه می کنند و روی شکم ماهی سنگ می گذارند تا بالا و پایین نپرد(!)
علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی می میرد. اما هرکس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق میکند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد. خشم، عجز، تنهایی، خفقان... اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!"
* ازكتاب ارمیا:
دکتر بی اختیار جلو پای مرد بلند شد.قدی متوسط ریشهایی كه فاصله ای با موها نداشتند چشمهایی سیاه لبانی بسته كه قیافه ای خشن اما معصومانه به مرد میدادانگار تمام خوبی های عالم را در چهره ی مرد دیده بود خوبی پدر ،نوازش مادر،محبت همسر و حتا معصومیت ساناز را ...
-بفرمایید بنشینید
سر ارمیا پایین آمد چشمانش با مكثی طولانی بسته شد.مثل یه تشكر بود ...به تنها كاغذ درون پرونده خیره شد ..
نام :ارمیا معمر
سن :نوزده سال
مدت حضور در جبهه : شش ماه
ناراحتی كلی: جراحی تركش در كمر
شغل : دانش جو (دكتر بی اختیار از زیر عینك نگاهی به ارمیا كرد می توانست دانشجو هم باشد)
توضحات :بیمار از هفته ی گذشته به ترین و شاید تنها دوستش در جبهه را جلو چشمش از دست داده بعد از دو روز دوستانش وجود تركش در كمر و خونریزی خفیف او را متوجه شدن اما خودش هیچ نگفته بودمعاینه شود احتمال موج گرفتگی و اندوه شدید یا افسردگی.
پزشك گردان ۲۴لشكر امیرالمومنین/دكتر معتمدی
دكترپرونده را بست به ارمیا نگاه كرد
-آقای ارمیا درست گفتم؟حال تان چه طور است؟
-این وظیفه ی شماست كه بفرمایید حالم چه طور است و گر نه من همان جا هم گفتم نه بد نه خوب
-خوب شما دوستی را از دست دادید . خیلی به تان نزدیك بود نه؟
-مصطفا! نه! اصلا به من نزدیك نبود اگر نزدیك بود كه من الان اینجا نبودم من هم شهید شده بودم . مصطفا كجا و من كجا؟! او یك مرد بود بزرگ بود .البته من هم بزرگ میشوم ...
-ببخشید وسط حرفتان می ایم اما خود این بزرگ شدن خیلی خوب است ما به این حالت امیدوار كننده میگوییم...
-شما هم ببخشید وسط حرفتان می آیم من بزرگ می شدم ، اما مثل ناخن . من را كند و رفت
دكتر بغضش را نیمه كاره خورد.
-پس بنویسیم شهید خیلی هم به شما نزدیك نبود.
-نه ننویسید ! بنویسید نزدیك بود .خیلی هم نزدیك بود .یك متر بیشتر فاصله نداشت .بنویسد سعادت نداشته .بنویسید شانس نبوده . مساله یك مساله ساده احتمال نیست وگرنه هم او باید می رفت و هم من یك متر كه فاصله ای نیست .بنویسید ارمیا معمر آدم نیست .ناخن است .باید گرفتش، باید كوتاهش كرد بنویسید هنوز هم آدم نشده و گرنه من كه تازه نمازم تمام شده بود بنویسید...
-می نویسم .می نویسم همه اش را ...
ارمیا خیلی حرف زده بود این را از حرفهای دکتر فهمید .دستش را در جیبش برد انگشتانش با چیزی درون جیبش بازی می كردند
-ببخشید طبق وظیفه باید یك نوار مغز از شما بگیرم اما دستگاه خراب است چون ...
-خوب نوار مغز هم خیلی لازم نیست من مشكل بینایی دارم یعنی با بخش چشم پزشكی كار دارم
-با بخش چشم پزشكی! كارتان چیست؟!
ارمیا دستش را از جیبش در آورد .
می خواستم شماره این را برایم تعیین كنند.
شیشه ی عینك مصطفا بود همان كه در تاریكی پیدا كرده بود .با لكه ی قهوه ای از خون خشك شده ی مصطفا
دكتر شیشه را گرفت :(( این شیشه مال یه آدم دوربین است با دیوپتری حدود...))
ارمیا آرام تكرار میكرد :((دوربین ،یك آدم دوربین))
بعد اشكش بود كه روی ریشهایش برق زد . گفت:
-خیلی دوربین بود جاهایی را می دید كه من نمیدیدم كمتر كسی آن جاها را می دید مطمئنم از داخل سنگر انتهای بهشت را می دید ولی نه از آنهایی كه شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند .مصطفا می توانست طول وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت نه مثل رادیولوزیست .می توانست سنگ قلب را بشكند قلبت را دیالیز می كرد...
دكتر شیشه ی عینك را روی میز گذاشت .صورتش را میان دستهایش پنهان كرد . از اتاق بیرون رفت .ارمیا آرام از اتاق بیرون آمد .سرباز وظیفه مبهوت كنار در ایستاده بود...(
ازبه رمانی از رضا امیرخانی
ازبه نام رمانی از رضا امیرخانی نویسنده ایرانی است. وی این کتاب را در سال ۱۳۸۰ خورشیدی نوشته است. این رمان را انتشارات نیستان به چاپ رساندهاست.
ازبه در قالب دسته نامههای رد و بدل شده بین آدمهای گوناگونی نوشته شده است مانند کتاب بابالنگ دراز جین وبستر، بااین تفاوت که آدمهای بیشتری در آن نقش دارند ماجرای اصلی این است که خلبان جانبازی بنام مرتضی مشکات که دو پای خود را از دست داده، بار دیگر می خواهد پرواز کند که با ممانعت همه مواجه میشود. اما دست آخر به کمک دوست خود رحیم میریان با شگردی جالب موفق به پرواز میشود ماجرای عاطفی دیگری هم همزمان با این جریانات شکل میگیرد.
ناصر ارمنی مجموعه داستانی از رضا امیرخانی
رضا امیرخانی این کتاب را در سال ۱۳۸۳ هجری شمسی نوشت. این اثر توسط انتشارات نیستان به چاپ رسیدهاست.
داستانها
زمزم / انگشتر / رتبه قبولی / یک پژوهش خشن / کوچولو / ناصر ارمنی / کمال / سه نفر / خیابان / سال نو / گوش شنوا
ناصر ارمنی مجموعه داستانی از رضا امیرخانی
کتاب نیستان (26 اسفند، 1388)
تعداد صفحه: 180 شابک: 978-964-337-341-2
بیوتن مجموعه داستانی از رضا امیرخانی
بیوتن عنوان مجموعه داستانی از رضا امیرخانی داستان نویس ایرانی میباشد. امیرخانی این کتاب را در سال ۱۳۸۷ هجری شمسی نوشت. این اثر توسط انتشارات علم به چاپ رسیدهاست.
این کتاب، داستان یکی از بازماندههای جنگ تحمیلی ایران است که به بهانهای به آمریکا سفر مینماید.
عناوین فصول کتاب
فصل اول: معنی / فصل دوم: فصل پنجم / فصل سوم: مسکن / فصل چهارم: پیشه / فصل پنجم: زبان / فصل ششم: ژنتیک / فصل هفتم: مراثی
منِ او نوشته رضا امیرخانی
منِ او رمانی فارسی نوشته رضا امیرخانی است که در سال ۱۳۷۸ منتشر شد.
داستان مربوط به زندگی فردی به نام علی فتاح است و عشق پاک او با دختر خدمتکار خانواده اش به نام مهتاب که به دلیل اعتقاد علی به عشق پاک تا زمانی که از عشق راستین خود مطمئن نشده از ازدواج امتناع میکند و در خلال داستان از راهنماییهای درویشی مصطفی نام، از سلسلهای نامعلوم کمک می گیرد که نقش مهمی در داستان نیز دارد. راوی، قهرمان داستان هم هست و ماجراهای زندگی خود را از کودکی تا لحظهٔ مرگ، روایت میکند.
این کتاب از سوی منتقدین امیرخانی به رمانی حزب اللهی تشبیه شده است. امیرخانی در این کتاب با نگرشی فرا مذهبی تصوف را موازی با عرفان و عشق زمینی را با موضوعاتی عرفانی در می آمیزد. همچنین دگر هنر بارز این نویسندهٔ زحمت کش انقلاب اسلامی تلاش برای واحد نشان دادن متن جریانات آزادی طلبانهٔ مبارزان استقلال طلب الجزایری (به عنوان یک نهضت ملی) و انقلاب اسلامی (به عنوان جنبشی مذهبی) است. این کتاب در فضایی بی نهایت واقع بینانه اوضاع دوران قدیم تهران را نشان میدهد. مهمترین شخصیت این کتاب درویشی با نام مصطفی است که حقیقت تماما در دست اوست و مانند ریش سپید قصه و خدای قصه است. بزرگ نمایی این شخصیت در داستان قابل تامل است. در هم آمیختن مفاهیم در این رمان از طرفی ممکن است پلورالسیم فلسفی و یا حتی بعضا پلورالیسم دینی تلقی شود، اگر چه در محتوا از تناقضهای ریشه داری رنج میبرد.
این کتاب در مرکز آفرینشهای ادبی تدوین و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
آخرین چاپ -سیزدهم- با قیمت 4500 تومان انتشار یافته. تعداد صفحات: ۵۲۸
شابک: ۵۳۹-۴۷۱-۹۶۴-x قطع: رقعی
کتاب نشت نشا
نشت نشا ، مقاله بلندی است که در سال ۱۳۸۴ چاپ شد و به ریشهیابی مهاجرت نخبگان پرداخت.
نشت نشا: جستاری در پدیدهٔ فرار مغزها؛ عنوان مقالهای از رضا امیرخانی داستان نویس ایرانی میباشد. این کتاب به بررسی پدیده فرار مغزها و عوامل آن میپردازد.
امیرخانی این کتاب را در سال ۱۳۸۰ هجری شمسی نوشت. این اثر توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیدهاست.
داستان سیستان خاطرات سفر ده روزه رضا امیر خانی
همراه با ره بر1
کتاب داستان سیستان خاطرات و یادداشت های شخصی سفر ده روزه رضا امیر خانی است با گروه همراهی کننده مقام معظم رهبری در سفری که ایشان سال 1381به سیستان و بلوچستان داشته اند.
شاید تا به حال سفرهای مقام معظم رهبری را در تلویزیون دیده باشید. گزارشاتی که معمولا در صدا و سیما به نمایش می گذارند، حالتی بسیار رسمی دارد، اما این کتاب به دلیل اینکه به توصیف گوشه های دیده نشده در این سفر می پردازد اثر بسیار جذابی از آب در آمده و بی دلیل نیست که از سال 82 تاکنون به چاپ شانزدهم رسیده است . قسمتی که در زیر می خوانیم، از ابتدای کتاب انتخاب شده و مربوط به شروع سفر و در فرودگاه است.
بیست دقیقه ای همه را معطل کرده بودیم. جعفریان آرام عصا می زدو صدای تقه ی عصایش چیزی شبیه به بد و بیراه بود به من و علی و بسته گان محترم. اما عبد الحسینی به روشنی لب هایش تکان می خورد و چهار وجب ریشش را بالا و پایین می برد و من ساده لوح خیال می کردم با این قیاقه ی قطب العارفینی، دائم الذکر است آقا، اما بعد از مدتی فهمیدم که ذکرش لعن و نفرین است بر دودمان آدم های وقت نشناس...
داخل شدیم و یکی از بچه های سپاه مشخصات مان را چک کرد. نه خیلی دقیق یعنی اسم مان را خواند و ما هم سر تکان دادیم. بعد تند تند اسامی را روی مقواهای پاره ای نوشت و داد دست مان که یعنی کارت پرواز.بیست قدم که گز کردیم، همان پاره مقواها را یکی دیگر از دست مان گرفت و ریخت داخل یک گونی! مثلا تشریفات پرواز ... بعد جلوتر رفتیم و گیت اشعه ایکس را رد کردیم و وارد محوطه ی فرودگاه شدیم. چشم تان روز بد نبیند. یک هواپیمای 747جامبوی کارگو. اعنی مخصوص حمل بار. و از همان پایین من قیاقه کاپیتان را دیدم و او هم زیر لب غرولند می کرد که بالاخره این مسافران تاخیری هم رسیدند ...
راستی! قبل از همه این ها باید از حادثه ی دیروزش هم نوشت. پنج شنبه یک هواپیمای سپاه با کلی سرنشین در پروازی به مقصد کرمان سقوط کرده بود ... بی جا نبود تعریف علی از خانواده اش که چه قدر گرم او را بدرقه کرده بودند. من البته کما کان اعتقاد راسخ دارم که در سفر هوایی اجلم سر نمی رسد. راستش آن قدر با آن بونانزاهای قارقارک قلعه مرغی که در موتورش به دلیل تحریم آمریکا، فیلتر روغن لندرور می بستند، فرود اضطراری زده ام که مطمئنم حضرت قابض الارواح توی هوا کاری به کار ما ندارد، وگرنه در کمال تأسف باید گفت که حضرتش فرصت های بسیار خوب و نادری را از دست داده است ...
*داستان سیستان، گوشه های دیده نشده سفر رهبری به سیستان و بلوچستان را از طریق قلم توانای امیرخانی به شما می نمایاند.
========================================
67
ايسنا: بزرگترين آفت ادبيات دفاع مقدس افسانه سازي است
http://isna.ir/isna/NewsView.aspx?ID=News-1605498
سردار فتحالله جعفري-شهريور89
او تأكيد كرد: در كشور ما ادبيات و نوشتن ارزان است؛ اينجا سازمانهاي دولتي كتاب را چاپ ميكنند و هديه ميدهند تا شايد كتابخواني رونق بيابد؛ اما من فكر نميكنم اين نتيجهاي را در پي داشته باشد؛ زيرا افراد كتابي را كه خريده باشند، بيشتر ممكن است بخوانند. در هر سميناري و هر برنامهاي تعداد زيادي كتاب حوزهي جنگ هديه داده ميشود؛ اما فكر ميكنم افراد براي كتابي كه پول ميدهند و ميخرند، بيشتر ارزش قائل ميشوند و آن را ميخوانند.
سردار جعفري همچنين به آثار شاخص در حوزهي جنگ اشاره كرد و گفت: كساني چون رضا اميرخاني، محمدرضا بايرامي، احمد دهقان، سعيد علاميان، مرتضي سرهنگي، مهدي فراهاني، محسن كاظمي، داوود اميريان و حسين فتاحي آثار بسيار شاخصي را رقم زدهاند و نگاه و قلم ويژهاي در اين حوزه داشتهاند.
اين نويسنده تأكيد كرد: من هميشه در اين حوزه مطالعه ميكنم و آثار چاپشده را ميخوانم و حتا كنار حاشيهي كتاب براي نويسنده نظرم را مينويسم و به او ميدهم.
========================================
66
شفاعت: ارميا
http://www.shefaat.blogfa.com/post-734.aspx
روح اله-شهريور89
اگر كسي به دكتر مي گفت ((ارميا كجا مي رود)) حتما او ميتوانست حدس بزند به سنگر خودش و مصطفا . اما اگر كسي از ارميا مي پرسيد(( دكتر كجا مي رود ؟))حتما او نمي توانست حدس بزند و بگويد : به اتاق رئيس بيمارستان. اولين بار بود كه دكتر بدون دعوت به اتاق رئيس مي رفت رئيس از ديدن دكتر متعجب شد دكتر حيدري كاري به كسي نداشت و كار خودش را انجام مي داد حتا كسي فكر هم نمي كرد او يك هفته در جبهه دوام بياورد!
-آقاي رئيس خسته نباشيد
-شما خسته نباشيد دكتر
-اين مريضها هر كدام يك جور بيماري دارند اما همه يك جور حرف مي زنند مگر آن جلو چه خبر است ؟به جز گلوله و تركش مگر چيز ديگري هم هست ؟
-نه دكتر ،خبري نيست آنجا هم مثل همين جاست .آسمانش همين رنگ است.!
اتفاقا من فكر ميكنم آسمانش يك رنگ ديگر باشد مي خواهم قبل از رفتنم به تهران يك سري به جلو بزنم
- جلو؟نه بابا . آن جا براي شما كاري پيدا نمي شود
- من هم نميخواهم كاري بكنم . فقط به خاطر كنج كاوي است .همان فضولي!
-اختيار داريد دكتر اين در حد مسووليت من نيست .شما به سلامتي اين مدت را گذرانديد حيف است خودتان را به خطر بيندازيد.
و بعد رئيس آرام به خودش گفت :(( همه همين طور هستند. تو اين چند سال اين هايي كه بيش تر از يك ماه مي توانند اين جا بمانند، همه همين طور مي شوند . حق هم دارند))
دكتر حيدري را با قول هم كاري مرخص كرد .كاغذ و قلم را برداشت .دستش مي لرزيد ، اما نوشت:
به نام خدا
شوراي نظام پزشكي ايران
با توجه به انقضاي مدت تعهد دكتر علي حيدري و اضافه كاري ايشان به مدت يك ماه و نيم و همچنين تقاضاي شفاهي ايشان ،خواهان اجازه ي انفصال ايشان از خدمت و اعطاي پروانه ي شروع مجدد به كار در مطب شخصي ايشان در تهران مي باشم.
رياست بيمارستان اهواز
ادامه دارد...
آرشیو:
قسمت ۱ قسمت 2 قسمت 3 قسمت
========================================
65
به قدر وسع بكوشم: ارميا
http://getmakh.persianblog.ir/post/44
راء-شهريور89
ان شاء الله تصمیم دارم از این به بعد، کتابهایی را که می خوانم و توشه ای که از آنها برمی گیرم را خلاصه وار در اینجا ثبت کنم. "ارمیا" نام اولین رمان رضا امیرخانی است. حدود یک ماه پیش خواندمش. بر خلاف کارهای دیگرش، از این کار خوشم نیامد. خب کار اول هم بوده و از لحاظ قدرت قلم انتظاری نبایست داشت. اما سوای قلم، تفکر امیرخانی را هم در این کتاب دوست نداشتم. تقدسی که ارمیا داشت، برایم نه تنها بی معنا بود بلکه نوعاً منزجر بودم. ارمیا دقیقاً مظهر آن دسته از آدمهای مذهبی ای بود که ارتباط خوبی نمی توانم باهاشون برقرار کنم.
اما نکته اینکه: امیرخانی هم تفاوت کرده است ها. خودمانیم.
همه عوض می شوند.
خدا کند که این عوض شدن، در جهت درست باشد.
از کل این رمان فقط چند قسمتش برایم جالب بود که می آورم.
1- "خدایا هر چه میدهی شکرت، هر چه می دهی شکرت" تکه کلامی بود که از دهن پدر ارمیا جدا نمی شد. در هر حال. دوستش داشتم.
2- "کاووس از آن دسته آدم ها بود که زنده گی می کردند برای اینکه دیگران متوجه زنده گی آن ها باشند. او می دانست که فقط ... می توانست به عمق وجودش پی ببرد وگرنه از ...و ... و ... انتظاری نداشت. کاووس همیشه دوست داشت در جایی باشد که دیگران به او و افکارش توجه کنند."
تفکر مخالف کاووس در ارمیا وجود داشت. ارمیا خودش بود. کاملاً بی اهمیت به قضاوت دیگران. این جنبه شخصیتش را دوست داشتم.
3- "همه آدم ها مایه های حیوانی خود را هم راه دارند. بعضی ها در جای خلوت آن را بروز می دهند، بعضی ها در جای شلوغ."
4- "این طبقه همه همین طور بودند. چرا که نظام سیاسی اجتماعی فقط یک زمینه است برای فعالیت اقتصادی. این زمینه هر چه باشد، تفاوتی ندارد. اگر زیاد رنگ عوض کند، فعالیت های اقتصادی متنوع تر می شود. اگر ثابت باشد، سود را باید در کارهای بلندمدت اقتصادی جست و جو کرد. همه می دانستند با مرگ امام این زمینه تکان نمی خورد."
5- "اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر می شوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمی کنند."
6- و آخر، اوج آن برای من:
"علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب، به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلایل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد! خشم...عجز...تنهایی.. اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!"
این روزها، جای ارمیا را با "راء" عوض کنی توفیری نمی کند. این روزها حال ماهی دور از آب را خوب می فهمم. خفگی اش را. دلتنگی و تنهایی اش را.
========================================
64
مهدخت: سرآغاز
http://www.mah2kht.mihanblog.com/post/1
مهدخت-تير89
به قول بابای ارمیا -ارمیا یك شخصیته توی یكی از كتابای مورد علاقم- خدایا هرچی میدی شكرت هرچی میگیری شكرت
راضیم به رضای اون
آخه اون یعنی همه چیز. بود ونبود.
========================================
63
شميم عشق: هيچ كس نميفهمد امام زنده است
http://www.shamim-eshgh.ir/view.php?number=38&news=207
...-مرداد89
ارمیا جوانیست که از جنگ رانده شده و در خلوت تنهاییهایش که روزهای آنرا در جنگلهای شمال گذرانده، و شبهایش را به مناجات، در همان جنگلها، خبر عروج امام را شنیده و با تنهاییهایش به شهر برگشته.
آنچه میآید، بخشی از رمان ارمیا، نوشتهی رضا امیرخانی است، به بهانهی سالگرد رحلت آن امام.
*** شب ارمیا را در خانه نگه داشته بود. جرأت نداشت شبانه به مصلّا برود و امامش را ببیند. شهین و معمر مراقب بودند و دیدند که تا صبح چراغ اتاق ارمیا روشن بود. بالاخره صبح از جا بلند شد. مثل آدمهایی که جایی برای رفتن ندارند. شهین آرام، با ترسی غریب به در اتاق ارمیا چند ضربه زد.
- بله!
- ارمی جان(بغضش ترکید) الآن میخواهند برای امام نماز میت بخوانند. من و معمر داریم میرویم. اگر تو هم میآیی، بیا که بابا منتظر است.
ارمیا گریهاش گرفته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود. آنقدر به عکس امام خیره بود که شهین را در چهارچوب در نمیدید.
- برویم برای امام نماز میت بخوانیم؟! مامان خواست کجاست؟ منِ ارمیا بروم بگویم یا الله ارحم روح الله! خدا روح خودت را بیامرز!...
مامان کجای کاری؟ ما برویم از خدا بخواهیم امام را بیامرزد؟ حواست نیست مامان... هیچکس نمیفهمد... چرا همه این جوری شدند؟ امام را نباید دفن کرد. امام زنده است، مامان. امام زنده است!
شهین از اتاق بیرون آمد و با اشاره به معمر فهماند که ارمیا نمیآید.
*** امام رفت. سیل انسانها به سمت بهشت زهرا در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار میجوشید. آنقدر تعداد آدمها زیاد بود که از هر طیف و گروهی میشد نمونهای پیدا کرد. زنها، مردها وبچّهها، همه و همه به سمت بهشت زهرا میرفتند؛ هر کس با هر وسیلهای که داشت. در وانتها و کامیونها آنقدر آدم سوار شده بود که از آنها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود. از اندازهی این حجم انسانی معلوم میشد که وسیلهی نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت. البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو میرفت که سایر آدمها پیاده میرفتند. قیافهها متنوع بودند. از هر قماش و دستهای.
زنی با چادری مشکی که لکههای قهوهای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت. با پیراهنی مشکی و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس امام را بالا گرفته بود. کودکی کوچک که انگار پدر و مادرش را گُم کرده بود، بی خیال و بدون توجه به جمعیت، و جمعیت هم بیتوجه نسبت به او. کودک میخندید و در عرض جمعیت راه میرفت. سه چهار جوان با لباس سربازی. سرباز اوّلی به سرباز دوّمی چیزی گفت و خندید. دوّمی جوابش را نداد. خیره نگاه میکرد. مردی روی ویلچیر نشسته بود.
احتمالاً از جانبازان جنگ بود. ضجّه میزد. انگار نه انگار که سرباز دوّمی او را نگاه میکند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی بلند بلند چیزی را فریاد میزد و میرفت. لحنش به دعوا میزد. مردی بلند قامت و موقّر، حدوداً پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمیز سفید، کروات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود؛ زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گِلی شده بود. چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آنها بود. از بقیه تندتر راه میرفتند. دست هم را گرفته بودند و میدویدند. انگار تلو تلم میخوردند. دوتاشان لباس فرم سپاه پوشیده بودند. همهشان دور گردن چفیه انداخته بودند. مردی جوان با همسر و کودکش. کودک میخندید و منتظر نگاه محبتآمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتی برای خندهی کودک هم میگریستند. موتورسواران خیلی سریع از بین مردم میگذشتند.
*** قیافهها غریب بود. نوعی بُهت در چهرهها بود که جلو نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف میزدند. بعضیها هم ساکت میدویدند. خیلیها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، می دویدند. وقتی تنهشان به تنهی جلویی میخورد، جلویی به آنها راه میداد. میدانستند بعضی عجله بیشتری دارند. جوانی به سرش گِل زده بود. رنگ قهوهای روشن روی موهای سیاه. بعضیها پرچم و کتلهای محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلندگوی ماشین دولتی شعار میداد.کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی داد.
- ایران در به در شده، بسیجی بی پدر شده.
- امام رفت.
-آقا حالا چی میشود؟ کی میآید رو کار؟ نظام چی میشود؟
- خدا بزرگ است. این انقلاب نمیخورد زمین.
- خدا خودش نگه دارد.
- هیچکس نمی تواند جای امام را بگیرد.
- ما هر چه داشتیم، از امام داشتیم.
- عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بتشکن صاحب عزاست امروز.
-آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟برو دستشان را بگیر.
- بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم.
- خمینی من سه تا پسر داده بودم برایت. حالا کجا رفتی؟ خمینی من را هم با خودت ببر.
- بی پدر شدیم. من بابام پانزده خردادی بود. الآن 68.آن موقع 42 بوده. 25 سال. من هم 25 سالم است. من بابام را ندیده بودم. مردم! تو این مدّت من به همه میگفتم، من بابا دارم. حالا بابای من هم مرده، دوباره مرده!
پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پا را بردارد.
-آقا این اطراف،دور همین بهشت زهرا که آقا را خاک میکنند، الآن آدم بیاید زمین بخرد. بعداً کافه بزند و رستوارن و چه میدانم....بازار. اینجا زیارتی میشود عزیز دلم. اینجا گنید و بارگاه درست میکنند. حالا ببین. همین زمینهای شخم خورده، حالا میشود خدا تومن.
کسی که در کنارش بود، حتی سری هم تکان نداد.
- یک دقیقه بایست. بگذار من این را بِکشم کنار. دِ بابا صبر کن. مذهب داشته باش. غش کرده. بایست!
-آی امام. من نمیگذارم خاکت کنند. امام نمرده. امام نمیمیرد بیناموسها!
از دهان جوان غش کرده کف میریخت.
- یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...
لندکروز سپاه که از بلند گویش صدای قرآن میآمد، به سختی عبور کرد.
- خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چه به سر ما میآید؟
- نترس برادر. هستند. این انقلاب مال اسلام است. خود خدا نگهاش میدارد. مگر میشود خون این همه شهید از بین برود؟
- خدا خودش نگه دارد.
- بیبیسی امروز صبح گفت تو ایران جنگ قدرت است. تو جماران جنگ است الآن.
- بیبیسی غلط کرد با تو! کدام جنگ؟ قدرت چیست دیگر؟ این همه آدم اینجاست. جنگ اگر بشود، به اسم علی قسم جرشان میدهم. اصلاً کی با کی جنگ میکند؟
- نه بابا. جنگ که نه. از قبل فکرها شده بوده. ببین اصلاً انگاری جای دفن هم مشخص شده بود. الآن رهبر تعیین کردند. آقای خامنهای مثل شیر ایستاده
========================================
62
آدم و حوا: اسماعيل اميرحسين فردي
http://adamohavva.parsiblog.com/1161261.htm
عبدالله-شهريور88
اسماعیل - امیرحسین فردی
در آخر اینکه شبیه این رمان که موضوعی درمورد انقلاب دارد ، رمان ارمیای امیرخانی است ولی با اینکه ارمیا
را خیلی وقت پیش خوانده ام ولی به نظرم از این یکی قوی تر است و متن یکدست تری دارد و موضوع 2 شقه
نشده است ، هر چند بخش ها و شاخه های زیادی مثل این رمان دارد .
این رمان ، رمانی در آن حد که انتظارش را داشتم ، نبود .
========================================
61
كتابنامه من: ارميا، رضا اميرخاني
http://boooker.blogfa.com/8905.aspx
پوريا قرشي-مرداد89
موقعيت زماني كه رمان در آن جريان دارد اواخر جنگ تحميلي تا رحلت امام مي باشد. شخصيت اصلي داستان "ارميا" نام دارد، جواني دانشجوست كه به صورت داوطلب در جبهه ي جنگ شركت ميكند. در آخرين روزهاي جنگ مصطفي –دوست و هم سنگر ارميا- شهيد مي شود. شهادت مصطفي اثر زيادي بر ارميا ميگذارد. زندگي ارميا كه پس از جنگ شباهتي به دوران ِ قبل از جبهه ندارد موضوع اصلي كتاب است.
چند خطي از كتاب:
- خودش را به خواب زده بود. چشمانش بسته بود، اما مطمئنا نخوابيده بود. لب خندي چهره ي مصطفا را پوشانده بود.
اين تفسير ِ آخرين نگاه ِ بهت آلود ارميا بود. چند لحظه بعد هيچ نبود جز اندكي خاك ِ جنوب. خاك ِ جنوب مثل آب بود، مثل آب دريا، وقتي نقش هاي ماسه اي كودكي را بي رحمانه در خود فرو مي كشد. ديگر آمبولانس حمل شهيد در خاك جنوب گم شده بود.
- علم مي گويد ماهي به خاطر دور شدن از آب، به دلايل طبيعي، مي ميرد. اما هر كس يك بار بالا و پايين پريدن ماهي را ديده باشد، تصديق مي كند كه ماهي از بي آبي به دليل طبيعي نمي ميرد. ماهي به خاطر آب خودش را مي كشد! خشم، عجز، تنهاي، خفه قان... اين ها لغاتي علمي نيستند، ارميا ماهي بي دست و پاي حلال گوشتي شده بود روي زمين!
========================================
60
نصر من الله: سلام
http://nasirfarda.blogfa.com/post-10.aspx
سيدمحمدرضا پورموسوي-تير89
از میان دیگر کتب خارج کردم بسیار آشنا بود چند سال پیش در دوران دبیرستان آن را از نمایشگاه کتاب خریده بودم .
من بودم و سید یاسر و انتشارات سوره مهر هر دو هدف مشترک داشتیم و مشتاقانه داشتیم بدنبال گمشده ای به نام ارمیا می گشتیم بعد از "من او" بسیار دوست داشتم که اولین کتاب امیر خوانی را نیز بخوانم هنگامی که به خانه بر گشتم به سرعت شروع به خواندن کردم . چند روزی بشتر وقت مرا نگرفت با قلبی سر شار از نشات و زیبایی آن را بستم ودر کنار دیگر کتب آن را جادادم.
امروز دوباره در دستان من بود. نمی دانم چرا اما شروع کردم به خواندن:خاک جنوب مثل باران است. وقتی آب نیست ،ماهی حتا اگر روی خاک های جنوب هم باشد، می میرد. بعضی ماهی گیرها روی بدن ماهی سنگ می گذارند. ماهی زیر سنگ کم تر تکان می خورد. در جمعیت بودند آدم هایی که احساس می کردند زمین نرم زیر پای شان، آرامشده است. هلی کوپتر حامل جنازه امام به زمین نشست.
اشهد ان لا اله الا انت
شب عاشورای 1374
کتاب را بستم نمی دانم چند ساعت از گذر زمان را درک نکردم ناگه ان صدای اذان مرا به خود آورد چشمانم نمناک شده بود.بعد از آن همه مطالب تاریخی سیاسی تلخ دلم برای ارمیا تنگ شده بود.درک نکردم در آن ساعات من گام به گام با ارمیا بودم و از خود بی خبر شانه ام درد می کرد انگار شکسته بود
گمشده ام را یافته بودم دلم برای خاک های جنوب تنگ شده خاک بهشت زهرا نیز چون خاک جنوب است و مثل باران است گناهان آدم را می شوید. به یاد وبلاگم افتادم و خواستم از مصطفی ها بنویسم از آن همه مردان خدا که در راه خدا بر زمین افتادند و پرپر شدند
========================================
59
عشاقالحسين: معرفي كتاب
http://mohsenhajhosein.persianblog.ir/post/7
سيدمحسن كرماني-تير89
نام کتاب:ارمیا(رمان)نویسنده:رضا امیر خانی
رمانی جالب که فرد را مجبور می کند یک روزه تمام رمان را بخواند. این رمان درباره ی شخصی به نام ارمیا است و در مورد اتفاقاتی که در جبهه و بعد از آن برای او اتفاق می افتد صحبت می شود.
========================================
58
نيلوفر و بودنش: رسترپو
http://niloofarhb.persianblog.ir/1389/4/
نيلوفر-تير89
همه سالهای کودکیم با جنگ مقدس سپری شد. جنگی که برای وطن بود و برای آزادی بود و اصلا فرهنگ جبهه داشت و آدمها را دگرگون می کرد. ارمیای رضا امیر خانی لابد خاطرتان هست...ما، مدام از خودمان می پرسیدیم در این کشتن و کشته شدن چه هست که چنین مقدس می شود؟ و نمی فهمیدیم ...سالها داستانهای جنگ را خواندم تا دقیقا بفهمم زیر پوست جنگ چه می گذرد... داستانهای زیادی نوشته اند ولی انگار هیچ کدام دقیقا آنی نبود که باید باشد... همه آن داستانهای جنگ جهانی دوم... همه داستانهای جنگ ویتنام ... حتی همان دوست داشتنی های خودمان. دیدبان و مهاجر حاتمی کیا.
========================================
57
اينجا قلب زندگي است: روزهاي زندگي ما در خرداد 89
http://ghalbe-zendegi.persianblog.ir/post/173
تارا-خرداد89
بگم از کتاب؟؟؟بگم؟؟؟؟؟؟نیشخند
کتاب ارمیا نوشته رضا امیر خانی هم تموم شد.همچنان "من او "رو بهترین کتاب رضا امیر خانی می دونم.امیر خانی یک سیر تکاملی رو تو آثارش دنبال کرده و میشه گفت هر روزش بهتر از دیروز بوده.در هر صورت این جمله ایه که روی جلد این کتاب نوشته شده:
"علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی ،میمیرد.اما هر کس یک بار بالا و پایین رفتن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد!!!!!!!!!!
خشم .......عجز...... تنهایی....... این ها لغاتی علمی نیستند .ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین."
========================================
56
دغدغههاي ذهن كوچك من: عشق من كتاب
http://daghdaghe.ir/?m=201006
...-خرداد89
کتابای رضا امیرخانی عشق منه ، امیرخانی همیشه تو کتاباش جمله ای داره که کل کتابش یه طرف اون جمله هم یه طرف اما تو همه کتاباش بیوتن سره داستان سرگشتگی ارمیا معمر یکی از بچه های جنگ که به عشق آرمیتا پناهی به آمریکا میره اما اونجا دچار دوگانگی شخصیت میشه به دو نیمه تقسیم میشه نیمه سنتی و نیمه مدرن دچار تضاد میشه با جامعه مدرن آمریکا و صدایی که همیشه تو سرش می پیچه و بهش میگه ” و دیگر آسمان را نخواهی دید”
تکه ای از کتاب من او: تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم تر می شود،دل است!دل آدمی زاد.باید مثل انار چلاندش، تا شیره اش در بیاید…حکما شیره اش هم مطبوعه؟
تکه ای از کتاب ارمیا: علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی می میرد. اما هرکس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد. خشم، عجز، تنهایی، خفقان… اینها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!”
========================================
55
گاهنوشت: به ياد ارمياي رضا اميرخاني
http://gaahnevesht.parsiblog.com/1475927.htm
ساجده كاف-خرداد89
..."ماهي حتي اگر نهنگ هم باشد، درکي از خارج آب ندارد... ماهي ها به جز آب چه مي دانند؟ تمام زندگي شان آب است. وقتي ماهي از آب جدا شود، روي زمين بيافتد، تازه زميني که آرام تر از درياست، شروع مي کند به تکان خوردن. ... .علم مي گويد ماهي به خاطر دور شدن از آب به دلايل طبيعي مي ميرد. اما هرکس يک بار بالا و پايين پريدن ماهي را ديده باشد، تصديق مي کند که ماهي از بي آبي به دليل طبيعي نمي ميرد. ماهي به خاطر آب خودش را مي کشد. خشم، عجز، تنهايي، خفقان... اين ها لغاتي علمي نيستند. ... . اين بار کسي از دريا ماهي نگرفته بود. از ماهي، دريا را گرفته بودند..."
========================================
54
من پي رد نگاه شهدا ميگردم: انتظار فرج از نيمه خرداد كشم
http://ermeyaa.blogfa.com/post-269.aspx
ارميا-خرداد89
ساعت هفت بامداد.این جا تهران است.صدای جمهوری اسلامی ایران...
بسم الله رحمان الرحیم
انالله و انا الیه راجعون
روح بلند پیشوای مسلمانان و ره بر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی، به ملکوت اعلا پیوست.
ارمیا مثل دیوانه ها شده بود
ارمیا مثل دیوانه ها دور اتاق راه میرفت. گاهی سرش را به دیوار تکیه می داد.
مثل باران از گونه هایش اشک می ریخت.
امام مثل بقیه نبود.با همه فرق می کرد.
امام مثل هوا بود.همه آن را تجربه می کردند.
همه آن درا در ریه ها فرو می بردند اما هیچ وقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی ست .
اما دریا بود.ماهی حتی اگر نهنگ هم باشد درکی از خارج آب ندارد.
امام مثل آب بود.ماهی ها به جز آب چه می دانند؟تمام زندگیشان آب است.
وقتی ماهی از آب جدا شود،روی زمین بیفتد ،
تازه زمینی که آرام تر از دریاست، شروع می کند به تکان خوردن.
ماهی دست و پا ندارد،و گرنه می شد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا میزند.
تنش را به زمین می کوبد.
گاهی به اندازه ی طول بدنش از زمین بالاتر می رودو دوباره به زمین می خورد.
ستون مهره هایش را خم و راست می کند.
مثل فنر از جا می پرد.با سر و دمش به زمین ضربه می زند.
به هوا بلند میشود.با شکم روی زمین می افتد و دوباره همین کار را تکرا می کند.
اگر حلال گوشت باشد و فلس داشته باشد
در طی این بالا و پایین پریدن ها مقداری از فلس هایش از پوست جدا می شود
و روی زمین می ماند .
البته بعضی از ماهیگیرها اشتباه می کنند و روی شکم ماهی سنگ می گذارند تا بالا و پایین نپرد.
علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی میمیرد.
اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می کند
که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد.
ماهی به خاطر آب خودش را می کشد!
خشم، عجز، تنهایی، خفه قان... اینها لغاتی علمی نیستند.
ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین...
خیلی چیزها بدون اسمش هیچ معنی ای نداشت.
جبهه،خط مقدم،بسیجی و حتی چیزهای بزرگتر مثل انقلاب
امام برای آنهایی که دوستش داشتند یک حضور دائمی نامحسوس بود.
وقتی امام می گفت: من بازوی شما رو می بوسم.
گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا می کرد.این گرما وجود داشت.
انگار که امام بازوی تک تک آنها را بوسیده باشد.
حال آنکه بسیاری از آنها هیچ وقت امام را ندیده بودند.
بسیجی بدون امام معنی نداشت.
بی سبب نیست که می گویند: خدا سایه ی بزرگتر را از سر کسی کم نکند.
سایه ی بزرگتر از سر همه کم شده بود.
این بار کسی از دریا ماهی نگرفته بود.از ماهی، دریا را گرفته بودند.
ماهی های حلال گوشت و حرام گوشت همه به نحو تاثر برانگیزی بالا و پایین می پریدند.
ستون فقراتشان را خم می کردند.مثل کمان.
بعد عین تیر که از چله رها می شود، با سر و دم شان به زمین ضربه می زدند و به هوا پرتاب می شدند.
دوباره با شکم به زمین می خوردند و این کار مرتب تکرار می شد!
ماهی ها خودکشی می کردند!!!!!!!
...
ارمیا احساس درد نداشت.به نظر نمی آمد ماهی وقت جان دادن درد بکشد.
ماهی وقت جان دادن خودکشی می کند.
و ارمیا زیر پای عاشقان امام...
لگد مال هم عجب لغتی است...
مصطفی ارمیا را در آغوش گرفت.تنش هنوز بوی خاک های جنوب را داشت.
وقتی آب نیست،ماهی حتی اگر روی خاک های جنوب هم باشد، میمیرد.
در جمعیت بودند آدم هایی که احساس می کردند زمین نرم زیر پایشان آرام شده است...
هلی کوپتر حامل جنازه ی امام به زمین نشست.
- اشهد ان لا اله الا انت!
1- ارمیا! شهادتت مبارک...
2- اللهم الرزقنا توفیق ... نه حتی ارزوی شهادت هم برای من بزرگ است...
3-یک سال می گذرد از روزهایی که گفتند این است آغاز جنگ نرم!
خون دل ها خوردیم و مصیبت ها کشیدیم
اما یکی از بزرگترین فایده ای که برایمان داشت این بود که بهتر از هر زمان دیگری
اماممان-امام خمینی- را شناختیم و البته قدم هایمان استوارتر شد در راه عشق به رهبرمان.
رحلت امام بزرگمون رو تسلیت میگم .
4-میلاد با سعادت مادرمان هم مبارک-
هرچند که هنوز لباس عزا بر تن داریم و از غصه ی گلی که بین در و دیوار ماند میسوزیم.
5- هنوز دو ماه نمیگذرد که محمد به شهادت رسیده...
هرروز بیشتر به زنده بودنش ایمان می آوریم و باز به یاد می آوریم عند ربهم یرزقون اند.
به این وبلاگ سری بزنید و یکی دیگر از برکات وجود محمد را ببینید ...
http://sardargom16.blogfa.com
آقا محمد ما هم خیلی دلمون تنگه...خودت نگفته ها رو بهتر میدونی!
6- یعنی میشه منم یه روز مثل ارمیا در راه رهبرم...؟
7- بهترین و عزیزترینم! انشاالله که این پیوند مبارک باشه و در پناه امام زمان (عج) خوشبخت بشی.
========================================
53
انقلاب: او خميني بود، همين و بس
http://traway.ir/index.php?option=com_content&view=section&layout=blog&id=5&Itemid=30
الياس-فروردين89
هرچقدر گشتم دنبال یه تعبیر خوب برای او تا ببینم چه چیزی در شان اوست دیدم بهترین تعبیر، تعبیر امیرخانی در رمان ارمیاست که می گفت : اون هوا بود و همه برای ادامه حیات به او احتیاج داشتند(نقل به مضمون) آره این تعبیر از همه قشنگتره چون او نه فقط رهبر ایران بود بلکه هر آزاده ی لا دینی در عالم وقتی با او برخورد می کرد از جنس دیگری می شد ، از جنس پولاد که دیگه مرمی ها بهش نفوذ نمیکرد .
می دونید برخی شهدا قبل از شهادت و جبهه رفتن اصلا عرق خور بودن یا قمار باز اما این جذبه عظیم الهی چنان اونها رو تسخیر کرد که حر رو هم جا گذاشتند و یکسره به دامان ابی عبدالله روانه شدند .
========================================
52
مرصاد: ارميا، بيوتن، ازبه
http://valfajr88.blogfa.com/post-120.aspx
نسيم-فروردين89
و من غرق شدم غرق در ارميا،بي وتن،از به،ناصر ارمني...توي عمري که کردم اينقدر کتاب خوندم که به خودم اجازه ي اظهار نظر بدم و بگم اين کتابا قطعا جزو بهترينا هستن!جزو کتابهايي که نه تنها ازش ياد ميگيري بلکه تا ساعتها بعد از خوندنش هم هنوز ذهنت درگيره!آخ که چقدر اين درگيري ذهني رو دوس دارم اصلا کتاب خوندن مزش به همين درگيريه!
قسمتي از کتاب ارميا که به نظرم جالبناک ترين و بهترين قسمتش و در واقع يه تلنگر اساسي براي همه ي ماست:(اميدوارم اگه فرصت نميکنيد و يا حوصله ي خوندن کتاب ها رو ندارين حداقل اين چند خط رو زحمت بکشين و بخونين تا يه شناخت نسبي از ارميا و قلم رضا اميرخاني پيدا کنين...)
-الله اکبر بسم الله الرحمن الرحيم نگاه ارميا به مهر افتاد مهري که ديگر سياه شده بود،دو روز پيش بود که سربازي از سربازان مخصوص انتقال که هنوز مانده بود مهر ارميا را به دست گرفت و با آن به بازي پرداخت شايد براي اينکه سر صحبت را باز کند و شايد هم به خاطر علاقه اش از ارميا خواست که مهر را به او بدهد.
-ارميا مهرت خيلي خوش بوست مي دهي اش به من؟
ارميا مثل مارگزيده ها از جا پريد
-نه جزو وسايل شخصي ام است
و بعد مثل اينکه ياد کچل بودن سرباز نبود گفت:-مثلا تو شانه ات را به من مي دهي؟
سرباز ناراحت و گرفته از در بيرون رفت ارميا هم مهر را از سجاده برداشت و با آن شروع به بازي کرد مهري که ديگر سياه شده بود
ارميا متوجه شد خيلي از نماز دور افتاده است نمازش را شکست حرکاتش شايد نوعي معذرت خواستن از خدا بود.انحراف فکرش مثل هميشه او را تا مصطفا*جلو برد و بعد ناگهان از جا پريد به سرعت به بيرون از سنگر خيز برداشت پوتين نپوشيده بود کف پايش را سنگ ها خون انداختند اما ارميا حس نکرد حلقه ي سربازان را که روي خاک ريز دراز کشيده بودند بريد.سلام هاي آن ها را به يک سلام تلافي کرد.سرباز سيه چرده ي ديروزي را پيدا کرد دستش را گرفت جلو کشيد و بوسيد سرباز ناخودآگاه خود را عقب کشيد اما ارميا صبر نکرد به روي پاي سرباز افتاد مهر را در دست سرباز گذاشت ساعتش را درآورد و به سرباز داد سربازها از شدت تعجب خشکشان زده بود سرباز سيه چرده در حين دور شدن از ارميا مبهوت او را نگاه ميکرد.
فرياد مي زد و مي دويد
-خدايا من را ببخش خاک چه قدر مغروري؟ تو هيچ چيزي نيستي ! وسايل شخصي ؟! مرگ براي آن شخصي که من باشم.مصطفا وسايل شخصي نداشت.براي همين ازش هيچ چيزي نماند آن وقت من به يک مهر که شش ماه است رويش نماز مي خوانم جوري علاقه دارم که دل آن بي چاره را مي شکنم آن مهر نبود ، بت بود خدا براي اين مصطفا را برد که به چيزي جز خدا علاقه نداشت دلش آزاد بود،اما من هنوز رنوي سفيد يادم هست،خانه سفيد يادم هست،سجاده ي سفيد يادم هست....چند دقيقه بعد از در سنگر دود بيرون مي زد. ارميا تمام مايملکش،از سجاده و کتاب هاي دانش گاه تا جوراب هاي نو و لباس هاي تميز مرخصي اش را آتش زده بود.ارميا کنار آتش وسايلش تا به حال اين قدر احساس تنهايي نکرده بود.
*مصطفا دوست و هم رزم و هم سنگر ارمیا که پیش چشم ارمیا شهید شد
========================================
51
دنياي سوفي: آرزو
http://donyayesufi.blogfa.com/post-2.aspx
سوفي-فروردين89
حس کردم چقدر فقیرم که سهم من از آرزو هام می تونه به دوست داشتن اسم آرمان و آرزو برسه!
خدایا شکرت به داده ات و گرفته ات! (اقتباس از کتاب ارمیا نوشته رضا امیرخانی)
========================================
50
دنياي راه راه: سفر نوروزي با ارمي
http://kosaraneh.com/1388/12/ermi/
كوثر-اسفند88
ثانیه فرصت دارم و در همان لحظهی اول میدانم که با «ارمیا» همراه خواهم شد…
از اینجا کنده میشوم و پشت سر ارمی، توی جنگلهای شمال راه میافتم و به زمین پر از برگ و شاخههای خشکیدهی آن چشم میدوزم و به تمام ۸۸ فکر میکنم.
شبهای نمناک و سرمای استخوانسوز جنگل را در سکوت الهی ارمی تجربه میکنم و آشفتگی هفت سال گذشته را در انبوه برگها و شاخههای به هم پیچیدهی درختان گم میکنم.
هر روز دست و رویم را در آب سرد و زلال چشمه میشویم و پشت سر ارمی به نماز میایستم؛…
- دو سه روز است دارم با ارمیا توی جنگلهای شمال قدم میزنم؛ اما از آن، همین چند خط ِ ناتمام، در قالب کلمات گنجید.
- این را به دعوت خانهی کتاب اشا و جناب دودینگهاوس نوشتم.
- ارمیا نام شخص اول رمانی است با همین نام از رضا امیرخانی.
========================================
49
آن سوي هفت پرده: سنگشكن قلبت را كجا گذاشتهاي
http://raahneshin.blogfa.com/post-129.aspx
آرام-مهر88
چه خوشبخت هستند آنهايي که دوستاني دوربين دارند؛که انتهای بهشت را مي بينند.
(نه برای دید زدن حوري ها و شير و عسلش ) بلکه چيزهايي را مي بينند که ديگران نمي بينند.
دوستاني که درون آنها نفوذ کرده و طول وجودشان را اندازه مي گيرند. که سنگ شکن هستند؛ آن هم سنگ شکن قلب! که متخصص دياليز هستند آن هم دياليز قلب!
دوستاني که خدا آنها را مي برد چون دلشان آزاد است و به چيزي جز خدا علاقه ندارند.
------------------------------------------------------------
تکمله:
- گفته بودند "ارميا" را بايد قبل از "بيوتن" خوانده باشي. نخوانده بودم. يک سال از خواندن بيوتن گذشت....( حکايت خريدن کتاب هم براي خودش پست جدا مي طلبد )
- گفته بودم کتاب ها در زمانی که لازم است به دستت می رسند و وقتش که بشود آنها را خواهی خواندبعضی ها بعد مدتها در کتابخانه ماندن؛ بعضی ها از همان لحظه که جلد کتاب را لمس می کنی.
"ارمیا" از دسته ی دوم بود!
- این کتاب مفاهیمی را که بارها برایت تکرار شده؛ چنان می گوید که ناگزیری آنها را با گوش دل بشنوی نه چون همیشه با گوش سر. و باید آن را در یک گوشه خلوت بخوانی تا راحت اشک بریزی و زار بزنی چه اول ِ آن که حکایت دوست ِسنگ شکن ِ قلب، را به تصویر می کشد؛ چه آخر آن که رفتن "روح خدا"در خرداد 68 راحکایت می کند.
همو که ارمیا نوشیدنی متبرکش -نیمه دیگر جام زهر- را می خواهد!
- حالا بعد ازخواندن "ارمیا" بهتر می فهمم که ارمیای "بیوتن" از کجا به این نتیجه رسیده بود که برای جامعه اش هیچ کاری نمی تواند بکند. هر کدام از ما در تنهایی جنگلی که سرراهمان می یابیم؛ می توانیم و باید سوال هایی از این دست داشته باشیم که کمال ما با پیشرفت جامعه چه ارتباطی دارد و پیشرفت جامعه چه تاثیری در کمالات مردمانش می گذارد؟
- ارمیا هنگام کار در معدن به جای یک کارگر، در واگویه هایش با خود پرسشی دارد؛ اینکه چه فرقی
می کند اینجا این همه سخت می کوشد تا آن کارگر در خانه اش کنارزنش بخوابد؛ با وقتی که دانشگاه را ادامه داده و مهندسی شود که خانه ای بسازد تا دیگران در آن خانه همین کار را بکنند؟!
- زمانی که ارمیا مانند ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین ِ بهشت زهرا زیر دست و پای مردمانی که حس غریبی آنها را وادار می کرد که از دفن امام جلوگیری کنند، به زیارت
امام رضا(ع) رفته بودم . همسر و برادرم وخانواده اش بلافاصله خودشان را به تهران رساندند؛ اما من که دختر بزرگم را باردار بودم نتوانستم به لحاظ بُعد مکانی خودم را به مکان تشییع نزدیک کنم. با خواندن فصل آخر کتاب، خودم را در آنجا دیدم!
- بی بال و پر پریدن سخت است. کار هر کسی نیست. و وقتی "ارمیا" را بخوانی می بینی که سعادتی است اگر حتی مسیری کوتاه از راه را با یکی از این دوستان ِ سنگ شکن، همسفر شده و قلبت را به او سپرده باشی. یک جور بیمه شدن برای بقیه عمرت.
- یک بار دیگر مراتب قدردانی خودم به امیر خانی را باید اعلام کنم که با کلمات جادویی و با جادوی
کلمات توانست دیوانه گی های نهفته زیر خاکستر دل را بیرون بکشد.
برایش دعا می کنم که شهید شود.
========================================
48
بلاگ مي: كلمه از پس كلمه
http://blogme.blogfa.com/post-217.aspx
پريا-اسفند88
ارمیا (رضا امیرخانی)
یه کتاب نرم و لطیف و خوشبو! ترمز نداره اصلاً این کتاب. وقتی تشنهته بخونش، سیراب میشی! شخصیت اولش بینهایت به یکی از عزیزان من شبیهه.
========================================
47
آلما: ارميا، بيوتن، ازبه
http://alma8720.blogfa.com/post-55.aspx
آلما-اسفند88
وقتي ناراحتم،وقتي عصبيم،وقتي از دنيا و آدماش خسته ميشم فقط يه کار بهم آرامش ميده:کتاب خوندن!!مثل ديوونه ها مثل ترمز بريده ها مي خونم و مي خونم مي خونم(لطفا اصلا فکرتون به کتاباي درسي منحرف نشه!!)به قول يکي خودمو تو اتاق حبس ميکنم و جز برا نماز از جام تکون نميخورم!اين جور موقع ها ديگه شب و روز برام بي معني ميشه يه جورايي يکي ميشه تا وقتي که دوباره آرامشمو بدست بيارم.و اين بار کتاب هاي رضا اميرخاني شدن هم بند هاي من توي حبس تعليقي!!و من غرق شدم غرق در ارميا،بي وتن،از به،ناصر ارمني...توي عمري که کردم اينقدر کتاب خوندم که به خودم اجازه ي اظهار نظر بدم و بگم اين کتابا قطعا جزو بهترينا هستن!جزو کتابهايي که نه تنها ازش ياد ميگيري بلکه تا ساعتها بعد از خوندنش هم هنوز ذهنت درگيره!آخ که چقدر اين درگيري ذهني رو دوس دارم اصلا کتاب خوندن مزش به همين درگيريه!!
قسمتي از کتاب ارميا که به نظرم جالبناک ترين و بهترين قسمتش و در واقع يه تلنگر اساسي براي همه ي ماست:(اميدوارم اگه فرصت نميکنيد و يا حوصله ي خوندن کتاب ها رو ندارين حداقل اين چند خط رو زحمت بکشين و بخونين تا يه شناخت نسبي از ارميا و قلم رضا اميرخاني پيدا کنين...)
-الله اکبر بسم الله الرحمن الرحيم نگاه ارميا به مهر افتاد مهري که ديگر سياه شده بود،دو روز پيش بود که سربازي از سربازان مخصوص انتقال که هنوز مانده بود مهر ارميا را به دست گرفت و با آن به بازي پرداخت شايد براي اينکه سر صحبت را باز کند و شايد هم به خاطر علاقه اش از ارميا خواست که مهر را به او بدهد.
-ارميا مهرت خيلي خوش بوست مي دهي اش به من؟
ارميا مثل مارگزيده ها از جا پريد
-نه جزو وسايل شخصي ام است
و بعد مثل اينکه ياد کچل بودن سرباز نبود گفت:-مثلا تو شانه ات را به من مي دهي؟
سرباز ناراحت و گرفته از در بيرون رفت ارميا هم مهر را از سجاده برداشت و با آن شروع به بازي کرد مهري که ديگر سياه شده بود
ارميا متوجه شد خيلي از نماز دور افتاده است نمازش را شکست حرکاتش شايد نوعي معذرت خواستن از خدا بود.انحراف فکرش مثل هميشه او را تا مصطفا*جلو برد و بعد ناگهان از جا پريد به سرعت به بيرون از سنگر خيز برداشت پوتين نپوشيده بود کف پايش را سنگ ها خون انداختند اما ارميا حس نکرد حلقه ي سربازان را که روي خاک ريز دراز کشيده بودند بريد.سلام هاي آن ها را به يک سلام تلافي کرد.سرباز سيه چرده ي ديروزي را پيدا کرد دستش را گرفت جلو کشيد و بوسيد سرباز ناخودآگاه خود را عقب کشيد اما ارميا صبر نکرد به روي پاي سرباز افتاد مهر را در دست سرباز گذاشت ساعتش را درآورد و به سرباز داد سربازها از شدت تعجب خشکشان زده بود سرباز سيه چرده در حيندور شدن از ارميا مبهوت او را نگاه ميکرد.
فرياد مي زد و مي دويد
-خدايا من را ببخش خاک چه قدر مغروري؟تو هيچ چيزي نيستي!وسايل شخصي؟!مرگ براي آن شخصي که من باشم.مصطفا وسايل شخصي نداشت.براي همين ازش هيچ چيزي نماند آن وقت من به يک مهر که شش ماه است رويش نماز مي خوانم جوري علاقه دارم که دل آن بي چاره را مي شکنم آن مهر نبود،بت بود خدا براي اين مصطفا را برد که به چيزي جز خدا علاقه نداشت دلش آزاد بود،اما من هنوز رنوي سفيد يادم هست،خانه سفيد يادم هست،سجاده ي سفيد يادم هست....چند دقيقه بعد از در سنگر دود بيرون مي زد. ارميا تمام مايملکش،از سجاده و کتاب هاي دانش گاه تا جوراب هاي نو و لباس هاي تميز مرخصي اش را آتش زده بود.ارميا کنار آتش وسايلش تا به حال اين قدر احساس تنهايي نکرده بود.
*مصطفا دوست و هم رزم و هم سنگر ارمیا که پیش چشم ارمیا شهید شد
========================================
46
متنهاي نويسندگان راديو خاوران: شنبه هشتم اسفند
http://nevisandeganrk.blogfa.com/post-59.aspx
جواد نجمالدين-اسفند88
وقتی روی کتاب نوشته باشه اثر رضا امیرخانی نخریدن و نخوندن کتاب سخت می شه ! ..« من ِاو» به نظر من یکی از آثار برجسته سالهای اخیر داستان نویسی ماست . « از به» هم اثر بسیار دلنشینیه . اما راستش رو بخواید «ارمیا » اون چیزی نیست که باید!...کتاب جوایز زیادی هم برده اما باز هم دل مخاطب رو اون قدر راضی نمی کنه که تاب بیاره و نگه این رمان برای « رضا امیرخانی » اثر قابل قبولی نیست ... البته به نظر می رسه « ارمیا » از لحاظ زمانی مقدم به آثار دیگر امیرخانیه و این شاید توجیه کننده تکنیک ضعیف تر پرداخت داستانی اثر باشه . اما همچنان رگه های استعداد در جمله سازیها و ارجاعات درون متنی اون قدر پدیداره که ریشه های درخشش این شیوه داستان سرایی در « من او» قابل ردیابی باشه . به هر حال اگر از طرفداران پر و پاقرص امیرخانی هستید خوندن این کتاب برای اینکه بدونید نویسنده از کجا شروع کرده جالب توجه خواهد بود ؛ اگر نه ، همون «من او» را یکبار دیگه ورق بزنید!!
========================================
45
ازبه: نوشتههاي سرگردان
http://namehayebologh.blogfa.com/post-13.aspx
...-بهمن88
یه ذره طولانی شد
پیش نهاد می کنم اگر حال خوندن ندارین ،بخش بخش بخونید تا به جایی برسید
سه بخش،یک بخش از رمان ارمیا و دو بخش از کتاب بیوتن( بی وطن ) رضا امیر خانی
-ارمیا معمر با عین!خوب،با اداره ی آموزش چه کار داری؟
-من امتحان های ترم پیشم را ندادم . برای این ترم هم هنوز ثبت نام نکردم.آمدم ببینم چه کار باید کنم؟
نگه بان او را به اتاق 105 راهنمایی کرد.ارمیا به راه افتاد.داخل اتاق های بین راه را نگاه می کرد.تقریبا همه ی کارمندان داخل اتاق ها هماو را نگاه می کردند.ارمیا با خود فکر می کردکه گویا کارمندان کاری به جز نگاه کردن به او را ندارند.کارمندان هم بی توجه به تفکرات ارمیا انگار یک شکار تازه وارد ساختمان شده باشد ،او را می نگریستند.
در اتاق 105 هم مثل سایر اتاق ها باز بود.ارمیا برای ورود به اتاق ،به در اتاق با انگشت ضربه .مرد ریش تراشیده و مرتب داخل اتاق سرش را از روی دستانش برداشت؛انگار چرتش پاره شده بود.
-در که باز است،مگر نمی بینید.چرا در می زنید؟
-ببخشید.خواستم اجازه بگیرم و شان شما را رعایت کنم.
-وقتی کارتان گیر است خوب حرف می زنید.
-والله ما کارمان گیر شما نیست،یعنی اصولا آنقدر کارمان پهلوی خدا گیر است که دیگر بنده های خدا به حساب نمی آیند.
کارمند عینکش را جابه جا کرد.دوباره ارمیا را نگاه کرد.از قیافه ی ارمیا و لباس های ساده اش چیز زیادی دستگیرش نشد.نگاهش مستقیما به چشمهای ارمیا دوخته شده بود.صدایش را پایین آورد.
-خوب آقا جان چه کار داری؟
-ترم پیش را بدون مرخصی جبهه رفته بودم.امتحان های آن ترم را که ندادم.این ترم هم هنوز ثبت نام نکردم.می خواستم ببینم چه کار باید بکنم.
-چه کار باید بکنی؟خوب دیگر شماها که شانستان خوب است.
رفتید آنجا پیک نیک،بعد هم به عنوان رزمنده ی فداکار آمده اید نمره بگیرید.خوب است دیگر،فعلا اوضاع وفق مراد شماست.یک مشت آدم تنبل درس نخوان،حق جوان های مردم را می خورید.من نمی دانم آخر جبهه رفتن چه ربطی به دانشگاه دارد؟خدا شاهد است اگر دست من بود،اجازه نمی دادم به دانشگاه برگردید.می گفتم بروید همان جایی که بودید.یک مشت آدم می آیند که معلوم نیست آنجا چه کار می کردند،حالا مثل شاخ شمشاد آمده اند نمره یمفت بگیرند.
رگ های گردن ارمیا بیرون زده بود. به زحمت جلوی خشم خود را گرفته بود. دوست داشت با دست هایش گلوی کارمند را بفشارد.
کارمند یک ریز حرف می زد.ارمیا ایستاده بود.فقط به صورت مرد نگاه می کرد.نسبت به هیچ سرباز عراقی آنقدر احساس تنفر نداشت.دوست داشت به انتقام شهدای جبهه ،مرد را خفه کند.اما هیچ نمی گفت. به سختی خود را نگاه داشته بود.احساس می کرد تهوع نا مطبوعی بیخ گلویش را فشار می دهد.کارمند به توجه به ارمیا یک ریز حرف می زد.عرق از سر بی مویش روی گونه های سه تیغه اش جاری شده بود.ارمیا بی اختیار سرش به چپ و راست می رفت و برای مرد تاسف می خورد که ناگهان به خود آمد.
-دیگر حالا برای ما ادا هم در می آورند.بارک الله .همین چیز ها را یادتان داده اند.آره.خوب حالا کارت دانش جویی ات را بده ببینم،آقای مهندس!
تمسخر از چهره اش می بارید.ارمیا تازه یادش افتاده بود که کارت دانش جویی هم هم راه ندارد.در مقابل چهره ی کارمند که به نحو نا مطبوعی لب خند می زد،ارمیا خود را محکم نگاه داشته بود.هیچ نمی گفت.صورتش سرخ شده بود.دستش بی اختیار بالا آمد.می خواست گلوی کارمند را بفشارد.دستانش به طرف میز کارمند جلو آمد.هنوز صورت ارمیا هیچ تغییری نکرده بود.دوست نداشت به این راحتی با کسی گلاویز شود.
-عرض شد کارت دانش جویی تان حضرت والا.
ارمیا خودش را می خورد.هیچ دوست نداشت جلوی این مرد خود را کوچک کند.قدمی به جلو برداشت.بغض گلویش را گرفته بود.صدایش از شدت خشم دو رگه شده بود.
-مردک مبتذل،سخیف،مستهجن.
ارمیا خیلی شمرده به مرد فحش می داد.مرد کارمند فقط به او مات نگاه می کرد.نمی دانست به این جوان ریشو چه باید بگوید.
-فکر کردی من به تو و امثال تو نیاز دارم.صد تا مثل تو را حساب نمی کنم.هنوز آنقدر بدبخت نشده ام که کارم دست تو گیر بیافتد.
حالا گیرم کار من را راه نیاندازی ، مگر چه می شود؟آسمان به زمین می آید؟هان؟ما هیچ کدام به شما نیاز نداریم.فقط به همین درد می خورید که بنشینید این جا و مزخرف بگویید.حیف این مملکت که امثال تو توش نفس بکشند.
جلو در اتاق 105 شلوغ شده بود.کارمندان اداره ی آموزش جمع شده بودند.کارمند اتاق 105 از پشت میز بلند شده بود.جلوی دیگران قیافه ی حق به جانبی گرفته بود.با دست شانه ی ارمیا را گرفته بود و او را آرام می کرد.
-آقا جان! من که به شما چیزی نگفتم که اینجوری ناراحت شدید.شما کارتت را بده به من تا مشکلت را حل کنم.
بعد رو به کارمندان کرد و برای آن ها توضیح داد که ارمیا جبهه بوده است.همهمه بین کارمندان دیگر بیش تر شده بود.
-آقا خوب اینها تقصیری ندارند.آنجا به شان فشار آمده است،این جور شده اند!
-نه اینها موجی هستند.این ها را موج گرفته .حالا که آمده اند با همه دعوا دارند.
-عصبی نباید بشوند.خطرناکند.
-باید باشان مدارا کرد.
-هنوز به شهر عادت نکرده .
-آره بی چاره!کارش راه بینداز برود.
ارمیا صفحه ی 87-90
ارمیا نزدیک تر می رود.صدای مرد را می شنود.فال گوش می ایستد.
-مقدمتا عرض کنم که برای ما مایه ی افتخار و مباهات بود که در بلاد کفرهم شرکتی هست که کارش تحقیقات مذهبی است.خواهرم!جزاک الله خیرا ،البته عوام جزاکَ می گویند،در این مقام ،جزاکِ درست است... آمدن شما در این عرصه ...
آرمیتا می خندد:
من از حرف های شما نمی فهمم! اما یک پرایمری اسکِچ (primary sketch) زده ام که روی فوتوشاپ می توانید ببینید.(لپ تاپ را جلو می کشد) این جا یک کیو بیک مانیومنت (cubic monument) دیزاین کرده ام که اتفاقا به کعبه هم نزدیک است.روی ش هم یک کار از شاگردان مونه یا ... دیگران به صورت فیگوراتیو می زنیم.عکس شهدا هم روی سنگ حجر می کنیم...
-حجاری می کنیم!آفرین! جزاکَ الله خیرا...عالی است،متعالی گردد ان شاالله...
-البته شاید همه ی اسم ها جا نشود ، عکسِ نو هم شاید نداشته باشید از کشته ها ...
-بله! مهم نیست! شهدای عزیزِ ما که برای نام و عکس نجنگیده اند...
-دکتر خشی هم از موسسه ی نیوجرسی ریلیجس ریسرچ سلام رساندند و اتفاقا همین را گفتند...
-خدا ایشان را هم برای ما و هم برای اسلام حفظ کند !
سلام رساندند و گفتندتوی ایران کارهای زیادی می شود کرد.ما البته کار اصلی مان کانسالتینگ است. شما می گویید ...
-مشاوره...قال الله تعالی : و أمرهم شوری بینهم...اصلا سوره ای در قرآن به همین نام مبارک هست...سوره شورا!
-یِس ! دتس ایت! شورا می دهیم به شما و باقی آرچیتکت ها ،یک گورستان مدرن امروزی داشته باشید...
-بله! قبرستان هم باید امروزی باشد. کانه شهر ! شهر هم الان مجتمع سازی می کنند،این جا هم باید همین کار را بکنیم... بلند مرتبه سازی و مجتمع سازی ...چیست این سنگ قبر ها که هر کدام شکلی دارند؟ یکی نوشته پسر عزیزم،آن یکی نوشته شوهر خوبم؛ شهید را یکی با قرمز رنگ زده است،یکی با آبی...
آرمیتا بی توجه به حرف های مرد یقه آخوندی ادامه می دهد:
-دکتر خشی گفت که توی آمریکا روی گور کشته های جنگی،چند جور کار می کنند.یعنی معمولا سیمبل اسب،برای جنگ استفاده می کنند.اگر اسبی با دوپا از جلو بلند شده باشد،یعنی کاماندر (commander ) در راه وطن کشته شده است. اگر اسبی یک پای جلو را بالا گرفته باشد،یعنی زحمات زیادی کشیده است و مجروحیت در جنگ نیز داشته است.اگر اسبی ایستاده باشد یعنی صاحبش به مرگ طبیعی مرده است و اگر اسبی دو پای عقبش را بلند کرده باشد،یعنی خیانت کرده است.
صدای خنده ی ارمیا مانع می شود تا آرمیتا و مرد یقه سه دگمه ای گپ بزنند. ارمیا می خندد:
این جا باید یک اسب بسازیم که چهارتا پاش روی هواست! دو پای عقب باید روی هوا باشد چون سهراب به ما خیانت کرده بود و تک پر کشته شده بود و دو پای جلو هم ایضا ،چون بالاخره مثل قهرمان ها کشته شده بود دیگر ! فقط می ماند مشکل جاذبه که چه جوری اسب روی هوا بایستد !
آرمیتا بر می گردد و ارمیا را می بیند، با کت و شلوار هاکوپیان و یقه ی باز .
-اوپس ! سلام آقای ارمیا!دیدید! من امروز هم اینجا گیر افتادم . بیزینس است دیگر . معلوم نمی شود . این آقا مال گاورمنت هستند، وقتی از کارهای ما فهمیدند،خواستند یک پلن هم برای این جا بدهیم ! من ای-میل زدم به رئیس مان دکتر خشی و با پرمیشن(permission) او آمدیم اینجا .خیلی نایس است باید ببینیش!
ارمیا می پرسد :
-کی نایس است ؟ آقای گاورمنت یا آقای خشایار؟!
مرد کت شلواری با یقه ی سه دکمه اش از جا بلند می شود .بلند داد می کشد:
-این جا چه کار دارید شما ؟بروید سر کارتان!
ارمیا تعجب می کند و براق می شود سمت آقای گاورمنت.آرمیتا هم که تازه می خواست منظورش را به درستی بیان کند و بگوید،مات می ماند. ارمیا به آقای گاورمنت می گوید:
-با من بودید؟
-خیر اخوی! با این برادرمان آقا اسماعیل بودم که پشت سر شما ایستاده است، از زحمت کشانی است که در این عرصه افتخار
هم کاری با ایشان را داریم! آمده بود اینجا که آمدن شما را اطلاع بدهد که عرض کردم برگردند سر کارشان...
خیر ! با شما نبودم ...(به یقه ی باز ارمیا نگاه می کند) حضرت عالی از آشنایان خانم مهندس هستید و البته برای ما محترم...
آرمیتا باز هم می پرد وسط حرف آقای گاورمنت:
-از نایس منظورم دکتر خشی بود.باید ببینی ش... مای دارلینگ باس(my darling boss)
-ترسیدم! خیال کردم آقای گاورمنت را می گویی! توی ایران بیش تر آدم ها یک جور هایی آقای گاورمنت هستند،یک ج.ر هایی هم نایس!
مرد،دستی به محاسن مرتب و کادربندی شده اش می کشد و استغفرالله غلیظی می گوید.آرمیتا میانه را می گیرد. اولین بار است که میانه را می گیرد برای ارمیا.کاری که بعدتر در آن استاد می شود...
-اُ ...آقای حاج آقا!یادم رفت معرفی کنم ...آقای ارمیا از دوستان من هستند...مالِ همین قطعه هستند.سنگ هم دارند...برای این دیزاین خیلی از آقای ارمیا یاد گرفتم...
-مال این قطعه؟! خدا به دور!
ارمیا نگاهی می کند به مرد یقه بسته.
-چرا خدا به دور؟!
-بله!از آن نظر بله! اصلا یا لیتنی کُنتُ معهم فافوزو فوزا عظیما! فیضی دارد اینجا...اول فکر نکردم شما آنا باشید با مسائل مبتلا به ما؛یعنی نوع پوشش حضرت عالی...
ارمیا تازه یادش می افتد که شش – جیب پا نکرده است و با کت و شلوار هاکوپیان آمده است. جلو می رود و آرام به مرد یقه آخوندی می گوید :
-جزو بچه های پشت خط هستی،آقای گاورمنت ،نه؟
-پشت خط راه آهن؟! خیر! ما پشت اند پشت و ابا عن جد ، از مسجدی های مسجد ...
-پشت خط راه آهن نه،پشت خط مقدم جنگ را می گویم...
آقای گاورمنت ساکت می شود و ارمیا بحث با او و آرمیتا را رها می کند و می رود سر قبر سهراب که حالا کارگران افغانی پایه ی آلومینیمیش را در آورده اند.
بیوتن(بی وطن)293-297
سه ساعت فرصت خوبیست تا آرمیتا از حاج مهدی ،فرمانده گردان بیست و چهار لشگر ده ِ سیدالشهدا بپرسد که در نیویورک چه می کند...
-از ایران زدیم بیرون دیگر...
-ارمیا هم همین را می گفت...چرا آخر؟
-خمینی به ما یاد داد که وسط جنگ ، هر روز صبح بلند شویم و دستمان را بگیریم به زانوی خودمان و بگوییم یا علی... بگوییم یا خدا ... بعد رسیدیم به جایی که صبح به صبح بایستی می گفتیم یا دولت ... مثل الان که باید برویم واشنگتن و دفتر حفاظت منافع و بگوییم یا دولت...
-آرمیتا نگاهی می کند به تپه های سبز اطراف های – وی نود و پنج و پوزخند می زند :
-خوب توی آمریکا هم که نمی گویند یا علی... نمی گویند یا الله ... حتی نمی گویند یا جیزز ! این جا هم صبح به صبح می گویند یا...
آرمیتا نمی داند در آمریکا صبح به صبح چه می گویند. اما حاج مهدی می داند. جواب می دهد :
-توی آمریکا صبح به صبح می گویند یا خودم! من فکر می کردم یا خودم ، به تر از یا دولت است!یا خودم را یک جور هایی می شد تبدیلش کرد به یا علی ... اما یا دولت با هیچ سریشی نمی چسبد به یا علی ...
آرمیتا ساکت می شود.خود حاج مهدی هم. بعد از مدتی حاج مهدی می گوید:
-شاید هماشتباه کرده باشم...دیگر هیچ جا جای ما نیست... ما بی وطن شده ایم خواهر
بیوتن(بی وطن 473-474)
========================================
44
هيات فرهنگي شهيد عبدالحميد هاديزاده: افتتاحيه اين حقير
http://hadizade.persianblog.ir/post/93
محمدرضا الله بيگي-بهمن88
اول اینکه به حول و قوه ی الهی بنده ی حقیر (با تلفظ غلیظ و کله ی پایین انداخته در کمال تواضع و فروتنی)هم به جمع عزیزانِ "مطلب تو وبلاگ بذار" ، پیوستم.
دوم اینکه امیدوارم، خوندن مطالب حقیر (با تلفظ غلیظ و ...) باعث اتلاف وقت گرانبهاتر از طلاتون نشه و اگر اینطور بود حقیر (...) را عفو فرمایید.
واما..
یه تیکه از کتاب "ارمیا"ی رضا امیرخانی به نظرم خیلی جالب اومد، راستش رو من که تأثیرگذار بود. فکر کردم که بد نباشه به عنوان اولین مطلب حقیر ( ) روی وبلاگ بذارمش:
با سلام
اول اینکه به حول و قوه ی الهی بنده ی حقیر (با تلفظ غلیظ و کله ی پایین انداخته در کمال تواضع و فروتنی)هم به جمع عزیزانِ "مطلب تو وبلاگ بذار" ، پیوستم.
دوم اینکه امیدوارم، خوندن مطالب حقیر (با تلفظ غلیظ و ...) باعث اتلاف وقت گرانبهاتر از طلاتون نشه و اگر اینطور بود حقیر (...) را عفو فرمایید.
واما..
یه تیکه از کتاب "ارمیا"ی رضا امیرخانی به نظرم خیلی جالب اومد، راستش رو من که تأثیرگذار بود. فکر کردم که بد نباشه به عنوان اولین مطلب حقیر ( ) روی وبلاگ بذارمش:
"مداح دیگر داد می زد: «یا مهدی، یا مهدی، عجل علی ظهورک.»
مداحی به دل بچه ها نمی نشست. صدای مداح بیش تر می شد و صدای بچه ها کم تر. ناگهان ارمیا در حالی که نیم تنه ی بالایش محیط دایره ای را می پیمود شروع کرد.
- یا مهدی، عجل علی ظهورک. بیا. ظهور کن. زودتر بیا. نه نیا. کجا می آیی؟ کسی منتظر ظهورت هست؟ اگر یک قوطی کنسرو کم تر به ما بدهند، ظهور تو را که هیچ، خدا را هم فراموش می کنیم. چه کسی منتظر ظهورت است؟ کی؟ چرا بی خودی داد می زنیم؟
همه آن قدر بلند ضجه می زدند که هیچ کس صدای مداح را نشنید که آرام گفت: «شما که خودتان مداح داشتید، ما را برای چه آوردید توی این خاک و خل؟»
مداح از جا بلند شد. از حسینیه بیرون آمد. هیچ کس هم متوجه بیرون رفتن او نشد.
در تاریکی حسینیه بچه ها از درد به خود می پیچیدند. همه خوب می دانستند شاید این آخرین باری باشد که می توانند از ته دل گریه کنند. همه ارزش های نفس های هم را می دانستند. هیچ ضمانتی وجود نداشت که فردا روز، کسی مثل بغل دستی شان کنارشان بنشیند و باهم گریه کنند. هیچ ضمانتی وجود نداشت که فردا روز، کسی سرش را به راحتی امشبِ حسینیه، بر شانه ی بغل دستی بگذارد و اشک های شور هم رزمش را بچشد. هیچ کس نمی دانست این جمع ها تکرار خواهند شد یا نه. باهوش ترها فهمیده بودند این آخرین باری است که انسان هایی یک دل، یک جا جمع می شوند! فردا آن ها که عوض نمی شدند، در تلاش برای معاش بودند و آن ها که عوض می شدند، عوض می شدند. دیگر تفکر شب عملیات در خاک های جنوب مستحیل می شد. حرف های جبهه را برای هیچ کس نمی شد تکرار کرد. چه کسی می فهمید سربند «یا زهرا» یعنی چه؟ چه کسی می فهمید، نوجوان چهاده ساله ای که پشت لباسش می نویسد «می رویم تا انتقام سیلی مادرمان را بگیریم» چه می خواهد بگوید؟ مادری که اهل هزار و چهارصد سال پیش بود، و فرزند چهارده ساله اش امروز برای انتقام به پا خواسته است. این حرف ها را هیچ کس نمی فهمد، حتی اگر سال ها مداح بوده باشد!
مداح از جا بلند شد. از حسینیه بیرون آمد. با خودش می گفت:
- این ها یک دیوانه مثل خودشان، مثل همان ریشو به دردشان می خورد. ما را بی خودی کشاندند اینجا.
مداح آرام قدم می زد. تا به حال در چنین موقعیت خوبی برای فکر کردن قرار نگرفته بود، همیشه بعد مجلس کلی دور و بری، گِردش را می گرفتند و او مجبور بود همان جور که جوابِ التماسِ دعاها را می داد، با یک دست در جیبِ قبا مقدارِ پولِ توی پاکت را برآورد کند. حالا همه ی تصاویر زندگیش اش از جلوِ چشمانش می گذشتند.
- اما چه جور گریه می کردند. من تا حالا این جورش را ندیده بودم. یارو جوری می زد توی سرش که انگار می خواهد خودش را بکشد! نعوذبالله پنداری انداختندش تو آتش جهنم. مثل من نبود که با کف دست بزند تو پیشانی اش که صدا بدهد.الکی هم هق هق نمی کرد. اشک گلوله گلوله می ریخت از صورت شان. خدایا من را ببخش. از کجا معلوم همان دیوانه، از من که این همه سال ذکر مصیبت خواندم اوضاعش به تر نباشد؟ حتماً هم اوضاعش بهتر است، برای این که روضه نمی خواند و مردم گریه می کردند. او یک چیزی داشت که من ندارم. یک عمر الکی اشک مردم را گرفتیم. گناه هم کردیم. انگار مسابقه گذاشتیم برای اشک گرفتن. یک عمر فقط پیاز بودیم!
مداح برای اولین بار برای خودش روضه می خواند و برای اولین بار بعد از پانزده سال از ته دل گریه می کرد. حالا دو صدا سکوت شب را برهم می زد. گریه ی مداح و گریه ی حسینیه... "
========================================
43
باهو: ماهي وقتي از آب...
http://bahoo88.blogfa.com/post-2.aspx
سيما كاظمي-بهمن88
گاهی وقتها پیش میاد دقیا زمانی که فکر می کنی راهتو گم کردی یا داری گم می کنی یا دور شدی از آن چیزی که قرار بود به دست بیاروی ، همون موقع نشانه ای از آن کسی که بیکرانه و به تمام دانسته ها و ندانسته های تو آگاهه جلوی راهت قرار بگیره تو در هوای خودش ببره !
ارمیا..............
من ارمیا را از آنجایی از داستان دوست دارم که می فهم قصه ی دو روحه که با هم یکی می شوند . دو انسان با تفاوت های بسیار . قصه مریدی که با شهادت مراد خود او را در دریای بیکران دلش غرق می کند و با او و یادش زنده می ماند تا زمانی که با زهم به وصال آن روح می رسه و خود نیز شهید می شود.روحی که غرق قرآن است.
من ارمیا را از انجایی دوست دارم که می فهمه متفاوته می فهمه ان چیزی را که دیده و در آن گم شده را دیگران نمی بینن و نمی خوان. چه چیزی را ؟ زندگی را ..... زندگی به معنای معنویش. نه معنوی به معنای خلسه های طولانی عارفانه ، نه . زندگی به معنای انسانیش . نه غرق شدن در تمام خواسته های حیوانی و پستت.
من ارمیا را دوست دارم به خاطر فاصله ی کوتاهی که میان خواستنهایش و رسیدن هایش بود .
بله به همین راحتی کتاب کم حجمی از رضا امیر خانی می شود نشانه ای از خداوند. من قصد نداشتم از ارتباط حسی خودم و متن کتاب بنویسم دلم می خواست از بزرگی خدا و کوچکی خودم بنویسم که وقتی غرق علایق دنیویت می شوی هم خداوند تنهایت نمی گذاره از میان همون ها هدایتت می کنه! ممنونم آقای امیر خانی ، سپاسگذارم!
ولی حالا که از ارمیا نوشتم درست نیست کمی معرفیش نکنم. ارمیا اولین کتاب امیر خانی است. ذهن امیر خانی پیچیده و محاسباتی است و لی متنش بسیار روان و خواندنی. من از کارهای امیر خانی فقط من او و بیوتن را خوانده ام که بین همه ی آنها ارمیا چیز دیگری بود. (البته قصد کردم دوباره بیوتن را بخونم)
ارمیا داستان جوان 19 ساله ای که در بین همه ی داشته هایی که دارد معرفت نداشته را طلب می کنه و در پی آن به دوستی می رسد که در داستان غرق اوست و از مریدی او به همه چیز می رسد. مراد ارمیا ( مصطفی ) در آخرین روزهای جنگ شهید می شود و ارمیا نمی تواند شهادت او را باور کند . با او وارد شهر غربت زده اش می شود اما طاقت نمی آورد و به طبیعت پناه می برد . دوره ای کوتاه کارگر معدن می شود و در پایان هم بعد از شنیدن خبر ارتحال آیت الله خمینی به تهران می آید. در خروش جمعیت غرق می شوددر کل داستان گویای یک جریان سیو و سلوک عارفانه است تا مراد انسانی جای خودش را به مراد حقیقی بدهد. و تو را با همه ی مراد های این جهانیت تنها بگذارد.
========================================
42
به فكر يك سقف: انقلاب اسلامي ايران
http://shekaste-divaar.blogfa.com/post-58.aspx
بهنام-بهمن88
انقلاب طبقه ی فئودال را بورژوا می کند.جنگ طبقه ی بورژوا را فئودال می کند.
در ایران بعد از انقلاب جنگ شده بود!
ارمیا(رضا امیر خانی)
========================================
41
آخر آسمان دلش ميسوزد از اين همه قهر: تحليلي بر ارمياي رضااميرخاني
http://mohsentimes.blogsky.com/1388/11/14/post-165/
محسن بزازان-بهمن88
به سال ۱۳۸۸
اینجا کجاست ؟ خانه خودمان .....
داستان بر سر اختلاف همیشگی مادی گرایی و معنوی گرایی است . مادی گرایی نابود گر معنوی گرایی است . در مادی گرایی چیز هایی مانند لطف و بخشش بدون منت و این جور چیز ها وجود ندارند و این درد همیشگی ماست چه در گذشته چه در حال .
ارمیا معمر ، بسیجی دوران جنگ . جوانی دیندار , با محبت ,خالی از هرگونه سوء و بدی . این انسان وقتی از فضای جنگ بیرون می آید با مشکلات زیادی روبه رو می شود . بعضی از مشکلات او ناشی از زیاده روی خودش بود و بعضی دیگر ناشی از اشتباهات و ناآگاهی های دیگران .
برخورد دانشگاهیان با او یا برخورد تاکسی شمالی یا حتی بر خورد پدر و مادرش با او ، هرکدام مشکلی بود برای او .
ارمیا که شش ماه در جبهه بوده است . حال که برگشته انتظار دارد باعث افتخار همگان باشد ولی در خیلی از موارد باعث ننگ دیگران می شود . آنجا که مادرش لباس های نظامی اش را از او دور می کند تا افکارش از جنگ دور شود تا آنجا که به او می گوید که خانه خاله ات سیاسی بحث نکن .نکند که آنها ناراحت شوند (گیرم که آن ها هم ناراحت شوند چه می شود ؟ تو مگر افکارت را برای خوشحالی دیگران تنظیم می کنی؟ ) باید هم ناراحت شود و بخواهد از همه این ها دور شود .
او از جایی آمده که مصطفی می زیسته . مصطفی که می توان او را کمال ارمیا دانست . او در همه جا به این فکر می کند که اگر مصطفی بود چه می کرد ؟ بسیار از او در این رمان (به خصوص ابتدایش ) سخن می رود . سهراب (نامش صلوات دارد ) که انسانی شوخ طبع است و در مواقع جدی همسایه ذهن ارمیا است اما نه در این رمان بلکه در رمان بی وتن .
ارمیا بالا می رود .آنقدر می رود بالا تا به شمال ایران می رسد . به خیال خودش اردیبهشت شمال خیلی زیباست . حوادثی در طول راه برایش اتفاق می افتد که گاه خوش آیند است وگاه نیست . در طول رمان با بی احترامی های برخی مردم به ارمیا یا نظام را مواجه می شویم که ارمیا در تمام موارد فقط صبر می کند (البته نگویید الان هم باید صبر کرد . الان وقت دفاع است . بس است اینهمه گستاخی . اگر دفاع نکنیم باید نزد حضرت مهدی (عج) شرمنده باشیم ) . حال به شمال رفته . قرار است چند روزی در میان مردمی زندگی کند که هیچ سنخیت رفتاری با او ندارد . سطح فرهنگشان پایین تر از اوست . آنها به ارمیا اظهار محبت می کنند . این اظهار محبت باعث می شود که ارمیا چند وقتی با معدنچی ها بماند. چند وقتی را به تنهایی می گذراند . به میان جنگل می رود . آنجا مانند یک انسان اولیه زندگی می کند و مانند یک عارف کامل عبادت .
در انتهای سفرش با مرگ امام خمینی (ره) مواجه می شود . آنجاست که احساس بی پدری به او دست می دهد . خود را مانند یک ماهی به درو دیوار می کوبد . می خواهد از به آبی خودش را بکشد .
به تهران بر می گردد. به تشییع جنازه امام می رود و کتاب به پایان می رسد . عین بقیه تحلیل ها می گویم : « بقیه اش را خودتان بخوانید .... »
ولی این پایان کار ما نیست . ما باید دلیل این مشکلات را بدانیم . چرا ارمیا با انگیزه محبت دیگران نسبت به خودش به شهرش می آید و خلاف آن را می بیند ؟ چرا در طول رمان چندین بار این جمله را می بینیم که « اصلا اینجا انگار جنگی در کار نیست » ؟ چرا تمام مردم حتی در آن موقع به این گروه جامعه بی احترامی می کردند،مگر خودشان ایشان را انتخاب نکرده بودند ؟ چرا در دانشگاه هیچ بویی از دین داری و معنویت به مشام نمی رسد ؟ چرا ....چرا ؟
آنجایی که ارمیا با مسئول آموزش مواجه می شود و نوع توهین آمیز آن مسئول ؟
آنجایی که سوار تاکسی شده و بی احترامی های راننده تاکسی را می بیند ؟
ولی آنجایی که مردم بیشتر زجردیده بودند و خسته تراز زندگی ، او را خیلی بهتر تحویل می گیرند . پس باید نتیجه بگیریم رفاه و علم و پول زیاد انسان را مغرور می کنند . پر رو کنند . آنگاه انسان جسور می شود و به هست ونیست خودش و دیگران بی احترامی می کند . همان چیزی که در این چند ماه اخیر به وضوح می بینیم . انسان هایی بی دین و ایمان و مذخرفی که احساس می کنند فقط خودشان در جامعه وجود دارند . خوبی ها را نمی بینند و فقط بدی ها را می بینند . فقط به دنبال ضربه زدن به نظام اسلامی و اسلام اند .
لعنت خدا بر آنها باد.
لعنت خدا بر آنها باد.
لعنت خدا بر آنها باد.
ای مردم به هوش باشید که دوباره گول این ها را نخوریم . این بار اگر از راه دین خارج شویم دیگر کسی نیست که مارا باز گرداند .
این بار به این فکر کنید که در آینده چه جوابی دارید که به امام زمان (عج) بدهید .
خواهش می کنم کمی فکر کنید . بیاد آورید سال های پیش را ...
پایان – محمد محسن بزازان -
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به ارميا نوشتهاند (2)
. آنچه در وب راجع به ارميا نوشتهاند(1)
|