جهت سهولت دسترسي كاربران، هر پانزده مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن سی نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
=======================================
45
رودر رو با تارا: ... http://gereh-koor.blogsky.com/print/post-157/
...-شهريور89
... دانشگاهی که من توش تحصیل میکنم یکی از بهترین دانشگاههای ایرانه مثلا ولی دانشجو پرور نیست و ایراد دیگهش اینه که جو رقابت و اهمیت به نمره و رتبه و معدل و اینا رو که فکر میکردم بعد از کنکور از سرم میفته، همچنان درونم تقویت کرد. به قول امیرخانی (نویسنده کتاب نشت نشا) دانشگاه در ایران ترجمه شده
فقط... قبلا نظرم رو در قالب یه پست گفتم...
=======================================
44
الف: فرآيند نشت http://alef.ir/1388/content/view/80167
سيداحمد مهدوي-مرداد89
نظارت غلط و بی نتیجه دولتی ، عمیقتر شدن شکاف طبقاتی ، فرار سرمایه ، نیروی کار و قشر نخبه که در کتاب نشت نشا ، جناب آقای رضا امیرخانی به زیبایی هرچه تمامتر معضل خروج مغزهای اندیشمند را اولاً نتیجه یک فرآیند دانسته و توضیح میدهند که :" نشا ، کنایتی است از زحمتی که نظام آموزشی ما برای بچه ها میکشد" و نشت خروج نا مطلوب این نشا هاست که حاصل عمرماست به خارج .
=======================================
43
شبكه دانشجويي ايران: http://snn.ir/NewsContent.aspx?NewsID=159977
...-مرداد89
كدام استاد ما دانشجويش را فرستاده به تركمن صحرا يا به بشاگرد و كاري درست و حسابي از او خواسته است؟ استاد ما خيال مي كند دامنش ملوث مي شود اگر راجع به مسالهاي داخلي درس بدهد. زندگي اجتماعي بايد براي دانشگاه سئوال طرح كند، كاري كه بالكل فراموشمان شده است.
اشاره. رضا اميرخاني نام ناشناخته اي نيست. خالق آثاري چون ارميا، از به، ناصر ارمني، من او، داستان سيستان، نشت نشاء، بيوتن و نفحات نفت از جمله نويسندگان متعهد جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي است. آنچه از نظر مي گذرد بخشهايي از كتاب نشت نشاء اوست كه در آن با ديدي كلان به تحليل مهاجرت نخبگان پرداخته است. پديده اي كه اميرخاني ترجيح مي دهد به جاي فرار مغزها، آن را نشت مغزها يا نشت نشاء بخواند.
در ينگه دنيا زد به كلهمان كه تحصيلات آكادميك مفيد فايده است و دست كم به درد دوران بازنشستگي مي خورد و ... لباس مرتب پوشيديم و رفتيم خدمت دكتر جان كارلتون فورد. خلاصه كم از نيم ساعت بعد به آن جا رسيده بوديم كه مسئول تحصيلات ليسانس به بالاي دانشكدهاي جامعه شناسي، عيار جنس ما را فهميده بود و دريافته بود كه از اين جنم، يك آدم درس خوان مرتب در نمي آيد، اما باز هم دانه مي پاشيد و دلداري مي داد كه خروجي كار يك جامعه شناس مكتوب است، تو هم اگر كارت نوشتن باشد با هم مشكلي نداريم، خلاصه اين شد كنكور كارشناسي ارشد!
بعد هم پروفسور كارلتون فورد، خواست كه در مورد فرقهاي مذهبي به نام آميشها(Amish) كه در شمال ايالت كنتاكي زندگي مي كنند، تحقيق كنم اين هم شد يك درس دو واحدي مثلاً! استاد چنان مخ ما را زد كه حاضر شدم دو شب را روي صندلي ماشين بخوابم و كمردرد بگيريم و در عوض از كنه و بن زندگي آميشها سردر بياورم.
آميشهاي اين منطقه، مثل آميشهاي راستين صبح تا شب ظرف چوبي مي ساختند و از چاه آب مي كشيدند و حاضر نمي شدند با توريستها عكس بگيرند و غروب به غروب اتوبوسي مي آمد دنبالشان و لباسهاي زبرشان را در مي آوردند و جين مي پوشيدند و مي رفتند سراغ كار و زندگيشان! مي رفتند و فردا صبح مي آمدند تا توريستهاي لگوري را سركيسه كنند و من البته اين را به مدد خوابيدن در اتومبيلم دريافتم و همين رفتار كارلتون فورد را بسيار دوستانه تر كرد كه آزموني بود واقعي براي تنظيم باد دانشجوهاي دكتري كه بعدتر سر دفاعشان به شان يادآور مي شد و نصيحتشان مي كرد كه گرفتار ظاهر نشوند و ...
همهي اين را نوشتم تا بگويم آن طرف آب، علم را توليد مي كنند. دانشجو را در روند توليد علم قرار مي دهند. كاملاً به خلاف اينجا، كدام استاد ما دانشجوي صفر كيلومترش را فرستاده است به تركمن صحرا يا به بشاگرد و كاري درست و حسابي از او خواسته است؟ بگذار از اين كارهايي كه فقط به درد دو در كردن مي خورد و مي تواني از رو دست بغل دستي يا ترم پيشي رونويسي كني! آيا كسي در دانشكدهاي جامعه شناسي ما از پديده شناسي انصار حزب الله سخن گفته است يا از آنتروپولوژي در عشاير قشقايي؟
سخن گفته نه به اين معنا كه يك مشت پرت و پلاي ترجمهاي را به خوردمان بدهند، بل بدين معنا كه برود و ببيند و تحقيق كند و تئوري بريزد... و البته وقتي اين تحقيق پيرامون بشاگرد مفيد است كه دست كم يك بار استاندار هرمزگان بخواند و در تصميماتش به آن استناد كند. وقتي مفيد است كه لااقل يك مدير كارخانه در آن منطقه چنان چيزي را از دانشكدهاي جامعه شناسي طلب كند تا به جاي بن فروشگاه شهروند چيزي بهتر به كارگرانش هديه دهد.
آن جا استاداني زندگي خود را گذاشتند تا رويهاي گروههاي ضد اجتماعي، مثل رپها و بيتلها را تحليل كنند. مردم شناسش بلند مي شود مي رود ميان قبايل آدم خوار زوني، جامعه شناسش مي رود در شب نشينيهاي وسپها و همين مي شود كه در علوم انساني، دست كم توان تحليل مسائل خودشان را پيدا مي كنند.
استاد ما خيال مي كند دامنش ملوث مي شود اگر راجع به مسالهاي داخلي درس بدهد. خيال مي كنم در دانشكده جامعه شناسي ما نيز خيلي باكلاس، زندگي اجتماعي آميشهاي ايالت كنتاكي را درس مي دهند! مگر متون درسي دانشگاهي ما را نديدهايد؟ همهاي ترس من از اين است علم ما از زندگي ما دور شده است.
پيشتر نوشته بودم، لازمه رسيدن به علم بومي، طرح سئوال بومي است، كاري كه آن طرف آب به خوبي انجام مي شود و مسيرش روشن و مشخص است. دانشگاه در كشور ما سئوالهايش را از خود دانشگاه مي گيرد، نتيجه مي شود همين مدار بسته و هزار توي پيچيدهاي كه داريم و اتفاقاً برهمين اساس است كه در رشتههاي محض اوضاع تحصيلات تكميلي ما بهتر است.
در كارشناسي برق، درس مدار مي دهند كه سالها پيش از دورههاي اروپايي برگرفتهاند. در كارشناسي ارشد، اساتيد عقولشان را روي هم مي گذارند و درس مدار پيشرفته ارائه مي دهند، در دكترا هم به همين نهج مي رسند به درس مدار خيلي پيشرفته! اگر واحد كم و زياد خواستند بكنند، همينها را يك و دو و سه جلويش مي گذارند و آبش را زياد و كم مي كنند، هيچ كسي هم عين خيالش نيست كه اين درس مدار به درد دانشجوي ما مي خورد يا نه.
اگر به درد مي خورد در كدام صنعت؟ چه چيزهايي نياز است به آن اضافه شود يا كم شود؟ همين امروز، در مملكتي كه صنعت اولش به صنعت خودرو تبديل شده، هنوز درس هيدروليك براي رشتههاي مكانيك وجود ندارد! در حالي كه چهار پنج نوع درس طراحي را به ضرب و زور به خورد دانشجو مي دهند دانشجويي كه فردا به صنعتي مونتاژي وارد مي شود كه كم ترين نياز را به طراحي دارد و بيشترين نياز را به تعمير و نگه داري! از علم ترجمهاي، آن هم در اين روزگار كه نيمهاي عمر علمها تا به اين قاعده كاهش يافته است، بيش از اين انتظاري نمي رود.
زندگي اجتماعي بايد براي دانشگاه سئوال طرح كند كاري كه بالكل فراموشمان شده است. هيچ مسيري براي اين طرح سئوال نداريم. وقتي سئوالات دانشگاه درون دانشگاهي شد، مي بينيم كه روز از روز ظاهر مسائل پيچيده تر مي شود و باطن دانشجويان پرخوان تر و البته همه مي دانند پ به جاي چه حرفي نشسته است! اما همان پيچيدگي و همين پرخواني، فاصلهاي ميان دانشگاه و اجتماع را زياد مي كند.
پيچيدگي مسائل علمي، هيچ ارتباطي با پيشرفت علم ندارد. اين گرفتاري دقيقاً مانند همان معضلي است كه گريبانگير حوزههاي علميهاي ماست اگر حوزه تعاملش را با جامعه از دست بدهد، مسائل فقهي دم به دم پيچيده تر مي شوند، گرههاي فلسفي ريزتر و بسته تر، اما مي بيني كه با همهاي اين پيچيدگي معلومات، گاهي اوقات از پس سئوال يك دانش آموز دبيرستاني بر نمي آييم، چرا؟ براي اين كه نفهميدهايم اين سهم امامي كه مي گيريم براي پاسخ گويي به سئوالات مردم است. دانشگاههاي ما هم اين را نفهميدهاند./انتهاي پيام/
=======================================
42
روزنوشت: غربزدگي http://rooznegariha.blogfa.com/post-70.aspx
صادق-مرداد89
و كتاب ديگري كه شايد در اين دسته بندي بگنجد نشت نشا باشد ، خيلي ها بر اين باورند كه نثر اميرخاني شبيه نثر جلال است، اما به نظرم گستاخي نثر جلال ، يعني تيزي و برندگي و جرات نوشته اش بسيار قوي تر و تحسين بر انگيز تر است ، كتاب غربزدگي كتابي بي باكانه است كه در نقدش هيچ كس را استثنا نمي كند ، از يونسكو و سازمان ملل گرفته تا آمريكا و شوروي و شاه كشور و وزارت خانه ها و سازمان امنيت نيز در اين كتاب نصيب مي برند و به نوعي جانب نقد را گرفته است ، نه جانب طرفي را. اما كتاب نشت نشا كتاب محتاطانه است و در بيان مشكلي نوشته شده است ، اما نقاد بي توجه است به،اتفاقات موثري كه رخ مي دهد و عناصري كه قدرت دارند، نوشته است . به نظر من دليل اين كه از اين كتاب به نسبت استقبال شده است ، مطرح كردن ضعف است ، اما علت ضعف را باز نكرده است و از طرفي در جاهايي كه با علت آسيب مي رسد اميرخاني مي ايستد و آرام مي شود و با مسائلي در دسترس و غير خطر خيز ، به جواب نزديك مي شود ، اما جلال اتفاقا اين جاست كه احتياط را به كناري مي گذارد و با قدرت مي تازد و اگر هم اشتباه كند مصلحت را فداي تفكرش نمي كند و نمي خواهد بر سر خر مراد سوار شود كه كتابي بنويسد كه هم شاه بخواند و هم مردم و هم دانشجو و هم منتقد و همه هم با كف مرتب وي را بدرقه كنند، بلكه مي نويسد كه دغدغه را بگويد . با خواندنش همه كف زنان نايستند بلكه كمكي فكر كنند و عده اي بفهمند كه غفلت كرده اند.
و به نظرم اين مهم ترين فرق است ، هر دو اين ها كمكي در يك مكان هستند و نثر فوق العاده اي دارند ، و به اجتماعشان مي نگرند و فكر مي كنند ولي جلال بي توجه به مصلحت مي نويسد و اميرخاني مصلحت گرا!
=======================================
41
شط شراب: افكار پريشان و توليد علم و... http://saberkhosravi.blogspot.com/2010/07/20.html
صابر خسروي-تير89
پیشنهاد می کنم کتاب نشت نشای رضا امیرخانی رو بخونین! بحثش در همین باب جدا عمیقه
=======================================
40
مجله الكترونيكي دانشجويان برق: بهترين دانشگاه جهان http://eceng.blogfa.com/post-78.aspx
عليرضا نيك منش-تير89
رضا امیرخانی صاحب پرفروش ترین رمان ایران، بیوتن و دانش آموخته ی مکانیک شریف است. برای نوشتن این رمان سفری به آمریکا داشته است. پس از اقامت سری هم به دانشگاه هاروارد می زند ولی با فضایی روبرو می شود که انتظار آن را نداشته است. او در دانشگاه مغازه ها، خیابان ها و ساختمان هایی را می بیند که بیشتر مربوط به فضای شهری و محل زندگی عمومی بود. حتی فضاهایی همچون سالن بیلیارد و کافی شاپ که کاملا با فضاهای درسی عجین شده اند. برای نمونه از برگزاری یک کلاس درس در طبقه ی دوم یک کافی شاپ، شب هنگام با توافق دانشجویان آگاه می شود. خواندن خاطرات او جذاب و کمی تعجب آور است. در نهایت امیرخانی، خود این فضا را تزریق زندگی به علم و دانشگاه معرفی می کند. اکنون قسمتی از کتاب نشت نشا نوشته رضا امیر خانی را با هم می خوانیم.
"مرکزِ ایالت ماساچوستِ امریکا بوستون است. شهرِ ام. آی. تی، شهرِ هاروارد، شهرِ کمریج... شهر فاین آرت، شهرِ موزه ی هنرهای مدرن... شهر کافه هایِ پر رونق، شهرِ کتاب خانه های عمومی شلوغ... شهر روشن فکرانِ امریکا، شهرِ معروف ترین فستیوال های هنری... شهرِ به ترین شرکت های کامپیوتری، سیلیکون ولیِ شرق(silicon valley)... روی پلاک های ماشین در تعریفِ ایالت ماساچوست نوشته اند، روحِ امریکا)... تابستانِ سال 2001 میلادی. شب بود و در محله هاروارد بودم. جایی با تابلوی دانش گاهِ هاروارد روبرو نشدم، اما کافه هایی دیدم به اسم هاروارد. بوتیک هایی به اسمِ هاروارد. متعجب جلوتر رفتم. ساختملن هایی با معماری فوق العاده قدیمی. اما هیچ نشانی از دانش گاه نبود. ساعت از دهِ شب گذشته بود، اما خیابان ها همچنان شلوغ بود. مملو از جوان. جوان هایی که دورِ میزهای کافه های خیابانی نشسته بودند و گپ می زدند. دانشجوهایی که کف پیاده رو ولو شده بودند و زیر نور چراغِ خیابان تکالیف شان را می نوشتند. پسرکی که گیتارش را به دست گرفته بود و در ایوانِ خانه اش که مشرف به خیابان بود، آواز می خواند و ساز می زد... و من متعجب نگاه می کردم که پس کجاست آن دانش گاهِ عظیم و قدیمی. آن مهدِ علوم انسانیِ ینگه دنیا... عاقبت دل به دریا زدم و از جوانی که از کافه ای بیرون می آمد، پرسیدم، این دانشگاهِ هاروارد کجاست؟ خندید و گفت، همین جا که ایستاده ای! طبقه ی بالای کافه را نشان داد؛ آپارتمانی که چراغ هایش روشن بود. گفت این کلاسِ فلسفه ی پروفسور مک آرتور است که با رضایت استاد و دانش جو این ساعتِ شب برگزار می شود. آن جوان که تازه هم صحبت گیر آوره بود، تا بعد از نیمه شب دانش گاه را به من نشان می داد... آن در را نگاه کن کناِ سالن بیلیارد، آن دفترِ دانش کده ی منطق است. دیوار به دیوارِ فروش گاهِ لوازم التحریر، کتاب خانه ی عمومی است. پروفسور فلانی در این خانه زنده گی می کند. پروفسور بهمانی که حتما اسمش را شنیده ای، هم سایه ی من است... گفت و گفت و گفت و من چارشاخ مانده بودم که این چه هارواردی است....
هاروارد یک دانش گاه نیست. یک محله است. با همه مشخصات یک محله. از کفاشی تا قصابی تا کلاس درس. از روزنامه فروشی تا مغازه ی فروش نوشت افزار تا کتاب خانه ی عمومی. از گدا تا راننده تاکسی تا استاد دانش گاه... و تازه اگر هاروارد یک محله است، برکلی در شمال سان فرانسیسکو شهر است! ..."
=======================================
39
مني كه غرورو تو چشمات شكستم: ... http://baran-0.blogfa.com/8903.aspx
مهناز-خرداد89
بعد مجله خوندم....بعد کتاب نشت نشای امیرخانی رو خوندم....بعد کتاب شازده کوچولوی دوسنت اگزوپری رو برای بار هزارم خوندم......................باورم نمیشد که طی سه ساعت تونستم200صفحه کتاب بخونم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(از مزایای تحصیل در سمپاد!!!!!!!)
فقط یه جمله از رضا امیرخانی توی کتاب نشت نشا خیلی بهم چسبید:
"تا وقتی که برای هر صندلی زپرتی دانشگاه های ایران صد نفر عین خروس جنگی به جان هم می افتند...اصلا نباید نگران آینده ی دانشگاه در ایران بود!"
=======================================
38
دانشجويي: بر سر انديشههامان چه آمده است كه... http://selnar.blogfa.com/post-5.aspx
حميد-خرداد89
رپ یا انصار؟ می گفت که در فلان ایالت امریکا گروهی چند نفره از جوانان دور هم جمع آمده بودند و ... . و به کاستی های جامعه اعتراض می کردند، فرزند سرمایه دار، اعتراض به کسانی که برایشان جامعه ی آرمانی را شرح دادند اما در پدید آوردنش عاجز ماندند. این ها را رضا امیر خانی در نشت نشایش می گفت.
اما امروز و در فلان شهر ایران
ده روز آخر خرداد 88 را در دهه ی آخر خرداد 89 مرور می کنم.چه اتفاق تلخی.تلخ به خاطر از دست دادن همشهریانم!!! .
این همه نزاع برای چه؟ نزاع بر سر بقاء. بقاء اندیشه. خوب بود! . با یکدیگر می جنگیدیم تا اندیشه ی خود را ثبت کنیم.
باید بررسی کرد:
1.اندیشه ی من از کجا سرچشمه می گیرد؟
2. چرا برای ثبت اندیشه ی خود کوشش می کنم؟
3. این کوشش چگونه باید باشد؟
قبل از خواندن ادامه ی مطلب در روزهای بعد، به عنوان عضوی کوچک از جامعه ی آرمان خواه ایران اسلامی(توجه: بدون وابستگی به هیچ تشکلی) دلگیرم از تلفات بی ربط این جنگ، و خوشحالم از کوشش برای دفاع از اندیشه.
=======================================
37
ديوانه 83 2: هان تا صسر رشته خود گم نكني http://divane83-2.persianblog.ir/post/9
امير حسين مجيري-خرداد89
رضای امیرخانی در «نشت نشا» می گوید که در یکی از سایت های انگلیسی، مسابقه ای گذاشته بودند که «علت اصلی انقلاب اسلامی چه بود؟» و در میان گزینه هایی چون مشکلات اقتصادی و...، یک گزینه ی جالب هم هست: «دیدن عکس امام خمینی در ماه». و جالب تر این که جواب این پرسش همین گزینه است. شایعه ای که همان سال 57 روزنامه ها تکذیبش را چاپ کردند. مردم، عکس امام را در ماه دیدند و انقلاب کردند!
این دو مسئله، شاید کمی عجیب به نظر برسد، اما کافیست چند سال دیگر بگذرد و ...
=======================================
36
شط شراب: همينجوري، گزارش عذابي به نام نمايشگاه http://saberkhosravi.blogspot.com/2010/05/10.html
...-ارديبهشت89
واقعا برام جالب بود که کتاب نشت نشای رضا امیرخانی رو باید تو
غرفه کودک و نوجوان اونم بغل چهارتا کتاب مثل «مامان من جیش
دارم!» و «خودم به دستشویی می روم» پیدا کنم !
=======================================
35
دستنوشتههاي پوريا: من و من اوي او http://ofteax.wordpress.com/2010/04/21/%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1-%D8%AE%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D9%86-%D9%88-%D9%85%D9%86-%D8%A7%D9%88-%DB%8C-%D8%A7%D9%88/
پوريا-ارديبهشت89
امیرخانی یه جوارایی برام آشناست یعنی چندین دفعه اسمشو شنیدم و کتاب هاشو دست دیگران دیدم(خوب یکی از دلیلش اینه که اونم مثل ما سمپادیه و یا بهتر بگم من مثل اون سمپادیم!) و مهمترین لینک ذهنی من به اسمش اینه که توی مسابقات رباتیک شاهرود توی اسفند 87 از طرف بسیج اونجا یه مشت پوستر و مجله و کتاب بهمون دادن که کتاب نشت نشا ایشون هم جزوش بود من هم با توجه به اطرافیان این کتاب به خود این کتاب زیاد توجهی نکردم و انداختمش توی یه قفسه های کتابخونه با توجه به اینکه روی جلدش ریز نوشته شده بود «جستاری در پدیده فرار مغز ها» منم یه ذهنیتی برام پیش اومده بود که آره اینم ازون کتاب هاست که هی میگه نرو عزیز دلم نرو وایسا اینجا خوبه اونجا اخه! :D
نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتم کتاب رو بخونم همون اولین صفحات شگرد معروف نوشته هاش که باعث شده بود کتاباش پرفروش بشه منم جذب کرد اونم چیزی نبود جزنثرش منظورم خود نثرشه نه مفهوم نثر , همون بازی با لغات و عناصر داستان جملات و ایهام ها و .. (تا نخونی ندونی :D ) و پی بردن به این ایهام ها و کشف منظور نویسنده و برداشتهای خاصی که ازش میشه کرد خیلی اوایل آدم رو کیفور میکرد
نکته جالب توجه برای من این بود که تو این کتاب بر خلاف تصور ذهنی که از قبل داشتم داشت دلایل فرار مغز ها را توجیه میکرد یعنی داشت یه جوارایی این نشت نشا را (همون فرار مغز های خودمون) موجه و با دلیل نشون میداد و منم چون اولین بار بود داشتم کتابی ازش می خوندم همینجور متجب داشتم ادامه میدادم و پیش خودم میگفتم چه جوریه که این کتاب رو بچههای بسیج به ما دادن :D
ولی نکته اصلی آخر کتاب و مقصد کتابه یعنی روح و اون تفکر پشت پرده کتاب این جوریه که اوایل میخواهد خواننده رو با خودش همرا کنه (حتی اگر مخالفش باشه) و کم کم به اون بگه آره درکت میکنم و حرفات درسته و وقتی که خوب نرمش کرد حرف خودش رو بزنه و اون چیزی رو که قصد داره وتفکراتش هست رو به عنوان آخرین برگ رو کنه یعنی که آره آقا اونا غربی اند و …
خوب بگذریم
=======================================
34
شبكهي ايران: شكافت و گداخت هستهاي از زبان نخبهي ايراني http://www.inn.ir/NewsDetail.aspx?id=39767
حبيب بيژني-فروردين89
چندی پیش در کتابی با عنوان "نشت نشا" خواندم که"اینجا دانشگاه ساخته نشده است. دانشگاه ترجمه شده است. لذاست که میبینی دانشگاه به جای حلِ مشکلاتِ مملکتِ ما، مشکلاتِ ممالکِ دیگر را حل میکند!"
شبکه ایران- حبیب بیژنی: و باز هم رضا امیر خانی مولف این کتاب می گوید:"...مسأله زیرزمینی نیست. در آن مافیایی وجود ندارد. حرف در آوردهایم که باندهایی زیرزمینی برای بچهها پذیرش میفرستند و خودمان هم باور کردهایم. بچهها سر و دست میشکنند برای رفتن. بگذار مسؤولانِ آگاه بخوانند! دانشجوی سالِ سهی شریف اگر اپلیکیشن فرم دستش نباشد و برای تافل لغت حفظ نکند، یا مشنگ است، یا فقیر است، یا پخمه."
"علی اسد زاده" دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران. نامش برای هیچ کدام مان آشنا نیست و شاید دوست هم نداشته باشیم که آشنا باشد آنها در جوامع جهان سوم موی دماغ مسئولین هستند و توقعات زیادشان باعث می شود برخی از آنها به زحمت افتاده و به فکر چگونگی دست بسر کردنشان بیفتند.
مهاجرت یا فرار نخبگان یک امر طبیعی است یعنی اگر دانشجوی مهندسی بعد از پایانِ تحصیل به این نتیجه نرسد که بایستی برای زندهگیِ علمی به خارج از کشور برود، یک تصمیمِ غیرِعقلانی گرفته است. چرا که هیچ وقت فرصت شناخته شدن را پیدا نکرده و احتمالا نخواهد کرد.
=======================================
33
پيغامچي: نشت نشا http://peyghamchi.parsiblog.com/1382443.htm
محسن-فروردين89
سلام! تصميم گرفتم امروز يه کتاب معرفي کنم. براي خودم که خيلي عالي بود. کتاب در مورد پديدهي فرار مغزهاست که در ضمن اون به نقد نظام آموزشيمون و دانشگاهها و ... پرداخته شده. متن کتاب خيلي شيوا و روان و يه کم هم طنزه. تا يادم نرفته! اسم اين کتاب «نشت نِشا» (وجه تسميه اش رو تو کتاب بخونين!) به نويسندگي رضا اميرخاني ست. خود من يه نقد کَت و کلفت به صفحهي 31 اين کتاب دارم (بخونين ميفهمين) اما توصيه مي کنم حتما اين کتاب رو بخونين. قسمتي از متنش رو هم که ازش خوشم اومد مينويسم:
نکرديم اين کار را و حالا اصل باورمان نميشود که علم بتواند رنگ ديني بگيرد. فيالفور فرياد ميکشيم که دو دو تا چهار تا که ديني و غير ديني ندارد. هندسه که اسلامي و غير اسلامي ندارد. اما نميفهميم که اگر زندگي دانشمند، ديني باشد، نميتواند براي پول بيشتر داروي بدتري بسازد، نميتواند رضاي خدا را ناديده بگيرد، نميتواند... نميفهميم که سلوک ديني، علمي ميسازد مقدس. علمي که پيشرفتش معادل نيست با نابودي محيط زيست و شکاف طبقاتي. نميفهميم که علم مبتني بر بازار مصرف، روندش، جهتش، سمت و سويش، پيشرفتش و همه چيزش متفاوت است با علم مبتني بر قناعت..
=======================================
32
ارميايي از نسل سوم: نشت نشا http://ermia67.blogfa.com/post-3.aspx
ارميا-فروردين89
"مرکزِ ایالت ماساچوستِ امریکا بوستون است. شهرِ ام. آی. تی، شهرِ هاروارد، شهرِ کمریج... شهر فاین آرت، شهرِ موزه ی هنرهای مدرن... شهر کافه هایِ پر رونق، شهرِ کتاب خانه های عمومی شلوغ... شهر روشن فکرانِ امریکا، شهرِ معروف ترین فستیوال های هنری... شهرِ به ترین شرکت های کامپیوتری، سیلیکون ولیِ شرق(silicon valley)... روی پلاک های ماشین در تعریفِ ایالت ماساچوست نوشته اند، روحِ امریکا (The spirit of Massachusetts is the spirit of America)...
تابستانِ سال 2001 میلادی. شب بود و در محله هاروارد بودم. جایی با تابلوی دانش گاهِ هاروارد روبرو نشدم، اما کافه هایی دیدم به اسم هاروارد. بوتیک هایی به اسمِ هاروارد. متعجب جلوتر رفتم. ساختملن هایی با معماری فوق العاده قدیمی. اما هیچ نشانی از دانش گاه نبود. ساعت از دهِ شب گذشته بود، اما خیابان ها همچنان شلوغ بود. مملو از جوان. جوان هایی که دورِ میزهای کافه های خیابانی نشسته بودند و گپ می زدند. دانشجوهایی که کف پیاده رو ولو شده بودند و زیر نور چراغِ خیابان تکالیف شان را می نوشتند. پسرکی که گیتارش را به دست گرفته بود و در ایوانِ خانه اش که مشرف به خیابان بود، آواز می خواند و ساز می زد... و من متعجب نگاه می کردم که پس کجاست آن دانش گاهِ عظیم و قدیمی. آن مهدِ علوم انسانیِ ینگه دنیا... عاقبت دل به دریا زدم و از جوانی که از کافه ای بیرون می آمد، پرسیدم، این دانشگاهِ هاروارد کجاست؟ خندید و گفت، همین جا که ایستاده ای! طبقه ی بالای کافه را نشان داد؛ آپارتمانی که چراغ هایش روشن بود. گفت این کلاسِ فلسفه ی پروفسور مک آرتور است که با رضایت استاد و دانش جو این ساعتِ شب برگزار می شود. آن جوان که تازه هم صحبت گیر آوره بود، تا بعد از نیمه شب دانش گاه را به من نشان می داد... آن در را نگاه کن کناِ سالن بیلیارد، آن دفترِ دانش کده ی منطق است. دیوار به دیوارِ فروش گاهِ لوازم التحریر، کتاب خانه ی عمومی است. پروفسور فلانی در این خانه زنده گی می کند. پروفسور بهمانی که حتما اسمش را شنیده ای، هم سایه ی من است... گفت و گفت و گفت و من چارشاخ مانده بودم که این چه هارواردی است....
هاروارد یک دانش گاه نیست. یک محله است. با همه مشخصات یک محله. از کفاشی تا قصابی تا کلاس درس. از روزنامه فروشی تا مغازه ی فروش نوشت افزار تا کتاب خانه ی عمومی. از گدا تا راننده تاکسی تا استاد دانش گاه... و تازه اگر هاروارد یک محله است، برکلی در شمال سان فرانسیسکو شهر است! ..."
=======================================
31
سفيرلينك: رپ يا انصار http://www.safirlink.com/3675
گوداز-فروردين89
در جواب نوشته ی کافه وطن مهربون در اینجا ، یاد نوشتاری از رضا امیرخانی در کتاب نشت نشا افتادم. خواندن آن را به همه دوستان عزیز توصیه می کنم (پر واضح است توصیه من خواندن نسخه کامل مقاله (دومی) است ولی متن اول برای تنبل ها بصورت خلاصه آماده شده است . ) :
رپ یا انصار؟
نمونهای از نگاه بومی فراموش شده (۹)
خلاصه مقاله :
وقتی عبارتی را خارج از متن خودش بررسی کنی، به هیچ عنوان نمیتوانی به نتیجه مطمئن باشی. هر عبارتی و مراد از هر عبارتی، در داخل متن خود معنا مییابد، عبارت “پا را ستون کن و خیمهای سنگین بزن!” در نظر یک ایلیاتی خیمهنشین بیمعنا، بل مهمل است؛ حال آن که در مکالمهی دو کشتیگیر کاملاً مفهومرسان است! علم و دانایی نیز چنین خاصیتی دارند؛ خاصه علوم انسانی. یک پدیده در دو تمدن نه فقط اعراض متفاوت که ماهیتی متفاوت خواهد داشت. فقط جهت ایضاح به یک نمونه از این تفاوتها اشاره میکنم. شاید دو کلمهای که در عنوان آمد- رپ و انصار- دومفهوم بسیار دور باشند و بل متضاد از منظر اجتماعی، سیاسی، فرهنگی … اما میخواهم- خلاف آمد عادت- مشابهت این دو را در دو فرهنگ شرح دهم …
پدیدهی رپ در جامعهی ما ظاهری است و بیمعنا. ادای اعتراضی است به چیزی که وجود ندارد. فریادی است بر سر چیزی که نیست و درست به همین قاعده پدیدهی انصار در جامعهی غرب بیمعناست و ظاهری. رفتاری که میان ساکنان مسلمان متنسک زیاد میبینیم.
اگر کسی در غرب بزید و نان غرب را بخورد و مالیات بدهد به تمدن غرب و چرخ تمدن غرب را بچرخاند و دم بزند از اسلام، دقیقاً به قاعدهی همان رپ ایرانی نفرتانگیز خواهد بود … به قاعدهی رپ ایرانی، روشنفکر ایرانی، دانشگاه ایرانی و هر چیز دیگری از این دست … و راستی چند مقاله داریم راجع به پدیدهی فراگیر و جوانانهی رپ؟ چند مقاله داریم راجع به پدیدهی حساس و سیاسی انصار؟
نسخه کامل مقاله :
وقتی عبارتی را خارج از متن خودش بررسی کنی به هیچ عنوان نمیتوانی به نتیجه مطمئن باشی . هر عبارتی و مراد از هر عبارتی در داخل متن خود معنا میابد. عبارت “پا را ستون کن و خیمه ای سنگین بزن ” در نطر یک ایلیاتی خیمه نشین بی معنا بل مبهم است حال آنکه در مکالمه ی دو کشتی گیر کاملا مفهوم رسان است! علم و دانایی نیز چنین خاصیتی دارند خاصه علوم انسانی. یک پدیده در دو تمدن نه فقط اعراض متفاوت بلکه ماهیتی متفاوت خواهند داشت فقط جهت ایضاح به یک نمونه ازین تفاوتها اشاره میکنم .شاید دو کلمه ای که در عنوان آمد – رپ و انصار- دو مفهوم بسیار دور باشند و بل متضاد از منظر اجتماعی ، سیاسی، فرهنگی … اما میخواهم خلاف آمد عادت مشابهت این دو را در دو فرهنگ شرح دهم…
ما هم در ایران پدیده ای داریم به نام جوانان لاقید تحت عنوان رپ و هم در ایالات متحده. ظواهر هر دو گروه ایرانی و آمریکایی نیز بسیار شبیه است و البته نزد ظاهر بینان این عدد دو که آوردم فقط نشانه ایست از دو مکان مختلف، دو مسقط الراس متفاوت و نه چیزی بیشتر.
اما پدیده ی رپ در آمریکا واقعیتی است اجتماعی. اگر چه ظاهری دارند بسیار شبیه به ظاهر آن چه مقلدان وطنی شان ساخته اند اما باطنش قطعا متفاوت است.
پدیده رپ در آمریکا یک وافعیت اجتماعی است ادامه طبیعی هیپی ها و پانک ها و … نوعی نشانه ی بیماری است نوعی تب است نوعی هشدار است همان مقدار که تب در قیاس با بیماری چیز بدی نیست گروههای رپ نیز بد نیستند. گروههای رپ نیز همانند تب که هش دار بیماری است هش داری برای یک بیماری اجتماعی است میگویند شما که به ما گفتید با سرمایه همه چیز ما را حل میکنید همه چیز را حل نکردید بل اصلا بعضی مسایل را ندیدید شما که آزادی را قرار بود … بنابراین رپ در جامعه ی غربی یک تب است نشانگر یک افول یا یک دروغ یا بیماری تمدنی. کاملا به خلاف رپ در جامعه ما. ظاهر رپ را گرفته ایم لباس پاره و کفش کتانی و موی گره خورده کمی هم فرار از هنجارهای اجتماعی … اما می بینی که جوانک از اتومبیل آخرین مدل پاپا پیاده میشود و شب هم به مهمانی آنچنانی میرود و… یعنی یک اعتراض قوی تبدیل میشود به یک ادا یک تظاهر یک دزانفکته… و همین میشود که هیچ کس نمیتواند رپ ایرانی را تحمل کند. مگر روزی که برویم داخل سازمان تجارت جهانی آن وقت رپ ایرانی میشود یک موجود با ارزش که جلو روی تمدن غالب با افتادنش قامت راست کرده است. و خیال نکنید اینها که نوشتم فقط مخصوص گروههای متظاهر جوانانه است. ظاهر گرایی در رپ ایرانی و روشن فکر ایرانی و علم ایرانی خیلی با هم توفیر نمیکند.
نیمه شبی در خیابان نرث استیت شیکاگو بودم وبه گروه جوانی برخوردم که اسمشان را اتفاقا همان نرث استیت گذاشته بودند. سه چهار جوان که دور هم نشسته بودند سرحال و آرام که ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و خیابان گردی توریستهای دوربین به دست ژاپنی تمام شده بود. دور هم نشسته بودند و چهار زانو و دو زانو و یکی چیزی گرفته بود دستش که تمپو نبود. بیشتر مرا یاد ضرب زور خانه ای خودمان می انداخت. همه دراگی بودند.
همه پی یرس (Peirce) کرده بودند و از گوش و دماغ و لبانشان حلقه رد کرده بودند تا عملا نفرتشان را از زندگی مادی طولانی شان نشان کسانی دهند که رژیم عذایی میگیرند و غذای ارگانیک میخورند و سیگار نمیکشند و مشروب کم میخورند تا بدن سالم داشته باشند عشق کنند در تمدن غرب و ….
ماری جوانا میکشیدند و ضرب میزدند، گوشه خیابان. و البته یکیشان وسط ایستاده بود و دور خودش میچرخید. شروع کردیم به گپ زدن و از مرشدها گفتیم که دور انگشتانشان نخ کنفی می پیچند تا راحت تر ضرب بگیرند وانگشتها زخم نشود. با شیفتگی گوش میکردند و برایم با رنگ های مختلف ضرب میگرفتند بسیار شبیه به ضرب زور خانه های خودمان یا حلقه های درویشی در کردستان. و جالبتر این بود که رقصشان نیز شبیه چرخ و حرکات موزون زور خانه ای بود. یک ساعتی نشسته بودم وعشق میکردم.
این سه چهار تا کل تمدن غرب را به سخره گرفته بودند. شورشی بودند مقابل آن نظم وحشتناک ماشینی. یکی پسر کارخانه دار معروفی بود و می گفت اینگونه میزیم تا پدرم بفهمد که همه چیز پول نیست… و من در میافتم نظر آن عالم روحانی را که اهل فلسفه بود و در لندن گروهی ازین جوانان را اتفاقی دیده و بود و نشسته بود زار زار گریستن و یا لیتنی کنت معکم گفتن…
و شاید برای ظاهر بینان سخت باشد فهم چیزی که اضافه میکنم: معادل گروه شورشی و غیراجتماعی و ساختار شکن رپ در جامعه ی ما اتفاقا انصار هستند. کسانی که نسبت به قوانین بی اعتنا هستند قیافه شان را عوض کرده اند موقعیت کنونی را برنمیتابند و سعی میکنند جلوش موضع بگیرند همانطور که رپ آمریکایی اعتراض میکند به تمدنش که نتوانست با شعار دموکراسی زندگی آزاد برای ما بسازید انصار ایرانی نیز معترض است به تمدن نوپایش که نتوانست با شعار دین برایش زندگی دینی بسازد. ایندو به جد معادلند در هنجار گریزی اجتماعی در ظاهر متفاوت در بی اعتنایی به قانون در سلامت نفس و در احتمال طعمه ی سیاسی شدنشان…
(والبته منظورم از انصار انبوهه ی کوچک غیر سیاسی غیر سازمان دهی شده ی آرمانگرا اصول گرا و حزب اللهی است. )
پدیده ی رپ در جامعه ی ما ظاهری است و بی معنا. ادای اعتراض است به چیزی که وجود ندارد. فریادی است بر سر چیزی که نیست. و درست به همین اندازه پدیده ی انصار در غرب بی معنا است و ظاهری. رفتاری که میان ساکنان مسلمان متنسک زیاد می بینیم. اگر کسی در غرب بزید و نان غرب بخورد و مالیات بدهد به تمدن غرب و چرخ تمدن غرب را بچرخاند و دم بزند از اسلام دقیقا به قاعده ی همان رپ ایرانی نفرت انگیز خواهد بود…به قاعده ی رپ ایرانی، روشن فکر ایرانی دانشگاه ایرانی و هر چیز دیگری ازین دست… در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به نشت نشا نوشتهاند(1)
. آن چه در وب راجع به نشت نشا نوشتهاند(2)