تاريخ انتشار : ١٩:٥٧ ١٦/٣/١٣٩١

آن چه در وب راجع به ارمیا نوشته‌اند(7) بزرگواری منبری شاکی بود از ارمیای امیرخانی173+ماهی نیز با باله‌هاش می‌تواند پرواز کند172+مداح هیات ارمیا!+روزنامه‌ی کیهان و شخصیت‌پردازی در ارمیا+روزنامه‌ی جام جم و تصویر ارتحال امام+آیا در سال 67 در تهران پیتزافروشی داشته‌ایم؟!
جهت سهولت دست‌رسي كاربران، هر بيست و پنج مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن 150 نظر قبلي به لينك‌هاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
========================================
175
روزنامه جام جم: جدول
http://www.jamejamonline.ir/Media/pdfs/1391/09/11/100829343963.pdf
طراح بیژن گورانی-آذر91
4  بهتان
رماني نوشته رضا اميرخاني
========================================
174
بلندپروازی‌های یک ماهی:....
http://mah-i.blogfa.com/post-111.aspx
ماه-ی-آبان91

من از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرم ، من حتی به خاطر آب خودم را نمی کشم. بالا و پایین پریدن من دلیل دیگری دارد! در آخرین لحظات فکر می کنم هنوز هم شاید امیدی برای پرواز مانده باشد شاید هنوز راهی برای تبدیل باله ها به بال وجود دارد...! تقلا های من بوی پرواز می دهد! شاید هم نشان بلند پروازیست...!

* بر گرفته از رمان ارمیا – رضا امیر خانی( خواندن این کتاب توصیه می شود)

========================================
173
تا...؟ : تفلسف در حاشیه ی PRK
http://majaaaz.blogfa.com/post-349.aspx
فروزنده-آبان91
یک بزرگواری، که توفیق داشتیم پندروزی پای منبرشان باشیم شاکی بود از «ارمیا»ی امیرخانی که جوانان حزب اللهی مملکت را سالهاست شبیه خودش کرده: الگوی «فرار» از جامعه ی ناسالم. بجای ماندن و مقاومت کردن و سالم کردن جامعه... حالا دارم فکر میکنم: ارمیا «الگو» نبود، بیان «واقعیت» بود. یک نفر آدم دربرابر یک جامعه، آن هم نه یک نفر آدم محکم خودساخته، بلکه آدم کوچکی که صرفا فکرهای بزرگ دارد، خیلی که «زور»ش برسد بتواند خودش مستحیل نشود! نمی خواهیم فرار کنیم استاد بزرگوار...زورمان نمیرسد! ... زورمان به «و بالوالدین احسانا» نمی رسد! زورمان به تناقضهای دینداری نمی رسد... جلوی آدمهایی که مکلف به اطاعتشانی، مکلف به جلب رضایت «قلبی»شان هستی، مگر چقدر میتوان «مقاومت» کرد؟!و تازه مصیبت بزرگتر اینکه مقاومت کنی و جونگیردت که کسی هستی و بیشتر از همه میفهمی و مسلمانتر و... هم جو نگیردت هم اینطور برداشت نشود
========================================
172
شهرآرا، روزنامه مردم مشهد: پرواز را به خاطر بسپار!
http://shahrara.com/details,1391,8,2,8,03.html
ايمان جوكار-آبان91
1.« علم می‌گويد ماهي به خاطر دور شدن از آب به دلايل طبيعي می‌ميرد. اما هر کس يک بار بالا و پایين پريدن ماهي را ديده باشد تصديق می‌کند که ماهي از بي آبي به دليل طبيعي نمی‌ميرد، ماهي به خاطر آب خودش را می‌کشد.»*
« اگرمن ماهی باشم از بی آبی به دلیل طبیعی نمی‌میرم. من حتی به خاطر آب خودم را نمی‌کشم. بالا و پایین پریدن من دلیل دیگری دارد. در آخرین لحظات فکر می‌کنم هنوز هم شاید امیدی برای پرواز مانده باشد. شاید هنوز راهی برای تبدیل باله‌ها به بال وجود دارد! تقلا‌های من بوی پرواز می‌دهد! شاید هم نشان بلند پروازی است!»**
========================================
171
از دیار فرزانگان: چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما...
http://farzanegan68.blogfa.com/post/26
سمپادی-مهر91
+"...ارمیا جای خود را در میان هزاران شغل متفاوت باید پیدا می کرد...حالا خیلی بهتر فکر می کرد...خود را با مدرک مهندسی تصور می کرد...باز هم برایش هیچ کاری متصور نبود...به چه دلیل ارمیا مجبور بود به کشورش خدمت کند...ارمیا چه وظیفه ای نسبت به شماره 11 و امثال او داشت؟کمال ارمیا چه ارتباطی به پیشرفت جامعه داشت...حتی اگر ارمیا می توانست جامعه اش را آن قدر رشد بدهد که تا در شمار پیشرفته ترین کشورهای جهان در بیاید،چه کار مهمی انجام داده بود؟مگر پیشرفت آن کشورهای پیشرفته چه تاثیری در کمال و کمالات مردمشان گذاشته بود؟برای ارمیا چه چیز مهم تر بود؟کمال خودش یا پیشرفت جامعه؟مگر پیشرفته شدن یک جامعه چه قدر در تعالی فرهنگ مردمش موثر است.مغز ارمیا به قدر یک حشره کوچک شده بود،آن قدر که افکارش مثل تار عنکبوت این حشره کوچک را عاجز کرده بودند..."

(ارمیا/رضا امیرخانی)

========================================
170
ذهن در حال انفجار: ...
http://pich5.blogfa.com/post-315.aspx
...-شهریور91
بزرگترین اشتباه بشریت از اونجایی شروع شد که فکر کرد باید با دیگران ارتباط برقرار کنه برای راحت تر زندگی کردن ... این بزرگترین اشتباه بود ... اینو من الان میفهمم ... دلم میخواست الان مثه این کتاب ارمیای امیرخانی پاشم برم تو جنگ زندگی کنم که هیچ کسی رو نبینم ... اخ که چقدر خوب میشد ... دلم هوای کتاباشو کرد راستی ... این نویسنده معرکه ست ...

جرعه ای ارامش ... کسی هست منو مهمون کنه؟!

========================================
169
قدم قدم زندگی: ارمیا
http://ghadam-ghadam.persianblog.ir/post/262/
لیلی سا-مرداد91
ارمیا را یک نفس خواندم...
========================================
168
آواز پر ققنوس: و لذکر الله اکبر...
http://darjostojooyesaye.blogfa.com/post-250.aspx
ناشناس-مرداد91

بین آدمها و در جمع تنها شبیه ام به آدمی که رفت یا حداکثر سایه ای از گذشته آنقدر که نیازارد بقیه را اما دلم قرار نیست انگار لابلای این همه خنده و خوشی! جا نمیشوم انگار بین معادلات و معاملات غامض آدمهای دور و بر. به پدر میگفتم شبیه حاج کاظم آژانس شیشه ای شده ام و حس ارمیای امیرخانی را دارم. پدر نخوانده بود ارمیا را اما آژانس را خوب به خاطر داشت و تنها لبخند کمرنگی زد شاید به نشانه تایید!

========================================
167
جهاد باید کرد:  امام مثل بقيه نبود
http://hadid57.blogfa.com/post-124.aspx
زبرالحدید-خرداد91

اين ها لغاتي علمي نيستند...

سايه از سر همه كم شده بود. بورژوا، فئودال،‌اپوزسيون، انتلكتوئل، ‌بسيجي، چپي،‌ راستي، هيچ كدام فرق نمي كردند. سايه ي بزرگتر از سر همه كم شده بود. اين بار كسي از دريا ماهي نگرفته بود. از ماهي،‌ دريا را گرفته بودند. ماهي هاي حلال گوشت و حرام گوشت، ‌همه به نحو تأثير برانگيزي بالا و پايين مي پريدند. ستون فقرات شان را خم مي كردند. مثل كمان. بعد عين تير كه از چله رها مي شود،‌ با سر و دم شان به زمين ضربه مي زدند و به هوا پرتاب مي شدند. دوباره با شكم به زمين مي خوردند و اين كار مرتب تكرار مي شد!!!

ماهي ها خودكشي مي كردند!

پ.ن:

* به نقل از رضا اميرخاني. ارميا.

========================================
166
دل نگاشته: ...
http://delnegashteha.blogfa.com/9104.aspx
م ح س ن-تیر91
خواندم که اینروزها این جمله از کتاب ارمیا نوشته ی رضا امیرخانی را تکرار میکرد:

"خدایا هر چه میدهی شکرت،هرچه میگیری شکرت"

========================================
165
نگاهی خیره بر افق: ارمیا - رضا امیرخانی -
http://pourahmadi.blogfa.com/post-59.aspx
عباس پوراحمدی-تیر91
ارمیا را خواندم . کلا خوب بود . حدیث جبهه و جنگ و عشق جوانی بالاشهری بنام ارمیا به جوانی پایین شهری بنام مصطفا است . عشقی که آنقدر در توصیفات کور و گنده و مبهم غرق است که واقعا ما از عظمت و لیاقت چنین عشقی بودن - از طرف مصطفا - چیزی نمی بینیم . زبان عاشق لال است ! و چشمانش کور ! تنها می گوید : مصطفا ! خب . مصطفا چی؟ فقط می گوید : مصطفای خالی . بگذریم . از جبهه سنگری پرخاک . بسیجیانی گریان از اعماق! در حسینیه جبهه و چند تا تانک بعد از قطعنامه که منهدم می شوند و جوانی که کشته می شود . مصطفا هم که الکی شهید می شود . دیگر چه می بینیم . پدرو مادری عاشق فرزند . دانشجویی رزمنده که قاطی می کند و بی منطق است و ناتوان از پذیرش سرشت واقعی انسان ها! ارمیایی بی جنگ بی جبهه بی رفیق بی عشق مثل هیپی ها می زند به جنگل های شمال می زند و علف می خورد و نماز می خواند . با معدن چی ها زندگی می کند و فداکاری می کند و آخر برای فوت امام می آید و زیر دست و پا له می شود و تمام!

کلا خوب بود . نویسنده با استعدادی داریم که با ذهنش ماجرا خلق می کند و از تجربه های نداشته سخن می گوید و از بقیه دفاع مقدس نویس ها یک سر و گردن بالاتر است .

ای کاش جبهه را بی طرفانه تر و واقعی تر بنویسند . دوستان جنگ هیچگاه مقدس نیست!

فکر کنم سال های بعد نویسنده بزرگی شود!

========================================
164
کافی کتاب: ارمیا - رضا امیرخانی
http://kafiketab.blogfa.com/post/715
مریم-تیر91
- اگر من خدای نکرده شهید شم تمام این راه باید من رو کول کنین ، برگردونین . 
- خدا نکنه . شما خیلی سنگینی . ایشالا یکی دیگه که سبک تر باشه شهید بشه .

ارمیا - رضا امیرخانی
========================================
163
خونه: من - عصا - شهید گمنام -له:
http://yas115.persianblog.ir/post/253/
یاس گمنام-خرداد91
پای آدم که لنگ باشد و بخواهد برود دنبال عشقی که در حال رفتن است، زنهایی که به زمین دوخته شده اند و انگار نه انگار که جمعیتی آسیمه سر به سمتشان می آید، همه جا که تاریک باشد و دستهای تو در دست کسی باشد که افتادنت را بخواهد همه ی اینها کافیست که بیافتی زیر جمعیت و پایت بماند زیر پاها!

بمانی زیر پاها و کمی ارمیا* را تجربه کنی، کمی عشق را بچشی، کمی گمنامی را درد بکشی، کمی گریه کنی و هر چقدر هم که دستت را بکشند جز دردی در ناحیه قفس سینه چیزی نصیب تو نشود...

خدا افتان و خیزانم کرده! امروز که از سر کنجکاوی آتل پایم را باز کردم، دیدم نقاش محترم پالت رنگش را پر از رنگ‌های ارغوانی و آبی و نیلیست را روی پایم جا گذاشته!

نمی دانم از زمان آبشار مانده یا از زمان تشیع!

-----------------------------

خدا له ام کرده!

لای منگنه ی بودنم له‌ام و این له‌ای را دوست دارم! درد عجیبیست که همنفس همه‌ی لحظه‌هایم شده. لابد خدا هم مرا له می‌پسندد!

----------------------------

*کتاب ارمیا-نوشته رضا امیرخانی
========================================
162
گل‌های من: حکمت بی نهایت خداوندم!
http://madariii.blogfa.com/post-174.aspx
مادر-تیر91

نزدیک تولدش هم هست..پسرک نازنینم که از پیاده روی در کنارت بسی لذت میبرم زمانی که شانه به شانه ام راه میروی و من گاهی عقب میمانم و تو میپرسی که مامان خسته شدی؟!

اینروزها این جمله از کتاب ارمیا نوشته ی رضا امیرخانی را تکرار میکنم:

"خدایا هر چه میدهی شکرت،هرچه میگیری شکرت"

========================================
161
تا..؟: تربیتی برای بزرگ نشدن! (اندر احوالات ما، متولدین دهه 60)
http://majaaaz.blogfa.com/post-336.aspx
فروزنده-خرداد91
کتوصیف تمیزی دارد آقای امیرخانیف در کتاب ارمیا، از صحنه ای که جنگ تمام شده و ارمیا از جبهه به دانشگاه بازگشته و حالا در تیم فوتبال دانشکده ش بازی می کند و هیجان و حماسه های نهفته در فعلهای "دفاع کن!" "بزن!" و... که می بینی چطور «عرصه ی مبارزه ی واقعی را وانهادیم و مبارزه های بازی بازی شد واقعیت زندگی مان!». (چون الان کتاب دم دستم نیست، نقل نمی کنم!)
========================================
160
یادداشت‌های روزانه‌ی یک جوان نسل دومی: " ارميا " داستان يك آغاز
http://khatiryaddasht.blogfa.com/post-137.aspx
ذکریا خطیر-خرداد91
رضا اميرخاني را سالهاست با آثارش مي شناسم ولي مقدور نشده بود كه اولين رمانش را با نام " ارميا " بخوانم شايد دوسالي باشد كه كتاب فوق را از نمايشگاه كتاب خريده بودم ولي مشغوليات زندگي سعادت مطالعه اين كتاب را از بنده گرفته بود البته در اين مدت رمانهاي بسياري خوانده بودم ولي ارمياي اميرخاني نشد كه بخوانم مدتها بود كه نتوانسته بودم كتاب جديدي را شروع كنم بالاخره اين تابوي لعنتي را شكستم و در زماني واحد دو كتاب را شروع كردم كه از اتفاق هردو كتاب نيز متعلق به آقاي اميرخاني مي باشند يكي " ارميا" و ديگري" لشت نشا" . ارميا را زودتر تمام كردم و امروز درباره آن مي نويسم و درباره ديگري در مجالي ديگر.

ارميا داستان جواني است بنام ارميا معمر كه از بالاشهر تهران و از طبقه تقريبا مرفه جامعه در شش ماهه آخر جنگ عازم جبهه ها مي گردد و در آنجا با مصطفي جوان جنوب شهري آشنا مي شود و علقه و الفتي بسيار با يكديگر يافته و عاقبت مصطفي در سنگر بر اثر خمپاره دشمن و در برابر ديدگان ارميا شهيد مي شود و تحمل شهادت يار براي ارميا بسيار دشوار گرديده و دچار تحولي عجيب مي گردد. داستان داراي دوبخش جبهه و ديگري پايان جنگ مي باشد . پس از بازگشت از جبهه ارمياي نيمه مجنون به سختي توان مقابله با جامعه شهري پس از جنگ را داراست و اين سرگشتگي عاقبت او را به آواره دشت و جنگل نموده و...

بهتر است باقي داستان را خود مطالعه فرماييد.

ارميا رماني است بسيار ضعيف كه چفت و بست داستاني بسيار آبكي دارد كه خواننده امكان ارتباط با شخصيت اول داستان نمي تواند برقرار نمايد اغراق بالا ،داستان را دچار پس زدگي از داستان از ناحيه خواننده مي گرداند و رفتارهاي متظاهرانه كه نويسنده سعي در ايجاد آن نموده غير قابل باور مي نمايد. به نظر مي رسد اين رمان به درد مجلات دوره دبيرستان خورده و حداكثر به صورت پاورقي چاپ شود- اين رمان در مجلات استعداد درخشان سالهاي ابتدايي دهه 70 چاپ مي شد-و به راحتي مي توان اين اثر را از دايره تاليفات و ديگر دست نوشته ها و رمانهاي اميرخاني زدود. باتوجه به اينكه اين رمان اولين اثر اميرخاني است مي توان با ديده اغماض به آن نگريست. البته آثار اميرخاني مرحله به مرحله داراي بلوغ گرديده و لذت بخش مي گردند و خواننده نوشته هاي اميرخاني پيشرفت و بلوغ فكري را در آثار او پله به پله مي تواند مشاهده كند چنانكه من او يا ناصر ارمني يا داستان سيستان - كه البته اين يكي خاطرات سفر است- و البته بهترين اثر او بيوطن - بيوتن- كه داراي لحظات لذت بخشي است. تركيب آيات قران در داستان در آثار بعدي بخصوص بيوتن شديدتر مي شود.متاسفانه مطالعه ارميا جز اتلاف وقت حاصلي به همراه نداشته و البته پايان تراژيك و فرماليستي آن اين حس را بيشتر در انسان تقويت مي كند.

رضا اميرخاني از نويسنده هاي جوان و مورد علاقه بنده هستند و اميدوارم رمانهاي جذابتري از رضا اميرخاني بخوانيم.
========================================
159
نم نمک: معمولی بودن اشکالی دارد؟
http://www.namnamak.ir/?p=1642
نمک-خرداد91

حاج محمود را نمیتوانم وصف کنم. “ارمیای رضا امیرخانی” و وصف آن مداحی که نه پاسدار بود و نه بسیجی و نه رزمنده. انگار خود حاج محمود است.’نفسش را میکشید ته گلویش و هق هق میکرد. – امام زمان! اینها سربازهای تو هستند. دارند گریه میکنند که بیایی. فرمانده ندارند. بدبختند. دِ پاشو جوان. دم بگیر. یا مهدی، یا مهدی، عجل علی ظهورک.

خودم را از لا به لای جمعیت به مجید رساندم. جایی پشت سرش که مرا نبیند. اگر چه جلوی چشمش هم می ایستادم مرا نمیدید!
هق هق گریه اش که بلند میشد ضرب سینه اش بهم میریخت. خارج میزد. اما مگر چقدر صدا داشت تماس آن دست و سینه ی کوچولو در آن شلوغی. اینقدر نزدیک شده بودم که زمزمه هایش را بشنوم.- سینه که میزنم انگار در میزنم. حواست باشد! این صدای در زدن را به خاطر بسپاری. جز حسین در به روی هیچکس باز نمیکنی…
این را میگفت و دوباره گریه و دوباره خارج زدن و دوباره…

حاج محمود ‘داد میزد. عرق کرده بود. اما صدای بچه ها کمتر میشد که بیشتر نمیشد. میکروفون را به دهانش آنقدر نزدیک کرده بود که صدای خش خش ناخوشایند برخورد ریش هایش با آن، همه را می آزرد. دیگر داد میزد: یا مهدی، یا مهدی، عجل علی ظهورک. مداحی به دل بچه ها نمی نشست. صدای مداح بیشتر میشد و صدای بچه ها کمتر.

مجید اما زیر لب برای خودش مشغول بود.
مجید اما ارمیا نبود که صدای بچگانه اش هوای هیات را پر کند.
مجید از تمام هیات آرام تر مینمود.

اشکالی ندارد که ارمیا را نمیشناسی و اینجای قصه را متوجه نمیشوی. اصلش قرار نیست که آدمیزاد همه ی آنچه را که میخواند بفهمد که!
اینقدر بدان که مجید خجالت کشید بغضش را میان شلوغی هیات فریاد بزند و چیزی بگوید که هم دل خودش خنک شود و هم دل بچه های هیات و همه چیز همانطور ‘معمولی’ باقی ماند. من همان محمدِ معمولیِ قسمت دوم و مجید همان دوست کوچولوی من با اداهای آدم بزرگی اش.

========================================
158
ویستا: به نقل از روزنامه‌ی کیهان: شخصیت پردازی ارمیا
http://vista.ir/?view=context&id=266607
سیامک صدیقی-خرداد91
رمان «ارمیا» نخستین رمان رضا امیرخانی به چاپ چهارم رسیده است و همین موضوع بهانه ای شده برای نگاهی دوباره به كلیت این رمان و این بار از منظر شخصیت پردازی و ویژگی های شخصیتی رمان.
اهمیت شخصیت در رمان البته بر كسی پوشیده نیست، اما این اهمیت تا آن جایگاه است كه ویرجینیا ولف می گوید: به عقیده من تنها برای طرح و ترسیم شخصیت است كه قالب رمان را طرح افكنده اند و گسترش دادند.
حال با توجه به این اهمیت به بررسی شخصیت ها و ابعادی وجود آنها در رمان ارمیا می پردازیم و نقش و اهمیت آنها را در پیشبرد این رمان بررسی می كنیم.
● شخصیت اصلی رمان
شخصیت اصلی رمان، جوانی به نام «ارمیا»ست كه ما نخستین بار در هنگام جنگ و در درون سنگر با او آشنا می شویم. ارمیا مشغول نماز خواندن است و دوست او مصطفی با نگاهی عمیق و دوستانه بر او نظر می كند. انتخاب نام رمان براساس این شخصیت یعنی «ارمیا» نشان دهنده تاكید نویسنده بر آن و نزدیكی او با شخصیت اول رمانش است. در خلال گفتار و توصیفاتی كوتاه ما با كلیت داستان و فضای آن آشنا می شویم و نویسنده با هنرمندی در صفحاتی كوتاه دوستی عمیق مصطفی و ارمیا و همچنین رابطه آن دو با هم را نشان می دهد و همین كه ما را پله پله به پیش می برد و دوستی عجیب و بسیار صمیمی این دو شخصیت را ترسیم می كند، ناگهان صدای انفجاری بلند می شود و در مدت كوتاهی ارمیا در می یابد بهترین دوست زندگی اش را از دست داده است.
ارائه این تصویر و نمایش رقص عجیب احساسات بعد از آن. شروعی فوق العاده قوی و پركشش برای رمان رقم می زند. از همین صحنه به بعد شخصیت «ارمیا» تغییر می كند و او از انسان برون گرا به انسانی درون گرا تبدیل می شود. در واقع ما از همان آغاز با پویایی شخصیت «ارمیا» آشنا می شویم. او پیش از حضور در جبهه، جوانی از خانواده ای ثروتمند بود و با وجود گرایش به مذهب چندان توجه عمیقی به برخی مفاهیم ارزشی نداشت. او سپس با حضور در مسجدی در جنوب شهر برای اعزام به جبهه نام نویسی می كند. بعد از رفتن به جنگ با جوانانی دیگر گونه آشنا می شود و انگار مراحل سلوك را آغاز می كند.
او سپس با «مصطفی» نامی آشنا می شود و این آشنایی به نوعی زندگی او را متحول می كند. مصطفی را آن گونه پاك می یابد كه به نوعی مرید او می شود و كار به آنجا می رسد كه حتی اشارات نظر نامه رسان آن دو می گردد.
با این توصیف، ارمیا از همان آغاز به هیچ روی شخصیتی «ایستا» ندارد و دائم تغییر می كند، اما بعد از شهادت مصطفی ارمیا به شخصیتی درون گرا و تا حدود زیادی یك بعدی تبدیل می شود و همین مسئله از كشمكش و جذابیت داستان در میانه داستان می كاهد و حتی رمان گاه خسته كننده می شود، زیرا با كاسته شدن از كشمكش داستانی كمتر شاهد نقطه اوج در رمان می شویم. در این بخش حتی از حجم گفت و گو و دیالوگ كاسته می شود و امیرخانی به جای نمایش از عنصر توصیف بهره می گیرد.
البته با مسافرت «ارمیا» به شمال و زندگی در میان معدنچیان بار دیگر نویسنده از جنبه هایی دیگر وارد زندگی ارمیا می شود و این بار دست روی عواطف و شخصیت درونی او می گذارد. در این نقطه بار دیگر فضای ذهنی ارمیا و به تبع آن خواننده عوض می شود و داستان از خط سیر مستقیم روایت خارج می شود و آرام آرام به سمت نقطه اوج و بحران پیش می رود. در این مرحله علاوه بر سفر عینی و بیرونی ارمیا نویسنده با زاویه دید دانای كل خواننده را بیشتر به فضای درونی و عواطف ارمیا نزدیك می كند و بار دیگر شخصیت او برای خواننده ملموس می شود. نكته دیگری كه باید درباره ارمیا گفت این است كه شخصیت ارمیا به معنای واقعی و پذیرفتنی، واقعیتی انتزاعی است یعنی اگرچه ارمیا محصول ذهن امیرخانی است، اما نمونه هایی از چنین افرادی را می توان در جامعه یافت و همه با چنین اشخاصی برخورد داشته ایم. به همین دلیل این شخصیت برای ما واقعیت پذیر و حقیقی است و همین امر باعث می شود ما بیشتر با او نزدیك شویم و حتی گاهی با او هم ذات پنداری كنیم.
● شخصیت های مقابل
شخصیت های مقابل نیز از جمله شخصیت های اصلی رمان هستند كه در ارتباط با شخصیت اصلی باعث شناخت بیشتر ما از او می شوند. در این رمان ما در بخش های گوناگون با شخصیت های مقابل روبه رو می شویم. شخصیت مادر ارمیا، پیرمرد معدن چی و حتی دكتر روان شناس از این دست شخصیت ها هستند. مهمترین ویژگی هر سه این شخصیت ها حقیقت نمایی آنهاست. امیرخانی این شخصیت ها را به گونه ای توصیف كرده است كه برای ما در عین باورپذیر بودن، جذاب و دوست داشتنی هستند.
مادری كه همیشه دلسوز فرزندش است و از اینكه پسرش عوض شده و تغییر كرده، همواره نگران و عصبی است؛ دكتری كه با حضور اجباری در جبهه دیدگاهی جدید درباره رزمنده ها پیدا می كند و شاید از همه مهمتر معدن چی پیر با آن شخصیت پیچیده و چند بعدی كه شیفته ارمیا می شود، علاوه بر اینكه هر كدام در بخشی از داستان گوشه هایی از شخصیت ارمیا را برای ما باز می نمایند، بركشش داستان نیز می افزایند. شاید بتوان گفت یكی از بهترین بخش های رمان كه رمان را بعد از مدتی سكون دوباره در جریان می اندازد، سفر ارمیا و روبه رو شدن او با معدن چیان است.
در این بخش باز هم امیرخانی نشان می دهد كه توانایی ویژه ای در شخصیت پردازی دارد و در جملاتی كوتاه و بیشتر در ارتباط میان معدن چیان آنها را به ما معرفی می كند و سفره دل آنها را در پیش ما می گشاید. معدن چیانی سخت كوش و روستایی كه حضور ارمیا بر زندگی آنها تأثیر می گذارد. در این بخش و در خلال ارتباط ارمیا با این معدن چیان و بویژه پیرمردی كه برای معدن چی ها غذا درست می كند، بار دیگر ارمیا شخصیتی چند بعدی می یابد و خواننده از پیش بینی ماجرا عاجز می ماند و اتفاقا نقطه اوج داستان نیز از میان همین جمع آغاز می شود و ارمیا با شنیدن خبر رحلت امام خمینی(ره) بار دیگر به تهران بازمی گردد.
اما پررنگ ترین شخصیت مقابل كه حتی گاه نقش هم راز پیدا می كند، مادر ارمیاست. ارمیا هر از گاهی با مادرش درد دل می كند و برای او حرف می زند و البته مادر می كوشد تا ارمیا باز هم ارمیای خودش بشود. این تلاش مادر هم كششی عاطفی در رمان ایجاد می كند؛ كششی كه از هنگام بازگشت ارمیا از جبهه تا آخر رمان ادامه دارد.
● شخصیت های مخالف
می توان گفت ترسیم شخصیت های مخالف و به ویژه فضایی كه نویسنده برای ظهور این شخصیت ها در رمان ایجاد كرده، از آن استحكام و قدرت پیشین برخوردار نیست. شخصیت مخالف را می توان شخصیتی نامید كه بیشترین كشمكش با شخصیت اصلی را دارد و به نوعی در تضاد و تقابل با آن است.
از همان لحظه بازگشت ارمیا و پدرش از جبهه شخصیت ها و فضای مخالف یكی پس از دیگری سر برمی آورد. قبل از هر چیز نخستین واكنش در قهوه خانه بین راه دیده می شود. صاحب قهوه خانه آن قدر از رزمنده ها بد می گوید كه سرانجام ارمیا و او درگیر می شوند. این صحنه ها را بعدا نیز در دانشگاه، هنگام بازی فوتبال در مسیر شمال به ویژه در تاكسی و به طور كلی در كلیت جامعه شاهدیم. فضایی ضدجنگ كه در جای جای جامعه به چشم می خورد، از واقعی بودن فضای رمان كاسته است.
ارمیا هر روز با افراد بسیاری درگیر است كه او را به واسطه رزمنده بودنش و برخورداری او از تسهیلات ویژه ای كه به اصطلاح خودشان این افراد از آن برخوردارند، محكوم می كنند. این جریان موجب كشمكش می شود و داستان را از خط سیر مستقیم خارج می كند، اما نكته مهم اینجاست كه در وهله اول این فضای انتقادی با این حجم و در فاصله زمانی كوتاهی پس از جنگ چندان ملموس نیست.
از سوی دیگر تأكید بیش از حد نویسنده بر این فضا در سراسر رمان نوعی تكرار را بر داستان تحمیل می كند و خواننده گاه از این همه انتقاد یكسان كلافه می شود. امیرخانی بخش گسترده ای از صحنه بازگشت مجدد ارمیا به دانشگاه، ارتباط او با مسئولان دانشگاه و حتی مسابقه فوتبال را بر این فضا استوار كرده و بسیار به آن پرداخته است، اما در زمانی كه خواننده احساس می كند با سفر ارمیا به شمال این بحث ها پایان می گیرد، باز هم درون تاكسی شاهد مجدد این بحث ها هستیم.
از سوی دیگر امیرخانی در زمینه شخصیت پردازی شخصیت های مخالف داستان هم تلاش چندانی نكرده است و از همه مهمتر اینكه این شخصیت ها هم به نوعی یك بعدی مانده اند .در مجموع رمان ارمیا به عنوان اولین اثر رضا امیرخانی نشان دهنده توانایی نویسنده اش در خلق داستان و شخصیت های فراوانی است كه هم سو با هم پیش می روند و داستان پركشش و جذابی خلق می كنند.

========================================
157
روزنامه جام جم: داشتم زنده زنده مي‌مردم
http://www.jamejamonline.ir/newstext.aspx?newsnum=100813413075
...-خرداد91
جام جم آنلاين: رضا امیرخانی نويسنده موفقي كه آثار پرفروشي را در كارنامه خود دارد، در كتاب «ارميا» ۱۶خرداد ۶۸ را اين‌گونه توصيف كرده است.

امام رفت. سیل انسان‌ها به سمت بهشت زهرا(س) در حركت بودند. جمعیت از در و دیوار می‌جوشید. آنقدر تعداد آدم‌ها زیاد بود كه از هر طیف و گروهی می‌شد نمونه‌ای پیدا كرد. زن‌ها، مرد‌ها و بچه‌ها، همه و همه به سمت بهشت‌زهرا می‌رفتند؛ هركس با هر وسیله‌ای كه داشت، در وانت‌ها و كامیون‌ها آنقدر آدم سوار شده بود كه از آنها فقط یك حجم انسانی در حال حركت پیدا بود. از اندازه این حجم انسانی معلوم می‌شد كه وسیله نقلیه، اتومبیل‌سواری است یا وانت است یا كامیونت.

البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو می‌رفت كه سایر آدم‌ها پیاده می‌رفتند. قیافه‌ها متنوع بودند. از هر قماش و دسته‌ای. زنی با چادری مشكی كه لكه‌های قهوه‌ای خاك روی چادرش مشخص بود.

جوانی كه هنوز مو به صورت نداشت با پیراهنی مشكی و شالی سبز. پیرمردی كه به یك دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عكس امام را بالا گرفته بود. كودكی كوچك كه انگار پدر و مادرش را گم كرده بود. بی‌خیال و بدون توجه به جمعیت و جمعیت هم بی‌توجه نسبت به او.

========================================
156
1124:...
http://1124.persianblog.ir/post/581/
...-خرداد91
تموم شد! ناراحت
وای خدای من
فوق العاده بود.. فوق العاده...
یادمه فقط بعد از خوندن کتاب "می تراود مهتاب" این حس بهم دست داده بود
حس فوق العادگی یه کتاب
و الان دوباره اون حسو پیدا کردم
خیلی قشنگ بود
همه چیزش
شخصیتِ ارمیا
خداش
حرف زدنش با خداش
عشقش
دوست داشتنش
همه و همه اش...
آخرای داستان که رسما اشکم در اومد
صفحه ی آخر که رسیدم
قبل از اینکه امیرخانی بگه
من تک تکِ خاطاتمو با ارمیا مرور کردم
اینگاری که اونجا بودم
فوق العاده بود
همین!

========================================
155
مسافر شب مهتاب:وقتی برای زندگی
http://bivatan.blogsky.com/1391/03/02/post-415/
مهدی-خرداد91
- صحنه های برخورد رزمنده ها با پذیرش قطعنامه و جام زهر هم این بار منو یاد ارمیای رضا امیرخانی انداختش!
========================================
154
مرا آفرید آن که دوست داشت: جناب آقای امیرخانی سلام
http://havaars.blogfa.com/post-1216.aspx
سوسن جعفری-خرداد91

سال 77 بود، ارومیه. آن وقت‌ها من زیادی روزنامه‌خوان بودم. توی یکی از روزنامه‌ها بود که «منِ او» را دیدم. آن‌موقع در مورد نوشتنش صحبت کرده بودید. یا یک همچون چیزی. این اسم مدتی توی ذهنم ماند ولی هرگز تا همین چند روز پیش عینیت نگرفته بود. دروغ چرا؛ سال 86 از نمایشگاه کتاب تهران، نه! از یکی از شهر کتاب‌های تهران که با شادی رفته بودیم و شیفر جدیدم را هم از همان‌جا خریدم، خریده بودم که دادمش به ناهید. نخوانده. القصه که من کتابفارسی خوان شده‌ام. این لغت را با فیلمفارسی ابداً مترادف و هم‌خانواده نگیرید. این را برابر کتاب‌ترجمه‌ای بگیرید. کتبی که فارسی‌زبانان ـ یا دیگر هموطنانِ لاجرم فارسی‌نویس ـ نوشته‌اند را می‌گویم.

الغرض که با «ارمیا» شروع کردم. همین دیشب تمامش کردم. برای کتابی به آن حجم، چهار پنج روز وقت گذاشتن، دو دلیل می‌تواند داشته باشد؛ یا کتاب ثقیلی بوده است یا برعکس، گیرایی نداشته است. دومی درست است ولی گیرایی‌اش را با «رضاامیرخانی» تحمیل کردم به خودم و خواندمش.

مدام موقع خواندن، به خودم باید یادآوری می‌کردم «این اولین کتابش بوده است». برای اینکه سخت نگیرم. برای اینکه باورش کنم. که نکردم. باور کردنِ یک شخصیت، به هنری بستگی دارد که عرضه کننده‌ی آن شخصیت باید داشته باشد که حداقل، قابل لمسش کند. تا حدودی قابل احاطه‌اش کند. تا قسمتی، بشود مثلاً توی ذهن گفت «ئه! مثل فلانی!» من آن اوایل گفتم ئه مثل پارسا پیروزفر توی «شیدا»ی تبریزی. که دیدم نه. هیچ ما به ازایی نداشتم در دنیای بیرونی برای ارمیا. جز خودتان. ارمیا در تمام طول نوشتار، رضا امیرخانی بود که شاید می‌تواند باشد. با اطلاعی که از زندگی‌تان دارم. کمی روشن.

دیشب، در آن صفحاتِ پایانی خیلی سعی کردم حس‌م را به امیر منتقل کنم، با کلام، ولی نشد. امیر سایر کتاب‌هاتان را خوانده است، به جز همین ارمیا. یعنی از همان صفحاتِ آغازین هی می‌گفتم امیر چرا ای‌جوری می‌نویسد؟ می‌گویم در تمام جملاتش حتی در انسانی‌ترین شرایط، دیدی از بالا به پایین دارد و این دید، فقط می‌تواند چیزی درونی‌شده در نویسنده، عاملش باشد. نویسنده‌ی این کتاب، حداقل در آن مقطع زمانی صاحبِ دید از بالا به پایینِ افراطی به آدم‌ها ـ حتی آدم‌های خوب ـ و دنیا بوده است. حتی وقتی آیه می‌آورد و ارمیا را تنبیه می‌کند، هیچ فروتنی که حداقل از آن انزوا باید و باید عایدش می‌شد، ظاهر نمی‌شود. لبخندش و سکوتش حتی، دیدی از بالا به پایین دارد. توصیفش از آدم‌ها، حتی از پدر، از مادر همین‌طور است. فقط مصطفا است که ایمن مانده است شاید چون زود از مهلکه خارج می‌شود. کلاً آدم‌های داستان، آنهایی که زود حذف شده‌اند، از این دید مصون مانده‌اند.

به امیر گفتم من کتاب زیاد خوانده‌ام. از نویسنده‌های خارجی از قشر همین شما، ولی اینقدر نخ‌ما نبوده است این دید. یادم هست در نقد «کلبه‌ی عمو تُم» آن سال‌های دور که بچه بودم خواندم که نویسنده، شخصیت دخترک سفیدپوست را، صرفاً چون سفید است، الوهیت بخشیده است. چیزی به این مضمون. ولی من حتی اگر دوباره بخواهم بخوانمش، نخی عایدم نمی‌شود که به این تبعیض برسم ولی کتاب ارمیای شما، سراسر تبعیض است. آنقدر شدید که توی ذوق می‌زند. آدم را وامی‌دارد کتاب را ببندد و برود برای خودش چایی بریزد. یا حتی بنشیند و سریال آبکی ببیند.

ارمیا شاید هرگز مانند آنتوان روکانتن [در تهوع] یا لُرد جیم یا حتی مارک [در جان شیفته] در ذهنم ماندگار نباشد. یا حتی مثل لوطی‌ی صادق چوبک یا حتی بالاشِ بایرامی در مردگان باغ سبز. اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم ارمیا دارد کم‌کم جای صورتِ شما را در ذهنم پُر می‌کند ... جای رضا امیرخانی را.


 

پ.ن:

1. من دقیقاً نمی‌دانم سال 67 در تهران پیتزافروشی هم بوده است یا نه؟ [البته گویا از 1340 بوده!] در کتاب ارمیا صفحه 38 آمده است:«...برویم تهران تخمه بشکنیم؟ برویم تهران به جای کنسرو، پیتزا بخوریم؟»

2. ارمیا باید آنقدر خوب باشد که نوحه جانسوزش اشک مداح را درآورد و امام جماعتِ نماز حسینیه‌ی جبهه شود، چرا همین ارمیا، در برخورد ذهنی با کارگرانِ معدنِ جنگلهای شمال، نگاهی تحقیرآمیز دارد و گویی با یک مشت بدوی وحشی جنگلی طرف شده است؟

من انتظار نبأ ندارم از ارمیا، اما وقتی نویسنده ارمیا را می‌خواهد به دریا برساند، باید راه و رسم نبوت را به او برازنده کند یا نه؟ ارمیایی که با قرآن زندگی می‌کند، چرا کارگرانی که پیامبر خدا بر دستانشان بوسه می‌زند را آنطور تحقیر می‌کند؟


========================================
153
لمس دل: بدو کتاب!
http://lamsedel.persianblog.ir/post/66/
سلیمه-اردیبهشت91
اما... حالا که نمایشگاه کتاب برقراره و از قضا خیلیا از جمله خود من حتی اگه کتاب نخوام هم باید برم نمایشگاه...حتی اگر کلی درس سرم ریخته باشه...گفتم چندتا کتاب رو معرفی کنم واسه اونایی که درحد خودم هستن. که اگر در گشت و گذار در نمایشگاه دست بر قضا دیدینش شاید که خریدید و تحولی در زندگی تون رخ داد انشاءالله.
اگر اهل رمان هستید: "ارمیا" رضا امیرخانی
...
========================================
152
روزنامه خراسان: خانم قدسی امسال کنکور دارد و...
http://www.khorasannews.com/News.aspx?type=6&year=1391&month=2&day=21&id=6023
مجید حسین‌زاده-اردیبهشت91

زيباترين کتابي که تا به حال خوانده‌ايد؟

کتاب «ارميا» رضا اميرخاني خيلي به دلم نشست.

========================================
151
عطر یاس: شرمنده ام
http://etreyasha.parsiblog.com/Posts/38/%D8%B4%D8%B1%D9%85%D9%86%D8%AF%D9%87+%D8%A7%D9%85/
بسیجی-اردیبهشت91
...
- خدایا من را ببخش.خاک چقدر مغروری ؟ تو هیچ چیزی نیستی . وسایل شخصی ؟!مرگ بر آن شخصی که من باشم.مصطفی وسایل شخصی نداشت برای همین ازش هیچ چیز نماند . آن وقت من به یک مهر که روی آن شش ماه نماز می خواندم جوری دل بسته ام که دل آن بی چاره را می شکنم .آن مهر نبود ، بت بود .خدا برای این مصطفا را برد که به چیزی جز خدا علاقه نداشت . دلش آزاد بود اما من هنوز رنوی سفید یادم هست . خانه ... سجاده ...
چند لحظه بعد از سنگر دود بیرون می آمد ارمیا تمام مایملکش را آتش زده بود . سجاده ، کتاب های دانشگاه ، جوراب ها و لباس های نو و ... .ارمیا تا به حال این قدر کنار وسایلش احساس تنهایی نکرده بود. (ارمیا/ رضا امیرخانی)
شرمنده آبجی می دونم یه خودبینی بزرگ مرتکب شدم حلالم کن /

در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به ارمیا نوشته‌اند(6)  +ارمیا را دوست نداشتم!
. آن چه در وب راجع به ارمیا نوشته‌اند(5) 
. آن چه در وب راجع به ارمیا نوشته‌اند(4)
. آن چه در وب راجع به ارميا نوشته‌اند (3)
. آن چه در وب راجع به ارميا نوشته‌اند (2)
. آن‌چه در وب راجع به ارميا نوشته‌اند(1)

  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١٢٨٦٣
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.