جهت سهولت دسترسي كاربران، هر 30 مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ملاحظهی 120 نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
============================================
150
فردا نیوز:بازخوانی خاطرهنگاشتها از سفرهای رهبر انقلاب/ یادداشت۲
============================================
149
سیمرغ: داستان سیستان را بخوانید
http://www.bao.ir/index.aspx?siteid=1&pageid=179&newsview=24238
محمد سینا-مهر91
سفر پر برکت رهبر حکیم انقلاب اسلامی به خراسان شمالی ،دیدن تصاویر حاشیه های این سفر و بسیاری از مسائل مختلف مربوط به آن حس کنجکاوی خیلی ها را برمی انگیزد که داستان این سفرها که آمیزه ای از شور و ارادت و علاقه ی متقابل امت و امامت است چیست؟
مروری دوباره به داستان سیستان که از موفق ترین تجربه های سفرنامه نویسی در این موضوع خاص است . در این روزهای پر شور و حماسه خالی از لطف نیست. این معرفی نامه منتقدانه از نشریه پگاه حوزه و به قلم آقای محمد سینا انتخاب شده است.
***
«داستان سیستان، 10 روز با ره بر»، نام کتابی از رضا امیر خانی است. بگذارید اعتراف کنم که نوشتن درباره این کتاب اصلاً به سببی که ممکن است به ذهن خواننده خطور کند ربطی ندارد. آنچه ظاهراً و دفعتاً امکان دارد به عنوان دلیلی برای نوشتن تصور شود، اهمیت داستان یا گزارشی حول سفر رهبر معظم جمهوری اسلامی ایران آیت الله خامنه ای برای مخاطبان مجله وزین پگاه.
حقیقت است. آن است که این عامل، نقشی در تصمیم نگارنده برای نوشتن متن حاضر نداشت؛ من نویسنده را تا پیش از مطالعه همین کتاب نمیشناختم. خود کتاب هم، با همه لحن مطایبهآمیز و سادگی و شیرینی، اثری آنچنان درخشان نیست که شما آثار مهمتری که همزمان با آن منتشر شده رها کنید و مسحور آن شوید.
اما کتاب مشخصه بی بدیلی دارد که در خوانش من، فراتر از صورتش، شکل دیگری از قرائت را ممکن کرده است؛ و آن قرائت چیزی جز عبور از کلمات و حس مشترک و موقعیت همانند و یا در گوهر خود همانند نیست؛ البته شباهتی ظاهری میان موقعیت روایت و وضعیت عینی نگارنده این مقاله وجود ندارد، اما یک نسبت مشترک میان من و جهان من ، و نویسنده داستان سیستان و جهان او وجود دارد. به نظر من، زمانی که اثری، اگرچه یک گزارش سفر، میتواند چنین لایهای را شکل دهد و اینگونه رابطهای با مخاطب برقرار سازد، شایسته گفتوگو است.
کتاب از همان صفحه اول، توجهم را به خود جلب کرد. آنچه «به جای مقدمه» میخواندم، تصویری شفاف، بی خدشه، ساده دلانه و شجاعانه از زندگی، و واقعیت و تجربه ملموسی بود که این روزها هر کس میتواند، منصفانه به واقعی بودنش مهر تأیید بزند. این هر کس در هر دو سوی ماجرا قرار دارد؛ چه بسیار انقلابیونی که به غرب روی آوردهاند و چه بسیار از جوانانی که بهعکس، اصلاح خود را جز به پیوستن به جریانی مطمئن که نشان تقوا و طلب صلاح و صالح بودن در آن موج میزند ناممکن میبینند؛ واقعیت این است که این هر دو دسته شاهدند که تا چه اندازه نگاه ها برگشته است، محاسبه ها و حسابرسی ها و تردیدها جایگزین کنش آزاد، قلبی و مبتنی بر باورها و ایمانهای بی خدشه سابق شده است. کتاب با این خطوط آغاز میشود؛ همان خطوطی که توجه مرا به شدت به خود جلب کرد:
«بهمن 57 ساواکی شدهای!»
همان شبی که اخبار سراسری شبکه یک، دیدار خصوصی اهل قلم با ره بر را پخش کرد(رسم الخط از نویسنده کتاب است). اولین رفیق شفیقی که مرا در گیرنده دیده بود، به همراهم زنگ زد و این را گفت. خندیدم.
«نخند!»
چرا جواب نداد. به جایش گفت: «چشم کورت را باز کن، آمریکا بیخ گوشمان ایستاده است، همه گرفتاریِ من این است که در چنین شرایطی، چرا به جای عراق، به ایران حمله نمیکند. آن وقت تو بعد از این همه سال رگِ ولایتت جنبیده است و رفتهای دیدار آقا؟ ولایت یک امر درونی است؛ سابژکتیو، نه برنامهای آفاقی و آبژکتیو درکنداکتور پخش سراسری!
این همه موقعیت جور شد نیامدی. آن وقت در چنین شرایطی، آن هم با جماعتی که کلی به تو بد و بیراه گفتهاند، رفتهای دیدار خصوصی! خدای موقعیتی تو! کاش به جای دو واحد ریشههای انقلاب، نیم واحد زمان سنجی پاس میکردی».
همین آغاز بود که مرا با دو علت نیرومند بود. نخست آنکه دیدگاه بسیاری از مذبذبین بین ذلک امروزی را فاش میسازد؛ چه از راست و چه از چپ، کسانی که هیچ ارتباط قلبی با انقلاب اسلامی ندارند و طبق محاسبات عقل مآلاندیش به آن مینگرند و امروز از سایه سنگین آمریکا بر منطقه رمیده اند. اگر روزی سخنی، حرکتی، حضوری در همجوار جمهوری اسلامی، هر چه که بوی انقلاب اسلامی و امام(ره) و میراث امام را بدهد، مایه مباهات، خیر دو دنیا، عاقبت بخیری و منافع فراوان بود، امروز ترسیدگان، ترس خوردگان و دل به دنیا بستگان، هر یک به نحوی دوست دارند که خود را از گذشته و خطاهای گذشته، مبرّا نشان دهند و دامن بر چینند. با هزار زبان آشکار و نهان، و مستقیم و کنایه خود را طرفدار نظم موجود جهان مدرن و مخالف تجربه آرمانخواهانه امام(ره) و ماجرای انقلاب اسلامی نشان دهند و با «دنیا» آشتی کنند. آن سخن که دوست شفیق آقای امیر خانی در تلفن به او گفت، بیانگر همین روحیه است و شروع کتاب با این سخن، به معنی شجاعت در ساختن تصویری واقع گرایانه است.
* * *
ولی داستان سیستان دارای مزایایی است که آن را از همان آغاز، اثر را خواندنی معرفی میکند.
1. داستان سیستان، شبیه گزارشهای خبرگزاریها از سفر رهبر، لحن خشک، رسمی، کلیشه ای و مستقیم ندارد؛ در حاشیه ها شناور است، و برای ما فضا سازی مستند و زندهای از واقعیتهای ملموس معماری میکند.
2. داستان سیستان دارای نگاهی است که پیچش های یک ذهن صمیمی، نقاد و طبیعی را بازتاب میدهد؛ ذهنی که به انقلاب، نظام و ره بر، نه طبق قالبهای بی جان، رسمی، کلیشهای و بی روح، بلکه با حساسیّت، باور، و پیش داوریهای شتابزده ای، محصول کمال طلبی می نگرد. در انبوهی از شایعات و واقعیات غرق است واز هر نشانه ای که بوی تقابل با خواسته های آرمانی و صادقانه را می دهد، منزجر است و به محض برخورد با علامتی دال بر تناقض کردار و گفتار، شروع به داوری می کند.
3. داستان سیستان، شیطنتها، تخطی ها و زیرآبی رفتن های مرسوم ایرانی نویسنده را نمی پوشاند و صمیمانه از کلک ها و حقه های کوچکی که نویسنده طی سفر، برای دستیابی به مقاصدش به خرج میدهد، پرده بر می دارد.
4. و بالاخره ارائه اطلاعات، از حقیقت باطنی مناسبات و پدیده هایی که نویسنده بدان باور دارد، با زبان غیر مستقیم دلنشین است؛ چنین است که چهره رهبری و ارتباطشان با مردم و ویژگی های خویشتن دارانه زندگی خصوصی و منش و کنش ایشان در سفرها، به طور قانع کننده و باورپذیر ترسیم شده است.
* * *
نیز کتاب رویکردی افشاگرانه در خصوص پاره ای از روابط بوروکراتیک، اخلاقیات و مناسبات رسمی دارد که با لحن طنز و مطایبه آمیخته است؛ میکوشم نمونهای از هر یک را ذکر کنم:
یکم. «بنده خدایی که رو به روی من نشسته است، انگار میخواهد چیزی را از جیب کتش در بیاورد و به دیگری بدهد. اما هر بار که نگاه من را میبیند، دستش را از داخل کتش در می آورد و صاف مینشیند! نمیدانم چه مشکلی دارد،» (خطوطی از گزارش دیدار رهبر با نخبهگان در سفر سیستان).
چنین نثر طنزآمیزی که از قدرت بصری کمیک برخوردار است، در گزارشهای داستان سیستان به وفور شاهد میشود.
...
احتمالاً نویسنده در دلش باز فکر کرد با همان شام و نهار و عشق هواپیما سوار شدن و سفر مجانی برای یک بسیجی جنوب شهری، میتوان او را خرید! نکته مهم در اینجا، تصویر ذهنی بسیاری از افراد قلباً وفادار به انقلاب است که در مدار سوء استفاده و ناباوری و نفاق قرار ندارند. آنان از ته قلب، خواهان سلامت و رابطه صادقانه حاکمان با مردم طبق الگوهای حکومت علوی هستند، در نتیجه در برخورد با نشانه هایی که گویای سوء استفاده از قدرت، ظاهرسازی، بازیهای سیاسی رایج حکومت گران درجهان سوم، هر گونه نقاب و نهان روشی هر گونه نشانه فساد، تزویر، قدرتگرایی و تبعیض است، فریادشان از اعماق وجودشان فرا میآید و در آسمان جانشان طنین میافکند.
داستان سیستان این روحیه را بارها نشان میدهد، امّا نکته جالب آنجاست که در موارد متعددی، این پیشداوری های برخاسته از صداقت و آرمان خواهی و تمایل به سلامت نظام، بر بدگمانی و بی اطلاعاتی استوار است. من نمیگویم که همواره چنین است، اما حقیقت آن است که در بسیاری مواقع، نشانه های صوری تفسیری منفی می یابد. اما واقعیت ماجرا چیز دیگری است. ماجرای نویسنده و احمد تپل، یکی از این موارد است. در نیمه کتاب آشکار میشود که این جوانها که با نویسنده سوار هواپیما بودند، نه برای استقبال شاهانه و فرمایشی، بلکه مأموران رسمی محافظت و امنیت بودند.
بدیهی است که هیچ کس در فضای پر از کینه و توطئه دشمن، نمی خواهد این وظیفه و تکلیف ضروری بر زمین بماند و جان مقام معظم رهبری به خطر بیفتد؛ چنین امری کاملاً ضروری و متفاوت با آوردن مستقبلین فرمایشی است. وقتی حقیقت ماجرا بر نویسنده آشکار میشود، احساس آرامش او عمیقاً حس کردنی است. نفس راحت او از نهاد خواننده همدل با او بر میآید، زیرا در اعماق خواست و ذهن، آرزوی مبرّی بودن از روابط ظاهر سازانه، تمنّای صمیمانه همه دوستداران انقلابی است که سرشار از واهمه و نگرانی درباره رشد پدیده های دیوان سالارانه و قدرت مدارانهاند.
سوم. گفتم نویسنده تخطی های بازیگوشانه خود را نهان نداشته است، وجود این گونه گزارشها، هم به صحّت متن میافزاید و هم نشان یک روحیه عمومی در ما است. ما از دیگران طلب نظم میکنیم، اما خود انضباط ها را زیر پا میگذاریم و یا به رنگ بی انضباطی رایج در می آییم.
ماجرای معرفی علی، دانشجوی سال آخر پزشکی و دوست نویسنده، به نام عکاس حرفه ای، از این گونه روایتها است. در مقدمه سفر به زاهدان، تصویری عالی از سفر به نویسنده ارائه میشود؛ همه چیز هماهنگ است. امکانات، هتل، کلیه نیازهای خبری برآورده خواهد شد.
«من که دیدم اوضاع تا این حد کویت است، به کله ام زد که یکی از دوستان جوانترم را نیز با خود به این سفر بیاورم. پیشتر با هم خیلی از مناطق ایران را گشته بودیم. ده روزی توی منطقه بشاگرد، بدون ردیف بودن «هتلینگ!» عرق ریخته بودیم. حال دور از انصاف بود که در چنین سفری همراه نباشیم. علی دانشجوی سال آخر پزشکی بود. او را به عنوان عکاس معرفی کردم. عکاس حرفه ای برای گرفتن تصویر از کادرهایی که از چشم عکاسان رسمی دور می ماند؛ به راحتی پذیرفتند. مشکل جای دیگری بود. کل اطلاع علی از هنر عکاسی به اندازه اطلاعات علمی من بود در زمینه تحقیقات نانو تکنولوژی و ارتباطش با ژنتیک پیش رفته...؛ حال من و علی فقط منتظر بودیم که گروه تحقیقی دنبالمان بیایند و از در و همسایه و دوست و آشنا پرس و جو کنند که ما چه جورآدمهایی هستیم. صف چندم نماز جمعه می نشینم؟ در راهپیمایی 22 بهمن دست چپ مان را مشت میکنیم یا دست راست را؟ تند تند حفظ میکردیم که دیش نداریم. ریش داریم. آواز نمیخوانیم. نماز میخوانیم. همسایه هامان فصل انگور در زیر زمین کوزه نمی گیرند، اما روزه میگیرند و از این قبیل سجع های نامتوازی!
تلفنی که با هم حرف میزدیم، منتظر بودیم تا موقع گذاشتن گوشی، صدای گذاشته شدن گوشی سوم را بشنویم. کوچه و خیابان به هر کسی که به ما خیره شده بود، بلند سلام میکردیم، تازه آن هم سلام علیکم و رحمه الله، با رعایت مخارج! خلاصه تمام مشکل مان این بود که تحقیقات مستقیم است یا غیر مستقیم. عاقبت با علی به این نتیجه مشترک رسیدیم که دم شان گرم، جوری تحقیق میکنند که اصلاً آدم بو نمی برد».
به هر رو، از آنجا که علی آقای دانشجوی پزشکی و ناعکاس به نام عکاس حرفهای در این سفر حضور می یابد، کنایه نویسنده دال بر فقدان همه این تحقیقات است. چنین روایتی چند سویه دارد.
الف. نقد ضمنی به سیستم حفاظت؛ این نقد در جاهای دیگری هم که با دیدن رهبر، افراد وظیفه شان یادشان میرود و بینظمی حاکم میگردد، در کتاب وجود دارد.
ب. نمایش قاعده گریزی خود نویسنده و تقدم رفیق بازی و بازیگوشی های ناشی از آن، بر پایبندی بر اصول.
ج. تصویری از ذهنیت مردم درباره کار اطلاعاتی و شنود و کنترل و متقابلاً رشد روحیه ای ظاهرسازانه که به طنز از آن صحبت میشود... .
حقیقت آن است که در نظامهای باز، نظامهای نیمه باز و نظامهای بسته، روانشناسی سه گانهای بر رفتار اجتماعی مردم حاکم است. در نظامهای کنترل کننده استبدادی و اقتدارگرای علنی، نظیر رژیم صدام، احساس در معرض مراقبت مدام بودن از سوی نهاد قدرت حتی آگاهانه رشد داده میشود، زیرا اساس رابطه حکومت و مردم بر بیاعتمادی استوار است. مردم دشمنان بالقوه به حساب میآیند، پس باید از رأس حکومت و به ترتیب لایههای بعدی هرم قدرت، به زور سرکوب، ایجاد رعب و ایجاد ترس، از مورد مشاهده مدام قرار گرفتن دفاع کرد. در زمان محمد رضا پهلوی، این نظم خفیه نگاری و خفیه بینی و دیوار موش دارد، موش گوش دارد، همه جا چشمهای مخفی مواظب مردم است، از بستر تا دستشویی و... بسیار رواج داشت و حکومت خود آن را به نحو غلوآمیزی تبلیغ میکرد تا مردم هرگز آزادانه به بیان آرای خود نپردازند.
در نظم دینی، ساده لوحانه است که تصور کنیم، کنترل و مراقبتی وجود ندارد. اما این کنترل در برابر دشمن و نقشه های شوم ترور و آسیب است، نه برای ممانعت از بیان آرای مردم و گفت و گوی آزاد و رها از تعارفات و چاکر منشی و چاپلوسی.
سخن بی پرده از خطاها و ضعفها در برابر مقام ولایت،محصول استقبال مقام رهبری است. الگوهای رفتاری امیرالمؤمنان(ع) با مردم و تشویق مردم به بیان آزادانه نقد خود و باور عمیق به موقعیت برابر با مردم و نیکو دانستن نفی احساس امتیاز، تفاخر، مراعات رایج مردم در برابر حاکمان و... نشان کامل این منش و سیره است.
متأسفانه در تجربه انقلاب اسلامی، به همان اندازه که مقام ولایت، خواهان رابطه مستقیم، بدون مجامله، دروغ، زرق و برق، تعارف و پرده پوشانه بامردم بود تا مردم با حسی از دوستی و برادری و پدر و فرزندی و حقوق برابر و در آزادی و آرامش، با ولی فقیه ارتباط برقرار کنند، به عکس دو گروه به شدت علیه این درخواست رفتار کرده اند؛ ابتدا دشمنان آشتی ناپذیر که با جوّ کشتار و ترور و تبلیغ رسانه ای خارجی و عمل داخلی، کوشیدند این ارتباط دوستانه و ساده را مخدوش کنند و فضایی امنیتی که ضرورتاً در پی این رفتار پدید می آید، به فاصله ها بیفزاید و رهبر را در حصار روابط حفاظتی زندانی کند و امکان تماس مستقیم، زنده و مهرآورانه را از بین ببرد.
سپس دیوان سالاران و قدرتمندان درون حکومت و احیاناً مسئولان دولتی که به دلیل نگرش و ضعف شخصیتی خود، کوشیدند روابطی مبتنی بر چاپلوسی را رواج دهند. بدیهی است که افرادی هم در محیط اداری و زندگی، برای پیشرفت عادت کردند که از بیان صادقانه تجربه ها، اعتراض ها و آرا و منویات قلبی خود چشم بپوشند. نقاب زدن بر چهره ها رایج شد. رییس ها و مدیران و مسئولانی هم که تحمل شنیدن حقیقت های تلخ را نداشتند، یا به سبب بیباوری و آلودگی خود، سرپوش نهادن بر حقایق را ترجیح میدادند، به این روحیه دامن زدند. در نتیجه رفتارهای دوگانه همه جا رواج یافت و چون پیشرفت افراد در بسیاری مواقع در گرو باورها، دیدگاهها و رفتارهای خصوصی متفاوت با ادعاها و منش و کردار اجتماعی و در محیطهای رسمی بود، اهل دنیا این رفتار را طبیعی پنداشتند.
همدلی من با متن آقای رضا امیرخانی، به ویژه در چنین مواردی که کتاب، لحن بی مجامله دارد و بدون پرده پوشی حرف دلش را بیان میکند، یک همدلی وسیع است. او در ضمن آن، در اعماق وجودش، پر از مهر، عشق و آرزوی نیک درباره رهبری، انقلاب، نظام و پیروزی رابطه صمیمانه مردم و امامشان است، مدام از رفتار بوروکراتیک و نمایشی پرده بر میدارد و با قلم پردهاش را میدرّد.
چهارم. درست در اینجاست که نمایش روابط متعالی و پراز محبت و دوستی در برخورد مردم و مقام رهبری، از ته دل خواننده را شادمان میکند، زیرا شادمانی درونی نویسنده را در خود نهان دارد. آنجا که حقیقت مهر و دوستی بر همه تاریکیها و سوءظنها فایق میآید؛ آنجا که مردم عادی و نه ممتازان و برگزیدگان و قدرتمندان و ثروتاندوزان، کنار علی خامنهای مینشینند و با او از دردها و اعتراضات و شادی هایشان حرف میزنند.
«مردم دم در ایستاده اند و هیاهو میکنند و میخواهند داخل شوند، اما تیم حفاظت ممانعت میکند. آقا متوجه میشود و استکان چای را نیمه تمام روی سینی میگذارد و اشاره میکند که اهل محل داخل شوند.
مردم مثل سیل میریزند توی خانه؛ نگرانم که مبادا هجوم ببرند به سمت آقا. بچه های حفاظت به سختی سعی میکنند که آنها یکی یکی نزدیک آقا بروند. هرکدام بعد از سلام و احوالپرسی، سعی میکند نزدیک آقا روی زمین بنشینند. پیرمردی با کلاه بافتنی، کنار دست ما نشسته است و همه چیز را دوباره برای آقا میگوید:
ـ چهار تا پسر هم دارد. شکر الله را باید یادت باشه آقا. جوانکی بود وقتی شما رفتی. حالا عزیز الله هم دیپلم دارد. اما کسی سرکار نمی بردشان. یک فکری نباید کرد؟
آقا میخندد و میگوید: چرا. چند نفری از اعیان محله با سرو وضع مرتب نزدیک میآیند و خودشان را خیلی به آقا می چسبانند. اما آقا انگار نمیشناسدشان. یک هو آقا آنها را کنار میزند و به پیرمردی در انتهای صف اشاره میکند و با لبخند میگوید: سلام... آی (الف) سلام را پیش از دو مد قاریان میکشد. آقا جلو پایش نیم خیز میشود و پیرمرد خود را روی سینه آقا میاندازد.
ـ حاجی رحمان کجایی؟ حالت چه طور است... عبدالرحمان سجادی!
ـ پیرمرد گریه میکند.
ـ آقا! ما را یادت هست؛ خواب میبینم انگار.
ـ بله! حاجی رحمان! سید نواب کجاست؟
عبدالرحمن پوست دستش انگار رفته است. سرخ است و زخمی. دستش را میکشد روی دست آقا. یکی از محافظها به تندی دستش را کنار میزند. محافظ مچ دست پیرمرد را میگیرد تا به محل سرخی پوست دست نزده باشد. اما آقا دوباره خم میشود و دست پیرمرد را در دست میگیرد. از همان محل زخم...؛ او دستش را روی صورت آقا میکشد. با گریه میگوید:
ـ قلبم را هم عمل کرده ام!
ـ آخی.
چه محبتی است میان این دو سر در نمیآوردم؛ آقا همان جور که دست سید را نگه داشته است، نگاهی به ما میکند و میگوید:
ـ مرد خداست این سید عبدالرحمن.
یک منتقد روشنفکر، با خواندن این سطرها، فکر میکند با تصویر مشتی عواطف مردم ساده، نمیتوان به توجیه تبعیض های بزرگ، رشد اقشار ممتاز و نوکیسه که خون همین مردم را در شیشه کردهاند، مدیریت ناکارآمد که بعد از بیست و پنج سال، حتی یک دهم تقاضاهای مردم را برآورده نکرده، و انواع زیرپا نهادن حقوق فردی و اجتماعی و بیعدالتیها، و فقدان قانون و آزادیهای مشروع پرده کشید.
اما یک انسان اهل ایمان که میداند شالوده ساختن یک کشور با الگوهای دینی چیزی جز حاکم بودن راستی و دوستی بر رابطه امام و امت یک جامعه نیست، از وجود این عواطف و احساسات دلگرم میشود، زیرا وجود آن را مایه از بین رفتن همان ویرانیها و خرابیهای اقتصادی، سیاسی و اخلاقی میداند.
اگر اراده اصلاح و دوستی با مردم در حاکمان باشد، باید امیدوار بود، این اراده بر حاکمیت جهل، تبعیض، قدرت مداری، ثروت اندوزی، و بی عدالتی فایق آید و جریانهای سوداگر و منفعت طلب و اقشار نامؤمن به آرمانهای انقلاب به پس رانده شوند و به جای حرفها و سخنرانی هایی که اهداف قدرتمدارانه را نهان میسازد، واقعا فرآیندهای پیشرفت و تقوای اجتماعی شکل گیرد. اعتراض های مردم از منابر متعهد به دین، با عزم و اراده رهبری، به اصلاح بنیادین گره خورد و گره از کار فروبسته مردم گشوده گردد. مهر و دوستی ولی فقیه و مردم، شالوده این امید و آینده است.
تصویرهای گوناگون گزارش این سفر و داستان سیستان، به اندازه یک کتاب میتواند دستمایه تفسیر واقعیت رابطه مهربار و خردمند رهبری بامردم و ضمنا بیان مشکلات موجود، نکات منفی روابط دوستی و حکومتی با مردم، و عزم و امید بهبود آینده قرار گیرد.
نگاه بی مماشات و افشاگر نویسنده، هم قواعد ناهنجار، هم اخلاقیات مستکبرانه، هم منافذ رسوخ کبر، هم نابهسامانیها، هم سقوطهای نفسانی، هم قدرتطلبیها و پیمان شکنیها، و پشت کردن به ارزشهای انقلاب را در کنار تابلوهای زیبای رابطه مردم و رهبری فاش میسازد:
«در همین حین یک هو میبینیم از صف اول جایگاه سروصدایی بلند شده است؛ همه به ترتیب درجه کنار هم نشسته اند که یک روحانی از راه میرسد و دنبال این است که در صف اول جایی برای خود دست و پا کند. حالا نمیدانم اگر در صف پشتی بنشیند، کدام حکم الهی نقض میشود. از کارش لجم گرفته است. عاقبت از بچه های بیت یکی به داد جماعت میرسد و چهارصندلی به انتهای هر ردیف اضافه میکند تا روحانی جوان هم در صف اول جا شود. کنار ما یک سرهنگ نیروی هوایی نشسته است. سرصحبت را باز میکنیم. کمی از بدی آب و هوا مینالد و نبودن امکانات. به آشیانه هایی که در راه دیدیم اشاره میکنم و میگویم: در هفته چند پرواز دارند فانتوم هاتان؟ یک هو میزند به کانال غیرالمغضوب علیهم ولاالضالین! میگوید:
ـ فانتوم! من نمیدانم! آشیانه؟ من خبر ندارم! پرواز؟ بنده اطلاعی ندارم، اصلاً شما از کجا میدانید که در این پایگاه فانتوم داریم؟
ـ از دُمشان! دُم یکی دوتاشان از آشیانه بیرون زده بود.
ـ به هر صورت من اطلاعی ندارم. اینها جزو اطلاعات محرمانه است... .
قضیه دم خروس بود و قسم حضرت عباس. سرهنگ نیروی هوایی دیگر با ما حرف نزد. حتی موقع خداحافظی هم؛ انگار ما از خود سازمان سیا آمده بودیم ـ خدمت ایشان، برای تخلیه اطلاعات!»
* * *
سخن گفتن از همه نکات دیگری که رویکردی افشاگرانه درباره عملکرد بوروکراتیک دارد، کار را به درازا میکشاند. به دوستانی که مایلند سفرهای مقام معظم رهبری را با لحنی صمیمی و نگاهی دیگر مطالعه کنند، خواندن این گزارش سفر پیشنهاد میشود
============================================
148
رجانیوز: گلشيري و صادق هدايت در سفر آقا به شيراز!/ خاطرهاي از معرفت پيرمرد آش فروش كنار خيابان باغ ارم
http://www.rajanews.com/detail.asp?id=138391
...-مهر91
اولين باري كه اين ماجراها با روايتي دلنشين به دست مخاطب رسيد وقتي بود كه كتاب «داستان سيستان» رضا اميرخاني روانه بازار شد. اين كتاب در كنار بهره مندي از قلم روان و لحن جذاب و خودماني نويسندهاش از يك امتياز ديگر هم برخوردار بود. اولين بودن اين كتاب در حوزه خودش باعث شد تا به شدت مورد استقبال قرار بگيرد. بالاخره روايتهايي درباره ديدارهاي كمي خصوصيتر رهبر انقلاب در سفر به سيستان، حال و هواي مردم، نحوه برخورد با كساني كه وسط صحبت رهبر بدون هماهنگي بلند ميشوند و حرف ميزنند، نحوه رفتار محافظان آقا با مردم و... چيزي بود كه معمولا در بخشهاي خبري صدا و سيما نميشد ردي از آنها پيدا كرد.
اين امتياز اولين بودن در آثار ديگري كه از خانواده داستان سيستان بودند وجود نداشت و همين باعث شد كه خيلي سر زبانها نيفتند و ديده نشوند. مانند «در مينودر» كه سفر آقا به قزوين و «سفر به خير اما...» كه سفر آقا به زنجان را روايت مي كرد و هر دو توسط محمدرضا بايرامي نوشته شده بود. حتي كتاب «هزار و سيصد و سمنان» هم كه سفرنامه آقا به سمنان بود و توسط يك جمع دانشجويي نوشته شده بود و قالبي كمي متفاوت داشت هم نتوانست آنچنان مورد استقبال قرار گيرد.
...
پیرنگ داستانی آن را از سیر خطی و مستقیم سفرنامه سیستان و بلوچستان و همه سفرنامه های بعد از آن متمایز و برجسته می کند.
============================================
147
رویش نیوز: داستان سیستان
http://rooyeshnews.com/ketabestan/22928-3910625111009.html
...-شهریور91
رویش نیوز- سرویس کتابستان: داستان سیستان اثر رضا امیرخانی، شرح سفر ره بر معظم انقلاب به استان سیستان و بلوچستان در سال 1381 است. این سفرنامه که نگاهش به موضوع بادیگر آثار از این دست به کلی متفاوت است به خوبی توناسته است با مخاطب ارتباط برقرار کند و تا حد قابل قبولی فضای حاکم ب سفر را به منتقل کند. نویسنده اثر همانند سایر آثارش، این دستنوشته را نیز خالی از طنز نگذاشته است و جای جای آن را به زیور طنز آراسته است.
رضا امیرخانی کوشیده است در داستان سیستان چهره ره بر را همانگونه که هست نشان داده و از تکلفات و تعارفات مرسوم کناره گرفته است. وی با انتخاب آگاهانه سبک نوشته کلمه "ره بر" سعی کرده است نقش حقیقی ولی فقیه را به صورت تلنگری به خواننده یادآوری می کند.
امیرخانی در لابلای شرح سفر فرصت را مغتنم شمرده و به سیستان و مردمش نیز پرداخته است. وی با ذکر وقایع اتفاق افتاده در دیدارهای رهبر با اقشار مختلف مردم، درواقع به مردم شناسی منطقه پرداخته است.
امیرخانی داستان را نه تنها از نگاه خودش بلکه از چند زاویه نگاشته است، به طوری که با خواندن آن می توان به نگاه سایر افراد ذکرشده در اثر نیز پی برد؛ همین ویژگی است که به خواننده این فرصت را می دهد که حتی نگاه چتربازان سیستانی که به کار قاچاق مشغولند را نیز درباره رهبر بداند و انصاف را که این ویژگی منحصر به فرد داستان سیستان است.
امیرخانی در این سفر دوستی که علی می نامدش و عکاس است را نیز با خود همراه کرده است که عکسهایی از آثار گرفته شده توسط وی را در کتاب به چاپ رسانیده است.
در پایان می توان به جمله کلیدی این اثر "مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد" اشاره کرد. عبارتی که بارها در کتاب به کار برده شده و مضامین نقضی را دربر گرفته است. نویسنده به اقتضای مطلب مورد بحث منظور خاصی را با به کار بردن این جمله به خواننده می رساند که به نوبه خود شیوه جالبی به شمار می آید.
...
============================================
146
امام زمان: و اما مشهد...
http://77hossein.blogfa.com/post/55/%D9%88-%D8%A7%D9%85%D8%A7-%D9%85%D8%B4%D9%87%D8%AF-
حسین زمانیان بیدگلی-شهریور91
حقیر کتاب دعایی را برداشتم و شروع کرم به خواندن زیارت نامه و ...
در همان حالات بودم که دیدم جوانی که کنار من ایستاده با دست بر شانه ام می زند و می گوید: بیا کفش هایت را من برایت نگه دارم شما راحت زیارت نامه بخوان من زیارت نامه را حفظم ... بنده کمی متعجب شدم با دقیق شدن در چهره ی آن شخص متوجه شدم که قصدش خیر است و کفش ها را به او سپردم به قول رضا امیرخانی در کتاب داستان سیستانش"مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد"
============================================
145
ستارههای خاکی لالجین: معرفی کتاب : داستان سیستان
http://setarehayekhaki.blogfa.com/tag/%D8%B1%D9%87-%D8%A8%D8%B1
خادم الشهدا-شهریور91
کتاب داستان سیستان یکی از بهترین سفرنامه هایی است که در عهد معاصر نوشته شده است.از شما چه پنهان به تازگی برای بار سوم آن را خواندم وخلاصه حیفم امد که این کتاب خواندنی را به دوستانم معرفی نکنم.
رضا امیر خانی خاطرات ۱۰ روز حضورش را در کنار ره بر انقلاب با بیان خاص خودش روایت کرده است و...! بخشی از کتاب را بخوانید:
«مولوی قمرالدین! یادتان هست که من آمدم به مسجد شما؟ به شما گفتم که بین دوازده ربیع که شما جشن می گیرید و هفده ربیع که ما، این پنج روز - یک هفته را عید اعلان کنیم. شما هم قبول کردید. یادتان هست؟»
مولوی چشمهایش را ریز می کند و به رهبر نگاه می کند. انگار تازه آقا را به جا آورده است. سرش را تکان می دهد و بلند بلند می گوید :
-هاوالله...هاوالله...یادمه!
آقا لبخند می زند و ادامه می دهد :
-بعد مشکلی پیش آمد. قرار گذاشتیم اما متأسفانه خورد به سیل... یادتان هست؟ بعد رو می کند به جمعیت که بله! من و مولوی قمرالدین از فردایش افتادیم به کمک به سیل زدگان. من از دوستانم در تهران و مشهد و سایر شهرها کمک می گرفتم و با کمک همین مولوی قمرالدین در ایرانشهر و نیک شهر توزیع می کردیم کمک ها را...
مولوی سر تکان می دهد و اشک توی چشم های این پیر تکیده جمع می شود. انگار او هم دوباره آقا را دیده است. جوان لاغر اندام تبعیدی را...
حالا می فهمم که مردم چرا محبت کسی را در دل جای می دهند. مردم نه فریفته ی قدرت می شوند و نه گرفتار هیبت. محبت از دروازه های بزرگ قدرت، دل را فتح نمی کند، بل از پنجره های کوچک ضریح خدمت متواضعانه گذر می کند... در حافظه ی تاریخی مردم، کمک یک جوان لاغراندام تبعیدی به سیل زده ها بیشتر ماندنی است تا آمدن حتی یک ره بر مملکت...
امیرالمؤمنین در اوصاف مؤمن در خطبه ی همام می فرماید :
- یمزج الحلم بالعلم، و القول بالعمل [صبر و علم را تؤامان داراست و سخن را با عمل همراه کرده است] (ص69 و 70)
============================================
144
تک تیرانداز:برداشت آزاد .....
http://iraniansniper.blogfa.com/post-223.aspx
دلخون-مرداد91
مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد....!!!!
آقا انصافاً کم آووردیم! داشتیم با رفقا در مورد اینکه آقا میره مناطق زلزله زده صحبت می کردیم،من گفتم بعیده که برن.
امروز صبح 91/05/26 با خبر شدیم رفتند.!
با خودم داشتم فکر می کردم هنوز رهبرمونو نشناختیم،یاد جمله آقا رضا امیرخانی
تو کتاب معروف داستان سیستانش افتادم!
مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد....!!!!
============================================
143
متحیر: حافظ هفت
http://www.tebyan.net/Weblog/asedjavad/post.aspx?PostID=272038
...-مرداد91
وقتي "داستان سيستان" "اميرخاني" رو خوندم و بعدتر وقتي "سفرت بخير اما" و "درمينودر" "بايرامي" رو خوندم و بعدترتر وقتي "هزار و سيصد و سمنان" جمعي از نويسندگان رو خوندم و حتي بعدتر كه حاشيههاي پراكندهاي كه از ديدارهاي امام خامنهاي تو سايت خامنهاي دات آي آر و ساير جاها نوشته ميشد رو خوندم، به اين نتيجه رسيدم كه هرچي در اين زمينه (زمينه سفرنامههاي رهبري و حواشي ديدارهاي ايشون) حرف بوده، اميرخاني تو كتابش زده و حرف جديدي نمونده (مگر اينكه تو خود حواشي ديدار نكته جديدي وجود داشته باشه)، هرچند با همه اين حرفها، وقتي شنيدم سفرنامه رهبر به فارس و يزد كتاب شده، راغب شدم بخونمشون. ...
چندوقت پيش تو وبگرديهايي كه داشتم، از طرق غيرمنتظره، پرتاب شدم تو وبگاه "محمدرضا سرشار" و رسيدم به نظرش راجع به كتابهاي نوشته شده تو اين زمينه و اينكه:
"سوم، نوع نگاه راوي به موضوع بود؛ كه متأسفانه سنگ بناي كج آن از همان سفرنامه سيستان و بلوچستان گذاشته شده بود.
...
(تا اينجا رو گفتم فقط برا اينكه اين بخش از مطلبم بره تو قسمت "آنچه در وب راجع به داستان سيستان نگاشتهاند" سايت رضا اميرخاني (ارميا دات آي آر) و من با ذوق و شوقي كه فقط از يه كودك بيست و هفت ساله بر مياد، زير اين مطلب با قلم درشت لينكش كنم و بنويسم "اين نوشته را در وبگاه رضا اميرخاني بخوانيد!"، اما بپردازم به خود كتاب)
...
============================================
142
سوره تماشا: مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد...
http://ermiamoammer.blogfa.com/post-60.aspx
سرباز حضرت ماه-خرداد91
ولی هنوز هم مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد...رضا امیرخانی در "داستان سیستان" بارها گفت این جمله را و به من بارها ثابت شده است که : " مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد"
...
شما بیشمار نیستید...اگر هم وطن من قیمت نان را زیاد می داند و نگران گرانی هاست، معاند نیست...فقط رفاه بیشتر می طلبد و این به معنای برانداز بودن نیست...رفاه بیشتر را در چارچوب همین نظام می خواهد...
شما بیشمار نیستید چون ملت ایران در هیچ چارچوبی نمی گنجد...
============================================
141
اینجا در انزوا: این روزها
http://hoseinsaadi.blogfa.com/post/108
حسین سعدی-مرداد91
کتابایی که تو این مدت خوندم؛ داستان سیستان ــ امیرخانی ذهنیت خوبی از سفرآی اقا بهم داد
============================================
140
پنج دری: من و " لعنة الله " !
http://panjdari.blogfa.com/post/12
مرثا صامتی-تیر91
اولین آشنایی من و "لعنةالله" برمی گردد به ۱۰.۱۱ سال پیش! کامنت های مطلب قبلی من رو به یاد اون روزها انداخت و نوشته های اون موقعم.اون وقت ها تازه دانشجوی ترم ۳ بودم .یادمه تازه کتاب داستان سیستان امیرخانی دراومده بود و تبش داغ بود و ما هم در به در دنبال گیر آوردنش که بخونیم! مطلب زیر رو همون روزها نوشتم.بعد از خوندن کتاب داستان سیستان. میذارمش اینجا.طولانیه ولی هنوزم که هنوزه با خوندنش حس خوب اون روزها تموم وجودم رو میگیره... یه بار دیگه تقدیمش می کنم به " لعنة الله " عزیز و این رفاقت ۱۰.۱۱ ساله رو پاس می دارم!! ۱۲۰ ساله بشه ایشالا... .
یا هو
"مومن توی هیچ چهار چوبی نمی گنجد"
" (عن اللغو معرض) هم توی هیچ چهار چوبی نمی گنجد"
حکایت تناظر یک به یک هم که باشد می ماند دم گرم خدا که توی کتابش نوشته:
( قد افلح المومنون ... الذین هم عن اللغو معرضون ...)
***
...
گفت: اووه . من بگو می خواستم بگم" داستان سیستان" جور شد.
"د- س" را که شنیدم برق سه فاز پراندم.
توی اصفهان به این گندگی با آن رود نیلش فقط مرکز ثامن الائمه این کتاب را می فروخت و دیگر هیچ جا. هر چه می رفتیم و می آمدیم و کچل تر شان می کردیم می گفتند : خواهر من تمام شده می آوریم . "کی" هم که الحمد لله مال شیطان است.نپرسیدش. می آید دیگر. امروز . فردا . دو روز دیگر . ده روز دیگر . 365 روز دیگر. توی دلمان گفتیم ان شاالله خدا بخواهد صبر می کنید آقای امیر خانی هر چه در مخیله شان دارند طی سالهای آینده مکتوب می فرمایند یکباره می آورید.آن وقت هم یا چشمان ما دیگر سو ندارد یا باید خیرات کنید از طرفمان.
وقتی گفت جور شد افتادم به دست و پا .فلاکت و نکبت منت کشی را با رضایت تمام به جان خریدم تا بالاخره راضی شد از سر تقصیرات عنقی بنده بگذرد. گفت قرض گرفته. یک شبانه روز که می کند به عبارتی 24 ساعت.باید تقسیمش می کردیم به 2 !! نه مساوی . من امتحان داشتم آن هم از نوع میکروب که پدر هر پدرسوخته ای را درمی آورد . کمتر از 12 ساعت می رسید به من. قرار شد صبح تا عصربماند پیش خودش بعد از امتحان بروم بگیرم. صبح فردا هم راس ساعت 7 برسانم دستش.( لا خیانه فی الامانه حتی للداستان السیستان !)
***
برگشتم سر بدبختی خودم . "سالمونلا "مولد حصبه است کپسول دار. فلاژل دار. یعنی توی سیستان هم "سالمونلا" هست؟ !
...
یاد ده روز سیستان افتادم و اتفاقهایش که هنوز نمی دانستم چیست. از ندانستن هم که بدتر چیزی نیست. این شد که حس کردم می توانم تا خود سیاهچال های قلعه الموت هم بروم.تاکسی پیاده ام کرد سر کوچه. مادی دست راستش تابلو بود .از هر نشانه ای بهتر. می شد توی ظلمات هم پیدایش کرد .( مادی:از همانهایی که شیخ بهایی زمان شاه عباس طرحش را ریخت. برای اینکه همه از نیل اصفهان درست بهره ببرند که بی عدالتی نشود که هیچ دانه ای توی هیچ خاکی بهانه ای برای سبز نشدن نداشته باشد که ااااااه!)
...
خودم شده بودم داستان بدبختستان و در به درستان برای خواندن داستانهای سیستان! ( خدا بگویم چه کار کند با این ثامن الائمه ای ها) دستورات پشت سر همش که اجرا شد بالاخره کتاب را داد . نه ! کتاب مقدس را داد. با این همه مصیبتی که کشیده بودم برای دیدنش از مقدس هم مقدس تر بود. بعداز دیدن شکل و قیافه اش رفتم سراغ تعداد صفحه . باید تنظیم شده می خواندم که تمام شود تا صبح. ضرب و تقسیم های متوالی می کرد ساعتی 40 صفحه!
...
من مانده بودم و دو تا چشم خسته و یک مخ پر از میکروب و سیستان و داستانهای سیستان. کتاب را برداشتم دراز کشیدم روی یکی از همان پتوهای ولو شده که حسش نبود پهنشان کنم بسم الله را گفتم و شروع کردم به خواندن...
تا آخر اولین روز سفر که رفتم حس کردم چشمهایم باز شدند . لحافشان را هم تا کرده بودند بالای سرشان مستقیم و قبراق می دویدند دنبال سیاهه های کتاب . وضع هتل آزادی آورده بودشان سر کیف می دویدند تا ببینند بعدش چی؟
...
گم شدن عبدل و پیدا شدنش توی صف رژه نظامی ها وجلز ولز علی محمد و"مرگ بر عبدلش"! هر مادر مرده ای را می خنداند . پس منطقی منطقی بود این بار مادر ( لعنه الله) هم توی دو تا اتاق آن طرف تر از خواب بپرد !تا دیگر مهمان نگه ندارند توی خانه شان یک کتاب هم بدهند دستش از نوع "د- س"!
کشف ( جریان احمد تپل و همراهان).( پیر مرد سر قبر) .( شهدای گمنام روی بلندی و بالا رفتن بدون عصا).( مسعود و مجتبی توی بازار). (سنی و شیعه توی یک صف برای نماز و اقتدا به یک شیعه!!). (ایران شهر وتبعیدی اش) . ( جوان لاغر اندام 24 ساله و سیل ). (مولوی قمرالدین ). ( سد هیرمند و خاک و خلش) . ( پلو مرغهای ماسیده ). ( پیکان مدل ... برای دیدارها). ( زانوزدن همان نفر جلوی یک جانباز) . ( دست گذاشتن روی زخم پیرمرد جایی که حفاظتی ها هم دلشان نمی آید دست بگذارند)( دیدار بی سر و صدا با خانواده شهدا)( دل سوزاندن همان نفر برای هزینه تحصیل یک دانشگاه آزادی!!) (سواروانت شدن هیئت همراه و هل دادنش) .( دیدن جاهایی که فرماندار کسر شانش می شود ببیند)و( پیدا کردن آخرین نفری که شروع می کند به خوردن غذا). (...........) (...........)(..........) !!
حسابی چپیه مالم کرده بود. حسابی حسابی!
...
ساعت را نگاه می کنم ده دقیقه مانده به 5 صبح . ده دقیقه مانده به 24 ساعت بیداری . 5 صبح دیروز تا 5 صبح امروز. دو تا 5 صبحی که غیر قابل قیاسند با هم . حیف است. بقیه شبها که خوابم این یک شب را حیف است. نماز می شود خواند می گویند نماز شب.شب باید خواند . دل شب . مخصوصا" اگرتوی دل آدم چیزی جوشیده باشد.. می گردم دنبال مهر . (مهر)! یک چیزی مثل چپیه . از همان ها که رویش سجده می کنند. نیست ولی پیدا نمی کنم نمی دانم توی خانه ی اینها کجا باید گشت دنبال مهر ؟. چشمم می افتد به کتاب "سیستان با این همه داستان ". که حالا می دانم تک تکشان چه بوده!!" داستان سیستان" چشمم تا صبح باز باز دویده دنبال سیاهه هایش .پس چرا مهر پیدا نمی شود. حیف است این یک شب هم از دست برود . یادم می افتد " فقط مهر نیست که می شود رویش سجده کرد!! "
کتاب را بر می دارم اول خوب نگاهش می کنم. آرام می گذارمش روی زمین رو به قبله جلوی خودم. می ایستم دستهایم را می برم بالا:
الله اکبر .
بیخود نیست به ورق هم می شود سجده کرد !!!
============================================
139
سام و انیس:...............
http://samoanis.persianblog.ir/post/61/
سام و انیس-تیر91
خیلی وقت بود که دوست داشتم فرصتی پیدا کنم و داستان سیستان امیرخانی رو بخونم. تو کامپیوتر سرچ کردم
"داستان" یه عالم کتاب اومد ردشون کردم که به کتاب داستان سیستان برسم یه دفعه چشمم به داستان عشق شهریار افتاد.
بی اختیار شماره اش را نوشتم و همراه شماره داستان سیستان به مسئول کتابخانه دادم. هر دو کتاب رو گرفتم ولی بی اختیار داستان شهریار رو باز کردم و شروع به خوندن کردم .
============================================
138
شمعدانے هاے لب تاقچــه دلــ: 0038
http://shamdani33.blogfa.com/post/39
هو...-تیر91
دیروز شاهد عکاسی ِ عکاس ِ کاربلد ُ حرفه ای ٬ و به قول رضا امیرخانی استاد ِ
"داستان ِ سیستان" بودمـ ..
+ خودش بود ٬ با همان ریش ِ بلند و همان اوصاف ..
============================================
137
بخنده های پشـت خاکریز... : رهبر من طلایه دار لاله هایی
http://sarbazevelayat1318.blogfa.com/post/63
سرباز ولایت-تیر91
جلو می روم.سکوتی مطلق همه جا را فرا می گیرد.به جز صدای ره بر هیچ نمی شنوم.انگار زمان ایستاده
می خواهم دست ره بر را ببوسم. اما او عصایش را به دست محافظ می دهد... و مرا در آغوش می گیرد.
در سایه ی عبایش پنهان شده ام و در آغوشش گرفته ام. خدای بزرگ وه که چقدر ره بر نحیف است... و اجسادهم نحیفه، و حاجاتهم خفیفه، و انفسهم عفیفه...
آقا... ما فرزندان خمینی، بسیار به آینده امیدواریم، بسیار امیدوار...
و ره بر دست مرا محکم فشار می دهد و می گوید: ما هم بسیار امیدواریم...
داستان سیستان امیرخانی
============================================
136
...: یک پیشنهاد
http://hertas.rozblog.com/post/11
رسول حق منش-تیر91
تو این دوره زمونه ، همه به آدم پیشنهاد میدن از بقالی سر محل گرفته تا آخوند سر منبر؛ تازه همه جورشو هم به آدم می گن از پیشنهاد چیز گرفته تا ناچیز! خب بعضی از پیشنهادات شاید به فراخور شخصیت پیشنهاد دهنده باشد و گاهاً متناسب با پیشنهاد شونده.
و اما بعد ! ما هم تصمیم گرفتیم ( بهتر بگم گرفتم ) که پیشنهاد بدیم اون هم از نوع فرهنگیش ! ( برای با کلاس تر شدن بخوانید فرنگیش )اما این پیشنهادمون راجع به چیه ؟ اولا لامپ اضافه خاموش ( چیه! بی مزه بود؟ ) دوماً تابلو دیگه در مورد کتابه. اینکه چرا کتاب بخوانیم که من حوصله ندارم بگم ولی اگه از تلویزیون و اینترنت موقتاً خسته شدی و می خوای یه رزومه فرنگی برای خودت درست کنی کتاب چیز خوبیه مخصوصاً اگه در مورد شخص اول مملکت باشه.
" داستان سیستان" کتابیست با نثری متفاوت از رسم الخط گرفته تا رسم البیان ! مثلاً واژگان فرمان ده ، تلفن هم راه ، ره بر و غیره.
موضوع کتاب درباره تیمی است که به همراه رهبر به سفر سیستان رفته اند نویسنده از دفتر نشر آثار رهبری ، به سیستان می رود که مثلاً گزارشی از سفررهبر بنویسد که فقط تو سفر این یادش می مونه که باید بنویسه حالا رهبر توش باشه یا نباشه..
حالا بنده به عنوان پزشک متخصص این کتاب را به بیماران زیرتوصیه کنم:
افرادی که فکر می کنند سیستان همش خون و خونریزیه ، افرادی که فکر می کنند بین اهل سنت و شیعه اختلاف و دشمنی غوغا می کنه ، افرادی که فقط رهبر را از پشت تلویزیون دیده اند و دوست دارند که از نزدیک ببینند ، افرادی که فکر می کنند که کسی هستند و سفر بدون تشریفات ، فقط تو افسانه هاست و کلیه عموم نیز به مقدار دلخواه.
قسمت هایی از متن کتاب
" اما عبدالحسینی به روشنی لب هایش تکان می خورد و جهار وجب ریشش را بالا و پایین می برد و من ساده لوح خیال می کردم با این قیافه قطب العارفینی ، دائم الذکر است آقا ، اما بعد از مدتی فهمیدم که ذکرش لعن و نفرین است بر دودمان آدم های وقت نشناس "
" راشد کنار من نشسته است و مدام پی کسی می گردد تا به او چیزی بگوید. عاقبت طبع بذله گویش دوام نمی آورد و همان طور که بلوچ ها خود را معرفی می کنند که فلانی رئیس قبیله فلان و بهمانی بزرگ طائفه بهمان ، در گوش من با لهجه غلیظ یزدی می گوید : نوبت من که رسید بگو تا بگوییم ، من هم راشدم ، رئیس طایفه ی آخوندها ! "
" بعدتر از عبدالرحیمی می شنوم که در یکی از سفرها او در حین سخن رانی آقا ، بالای داربستی رفته بوده ، روبه روی جای گاه . به زحمت در آن مدت تصویر می گرفته است. جای نامطمئن و لقی بوده است. عبدالرحیمی می خندید و می گفت ، شب آقا در جلسه ای خصوصی ناگهان رو کردند به من - که مشغول فیلم برداری بودم - و گفتند : صبح در تمام مدت صحبت ، حواسم به شما بود. دیگر روی هم چه جاهایی نروید. "
============================================
135
مهدیار: گاهی یادم می رود که باید همیشه به یادش باشم
http://mahdiyar7.persianblog.ir/post/68
مهدی-تیر91
رضا امیرخانی هم وقتی توی کتاب داستان سیستان از کوه نوردی رهبر مینویسه خیلی متعجبانه و با شعف میگه ، محافظین هم عقب افتادن ، اولین کسی که رسید اون بالا آقا بود....
یه روزی توی برگشت از بالای کوه تنها بودم ، چندتا سوراخ توی دامنه کوه من رو به سمت خودشون کشیدن ؛ همین طور که نزدیک میشدم به فکر لانه روباه یا چیزی شبیه اینا بودم ، اما چند قبر با استخوان هایی پوسیده و لخت و عریان که بر اثر باران وسیل گذشته ، دهانه قبرها باز شده بود!!! ، عکس ها را که گرفتم نشستم کنارشان به خودم ، به سرانجامم ، به دلبستگی ام به "استخوان پوسیده خوک در دست مرد جزامی" فکر می کردم ، به اینکه چرا هر روز به همه چیز فکر میکنم جز مـُـــردن!!!
============================================
134
بیتاب هویزه: بعضی واژهها...
http://hoveyze.persianblog.ir/post/76/
...-تیر91
اول بار که یکی از کتابهای امیرخانی را دست گرفتم، با خودم گفتم، چه ویرایش جالبی دارد این کتاب. اما بعدترها که فهمیدم به خواست خود نویسنده است، حس کردم محض متفاوتبودن نیست، غرضی در کارست...
گویی تعمدی است، حکم سرعت گیر را دارد برایم، گاهی شده شبیه ماشینی دنده خلاص، توی سرازیریام که میرسم به کلمهای که نوشتارش برایم آشنا نیست، گویی امیرخانی، تعمدا خواسته من خواننده، کمی مکث کنم تا بیشتر نگاهش کنم واژه را! یادم آمد این همان بود که هر روزِ روز، صدبار در کلماتم استفادهاش میکردم!
جالب است، با یک تغییر کوچک، دیر شناختمش!
گاهی اما حس دیگری دارم، شده جمله را میخوانم اما ناخودآگاه زل میزنم به واژه و دوباره با مکث میخوانمش! سریع شناختمش با آن که متوجه تغییرش هم شدم اما باز دوست دارم بر رویش بمانم، انگار هوس کرده ام از زاویه ای دیگر، خوب نگاهش کنم!
به تر، لب خند، زنده گی، گم نام... همهشان را جدا باید خواند، آرام و با طمأنینه، نه فقط چون جدا نوشته شدهاند.
همیشه جدانویسی بد نیست. گاهی از قضا، خوب یادمان میاندازد مزه سرهم بودن را، سر هم نه! با هم؛ کنار هم؛ بدون فاصله. همین است دیگر، وقتی خوب کلمات را درک نکنیم، این میشود که گاهی برای یادآوری چیزهایی که از تکرار و عادت، فراموششان کرده ایم، باید دست به دامن فاصله شویم. ماندهام چرا برخی خوب یاد نگرفته اند جدانویسی را؟! گاهی فرصت میدهد تا بهتر درک کنی مزه و حقیقت بودنش را...
بودن چه؟
بودن همه آنچه داریم و فراموشش کردهایم!
بعضی واژهها، جان میدهند برای جدا نویسی. گویی بشر خلقشان کرد که فقط جدا نوشتهشوند؛ تک. آنقدر عظیم هست و با مفهوم هر بخشش، که با سرهم نوشتنش، جفا میکنی بر واژه و ندید میگیری همه ابعاد جلوهگریاش را.
کم نیستند از این قسم اما من، دو واژه را سخت دوست دارم که همیشه جدا بنویسم؛ "رهبر" و "جانباز".
انصافا وقتی جدا و تک می نویسیشان، تازه میفهمی که چقدر بزرگاند این دو واژه. چقدر دل میبرند این دو واژه.
جانباز؛ وقتی سرهم است، خوب درک نمی کنی معنا و ژرفای عمیق کلمه را. نه "جان"اش خوب پیداست و نه "بازی"اش.
با تمام جانشان عاشق بودند. اول، دل را در بازی روزگار باختند به عشق بازی با خدا و بعد ذره ذره، جان را. شرط عشق بازی این بود، دانسته شروعش کردند. ساده نگاه نکن به "بازی" واژه. طعنه میزند به بازیگرفتن مرگ. روزگاری این رسم مردمانش بود نه مثل امروزی که دنیا به بازی میگیرد مردمان روزگارش را.
ماندهام در حیرت این دو واژه؛ رهبر و جانباز. چقدر به هم میآیند. یکی بدون دیگری چیزی کم دارد. هر "رهبر"ی، "جانباز" میخواهد و هر "جانباز"ی، یک "رهبر". هیچ کدام بدون هم معنا ندارند. اما خب! "رهبر" مقدم است بر "جانباز". بیدلیل نیست که سالروز تولد سالار کربلا مقدم است بر ولادت ساقی کربلا. اگر نبود سالار، ساقی که جانبازی نمیکرد. اول دلش را داد، بعد همه وجودش را ذره ذره.
وقتی سرهم مینویسمشان، خوب درک نمیکنیم بزرگیشان را. ساده از کنارشان عبور میکنیم. چقدر تفاوت است بین "جانباز" و "جانباز". وقتی جدا مینویسی، بهتر درک میکنی جدا بودن دست از بدن، جدا بودن پا از بدن، جدا بودن حس از بدن... سخت است این جدایی، اما برای او شیرین است.
ای کاش همان دبستان به ما یاد میدادند جدا نوشتن برخی واژهها را...
هفته نامه زن روز 3تیر 1391
============================================
133
دیوانه 83 2: حماقت در حمایت از رهبری: ساخت قدمگاه!
و از همین وبلاگ: بایگانی- 52: رهبری، نوری زاد، تیم حفاظت
http://divane83-2.persianblog.ir/post/224
http://divane83-2.persianblog.ir/post/225
امیرحسین مجیری-خرداد91
آقا همین جور که از میانِ قبرها عبور می کنند، یک هو چشم شان می افتد به محمد نوری زاد که با دوربینِ کوچکش مشغولِ فیلم برداری است. صدایش می کنند.
- آقای نوری زاد! شما چه کار می کنید این جا؟
نوری زاد جلو می رود و دستِ ره بر را می بوسد. آقا هم دستی به سرش می کشد. تیمِ حفاظت از این جا به بعد در میانِ ما با نوری زاد رفیق می شوند!
[داستان سیستان، رضا امیرخانی، انتشارات قدیانی، چاپ هشتم: 1384- ص 91]
...
خبرگزاری فارس: «قدمگاه رهبر معظم انقلاب» در دزلی نقطه ی یادمانی شد.
[همین خبر در پارسینه]
این خبر را که خواندم، از این کار احمقانه (ساخت قدمگاه رهبری!) که آگاه شدم یاد تکه ای از "داستان سیستان" افتادم که در مورد "یارو"یی نوشته بود که گزارش سفر رهبری به گیلان را این گونه نقل کرده بود که
"[مردم] همان گونه که به انتظارِ منجیِ عالم و امام زمانِ خود نشسته اند، دورِ خیابان به انتظارِ قدومِ مقامِ معظمِ ره بری سرآسیمه ایستاده اند و اشک شوق می ریزند...". امیرخانی می نویسد:
"سید علیِ خامنه ای، ره برِ انقلاب، تمامِ هیبت و قدرت و عظمتش در این است که بعد از شنیدنِ نامِ حضرتِ صاحب بگوید روحی لتراب مقدمه فداء... روحم به فدای خاکِ قدومِ مهدیِ فاطمه باد... جز این اگر باشد که همه ی ما ول معظلیم. این همان حکمتی است که سال ها پیش علی معلم دامغانی این گونه اش سروده بود:
ای پیر با توام، تو امام زمان نه ای
اما که گفت با تو که کهفِ امان نه ای
چرا ما از ره بر با یک ادبیاتِ فرمایشی، چیزی دست نیافتنی می سازیم؟ حقیقت بالادستِ هر مصلحتی می نشیند، بگذریم که در این نوشته جات مصلحتی هم نیست، و خیانت به ضربِ هیچ مصلحتی پذیرفتنی نیست." [داستان سیستان، صص 158 و 159]
وقتی رهبری خود می گوید:
"وقتى کسانى اسم مبارک امیرالمؤمنین علیهالسّلام یا اسم مبارک ولىّعصر روحىفداه را مىآورند، بعد اسم ما را هم دنبالش مىآورند، بنده تنم مىلرزد. آن حقایق نور مطلق، با ما که غرق در ظلمتیم، بسیار فاصله دارند. ما گیاه همین فضاى آلوده ی دنیاى امروزیم؛ ما کجا، کم ترین و کوچک ترین شاگردان آنها کجا؟ ما کجا و قنبرِ آنها کجا؟...
============================================
132
جهان نیوز: داستان سیستان
http://www.jahannews.com/vdcbfwb5wrhb58p.uiur.html
مهدی مشکینی-خرداد91
...
خوشحالیم واقعا قابل توصیف نبود، ساعت یک شب رسیدم خونه، میخواستم بخوابم، دلم نیامد که سری به کتابخانه ام نزنم، داستان سیستان رضا امیرخانی را از لای کتاب ها بیرون کشیدم و یکبار دیگر ورق زدن هایش را تکرار کردم تا اینکه در راس ساعت و البته با موتور از میدان شوش تا فرودگاه، راهی ترمینال ۲ شدم.
...
روستای چیل کنار را به مقصد زبرینگ و این روستا را به مقصد ایرانشهر ترک کردیم، بعد از ۳:۳۰ ساعت آنهم با سرعت ۱۲۰ کیلومتری و با ماشین های سرحال!!! ساعت ۱۲ شب به ایرانشهر رسیدیم شب را میهمان سپاه ایرانشهر بودیم و صبح زود با پرواز ده و چهل دقیقه، ایرانشهر را به مقصد تهران ترک کردیم.اما وقتی به تهران رسیدم، این اردو برایم درس زندگی بود، به یکی از دوستان می گفتم اگر ساکنان شمال، غرب، شرق و حتی جنوب تهران زندگی محرومان را از نزدیک ببینند شاید تا به آخر عمر دیگر ناشکری نکنند و باشد این حکایت برای همه ما درس عبرت. این بود داستان بلوچستان...
============================================
131
آینده از آن حزبالله: محافظ رهبر
http://24tir.ir/?p=20301
امیرعلی صفا-خرداد91
آقا علیمحمد دوازده سال است که محافظِ رهبر است.
اما خانهاش ته یک کوچه است به طول سیزده متر و عرض یک متر! یک خانهی شصت متری اجاره ای در قرهچک، و حالا برای مُحرم از جعفریان شعر میخواست.
توی همان خانهی شصت متری هیات میاندازد و کلی عزادار را پذیرایی میکند. میگفت هر وقت خانهمان هیأت میاندازیم، خانه از زور گرما و فشار جمعیت، شبیه میشود به حمامهای عمومی! نمایندههای مجلس هرکدام یک محافظ دارند. محافظِ یکی از نمایندهها که من و محمدحسین میشناختیمش، همین چند ماهِ پیش اتومبیلی خریده بود که از قیمت خانهی اجارهای علیمحمد گرانتر بود! چه گونه دنیایی است این؟
============================================
130
مرا آفرید آن که دوستم داشت: ما زهر از او خواسته بودیم، اما عسل از آب درآمد* ...
http://havaars.blogfa.com/post-1231.aspx
سوسن جعفری-خرداد91
آقای امیرخانی! یکسره «داستان سیستان» را میخواندم و با خودم میگفتم کاش به جای تکیهی «مؤمن در هیچ قالبی نمیگنجد» مدام تکرار میکردید: «آرمین عبای آقا را گرفته است و صورتش در آن پنهان کرده است!**» ... اصلاً تمام ده روز یک طرف، این دو جمله یک طرف ...
============================================
129
قطعه قاف: مرا به کرانه های آبی خدا ببر...
http://gheteyeghaaf.blogfa.com/post-14.aspx
سيده اسماءمحب علي وآل نبي-خرداد91
چندی پیش که مشغول خوندن کتاب داستان سیستان بودم به قسمتی برخوردم که برام خیلی شیرین بود. تصمیم گرفتم اون قسمت رو اینجا درج کنم تا شماهم مستفیض بشید.متنی است ازگزارش نویسی استاد عزیزآقای رضا امیر خانی .از خاطرات پنج شنبه هشت اسفند ماه ۸۱ صفحه:۱۷۰کتاب
سر ساعت هشت صبح رفتیم طرف استادیوم شهید ریگی.جایگاه ایستاده بودیم منتظر رهبر.چند تا از بچه های خبرنگاری هم مشغول تنظیم دوربینها بودند.
در این میان زنی جوان وسه دختر قدو نیم قدکناری ایستاده بودند. دختر بچه ها مدام دور مادر میچرخیدند وخود را به او میچسباندند و در گوشی چیزهایی به او میگفتند.اضطراب داشتند ناجور.مادر دختر کوچک را نوازش میکرد. زانو میزد. دسته گلش را مرتب میکرد ودقیق که نگاه میکردی میدیدی که آرام آرام گریه میکند...
============================================
128
آینده از آن حزبالله: کف پا
http://24tir.ir/?p=19235
امیرعلی صفا-خرداد91
"به بیرونی خانهی رهبر رفتیم. محل دیدارهای خصوصی. سالها بود که واردِ اتاقی نشده بودم که فقط کفِ آن با موکت مفروش باشد. حتا در نمازخانهی مدرسهی علامه حلی که زمانی در آن درس میدادم، به برکتِ زورگیریهای انجمن اولیا و مربیان یکی دو تا قالیِ خرسک و فرشِ ماشینی انداخته بودند… احساس بامزهای بود. همین که کفِ پای آدم لختی کفِ اتاق را حس میکرد، اتفاق عجیبی بود. حالا میفهمم که وسطِ سنگ و خاکِ آن "طُور"، آن "فاخلع نعلیک" هم بیراه نیست.
بعضی وقتها کفِ پا با آن چهار تا عصبِ زپرتی که فقط به درد قلقک دادن میخورند، چیزهایی را میبیند که کلِ شبکیهی چشم با آن همه نوروساینسِ پیش رفته از دیدنش عاجز است."
داستان سیستان، ص۸؛ رضا امیرخانی
============================================
127
پیک ایران: یک زندگی ممنوع
http://www.peykeiran.com/Content.aspx?ID=48173
مصطفی خلجی-اردیبهشت91
...به علاوه، طی سالهای اخیر، بخشی از نویسندگان نزدیک به حکومت به «کاتبان رهبری» تبدیل شدهاند، نمونه آن کسانی مثل محسن مؤمنی، محمدرضا بایرامی، رضا امیرخانی و اکبر صحرایی هستند که با همراهی آیتالله خامنهای در سفرهای استانی، کتابهایی را در این باره نوشتهاند؛ این کتابها به سبب اتفاقات تکراری که در تمامی سفرها افتاده، شبیه یکدیگر شده و سرشار از تمجید و ستایش از آیتالله خامنهای است.
============================================
126
راسخون: اين دو عكس را داخل قبرم بگذاريد!
http://www.rasekhoon.net/article/show-108415.aspx
مصاحبه با محمود عبدالحسینی-اردیبهشت91
داستان سيستان!
خيليها مرا با كتاب «داستان سيستان» رضا اميرخاني ميشناسند. از آنموقع هر كس مرا ميبيند، ميپرسد: شما آقاي عبدالحسيني هستيد؟ يك روز توي حرم شاهچراغ(ع) نشسته بودم. آنجا يك كار عكاسي داشتم. رفتم زيارت و آمدم نشستم يك گوشهاي. ضريح را نگاه ميكردم و در دل نجوا ميكردم. ديدم دو تا جوان يكدفعه آمدند گفتند كه شما فلاني نيستي؟ گفتم: نه. چطور؟! گفتند: شما خودشي! گفتم: از كجا ميداني؟ گفتند: ديروز توي تلويزيون شبكه سه داشتي صحبت ميكردي. توي كتاب اميرخاني هم اوصافتان را نوشتهاند. هر كس ببيند ميشناسد.
آنهايي كه كتاب را خواندهاند با توجه به اين كه مرا نديدهاند، هر كجا كه براي اولين بار مرا ميبينند، حداقل با نود و پنج درصد اطمينان ميآيند جلو. اميرخاني با كتابش كاري كرد كه تمام شگردهاي ما تو سفرهاي بعدي به هم ريخت. از آن تاريخ به بعد محافظها حسابي ما را كنترل ميكنند. كتاب خيلي خوبي هم شد. خود آقا همه كتاب را خوانده بود.
============================================
125
بوی بارون: معرفی یک کتاب خواندنی
http://boyebaron91.blogfa.com/post/12
محمد خاوند-اردیبهشت91
کتابی که معرفی میکنم خیلی خوندنیه وخودم اون رویه شبه خوندم چون هم جذاب وهم روان نوشته شده.در واقع این کتاب از شاهکارهای آقای امیرخانیه -----کتاب داستان سیستان----.ماجرای همراهی ده روزه امیرخانی بارهبر انقلاب که حاوی نکات ومطالب خیلی قشنگه .
============================================
124
روزنامه کیهان: گفت وگو با نويسنده كتاب «حافظ هفت» اكبر صحرايي: «حافظ هفت» تاريخ 30ساله انقلاب است
http://www.kayhannews.ir/910131/9.htm
اکبر صحرایی-فروردین91
...بعد از نوشتن سفرنامه هاي «سفر سيستان» اميرخاني، «در مينودر» و «سفر بخير اما» بايرامي و... كار نوشتن سفرنامه سخت شده بود. سخت از اين بابت كه بعد از نوشتن چند سفرنامه يك نواخت و مشابه، آن هم در مورد يك شخصيت خاص، دست نويسنده براي نوشتن محدود و بسته مي شود. توجه كنيد كه سفرهاي آقا در عين اين كه تازگي و طراوت خاص خود را دارد، تعريف شده و در سفرها، چه ديدارهاي عمومي، چه خصوصي، در استان ها به شكلي تكرار مي شود. هر چند در سفرنامه اول (سفر سيستان) اين مورد تا حد زيادي منتفي است و متن نويسنده براي خواننده تازگي دارد. اما سفرنامه بعدي هرچه بيشتر نوشته مي شود، نوشتن رويدادها براي خواننده تكراري و معمولي مي شود و اين جاست كه بايد نويسنده از تمهيدات، خلاقيت و ابزارهاي ديگري استفاده كند تا اتفاقاتي را كه خواننده در سفرنامه هاي قبل خوانده و از آن ها آگاهي دارد، جذاب و نو جلوه كند....
============================================
123
کتاب نما: داستان سیستان
http://ketab-nama.blogfa.com/post-300.aspx
محمد حقی-فروردین91
سفر نامه میرزا رضای امیرخانی! ، سفر رهبر به سیستان را چه گوارا و شیرین کرد؛ چه برای آنانکه در سفر بوده اند و چه برای عده زیادی که در سفر نبوده اند! اما گویا با خواندن داستان سیستان در سفر بوده اند.
روایت سفرنامه ای از یک رویداد مهم تاریخی، از قدیم الایام در ایران رسم بوده است و این امیرخانی است که آنرا دوباره زنده کرده است. امیرخانی اهل تقلید نیست، او قصد دارد کهن الگوهای وطنی را دوباره از نو بسازد.
داستان سیستان ، داستان نیست. روایتی است از آنچه بین رهبر و مردم ساکن در پایین ترین قسمت نقشه ایران گذشته است. روایتی است از سفر رهبر تا قلب ملت.
============================================
122
بندر دریا شرجی:داستان سيستان
http://port.blogfa.com/post-34.aspx
یحیی یحیایی-فروردین91
براي سری دوم تعطيلات نوروز كه از بوشهر به بخش ارم رفتم، قصد داشتم فقط از طبیعت زیبای منطقه ارم لذت ببرم و وقتم را با مطالعه کتاب و مجله و ... تلف نکنم!! و به تعبیری حتي تيزرهاي تلويزيوني يا شعارهاي روي ديوارها و بنرهاي تبليغاتي و ... را هم نخوانم! بر خلاف هميشه كه احتياطا" چند كتاب برمي داشتم تا در صورت بي خوابي! و ... مطالعه كنم ، اين بار حتي لپ تاپم را هم با خودم نبردم تا با خيال راحت از طبيعت استفاده كنم!! تا اينكه كتاب "داستان سيستان" رضا امیرخانی شامل یادداشت های شخصی ایشان از ۱۰ روز سفر مقام معظم رهبری به استان سیستان و بلوچستان – چاپ بیستم- را دست يكي از بستگان ديدم. با بي ميلي به يكي دو صفحه اول نگاهي انداختم و همين شروعي بود براي مطالعه كتاب.
قلم ساده و روان، حاشيه هاي جالبي كه معمولا در رسانه هاي رسمي به آن پرداخته نمي شود و يا كمتر پرداخته مي شود و رسانه های غیر رسمی هم به آنها دسترسی ندارند! صراحت لهجه نویسنده و .... باعث شد كه عليرغم رسم الخط نازیبای! كتاب – كه در برخي موارد سرعت مطالعه را كم مي كرد و انتشارات قدياني نيز تلويحا" از اين رسم الخط عذرخواهي كرده بود و مسئوليت آن را به عهده ي نويسنده گذاشته بود!- كتاب را تا به آخر بخوانم.روز 12 فروردين كه ناهار را همرا خانواده در دامن طبيعت بوديم، زمان برگشتن همراهان، گفتم يك زيرانداز كوچك براي من بگذاريد و برويد و اين فرصت خوبي بود كه در هواي بهاري و در دامن طبيعت از مطالعه این کتاب خواندنی و جالب لذت ببرم....
***
خواندن این کتاب زیبا و جذاب توصیه می شود!
============================================
121
پررنگ: بعضی حرف ها سختن!
http://porrang7.blogfa.com/post-73.aspx
فاطمه-فروردین91
..اعتمادت باورت همه اش خدشه دار شده است...انگار نه انگار شده است اما به تو فهمانده است که آدم را هر کاریش کنی آدم است و به یاد امیرخانی می گویی مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد... و انگار نه انگار...زندگی همچنان جاریست را باخودت زمزمه می کنی و...
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به داستان سيستان نگاشتهاند(4) این روزها رضاامیرخانی را خیلی میپسندم!
. آن چه در وب راجع به داستان سيستان نگاشتهاند(3)
. آن چه در وب راجع به داستان سيستان نگاشتهاند(2)
. آن چه در وب راجع به داستان سيستان نگاشتهاند(1)
|