جهت سهولت دسترسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ملاحظهی 200 نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
=======================================
220
خبرگزاری مهر: بایرامی: امیرخانی در «قیدار» به سمت قصهنویسی رفته است
www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=1624117
...-خرداد91
محمدرضا بایرامی در نشست نقد رمان قیدار در حوزه هنری با اشاره به خلق این رمان بر پایه یک شخصیت سفید و نه خاکستری گفت: اینطور نوشتن از یک شخصیت باعث میشود که قدرت نویسنده در انجام کارش ضعیف شود و به سمت قصهنویسی حرکت کند.
به گزارش خبرنگار مهر، نشست نقد رمان قیدار نوشته رضا امیرخانی عصر روز دوشنبه 22 خرداد در حاشیه کارگاه قصه حسین فتاحی در تالار اوستای حوزه هنری برگزار شد.
در این نشست که بیشتر وقت آن به سوال و جواب میان شاگردان حسین فتاحی و نقدهای آنها به شیوه نوشتن این رمان اختصاص داشت، حسین فتاحی در سخنانی با اشاره به پیشینه ادبیات پهلوانی در ایران گفت: امیرخانی در رمان خود به نوعی به دنبال زنده کردن عیّاری است و با حسرت از موقعیتی صحبت میکند که اگر توسط سیاستمداران از بین نمیرفت میتوانست موجب حل مشکلات فراوانی در جامعه ما شود.
وی افزود: مرام و مسلک قیدار در این رمان یک ایده است که به نظر من بسیار ایدهآلیستی ارائه شده است. این نوع از روایت در فرهنگ ایران بسیار دیده شده و بسیار ریشهدار است. به نظر من امیرخانی حس کرده است که ایدهپردازی او میتواند جامعه پیرامونش را اصلاح کند و برای همین منظور این حوادث و واکنشهای مربوط به آن را در زندگی قیدار خلق میکند.
فتاحی ادامه داد: فرم داستان باید با ایده آن هماهنگی داشته باشد و به نظرم نکته اصلی در مواجهه با قیدار نیز فرم روایت آن است، اینکه بدانیم امیرخانی قصه نوشته است و یا به دنبال خلق افسانه و اسطوره بوده است.
این نویسنده افزود: شاید گفته شود که قیدار به دنبال خلق دنیای آرمانی خودش بوده است اما به نظر من قیدار تنها به فکر خلق دنیای آرمانی خودش بوده است. امیرخانی و آدمهای قصه او همگی به نوعی مرام دارند و اگر تیپهای روایت داستانی از آنها را کنار بگذاریم همه آنها به نوعی قیدار هستند که اسامی مختلفی را انتخاب کردهاند به همین خاطر به نظر میرسد که او در این اثر به سمت نوعی قصهگویی حرکت کرده است. قصهگویی که در آن شخصیتها همگی مانند هم هستند و نمیتوان از حیث حضور میان آنها و ادبیات آنها تفاوتی قائل شد.
محمدرضا بایرامی از دیگر میهمانان این نشست نیز بنا به درخواست فتاحی دقایقی درباره این رمان به صحبت پرداخت.
وی با اشاره به اینکه در آثاری از امیرخانی که وی موفق به خوانش آنها شده خلق شخصیتهای تازه را به وضوح دیده است گفت: امیرخانی در رمانهایی مانند ارمیا، من او ، بی وتن و حتی قیدار به دبنال خلق شخصیتهیی بوده که هر کدام از آنها به تدریح به ادبیات او افزوده شدهاند. شخصیت وابسته و سرگشته امریا و یا شخصیت خشایار در «بی وتن» و یا درویش مصطفی در «من او». به نظر من در همه این شخصیتها نوعی تناقض دیده میشود که در قیدار این موضوع خوب از آب در نیامده است.
بایرامی افزود: نویسنده در قیدار خود را در عرصهای وارد کرده است که به نوعی شبیه به یک ورطه است. آدمهای او در این رمان انسانهای خاکستری ندارد و همه آنها را سفید روایت میکند. اینطور نوشتن از یک شخصیت باعث میشود که قدرت نویسنده در انجام کارش ضعیف شود و به سمت قصهنویسی حرکت کند.
وی با تمجید از جسارت امیرخانی در خلق چنین شخصیتی گفت: من خودم در موارد بسیاری در تعجب میماندم که قیدار آیا میتواند وجود داشته باشد یا نه؟ او مثل سایهای میماند و میرود چون به هرشکل اینطور نوشتن مانعهایی دارد که اکثر نویسندگان از ورود به آن ابا دارند.
=======================================
219
حضرت باران: این ترک آینه هم ، حرز چشم زخمش است.
http://www.baranbaran.blogfa.com/post-53.aspx
مصطفی فرهنگی-خرداد91
سلام آقا رضای امیر خانی!
بعد از خواندن داستان سیستان ، با خودم وعده کرده بودم که چیزکی برایتان بنویسم. مشغله ها ، چنان به بازی ام گرفتند که اصلا یادم رفت چنین کتابی خوانده ام.
آخرین بار که یادم افتاد ، زمانی بود که قنوت گرفته بودم و چشمم در زاویه ای بود همراستای کتابخانه و کتاب تو (داستان سیستان).
این قضیه گذشت تا خبر کتاب جدیدت ( قیدار ) ، بی تابم کرد. و با اینکه از خودت دانسته بودم که نباید از نمایشگاه ِ کتاب ، کتاب خرید ( در نفحات نفت گفته بودی ) ، اما شهوت ِ خواندن ِ نوشته هایت ، مرا به سمت مصلای تهران برد.
بی اینکه غرفه های ِ در مسیر را نگاهی کنم ، مستقیم آمدم تا غرفه ی نشر افق که شکر خدا ، صف ِ فروش خواهران و برادران را از هم جدا کرده بودند . و این ، همه از ترس ِ ایجاد تراکم ِ علاقه مندان ِ نثر و فکر و کتابهای تو بود.
برادرانی را که الکی یا واقعی کتابهایت را ورق میزدند کنار زدم و رسیدم به خواهر ِ فروشنده ای که احساس رضایت از فروش کتاب های تو ، نه در نگاهش که در عرق ریختنش برای جلب رضایت مشتری موج میزد _ موج عرقی!!! _ .
سر و چشمت را درد نیاورم برادر!
کتاب را خریدم و با هزار ولع سر و ته ش را نگاه کردم ، لمس کردم ، و بو کردم. "جانمی جان"ی گفتم و گذاشتم روی میز کارم در خانه. - به امید وقتی که دست دهد برای خواندن ِ (نه ، برای خوردن ِ ) قیدار.
چهارده و پانزده و شانزده خرداد ، کتاب را خواندم (ببخشید که سرعت مطالعه ام پایین است) و در طول مدت خواندن ، هی می گفتم : الان غافلگیر می شوم. . . . الان دیگر غافلگیر میشوم . . . . خب دیگر الان وقت غافلگیر شدن است . اما . . . .
نه ! به صفحه ی دویست و نود و چهار هم رسیدم و غافلگیر نشدم. حالم ، جا نیامد . حتی علی فتاح هم بی خودی از قطعه ی شهدا سر بیرون آورد. این معجزه هم ، غافلگیرم نمیکند.
تقصیر ما نیست آقای امیرخانی! تقصیر خودت است که ما را بد عادت کرده ای . ما را عادت داده بودی که یا با اتفاقی ، یا با تغییر نگاهی ، و یا حتی با نگارش جادویی ات ، غافلگیرمان کنی . اما انگار آنتی بیوتیک های قبلیت ، ما را مقاوم کرده است. چیزی قوی تر می خواستیم اما یافت همی نشد.
آقا رضا ! به قلم سوگند ! که ما ( از طرف خودم حرف میزنم ) که من ، بدخواه تو نیستم. اصلا "چشم بد خواه ، کاسه ی واجبی" خوب شد؟
من دوست دارم نویسنده ای که - وقتی اثرش را می خوانم برایم مرده است - و وقتی خواندن اثرش تمام میشود ، زنده تر از زنده میشود و - برای من مصداق "یُحیی و یُمیت " است ، در همان جایگاه بماند. حق!؟ . . . حق!
اگر بخواهم بی رحمانه تر بگویم آقا رضا ! قضیه این است که می خواستیم "برایمان دسته گل بیاوری ، اما دسته گل به آب دادی" .
خودت به من یاد دادی که خدا رفیق بازها را بیشتر دوست دارد (سلمن لمن سالمکم و . . . ) . کتاب های خوب تو ، رفیق های من هستند و اگر خودت هم افتخار بدهی که چه بهتر . . .
اصلا می دانی آقا رضا!!؟ من کتابهای تو را به این ترتیب خوانده ام؛
من ِ او / ارمیا / بیوتن / جانستان ِ کابلستان / نفحات نفت ===> 5
داستان سیستان/ قیدار ====> 2
5 - 2 به نفع تو ! ( چرا به نفع تو ؟ به نفع من که کتابهای خوب ِ بیشتری از تو خوانده ام )
مخلص کلام . . . آقا رضای امیرخانی!
من فکر تو را دوست دارم . . . تو را هم دوست دارم . . . محضری
=======================================
218
خط خطیهای یک مداد بیرنگ:3 . 50 . 340
http://thecolorlesspencil.blogfa.com/post/30/3-50-340
زهرا-خرداد91
پ.ن1. «قیدار در دهه ای (دهه80) نوشته می شود که جوانمردی در آن خاموش شده است» ... با اینکه هنوز 25 روز به اولین سالگرد رفتنِ مهسا (هم کلاسی دوران دبستانم) مونده ، اما با خوندن این جمله از مصاحبه رضا امیرخانی با ه.ج ، ناخودآگاه یاد قتل ناجوانمردانه مهسا افتادم، قتلی که بهانه ش عشق بود اما ...
این جمله ی امیرخانی شد بهانه ی نوشتن این مطلب...
=======================================
217
عاشق جوان: دو قاچ از یک کتاب !
http://mohebbejavan.mihanblog.com/post/101
با معرفت-خرداد91
حدودا یک هفته پیش بود که وقت های خالی م رو با قیدار پر می کردم . با وجود نقدهایی که وارد هم هستند .
اما بعضی از جملاتش را برای خودم یادداشت برداشتم .
راستی به نظر شما قیدار قشنگ تر بود یا " منِ او " یا " ارمیا " یا " بی وتن " ؟
ارمیا را چند بار خوندم .
من او را یک بار . بی وتن را نیز .
البته قیدار اولین رمان از امیرخانی بود که در ایام تاهل خوندم.
پ.ن 2: برخلاف بسیاری از رفقا ، که از دست قیدار ناراحت شده بودند .
داشتم فکر میکردم که مردم زمانه ما بسیار بیشتر از گذشته به مدارا و محبت نیاز دارند .
اشداء علی الکفار و رحماء بینهم .
پس کو این رحمت بینمان ؟
=======================================
216
دلنوشتهها: مردی، به چند روایت!
http://darvishim.blogfa.com/post-18.aspx
مسلم درویشی-خرداد91
1- از دور دست ترین نقطه شهر مردی شتابان آمد و گفت: ای مردم! از رسولان پیروی کنید!
2- وقتی تشنه نیستیم،چه لزومی دارد که فریاد العطش سر دهیم؟! این چه منتی است که بر سر آب می گذاریم!؟
3- زیاد تو زندگی خطا کرده ام، خیلی بیشتر از تو؛ برای همین با آدم خطا کار راحت ترم. آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمعن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده . . . این حرف سنگین است . . . خودم هم نمی دانم. خطا نکرده تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند در آمد، فلزش معلوم می شود، اما فلز خطا کرده رو است، روشن است . . . مثل کف این دست، کج و کعوج خط ش پیداست. از آدم بی خطا می ترسم، از آدم دو خطا دوری می کنم، اما پای آدم تک خطا می ایستم . . . با منی؟
* اولی آیه بیست سوره یس است، دومی تفسیر سید مهدی شجاعی از این آیه است یعنی مرد سید این جور مردم را به اطاعت از رسولان خدا دعوت می کند و او در کتاب «کمی دیرتر» این تفسیر را به قیمت 7800 تومان می فروشد! ، سومی تفسیر رضا امیرخانی است از این موضوع که به قیمت 9000 تومان در کتاب «قیدار»ش به فروش می رسد!
* هرچند صاحب اولی خریدار همه مردانگی هاست! ولی از فروشندگان این تفسیر های زیبا هم به اندازه خودم متشکرم!
=======================================
215
سایت موقت نشر موغام: کتابهای پر فروش هفته - هفته دوم خرداد 1391 - تبریز و تهران
http://mugham-pub.blogfa.com/post/26
اکبر رضوانیه-خرداد91
تبریز - آرمان شهر - سه راه تربیت
1- قیدار - رضا امیرخانی - افق
2- نورالدین پسر ایران - حضرت آیه الله خامنه ای - حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب
=======================================
214
شاید: من مثِ تو نیستم مثِ خودمم
http://shayadma.blogfa.com/post-74.aspx
...-خرداد91
قیدارت نمی چسبد بهم آقای امیرخانی.زیادی پخته ای قصه را.من همان من ِاو خوش پخت و ارمیای نپخته ات را بیشتر دوست دارم.
=======================================
213
غروب آن هم جمعه: «قیدار»ِ «امیرخانی» یا «امیرخانی»ِ «منِ او»
http://rezabardiya.blogfa.com/post-324.aspx
همچنین در سایت یزد فردا:
http://yazdfarda.com/iranfarda/news/1391/03/52572.html
رضا بردستانی-خرداد91
نقدی بر «قیدار» به سبک گفته ها و مصاحبه های امیرخانی(مصاحبه های اخیر!)
خسته و مانده می رسی ترمینالِ آزادی؛ غرب یا هر اسمی، سرسام می گیری از هجومِ اینهمه اسم، «تبریز»ِ الآن هست تا «شبستر»ِ فوری؛ یزدِ 7 شب تا زنجان vip، یکی دستت را می کشد دیگری سه بار پشتِ سر هم صدایت می زند، تبریز؟نقده؟قزوین؟ باید بگویی بلیط داری تا رهایت کنند. فرقی نمی کند خلوت باشد یا شلوغ! این سمفونیِ گیج کننده جزیی از همین مکان است که میلیون میلیون آدم می آیند و احوالی هم از او نمی پرسند و باز می روند و بر می گردند و به هیچ وجه به خمیده شدنِ کوهی از سیمان و آهن و میلگرد توجّهی نمی کنند که نمی کنند.
خسته و مانده می رسم ترمینالِ آزادی؛ غرب یا هر اسمی، سرسام می گیری از هجومِ اینهمه اسم، تبریزِ الآن هست تا شبسترِ فوری؛ یکی آن وسط ها یک بَند داد می زند «قیدار»!«قیدار»!«قیدار»!می گویم: «قیدار»ِ «امیرخانی»! می گوید نه «قیدار»ِ«من»!«قیدار»ِ «او»! «قیدار»ِزنجان، خدابنده...
«قیدار»ِ «امیرخانی» را نمایشگاهِ بیست و پنجمِ بین المللی کتاب خریدم با تخفیف و کلی توی صف ماندن، همان جایی که فقط باید «امیرخانی»باشی تا بتوانی بدونِ لب ورچیدن بگویی:« نمیدانم چرا ما باید در فضای نیمساخته مصلّی که نماد پسماندگی ماست و هیچ قرابتی با نمایشگاه ندارد به میزبانی از نمایشگاه کتاب بپردازیم.»؛ درست همان جایی که فقط «رضا امیرخانی» بدونِ نگاه به آینده می گوید:« انتقال نمایشگاه کتاب به مصلّی یکی از بزرگترین پسرفتهای نمایشگاه در سالهای اخیر بوده است. ما در مصلی وارد فضایی شدهایم که به عنوان اولین ویژگی اصلا برای برپایی نمایشگاه طراحی نشده است. خود عمارت مصلی از نظر من «نماد پسماندگیِ نظام» در اجرای برخی پروژههای عمرانی است. من اگر جای یک مدیر فرهنگی بودم از مراجع اجازه میگرفتم و اول این مکان را تخریب میکردم. بعد بلافاصله چیزی بهتر جای آن میساختم. در مملکتی که میتوانیم در فاصلهای کوتاه راههای بین شهری بسازیم و تونلهای بزرگ در شهر حفر کنیم، حتما میتوانستیم در فرصتی خیلی کوتاه یک مصلی درخور 30 سالگی یک نظام اسلامی برای پایتخت آن بسازیم.»
برای من تمامِ کتاب هایی که نویسنده ی «منِ او» می نویسد خواندنی است حتی اگر سرِ «جانستان کابلستان»کم مانده باشد تا بخشی از این قاعده را بشکنم که امیرخانیِ «جانستان کابلستان»هیچ نشانه ای از امیرخانیِ«منِ او»ندارد. قرار نیست به قولِ نقدهایی به سبکِ گفتار و نوشتارِ «قیدارِ»امیرخانی هُم فیها خالدونِ نویسنده را بریزیم وسط که چرا «منِ او»تکرار نمی شود که اگر هم می شد می گفتیم رضا امیرخانی فقط بلد است«منِ او»بنویسد و لاغیر... بعضی های می گویند پشتش گرم است! بعضی های می گویند خیالش جمع، حد وسطش این است که نمی هراسد حالا به هر دلیل که می نشیند دو ساعت با «مهر» مصاحبه می کند، سه ساعت با «فارس» و کلی حرف های به اصطلاح اُنورِ آبی با «تجربه»که برنامه ای آن سوی مرزها با کنایه بگوید:«بله، می بینیم عکس امیرخانی شده است روی جلدِ مجلّه ی...»اما دوست و دشمن می گویند خوب می نویسد. من هم می گویم خوب می نویسد؛ منی که اگر نیآفریده بودند پیامک را «امیرخانی» اسمِ مرا هم نمی دانست که حالا ما با هم شده ایم دوستانِ پیامکی...
قیدار قرار بوده است به سبکِ ایرانِ دهه ی «پنجاه» نوشته شود؛ با همان ادبیات و تکیه کلام هایی که هم ماندگار مانده است و هم نوستالژیِ تکان دهنده ای دارد برای خیلی ها(سینما رفته و نرفته) همان ایرانی، همان ایرانی ها؛ بچه هایی که بعدها ریختند و بساطِ شاه را با کوکتل مولوتف و اینجور اسباب بازی ها! پیچیدند به هم جوری که دیگه باز نشه! بیست بار با بلیطِ 15 ریالی می رفته اند تا این جمله را یک نفس و تا تَه با همان استیل و فُرم بگویند:
« قيصر: تو چرا اين ريختي شدي؟ كي زدتت؟: قصه اش درازه. قيصر: كجا؟ : هيچي بابا من بودم حاجي نصرت، رضا پونصد، علي فرصت آره و اينا خيلي بوديم. كريم آقامونم بود. قيصر: كريم؟ كدوم كريم؟: كريم آب منگل. مي شناسيش. آره، از ما نه از اونا آره كه بريم ...»
تا اینجا نویسنده با هر طَرفه و طُرفه ای چنان خواننده را با خود تا ایرانِ«1350»می برد که وقتی کتاب را بعدِ چهارـ پنج ساعت زمین می گذارد یادش نمی آید 294صفحه داستانِ کشدار خوانده است یا دوبارِ «قیصرِ»«کیمیایی»را تا تَه دیده است! راوی چنانِ شیفته می شود که گاه یادش می رود نویسنده قرار بوده است به «قیدار»کمک کند به شدّت خودش باشد و از درون بر پیرامونِ خود آنچنان تأثیر بگذارد که نقشش بر در و دیوارِ «جاده ی قدیم شمرون» باقی بماند. «قیدار»ی که امیرخانی در ذهن می سازد با «قیدار»ی که انتهای داستان؛ تو را بینابینِ «بانویِ سرخ پوش»و «قیدار»ِناتمام، معلّق و سر در گُم! بی رحمانه رها می کند فاصله بسیار است یکی می شود حکایتِ:« بدان سرخپوشی بیندیش که عمری مرتب به سر وقت میعاد میرفت و معشوق او را چنان کاشت که اکنون درختیست برگ و برش سرخ» و دیگری می شود لایه ای پنهان در ذهنِ و زبانِ «رضایِ امیرخانی» که خدا می داند کی و کجا! لا به لای کدام رمان و دستنوشته اش سر بر می کشد که هنوز نمرده است«قیدار»ی که قرار بود به «شدّت»خودش باشد و ادامه دهنده ی نسلِ خود !
می شود به نویسنده تاخت که این دیگر چه نوشته ای است! «فیلم فارسی»می دیدیم ارحج بود و نویسنده که «امیرخانیِ»صریح الّهجه باشد قطعاً می گوید:«خُب می دیدی!» امّا این که 4دهه بعد با کلّی دوندگی لا در لای تهرانِ به شدّت پریشان احوال؛ گشته است دنبالِ ردّ ِ پاها و یکدست 294صفحه راوی، یک نفس عینِ بلبل چهچه می زند کم هنری نیست؛ تلمیح و استعاره هم اگر نداشت که به شدّت دارد هم زیبا از کار در می آمد این رمانِ آخر نویسنده ی «منِ او»این که دائم بر می گردیم سرِ خطّ ِ اول که «منِ او»نشان می دهد راضی نشده ایم از تمامِ کار.
نویسنده می داند آنچه در ذهن دارد باید دستکاری شود، می شود؟ نمی شود! انگار نادیده انگاشته می شود برخی جاها برای این که «قیدار»زنده بماند به هر دلیل محکمه پسند و عامّه ناپسند و می ماند که اگر قیدار زنده می ماند و نمی ماند هم لطمه ای شاملِ این بخش از نوشتن های «قیدار»نویسِ چیره دست نمی شد. داستانِ کور شدن «شهلا» اگرچه در گام چندم به کلّی برملا می شود و داستانِ نرسیدن به تختِ فولاد چندان نقش نمی بندد در بطنِ داستان امّآ از این دو؛ سیّدِ گلپا قیام می کند و حکایت هایی که همه نقشی است پُر از اگر و امّا بر دیواره ی خیالِ خواننده که اگر حواست جمع نباشد آنچنان رودستی خواهی خورد از این نویسنده ی خوش قلم که خودت هم ندانی از کجا نوشِ جان کرده ای!
نقشِ«صفدر» و آنچه به او مربوط می شود به دل نمی نشیند که زیرِ سایه ی «قیدار»ِ «امیرخانی» لِه می شود و راوی، همدستانی می نماید با امیرخانیِ«منِ او»تا شباهت یا بهتر بگوییم شباهتک هایی ما را یاد و دیگران را فراموش. آدم های داستان های «امیرخانی»اگر جهانی گواهی دهند که خیالی اند باور نمی کنیم که هستند حتی پَسِ پشتِ هزار توی اندیشه های تو در توی نویسنده! شده نیمی در مرزِ چین و افغانستان و نیمی بلندهای جولان! هستند این آدم ها امّا بازآفرینی شده اند که اگر نویسنده در «بازآفریدن»ناتوان باشد که نباید بنویسد همان بهتر که قصه بخواند برای دوستانش با صبر و حوصله!
چه نقش آفرینی می کند«امیرخانیِ»قیدار بینِ «ذبح عظیم»و «قیدار»و«بیمه جون»؛تاریخ را هُل می دهد از چاقویی که گلویی را نبرید و دلِ سنگی را شکافت تا گودیِ قتلگاه و از بین الحرمین تا کوچه پس کوچه های خزانه و شوش و مولوی و رها می کند بینِ شمالی ترین جاهایی که این روزها... و باز رها می کند جزیی ترین دلبستگی هایی که هنوز هم همان «دل بستن ها» چشمانمان را خیس می کند با اعتقاد...نذری ها را چه خوب «ادا»می کند جای جایِ داستانِ «قیدار»ِناتمام!
داستان اگرچه پیچ و تابش، خواننده را به برون فکنی وا می دارد امّا هی کِش می آید جاهایی که راوی یادش می رود شاید چیزی به نامِ «حوصله»هم سر برود که هر شیرینی را استمرار نشاید و هر کِششی را عنایت شاملِ حال نشود به هر تقدیر! «امیرخانی»ِ «قیدار»می داند این کِش آمدن ها را و لج می کند با قلمی که گاه نای نوشتن ندارد!«قیدارِ»«امیرخانی»شاید تا مدّت ها «رضا»ی نویسنده را نتواند برای نوشتنی از این دست برانگیزد پس تا مجالی هست صیقل و جلا می دهد درون وبیرونِ «قیداری»که نمی تواند«امیرخانی»ِ«منِ او»را همراهی نماید خیلی جاها! بیشتر برای دَرز گرفتن تمامِ جریانِ «قیداری»که خواست به «شدّت»خودش باشد و همه فهمیدند که خیلی ناتوان تر از درونِ ذهن ترسیمش کرده اند تا آن چه می باید می بود. «شاه رخ»قرتی هم نمی تواند به این رنگ و جلا کمکی بنماید که اگر از تمامِ جمله هایی که حضور دارد بیرونش بیاوریم هم «قیدار»مان ذره ای از این ی که هست کم یا زیاد نمی شود. چه گوسفندهایی جا در جای «قیدار»ِ«امیرخانی»، بی آزار می روند و می آیند مثلِ «خیلی» های دیگر
آدم های «قیدار»ِ«امیرخانیِ»«منِ او»در یک صفت مشترکند! همگی هم هستند؛ هم نیستند! و بینِ این بود و نبودن هیچ تعادلی ایجاد نشده است اما چون قرار نیست پا روی حق گذاریم چه خوش نشسته اند «سیاه» ها و «سفید»هایی که کاش همگی همیشه همین گونه دیده شده بود. شستنِ پیراهنِ «جزامی ها» اگر تمام قد! صحنه ای «وام»گرفته از فیلمی مستند هم باشد همان ادامه ی «ذهنیتِ»«سیاه»ها و«سفید»ها است که «امیرخانی»ِ «قیدار»با«منِ او»ی«امیرخانی»به یک گونه اندیشیده شده اند.
حکایت ماشین ها و گاراژها را همگی فرض کنید«لوکیشن»؛مگر چه می شود«رضای امیرخانی»ِ «نفحاتِ نفت» سرک بکشد لای گازوئیل و روغن و تکیه کلام هایی که ما اگر«فحش» تصوّرشان کرده ایم «تکیه کلام»ی بیش نیستند که شده اند«عادت روزمرّه»ی عدّه ای آدم که زحمت زیاد می کشند و لقمه ی حلال هم سرِ سفره می برند برخلاف آنچه ما «عادت»مان شده است که «کت و شلوار»پوش اینان را به آسانی به قضاوت بنشینیم!؟ ترس ورمان می دارد که این «سبک» نگاه نشود«عادت»که بعد از بیست ـ سی سال بشود سبکِ نویسنده همان «سبک»ی که خودش تعریف می کند:« حُسن کارِ ادبیات این است که شما 20 سال مینویسی و بعد به اشتباهاتت میگویند سَبک!»
ایراداتِ زیادی می توان با دلیل و بی دلیل به این«امیرخانی»ِ «قیدار»نویس وارد آورد که تو«منِ او»نوشته ای و چون «منِ او»نوشته ای افتاده ای توی سرازیریِ سقوط و خدا می داند حاصلِ نوشتن های بعدیت اصلاً مجوّز بگیرد یا خیر!!! باید منتظر ماند شاید برسد روزی را که «رضا»ی «امیرخانی»«قیدار»ِ خودش را نوشت نه «قیدار»ی که تنها قرار است به شدّت خودش باشد. این«امیرخانی»ِ «قیدار»نویس را باید لحظه به لحظه دنبال کرد شاید همین روزها قلم برداشت و پناه برد به کوه های «هندوکش»و در ارتفاعِ7500متری با رشادت! این بار «قیدار»ِ خودش را نوشت! همان«قیدار»ی که نه توی فرضیه ها و اذهان که لا در لای همین مردمانِ دوست داشتنی روزگار می گذراند. توی صفِ نان می ایستد. بچه را به مهد کودک می برد. شلوارش را خودش اتو می کشد و خیلی کارهایی که فکر می کنیم اگر از این دست آدم ها سر بزند به «شدّت»همان«شدّت»ی که «قیدار»می خواست خودش باشد! خنده دار است! تلمیح و استعاره و کنایه و خیلی چیزها از این بالاتر که کسی به «شدّت»بکوشد که خودش باشد؛ خودش!
خسته و مانده می رسی ترمینالِ آزادی؛ غرب یا هر اسمی، سرسام می گیری از هجومِ اینهمه اسم، «تبریز»ِ الآن هست تا «شبستر»ِ فوری؛ یزدِ 7 شب تا زنجان vip، یکی دستت را می کشد دیگری سه بار پشتِ سر هم صدایت می زند، تبریز؟نقده؟قزوین؟ باید بگویی بلیط داری تا رهایت کنند. فرقی نمی کند خلوت باشد یا شلوغ! این سمفونیِ گیج کننده جزیی از همین مکان است که میلیون میلیون آدم می آیند و احوالی هم از او نمی پرسند و باز می روند و بر می گردند و به هیچ وجه به خمیده شدنِ کوهی از سیمان و آهن و میلگرد توجّهی نمی کنند که نمی کنند.
خسته و مانده می رسم ترمینالِ آزادی؛ غرب یا هر اسمی، سرسام می گیری از هجومِ اینهمه اسم، تبریزِ الآن هست تا شبسترِ فوری؛ یکی آن وسط ها یک بَند داد می زند «قیدار»!«قیدار»!«قیدار»!می گویم: «قیدار»ِ «امیرخانی»! می گوید نه «قیدار»ِ«من»!«قیدار»ِ «او»! «قیدار»ِزنجان، خدابنده...
=======================================
212
مجتمع آموزشی علمی و مهندسی قوچان: معرفی کتاب(قیدار)
http://quchan-tech.blogfa.com/post-168.aspx
رضا جلالیان-خرداد91
دفعه اول که کتاب را از قفسه کتاب فروشی بر می داری "و طبق عادت به اولین چیزی که نگاه می کنی قیمت آن است" حسابی کپ میکنی، که برای ۲۹۴ صفحه، اونم در قطع کوچک بخوای نه هزار تومن از جیب خرج کنی. اما اگه قبل از اون یکی دو تا کتاب از "رضا امیر خانی" خونده باشی، میدونی که ارزشش بیشتر از این حرفاس...
با این مقدمه میخواهم کمی تعریف کنم از رمانی که به اعتقاد خیلی ها بهترین رمان در بیست سال اخیر داخل کشور است.
قیدار، داستان گاراژداریست با اصل و نسب در تهران که در دهه ۴۰-۵۰ زندگی می کند و زنده نگه دارنده اصول جوانمردیست و با همین اصول درجات کمال را طی می کند...
چیزی که در این میان مهم است بازگشت رضا امیرخانی به همان ادبیات ایران دهه ۴۰-۵۰ است که در رمان "من او"ی او حسابی گل کرد. طوری که با نوشتن رمان "بیوتن" که در فضای دیگری نوشته شد، موفقیت رمان قبلی او را نداشت و لاجرم با بازگشت به همان فضا در رمان قیدار، شاهد اقبال عمومی بالا به این سبک از نوشتن را شاهد بودیم.
اما اگر بخواهیم به اصل داستان نظر کنیم می بینیم که امیرخانی با زیرکی، به یکی از بزرگترین مشکلات جامعه امروزی پرداخته است که همان رنگ باختن اصول جوانمردی و مدارای با مردم است که امروزه با ماشینی شدن زندگی و حساب و کتاب کردن مردم برای تومن، تومن پولشان، به سمت زندگی غربی پیش می روند.
توصیه من این است که حتما این کتابو بخوانید، ولی سعی کنید قبل از خواندن این کتاب، کتاب "من او"ی امیرخانی را نیز مطالعه کنید.
یاحق
=======================================
211
اندیشههای من در توالی حروف: مردانگی
http://aprogrammer.blogsky.com/1391/03/15/post-38/#
1باد-خرداد91
« در قرآن اسم بعضی پیام بران آمده است؛اسم بعضی غیر پیام بران هم، چه سالح و چه طالح آمده است...
"سید گلپا" - قیدار
رضا امیر خانی
=======================================
210
ریزنوشتها: کتاب های رنگی
http://rizneveshtha.blogfa.com/post/49
سرباز گمنام-خرداد91
شاید این مساله هم باشه که انجیل حجم اش از قرآن کریم کمتره . . . اما ما همون قدر هم نخوندیم و نخواهیم خوند . . . و اکثرا دنبال پر کردن کتاب خونه مون با کتاب های رنگی و گاها با برچسب رمان!!! هستیم
البته دلیل هم داریما . . . مثلا از قیدار رضا خانی که نمیشه گذشت اما از تفسیر امام میشه!!!!
شایدم نظر من اشتباه است . . . شما نظر بدید؟؟؟؟
=======================================
209
یادداشتهای پراکنده: امیرخانی نوشت
http://m-sadegh.blogfa.com/post-246.aspx
محمدصادق علیزاده-خرداد91
شماره 12 ماهنامه «تجربه» سه مصاحبه خوب دارد از مهرجویی، امیرخانی و مرادی کرمانی. مراد از خوب، ستارهپرستی و چشم به دهان آنها دوختن نیست که این قبیل مصاحبهها را به خصوص در فضایی به دور از مسائل سیاسی و زردمآبی مطبوعاتی، عینیت تام نظام معرفتی افراد میدانم که به مدد آن میتوان در فضایی به دور من قال و ما قالهای سطحی به ذهنشان سرک کشید و از دریچه چشم آنان پدیدهها را رصد کرد. تحلیل مرادی کرمانی-نویسنده با هویت و زجرکشیدهای که بالشخصه بسیار دوستش میدارم- و مهرجویی را نهادم برای فرصتی دیگر و علی الحساب برویم سروقت نویسنده پرمخاطب این روزها.
مصاحبه «تجربه» با امیرخانی حول اثر جدید او میچرخد. اما به اقتضای امر گاه و بیگاه به مسائل فرهنگی و اجتماعی هم کشیده شده و این یعنی شفافتر شدن نظام معرفتی این نویسنده پرمخاطب. امیرخانی، نظام هستی را با معنا میخواهد و باکی هم ندارد که از بیان این عبارت که حتی دینداری و زندگی مبتنی بر شریعت هم باید با معنا باشد والا غیرقابل تحمل خواهد بود: «قیدار آدمیست طریقتی و من اصلا به بخش شریعتی او نپرداختم. قسمتهای طریقتی قیدار برای من بسیار مهم بود... طریقت بدون شریعت تحملکردنیتر است از شریعت بدون طریقت.» همان مبنایی که گاه و بیگاه از لابلای متن «جانتستان کابلستان» هم بیرون زده و در «بیوتن» به وضوح موج میزند و ایضا همان مبنایی است که نویسنده را در فصلهای جوانی به عرفانهای شرقی کشانده حتی تا جایی که به اعتراف خودش مدتی در همان ایام نماز خواندن را ترک کرده است.
امیرخانی عمیقا به قشربندیهای اجتماعی و سیاسی حتی معتقد است. او نظام اجتماعی را در حالت طبیعی خود لایههایی با حفط سلسله مراتب مبتنی بر فتوت میداند که هر یک از افراد اجتماع در یک قشر و طبقه آن جای دارند. وی هر یک از افراد اجتماع را صرفا در طبقه و قشر خود قابل تعریف و اثر میداند و اگر جابجایی طبقهای یا قشری یا هر چیز دیگر اتفاق بیفتد در این صورت نظم اجتماعی جامعه بر هم ریخته و موجبات از هم گسیختگی اجتماعی را پدید میآورد: «وقتی شما این را (در هم پیچیدگی طبقات اجتماعی) بر هم میزنید به طور طبیعی دارید جایگاه طبقات را هم به هم میزنی. من فکر میکنم در ساخت سیاسی هم همین اتفاق افتاده است؛ اگر چه این اتفاق، ظاهر عدالتخواهانه و جذابی دارد.» با چنین رویکردی چندان غیرطبیعی هم نخواهد بود که مخالفت با سیاستهای دولت و رئیس جمهور و حمایت از هاشمی رفسنجانی از دل چنین نظامی برون آید.
بالشخصه نمیدانم این نگاه چه نسبتی با اشرافیت معرفتی دارد. اینگونه نظام معرفتی امیرخانی آنجایی مهمتر میشود که سبقه و مرتبه خانوادگی شخص وی را در نظر آوریم و از سوی دیگر نیم نگاهی هم داشته باشیم به رویکردی که عقلانیت را نه یک امر مطلق ذهنی که تئوریسازی آن نوع نظم زیستی میداند که انسان در آن میزید. رگههای این مسئله را می توان در بخش دیگری از مصاحبه به وضوح دید. آنجایی که وی صریحا از دلسبتگی معرفتی و هویتی خود به فرهنگ و سبقه خانوادگیاش سخن میگوید: «من به پدرم و پدرانم بسیار علاقه دارم و دنبال بازگشت به اصل هستم نه بازگشت به خوشیها یا اندوههای معمولی یک شهر یا روستا. من راوی بخشی از خانوادهام هستم و این چیزی است که حاضرم همه جوره پای آن بایستم.»
البته این بیان مجوز تاختن بر نویسنده و راندن او از حوزه عقلانیت نیست که به تعبیر من امیرخانی از جرگه افرادیست که عقل با درجه بالایی برایش حجت است. از این هم نباید گذشت که قاعده تئوری سازی نظم زیستی، قاعدهایست که همگی مشمول آن هستیم که چه بسا سخن این قلم در به چالش کشیدن نظام معرفتی امیرخانی خود به سبب عقلانیتی باشد که من در آن زیسته و میزیم. سخن آخر آنکه شاید در برخی موارد با امیرخانی هم عقیده نباشم که نیستم با این حال، این نویسنده با جسارت که برای مخاطب خود احترام قائل است و ایضا با مبنا سخن میگوید و موضع میگیرد و از طرفی برخلاف بسیاری از همقطاران خود اهل تجربه است و نوشتارهای او برونداد تجربیاتش است را دوست میدارم و او را ترجیح میدهم بر بسیاری از انسانهای موجه و ناموجه این زمانه که زحمت اندیشیدن و تحلیل به خود نمیدهند و قالبی حرف میزنند و قالبی فکر میکنند و قالبی موضع میگیرند.
=======================================
208
نوشتههای آهوی وحشی: جوانی
http://dorrestan.blogfa.com/post-22.aspx
هاتف-خرداد91
جوان تر که بودم ( شما بخوانید بچه تر ) اصراری داشتم که کتابهای سختی که دوست نداشتم را حتما بخوانم . وقتی استاد می گفت "جاودانگی" و "تهوع" و . . . ؛ چه حسرتی می خوردم که از دنیا عقبم ، چقدر پول خرج می کردم که "ارباب حلقه ها" را بخرم ، یادم نمی رود که با چه مشقتی "بیگانه" را خواندم .
پیرتر که شدم ( شما بخوانید بزرگ تر ) اما فهمیدم دنیا خیلی کوتاه تر از آن است که پز روشنفکری استادت را نشخوار کنی . حالا ایدئولوژیم تغییر کرده . زل می زنم تو چشم طرف مقابل و با آرامش میگم : از رمان های کوندرا متنفرم و عاشق نوشته های امیرخانی .
حالا زندگی راحت تر می گذرد .
=======================================
207
شاهدخت سرزمین ابدیت: بعد از آمدن..
http://malakeyeverraji.blogfa.com/post-381.aspx
حنانه-خرداد91
قیدار خواندیم و عاشق مردانگی همه ی مردها شدیم !هرچند شاید شما دوستش نداشته باشید !نه نویسنده را و نه کتاب را ولی من در تمام خط های کتاب زندگی کردم!
=======================================
206
دغدغههای یک معلم: قیدار
http://moaleme-asheg.blogfa.com/post-93.aspx
حامد رضایی علی کمر-خرداد91
بدجور دلمان هوایی شده تا کتاب جدید جناب امیر خانی یعنی ((قیدار)) را بخوانیم
اما پیدا نمی شود در اردبیل
عاقیت هم جوینده یابنده نشد
قیدار ((نوشته رضا امیرخانی))
دانش آموزان عزیزی که تا کنون از آقای امیرخانی نخوانده اند حتما بخوانند : "من او" ، "ارمیا" ، "بیوتن"
"بعد از تحریر :
پس از جستجوی فراوان این کتاب در اردبیل و نیافتن توفیق بر آن شدم مطلبی در باب ضعف کتابفروشی های شهر و استانمان بنویسم، اما در اندک زمانی متوجه شدم که نیاز به نوشتن نیست، همین جمله کافی است که بگویم اردبیل یک کتابفروشی خوب و جامع ندارد فقط تا دلتان بخواهد کتایهای آقای قلم چی و خودگارچی و مدادچی و جوکار و گندم کار است، البته شهر ما قهوه خانه هم زیاد دارد ..."
=======================================
205
24:00: پرندههای خشمگین
http://2400.blogfa.com/post-416.aspx
حسین قربانی-خرداد91
من کارهای رضا امیر خانی را دوست دارم، خودش را هم آدم خوبی میدانم، یک مسلمان معتقد، مدرن و البته مایهدار.همشهری جوان این هفته با او یک مصاحبه انجام داده است با موضوع: سبک زندگی دینی، و این دغدغهی اصلی رمان نویسی امیرخانی را در یک مصاحبهی سه ساعته را در چهار صفحه بررسی کرده است.
متن را خواندم،برای فردا تایپش خواهم کرد و برای همهی شما قرارش میدهم و تازه بررسی "قیدار" امیرخانی هم مانده، کلیتش را بدانید که در مورد جوانمردی و خوی مردانگی است که از دید امیرخانی این خوی و خصلت نه برای دهههای گذشته که برای این دههی ما و نسل امروز ما واجبتر و نیازتر است البته ...
=======================================
204
مکاشفات یک تایپیست: به بهانه قيدار، جديدترين رمان رضا اميرخاني
http://typist.tebyan.net/viewPost.aspx?PostID=265003
...-خرداد91
در ذهن داشتم كه زماني از اميرخاني بنويسم و نوشته هايش اما پيش نمي آمد. رضا اعتماد به نفس خوبي دارد اما استادمان او را قبول نداشت. به نظرش هنوز خيلي كار مي برد تا يك نويسنده تمام عيار بشود و من هم با يك ديد منصفانه همين نظر را دارم با كمي لطافت بيشتر. زمانه به من گفته كه كار كامل وجود ندارد، پس مطلق نمي انديشم. همين كه كسي يك سر و گردن از بقيه بالاتر مي رود، خودش جاي اميدواري است. در آينده تجربيات بيشتري كسب خواهد كرد و داستان هاي بهتري خواهد نوشت. از اينكه چندين جلد رمان بخوانيم و آخرش به پوچي برسيم كه بهتر است، چيزي كه در اكثر كارهاي غير بومي موج مي زند. متاسفانه اين سبك نوشتن در ايران هم طرفداران سرسختي دارد و عده اي فكر مي كنند بايد اين گونه بنويسند تا محبوب شوند. نوشتن كار سختي است، قبول. براي همين مي گويند زايش ادبي چون درد دارد، روحت را درگير مي كند. حرفم اين است چرا تسليم مي شويم؟ مگر جريان سازي چه ايرادي دارد؟ ظاهرا خيلي نمي فهمم كه به سادگي از جريان حرف مي زنم، اما شايد هم چيزهايي ديده ام و از آنها به اين حرف رسيده ام. احتمالا ديگر از داستان و رمان حرفي به ميان نمي آورم. فكر مي كنم راه مستقيم تري هم باشد اما جبهه هنر خالي است. از همين حالا وجدان درد گرفته ام!
=======================================
203
خبرانلاین:۱۲ انتخاب اول مردم در هفتهای که گذشت/لیست انتظار برای کتاب هاشمیرفسنجانی
...-خرداد91
لیست پرفروشترین کتابهای سامانه اشتراک محصولات فرهنگی در هفته سوم خرداد نشان دهنده توجه ویژه مردم به حوزه ادبیات و داستان است و بیش از 50درصد انتخابهای اول مردم به این حوزه اختصاص دارد.
به گزارش خبرآنلاین، سامانه اشتراک محصولات فرهنگی «سام» این روزها علاوه بر ارسال محصولات فرهنگی از جمله کتاب و مجلات مختلف برای مشترکان و متقاضیان، ثبت نام خرید کتاب های کمیاب را نیز انجام می دهد؛ از جمله کتاب ارزشمند «مفاتیح الحیات» که چاپ های جدید آن نیز به سرعت تمام شده است و همچنین تازه ترین کتاب آیت الله هاشمی رفسنجانی مربوط به خاطرات روزنوشت سال 1368 که چاپ اول آن در پنج روز نخست نمایشگاه کتاب امسال تمام شد. کتابی مستند و خواندنی از اتفاقات تلخ و شیرین سال پرماجرای 1368 از عزل آیت الله منتظری و فوت حضرت امام خمینی(ره) تا تشکیل مجلس خبرگان و انتخاب رهبری و...
بر اساس این گزارش، جدول پرفروش های سام در هفته ای که گذشت، تنوع جالبی دارد؛ بعد از کتاب آیت الله جوادی آملی، «قیدار» رضا امیرخانی همچنان پرفروش و پرمخاطب است
ساکنان تهران برای تهیه این آثار و یا هر کتاب یا محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 تماس بگیرند و سفارش خود را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. هموطنان سایر شهرها نیز با پرداخت هزینه پستی ارسال، میتوانند تلفنی سفارش خرید بدهند.
=======================================
202
روزنامه خراسان، جیم: با قلم امیرخانی در گود زورخانه
http://www.khorasannews.com/News.aspx?type=6&year=1391&month=3&day=19&id=52299
http://jaketabi.blogfa.com/post-130.aspx
زهیر قدسی-خرداد91
هرگاه فرصتي براي معرفي آثا رضااميرخاني پيش آمده با توجه به ظرفيت محدود کلمات در ستون جاکتابي، دلم نيامده جز خوبي چيز ديگري بنويسم؛ اما اکنون که اندکفرصت بيشتري هست ميتوان در کنار ستايشي که ميشود از همه آثار او به جا آورد به رمان جديد او که در ارديبهشتماه، رونمايي شد و تاکنون 5بار تجديد چاپ شده است؛ با نگاهي دقيقتر توجه کرد.
چرا بايد قيدار را خواند؟
تجربه نشان داده است که نميتوان از خواندن آثار رضااميرخاني چشمپوشي کرد، ولو اينکه هر بار عدهاي اظهارنظرهاي مثبت و منفي، نسبت به آثار جديد او داشته باشند. حتي اگر درباره اثري که از اميرخاني ميخوانيم، معتقد باشيم که ضعيفترين اثر اوست و با عجله نوشته شده است و... باز نميتوان از آن بهعنوان يک اثر داستانيِ بوميِ خوب ياد نکرد.اما گذشته از اينها،قيدار را نه به خاطر نويسندهاش و نه حتي براي داستانش که براي فهم آئين و مسلک جوانمردي، نه به شکل نخنما شدهاي که در برخي آثار تلويزيوني شاهديم؛ ميتوان خواند و به ديگران پيشنهاد کرد.
آيا نسبت به آثار قبلي نويسنده قويتر است؟
اميرخاني از همان ابتدا، که مثل امروز اميرخاني نشده بود و اين اندازه خاطرخواه دور و بر خود نداشت، با اولين اثرش يعني «ارميا» نشان داد که نويسندهاي نيست که بخواهد گرفتار سنتهاي کهنه و خسته کننده برخي داستاننويسان معاصرش شود. گرچه ارميا از لحاظ فرم روايي، چندان پيچيده و تازه نبود اما طوري هم نبود که در زمره آثار همزمان خود قرار گيرد. اما «من او» اميرخاني که در سال 78 منتشر شد، تجربهاي کاملا تازه و مهيج در ادبيات داستاني ايران محسوب ميشد تا جايي که از آن پس، طرفداراني که روز به روز بيشتر ميشدند 9 سال صبر کردند تا رمان بعدياش را با نام «بيوتن» (بخوانيد بيوطن) منتشر کند. من او از همه لحاظ داراي ابتکارات خاص بود. بيوتن هم که يک غافلگيري ويژه داشت چون ادامه داستان ارميا محسوب ميشد، در حالي که گمان بر اين بود که شخص اول داستان مرده است!اما قيدار واقعا فاقد چنين تازهآفرينيهايي است. جز اينکه نويسنده هر فصل کتابش را به نام يک خودرو نامگذاري کرده. با اين وجود اگرچه نمرهاي که به تکنيک اميرخاني در اين اثر داده ميشود در قياس با ديگر آثار او قابل ملاحظه نيست اما با اين حال به چند دليل قابل ستايش است، يک جنبه آن با توجه به ايجاد شخصيتهاي دوست داشتني، صميمي و نسبتاً ملموس و همچنين زنده کردن نام و مرام آدمهايي که تا حدي مورد فراموشيمان قرار گرفتهاند، اگرچه نويسنده به طعنه و طنز آنها را از عالم واقع ندانسته و زائيده ذهن خود ميخواند درصورتي که خيلي واقعياند. جدا از اين، قيدار پر از جملهها و عبارتهايي است که دوست داري زيرشان خط بکشي و حتي با خود آنها را زمزمه کني.
داستان از چه قرار است؟
اصلا نترسيد! من هم مثل شما از آدمهايي که بخواهند خودشيريني کنند و داستان لو بدهند اصلا خوشم نميآيد! بنابراين اين اندازه عرض ميشود خدمتتان که داستان در زمان پسر آن پدر (يعني محمدرضا پهلوي) جريان دارد و تقريبا کل داستان بين جماعت راننده (يا به قول کتاب جماعت بنيهندل) ميگذرد. شخص اول داستان آدمي است به نام قيدار که شخصيتي اسطورهاي دارد. از آنها که لوطي ميخوانندشان اما نه فقط به خاطر بذل و بخشش بياندازهاش بلکه به خاطر ظريفبيني و محاسبهگري و رندبازيهاي جذابش. کل داستان بر محور قيدار ميچرخد و گاه آنچه را که نويسنده از زبان خودش در کتاب بيوتن بيان ميکرد، اينجا از نگاه قيدار بيان ميکند.
چه شباهتهايي با آثار پيشين نويسنده دارد؟
با کمي دقت متوجه برخي شباهتهاي «قيدار» اميرخاني و «من او» او خواهيم شد. شخصيتهايي نظير قيدار و باباجون، ذالمحمد پاانداز و پيرزن، کريمريقو و برخي اهالي گاراژ. همچنين در طول داستان عبور کمرنگ اما محسوس از شخصيتهاي من او را شاهديم.
آيا داستان عجولانه نوشته شده است؟
جواب مثبت است. چنانکه با کمي دقت متوجه برخي اشتباهات املايي کتاب هم ميشويم؛ گو اينکه رسمالخط عجيب اميرخاني و جدانويسيهاي افراطي او باعث ميشود گاهي وقتها در مورد برخي از اين اشتباهات دچار شک شويم. اگرچه حدود يک سال است که نويسنده از در حال نگارش بودن اين کتاب خبر داده و به خلاف بيوتناش خيلي سريع از تنور درآمد و اگرچهتر که عجله او براي رساندن کتاب به نمايشگاه کتاب کاملا مشهود بود(چنانکه سينماچيها براي رساندن آثارشان به جشنواره فجر خودشان را هلاک ميکنند و فيلم را دم دستي) و اينکه مطمئنا اگر اين عجله نبود، داستان به شکلي متفاوتتر عرضه ميشد اما باز هيچکدام از اينها دليل موجهي براي نخواندن اين کتاب نيست.
دو قاچ از کتاب!
قاچ اول: «...تو کار قيدار پشيماني راه ندارد. قيدار هيچوقت پشيمان نميشود... من هميشه به تصميم اول، احترام ميگذارم. تصميم اولي که به ذهنت ميرسد، با همه جان گرفته ميشود. تصميم دوم، با عقل، و تصميم سوم با ترس... از تصميم اول که رد شدي، باقياش مزهاي ندارد... بگذار وعظ کنم براي تکه تنم. من به اين وعظ، مثل کلام خود خدا اعتقاد دارم. فقط به يک چيز در عالم موعظهات ميکنم، تصميم اول را که گرفتي، بايد بلند شوي و زير يک خماش را بگيري... تنها يا با ديگران توفيري نميکند. بايد بلند شوي و فن بزني... بيچون و چرا... بعد از فن زدن، مينشيني و بهش فکر ميکني و دور و برش را صاف ميکني...»
قاچ دوم: «...اگر ميخواهي خدا را بخري، اينجا جاش نيست؛ جاش تو دلت است... اما اگر من را ميخواهي بخري، اينجا جاش هست... درست آمدهاي... ولي... ولي تو خيال ميکني مظنهمن دست قيدار است؟ نه... مظنه من دست حيدر کرار است!...»
=======================================
201
روزنامه خراسان، جیم: مروري بر آثار مردي که در هيچ چهارچوبي نميگنجد
http://www.khorasannews.com/News.aspx?id=52301&type=6&year=1391&month=3&day=19
سیدمصطفی صابری-خرداد91
روزگاري بود که نويسندههاي اين ديار به خصوص در حوزه داستان را فقط ميشد به دو طيف عمده تقسيم کرد، طيف روشنفکران و طيف نويسندههاي بازاري، البته اين تعريف کاملاً قراردادي و برمبناي پيش فرضهايي است که شايد مورد قبول همه نباشد و به طور قطع موارد خاصي مثل خانم زويا پيرزاد هم پيدا ميشود که به هيچکدام تعلق ندارد اما از اواخر دهه 70، اين قاعده رنگ باخت و با ظهور يک نويسنده توانمند طيف جديدي ايجاد شد که از قضا ظرفيتهاي بيشماري هم داشت اما يک پيشرو ميخواست تا همه پشت نام او قرار بگيرند. هر چند اميرخاني در 22 سالگي اولين اثرش را منتشر کرد و از همان ابتدا هم مورد توجه قرار گرفت اما با «من او» تبديل به خط شکن نسلي از نويسندگان شد که با هر چه تا آن زمان ميشناختيم متفاوت بودند. اين روزها به خصوص با انتشار رمان «قيدار» دوباره همه نگاهها به سوي او جلب شده و ديگر کمتر کسي است که نداند «ارميا» اميرخاني قصه روزهاي پس از جنگ بود و «ناصر ارمني» اش مجموعه داستان، حالا آن قدر اميرخاني مطرح شده که همه بدانيم «از به» داستاني مبتني بر نامهنگاري بود مثل بابالنگ دراز و آغازگر مسيري که بعدها امثال مجيد قيصري در «ديگر اسمت را عوض نکن» ادامه دادند. «من او» با آن همه نوآوري در روايت و ارائه تصويري متفاوت از عشق که عدهاي در آثارشان آن را سخيف ميدانستند و عدهاي خيلي سخيف به آن ميپرداختند موفقيتي را در 26 سالگي براي اميرخاني به بار آورد که او را تبديل به نويسنده يک نسل کرد. نسلي که با آثار او با مطالعه و به خصوص دنياي داستان آشتي کردند و با جسارت آثار او را به ديگران توصيه ميکردند چون نگاه عميق اميرخاني چنان جلوهاي به دنياي داستان داده بود که ديگر در نگاه خيلي از بزرگترها رمان خواندن کاري بيفايده محسوب نميشد. علي فتاح «من او» که انتقام مدادرنگيهاي بچههاي مدرسه را ميگرفت در روزگاري دورتر از روزهاي ما زندگي کرده بود اما عاشق شدن را به نسلي که در ظاهر خود را در مقوله عشق و عاشقي استاد قديميترها ميدانستند آموخت. «داستان سيستان» اميرخاني مثل خط شکني بود که مرزهاي خشک و رسمي قلم زدن در وادي معرفي بزرگان را شکست و به خاطر همين ويژگي مخاطبي فراگير با ذائقههايي متمايز پيدا کرد. هرچند هنوز هم «من او» پيشتر از «بيوتن»، «نشت نشاء» و... مهمترين و پرمخاطبترين اثر اميرخاني در نگاه مخاطبان است اما اوج کار او را بايد در داستان سيستان جستوجو کرد. در حوزه رمان يا مقالهاي بلند چون نشت نشاء و سفرنامهاي مثل «جانستان، کابلستان» جذب مخاطب و حفظ او آن هم از هر طيفي هنر ميخواهد اما نه در آن اندازهاي که در اثري چون داستان سيستان، ظريف و پيچيده است. هنر اميرخاني در داستان سيستان آن است که بدون استفاده از بيان شعاري و به دور از تمسک به هرنوع ابزاري براي همراه کردن مخاطب، هم حرفهاي خوبي ميزند و هم خوب حرف ميزند که شيرينترين شان اين است که: مومن در هيچ چهارچوبي نميگنجد. «نشت نشاء» اميرخاني از همان عنوانش گرفته تا انتها جنبههاي ديگري از هوشياري او را به رخ مخاطب ميکشاند. وقتي در عنوان اثري که درباره فرار مغزها است نه از فرار حرفي به ميان آمده نه از مهاجرت نه از دفع و نه از جذب، و اين نشان ميدهد اميرخاني در داخل گفتمان خودي سعي دارد نقدهاي مهمي داشته باشد. «سرلوحهها»، «نفحات نفت» و «جانستان کابلستان» هر کدام يک اميرخاني جديد را معرفي کردند. مردي که واقعاً در هيچ چهارچوبي نميگنجد. حتي اگر بحث فوتبال و سينما يا نقاشي و مجسمه سازي به ميان بيايد حرفهايي براي گفتن دارد. منتقد ادبي بودنش هم که اصلاً به چشم نيامده اما اگر کسي جستوجوگر باشد يابنده اين جنبه شخصيت او نيز ميشود. و حالا «قيدار» از راه رسيده است، اثري که ميتواند خبر خوبي باشد براي آن دسته از اهالي مطالعه که قلم اميرخاني را دوست دارند اما دنياي متفاوت و گاه انتزاعي آدمهاي من او و بيوتن آنها را اذيت کرده است. اين روزها و در کشور ما که کتاب شمارگاني حدود 3 هزار جلد در هر چاپ دارد و وبلاگي که تصاوير خصوصي بازيگران را منتشر ميکند همين رقم بازديدکننده براي يک روز! مجموع فروش کتابهاي اميرخاني از مرز 500 هزار جلد گذشته و هرکدام از آثار اميرخاني مرد محجوب و صميمي دنياي ادبيات به اتفاق مهمي براي مخاطبان تبديل شدهاند. مردي که معتقد است همه اقليمهاي هنر بايد فضاي تجربه نويسنده باشد و خودش را محدود نکند. شايد براي همين است که او بين نسل ما محبوب است، براي اين که يک روز چند صفحهاي از اثرش را ميخوانيم و شب در «پارک ملت» او را ميبينيم که از علي کريمي و دريبلهايش ميگويد، ساده، صميمي اما عميق.
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(10) +خبرگزاری فارس و محمدرضا سرشار، ناشران مقابل رسمالخط خاص بعضی نویسندگان بایستند!+قیدار فیلم هندی، خندهدار، برای دختران دانشآموز، مسخره، کودکانه، ایده پفکی...+قیدار به چاپ پنجم رسید، فروش تلفنی در سام+کار دلی را که متر نمیکنند+مصاحبه تجربه را حتما بخوانید اما هول نشوید و شش هزار تومان ندهید!+تکرار من او بود
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(9) +قیدار به همه فحش میدهد!+ناقیداری این زمانه+قلم امیرخانی مرا به وجد آورد+اگر كسي غير اميرخاني «قيدار» را مي نوشت قدردانش مي شدم
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(8) #172 +قیدار، پرفروشترین کتابِ سام (خرید تلفنی)+خبرگزاری فارس و زبان قیدار همان زبانِ همهی مادربزرگهاست و آزادی رقصِ مهپاره+جناب صادق دهنادی: امیرخانی بالاخره حزب تشکیل داد+شخصیتپردازی ضعیف از پشت یک سوم+
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(7) +چرا قیدار مثل تختی تو گوش شاپور نزد؟! (روایتی نادرست برای نمایش نادرستیِ قیدار)+قشر زیادی از مخاطبان نمیتوانند با شخصیتپردازی رضا امیرخانی ارتباط برقرار کنند(پایگاه خبری فسا)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(6) اثر امیرخانی پدیده نمایشگاه امسال بود+ خرید تلفنی از سام
.آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(5) +گاراژ قیدار باز است حتا برای شما
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(4)+قیدار مرا به من او برگرداند
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(3)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(2)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشتهاند(1) +مردم ایران برای خرید کتاب عاقبت صف کشیدند
|