اردی بهشت 91 بود ، نمایشگاه کتاب ، من و دایی عزیزتر از جانم در غرفه انتشارات نیستان مشغول حال و احوال با "سید مهدی شجاعی" بودیم و آخرین کتابش "کمی دیرتر" را خدمتش بردیم تا برایمان امضا کند که ناگهان او انگار عزیزی را دید و از ما جدا شد و چند قدم جلوتر با جوانی که برای ما ناشناس بود مصافحه ی گرمی کرد. با خودم گفتم او دیگر کیست ؟!
اما یک ساعت طول نکشید که به غرفه ی افق رفتیم و کتاب "من او" را خریدم و بعد فهمیدم آن جوان ، نویسنده ی معروف ، "رضا امیرخانی" بوده و بعدتر که تا همین حالا هم ادامه دارد حسرت می خورم که چه موقعیت خوبی را برای ملاقات او از دست دادم :(
هی بزرگ شدم و کتاب هایش را خواندم و یاد گرفتم و لذت بردم تا الان ، تا الان که نزدیک سحر است و "داستان سیستان" اش را تمام کردم و ناخودآگاه کشیده شدم پای قلم و کاغذ تا درباره اش بنویسم ...
از آخِر شروع کنم ، کتاب چه پایان بندی به اندازه ای داشت ، به دور از اضافه گویی و نتیجه گیری های بی جا، امیرخانی آن جا که مطلب تمام می شود نوشته را تمام می کند و اصراری بر کش دادن بی دلیل نوشته ندارد که خیلی خوب است :) نکته دیگر این که من شخصا خستگیِ رضا (می گویم رضا، چون نا خودآگاه دوست دارم با چنین شخصیتی صمیمی باشم ، همانگونه که رضا در کتاب و قاعدتا در واقعیت جعفریان را محمدحسین خطاب می کند) را در انتهای کتاب حس کردم و این به نظرم ،که شاید خلاف نظر شما باشد، خوب است چرا که نوشته ادا نیست ، یکی از مهمترین ویژگی های نوشته های امیرخانی این است که در آنها خودش است ، دنیا دارد ، تقلید نمی کند ، به راحتی در اواخر کتاب از خستگی و بی حوصلگی اش می گوید، شاید اگر ما جای او بودیم با خود می گفتیم این قسمت ها را حذف کنم ، کشش داستان را کم می کند و ... اما در هر زمینه ای صداقت بهترین سیاست است ، در نوشتن هم ... در قسمت هایی از سفر رضا رفتارِ به دور از صداقت آدم های مختلف را می بیند مثل یارو یا آن مجری یا ... و خیلی خوب متوجه می شویم که او کاملا از این رفتار ها آزار می بیند ، در نوشتن هم همین است ، مخاطب از خواندن نوشته ای که صداقت ندارد کاملا اذیت می شود و چه خوب که کتاب های رضا این گونه نیستند :)
او اصلا جزییاتی از پلومرغ نمی گوید اما خط کلی داستان ها انقدر خوب روایت شده و انقدر به جا اشاره ای به غذا های خسته کننده خاصه پلومرغ می شود که از نیمه به بعدِ کتاب هرجا عبارت پلومرغ را می بینیم ناخودآگاه حس بی میلی ای همراه با اعصاب خوردی به ما دست می دهد.
امیرخانی در نوشته هایش عباراتی دارد که آنها را چندین بار و در فرصت هایی مناسب به کار می برد که با تقلید از ترکیب "کلید واژه" می توانیم عبارت "کلید جمله" را برای آنها به کار ببریم مثلا در همین داستان سیستان عبارت : "مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد"
با هر بار دیدن ای کلید جمله ها انگاری که خواننده آشنایی را در خیابان دیده باشد ، حس نزدیکی خاصی با نوشته پیدا می کند و رضا از طرفی هم حواسش هست که تعداد تکرار این کلیدجمله ها از حد تجاوز نکند و خواننده را زده نکند.
سوژه اصلی کتاب بسیار ناب است و برای هر ایرانی و حتی شاید خارجی جذاب است واقعه نگاری یک سفر ده روزه ی ره بر کشورمان از زاویه ای متفاوت و البته نزدیک تر ، خیلی نزدیک تر!
خودمانیم ... خیلی دوست داشتم و دارم مثل رضا همچین موقعیتی را تجربه کنم و قلم رضا هر چقدر هم از سختی ها و خستگی های این تجربه می گوید باز این آرزو برایم کم رنگ نمی شود شاید چون : در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم ، سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور ، و چنین تجربه های ناب و درس هایی که آنها به ما می دهند را حقیقتا باید پرستید.
درباره ره بر و آنچه تا به حال از او شناختم حرف زیاد دارم ، حرف هایی که قطعا نمی توانم به زیبایی قلم رضا بنویسم شان اما حداقل دلم به این خوش است که حرف هایم مثل رضا حرف دل است و به قول استادنا مسعود خان فراستی حاصل زندگی است :) همین جا اضافه کنم که خواندن هم بخش بسیار مهمی از زندگی است.
فراموش نکنیم که امیرخانی این کتاب را حدود 13 سال پیش نوشته و منی که امروز 20 سال دارم وقتی می خوانمش برایم تازگی دارد و این خود دلیل محکمی بر فراست او در چگونگی روایت است.
سال 92 جانستان کابلستان امیرخانی را خواندم. آن هم خاطره نگاری بود و طرز روایت در آن هم مثل داستان سیستان بسیار خوب و بی نقص بود. بی شک چیزی که داستان سیستان را بر جانستان برتری می دهد موضوع خاص آن است ، هر چه فکر می کنم چنین خاطره نگاری ای از سفر بالاترین مقام کشور آن هم با این لحن خودمانی در ادبیات مان نداریم. (اگر کسی سراغ دارد حتما معرفی کند) و این انتخاب سوژه برای کتاب هم فقط از شخصی مثل رضا امیرخانی بر می آید.
می توان دقیق تر و ریزتر هم فرم کتاب هم سوژه آن را مورد بررسی قرار داد ،همچنان حرف دارم، اما این کار تخصص اهل فن است و علاقه من هم نیست پس همینجا نوشته را پایان می برم و می روم تا دو کتاب باقی مانده از رضا را که نخواندم بخوانم ...
پ ن : می گویند (درست و غلط ش با خودشان) هرچه بیشتر به انسان ها نزدیک شوی بیشتر دلت را می زنند ، از دور دوست داشتنی ترند ، چه خوب که این گزاره درباره ره بر مان صدق نمی کند :) ، حداقل قلم رضا و زیست بنده تا به اینجا که این را می گوید!
============================================