آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (8)
|
از اين پس جهت سهولت دسترسي كاربران، هر سي مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ديدن صد و پنجاه نظر قبلي به لينكهاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
================================
180
کازروننما: نسیان، تغافل...
http://kazeroonnema.ir/fa/pages/?cid=5447
محسن احمدی-مهر89
رمان هاي عشقولانه: از شاه پري حجله بگيريد تا بخت بسته و باز و شهرزاد و ديگران. باز هم يادش بخير يك روزگاري در تاريخ ايران اشخاصي مثل اميرخاني بود كه داستان هاي ديني- انقلابي مي نوشت. نه به خدا حرف 30 سال پيش را نمي زنم. حرف همين دهه80 را مي زنم. راستي انقلاب براي اين عشقولانه ها بود؟
================================
179
دلنوشتههاي يك عاشق تنهايي: نه من نه او
http://introspection.blogsky.com/1389/07/11/post-19/
ناصر-مهر89
توی همشهری جوان راجع بهش خونده بودم...تو کتابفروشی کوچیک شهر بهبهان اسمش رو که دیدم یادم اومد راجع بهش یه چیزایی خوندم اما یادم نیومد چی خوندم!
"من او"،نوشته ی رضا امیرخانی،انتشارات سوره ی مهر،چاپ بیست و هفتم
کتاب رو همینجور سرسری باز کردم و ورق زدم،اول چیزی که نظرمو جلب کرد فصل بندی کتاب بود;یک من،یک او،دوی من،دوی او... و همینطور الی آخر!تعداد صفحات کتاب هم واسم مثل نشونه میموند،چهارصد و سی و دو صفحه،432 چه قشنگ،یه چهار و یه سه و یه دو!پشت کتاب رو نگاه کردم،"قیمت 5900 تومان"...پول خون پدرم نبود،بود؟؟حتما نبود...
نثر داستان منو غرق کرد،غلو نمیکنما،از سبک هاروکی موراکامی ای خوشم میاد،اینجور سبکها رو باید حس کرد،نباید فهمید! باید باور کرد،نباید دلیل خواست!گفته بودم که کلی فکر تو سرم میچرخه که نمیدونم چی هستن و روانم پریشون شده و نمیدونم چیکار کنم،با خوندن کتاب احساس میکردم بعضی از افکارم سر و سامون پیدا کردن و دیگه آزارم نمیدن،با خوندن هر فصل کتاب سبک میشدم!
داستان همه چی داره،عشق داره،رفاقت داره،بزرگی داره،درویش داره،علی داره،حق داره،مهتاب داره،تازه خود علی هم نسبت به مهتاب کلی حق داره!
نخواستم از داستان بگم،خلاصه ش روی خود نت هم هست اما خوش نوشته های داستان کم نبودن،جملاتی که آدم میخونه و احساس میکنه تا شیارهای مغزش نفوذ کردن،تا رگ های قلبش نفوذ کردن،نفوذ کردن و یه دریچه به روت باز کردن...نور میتابه از دریچه!!
خوش نوشته ها:
ــ هیچ سری به خودش،به تن خودش نگاه نمیکنه.همیشه به رفیقش،به تن رفیقش نگاه میکنه.این اول لوطی گریه!
ــ برای من فرق میکرد.روز ازل،وقتی برای من ده بیست سی چهل کردند،همه اش را به نام یکی زدند.نه فقط سال را که ماه و روز و لحظه را هم به نام یکی زدند.به نام همان که موی صافی داشت.همان که وقتی میخندید،از غنچه ی لب های سرخش بوی گل یاس بیرون میزد.سال های من شمسی نشد،مهتابی شد!
ــ مهتاب خیره به من نگاه میکرد.بعد فنجان را از من گرفت.بدون اینکه به داخل آن نگاه کند،همان طور که به هم خیره شده بودیم،فال را تفسیر میکرد."این فنجان را یک نفر خورده که خیلی دوست داشتنی است...نه!دو نفر خوردند...دو یا شاید هم سه وقت دیگر به هم میرسند.آن دو نفر...نه!همان یک نفر...این دو نفر یک نفرند!چرا از هم دورند،در حالیکه اینقدر نزدیکند!
ــ من اگر با تو هم پنهان کاری کنم که کسی باقی نمیمونه.یک روز هم گفتیم که غم تکانی کنیم...نگذاشتی.بدتر غم کشی کردی.غم تکانی مثل خانه تکانی است.بچه تهران میفهمه یعنی چی.خانه فقط تمیز میشه.همین.غم تکانی هم مثل همینه،غم هات مرتب میشن،همین.نمیشه دور ریخت.اما تو غم کشی کردی،مثل اسباب کشی!یعنی اضاف کردی،کم که نداشتم نا لوطی!
ــ گریه میکردم،با چشمهای سرخش به من نگاه کرد."من الان چند وقته که تا نخورم نمیتونم گریه کنم...از وقتی مهتاب با مریم رفت.قاعده ی یکی-دو سالی میشه،اما تو را نمیفهمم...تو همیشه،هروقت بخواهی میتوانی گریه کنی...خوش به حال مهتاب."
ــ رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست.و الا من هم میدانم،نامحرم که لولو نیست،جخ پاری وقتها مثل همین کریم،اصلا خودیه...نه!رو گرفتن برای این است که خدا گفته.خدا هم مثل رفیق آدمه.یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید،لوطی گری میگوید بایستی انجام داد.وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست،لطفش به این است که بی پرس و جو بدهی،اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده ای،نه به خاطر لوطی گری!
ــ تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر میشود دل است!دل آدمیزاد باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید...
ــ حکما کور بهتر میبیند،چرا؟چون چشمش به کار دیگران نیست،چشمش به کار خودش است،چشمش به معرفت خودش است!
ــ هی حالی اش میکردم که کریم،بعد از سبحان ربی العظیم و بحمده بلند میشوی،می ایستی و میگویی سمع الله لمن حمده،الله اکبر.بعد میروی به سجده،اما به خرجش نمیرفت.میگفت:"جان علی نمیصرفه.من همانجا توی راه رکوع به سجده،سمعلاهلمنحمده را میگویم!خدا کریمه!من ریقو کریم باشم،آن وقت خدای به آن عظمت کریم نباید؟"
ــ بوی عشق مثل بوی فحل میماند.شامه ی چندان تیزی نمیخواهد،بو از دو فرسخی معلوم است!
ــ کریم:نماز را اول میخوانند بعد وضو میگیرند یا برعکس؟...به نظرم نماز را اول بخوانیم،بعد وضو بگیریم بهتر باشد...ببین تو وضوخانه چه غلغله ای است!
ــ برای گرفتن حق که نباید حرف زد.برای گرفتن حق اول باید از جا بلند شد و حرکت کرد،همین!
ــ الیوم مملکت ما از دیار کفر پلیدتر است!دست کم در کفرستان به قاعده ای آزادی هست که هرکسی آنطور که خواست زندگی کند،اما اینجا اجبار است که آنطور که دیگران میخواهند زندگی کنیم!آدم باید آنطور زندگی کند که خدا میخواهد،اما اگر نشد،آنطور که خودش میخواهد بهتر از آنطور است که دیگران میخواهند...
ــ آزادی یعنی هوا!مهم نیست که بشناسی اش،مهم این است که در آن نفس بکشی.آزادی بدیهی است،تعریفی نمیخواهد...
ــ علی گفت:" همه ی دین داری من به این دو انگشتر است.وقتی این دوتا را به دست دارم،احساس...".درویش گفت:"دین داری...دین داری...میشود دین دار خیلی چیزها را نداشته باشد،انگشتر،جای مهر روی پیشانی،محاسن،عبا،عمامه...اما بدان!دین دار حکما دین دارد...جوان!اوج دین داری ابوالفضل العباس،که آقای همه ی لوطی های عالم است،میدانی کجا بود؟ختم دین داری اش کنار علقمه بود.جایی که اصلش دست نداشت تا دستش انگشت داشته باشد،اصلش انگشت نداست تا انگشتش انگشتر عقیق و فیروزه داشته باشد..."
ــ "کی با او وصلت کنم،امروز او آن سر دنیاست...".
"دنیا سری ندارد.مشارق و مغاربش روی هم اند.دنیا خیلی کوچکتر از این حرفهاست...رسیدنت به مهتاب،زمان میخواهد،مکان نمیخواهد!".
"کی؟".
"هر زمان که فهمیدی مهتاب را فقط بخاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن!".
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن1:پستم از این سنگینتر بود،دیشب کلی نوشتم اما اشتباهی همه ش پاک شد!
پ.ن2:قضاوت راجع به کتاب پای خودتون...خوش نوشته ها بابت همین زیاد هستن!
پ.ن3:من از کتاب هیچی نمیدونم...فقط میدونم که;
"من او"،نوشته ی رضا امیرخانی،انتشارات سوره ی مهر،چاپ بیست و هفتم
================================
178
باران بهاري: كور بهتر ميبيند
http://baranweb.blogfa.com/8907.aspx
بارانبانو-مهر89
کور بهتر میبیند!
تو این دوره زمونه ما ادما انگار عادت کردیم فقط از دیگران ایراد بگیریم
اما اصلا حواسمون به کارای خودمون نیست.امر به معروف خوبه اما
شرط داره.
روز اول دانشگاه چه روووزی بود، حالا بماند که با چه ریخت و قیافه هایی
اومده بودن.وقتی کنار سالن نشسته بودم و منتطر دوستم بودم دیدم یکی از حراستی های دانشگاه
داره دنبال یکی از بچه ها میکنه.منتظر بودم که چی میخواد بگه.با
کمال تعجب دیدم یه شیشه استون دستشه و داره به اون بنده خدا میگه که لاکتو پاک کن.
با خودم فکر کردم چرا به جای اینکه بگه این سرو صورت، این مانتو و شلوار
مناسب دانشجو نیست فقط چسبیده بود به لاک دستش.
دوباره با دقت اون خانم حراستی رو نگاه کردم خودشم ظاهر خوبی نداشت...
حکما کور بهتر میبیند، چرا؟چون چشمش به کار دیگران نیست،چشمش به کار خودش است ،
چشمش به معرفت خودش است...
بخشی از کتاب( من او) اقای رضا امیرخانی
================================
177
يازده صبح زير طاق ياس: واسه خاطر اسمش
http://11sobh.blogfa.com/post-243.aspx
زهرا-مهر89
لازم نیست کسی بعد از گفتن حرفام بهم چشم غره بره که مهتاب* نیستم! که نه چشمام عسلی و نه شیرینم و نه ...(همه چی رو باید بگم؟!) نُچ!
یه جورایی اصلنه خیالی نیست! اگر هم بود، حالا دیگه نیست! الان که سر کَج میکنم و چـِش میندازم تو چشماش و آروم میگم: علی!
که عمراً بفهمید چهطوری میگم! که چه کیفی میده عین علیش، وقتی سر کج میکنم!
َ اش! که انگاری قد یه از اینجا تا مشهد قراره کـِش بیاد ولی نمیاد و یه جایی که خودمم هردفعه صداش میکنم نمیدونم کجاست تموم میشه و میرسه به لامش.
اونوقتاست که هی دلم و فشار میده و فشار میده ! عینهو اناری میشه که چـِلوندیش و آب سیاهش ریخته رو دستات! قاطی میشه با قَنج رفتن و هزار تا حسه دلیه دیگه که باید اندازه یه جنگ و صلح بنویسم تا بفهمید چه طوریه!
آخ! آخ! یعنی اصلاً کاری به کار چشماش و لبخند گوشه لبش ندارمها! فقط دارم سعی میکنم شیرفهمتون کنم چه حظی میبرم از صدا کردن اسمش!
که عمراً هیچکدومتون از صدا کردن اسم هیچکسی قده من حظ نمیبرید! که دارم علناً بهتون فخر میفروشم که حسودی کنید، به من، واس خاطره اسمش!
علی
================================
176
مهملات وويج2: دليل موجه براي حجاب
http://vavij4.mihanblog.com/post/251
وويج-شهريور89
بگذریم چند ماه پیش کتاب "من او" ی امیر خانی رو خوندم و یه تیکه هاییش رو علامت زدم که وقتی فرصت کردم براتون بتایپمش. حالا بخونین:
باب جون ادامه داد :
- مریم! می خواستم چیزی بهت بگم. می دانی چی؟
مریم ابروهای پیوسته اش را به نشانه ی "نه" بالا انداخت.
- می خواهم از خودت، به خودت گله گی بکنم! چغلی خودت را به خودت... پاری وقت ها دوست دارم بنشینم باهات اختلاط کنم... راجع به... آن هم توی این دوره زمانه... راجع به صبح... راجع به پوشش و چادر و لچک و روسری...
- آهان! صبح... من گرمم شده بود.
- تو برای چی رو می گیری؟
- خب، برای این که نامحرم نبیندم... قبول! کریم هم نامحرم است، اما...
باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود. دست مریم را در دست گرفت:
- هان، بارک الله اشتباهت همین جاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست. والا من هم می دانم، نامحرم که لولو نیست، جخ پاری وقت ها مثل همین کریم، اصلا خودیه... نه! رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثل رفیق آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطی گری می گوید بایستی انجام داد.
- این درست که خدا گفته، اما حکمتش همان است که گفتم، برای فرار از...
باب جون حرف مریم را برید:
- حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بی حکمت و بی پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطر حکمت داده ای، نه به خاطر لوطی گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن وقت چه؟ انجام نمی دهی؟
از کتاب "من او" نوشته ی رضا امیرخانی انتشارات سوره مهر صفحه 81
راستش ما ها خیلی وقتها بعضی از رفیقا یا آشناهامون رو بیشتر از خدا قبول داریم. نمی دونم میشه اسم این رو شرک خفی گذاشت یا نه ولی چنین چیزی هست برای مثال:
یه روز عموم اینا خونه ی ما مهمون بودن، ساعت 3 بعد از ظهر بود و ما هنوز نهار نخورده بودیم. یادم نیست صحبت راجع به چی بود که عموم گفت :
- اگر ما خدا رو به اندازه ای که حسین آقا (بابام) رو قبول داریم قبول داشتیم، کار حل بود...
ما تعجب کردیم، عمو ادامه داد:
- الان ساعت 3 بعد از ظهره ولی ما رو حساب اعتمادی که به حسین آقا داریم اصلا نگران نیستیم و می دونیم که مطمئنا بالاخره نهار بهمون میرسه... ولی در مورد خدا با این که هی حرفشو می زنیم و میگیم خدایا توکل به تو، خدایا راضیم به رضای تو، ولی اصلا اعتماد نداریم و هی به این در و اون در می زنیم و در تلاشیم که خودمون روزی به دست بیاریم...
خیلی با این حرف حکیمانه ی عموم حال کردم یخورده بشینین روش فکر کنین...
مطالب بالا عینا در تاریخ 12بهمن 87 در وبلاگ مهملات وویج 1 منتشر شده بود
================================
175
پايگاه خبري جوان: كتاب ميخوانيم ولي نه به بهانه شمارگان
http://79.175.167.47/Nsite/FullStory/?Id=318340
اميرحسين انبارداران-مهر89
بلیغات بد و دروغین در مورد بعضی کتابها که مثل کف روی آب هستند باعث میشود مخاطب و جامعه نسبت به ناشر بی اعتماد شود، عاملی است که به اعتقاد انبارداران وضع کتاب را خرابتر از این میکند.
انبارداران با بیان این جملات میافزاید: «کتابهای نویسندهای مثل «رضا امیرخانی» به دلیل محتوای خوبی که دارد و تشخیص مخاطب که قلم او را قلم جذابی میداند، جای خود را باز کرده تا جایی که مخاطب منتظر کتاب بعدی اوست. در این میان شمارگان اصلاً نقشی نداشته است. بعد اگر ناشر هم بخواهد کار اقتصادی بکند میتواند شمارگان این کتاب را هم بالا ببرد.»
================================
174
پينت باكس: من و او
http://paintbox-story.loxtarin.com/post.php?p=1
...-مهر89
در شمارهی 228 روزنامه، به تاريخ 5 دي ماه 1383 صفحهی 7، مقالهاي با عنوان "نقد داستان منِ او" به چاپ رسيد. مقالهی مذکور با برقراري ارتباط معنايي ميان اين کتاب و مفاهيم عاشقانهی ادب پارسي، عادي و زميني نبودن معشوق (مهتاب) را موجب تلخ شدن کام راويان آن دانسته بود و مشروعيت "قداست رفتار اخلاقي" شخصيت هاي داستان را زير سوال برده بود. مقالهی حاضر ضمن اشاراتي به نقد مذکور، تلاش مي کند از زاويه هاي ديگري نيز به اثر پرفروش رضا اميرخاني بپردازد. هرچند که نقد این کتاب زیبا قطعا به این چند سطر خلاصه نمی شود.
همانطور که در مقالهی قبلي ذکر شده بود، منِ او را بسياري از شريفيها خواندهاند. علت اين امر را شايد بتوان به شريفي بودن رضا اميرخاني ربط داد و شايد بتوان مبتلابه بودن موضوع در ميان دانشجويان را دليل اين امر دانست. دوستي بيريا و لوطيوار علي و کريم، سوپر درياني، درويش مصطفي، عطر مهتاب و کلنجارهاي دروني علي در سرتاسر داستان حضور دارند. اميرخاني، همانطور که خود در مصاحبه اي تاکيد کرده است، طبقهی بازاري و روحاني را بعنوان دو عنصر اصلي داستان برگزيده است تا کمي بتواند خلا ادبيات فارسي معاصر در پرداختن به اين دو طبقه را پر کند. نگاه نويسندهی کتاب به مردمان جامعه منفي است و اين نگاه را به خواننده نيز تلقين مي کند. گويي مردمان جامعه افرادي کم فهم هستند که نه حرفهاي حکيمانهی درويش مصطفي را متوجه مي شوند و نه متوجه تغيرات اجتماعي- سياسي و استحالهی فرهنگي هستند. حتي مردم پاريس نيز از اين قاعده مستثني نيستند. بدون آنکه راه حلي از سوي شخصيتهاي داستان مخصوصا درويش مصطفي و پدر بزرگ علي براي مشکل جهالت عامه ارائه شود، داستان به سمت افکار شخصي علي مي رود و خواننده را ناخودآگاه به جامعه گريزی ترغيب می کند. ترک جامعه و يا مبارزهی مسلحانه با حکومت، چه در تهران و چه در پاريس، در علی، مجتبی (كه نام سيد مجتبي نواب صفوي را به ذهن متبادر ميكند) و حتی آن مبارز الجزايری ديده می شود و راه حل سومي که روحانيان خوش انديش در آن برههی تاريخي برگيزيدند را در لابلاي صفحات کتاب گم مي کند.
اما اميرخاني پيش از آنکه بنويسد، بسيار خوانده است و نيک مي داند که چگونه فراز و نشيبها را در کنار هم بچيند. انتخاب نام "منِ او" و روايت دوگانهی داستان از سوي داناي کل(او) و علي(من)، ضمن آنکه محاکات دروني علي را به خوبي نشان داده است، خواننده را نيز به دادگاه درونی اش فرا می خواند. خواننده با علي مي گريد، مي خندد و قلبش به تپش مي افتد. انتظار مي کشد، تعالي مي يابد و شايد بوي مهتاب را مي شنود – گاهی عطر حضور او را و گاهی بوي گوشت سوخته او را. گويي هر چه خواننده بيشتر مي خواند، جهانبيني اش به جهانبيني مد نظر نويسنده شبيه تر مي شود. اين هنر اميرخاني است.
مقالهی قبلي بيشتر بر روي شخصيت پردازي مهتاب توجه کرده بود، در حاليکه محور داستان جنگهاي علي با خود بود. مهتابِ علي آن صنم پاک و آسماني نيست، فقط محبوب علي است و انتهاي آرزوهاي او. داستان دقيقا از همين نکته شروع مي شود. درويش مصطفي علي را به افقهاي بالاتري رهنمون مي کند و از او صبر را طلب مي کند. علي از ابتدا تا به انتها مي آموزد دوستي را، تحمل را، دوست داشتن را، رها شدن از بند غرايز را و حکمتها را. او در پي يافتن پاسخ اين سوال است که چرا بايد صبر کند؟ چه زماني درويش مصطفي خبر مي دهد که زمانش رسيده است؟ اين صبر به او مي آموزد که هدف چيز ديگري است و مهتاب يک واسطه براي رسيدن به هدف.
اما علي شانس بسيار بزرگي آورده است. مهتاب، علي را دوست دارد و علي اين نکته را مي داند. مي داند که "الحق مع علي و علي مع الحق" و روي خشتها مي نويسد "مع"! يعني علي و مهتاب؛ اما دليلش را نمي داند و دنبال دليل مي گردد. شايد کمي غير طبيعي به نظر برسد که با وجود اين شانس، علي بتواند روح خويش را صيقل دهد. مجنون از آنجا مجنون شد که ليلي او را جواب نمي داد و وحشي بافقي آنجا وحشي شد که معشوق از او روي گردان بود. اما مهتاب روي گردان نبود و پيوسته دلش با علي بود و بارها از صبر علی شکوه کرد. اگر اين داستان را عاشقانه بدانيم، اشکال بزرگ داستان اين است که مهتاب علاقه اش را به علي ابراز مي کند. تعالي عاشق آنگاه ميسر مي شود که در جلب رضايت معشوق سختي بکشد. اما علي به خاطر اعتماد به حرف درويش مصطفي صبر مي کند و در نتيجه صبر، چيزها مي بيند و مي شنود و حکمتهايي مي آموزد بس گرانبهاتر از عشق مهتاب. هفت گدا را در پاريس مي بيند و پاريس را تهران! رفتار سرکار عزب اوغلي و رذالت درياني را مي بيند. وسعت دل پدربزرگش را لمس مي کند و از فهم عميق مادر لبريز. پس "منِ او"، نه يک رمان عاشقانه که يک رمان صابرانه است. هنر علی نه عشقش به مهتاب، که صبرش بر عشق بود!
از ديگر نکات قابل توجه، تاکيد بر اصالت لرزش دل در عشق است. چونان که نويسنده اولين لرزش دل را نشاني بر عشق مي داند. چنين عشقی او را به نزد "ذال محمد" می کشاند. اين همان عشق کور کننده است که دکتر شريعتي آن را توصيف کرده است. براي خواننده سخت است که بپذيرد تمامي صبر و تحملهاي علي در اثر يک لرزش دل و استشمام عطر حضور مهتاب است.
با اين اوصاف به نظر مي رسد اميرخاني قبل از آنکه مخاطب خاص را در نظر داشته باشد، مخاطب عام را در نظر داشته و سعي داشته که جوان امروز را از پلشتي ها پرهيز دهد و نکات زيباي ناگفته از تاريخ معاصر، تهران، عشق و حکمت را براي جوان نقل کند. شرمندگي علي و صفحات متوالي سفيد، بهتر از هر نوشته اي با خواننده اش سخن مي گويد. شخصيت مادر علي، مخصوصا آنجا که رفتار علي و مهتاب را مي ديد و به روي خود نمي آورد، شخصيت پدربزرگ علي، صفاي دلش و رفتارش به هنگام شنيدن فوت پسر از نقاط قوت داستان بودند. "منِ او"ي رضاخاني، داستاني اجتماعي، تاريخي و اخلاقي و (فقط) اندکی عاشقانه است.
***
اگر به خيابان فرشتهی تهران سري بزنيد، سوپر درياني را (با همين عنوان) آنجا هم خواهيد ديد. چه بسا که سوپر درياني ديروز، امروز جاي ديگري است.
================================
173
لنز سرگردان: حيران قدم ميزدم...
http://baderloohossein.blogfa.com/post-13.aspx
عبدالحسين-مهر89
دوسالي ميشد كه اين مطلب را نوشته بودم. بعد از خواندن رمان فوق العاده من او. شب گذشته داخل خرت و پرت هاي كمد ديدم و تصميم گرفتم همين امروز بزارمش تو وبلاگم. درود بي پايان بر رضا اميرخاني.
از لابه لاي پرده و غيره پرده! اصل را انتخاب كنيم. چيزي براي شروع به ياد نداشتم، لاجرم همين را نوشتم...كه نميدانم!
نه مانند شما ادبيات ميدانم و نه فنون نگارش. خيلي چيزهاي ديگري هم هست كه نميدانم. بهتر است بگويم، طي اين سالها اندك چيزي ميدانم.
مدتي است كه معتاد شدهام! نه آنكه در زبان عامه ميگويند. ديروز بغض دو دستش را بر حلقومم ميفشرد. تواني براي نفس كشيدن نداشتم. خورشيد هم رخت بر بسته بود. ساعتي را به قدم زدن پرداختم. نماز را در حرم... نميدانم نماز خواندم يا...! سردي هوا آرامم ميكرد. باز قدم... قدم... قدم... سر كوچه مسجد قندي حيران مانده بودم. علي فتاح همه چيزش را فدا كرد. هر كه عاشق بشود و بميرد، شهيد مرده است. آبشار قهوهاي روي تابلوها سرازير شده بود. بوي ياس هم...
يا علي مددي...
به حال علي گريه ميكردم. نه. به حال خودم هم كه نبود. به خاطر مهتاب؟ شايد به خاطر اميرخاني بود.
بيست و چهار ساعت از زماني كه كتاب را تمام شده روي ميز كوبيده بودم، ميگذشت. ولي هنوز نياز داشتم تا قدم... قدم...
آن از هفته گذشته كه به خاطر ارميا ساعتي قدم... زدم. اين هم از اين هفته به خاطر من او دست از پا دراز تر سر كلاس رفتم... و ديگر هيچ!
هفته بعد كه بي وتن تمام شود چه كنم؟ راستي هفته چهارم چه؟ اصلا چرا اميرخاني سه رمان بيشتر ننوشته است؟ احتياج دارم تا هر هفته قدم بزنم... معتاد شدهام.
اي كاش همچون علي عاشق ميشدم...
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
================================
172
ايستگاه حاشيه نويسي-من او اثر رضا اميرخاني
http://ist-hashie.persianblog.ir/post/14/
مهسا-آذر88
"من او " اثر رضا امیرخانی
سلام نام خداست!
کتاب را که در دست می گیری و اسم کتاب را که از روی جلد می خوانی, هضم نمی کنی انگار. "من او"! یعنی او از دید من؟! یا من از دید او؟! من برای او؟ او برای من؟ چه جوری است آخر؟
منظورش چی بوده این بار امیرخانی؟
و بعد با اینکه حتی اسم کتاب خیلی برایت گنگ است.,نظر کسی را در این باره نمی پرسی. شاید می ترسی پرسیدن این جور چیزها,خلاف فرهیختگی باشد. ترجیح می دهی در هپروت
به سرببری. بعد به خودت می گویی حالا بگذار کتاب را بخوانم. شاید فهمیدم.
شروع می کنی. داستان از سال 1312 شروع می شود. اگر بخواهی خیلی ظاهری ماجرای داستان را تعریف کنی, همه چیز اینجوری خلاصه می شود"ماجرای علی فتاح, وارث خاندان فتاح
ها که عاشق دختر سرایدارشان می شود.عاشق مهتاب. دختری که موهایش مثل آبشار است و دهانش بوی یاس می دهد. و وقتی سرش را کج می کند و می گوید "علی" خیلی
خواستنی است. اما این دو دلداده به هم نمی رسند و..."
اما این نیست. اصلاً قضیه این نیست,لااقل از دید من.
نویسنده همان اول های کتاب , مردن مهتاب را لو می دهد و بعد هم خیلی زود ماجرای عاشق شدن علی را. پس این اصل نیست. نه "عاشق شدن" و نه "به هم نرسیدن".
داستان , ماجرای همان "البلاء للولاء " کتاب بیوتن است که چند روز دیگر می نویسم برایتان. ماجرای "بیا خو کن به تنهایی..." است. ماجرای "الحق مع علی" است که درویش مصطفا
توی کاشی ها به علی نشان می دهد.یک جورهایی داستان لوطی گری است.اول در حق کریم(برادر یه لا قبای مهتاب) و بعد در حق مهتاب.
زبان داستان مدام عوض می شود. از "یک من" تا "یک او" , از "دو من" تا "دو او" و...یک بوهایی می بری.
انگار "او" ها از زبان علی است, شخص اول داستان. و "من" ها از زبان راوی,سوم شخص,نویسنده.این مطلب را در فصل آخر داستان"من او" صریحاً بیان می کند. این فصل از زبان نویسنده
بیان می شود,نویسنده ای که برای "پاره ای از مذاکرات" نزد علی(واقعی) رفته و به طرز نامحسوس به علت نام کتاب اشاره می کند.
در بخش هایی از کتاب, داستان دچار تخیلات می شود و تو که دوست داری ماجرا را باور کنی,آزرده می شوی و دائم منتظری -این قسمت ها- زودتر تمام شوند. البته شاید نتوان اسمشان
را تخیل گذاشت. شاید باورهای نویسنده اند,یا باورهای علی, یا شاید دنیا از دید علی.
مثلاً در فرانسه, وقتی علی به کلیسا می رود و آنجا به جای کشیش, درویش مصطفا را می بیند و به جای گداهای"خارجی!" هفت کور را! که ازقضا به فارسی هم صحبت می کنند, حالا
بگذریم از اینکه کمی تنشان به تن خارجی ها خورده و وسط حرفهاشان لغات فرنگی می پرانند!
گاهی هم همین مفاهیم,بسیار پربار می شوند. مثلاً آنجا که نویسنده می گوید "درویش مصطفا همان شاطر بود, همان فتاح, شاید هم همین من و تو درویش مصطفاییم..." (یا چیزی
شبیه این)
انگار درویش مصطفا, وجدان بیدار ماست, نفس لوّامه مان.
من قبل از خواندن کتاب, خیلی ها را دیدم که کتاب را عاشقانه دوست داشتند. حالا نمی دانم کتاب را یا علی را و یا شاید هم عشق بین علی و مهتاب را, که معتقد بودند خیلی پاک
است و ماورایی و افلاطونی و...
اما من عاشق کتاب نبودم,هم چنین عاشق علی و حتی رابطه عاشقانه بین علی و مهتاب. من "ابوراصف" را ترجیح می دادم و عشق بین او و مریم را(خواهر علی) من فکر می کنم هر
کسی , هر چه قدر هم که عشق های پاک و فراتر از جنس و ظاهر و مناسبات روزمره را دوست داشته باشد, باز هم ترجیح می دهد که طرف مقابلش اهل عمل باشد. ابوراصف,هم
صمیمی بود , هم اهل سخن و هم اهل عمل . هم منتقد بود و هم اهل عمران. هم عاشق بود و هم عاقل, نه مثل برخی از منتقدها که انگار ایراد گرفتن و غر زدن ,کلاسشان شده است و
معتقدند هرکس از زندگی راضی باشد خیلی سطحی است.
اما علی, دست آخر هم نمی توانی بفهمی چرا با وجود علاقه شدیدش به مهتاب نخواست که به او برسد. شاید به خاطر شدت بوی یاس! و یا شاید به خاطر اینکه حاج فتاح آجرها را دور از
هم گذاشته بود!(علی در بچگی نام "علی" و "مع" را روی دو آجر حک کرده بود و حاج فتاح ناخواسته آنها را دور از هم گذاشت. و درویش مصطفا گفته بود دلیل به هم نرسیدن علی و مهتاب
همین کار حاج فتاح بوده است. "مع" مخفف نام علی و مهتاب است.)
در کل کتاب خواندنی و جالبی بود و بسیار هوشمندانه نوشته شده بود. بهتان پیشنهاد می کنم آن را بخوانید .
شاد باشید
خدانگهدار
================================
171
ريزنوشت: رفاقت با خدا
http://www.lafkadi0.blogsky.com/1389/06/29/post-664/
كوثر-شهريور89
وقتی رفیق آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بیحکمت و بیپرسوجو بدهی. اگر حکمتش را بدانی، که به خاطر حکمت دادهای، نه به خاطر لوطیگری.
================================
170
كرگدن: حكايت شكر و شكرپاش
http://ololon.blogsky.com/1389/06/26/post-12/
محسن باقرلو-شهريور89
امروز وختی کتاب را از روی مبل برداشتم و ورق زدم یادم افتاد آخرین کتابی که خوانده ام من اوی امیرخانی بوده ! ... حدودن ده سال پیش ... این جددن شرم آور است برای کسی که دوم سوم دبستان یواشکی در امباری کارتن های کتابهای پسر عمه اش را شخم می زد و از خاک حاصلخیز آن کارتنهای مقوایی زوار در رفته بغل بغل گنج درو میکرد ... همینگوی ... سامرست موام ... بالزاک ... فالکنر ... شولوخوف ... اصلن این یک قانون کللی ست که همیشه شروع های طوفانی آخرش به حرکت حلزونی و یبوست منتهی می شود !
================================
169
يك وجب دل: عرض درد خدمت مسيح
http://kaf-alef.persianblog.ir/post/57
كبري آسوپار-شهريور89
بعد نوشت: حرفم را پس می گیرم؛ همیشه هم عرض درد، دل را سبک نمی کند. به قول رضا امیرخانی در "من او": " غم تکانی مثل خانه تکانی است... خانه فقط تمیز میشه، همین. غم تکانی هم مثل همینه. فقط غم هات مرتب می شن. همین. نمی شه دور ریخت."
یاعلی مدد
================================
168
صفاي سادگي: شايد همينجوري
http://safayesadegi.blogfa.com/8905.aspx
پروانه-مرداد89
دلم برای منِِ او هم تنگ شده ... راستی کاشف به عمل اومدم که این رضا خان امیرخانی که این همه مدعیه که واسه کتابهاش وقت صرف کرده و به مسافرتهای طول و دراز پرداخته داستانهای صادق چوبک رو زیاد خونده ... اره رضا خان امیرخانی ... هرچند که من عاشق منِ او ی تو هستم ...
================================
167
طلوع يار: از من او تا...
http://toloueyar.blogfa.com/post-36.aspx
شمع دلپاك-شهريور89
چندی پیش فرصتی پیش آمد که کتاب " من او " رضا امیرخانی را نگاهی بیندازم. کتاب جالبی بود که شاید ارزش یه بار خواندن را داشته باشد . همان طور که دوستان اطلاع دارند در خلال داستان صحبت از شخصی به نام مریم فتاح می شود که در مبارزات آزادی خواهانه ی ملت الجزایر وارد می شود . دوستان علاقه مند ما می توانند شرح کامل زندگی ایشان را در کتاب رمان گونه ی " زنده باد آزادی " نوشته آقای علی وافی مطالعه کنند.
================================
167
جام جم: خريد و فروش كتاب در مترو
http://www.jamejamonline.ir/newstext.aspx?newsnum=100884612560
...-شهريور89
مسئول نمايشگاه کتاب مترو درباره کتاب هايي که بيشترين آمار فروش را به خود اختصاص داده اند توضيح داد: کتاب هايي چون دا، کوچه نقاش ها، من او، کشتي پهلو گرفته، اشکانه، نشت نشا، خاک هاي نرم کوشک، اقليت، آن ها، گريه هاي امپراتور از نويسندگاني چون رضا اميرخاني، سيدمهدي شجاعي، ابراهيم حسن بيگي، فاضل نظري، سعيد عاکف و ... بيشترين فروش را به خود اختصاص داده اند.
================================
166
اليك يا رب مددت يدي: بندگي
http://kahfalanam.blogfa.com/post-15.aspx
مهديه-تير89
خدا مثل رفيق آدمه . يك رفيق به آدم چيزي بگويد ، لوطي گري ميجگويد بايستي انجام داد. حكمتش را ول كن. اين جايش به من و تو دخلي ندارد. وقتي رفيق ادم چيزي از آدم خواست ، لطفش به اينه كه بي حكمت و بي پرس و جو انجام بدهي. اگر حكمتش را بداني كه به خاطر حكمت داده اي ، نه به خاطر لوطي گري. آمديم و حكمتش را نفهميدي . آنوقت چه ؟ انجام نميدهي؟
"من او ؛ از رضا اميرخاني"
================================
165
micro wrote: 38
http://micro-wrote.blogfa.com/post-38.aspx
...-شهريور89
کسی نداری!؟... خیالت بی کس است که کسی ندارد ؟... کس ِ بی کسان علی است... یا علی مددی!... این ناکس است که کسی ندارد... فهمت بیجک گرفت ؟
من ِ او - رضا امیر خانی - ص378
================================
164
...: آشتي
http://3-noghteh.blogspot.com/2010/08/blog-post_26.html
MIM-شهريور89
پیامک:
تو: تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر می شود ،دل است ! دل آدمیزاد « من او،رضا امیرخانی »
من: زیر بارند درختان که تعلق دارند.....ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
================================
163
سيدياسر: بيخيال اين ميكده
http://sedyaser.blogfa.com/post-4.aspx
سيدياسر-مرداد89
اما بی خیال این میکده که زمانی از مهتاب ها حکایت می کرد و خیالات و اوهام مخاطبینش را بر ع ش ق بازی نویسنده بر می انگیخت و باز بی خیال این میکده که از "من او" ی رضا امیرخانی و شخصیت ها و حس و حالش شروع شد و به کجاآباد رسید...
================================
162
مجمع ياسين: تازه هاي كتاب
http://yaseen.ir/?p=12278
...-مرداد89
من او
تالیف:رضا امیر خانی
نمایه ای از کتاب:سال هزار و سیصد و دوازده شمسی،یک خیابان که می شد با سه خیز از یک طرف به طرف دیگرش جست؛خانی آباد.اما نه مثل بقیه خیابانها،چون هفت کور به آن جا آمده بودند،هفت نابینا که……
انتشارات:سوره مهر
نوبت چاپ:بیست و پنجم / ۱۳۸۷
قیمت:۵۵۰۰۰ريال
================================
161
قصههاي دختر پرتقالي: من عشق فعف ثم مات مات شهيدا
http://girl61.persianblog.ir/post/527
سميرا سرگلزايي-مرداد89
شبش تا صبح هر یک ساعت یکبار صدای حرف زدن ستاره تو خواب میومد: انتقام مداد رنگی های قهوه ای که مجبور بودند آبشار بکشند، خشت های جدا، علی، اضمحلال من هنوز از حبس در نیامده، ارحم ترحم.*..رفتم بالای سرش. لازم نبود صفحه تاریک گوشی اش را ببینم. لب هام را بردم نزدیک گوشش: "اگر مهتاب را این گونه دوست بداری، یک بار که تنگ آغوشش بگیری، می فهمی که همه زن ها مهتاب هستند...یا اینکه حکما خواهی فهمید که هیچ زنی مهتاب نیست. از ازدواج با مهتاب همان قدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او.*.." ستاره نفس عمیقی کشید. پتوش را کشیدم روش و خودم رفتم نشستم کنار پنجره و چشم دوختم به ماه. می خواستم ببینم حال ستاره بعد از هربار حرف زدن با غریبه چه طوری بود که پناه می آورد اینجا!
آخر نوشت:تمام * ها از من او نوشته رضا امیرخانی
================================
160
كلرجي من: گنبد و بارگاه ديوانگي
http://clergyman.parsiblog.com/-162556.htm
...-بهمن85
آن روز که به محمد گفتم «میممثلمادر» را شش بار دیدهام گفت: «دیوانگی که گنبد و بارگاه نداره!». حکما اگه این بار بهاش بگویم امروز برای پنجمین بار «مناو»ی آقای امیرخانی را خواندم باز همان جلمه را بگوید. ولی خب به قول بچهها گفتنی: «دلیل نمیشه. یکی داری، یکی نداری دیجه!»
================================
159
مهدي مهريزي: من او
http://www.mehrizi.org/index.php/book-cat/8-2009-07-25-13-02-36
مهدي مهريزي-شهريور88
راستش حالم ازین رمان بهم میخوره.البته اخرین باری که دیدمش به چاپ سی ام رسیده بود ولی
اصلا ازین گونه ادبیات های معاصر و مخصوصا این مدلش خوشم نمی آید. این کتاب لعنتی رو اون هفته آخر کنکور خوندم ولی دلیل دوست نداشتنم این نیست. سبک داستان که البته اغلب کارای امیرخانی همین سبکند مدرن، شاید به این معنی که به نظر حقیر نویسنده آشفته افکارش رو همونجوری که هست روی کاغذ میاره و انواع به اصطلاح خلاقیت ها رو روی کاغذ مثل صفحه سفید گذاشتن و نوشتن کلمات با املای دلخواه و ...می یاره. این رومان رو برای کسایی که سرشون برای افه گذاشن خوندن رمان های خرچنگ در غورباقه درد میکنه توصیه میکنم. اما از نظر من نویسنده های این رمان ها کسانی هستند که به دلیل عدم توانایی در یافتن یک سناریوی کلاسیک به همراه خلاقیت ویژه برای نوشتن اون و البته هوش بالا اینچنین می نویسند. من از طرفداران پر و پا قرص ادبیات جدیدم ولی از نوع کارهایی که سهراب سپهری انجام می داد و از نوع تنزهای مدرن و دارای اسلوبی که مرحوم شهید سیرجانی (که به نام منافق کشته شد)می نوشت. به هر حال این کتاب از نظر تراوش های خلاقیت مانند یک نویسنده برای یک رمان مدرن چیزی کم ندارد. این کار منو یاد کار روبان قرمز می اندازه که خود حاتمی کیا هم همیشه سکوت می کنه که چی ساخته!!!!!
================================
158
فوكوس: به كژوان و بقيه
http://focusoncinema.blogfa.com/post-83.aspx
صادق خالدآبادي-تير89
روی مطالبت رمزیده بودی نشد که بشه واردشون بشیم یه چیز درست حسابی بخونیم.گفتم چیز درست حسابی یاد کتاب "من او" ی رضا امیرخانی افتادم که بعد از مدتها دوباره خوندمش . شاهکاره این لعنتی.بعدشم بخور و نمیر پل استر رو خوندم که خودت می دونی دیگه..
================================
157
همشهري جوان269: كافه دارياني
http://ermia.ir/Contents.aspx?id=495
منصوره مصطفيزاده-تير89
دويست و شصت و نهمين شمارهي همشهري جوان روي كيوسكهاي مطبوعاتي
در شمارهي آخر همشهري جوان كه به تاريخ 26 تير 89 منتشر شده است، مصاحبهاي جذاب با محمدرضا عبدالملكيان درج شده است در پروندهاي به نام "پدر، شعر، پسر" كه همه را به ياد عنوانِ كار سيدمهدي شجاعي (پدر، عشق، پسر) مياندازد. در اين پرونده كه در صفحاتِ آخر همشهري جوان درج شده است، همچنين راجع به اشعار خوب گروس نيز مطالبي آمده است.
در صفحهي 58 اين شمارهي مجله، در مطلبي تحتِ عنوانِ كتابخواري كه اولين پروندهي كتابِ كافهي جوان است، مطالبي راجع به رمان "من او" تحتي عنواني قهوه دارياني درج شده است. احسانِ اوسيوند، زهرا شكيبمهر و محمد جباري در اين پرونده سه مطلب كوتاه نوشتهاند. اين پرونده به كوششِ سركارِ خانم منصوره مصطفازاده آماده شده است.
محمد جباري در مطلبي با عنوانِ "در آرزوي بابجونها" آورده است:
اگر به من بود جايزه بهترين و تاثيرگذارترين اثر ادبي-هنري توليد شده با موضوع فلسفه حجاب را فقط به خاطر همين 200 كلمه و البته 99 صفحه زمينهسازي قبل آن به رضا اميرخاني ميدادم... كه اگر به من بود بابجونها را تكثير ميكردم كه مريمها و عليها اين روزها تنها و بيپناه نباشند... (در ادامهي مطلب ايشان قسمتي از كتابِ من او درج شده است كه ديالوگي است بينِ مريم و حاج فتاح.)
================================
156
سرزمين خورشيد: جملات به ياد ماندني
http://landofsun.blogfa.com/post-392.aspx
پوريا دياركجوري-تير89
سال هزار و سیصد و دوازده شمسی؛ البته آن سال، سال شمسی نبود. گمان می کنم سال هزار و سیصد و بیست، سال شمسی بود. تازه آن هم برای کریم، نه برای من. من تو نخ این جور کارها نبودم. سرم به کار خودم بود. کار که نمی شود گفت، سرم به بی کاری خودم بود. کریم بود که از وقتی شاشش کف کرد یا حتا قبل از آن، هر سالش سال کسی شد.
روز ازل؛ وقتی برای من "ده بیست سی چهل" کردند، همه اش را به نام یکی زدند. ده و بیست و سی و چهل و بقیه را. هزار و سیصد و ده، هزار و سیصد و بیست، هزار و سیصد و سی، هزار و سیصد و چهل و بقیه را. نه فقط سال را که ماه و روز و لحظه را هم به نام یکی زدند؛ همان که موی صافی داشت؛ همان که وقتی میخندید، از غنچه ی لب های سرخش بوی گل یاس بیرون می زد. سال های من شمسی نشد؛ مهتابی شد مثل شب ها...
خیلی رئال بود؟! پس چی؟ موشک اگر صاف بخورد وسط آتلیه ات- رئال که چیزی نیست- سورئال می شوی.
نوشته ای دوی او، یعنی دوی من. اولاٌ من دو نمی آیم. ثانیاً هم ندارد... اهل دو آمدن هم نیستم. دو آمدن یعنی کار دروغی کردن. من اهلش نبوده و نیستم. همه ی بچه محل ها می دانند. این را هم بگویم، کم چیزهایی هستند که دروغی نباشند. رفیق... دروغی اش را داریم؛ زیاد... دین و مذهب... دروغی اش را داریم؛ زیاد... همین قصه که می نویسی... دروغی اش را داریم.
همه چیز می گذرد. اصلاً دنیا محل گذر است؛ گذر پامنار، گذر خان نایب، گذر قلی، گذر مستوفی، گذر لوطی صالح، گذر کریم رود! این یکی را از خودمان درآورده بودیم... زندگی گذر هفت کور است. برای همین است که می گذرد و برای همین است که می گذرند... زندگی محل گذر است. گذر خدا، گذر هفت کور، گذر پوست؛ همان که گذرش به دباغ خانه می ...افتاد.
نعمت که آقا را روی زمین گذاشت، انتظار سمند به سر رسید. حیوان شیهه ای کشید. شیهه که نه. بیشتر به ناله می مانست. ناله ی آدمی که انگار اعضایش را با اره ای کند می بریدند. دو زانوی دستش را روی زمین گذاشت. خواست تحمل کند، اما تاب نیاورد. کمی لرزید. بعد به پهلو روی زمین افتاد. دو بار پوزه اش را روی خاک ها مالید. خواست شیهه ای بکشد، اما نتوانست. سمند دیگر از روی زمین برنخواست...
مَن عشَّق فعفَّ ثُمَّ مات، ماتَ شهیداً...
از «منِ او» - نوشته رضا امیرخانی
پ. ن. : جدیداً احساس می کنم دارم در جریان زندگی به عاقبت سمند حاج فتاح دچار می شوم.
================================
155
ياس آبي:
http://yaass.persianblog.ir/post/104
yaass aabi-تير89
علی چیزی نمی فهمید.مبهوت بود.درویش آرام سر ِ صحبت را گشوده بود.
_به خیالت که مهتاب را صاف و بی غش دوست داشتی! به خیالت که مهتاب را به خاطر ِ خودش دوست داشتی! به خیالت...
_همه اش که خیال نبود.خودِ شما هم گفته بودید،تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم تر می شود،دل است؛دلِ آدمی زاد.یادتان که نرفته؟من مهتاب را دوست داشتم.و دارم.
_نمی گویم دوستش نداشته باش!می گویم بفهم که چه جور دوستش داری! به خیالت محبتِ مهتاب،تکه ای از محبت الهی ست،نه؟!
علی چیزی نگفت،اما سر تکان داد.دوست داشت که این گونه باشد.درویش گفت:
-بگذار حکایتی برایت بگویم:جوانی که به عاشقی شهره بود،به خدمتِ شیخ رسید.شیخ ورا گفت که به پندارت عشق ِ به خاتون از عشق ِ به خداست؟ جوان گفت شمه ای از آن است. در طشتِ آب،نقش ِ ماه می بینم. شیخنا فرمودش که اگر گردنت دمل نداشت،سر بر آسمان می کردی و خود،بلاواسطه،ماه را می دیدی.
علی لب خند زد.به حوض ِ آب خیره شده بود.عکس ِخورشید توی حوض افتاده بود.درویش به خنده گفت:
_تو هم نقش ِ خدا را در مهتاب می دیدی؟!
علی خندید و گفت:
_عکس ِ خورشید را در حوض می بینم.
_حکم شیخنا که یادت هست.فرمود که اگر گردنت دمل نداشت...
_نه!به خاطر ِ دمل نیست.شیخ تان اشتباه کرده.به خورشید نمی شود زل زد.چشم را می زند،اما به عکسش توی حوض می شود نگاه کرد.اصلش ما توی طبیعیات خوانده بودیم،مهتاب همان آفتاب است...
این بار نوبتِ درویش بود که بخندد.
_شیخنا که نبود،شیخهم!می گویی اشتباه گفت،می گوییم باشد.حکماً می گوییم صَدَقَ الله و صَدَقَ الرّسول، نمی گوییم صَدَقَ الشّیخ!اما بدان علی!من هم با تو هم رأی هستم.مهتاب را دوست بدار! موقعش که شد با او وصلت کن،اما همیشه دوست بدار!
_کی با او وصلت کنم؟امروز او آن سر ِ دنیاست...
_دنیا سری ندارد.مشارق و مغاربش روی هم اند.دنیا خیلی کوچک تر از این حرف هاست...رسیدنت به مهتاب زمان می خواهد،مکان نمی خواهد.
_کِی؟!
_هر زمانی که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر ِ مهتاب دوست داری با او وصلت کن! آن موقع،حکماً خودم خبرت می کنم!
_یعنی چه که مهتاب را به خاطر ِ مهتاب دوست بدارم؟
_یعنی در مهتاب هیچ نبینی به جز مهتاب.اسمش را نبینی؛رسمش را هم.همان چیزهایی را که آن ملعون می گفت نبینی...(رجوع کنید به نُهِ من)
_مهتاب بدونِ رسم که چیزی نیست.مهتاب موهایش باید آبشار ِ قهوه ای باشد،بوی یاس بدهد...
_این ها درست! اما اگر این مهتاب را این گونه دوست بداری،یک بار که تنگ در آغوشش بگیری،می فهمی که همه ی زن ها مهتاب هستند...یا این که حکماً خواهی فهمید که هیچ زنی مهتاب نیست.از ازدواج ِ با مهتاب همان قدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردنِ با او.
_پس روابطِ انسانی چه؟
_چه نقل ها یاد گرفته ای! اگر عشقت انسانی ست، انسانی هم فکر کن. انسان و حیوان نداریم که! زن بگیر اما یکی دیگر را.
_مهتاب است که دوستش دارم...مهتاب است که بوی یاس...
_این ها درست،اما هروقت مهتاب فقط مهتاب بود،با او وصلت کن!
_مهتاب بدونِ این چیزها چیزی نیست،هیچ است...
_احسنت!هر وقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود،با او وصلت کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی.آینه اگر نقش داشته باشد،می شود نقاشی.آینه هروقت هیچ نداشت،آن وقت نقش ِ خورشید را درست و بی نقص بر می گرداند...آن روز خبرت می کنم تا با آینه وصلت کنی!
علی قبول کرد.خم شد تا دستِ درویش را ببوسد،اما درویش دستش را عقب کشید. سر علی را بوسید و در گوشش چیزی گفت.
فرازهایی از کتابِ"من ِ او" نوشته ی رضا امیر خانی
================================
154
راه كمال: من و او و رضا اميرخاني
http://rahekamal.blogfa.com/8904.aspx
مليحه-تير89
داستان مربوط به زندگی فردی به نام علی فتاح و روابط او با درویشی مصطفی نام، از سلسله ای نامعلوم است.علی قهرمان داستان هم هست و ماجراهای زندگی خود را از کودکی تا لحظهی مرگ، روایت میکند.
علی فتاح فرزند یک تاجر ثروتمند است که در جنوب شهر نزدیک مسجد قندی، که هنوز هم پابرجاست، زندگی میکنند. در کودکی، پدر خود را از دست میدهد و زیر نظر پدربزرگش بزرگ میشود. در نوجوانی به مهتاب، خواهر عزیزترین رفیق خود کریم(که نوکرشان بود)و همبازی دوره کودکی خود، دل میبندد ولی این علاقه به ازدواج در طول حیات مهتاب نمیانجامد.یک عشق واقعی که در این دنیا برای آن امید وصل نیست.
سالها بعد، مهتاب با خواهر علی(به دلیل مشکلی که فرد خائنی به نام رضاخان در طول مزاحمت برای نوامیس مردم، به عنوان کشف حجاب ایجاد کرده است) به فرانسه میروند تا حجاب خویش را در طول تحصیل بی دردسر حفظ کنند. رمان به زمان جنگ میرسد .خواهرش و مهتاب هم مدتی بعد در بمبارانی در تهران، در زمان جنگ ایران و عراق، کشته می شوند.
علی در طی تجربه ای عرفانی توسط درویش مصطفا ( درویشی که هنگام نماز پیش نماز مسجد قندی است؛ و در بقیه ساعات روز نانوای محل است )با روح مردهی مهتاب ازدواج می کند و در طی تجربهای عرفانی در یک قبرستان برای همیشه به معشوقش می پیوندد.
کتاب با یک جمله آغشته است که اشک خوانندگان را در میآورد:
" مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَ ماتَ ماتَ شهيدا
پس آن که عاشق شد، پاک شد، و زمانی که بمیرد شهید مرده است. .
......................................................................
درويش مصطفي" :
" مي شود دين دار خيلي چيزها را نداشته باشد. انگشتر, جاي مُهر روي پيشاني, محاسن, عبا و عمامه... اما بدان! دين دار حکما دين دارد... جوان! اوج دينداري ابوالفضل العباس, که آقاي همه ي لوطي هاي عالم است, مي داني کجا بود؟ ختم دينداريش کنار علقمه بود. جايي که اصلا دست نداشت تا دستش انگشت داشته باشد. اصلش انگشت نداشت تا انگشتش انگشتر عقيق و فيروزه داشته باشد..."
بوی یاس تمام شد. همان بوی یاسی که حیاط را برداشته بود و به آسمان برده بود. دیگر چیزی نبود که ما را نگه دارد. از بالای آسمان به زمین افتادیم. شاید بخاطر قانون جاذبه؛ البته همان قانون جاذبه بود که ما را آن بالا نگه داشته بود. جاذبهی نیوتنی و خورشید که نه؛ جاذبهی مهتاب و ماه را میگویم. روی زمین افتادیم و اشک هایمان محکم روی زمین ریخت و شکست؛ دلمان. تنها بنایی که اگر بلرزد، محکمتر می شود، دل است! دل آدمیزاد. باید مثل انار چلاندش، تا شیرهاش در بیاید.. حکما شیرهاش هم مطبوع است.
کریم:غم تکانی مثل خانه تکانیست.خانه فقط تمیز میشه. همین . غم تکانی هم مثل همینه.فقط غم هات مرتب میشه .همین.نمیشه دور ریخت....
...................................
دومین بار بود که این کتابو میخوندم..توصیفات عالی و فضاسازی فوق العاده اجازه ی زمین گذاشتن کتابو بهت نمیده. و سرانجام عشق آسمانی علی و مهتاب اشک هر خواننده ای رو در میاره
هوای گریه بامن...........
================================
153
فيفيل: -
http://fifil87.blogfa.com/post-332.aspx
فيفيل-تير89
کتابهای زیادی بوده اند که از خواندنشان به معنای واقعی ناراحت شده ام. مثل انگار گفته بودی سپیده شاملو، من او رضا امیر خانی، هزار خورشید تابان خالد حسینی، سمفونی مردگان جواد معروفی و سال بلوای عباس معروفی.
================================
152
شاعرانه ياس خاكي: اعتكاف وبلاگ نويسان
http://yasekhaki.parsiblog.com/1529548.htm
...-تير89
"فتبارک الله احسن الخالقين " من با بهترين دختران روز گار آشنا شدم .
با قلبي مطمئن که در کنار خيمه گاه من خيمه زده بود با من ِ او يه دختر فوق
العاده مهربون . دلم ميخواست داد بزنم و بهش بگم منم علي ِ داستان من ِ اوي
امير خاني اما يادم افتاد در صفحه ي آخر کتاب نوشته شده بود
" من عشَّق َ فَعَفَّ ثُمَّ مات َ مات َ شهيدا "
به قول درويش مصطفا " يا علي مددي " !!!!
================================
151
حديد: خشتهاي يك دل بيحوصله
http://hadid57.parsiblog.com/1529236.htm
مهدي لطفي-تير89
ديشب وسط خواندن درس هاي سخت، اينها را نوشتم. قسمت هايي از همان داستاني است که در پست هاي پنجره(پست 47) و بت بزرگ(پست 70) هم قسمت هايي اش بود.
اين ها اثرات خواندن من او (رضا اميرخاني)، بينوايان (ويکتورهوگو) و رونوشت بدون اصل (نادر ابراهيمي) است. کار دل نيست. خشت است که روي خشت گذاشته شده.
در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (7)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (6)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (5)
. آنچه در وب راجع من او نوشتهاند (4)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (3)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (2)
. آن چه در وب راجع به من او نوشتهاند (1)
|
|