تاريخ انتشار : ١٤:٣٢ ٢٧/٣/١٣٩١

آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(13)+دوره‌ی عقلانیت دینی است نه قیدار+ امیرخانی به جای پرداختن به مفاهیم بی‌اثر قصه بسیجی‌ها را بنویسد+قیدار خرافاتی است+متنی مهم از جناب محمد مهدوی اشرف: آیا قیدار رمانِ آموزشی است؟!+پرفروش‌ترین در سامانه سام+تبریک جناب سیدمهدی شجاعی
جهت سهولت دست‌رسي كاربران، هر بیست مطلب مرتبط در يك صفحه ذخيره خواهند شد. براي ملاحظه‌ی 240 نظر قبلي به لينك‌هاي پايين صفحه مراجعه فرماييد.
=======================================
260
ماه ناتمام: یک سال گذشت!
http://s-a-h.ir/maah/1391/04/01/%DB%8C%DA%A9-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA/
سیدعباس حقایقی-تیر91
هفته‌ی پیش یک نیم‌روز دوست‌داشتنی را در کنار رضای امیرخانی گذراندم. حیفم آمد نگویم که این بشر تا چه اندازه متواضعانه من را و حدیث نفس‌گویی‌های من را تحمل کرد. قسمت حافظیه و حافظ‌خوانی‌اش را از همه بیش‌تر دوست داشتم. کلا هرجا که سین برنامه نبود خوب بود :دی.  از سید‌مهدی هم بابت تدارک این دیدار سپاس‌گذارم.
=======================================
259
وبگاه شخصی مهندس خانعلی زاده: قیدار
 
http://khanalizade.ir/blog/1391/03/%D9%82%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1/
مهدی خانعلی زاده-خرداد91

امیرخانی روز به روز به قهقرا پیش می‌رود. عظمت «من او» را مقایسه کنید با مثلا لوطی منشی «قیدار» که نه سر دارد و نه ته؛ نه منطق دارد و نه روایت؛ نه حتی قلم امیرخانی. کجاست آن قلم شیرین که در هر کتاب کلی کلمه جدید ابداع و اختراع می‌کرد و به خورد مخاطب می‌داد؟ شهلا کیست؟ چرا قیدار عاشقش شده؟ چرا دو سال رهایش کرد؟ چرا یهو فرار کرد؟ چرا رفت؟ چرا اینقدر کلیشه‌ای عاشق امام شد؟ چرا سیدگلپا اینقدر نمادین و ضایع پرداخته شده؟ و خیلی چراهای دیگر…

دوران سینمای ایرج قادری و مسعود کیمیایی خیلی وقت است تمام شده. دوران توهم غیرت و ناموس و چاقوی دسته زنجان و این غلوهای غیرواقعی از زندگی ایرانی خیلی وقت است جایش را به عقلانیت دینی داده؛ همانطور که فوتبال علی اصغری علی پروین جایش را به نظم مدرن کارلوس کی‌روش داده ولی حاج رضای امیرخانی انگار تازه دارد با علی پروین و مسعود کیمیایی و ایرج قادری حال می‌کند!

آقا رضای امیرخانی! تا وقتی نورالدین پسر ایران هست، دل من یکی با توهمات و تخیلات و سیبیل‌های تاب برداشته فلان لوطی عیار گرم نمی‌شود. من، قهرمان واقعی را عاشقم؛ نه فلان عرق خورده‌ی آب توبه بر سر ریخته را…

=======================================
258
آرمان: مشکل این است، اصلا مخاطب عام نداریم!
صفحه نهم - چهارشنبه - سی یکم خرداد http://www.armandaily.ir/
فرشته نوبخت-خرداد91
پر تيراژترين کتا بهای ما چقدر میفروشند؟ بيس تهزارتا؟ پنجا ههزارتا؟ من اخيرا جايی خواندم که يکی از کتا بهای آقای اميرخانی که تقريبا نويسند ه شناخته شده‌ای هستند و آثارشان طيفِ وسيعی از مخاطبان را جذب کرده، ني مميليون تيراژ داشته است. در خو شبينان هترين وضعيت ممکن است کتابی به چنين تيراژِ افسانه ای دست پيدا کند. اما اگر اين را شما بگذاريد در مقابلِ جمعيتِ هفتادميليونیِ کشور يا حتی در مقابلِ ميزانِ فروشِ فيلمهای سينمايیِ ما که در بحران یترين وضع، فرو شهای ميليونی دارند، آ نوقت به نتيج ه نگرا نکنند های م یرسيد.
توضیح رضاامیرخانی: ضمن تایید استدلال سرکار خانم نوبخت، نکته‌ای را تصحیح می‌کنم که این رقم مربوط است به تیراژ مجموع کارهای بنده. بنابراین وضعیت اسف‌بارتر از این مثال است.
=======================================
257
رجانیوز: پهلوان ترهایی که نامشان درقِیدار امیرخانی برده نشد
http://rajanews.com/detail.asp?id=129587
مسعود یارضوی-خرداد91
این مطلب مستقیما از سایت الف رونوشت شده است.
=======================================
256
اطلاع و انتشار: آخرین جلسه
mmderakhshan.blogfa.com/post-39.aspx
معصومه درخشان-خرداد91
البته کلاس برای دوستانی که امروز غایب بودن فرداچهارشنبه در تهران برگزارمیشه.

خدا رو شکر که کنفرانس های کلاسی در موضوع "ارتباطات و توسعه در کشورهای جهان سوم" و نقد و نظر و بررسی کتاب "قیدار" رضا امیرخانی به خوبی ارائه دادم و استاد خوشش اومده بود.
=======================================
255
آدینه: باد
http://bachegonjeshk.mihanblog.com/post/31
بچه گنجشک-خرداد91

"گوسفندرا سریع  زمین می زنند.چار دست و پاش را پی می کنند و زردپی پا را بیرون 

می کشند.همان جا به آینه ی اسب اینترنشنال،قناره می آویزندوگوسفند را از زردپی دست ،

آویزان می کنند.بعدصفدر با تک استارت،اینترنشنال را روشنمی کند و زیر لب می گوید:

"ناز نفست اینترنشنال!"

...
=======================================
254
بهانه‌های دل من: این روزها!
http://bahanehgir14.blogfa.com/post/31
بهانه گیر-خرداد91
کتاب دوم..." قیدار" از رضا امیر خانی. چند تا از کتابای ایشون از جمله" من او", " بی و تن" , " از به" , " ارمیا"... رو خوندم. سبک نوشتاری خاص این نویسنده بسیار برام جذابه و برا همینم مشتاق بودم " قیدار" که آخرین نوشتشون هست بخونم.

اما قرار بود بعد امتحانا بخونمش! که البته با یک تورق ساده شروع کردم به خوندن کتاب و دقیقا تو همین هفته که 5 تا امتحان داشتم , "قیدار" هم تموم شد!!!!

یک نکته منفی از نظر من , نگاه مردانه به "زن" در این کتابه که نزدیک بود وسطای کتاب باعث بشه دیگه نخونمش!(یعنی بزارم برا بعد!)...  البته تو کتابای دیگه هم گاهی این موضوع آزارم می داد. اما از اواسط کتاب به نظرم اصل موضوع قشنگتر شد و باعث شد مشتاقانه , دقیقا شب امتحانی که کلی هم براش استرس داشتم, باقی کتاب رو بخونم و تمومش کنم.

اینم یه بخش هایی از کتاب " قیدار" برا آشنایی با سبک کار نویسنده... شاید شما هم خواستید بخونید!!

بخشی از متن که  پشت جلد هم اومده:

در قرآن، اسم بعضی پیامبران آمده است؛ اسم بعضی غیر پیامبران هم، چه صالح و چه طالح آمده است... صلحا عاشق حضرت باری هستند... اما حضرت حق، بعضی را خودش هم عاشق است...

...
=======================================
253
شرح تنهایی من: رو به تو سجده میکنم ...
http://rdivone.blogfa.com/post-167.aspx
رضا-خرداد91
چقدر من خرم که درس نمیخونم

برم درس بخونم اگر تکنولوژی و کتاب های امیرخانی بذارند

اعتکافمون که به .. رف

=======================================
252
قاف: السلام علی اهل لا اله الا الله  
http://ngo-ghaf.blogfa.com/post/7
وجیهه طاهری-خرداد91
درخت را دیده ام که خشک می شود، سال که می گذرد، چه گونه می افتد؛ قصر را دیده ام که قرن که می گذرد، چگونه فرو می ریزد؛ کوه را ندیده بودم که بعدِ عمر، چگونه غبار می شود.

از علائم قیامت در قرآن، یکی همین است؛ غبار شدن کوه ها. می خواستم ببینم قیدار چه گونه می افتد ... از زیارتِ اهلِ قبور بر می گشتم، گفتم بیایم اینجا فاتحه ای هم برای شما بخوانم!

بخشی از کتاب قیدار؛ نوشته رضا امیرخانی

=======================================
251
نوشتم نوشتی نوشت: توصیه
http://paeizekochak.blogfa.com/post-640.aspx
سیده انوشه میرمجلسی-خرداد91
خواندن "قیدار" رضا امیرخانی در اولین فرصت توصیه می شود؛ وگرنه هر کتابی را می شود در هر زمانی خواند...
=======================================
250
عبور:نقد قِیدار و ناسزاهایی که ملس خواهند شد
http://oj.blogfa.com/post-680.aspx
مسعود یارضوی-خرداد91
نزدیک سه هفته است که به درخواست رفقای رسانه ای ام، برای "قِیدار" حاج رضای امیرخانی نقد نوشته ام.

نمی دانم حکمتش چیست که هنوز منتشر نشده. آدم این هم نیستم که پی جوی چرای کار نشدن نوشته هایم باشم.

یعنی اصولا اهل چرا پرسیدن درباره هیچ مقوله ای از پیرامون خودم نیستم.

دارم به این فکر می کنم که شاید قسمت بود ناسزا خور سیدمهدی شجاعی عزیز بشوم.

همان حکمتش! را می گویم.

دیروز نامه ای از شجاعی عزیز منتشر شد خطاب به رضا که تلویحاً گفته بود آفرین پسر گلم. چیزی را نوشتی که همه به آن نیاز داشتیم.

بعد هم افزوده بود که آماده باش که موج ناسزاها و تهدیدها دارد، می آید.

حکمتش! را شما هم گرفتید؟!

من برای نوشتن قِیدار به رضای امیرخانی عزیز نقد دارم چون رفته است سراغ آدم هایی که در هیچ دوره ای از تاریخ و در هیچ ملک و مملکتی، هیچ لطفی در حق مردم و کشورشان نداشته اند.

آن سامورایی های بخت برگشته با آن همه اهمّ و تولوپّشان، دست آخر ژاپن را واگذاشتند به آمریکایی ها متجاوز و از لات و لوت های خودمان و امثال شعبان بی مخ و رحیم ننه لیلا و محمدخان و غیره هم که غیر از زنای محصن، شرارت و طرفداری به سبک شیخی ها از حکومت های جور زمانه که خبری در دست نیست.

توی نقدم به رضای عزیز گفته ام که خوب تر است توی زمین حاصل خیز و با هوایی که امید کشت دیم می دهد، گندم بکاریم نه ارزن.

برای رضا اینطور نوشته ام که این بسیجی ها بودند که بدون شیتیل و چاقوی زنجانی و سیبیل، دماری از روزگار دشمنان این ملک و مملکت دوست داشتنی درآورند که تا ابد یادشان نمی رود و البته تو از اینها ننوشته ای و رفته ای سراغ آدم هایی که در هیچ گوشه ای از تاریخمان حضور پررنگی ندارند...

و حالا هم می دانم که اگر بزند و نقدم به قیدار رضای امیرخانی منتشر بشود، باید منتظر نیش و کنایه ها بمانم چون آقاسیدمهدی به رضا دست خوش گفته است.

برای یه حبه قند هم همینطور شد. نقدم را وقتی منتشر کردند که ابراهیم خان حاتمی کیا با دست نوشته ای که بعد از دیدن "یه حبه قند" برای سیدرضای میرکریمی فرستاد، یک نوشابه حسابی برایش باز کرد و نقد ما ولی وقتی منتشر شد تنها شدیم و هیچکس نگفت هبذا...

ولی خدا به سر شاهد است که نه من و نه رفقایم هیچوقت منتظر این هبذا گفتن ها نیستیم. چه آنروزی که در واویلای یه حبه قند، یه حبه قند، گفتیم عموجان این فیلمتان ضد دین و ضد فرهنگ ایرانی است و این خط و این نشان که خارجی ها تحویلتان می گیرند.

و چه امروز که یه حبه قند را دارند توی سانفرانسیسکو و لس آنجلس و غیره حلوا حلوا می کنند و همه آن تمجید کننده ها ترجیح داده اند سکوت کنند و بیخیال از کنار این سوال رد بشوند که یه حبه قند چه گلی به گوشه جمالش داشته است که وزارت فرهنگ و ارشاد آمریکا! اجازه اکرانش را به همین راحتی می دهد؟!

خدایا سلام ما را به سیدعلی خامنه ای برسان و از طرف ما به او بگو تا وقتی ما باشیم و این صراط باشد و نفسکمان بیاید و برود، ان شاء الله با همه درست و غلطمان ولی دست از علی زمانه برنمی داریم.


=======================================
249
الف: پهلوان‌ترهایی که نام‌شان در قیدار امیرخانی برده نشد
http://alef.ir/vdcf0xdytw6dvja.igiw.html?160425
مسعود یارضوی-خرداد91
"قِیدار"، آخرین رمّان رضا امیرخانی، روایت لوطی های مهربانی است که در کنج ذهن امیرخانی نشسته اند و برای خودشان بروبیایی دارند.
 
لوطی های تنومند سیبیلو و صاحبقرانی که گویا کشته مرده مرام امیرالمومنین و امام حسین علیهم السلام اند و گستردگی خوانهای کرمشان همیشه نقل محفل چارسوهای بازارها و گرد نشسته های بازنشسته ها بوده است.
 
از ذهن امیرخانی عزیز که بگذریم، مطالعه فرهنگ ها و خرده فرهنگ ها اینطور می گوید که مرام عیاری و جوانمردی همیشه و همیشه پای ثابت افسانه و روایت های سینه به سینه چرخ خورده ی ملت ها از انسان های آرمانی شان بوده است.
 
این "جوانمردی" بوطیقای یکسانی دارد اما در مکاتب مختلف همانند سامورای در ژاپن، پهلوانی در فلات ایران و "ماچو"گری در غرب، با ظهور و بروزهایی ناهمسان به پیدایی می رسد.
 
جوانمردی های توصیف شده در این مکاتب در همیشه تاریخ به صورت عامل شکل دهنده آن مکتب وجود داشته و توانسته است روایت هایی از کمک به مردم، رساندن پول و غذا به مستمندان و بعضاً ایستایی محدود در برابر جور زمانه را از خود به ثبت برساند.
 
فِتیان وابسته به این مرام و مسلک ها در تمام دنیا همیشه اینطور خود را به ثبت رسانده اند که اهل عصیان گری های محدودند، اهل تشبّث به ظاهر پذیرفته شده در جامعه و حتی افراد پست و دنی مثل طرّارها و یقه بگیرها (اما در عین رفاقت با مردم) و البته به فکر زنان آسیب دیده و بچه های بی پناه و غیره...!
 
آنها در یکی از بارزترین صفت های خود حتی در فرهنگ پهلوانی نیز هیچگاه نه تنها مشکلی برای حکومت های زمانه شان ایجاد نکرده اند بلکه در عمده موارد ظهور و بروز خود نیز به عناصر حامی حکومت های پادشاهی تبدیل شده اند و ظل اللهی شاهان را در چشم مردم زمانه تعیّن بیشتری بخشیده اند.
 
در واقع، نکته اینجاست که در مسلک اشاره شده به ویژه در ایران، مفهوم "دیانت ما عین سیاست ما است و سیاست ما عین دیانت ما"، چندان و حتی اصلاً پررنگ نیست.
 
پر واضح آنکه در انقلاب اسلامی ما بر عکس آنچه امیرخانی متظاهراً در قیدارش به تصویر می کشد، از این همه پهلوان و لوطی غیر از خاطره طیب حاج رضایی، آن هم سال ها قبل از وقوع انقلاب اسلامی ایران خاطره ای به ثبت نرسیده است. (و البته اگر خاطرات تلخ شعبان بی مخ ها را نیز هیچگاه به یاد نیاوریم.)
 
صحبت از این است که رضای امیرخانی عزیز این همه خیال و نازک خیالی را صرف آدمهایی کرده است که در تمام تاریخ ما نه حکومتی از جور را فرو انداخته اند و نه حکومتی از عدل را برپا کرده اند.
 
آدمهایی که ما نسل های جدیدتر وقتی آنها را در کنار بسیجی هایی مثل حسین فهمیده، بابانظر و حاج قاسم سلیمانی می گذاریم هیچ ضرورتی برای قیاس کردن آنها نمی یابیم.
 
و البته حتی در سایر فرهنگ های پیرامون هم اوضاع بهتر از این نیست.
 
جوان های افغان، امروز عکس ها و خاطرات احمدشاه مسعود، مجاهد دره پنج شیر را بیشتر پسند دارند تا خاطره پهلوانهایشان را.
 
و یا ژاپن، به عنوان مهد مکتب و تفکر سامورای، امروز در اشغال آمریکاست.
 
در اینجا، عیب از آمریکا به واسطه ددمنشی ها و دشمنی هایش نیست که از نقص پرداختن آدم ها به صفت خوبی مثل یَلی و جوانمردی به عنوان امّ الصفات است.
 
عیب رمان قیدار که با زیبایی هرچه تمام تر و البته قلم شهلا! و تعهد مثال زدنی رضا امیرخانی نوشته شده؛ نوشتن و وسواس های بیمورد درباره آدم هایی است که زیبایی های طریقت، آنها را از ضرورت های شریعت باز می دارد.
 
در واقع، ما بر خلاف رضای امیرخانی عزیز که در مصاحبه ای گفته است طریقت بدون شریعت، تحمل کردنی تر است از شریعت بدون طریقت؛ معتقدیم که اگرچه شاید در واهه و لحظه اینطور باشد، اما این طریقت های منهای شریعت اولاً به انحراف می انجامند، ثانیاً خواصّشان مانایی ندارد و ثالثاً اگر آنطور که اهل دل از مقدم بودن شریعت بر طریقت و ضرورت انجام موکداتش برای ورود به وادی باطن می گویند، نباشد؛ این طریقت بی شریعت سرمنزلی غیر از برهوت نخواهد داشت.
 
حرف این است که از امیرخانی عزیز انتظار است به جای پرداختن به مفاهیم بی اثر و مصادره شدنی مثل قیدار، به فکر آنهایی باشد که میل نزده و کبّاده نکشیده و شیتیل نگرفته، مرد مردستان شدند و بسیجی وار، نه یک صفت که نمایی از تمام صفات امیرالمومنین(ع) را در طول 32 سال ایستایی و استقرار انقلاب اسلامی ایران به تمثّل و تعیّن آوردند.
 
رضای امیرخانی عزیز در این زمین آماده کشت و این آب و هوایی که نوید خرمن خرمن محصول را می دهد، ارزن بکارد و از لوطی های گاراژدار بسراید یا اینکه گندم طلایی بکارد و از آنها بگوید که پهلوانی فقط یکی از صفاتشان بود و آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست در وصفشان می فرمود: "اینجانب از دور دست و بازوی قدرتمند شما را که دست خداوند بالای آن است می‏بوسم و بر این بوسه افتخار می‏کنم. شما دِین خود را به اسلام عزیز و میهن شریف ادا کردید."
 
انتخاب با امیرخانی است.

=======================================
248
چشمها را باید شست: جوانمردی به نام قیدار
http://baran1433.mihanblog.com/post/98
ارمیا-خرداد91
جوانمردی به نام قیدار
چند وقتی بود که تصمیم داشتم همچون این پستی را روانه وبلاگم کنم ، اما سر نمی گرفت تا اینکه پیشنهاد دوست و استاد گرامی آقا زهیر قدسی ما را مصمم تر کرد بر تصمیم مان .

چند وقت پیش که کتاب قیدار را خواندم تصمیم گرفتم نظرم را درباره ی کتاب در وبلاگ بگذارم اما سر نمی گرفت و امروز که روز بعثت پیامبر است شاید بهترین فرصت برای این کار باشد، و نکته ی دیگر این است که اگر کمی زمان بگذرد دیگر حال نوشتن هم می رود . این چیزی ست که آموخته ام و سعی می کنم به آن عمل کنم . هر زمان مطلبی را لازم دانستی که مکتوب شود، به بعد موکول نکن؛ همانجا بنویس اش که از یاد نرود.

تصمیم گرفته ام زین پس نظر شخصی ام را درباره ی کتاب هایی که می خوانم در وبلاگ قرار دهم و اینگونه در کنارش یک کتاب را هم در حد خودم معرفی کرده ام .

مدتی است که مسئله ای فکرم را به خود مشغول کرده است و کمی هم مطلب درباره اش نوشته ام که شاید روزی در همین وبلاگ خودمان درج اش کردم و آن مسئله چیزی است که دارد در جامعه ی امروز ما فراموش می شود و به نظر من ریشه ی زندگی ست ! همان چیزی که پیامبر آخرین در این روز مبعث بخاطر آن مبعوث گردید ، همان اخلاق . در همین احوال بود که قیدار را خواندم ، و سخت به دلم نشست. من نمی خواهم این کتاب را و شاید قلم اش و یا نویسنده اش را نقد کنم یا تعریف بی خودی بکنم، هرچند که رضا امیرخانی یکی از نویسندگان محبوب من است و اگر سرلوحه های اش را هم به پایان ببرم تمام کتاب های ایشان را از نگاه گذرانده ام هرچند سطحی و در حد خودم ؛ می خواهم حس خودم را درباره ی کتاب بگویم .

شاید امیرخانی دارد قیدار را در گذشته و زمان پسر رضاخان حیات می دهد اما قیدار حرف امروز است ، دغدغه امروز است ، شاید هم در روزگار ما قیداری پیدا نکرده است که بخواهد قیدار را در امروز روز حیات دهد . قیداری که اخلاق جوانمردی دارد.

من به جزئیات قیدار کار ندارم ، اما موضوع اصلی قیدار به نظر من همان اخلاق است و امیرخانی دارد کارش را و بهتر بگویم رسالت اش را درست انجام می دهد ؛ و این چیزی است که من دوست دارم و قیدار را برای من محبوب می کند . چون دارد حرف امروز را می زند و حرف چیزی را می زند که امروز روز دارد فراموش می شود . قیدار آن قدر برای من دوست داشتنی هست که آنرا بدون هیچ حرف اضافه ای به دوستان معرفی کنم تا بخوانندش و از آن لذت ببرند.

"" این کتاب نوشته نشد تا نامی از قیدار باقی بماند... که خوشا گم نامان! ""

چون این اولین باری است که دارم درباره ی کتابی که خوانده ام نظر می دهم کمی بر من سخت می آید که بیش از این سخن بگویم ، اما اگر می خواهید معرفی بهتری از این کتاب بخوانید ، پیشنهاد می کنم نوشته ی آقای قدسی با عنوان " با قلم امیرخانی در گود زورخانه! " را در وبلاگ جاکتابی بخوانید.

=======================================
247
خبرآنلاین: تبریک به رضا امیرخانی بابت خلق قیدار
http://www.khabaronline.ir/detail/221464/weblog/shojaei
سیدمهدی شجاعی-خرداد91

جناب اميرخاني عزيز ! از آنجا كه شما به مختصات و مناسبات اين روزگار واقفيد و قواعد بازي را به خوبي مي شناسيد ، قطعا منتظر تقدير و تحسين و اعطاي جايزه از سوي مجامع رسمي و جشنواره هاي موجود نيستي


این متن عینا در سایت ارمیا کار شده است.
=======================================
246
فرصت برای مردن بهتر: قیدار
http://simzari.blogfa.com/post-65.aspx
سیمزاری-خرداد91

شرف مرد به جود است وکرامت، به سجود

هرکه را این دو نباشد ،عدمش به زوجود

آقای رضا امیر خانی در داستان " قیدار" حکایت گاراژدار جوانمردی به اسم قیدار را نقل می کند که در دهه 50 در حالیکه  نسل جوانمردان در حال انقراض است با تمام وجود می خواهد ادامه دهنده ی راه این نسل باشد . او نه تنها با مراقبه ها و رفتارهای فردی خویش بر تداوم جوانمردی در فرهنگ ایرانی تاکید دارد،بلکه قصد تربیت قیدارهای دیگری را نیز دارد و این در حالیست که  جامعه به لحاظ سیاسی واجتماعی ،برای تداوم حیات چنین انسانهایی تنگ تر و تنگ تر می شود. در چنین شرایطی چیزی که از قیدار می بینیم ،مردانگی ،مروت، اعتقاد دینی،رفیق بازی،تلاش برای تربیت درست اطرافیان،دفاع از مظلوم،مدارا و تلاش برای تشبه به مولای متقیان است . او حتی در ازدواجش نیز علاوه بر عشق، ایثار را نیز از چشم دور نمی دارد و در همان آغاز داستان ،گذشته ی شهلا جان خود را نادیده گرفته او را به یک زندگی پر از مروت و مدارا دعوت می کند قیدار همراه نامزدش در راه رفتن به اصفهان ،با یکی از ماشین های گاراژخودش تصادف می کند و مدتی ،گوشه گیری و انزوا برمی گزیند اما سید گلپا ،که مراد قیدار است ،او را به زندگی برمی گرداند ، صفدرکه یکی از راننده ها و یارغار قیدار است " زن جورکن " را که روزی زیر پای شهلا نشسته و اورا  با شاه رخ آشنا کرده و سیاه بختش نموده ،پیدا می کند و زمانیکه قصدسیلی زدن به او را دارد قیدار دست او را گرفته  و به گوش خود او سیلی می زند و همین امر مدت مدیدی ،صفدر را از قیدار جدا و دل قیدار را در فراق دوست زخم می کند . قیدار در قلهک خانه بزرگ چندمنظوره ای ، برای زندگی خانواده خودش ، برای استفاده بعنوان حسنیه ،جهت ورزش باستانی و پهلوانی و نیز برای زندگی در به درها و معتاد ها که در داستان سیاه و سفید نامیده می شوند ،می سازد و چون سید گلپا ،به آنجا قدم گذاشته و پایش در سیمان تازه ریخته شده در پی دیوار  فرو می رود ، نام آن مجموعه را لنگر پاسید ، می گذارند

اتفاقات زیادی در این مدت رخ می دهد که همه این اتفاقات برای معرفی شخصیت جوانمرد قیدار در موقعیت های مختلف است  و قیدار از خوش نامی به بد نامی و آخر کار به گمنامی می رسد و به قول سید گلپا طوبی للغربا (خوشا گمنامان)  و روزی همراه زنش شهلا، با اتومبیلی که به گاومیش دوازده سیلندر مشهور است می رود به جاییکه دیگر کسی او را نشناسد و فقط گهگاهی خبرهایی از وی به گوش می رسد مانند اینکه  ،زمان آمدن امام خمینی به ایران 80 گوسفند قربانی می کند و در زمان مقاومت خرمشهر (در دفاع مقدس) برای رزمندگان خیرات می کند و غیره...

 جوانمردی گمنام که آقای امیر خانی قصد دارد او را در رگ تاریخ تزریق کند و بگوید : تا زمانیکه جوانمردی و جود و کرم نمرده است قیدار هم زنده است و مانند آقای بیضایی که در حکایت آرش می نویسد : ومن مردمانی را می شناسم که باور دارند آرش روزی باز خواهد گشت،   قیدار را در دل تاریخ و فرهنگ ایران رها می کند .

ادبیات و نوشتار منحصر به فرد این داستان و فرهنگ شوفری و گاراژ داری دهه 50 که با دقت هرچه تمامتر، نگاشته شده خودنمایی می کند و نشان می دهد که امیر خانی، امروز به  نویسنده ی بسیار چیره دستی  تبدیل شده است . کتاب به لحاظ فرم و قالب و محتوا قابل تامل و بررسی است و البته تجربه ای نو و جذاب است

شخصیت های داستان قیدار ، شخصیت های سفید مطلق و سیاه مطلقند و همین باعث می شود به قول آقایان حسین فتاحی و محمد رضا بایرامی ، نوشته امیر خانی به سمت قصه نویسی برود .علاوه بر قیدار، تمام کسانی که در گاراژ هستند به نوعی همه سفید و خود قیداری دیگرند با مراتبی متفاوت... سید گلپا چنان سفید و دست نیافتنی است که گویا اهل معجزه و کرامات است و در مقابل، شاه رخ و دار ودسته اش بیش از اندازه سیاه هستند و انگار هیچ ویژگی مثبتی در وجودشان نیست  واین نکته باعث می شود که قهرمان داستان بیش از اندازه مثبت و حتی در حد یک فرا انسان و یا یک شخصیت افسانه ای پیش برود (آنچنانکه در قصه های ترکی شخصیت کوراوغلو  با پاشا خان به مبارزه بر می خیزد و افسانه وار بر دشمن ظالم خویش چیره می شود روزی تفنگی را دست کسی می بیند سوال می کند که:آن چیست ؟ فرد جواب می دهد: تفنگ است که می توان با آن  آدم کشت و با دشمن مبارزه کرد ...کوراغلو خرگوشی را نشان می دهد و آن فرد فی الفور خرگوش را باتیری هلاک می کند و کور اوغلو می گوید : دیگر روزگار جوانمردی به پایان رسید....سپس اسبش را می تازد و از دیده ها دور می شود و پس از آن دیگر کسی کواوغلو را نمی بیند)

نویسنده ، به روایت داستان از زبان یک  راوی شیفته، اعتراف کرده و اذعان می دارد که خاکستری بودن شخصیت اصل نیست ، ضمن قبول این نکته ،این  سوال  ایجاد می شود که آیا  این شخصیت که راوی شیفته  خلق کرده است امکان وجود خارجی دارد ؟ آیا می تواند از ذهن نویسنده گامی فراتر گذاشته و برای مخاطب قابل باور و لمس باشد؟

نکته بعدی اینکه علیرغم اینکه راوی شیفته می خواهد شخصیتی بی نقص را خلق و معرفی نماید ولی شخصیت اصلی در بطن خود دارای تضاد است. قیدار شخصی جوانمرد و با مروت است و از طریق همین مروت راهی به خداشناسی و عشق ائمه و عرفان باز کرده است ،اما او با اصول اولیه  دینی و مکتبی آشنا نشده و تفکراتش پایه و اساس عقلایی ندارد و معلوم نیست چرا و چگونه در آن حد شیفته سید گلپا شده است ؟ و با چه مبنا و منطقی آموزه های او را وحی منزل می داند ؟

آیا  سید  را چون خودش رفیق باز یافته ؟ کسی که بخاطر سید دیگری (احتمالا امام خمینی ) شکنجه شده ؟ آیا این برای مریدی کافیست ؟ مخاطب وقتی به  ارتباط قیداروسید  فکر می کند احساس می کند که قیدار ساده لوحی است که اگر کسی چنین باشد به راحتی در دام خرافه و نهایتاً ضلالت می افتد نه سعادت

قیدار اهل خرافه است و البته این خرافه گرایی قیدار توسط نویسنده مهر تایید می خورد . او کتابها را به جای سنگ در زیر بنای حسنیه اش می گذارد . او عاشق و مرید مولا علی (ع) است در حالی که از منبر و وعظ فراریست و یک منبر چوبی را که به حسینیه اش هدیه  شده است مدتی بلااستفاده رها کرده است  و می شود گفت که قیدار (شخصیت محبوب نویسنده ) که راوی ،مقام او را به فراتر از نقد کشانده است یک جوانمرد اهل مدارا با خلق الله است،مدارایی که با فرمول جاذبه و دافعه مولایش علی (ع) تشابهی ندارد . شخصیت سید گلپا نیز چنین است . او در اعتقادات خود اهل تساهلی است که شاید در طول تاریخ هیچکدام از علمای ما نبوده اند تا جاییکه در طول داستان با همه نوع آدم از مرد مومن گرفته تا زن بی حجاب و مینی ژوپ پوش با مهربانی برخورد می کند . از طرفی هم خود عامل نسخه ای که برای سعادت بشریت پیچیده است ،نیست «خوش نامی قدم اول است ... از خوش نامی به بد نامی رسیدن قدم بعدی بود ... قدم آخر گمنامی است ...طوبی للغرباء» و سید گلپا که در این داستان شخصیتی ممتاز دارد خود از مرحله خوشنامی فراتر نمی رود

از سویی دیگر شخصیت قیدار،روی همه شخصیت های داستان سایه افکنده و باعث شده است ،نویسنده، بسیاری از شخصیت ها را بی فرجام رها کند ،مثلا شخصیت استاد در بین سیاه و سفیدها که یک فعال چپ سیاسی است و قیدار را بر طبق آموزه های کمونیستی یک فرد ایده آل می داند معلوم نیست که در آخر داستان ،پیرو چه اندیشه ای می شود ؟ و قیدار در زندگی و افکار او چه تاثیری می گذارد ؟

قیدار خود وابسته فکری بودن را انکار می کند چون رفتار های لوطی منشانه اش در هر طرز تفکری جلوه ای دارد . کمونیست ها او را مطلوب خودشان می دانند . برخی او را به سرمایه سالاری متهم می کنند و خلاصه اینکه هر کسی با ظن خود یار قیدار است  و نویسنده در تلاش است که با این ایده ی ایدآلیستی ،در جامعه پیرامونش تاثیر بگذارد  اما مخاطب

الف- نمی تواند وجود چنین شخصیتی را بدون هر گونه ضعف و ایراد و گناه بپذیرد

ب- احساس می کند چنین شخصیتی با مرید و مراد بازی که با سید دارد سازگار نیست

و همه اینها باعث شده است که قیدار بیش از آنکه به یک شخصیت  تاریخی شبیه باشد به یک شخصیت تخیلی شبیه باشد و شخصیت های دیگر داستان هم تنها برای معرفی همه ابعاد این شخصیت خیالی جان گرفته اند از نعش (راننده ای که با مرسدس تصادف می کند) گرفته تا زن جور کن،و از اول تا آخر داستان شاهد تلاش راوی برای معرفی ابعاد مختلف این شخصیت آرمانی و البته تخیلی هستیم  و البته شاید آقای امیر خانی این شخصیت را از یک شخصیت واقعی الهام گرفته باشد و اگر چنین باشد یقناً آن فرد یلی بوده در سیستان  که نویسنده  رستم داستانش کرده

شکل انتخاب شده و فرم داستان قیدار از توانمندی و چیره دستی فوق العاده ی نویسنده خبر می دهد . آشنایی وی با ادبیات گفتاری ویژه و منحصر گاراژ داران و رانندگان بنی هندل ،که در سراسر گفتگو های داش مشتی و لوطی گرانه ی خود از اصطلاحات فنی اتومبیل و تجارب رانندگی ،بهره می گیرند ، بر جذابیت و شیرینی داستان می افزاید

و نکته ای که ذکر آن لازم به نظر می رسد این است که امیرخانی نویسنده متعهدی است که این توان را دارد تا بی آنکه وارد ورطه ی شعار شود خالص ترین ارادت و ناب ترین ادب خود را تقدیم ائمه اطهار بویژه حسین ابن علی (ع) بنماید به گونه ای که مرد ایده آل و آرمانی نویسنده ،خود را نوکر جون (غلام سیاه و با وفای آقا ابا عبدالله) می داند و این یعنی  ترویج مذهب و اشاعه ی هنری و عاقلانه ی  عشق مولا توسط یک عاشق اهل بیت  ،در حد کمال...

به نظر حقیر برخلاف  نظر عده ای از دوستان اهل قلم و فکر در عرصه ی ادبیات داستانی ، "قیدار" برای آقای امیر خوانی(نویسنده ی  داستانهایی چون "من او" و " بی وتن" ) گامی به عقب محسوب نمی شود و این اثر در نوع خودش تجربه ای است نو و هدیه ای گرانبها برای علاقمندان ادبیات داستانی...

ودر آخر اینکه : ایراد از امیر خانی نیست که رمانش به قصه گراییده ، ایراد از سید گلپا نیست که مردم را از خوش نامی به بد نامی و از بد نامی به گمنامی  هدایت کرده ولی خودش در خوش نامی مونده وروضه ی قیدار خونده ،ایراد از جامعه نیست که شخصیت قیدار در تخیلش هم نمی گنجه ، ایراد از آخوندهایی نیست که خیال کردند اگه پهلوی بره دیگه نیازی به برقراری ارتباط عاطفی با مردم ندارندو بخشنامه جای همه چی رو می گیره، ایراد از راوی نیست که در داستان سراسر نوستالژی و غم غربتش یکبار از کلمه "آخ" یا "کاش " استفاده نکرده، ایراد از بیسوادی نویسنده ی این یادداشته.

محمد سیمزاری- اردبیل بهار 1391

=======================================
245
غم‌خاک: درباره‌ی قیدار؛ امّا کمی بیش‌تر...‏
http://pure-commander.persianblog.ir/post/809/
محمد مهدوی اشرف-خرداد91
مقدّمه:
کتابِ «قیدار» را خواندم. قیدار آخرین کتابِ برادرِ ارج‌مندم، نویسنده‌ی خوب و جوان و (از نظرِ من دوست‌داشتنیِ کشورْ) -رضا امیرخانی-ست. کتابی حدوداً ۳۰۰صفحه‌ای که نشرِ «افق» در بهارِ ۹۱ منتشرش کرده است. در ادامه می‌خواهم نظرم را راجع‌به ظاهر و باطنِ این کتاب (آن‌قدری که در چشم‌دیدِ منِ مخاطب آمده)، صریح و بی‌‌تعارف بنویسم.

درباره‌ی ظاهرِ کتاب:
طرحِ جلدِ این کتاب که اثرِ آقای «مجید کاشانی»ست را دوست داشتم. هم از نظرِ ریزه‌کاری‌های فنّی و گرافیکی می‌پسندمش و هم از نظرِ تطبیقش با محتوای کتاب. از آن جلدهایی‌ست که حقیقتاً «جور» است با مضمونِ کتاب و وقتی کتاب را می‌خوانی و دوباره نگاهش می‌کنی، گمان می‌کنی شاید به‌ترین ایده‌ای‌ست که می‌توانسته برای طرحِ جلد استفاده شود. چینشِ عنوان، اسمِ نویسنده، امضاءِ طرّاح و آرمِ ناشر (در روی جلد) خیلی عالی‌ست و عالی‌تر از آن ترکیبِ هم‌این‌هاست در عطفِ کتاب که به‌نظرم یکی از به‌ترین عطف‌هایی‌ست که در این سال‌های اخیر دیده‌ام از یک طرّاحِ جلد. عکسِ جلد که تصویرِ زنگِ نواخته‌شده‌ی زورخانه‌ است، کمی «فلو»ست. البته خیلی سخت است که چنین عکسی را یک عکّاس بتواند فوکوس کند و خوب دربیاورد، ولی روی هم رفته به‌تر می‌بود عکس فلو نباشد.
جنسِ کاغذِ جلد هم خیلی خوب نیست. یعنی اساساً این کاغذ، کاغذِ جلدِ کتاب نیست به‌نظرم. به این دلیل که خیلی زود پاره‌پوره و شکسته می‌شود و از بین می‌رود و هم این‌که به علّتِ بافتش به‌تر است که برای طرح‌های تیره (مثلِ طرحِ این کتاب) استفاده نشود، چون مشبک‌هایش باعث می‌شوند طرح کمی تیره‌تر از حالتِ عادّی دیده شود.

درباره‌ی عناوینِ فصولِ کتاب:
قیدار 9 فصل دارد که حسبِ موضوعش هرکدام اسمِ یک ماشین را دارند. البته دقیق‌تر اگر بخواهم بگویم اسمِ 3تا از فصل‌ها از ماشین‌های سنگین گرفته شده، 4تا از فصل‌ها ماشینِ سواری‌اند و یکی هم اسمِ یک برندِ موتورسیکلت است و آخرین فصل هم اسمِ مرکبِ رسول‌الله (ص) -براق- را دارد. این عادت‌زُدایی یا نوآوری‌ای که امیرخانی در اغلبِ کتاب‌هایش در رابطه با اسم‌گذاری انجام می‌دهد خیلی کارِ مثبت و خوبی‌ست و هم باعث می‌شود که اشتیاقِ خواننده برای خواندنِ آن کتاب یا فصل بیش‌تر شود. درواقع این بدعت یک رمزگونه‌گی‌ای دارد که ایجادِ کشش می‌کند به‌نظرم.

درباره‌ی ظاهرِ باطنِ کتاب:
دوست ندارم داستانِ کتاب را خیلی لو بدهم. بنابراین به بیانِ نظرم راجع‌به کتاب بسنده می‌کنم. قیدار از نظرِ داستانی کتابِ قوی‌ای نیست از نظرِ من و خیلی هم راحت نمی‌توانم آن را «رُمان» بدانم. به این دلیل که در عینِ قصّه‌داشتن، فضای داستانیِ کتاب انگار فدای یک‌جور «وعظ» شده است. وعظی که وعظِ شخصیتِ اصلیِ داستان هم نیست، وعظِ کارگردان‌گونه‌ی ذهنِ نویسنده‌ست و این برای خواننده مسئله‌ی واضح و ملموسی‌ست هنگامِ خواندن. امیرخانی در این کتاب تقریباً از هرآن‌چه که می‌دانسته (و ما به عنوانِ مخاطبینِ او، پیش‌تر در کتاب‌های دیگرش و در مصاحبه‌ها و مقاله‌هایش خوانده‌، شنیده یا دیده‌ایم) چیزی آورده است در این کتاب. از «منِ او» در این کتاب نشانه و اثر هست تا «نشتِ نشا»، «بیوتن»، «نفحاتِ نفت»، «جانستانِ کابلستان»، «سرلوحه‌ها» و خیلی از حرف‌های او در مصاحبه‌هایش هم. این نشانه‌ها گاه فقط اصطلاحی و واژه‌ای و اسمی هستند و گاه مفهومی و استدلالی و کلامی.

چندمورد به عنوانِ نمونه:
«قیدار، هم‌آن‌جوری از داخلِ مرسدس، سرِ شاگرد داد می‌کشد که مراقبِ زنبورهایی باشد که حشراتِ له‌شده‌ی روی رادیاتور را می‌خورند» (این ماجرا در جانستانِ کابلستان نقل شده و حکمتی بوده که امیرخانی از یک شاگردرستورانی در سفرِ افغانستانش آموخته).
«خاک‌باد» (از زبانِ افغانی گرفته شده و در جانستان هم بوده است).
«گفتم اگر بچه‌ی لشتِ‌نشای گیلان بودم...» (که در نشتِ‌نشا اول‌بار اسمِ این شهر را خوانده‌ایم).
«بی‌گفتی کردم» (از زبانِ افغانی گرفته شده و در یک مصاحبه بعد از چاپِ جانستان خوانده‌امش).
«قیدار دستِ آقا را گرفته است و پیاده می‌روند به سمتِ مسجد. آقا در راه ذکر می‌گوید. از روبه‌رو دختری مینی‌ژوپ‌پوش نزدیک می‌شود...» (این را در سرلوحه‌ی آخرین تیرِ ترکشَ خداوند خوانده‌ام).
«آخرِ شب می‌روید و یک وانت کرا می‌کنید و...» (در جانستان بوده و از زبانِ افغانی گرفته شده).
«بر یزید و عسکرِ سیاهش لعنت» (واژه‌ی عسکر از زبانِ افغانی گرفته شده و در جانستان با آن آشنا شده‌ایم).
«دو-سه‌تا بچه هم پُشت‌خیزه می‌کنند و با لاستیکِ بوفالو قان‌قان می‌کنند» (پُشت‌خیزه را حدس می‌زنم از افغانی گرفته شده و قان‌قان را از لی‌جی در جانستان شنیده‌بودم پیش‌تر. البته شاید تلقّیِ آقای امیرخانی از صدای کودکیِ کودکان صوتی مانندِ قان‌قان باشد و این هیچ ‌ربطِ انحصاری‌ای به لی‌جی نداشته باشد و یا اگر داشته باشد هم تعمد داشته‌اند در دایره‌ی لغاتِ خودشان کتاب بنویسند).
«بعد هم خیرت‌قبولی روانه‌شان می‌کند» (حدس می‌زنم خیرت‌قبول هم اصطلاحی افغانی باشد).
یا شخصیتِ «علی فتّاح» که به‌هرحال یکی از شخصیت‌های «منِ او» بوده و این‌جا باز تکرار شده است. البته شاید ذکرِ این نکته لازم باشد که (به‌جز آن مواردِ اصطلاحاتِ افغانی) در باقیِ موارد شاید اشکالِ کار از من باشد که خواننده‌ی پروپاقرصِ امیرخانی هستم و هرجا هرچه گفته و نوشته را شنیده و دیده و خوانده‌ام!
علاوه بر این، یک تکه‌های اقتصادی‌ای هم دارد قیدار که می‌شود گفت ذیلِ نگاهِ نفحاتِ نفتیِ امیرخانی نوشته شده‌اند و ترکیبِ «زنانِ هاشم» هم به‌نظرم قطعه‌ای‌ست از پازلِ قیدار که امیرخانی آورده تا یک‌جورهایی اتحادِ اقوام در ایران را نشان دهد. خاصّه‌ آن‌جا که از غذاهای مختلفِ زنانِ هاشم می‌گوید خیلی شبیه می‌شود به بخش‌هایی از «داستانِ سیستان» و هم شاید «جانستانِ کابلستان».
به‌نظرم عیبی ندارد اگر یک نویسنده برای خودش زبانی و به تبعِ آن دایره‌ی واژه‌گانی‌ای منحصر به خود داشته باشد. امّا این از نظرِ من ایراد است که یک نویسنده بعضی اصطلاحاتِ خیلی خاص را که مالِ زبانِ متعارفِ ما (دَریِ میانه) نیستند را در یک کتابی که سفرنامه‌ی افغانستان نیست استفاده می‌کند! سوالِ من این است که آیا لوطی‌های دهه‌ی ۴۰ تهران با این ادبیات صحبت می‌کردند و الآن افغان‌ها دارند آن را ادامه می‌دهند و یا این‌که نویسنده از زبانِ افغانی این اصطلاحات را برداشت کرده‌ است برای لوطی‌های‌ کتابش؟ و اگر دومی‌ست چه‌را واقعاً؟!

درباره‌ی باطنِ باطنِ کتاب:
شخصیتِ اصلیِ این کتاب (یعنی قیدار) را دوست نداشتم. یک‌جور اصالت‌زده‌گی و تبخترِ بورژواگونه‌ی پیام‌برمانندِ در عینِ تواضع در او بود که باعث می‌شد دوستش نداشته باشم. بولتنی اگر بخواهم نگاه کنم (که می‌دانم نویسنده‌ی این کتاب این نگاه را دوست ندارند و من خیلی با خودم کلنجار رفتم که ننویسمش امّا نتوانستم) باید بگویم امیرخانی «قیدار» را در اتمسفرِ زنده‌گیِ شخصی‌اش یا شاید به تعبیری حتا «سمپاد» (سازمانِ ملّیِ پرورشِ استعدادهای درخشان) نوشته است. توضیح می‌دهم حرفم را. ببینید، قیدار (مانندِ تقریباً همه‌ی شخصیت‌های اصلیِ دیگرداستان‌های امیرخانی) یک مردِ ثروت‌مندِ بااصالت یا به قولِ خودِ امیرخانی در این کتاب «اصل‌مندزاده‌ای»ست که تفاوتش با مثلاً ارمیای «ارمیا» و «بیوتن» در این است که شخصیتِ اقتصادیِ قیدار پُررنگ‌تر است از آن ارمیاها. قیدار یک آدمی‌ست که با دو فاکتورِ «هوش» و «تدبیر» ثروت‌مند شده و می‌شود. درواقع ثروت‌مندِ واقعی از نظرِ امیرخانی احتمالاً یک هم‌چه شخصی‌ست. کسی که از هوشش و تدبیرش به‌خوبی استفاده می‌کند و ثروتی به‌هم می‌زند امّا به‌هیچ‌وجه «خسیس» نیست و برعکس پول را راحت خرج می‌کند و یک‌جور «مناعتِ طبع» در او هست و از لحاظِ ویژه‌گی‌های شخصیتی تعلقاتِ مذهبی و ائمه‌ایِ شدید و غلیظی هم دارد و آدمِ باخدای مردم‌داری‌ست. دقیقاً به این دلیل ادعا کردم قیدار در فضای سمپاد یا اطرافِ امیرخانی نوشته شده که قیدار یک‌جورهایی فارغ‌التحصیلِ علامه‌حلّی به‌نظر می‌رسد! یکی از دوستان که در سمپادِ زمانِ آقای اژه‌ای تحصیل کرده بود می‌گفت: در زمانِ گزینش و بعد از آن به ما می‌گفتند از هر ۲۰۰۰نفر فقط یک‌نفر هوشش به سطحِ سمپاد می‌رسد یا می‌تواند واردِ سمپاد شود (در تهران لااقل) و هم این‌که در گزینشِ سمپاد «وضعیتِ اقتصادی» هم یکی از فاکتورهای گزینش بوده هم‌واره (البته این حرف خیلی مستند نیست و می‌تواند اصلاً درست هم نباشد یا فقط کمی درست باشد). خب سوالِ اصلی یا ایرادِ اصلیِ من به این قضیه این است که مگر چندنفر در عالَم «تیزهوش»ند و توانایی‌هایی مثلِ قیدار یا ارمیا دارند؟ ایرادی ندارد که نویسنده آن‌چه را که می‌داند، می‌فهمد، دیده است و تجربه‌ کرده‌ است را بنویسد؛ ولی آیا واقعاً این یک ضعف برای نویسنده محسوب نمی‌شود که در داستان‌های مختلفش یک آدم (یا یک تیپ از آدم‌ها) را تصویر ‌کند؟ و هم این‌که در عینِ این‌که ثروت‌مندِ قصّه‌های آقای امیرخانی اصل‌مندزاده‌ی مؤمنِ باتقوای جوان‌مردِ منیع‌الطبعِ عاقلِ باهوشِ رفیق‌بازِ خیلی بامرامی هستند، برای من الزاماً مهم‌تر یا باارزش‌تر از آن ۱۹۹۹نفر آدم‌های دیگر نیستند و وقتی در یک قصّه، داستان یا رمان چنین شخصیتی بولد می‌شود، (به‌نظرم) می‌توانم ادعا کنم که نویسنده در گفتمانِ مسئولینِ گزینشِ سمپاد و فرهنگ و کمثلهم کتاب نوشته است. گفتمانی که یک دوستی به‌درستی آن را «خاصّه‌پروری» نامیده بود. همه‌ی ما می‌دانیم که دوره‌ی «استعدادهای برتر» گذشته است و الآن قسمتِ اعظمِ آن‌چه آدم‌ها می‌شوند را سیستم‌های آموزشی و سطحِ اقتصادی خانواده‌‌ها معین می‌کند (لااقل در جوامعِ روبه‌توسعه و غیرِسوسیال). طبیعی‌ست که خروجیِ یک جایی مثلِ سمپاد با خروجیِ فلان دبیرستانِ دولتیِ حومه‌ی هویزه متفاوت باشد. نه، چه‌را راهِ دور بروم؟ طبیعی‌ست که خروجیِ سمپاد و فرهنگ و نظیرهم، با خروجیِ فلان دبیرستانِ دولتیِ تهران هم متفاوت باشد. من این نوعِ از آموزش و تلقّیِ از استعداد را «انسانی» و أقربِ به «عدالت» نمی‌دانم و داستانی که شخصیتِ اصلی‌اش ذیلِ این گفتمان باشد را هم فقط یک‌بار شاید بتوانم کیفور شوم با آن. وقتی این شخصیت چندبار تکرار شود دیگر نمی‌توانم بپذیرمش.
وجهِ دیگری از قیدار که شخصاً نپسندیدم، نوعِ تلقّیِ قیدار از بخشی از دین‌داری بود. قیدار «هیئتی» بود. از آن‌ها که به امام‌حسین(ع) می‌گویند «ارباب» و یک‌جورهایی از آن «کلّهم نورٌ واحد» امام‌حسین را «خورشید» می‌دانند و در توصیفات‌شان می‌برند به عرشِ اعلی و یک‌جورِ دیگر دوستش دارند و نگاه‌شان این است که «دست‌گاهِ امام‌حسین» یک دست‌گاهِ عجیب و غریبی‌ست و تلقّیاتی مانندِ این. البته من هم روایت‌هایی شنیده‌ام از دوستانِ طلبه‌ام مبنی بر این‌که خداوند در مکالمه‌هایش با مثلاً حضرتِ موسی چیزهایی در بابِ تفاوتِ امام‌حسین با بقیه‌ی انبیاء و اولیاء و ائمه و دلیلِ خلقت بودنِ ایشان یا در بعضِ دیگرِ روایات امیرالمؤمنین (ع) یا حضرتِ فاطمه (س) فرموده و...؛ امّا حقیقتاً به صحّتِ اسنادِ آن‌ها شک دارم و بیش‌تر از آن‌که آن‌ها را عمیق و مستدل بدانم، محصولِ تذوق و زاییده‌ی خیال و ارادتِ بعضی راویانِ حدیث می‌دانم‌ یا لااقل از آن‌چه منظورِ بعضی از آن روایات بوده دور می‌دانم‌شان و از اسلامِ فقهی و عُلمایی هم شاید تاحدّی دور. بگذارید یک مثال بزنم. بابی از ابوابِ علی‌الشرایعِ مرحومِ صدوق (ره) (در جلدِ اول) هست که راجع‌به قاسمِ نار و جنّت بودنِ امیرالمؤمنین (ع) در آن نوشته شده است. درباره‌ی علّتِ این ماجرا محمّدِ سنان از مفضل نقل می‌کند که مفضل می‌روند خدمتِ امام‌صادق (ع) و از ایشان علت‌جویی می‌کنند: «لم صار أمیرالمؤمنین –علی‌بن‌أبی‌طالب- قسیم‌الجنة والنّار؟ (حضرتِ صادق (ع) پاسخ می‌دهند:) لِأنَّ حُبُّهُ إیمان و بغضه کفر؛ و إنما خلقت‌الجنة لأهل‌الایمان، و خلقت‌النّار لأهل‌الکفر، فهو (علیه‌السلام) قسیم‌الجنة و النّار، لهذه‌العلة، فالجنة لایدخلها إلا أهل محبته، والنّار لایدخلها إلا أهل بغضه.» یادم هست مجتهدِ خوش‌فکری این روایت را این‌جور تفسیر می‌کردند که «دوست‌داشتنِ علی» دوست‌داشتنِ ولایت است، این ولایت باز خودش برمی‌گردد به ولایتِ خداوند بر زمینیان و درواقع نمادِ آن ولایت است. یعنی یک‌جوری هنرمندانه‌ و غیرِغلط (به‌نظرِ من) حبِّ امیرالمؤمنین را شیفت می‌داد به سمتِ خودِ خداوند تا مبادا کسی در حبِ ایشان دچارِ غلو شود که خودِ حضرتِ علی فرموده‌اند محبِ اهلِ غلو هلاک می‌شود! بنابراین من با این نوعِ از تلقّی حقیقتاً مشکل دارم که در محبتِ ائمه که انسان‌های خوب‌تری هستند صِرفاً یا خوب‌ترین انسان‌های روی زمین بوده‌اند در اعتقادِ شیعه، جوری ذوب و هضم شویم که به آن‌ها بگوییم ارباب. البته می‌دانم آن « ارباب»ی که قیدار می‌گوید با «ارباب»ی که آقای حدادیان می‌گوید شاید فرق داشته باشد و کیلومترها با «ارباب»ی که مثلاً مرحومِ «ذاکر» می‌گفته هم فرق داشته، امّا در نهایت در یک قالب و کالبد فهم می‌کنم‌شان. به نظرِ من امام‌حسین «ارباب» نیستند و امام‌رضا هم «سلطان» و امام‌زمان هم (آن‌جور که خیلی‌ها این‌سال‌ها می‌گویند) شاه! امامانِ ما ره‌بر و راه‌نمایند و واسطه. آدم‌هایی بوده‌اند که در طریقِ حق پیشوا شده‌اند تا کمک کنند باقیِ انسان‌ها هم در مسیرِ حق بیایند و بمانند در این مسیر تا در نهایت همه به بالاتری که خودِ خداوند است برسیم. گنده‌گویی‌ست، امّا من اصلاً این سبکِ از هیئتی‌بودن را نمی‌پسندم که در قیدار است. حتا در مقامِ وصف و گفتمان هم.
دیالوگ‌ها و اصطلاحاتِ اشخاصِ دیگرِ کتاب (غیر از شخصیتِ اصلی) را هم باز خیلی قوی نمی‌دانم. راننده‌های کامیونِ این کتاب گاهی یک حرف‌هایی می‌زنند که اصلاً در حالتِ عادی امکان ندارد بشنویم از یک راننده‌ی کامیون یا حتا آدمِ معمولیِ دیگر. گاهی شوخی‌ها خیلی «مکتوب» است و در عالَمِ واقع و در محاوره اصلاً آدم‌ها این‌جور باهم صحبت نمی‌کنند و من این‌ها را نقائصِ شخصیت‌پردازیِ این کتاب می‌دانم (که البته تاحدّی در دیگرکتاب‌های امیرخانی هم بوده بعضاً. این ویژه‌گی باعث می‌شود اقتباس از کتاب‌های امیرخانی برای فیلم‌نامه سخت بشود). از میانِ شخصیت‌های کتاب «صفدر» را خیلی پسندیدم. یعنی معتقدم خیلی خوب پرداخته شده بود و «درآمده» بود و دوستش هم داشتم شخصاً. البته شاید به خاطرِ علاقه‌ی صفدر به «یارب نظرِ تو برنگردد» هم بود مقداری از این حسّم. به این دلیل که من این مصراع را و مصرعِ بعدش (برگشتنِ روزگار سهل است) را خیلی دوست دارم.
از ویژه‌گی‌های مثبتِ کتاب، می‌توانم به بی‌سختی‌‌اش (در ردیفِ بی‌گفتی از خودم درآورده‌ام) اشاره کنم. قیدار ابداً کتابِ سخت و اذیت‌کننده‌ای نیست. خشن نیست. التهاب و اضطراب در آدم ایجاد نمی‌کند. صحنه‌های خشنش هم حتا «پایانِ بد» ندارند و پایانِ خودِ کتاب هم ملو و خوب است. اینش را خیلی دوست داشتم.

برداشت‌های تأویلی از کتاب:
قیدار نماینده‌ی افرادِ بخشِ خصوصی‌ست و یک فرد از افرادِ نظامِ بازار محسوب می‌شود. قیدار به عنوانِ یک «کارآفرین» آزادی‌های فردیِ گسترده‌ای دارد که این از ویژه‌گی‌های اصلیِ نظامِ بازار است. مثلاً آزاد است انرژیِ خودش را صَرفِ ساختنِ خانه‌ی قلهک کند. هم‌چنین «مالکیت» دارد. و مهم‌ترین ویژه‌گیِ اقتصادیِ قیدار این است که در کار، نه تهدید می‌کند، نه دست به سرقت می‌زند، نه به دولت متوسّل می‌شود تا برایش اِعمالِ قدرت کند و نه اهلِ اجبار است؛ بل‌که ذیلِ قاعده‌ی «این در عوضِ آن» (یا فایده‌رسانیِ مشروط) رفتار می‌کند و هم‌چنین طبعاً اهلِ معامله‌ی پایاپای می‌باشد. حتا در یک رفتارِ ظاهراً غیرِاقتصادی (مثلِ آن‌جا که می‌رود سه‌شب در حیاط می‌خوابد) هم معامله‌ی پایاپای می‌کند به‌نظرم.
خانه‌ی قلهک به نوعی آرمان‌شهرِ قیدار است. او وقتی تصمیم می‌گیرد آن‌جا را بسازد که هدفی مثلِ حمایت از «سیاه‌وسفیدها» (معتادین و بی‌خانمان‌ها) پیدا می‌کند. درواقع قیدار وقتی عمیقاً یک فسادِ اجتماعی را از نزدیک مشاهده می‌کند، درمی‌یابد که ریشه‌ی خیلی از مشکلات «فقر» است و «معیشت». حتا آن پیرزنِ جورکن هم نهایتاً علتِ کارش را «نداری» و «احتیاج» اظهار می‌کند. قیدار عوضِ درگیری با مصادیقِ فساد، می‌رود از پایه کاری ایجابی انجام می‌دهد برای رفع و تحلیلِ آن. در حیاطِ آرمان‌شهرش چاه حفر می‌کند و با دپوکردنِ زباله‌های تجزیه‌پذیر «کود» می‌سازد و با جداسازیِ تجزیه‌ناپذیرها (از تجزیه‌پذیرها) به «بازیافت» که یک رفتارِ کاملاً «مدرن» است می‌پردازد. برای امرِ ترکِ اعتیاد آستین بالا می‌زند و در این مسئله خیلی جدّی‌ست و باز هم مدرن رفتار می‌کند و برای معتادینی که از آن‌ها نگه‌داری می‌کند پزشک و کارشناس می‌آورد و.... با آدم‌ها –خاصّه آن‌ها که مشکلات دارند- سرِ صلح و سازش و مدارا دارد. حتا با آن کسانی که قصدِ زخم و لطم زدن به او دارند هم این‌گونه است. چه‌را که معتقد است ریشه‌ی بس‌یاری از بزه‌کاری‌ها و رفتارهای هنجارشکن مشکلاتِ اقتصادی‌ست. حتا به صورتِ خیلی نمادینی او در بعضی موارد با «سیر کردنِ» آدم‌ها عصیان و عصبانیتِ آن‌ها را نرم می‌کند و در کتاب بارها به این صفتِ ابراهیمی اشاره شده که سفره باید گسترده باشد برای مردم. (یادم هست در کتابی می‌خواندم که بعضی از حکما معتقد بوده‌اند که ابراهیم (ع) با این خصلت بوده که به مقامِ «خُلّت» رسیده‌ است.)
قیدار برای جامعه‌ی ام‌روز نوشته شده است و درآن به صورتِ نمادین از هر مشکلِ عمده‌ی جامعه‌ی ام‌روز نماینده‌ای حضور دارد. از طلاق و معضلاتِ روابطِ زناشویی و بینافردی بگیرید تا مشکلِ مسکن، شغل، تعاملِ بخشِ خصوصی و غیرِخصوصی و اخلاق و فرهنگ. بگذارید بولتنی نگاه کنم. من حتا آن‌شبی که مه‌پاره به حیاطِ لنگر می‌آید و بزمی برای سیاه‌وسفیدها برگزار می‌کند را هم کنایی و نمادین می‌دانم. کتابِ قیدار می‌خواهد به ما بگوید ارضاءِ هیجان و تفریح‌داشتن –خاصّه برای آن‌هایی که مشکلاتِ بیش‌تری را تحمّل می‌کنند و تفریحات‌شان به هم‌آن نسبت کم‌تر است- یک امرِ واجبی‌ست. درست مثلِ داشتنِ جاخواب و نانِ شب و ورزش‌کردن و زیرِ سیاهیِ هیئت اشک ریختن و پای صحبتِ آخوند نشستن و موعظه‌شدن. و بگذارید جلوتر هم بروم. در هم‌آن شب در اشکوبِ دومِ خانه‌ی قلهک، قیدار می‌رود پیشِ شهلا و یک رفتارِ زناشوییِ از روی محبت بینِ این زن و شوهر ردّ و بدل می‌شود. نویسنده در سطورِ بعدی (بی‌که در ظاهر نیاز باشد) به این‌که فردای آن‌شب «جمعه» بوده اشاره‌ کرده است. من این اشاره و بخش را هم کنایی و آموزشی می‌دانم! چه‌را که به یک رفتار یا توصیه‌ی دینی که بس‌یار هم منطبقِ با نیازهای واقعیِ زنده‌گی‌های متأهّلی‌ست اشاره شده است.
«قیدار» کتابِ «نیمه‌ی پُرِ لیوان» است و پُر است از راهِ حل‌. گویی نویسنده‌ی قیدار می‌خواسته جامعه‌ی آرام و خوب را تصویر کند و در پسِ هر حادثه‌ای یک حکمت برای «زنده‌گیِ به‌تر» مستور کرده است. پی‌گیریِ مشکلِ شهلا (یک امرِ غیرِواجب) باعث می‌شود صفدر رفاقتش را برای مدتی با قیدار به‌هم بزند؛ درعوض صفدر به هم‌سرش برمی‌گردد (که امرِ واجب‌تری‌ست از نظرِ شرع و اجتماع) و در نهایت صفدر چهره‌ی منفیِ داستان هم باقی نمی‌ماند و پایانش خوش می‌شود. از آن‌طرف «نعش» چشمانِ شهلا را از او می‌گیرد و پای قیدار را لنگ می‌کند، امّا در عوض اعتیادش ترک می‌شود و روزِ دیگری و جای دیگری جانِ طفلی را نجات می‌دهد و....
قیدار پُر است از این حکمت‌های تلویحی و نکاتِ ریز و جزئیاتِ اخلاقی. ولی سوالِ اصلی هم‌چنان باقی‌ست: آیا یک داستان اجازه، امکان یا ظرفیتِ این را دارد که پذیرای چنین فرمایشاتی باشد از ناحیه‌ی ذهنِ نویسنده؟ آیا «رُمانِ آموزشی» لقبِ خوبی‌ست برای «قیدار»؟
=======================================
244
منم سلام: به این ها سر می زنم

http://manamsalam.blogfa.com/post/111/%D8%A8%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%87%D8%A7-%D8%B3%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D9%85
رسا-خرداد91
سوم
. ارمیا یا سایت شخصی رضا امیرخانی

خب آدم وقتی نویسنده ای را دوست داشته باشد ، سایتش را هم دوست دارد . خصوصاً اینکه سایتش هم مثل خودش خاص باشد. سایت رضا امیرخانی یک خصوصیت منحصر به فرد دارد که قبلاً در اینجا در موردش توضیح داده بودم ، به هر حال سایتی است که حسابی آدم را نمک گیر می کند.

=======================================
243
اینجا قلب زندگی است: نمایشگاه کتاب
http://ghalb.persianblog.ir/post/312
تارا-اردیبهشت91
آخرین غرفه ای رو که دیدیم انتشارات افق بود که می خواستم 3 تا از آخرین کارهای امیرخانی رو ازش بخرم .که فهمیدم آخرین رمانش به اسم قیدار که قرار بود تو این نمایشگاه ارائه بشه هنوز دستوشن نرسیده و پنجشنبه میاد نمایشگاه که منم دیگه نبودم اون موقع.خود رضا امیرخانی هم شنبه و دوشنبه و چهارشنبه ساعت 4 تا 5 تو غرفه حضور پیدا می کنه واقعا حیف شد.
=======================================
242
قطعه: کار خبط

http://qeteh.blogfa.com/post-158.aspx
واگویه‌های یک آدم-خرداد91

+   زياد تو زنده گي خطا کرده ام ، خيلي بيشتر از تو ؛ براي همين با آدم  ِ خطاکار راحت ترم . آدمي که يک بار خطا کرده باشد و پاش لغزيده باشد و بعد هم پشيمان شده باشد ، مطمئن تر از آدمي که تا به حال پاش نلغزيده...
اين حرف سنگين است... خودم هم مي دانم ، خطا نکرده ، تازه وقتي خطا کرد و از کارتن آک بند در آمد ، فلزش معلوم مي شود ، اما فلز  ِ خطا کرده رو است ، روشن است...
مثل  ِ اين کف  ِ دست ، کج و معوج ِ خط ش پيداست. از آدم  ِ بي خطا مي ترسم ، از آدم دو خطا دوري مي کنم ، اما پاي آدم تک خطا مي ايستم... با مني ؟

( شهلا وسط ِ گريه ، لب خند مي زند و سر تکان مي دهد ) :

+   با توام...

( نمي گويد با شما... مي گويد ، "با تو " ) .

|| . قيدار
|| . رضاي اميرخاني

|| . نشر افق

=======================================
241
خبرآنلاین: از خاطرات هاشمی​ تا همسرداری و بن​لادن​ها/جدول انتخاب مردم درهفته​گذشته
http://khabaronline.ir/detail/221118/culture/book
...-خرداد91
لیست پرفروش​ترین کتاب​های هفته گذشته سامانه اشتراک محصولات فرهنگی «سام» منتشر شد تا هاشمی رفسنجانی بازهم در صدر این لیست باشد، مردی که کتاب خاطراتش پرفروش شده و کمیاب است.

به گزارش خبرآنلاین، در میان لیست پرفرش ترین کتاب های هفته سوم خرداد، اگرچه نامی از کتاب خاطرات سال 68 آیت الله هاشمی رفسنجانی نیست اما لیست ثبت نام خرید این اثر همچنان پرمخاطب است و بعد از اتمام چاپ اول بسیاری از مردم دنبال این کتاب خواندنی و مستند هستند. با این حال نقدهایی که مرکز اسناد انقلاب به عملکرد رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام در دو دوره اخیر انتخابات ریاست جمهوری وارد کرده نیز، مخاطبان خاص خود را داشته و در لیست پرفروش ها جای گرفته است.
بر اساس این گزارش، «قیدار» رمان پرفروش این روزهای کشور است به طوری که در فاصله کمتر از دو ماه به چاپ چهارم رسیده است و هنوز هم مانند هفته گذشته در صدر لیست پرفروش هاست.

ساکنان تهران برای تهیه این آثار و یا هر کتاب یا محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 تماس بگیرند و سفارش خود را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. هموطنان سایر شهر‌ها نیز با پرداخت هزینه پستی ارسال، می‌توانند تلفنی سفارش خرید بدهند.

 

عنوان اثر

خالق اثر

ناشر

قیمت(تومان)

توضیح

قیدار

رضا امیرخانی

افق

9000

رمانی خواندنی برای بازگشت به دوره جوانمردی و لوطی​گری

مفاتیح الحیات

آیت الله جوادی آملی

اسراء

14500

کتابی که سالها جایش خالی بود


در همين رابطه :
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(12) +وقتی داستان تمام شد، بی‌اختیار کتاب را بوسیدم+این مدینه فاضله پر از گوسفند بود!+قیدار مرا به یاد شعرهای زرویی می‌اندازد+در این زمانه عوضی پنجره‌ای بگشایید به کوچه‌ی جوان‌مردان!+گزارش جلسه نقد شیراز از جناب بردستانی+امیرخانی درست دفاع نمی‌کند
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(11)  +گزارشی از جلسه نقد استاد حسین فتاحی+ یک گل خوردی! شدیم 5-2 +تفسیر هم‌زمان یک آیه در کمی دیرتر و قیدار!+قیدار‌نویس، تو بعد از من او افتاده‌ای در سراشیبی سقوط!+نقدی بر مصاحبه تجربه، اشرافیت معنوی؟!+اردبیل و کتاب‌فروشی+قیدار بعد از کتاب آیه‌الله جوادی آملی در سام+جیم خراسان و گود زورخانه!
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(10) +خبرگزاری فارس و محمدرضا سرشار، ناشران مقابل رسم‌الخط خاص بعضی نویسندگان بایستند!+قیدار فیلم هندی، خنده‌دار، برای دختران دانش‌آموز، مسخره، کودکانه، ایده پفکی...+قیدار به چاپ پنجم رسید، فروش تلفنی در سام+کار دلی را که متر نمی‌کنند+مصاحبه تجربه را حتما بخوانید اما هول نشوید و شش هزار تومان ندهید!+تکرار من او بود
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(9)  +قیدار به همه فحش می‌دهد!+ناقیداری این زمانه+قلم امیرخانی مرا به وجد آورد+اگر كسي غير اميرخاني «قيدار» را مي نوشت قدردانش مي شدم
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(8) +قیدار، پرفروش‌ترین کتابِ سام (خرید تلفنی)+خبرگزاری فارس و زبان قیدار همان زبانِ همه‌ی مادربزرگ‌هاست و آزادی رقصِ مه‌پاره+جناب صادق دهنادی: امیرخانی بالاخره حزب تشکیل داد+شخصیت‌پردازی ضعیف از پشت یک سوم+
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(7) +چرا قیدار مثل تختی تو گوش شاپور نزد؟! (روایتی نادرست برای نمایش نادرستیِ قیدار)+قشر زیادی از مخاطبان نمی‌توانند با شخصیت‌پردازی رضا امیرخانی ارتباط برقرار کنند(پایگاه خبری فسا)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(6) اثر امیرخانی پدیده نمایش‌گاه امسال بود+ خرید تلفنی از سام
.آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(5) +گاراژ قیدار باز است حتا برای شما
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(4)+قیدار مرا به من او برگرداند
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(3)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(2)
. آن چه در وب راجع به قیدار نوشته‌اند(1) +مردم ایران برای خرید کتاب عاقبت صف کشیدند



  نظرات
نام:
پست الکترونيک:
وب سايت / وب لاگ
نظر:
 
   
 
   
   صفحه نخست
   يادداشت
   اخبار
   تازه ها
   يادداشت دوستان
   کتابها
   درباره نويسنده
   تيراژ:٨٦٠٢٥٠
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
 

 
بازديد کننده اين صفحه: ١٥٩٧٨
.کليه حقوق محفوظ است
© CopyRight 2008 Ermia.ir & Amirkhani.ir
سايت رسمي رضا اميرخاني
Because when the replica watches uk astronauts entered the replica watches sale space, wearing a second generation of the Omega replica watches, this watch is rolex replica his personal items.